جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,643 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
چون می‌دانست قلب فرخنده هرگز از آن او نخواهد شد. تا سالها مانع ملاقات او با ما شد از زمانی که فرخنده به عقد پدرت درآمد، هیچ‌کدام از ما تا چندین‌سال موفق به دیدار او نشدیم بیچاره عزیز چندین‌سال پشت در بسته خانه‌ی خانواده پدرت زار زد اما آن‌ها هرگز در را به روی او نگشودند و عاقبت آقاجان بدون دیدن فرخنده چشم از جهان بست درحالی که در لحظات آخرش به من و عزیز التماس می‌کرد که اگر روزی فرخنده را دیدند از او بخواهند که پدرش را حلال کند.
اشک‌های هردوی ما سرریز شده بود. خاله از شدت اندوه لب گزید و با صورتی که از اشک تر شده بود نالید:
-‌ درست یک‌سال قبل از بدنیا آمدن تو خدا چشم مرا به امدن فردین روشن کرد و دامن مرا سبز کرد و هشت‌ماه بعد از بدنیا آمدن فردین خدا حمید را به ثریا و رضا بخشید. پدرت که خیالش از رضا راحت شده بود، مدام مادرت را تحت فشار آوردن فرزند کرده بود و بعد از یک سال خدا تو را به آن‌ها بخشید. اگرچه پدرت انتظار داشتن پسری داشت اما باز هم با آمدن تو اندکی از موضعش عقب‌نشینی کرد و با توجه به وخامت حال فرخنده در هنگام زایمان و تا دم مرگ رفتنش، بالاخره اجازه داد تا عزیز بعد از چهارسال دخترش را ببیند و از او تیمار و پرستاری کند. با این‌که من حق نداشتم مادرت را ببینم عزیز با التماس تو را به دامن من سپرد چرا که فرخنده حتی شیر در سی*ن*ه نداشت تا تو را سیر کند و بسیار مریض‌حال و ضعیف شده بود. آه فروغ... خدا می‌داند وقتی برای اولین بار تو را در آغوش گرفتم، چطور قلبم از دلتنگی برای مادرت به درد آمد. تو بوی مادرت را می‌دادی. از همان کودکی هم شبیه مادرت بودی و خدا می‌داند که من تو را حتی از فردینم بیشتر دوست می‌داشتم. حالا چطور راضی شوم پاره‌ی تنم درست مثل مادرش قلبش تکه پاره شود. بیا و از خیر این عشق و دوست داشتن بگذر. پدر تو مرد سنگدل و ظالمی است اگر بوی این قضیه به مشامش برسد خون به پا می‌کند یا تو را می‌کشد یا حمید را می‌کشد.
اشک‌هایم پی‌درپی روان شدند خاله ملتمس‌ دست‌هایم را در دستش فشرو و با چشمانی جوشان از اشک گفت:
-‌ هیچ‌کدام از ما قدرت روبه‌رو شدن با پدرت را ندارد چرا که پدرت به خاطر قدرت سیاسی و نظامیش هرکاری از دستش برمی‌آید. او به فرزند خودش هم رحم نمی‌کند خوب می‌دانم که به خاطر ارسلان چطور آزارت داده. من خودم شاهد کبودی‌های بدن مادرت بودم. پدرت رحم ندارد فروغ! برو و به حمید بگو او را نمی‌خواهی... بگو که این عشق سرانجامی ندارد بگذار آتش این غائله بخوابد. مرا داغدار یک درد تازه نکن! شما امانتی‌های مادرتان هستید. من یکبار زندگی مادرت را نابود کردم به خدا اگر اتفاقی برای تو بیافتد، چطور به چشمان مادرت نگاه کنم. به خاطر من بگذر و برگرد!
اشک‌هایم پشت هم روان شدند. من مانده بودم یک دنیا مستاصلی از عشقی ناممکن که مرا درون خود ذوب می‌کرد. نه می‌خواستم مقابل این تقدیر سر خم کنم نه می‌توانستم راضی به درد کشیدن اطرافیانم باشم. جدا از آن اگر اتفاقی برای حمید می‌افتاد چطور خودم را می‌بخشیدم.
اشک‌هایم پشت هم چکه کردند درمانده خم شدم و پیشانیم را به دست‌های خاله تکیه دادم و گفتم:
-‌ چه کنم... من از عشق او می‌میرم خاله... چه با او باشم چه از او دور باشم. من حمید را با تمام وجود دوست دارم.
خاله دست‌هایش را کشید و مرا در آغوش خود فشرد و گفت:
-‌ همیشه عشق‌ها به وصال نمی‌رسند فروغ! گاهی باید وصال را قربانی محافظت از آنان‌که دوستشان داریم، بکنیم.
در آغوش خاله زار زدم... از این کینه سیاه... از این درد... از این عشق ناممکن که قسم خورده بودم پای آن بایستم. اما انگار زور تقدیر بیشتر از زور من بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
خاله مرا از آغوشش جدا کرد و با مهربانی اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
-‌ تصدقت بشوم، دیگر گریه نکن. بخدا که اگر کاری از دستم برمی‌آمد دریغ نمی‌کردم! حتی شده در این راه از جانم هم برایت می‌گذشتم. ای کاش آنقدر سنگدل و بی‌وجدان بودم که پدرت را از میان برمی‌داشتم اما افسوس که خاله‌ی شما زنی بی‌عرضه است و کاری از دستش برنمی‌آید.
هق‌هق‌هایم را در گلویم خفه کردم و حرفی نزدم. خاله بلند شد و به اشپزخانه رفت تا آبی برایم بریزد اندکی بعد با اصرار او آب خوردم و او مرا تسلی می‌داد که عاقلانه بیاندیشم و زندگیمان را فدای یک عشق نکنم.
کمی بعد عزم رفتن کردم درحالی که گیج و سردرگم بودم که باید چه کنم. از خاله خداحافظی کردم و با سری در گریبان و گلویی پر از بغض‌های فروخفته از حیاط آن‌ها می‌گذشتم که چشمم به سوسن افتاد که بالای سر آتش کوچکی که در تشت حلبی پا کرد بود، چیزی را می‌سوزاند. سر جایم از دیدن او خشک شدم. متوجه نگاهم شد و از دور مرا نگریست. حلقه‌های اشک چشمانم را در آغوش گرفتند. بی‌هیچ حرفی به سویش روانه شدم چرا که می‌دانستم، قلب و غرور او را جریحه‌دار کرده‌ام؛ پس مستحق سرزنشش بودم. وقتی به او رسیدم حتی مرا نگاه نمی‌کرد ده قدم دور تر از او سر جایم خشکیدم و او را دیدم که عکس‌های "اِدی فیشر" را که از جانش بیشتر دوست می‌داشت و همیشه او را شبیه حمید می‌دانست را یکی یکی درون آن تشت پر از آتش می‌انداخت و می‌سوزاند. بغض‌آلود لب به هم فشردم و او را نگریستم. سکوت دردناکی میان ما دیوار ساخته بود تا عاقبت لب گشود و به تلخی گفت:
-‌ با چه رویی فروغ اینجا مقابل من ایستادی؟
پاسخش تنها اشک‌هایم بود. طلبکارانه و با نگاهی دلگیر به من چشم دوخت و گفت:
-‌ من تو را همیشه مثل دوست و خواهرم می‌دیدم هیچ‌زمان باور نمی‌کردم که از پشت به من خنجر بزنی. حتی خیال نمی‌کردم آن‌زمان که من از عشق حمید برای تو روضه می‌خواندم تو در فکر پرت کردن حواس او به سمت خودت باشی.
چهره با تاسف برگرداندم و سر به زیر انداختم، او در انتظار جواب به من زل زد و گفت:
-‌ فروغ چطور توانستی؟ من همیشه تو را مثل خواهرم می‌دیدم چطور توانستی به من خ*یانت کنی؟
شعله‌های خشم در چشمانش شعله زد و اشک‌های او سرریز کرد و گفت:
-‌ دلم برای حماقت خودم می‌سوزد! این‌که تو را دوست خود می‌دیدم و از تو کمک می‌خواستم! غافل از این‌که هربار تو را واسطه خواسته‌های خودم کردم انگار تنها راهی را برای خ*یانت‌های تو باز کردم. افسوس می‌خورم چرا تو را نشناختم؟ تو گرگی در لباس میش بودی.
یک گام لرزان به سویش برداشتم و با صدایی که از بغض می‌لرزید معترض گفتم:
-‌ سوسن!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
با خشم و گریه فریاد زد:
-‌ چی فروغ؟ با چه رویی در چشمان من نگاه می‌کنی؟ غیر از این بود که مدام تلاش می‌کردی مرا از عشق او منصرف کنی چون دلت در تب و تاب او بود؟ غیر از این بود که از سادگی و حماقتم سوءاستفاده می‌کردی و در دلت به من ریشخند می‌زدی؟
بغض‌آلود نالیدم:
-‌ چنین نبود. نمی‌خواستم این اتفاق بیافتد. حتی وقتی حمید هم عشقش را به من ابراز کرد آن را پنهان کردم و به خاطر تو عقب کشیدم، حتی به خاطر تو تن به آن ازدواج اجباری دادم و خیال می‌کردم بها دادن به ارسلان می‌تواند خیال او را از قلبم بشوید و ببرد. من هیچ‌‌وقت قصد خ*یانت و پشت کردن به تو را نداشتم... .
با نگاه بغض‌آلودی به من زل زد و گفت:
-‌ اما کردی فروغ! هم خ*یانت کردی و هم با وقاحت در چشمانم نگاه کردی و دروغ بافتی. تمام این مدت خودت را از چشم من پنهان کرده بودی و مرا مثل یک بچه احمق بازی می‌دادی، با این‌که می‌دانستی من در جستجوی آن‌که حمید دوستش داشت، بودم اما با وقاحت مرا بازی می‌دادی و به حال و روزم می‌خندیدی. این را بدان هرگز تو را نمی‌بخشم و تو در چشم من وقیح‌ترین آدم روی زمین هستی.
از کنارم با ناراحتی گذشت اشک‌هایم پشت هم راه گرفتند و صدای هق‌هق گریه‌ام در فضا طنین‌انداز شد. او رفت. من سر جای خودم خشک شده بودم و در شعله‌های این عشق ناممکن و شوم می‌سوختم.
دست نسیمی، آتش مقابلم را رقصاند و از کنار آن تشت حلبی عکس نیم‌سوز شده‌ای را به زیر پایم انداخت. عکس نیم‌سوز شده خودم و سوسن بود که در پانزده‌سالگی دست در گردن هم حلقه کرده بودیم و می‌خندیدیم. قدم کشیده‌ای به سمت تشت حلبی شعله‌‌ور برداشتم و به عکس‌های سوخته و نیم سوخته‌‌ای که روی زمین پراکنده شده بود، چشم دوختم. روی زانو گریان نشستم و عکس دیگری را که کامل نسوخته بود را برداشتم. این بار عکس حمید بود. اندوه‌بار به چهره‌اش زل زدم و قطره قطره اشک از چشمانم به روی آن فرو چکیدند. این چه سرنوشت تلخی بود...این چه عشق شومی بود...چرا ما باید عاشق هم می‌شدیم. از اول هم می‌دانستم نمی‌شود...می‌دانستم او تنها خیال عاشقانه‌ای است که قرار است تا ابد در پستوهای ذهنم به یادگار بماند. می‌دانستم که دست ما هرگز به هم نمی‌رسد و این عشق نه تنها ما را بلکه قلب دیگران را هم رنجور و دردمند کند اما خیال می‌کردم می‌توانم همه چیز را درست کنم...افسوس که سرشت این عشق از اول چنین بنا شده بود و من تنها به خیال خامی اعتماد کردم. من با این خیال ناممکن قلب همه را شکستم تا این عشق ناممکن را ممکن کنم اما افسوس که از رنج دیگران حالا جان خودم در این آتش می‌سوزد.
نگاه خیسم روی چهره نیم‌سوخته حمید ماند و اشک‌هایم روی آن چکید و نالیدم: دیدی گفتم نمی‌شود حمید... دیدی گفتم تقدیر را نمی‌شود عوض کرد... من همه را با این عشق از خود راندم. حالا باید به خاطر نجات تو، این بار تو را از خودم برانم چون در فروغ دیگر جسارت دل سوختن دیگری نیست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
قطره‌قطره اشکم صورتم را شستند. از جا برخاستم و با گام‌های کشیده راه رفتن را طی کردم درحالی که سی*ن*ه‌ام از صحبت‌های امروز و فکرم از تردیدها آشفته شده بود. از خانه خاله که بیرون آمدم نفسم را با آه بلندی بیرون دادم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. تمام سرم پر بود از این فکر که آیا می‌توانم دل از این عشق برگیرم؟ برای حافظت از او می‌توانم او را از دل خود دور کنم؟ می‌توانم از دور تماشایش کنم؟ می‌توانم از خیال او دلتنگ باشم و نفس بکشم.
پاسخش را چشمان رنجور و خیسم می‌دادند. سیل اشک پشت هم سرریز می‌کردند تمام راه را تا خانه پیاده گز می‌کردم و به او می‌اندیشیدم. همه‌ یک‌صدا مقابلم ایستاده بودند و می‌گفتند از او دوری کنم و دل تنهای من تنها برای او می‌تپید و به یاد او زندگی می‌کرد. از آن‌زمان که حرف عشق ما پیچیده بود همه مقابلم جبهه گرفته بودند که او عشق ناممکنی است اما قلب من هیچ حرفی را نمی‌شنید و پیوسته اصرار داشت کنار او باشد تا آرام بگیرد. اگر پدر بفهمد... بفهمد که دخترش دلباخته پسر مردی شده که با تمام وجود از او نفرت و کینه داشت قطعاً ساکت نمی‌نشست یا از من زهرچشم می‌گرفت یا از او... و آن‌وقت حمید می‌شد نقطه ضعفم؛ درست مثل مادرم. پدرم را سالهاست می‌شناسم او مردی بود که سال‌ها برای بدست‌ آوردن آنچه قلبش می‌خواست تلاش می‌کرد و از یچ راهی چشم‌پوشی نمی‌کرد. می‌خواست یک نظامی عالی‌رتبه شود از هیچ تلاشی برای رسیدن به آن فروگذاری نکرد، می‌خواست شخص دوم ساواک شود و قدرتش را به رخ بکشد که آن هم عاقبت با پائین کشیدن بعضی از افراد سازمان به خواسته‌اش رسید. می‌خواست ثروتش را افزون کند که آن‌ هم به خواسته‌اش رسید. زیر سایه کتک و زور ما را تحت سلطه خود داشت و مادرم را هم، آن‌طور که می‌خواست تصاحب کرد و تنها چیزی در آن شکست خورد، تصاحب قلبش بود که هرگز بدان دست نیافت. می‌دانم که اگر بداند حمید نقطه ضعفم هست تا باز مرا وارد زندگی ارسلانِ دیگری نکند، دست بردار نیست و چه بسا همان بهانه‌ای که سالها برایش خاکستر خاموش بود شعله کشد و عمورضا یا حمید را قربانی آن کینه سیاه کند. چه خیال باطلی که فکر می‌کردم می‌توانم تقدیرم را از نو بنویسم. چه خیال باطلی که تصور می‌کردم می‌توانم مقابل تقدیری که سال‌ها قبل با رنج و درد و سوختن قلب‌ها نگاشته شده بایستم. چه افکار بیهوده‌ای که فکر می‌کردم آتش این خاکستر خاموش شعله نخواهد کشید. به او می‌اندیشیدم و این عشق ناممکن و بی‌سرانجام... از اول هم می‌دانستم نمی‌شد، مثل احمق‌ها حرف‌های ارسلان را باور کردم. چطور به قلب خود بفهمانم که وصال ما خیالی بود که به آن ایمان داشتیم.
امید بودن او در کنارم ویران شده بود. قلبم هزار تکه و هزار پاره شده آنقدر که همه جلوی پایم قد علم کرده‌اند و می‌گویند او هرگز متعلق به تو نخواهد شد، از او دست بکش!
با کف دست اشک‌هایم پاک کردم. تا خانه پیاده و با سری پرخیال و با افکار ناامید کننده راهم را طی می‌کردم تا به خانه رسیدم. چند دقیقه‌ای در باغ با بغض‌های لانه کرده در گلویم به انتظار نشستم تا اثار گریه از روی صورتم محو شود. سپس بی‌سرو صدا به اتاقم خزیدم و در اتاقم را قفل کردم و تا پاسی از شب درون آن خودم را حبس کردم، حتی به التماس‌های بهجت برای خوردن شام هم توجهی نداشتم و پیوسته به عشق او می‌اندیشیدم. به عشقی که چون نسیم مطبوعی قلبم را نوازش می‌کرد اما آتشی هولناک را در پشت خود شعله‌ور می‌ساخت. به پدرم و کاری که با مادرم کرده بود می‌اندیشیدم. به عمورضا و حرف‌های تند و تلخش و به سوسن و دلگیریش می‌اندیشیدم و عاقبت حرف‌های التماس‌آلود خاله بر سرم مشت می‌کوفت:"... پدر تو مرد سنگدل و ظالمی است، اگر بوی این قضیه به مشامش برسد خون به پا می‌کند. یا تو را می‌کشد یا حمید را می‌کشد." و دست آخر به قولی که به خودم و او داده بودم می‌اندیشیدم. آه... چطور پشت‌پا به آن می‌زدم؟! من قول داده بودم که تا ابد پای این عشق بجنگم. من به خودم و او قول داده بودم سرنوشتم فقط او باشد و بس حال چطور از او بگذرم در حالی که بندبند جانم او را فریاد می‌زد و لحظه به لحظه او را می‌خواند. اما اگر واقعاً پدرم بداند و آسیبی به عمورضا یا او برساند، آن‌وقت چه می‌کردم؟
تا نیمه‌های شب در دریایی از آن افکار تلخ و گزنده شناور بودم و در تردید‌های زجرآوری دست پا می‌زدم. نه می‌توانستم از او دست بکشم نه می‌توانستم بیش از این با او ادامه دهم و با این عشق به همه آسیب بزنم. که باز صدای او را از تراس اتاقم شنیدم، می‌دانستم اگر حالم را ببیند سرزنشم می‌کند و مرا از فکر کردن به حرف‌های دیگران باز می‌دارد می‌دانستم اگر او را ببینم همه حقیقت‌هایی که امروز چشمانم به آن بینا شده بود دوباره محو می‌شود. همین که او را می‌دیدم اختیار از کفم می‌رفت و باز به راه دل می‌رفتم. گرچه دل و روحم برای دیدنش پر می‌کشید اما چاره‌ای جز این ندیدم که خود را به خواب بزنم و تصمیم قاطعی را نسبت به حرفهای دیگران بگیرم. اگرچه او بعد از مطمئن شدن از خواب بودن من رفت. سر جایم نشستم و پیشانی به زانو فشردم و باز در آتش شعله‌های نصیحت‌های عقلم سوختم و گریستم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
صبح با حالی خسته و چشمانی که به گود نشسته بود به سرکارم رفتم و هنوز در دریای تردیدهایم غوطه‌ور بودم که صدایی مرا به خود خواند و افکارم را از هم پاشید. سر برگرداندم و از دیدن چهره‌ی طلبکار و خشمگین حمیرا خشکم زد. انگار حالا نوبت او بود که بیاید و خنجرش را در قلبم فرو کند. تا به خودم بیایم با همان نگاه کینه‌توزانه و کبر و فخر همیشگیش قدم برداشت و با لحن سرد و طعنه‌آلودی گفت:
-‌ به‌به‌! فروغ‌خانم. آدم نمی‌داند که باید گول چهره موش‌ مُرده‌ی شما را بخورد یا این‌که از آب‌زیرکاهی‌تان رکب بخورد! به قول معروف قسم حضرت عباس‌تان را باور کنیم یا دُم خروس را!
سر‌های به سوی ما چرخید و زیر نگاه سنگین جمعیت همکار و مریض دست‌پاچه شدم و به او خیره نگاه کردم و خونسرد گفتم:
-‌ اگر خیال صحبت دارید؛ می‌توانیم در جای دیگری سنگ‌ها را وا بکنیم.
با اشاره دست به بیرون او را مجاب کردم دست از رفتار بی‌ادبانه‌اش بکشد. سپس با نگاهی بغض‌آلود و طلبکار به من و جمع، راه را به بیرون کج کرد. خودم هم پشت سر او به راه افتادم درحالی که مجبور بودم نیش و کنایه‌هایش را تحمل کنم. تا پایمان به حیاط درمانگاه فیروزگر رسید، روی چرخاند و با حالت طلبکار و تهاجمی گفت:
-‌ چه خیالی به سرت زده که رفته‌ای زیر پای برادرزاده ساده لوح من نشسته‌ای و او را از راه به در کردی؟ خیال کردی فراموش کرده‌ایم که آن‌روزها چه به روزگار خانواده‌اش آوردید. چرا دست از سر ما نمی‌کشید و سر جایتان نمی‌تمرگید! تا مادرتان زنده بود، خون برادر بیچاره‌ام را شیشه کردید بعدش هم پدرت روزگار برادرم و خانواده‌ی ما را سیاه کرد. حالا هم تو پیدا شدی تا مثل بختک به روی خانواده ما بیافتید و نگذارید یک لحظه آب خوش از گلویمان پایین برود. چه از جان ما می‌خواهید؟ تا می‌آییم نفسی تازه کنیم پایتان را روی گلوی ما می‌گذارید و روزگارمان را سیاه می‌کنید. گورتان را چرا از زندگی ما گم نمی‌کنید؟! تازه آرامش داشت به خانه ما برمی‌گشت که باز سایه‌‌ی نحستان روی زندگی ما افتاد. چه از جان ما می‌خواهید دیگر!
همان‌طور در سکوتم تماشایش کردم. او خشمگین چند گام به من نزدیک شد و با صدایی رسا و دستی که تهدیدوار تکان می‌‌داد گفت:
-‌ به ارواح خاک آقام و مامانم مگر خوابش را ببینی که بگذارم دوباره ما را خانه خراب کنید. به اندازه کافی از شما کشیده‌ایم. خدا گواه است حسرت این خیال خامت را در دلت می‌کارم فروغ! تو را چه به خانواده‌ی ما! تا همین‌جا هم محجوبیت به خرج دادیم و در مقابل ستم‌های پدر نامروتت و مادر خدانیامرزیده‌ات سکوت کردیم اما در مقابل تو ساکت نمی‌نشینم و حتی اگر همه‌ی عالم و آدم هم دست به دست هم دهند، اجازه نمی‌دهم که قدمی به سمت ما جلو برداری. پس خوب گوش‌هایت را باز کن و اِلّا هرچه می‌بینی از چشم خودت می‌بینی! دست از اغوای برادر زاده‌ام بردار و ناچارم نکن آبروی نداشته‌ات را جار بزنم که نتوانی جلوی دوست و آشنا و غریبه سر بلند کنی.
از شدت ناراحتی لپم را از درون گاز گرفتم. مثل همیشه سلاحم بغض و گریه بود اما خودم را کنترل کردم تا مقابل حمیرا سر باز نکند و غرورم را جریحه‌دار نکند. حمیرا قدمی به جلو نهاد و نفس‌نفس‌زنان با خشم به من نزدیک شد و گفت:
-‌ می‌روی و به حمید می‌گویی که او را نمی‌خواهی و اِلّا تاوانش را طوری از تو می‌گیرم که تا عمر داری پشیمان باشی.
با چهار انگشتش تحقیرانه مرا هل داد و گفت:
-‌ شنیدی چه گفته‌ام یا نه؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
با زهرخند کنج لبم، به حال او دهان‌کجی کردم. نفسم را با تمسخر بیرون راندم و به چشمان از حدقه بیرون‌زده و خشمگینش زل زدم و گفتم:
-‌ هرآنچه دوست داری بکن حمیرا! از تو جز هارت و پورت چیز دیگری برنمی‌آید و از من خبط و خطایی سر نزده که دست و دلم از بابت آن بلرزد.
چهره حمیرا از شدت خشم سرخ شد و دندان به هم سائید و گفت:
-‌ چرا برنمی‌آید صبر کن و تماشا کن! ببین چطور حالت را سر کیف می‌آورم. برای تو همین بس که به دخترخاله عزیزتر از جانت که سر سفره‌اش نان و نمک خورده‌ای رکب بزنی و بعد با وقاحت به چشمان همه نگاه کنی و بگویی که غلطی در زندگیت نکردی! خدا عالم است که چندین مرد را از زیر دست و بالت تا لب دریا تشنه برده‌ای و برگردانده‌ای.
از حرف‌های وقیحانه‌اش خشم در وجودم شعله کشید. دست‌هایم را مشت کردم و با صدایی که می‌لرزید گفتم:
-‌ البته که چنین رفتار زشت و ناپسندی از تو برمی‌آید اما خیالم راحت است که همه تو را می‌شناسند و می‌دانند تو سلاحی جز لغزخوانی برای نشان دادن ضعف اخلاقی و شخصیتی خود نداری.
سر برگرداندم و او را ترک کردم بغض تیزی گلویم را نیش می‌زد. بیشتر از آن‌که از تهدیدش دلگیر شوم از به رخ کشیدن سوسن دلگیر و دل‌شکسته بودم. چه کسی باور می‌کرد که من به خاطر درست کردن میانه‌ی حمید و سوسن تمام تلاشم را کردم اما حمید او را نمی‌خواست و عشق مرا بهانه‌ی پس زدن او کرده بود. چه کسی باور می‌کرد که من هرگز نمی‌خواستم حرفی از این عشق به میان بیاورم و به خاطر آن تا پای ازدواج با مرد دیگری پیش رفتم. چه کسی باور می‌کرد من خیانتی به سوسن نکردم و تنها گناهم این بود که دیرتر از سوسن دل به حمید باخته بودم بی‌آن‌که قصد ربودن آن را از دست سوسن داشته باشم.
پشت هم اشک‌هایم چکه کردند و از این خیال‌ها غرورم جریحه‌دار شده بودند. ساعتی پشت دیوار درمانگاه ماندم و بر تحقیرهایی که شده بودم اشک ریختم. گرچه حرف‌های حمیرا پشیزی برایم ارزش نداشت، اما راست می‌گفت. حق داشت از بابت روزهای تلخی که به خاطر خانواده‌ی ما کشیدند شاکی باشد. حق داشت از زجرهایی که پدرم به آن‌ها داده بود گلایه‌های تلخی بکند، چرا که عمری سکوت کرده بودند و به ساز نامردی‌های پدرم می‌رقصیدند. بودن من در زندگیشان یکبار دیگر آشوب به پا می‌کرد. خاله راست می‌گفت اگر بوی این قضیه به مشام پدر برسد خون به پا می‌کند. آن زمان که پدر یک نظامی ساده بود روزگار خوش به آن‌ها نداد حالا که قدرت سیاسی بالایی دارد، با آن‌ها چه خواهد کرد.
چشم فرو بستم و چند قطره اشک از زیر پلک‌های بسته‌ام سرریز شد. زیرلب زمزمه کردم: نمی‌شود فروغ! از اول هم نمی‌شد اما تو به جای نصیحت‌های عقلت خیال خام قلبت را پذیرفتی.
گویا هزاران دست قدرتمند گلویم را می‌فشردند. با دست‌هایم درمانده صورتم را پوشاندم. این عشق تاریک تقدیر ما را از قبل رقم زده بود. من باید به خاطر صلاح بقیه عقب بکشم.
از پشت دیوار کنده شدم و تلاش کردم با کار کردن، مرهمی بر قلب خسته‌ام نهم. کمی زودتر کارم را تعطیل کردم و به مدرسه‌ی امیرحسین سری زدم تا از حال درس و تحصیلش خبری داشته باشم. با سری در گریبان از حیاط می‌گذشتم که از پشت پنجره یکی از کلاس‌ها ناخودآگاه چشمم به کلاسی افتاد که دانش‌آموزان کوچک و بزرگ پشت میزها جا خوش کرده‌ بودند. دخترها با موهای بافته شده و پسرها در ردیفی دیگر قد و نیم‌قد نشسته بودند. امیرحسین را دیدم که در نیمکت آخر نشسته بود و چون سن و سال و قدش از همکلاسی‌هایش بیشتر بود میان بچه‌های ریزه و کوچک کلاس دومی‌ها بیشتر توی ذوق می‌زد و به چشم می‌آمد. غرق در صحبت‌های معلمی بود که داشت گلو پاره می‌کرد و ریاضی درس می‌داد. از دیدنش لبخند مسرت‌بخش کم‌جانی روی لبم جا خوش کرد. به داخل مدرسه رفتم. مدیر مدرسه از دیدنم استقبال کرد و از رفتار و منش و باهوشی او تعریف کرد که قلبم را غرق در خوشحالی کرد. از کیفم صدتومانی بیرون آوردم و گفتم:
-‌ لطفاً این را به امیرحسین بدهید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
او که در جریان قضیه صفدر بود سری تکان داد و اطمینان خاطر داد. از او خداحافظی کردم و دوباره اندکی دورتر از پنجره کلاس ایستادم و او را تماشا کردم که مشغول نوشتن چیزی بود. دیدن او در این حال؛ تنها لذتی بود که این روزها نصیبم می‌شد.
از مدرسه با حالی بی‌قرار بیرون رفتم و سر خیابان ایستادم به راننده‌ای که با فریاد‌های نخراشیده‌ای تلاش می‌کرد مسافر جمع کند اشاره کردم. به سوی من آمد و سر از پنجره بیرون آورد. از او خواستم مرا دربست تا کمپانی فردین و حمید ببرد.
سوار ماشین شدم و سرم را به گوشه‌ی ماشین تکیه دادم و به این می‌اندیشیدم که اگر او را ببینم آیا پای تصمیمی که گرفته‌ام سست خواهد شد؟ هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم ضربان قلبم بیش از پیش می‌شد و در دلم آشوب به پا شده بود. قلبم مرا از روبه‌رو شدن با او نهی می‌کرد و عقلم مرا رو به جلو هل می‌داد... باز هم یک بلاتکلیفی کشنده مرا هزاران بار کشت و زنده کرد.
ساعتی از ظهر گذشته بود و حتم داشتم اگر به موقع نرسم او را نخواهم دید. طولی نکشید تا بالاخره ماشین سر جا متوقف شد. گویا وزنه سنگینی به قلبم آویزان شده بود. پایم یارای بیرون رفتن از ماشین و روبه‌رو شدن با او را نداشت. مردد چند ثانیه‌ای از شیشه پنجره به ساختمان سه‌طبقه‌ای که در طبقه‌ی بالای آن تابلوی کمپانی معماری راه و ساختمان رادمهر نقش بسته شده بود؛ زل زدم که صدای بم راننده افکارم را در سرم شکافت:
-‌ آبجی ته خط هستیم. نمی‌خواهید پیاده شوید؟
دست‌پاچه دست در کیفم بردم و کرایه‌اش را دادم و بیرون رفتم. او گازش را گرفت و من همچنان سرجایم خشکیده، با افکاری که در سرم می‌تاخت و بغضی که مدام گلویم را نیش می‌زد، در جدال بودم. عاقبت از جا کنده شدم و جلوتر رفتم. ماشین کادیلاک آب‌روشنش خبر می‌داد که هنوز در کمپانی است و به خانه نرفته است. گوشه‌ی لبم را گزیدم و به خودم نهیبی زدم:
-‌ بس است فروغ! مرگ یکبار شیون یکبار! نمی‌شود دیگر!
کلمه‌ی" نمی‌شود" درست مثل خنجر تیزی در قلبم فرو شد و باز اختیار از کف دادم و چشمانم باریدند. با یک‌دستم صورتم را پوشاندم و گلایه‌کنان می‌گفتم: چرا نمی‌شود؟ چرا همین یک کلمه باید سرنوشت تلخ ما شود؟!
لب گزیدم تلاش کردم هق‌هق‌هایم را فروبخورم. چند قدمی خودم را تکان دادم و روی پله‌های سنگی جلوی ساختمان کمپانی نشستم. آهی از ته سی*ن*ه برون دادم و در سکوتم به آدم‌هایی زل زدم که در خیابان و پیاده‌رو در تکاپو بودند. بعضی‌ها سر درگریبان و عبوس، بعضی‌ها با خونسردی در حال عبور بودند. چشمم روی زن و شوهری خشک شد که دوشادوش هم می‌گذشتند و با هم تعریف می‌کردند و می‌خندیدند. آه رویای ما حتی برای رسیدن به آن لحظه هم خیلی دور و ناممکن بود. چه می‌شد هردو از یک خانواده غریبه بودیم. مثلاً من فروغ نبودم یا او حمید نبود. من دختر تیمسار جواهری نبودم یا او پسر عمورضا نبود. آن وقت آیا راهمان به هم می‌خورد یا باز سرنوشت در دوری ما اهتمام می‌کرد؟
با صدایی که از پشت‌سر شنیدم افکارم از هم پاشید. چهره برگرداندم و نگاهم روی حمید و نقشه‌هایی که زیر بغلش لوله کرده بود افتاد، درحالی که از حیرت دیدار من ماتش برده بود. او را که دیدم قلبم به تپش در آمد و یک آن تمام جسارتم برای از دست دادنش به یغما رفت. بی‌اختیار نیم‌خیز شدم و او با همان چهره شکفته و نگاه گیرایش مرا نگریست و چند گام با شوق به سویم پرگشود و گفت:
-‌ درست می‌بینم یا از بس که خیال تو در سرم می‌تازد، دیوانه شده‌ام.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
از جا برخاستم و بی‌هیچ حرفی زل زدم قلبم چون طبل پرصدایی مشت می‌کوفت و وجودم از دیدنش به لرز آمد بود. دست‌پاچه درحالی که دست و پایم را گم کرده بودم گفتم:
-‌ آمدی... خدا را شکر به موقع رسیدم.
متعجب مقابلم ایستاد با شیفتگی به من زل زد و گفت:
-‌ خیلی وقت است اینجا نشسته‌ای؟ چرا داخل کمپانی نشدی؟
من‌من‌کنان درحالی که سرخ و سفید می‌شدم گفتم:
-‌ نمی‌خواستم کسی مرا ببیند.
منظورم را دریافت و ابرویی بالا انداخت و گفت:
-‌ دیشب به اتاقت آمدم اما خواب بودی.
چشم از او چرخاندم تا نفهمد دیشب متوجه آمدنش بودم اما خودم را به خواب زده بودم که متوجه حال خرابم نشود. لبخند پررنگی به لب راند و نقشه‌‌ها را از زیر آغوشش جابه‌جا کرد و با شیطنت گفت:
-‌ حالا افتخار دیدن فروغ‌السطنه را مدیون چه هستم؟
لبخندی روی لبم شکفت و به صورت شیطنت‌بارش زل زدم که در انتظار جواب به من زل زده بود. لب بهم فشردم و گفتم:
-‌ قدری دوست دارم در این هوا کنار هم قدم بزنیم.
دوباره سر چرخاندم و از دور آن زوج دوست‌داشتنی را به شکل نقطه‌ای سیاه در انتهای خیابان دیدم، که از ما دور شده بودند. بغضی گلویم را چنگ زد و به این می‌اندیشیدم این حال آن‌ها برای ما بسی یک رویا دور و باطل بود.
حمید خنده‌ی دلنشینی به لب راند و گفت:
-‌ هیچ‌ در خیالم نمی‌گنجید یک روز بخواهی به دنبالم بیایی و مرا ببینی.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-‌ آن‌ روزها گذشتند. حالا می‌دانی که حالم نسبت به تو چیست.
به سمت اتومبیلش رفت و نقشه‌ها را یکی یکی به روی صندلی عقب انداخت و گفت:
-‌ اما چقدر طول کشید تا دختر شاهنشاه فروغ‌السلطنه نظری به آن عاشق شیدا کند.
به طرفش گام برداشتم و دسته کیفم را فشردم. بغضی هی گلوگیرم می‌کرد و هی آن را فرو می‌خوردم. آهی از سی*ن*ه برون دادم و گفتم:
-‌‌ کاش فقط ناز فروغ‌السلطنه را مجبور بودی بخری.
سر چرخاند و لبخند محوی به چهره دردمند من زد و گفت:
-‌ من به خاطر تو ناز یک جهان را هم می‌کشم، خیالت راحت!همین‌که می‌دانم قلبت متعلق به من است از هیچ‌چیزی هراسی ندارم.
زهرخندی به لب راندم. در ماشینش را باز کرد و اشاره کرد سوار شوم، سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
-‌ اگر خسته نیستی می‌خواهم با تو کمی قدم بزنم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-‌ هرطور شما بفرمایید مادمازل.
در را بست و دست در جیبش فرو کرد و به سویم آمد. به چهره گیرایش زل زدم و در طوفان درونم حل می‌شدم. دستش را به سویم دراز کرد و گفت:
-‌‌ برویم به هرکجایی که تو می‌خواهی.
دستش را در دستم گرفتم و فشردم و گفتم:
-‌ کجای آن مهم نیست فقط می‌خواهم کنار تو بگذرد.
خنده‌ی دلنشینی کرد و هیچ نگفت. سرم را بالا گرفتم و به نیم‌رخ شکفته‌اش چشم دوختم. گویا در دلم رخت می‌شستند، فشار اندکی به دستش دادم و لب فشردم تا بغضم را مهار کنم. نگاهم که می‌کرد، هی پای تصمیمم را سست می‌کرد. هی مرا از آنچه عقلم به سوی آن می‌خواند نهی می‌کرد و هی دل و جانم می‌خواست پای او بماند، بگذار هرچه می‌خواهد بشود... حتی اگر پدرم هم مرا بکشد مهم نیست آخر دل فروغ فقط او را می‌خواهد و بس!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
با فشار دستم به خودم آمدم. نگاهم در نگاهش تلاقی کرد و گفت:
-‌ به چه می‌اندیشی؟
دستش را رها کردم و با دو دستم به بازویش آویزان شدم و سرم را نزدیک آن کردم و گفتم:
-‌ هیچ! به این فکر می‌کنم که روزی ممکن است این آشوب‌ها تمام شوند تا من و تو بی‌دغدغه کنار هم این‌گونه قدم بزنیم؟
لبخند کجی زد و گفت:
-‌ حتی اگر هم این آشوب‌ها نخوابد من باز هم رویای تو را زودتر از آنچه فکرش را بکنی برآورده می‌کنم.
-‌ چطور؟
-‌ گفتم که! تو را می‌دزدم.
خنده‌ای سر دادم و گفتم:
-‌ جز این راه حلی به ذهنت نمی‌رسد. همه‌اش در خیالت پی فرار و دزدی می‌گردی.
لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ بگذار بقیه مشکلشان را با خودشان حل کنند. ما که گناهی نکردیم. ما نباید قربانی آن گذشته‌های سیاه شویم.
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ هیچ خیال این به سرت زد که نباید خاطرخواه من می‌شدی؟ آخر کدام پسری، عاشق دختر معشوقه مادرش می‌شود؟ به خاطر مادرش هم که شده نباید خیالش را به سرش خطور دهد.
-‌ پدرم اگرچه مادرم را مثل مادرت دوست نداشت اما هرگز مادرم را آزار نداد و ناراحت نکرد. مادرم هیچ‌گاه کنار پدرم احساس ناراحتی نداشت. با این‌که می‌دانست پدرم قلباً مادرت را فراموش نکرده اما پدرم همیشه از محبت به او دریغ نمی‌کرد و همیشه او را محترم می‌شمرد.
از شنیدن آن منقلب شدم عمورضا درست نقطه مقابل پدر من بود. تصویر تلخ آن روزهایی که پدرم در اتاق را به روی مادرم قفل می‌کرد و تا دم مرگ او را کتک می‌زد جلوی چشمانم جان گرفت و فریاد پدرم که مدام به مادرم کنایه می‌زد:" داغش را بر دلت می‌گذارم." در گوشم طنین می‌انداخت. چشمانم پر از حلقه‌های اشک شدند. حمید متحیر از تغییر حالتم ایستاد و با نگرانی صدایم کرد:
-‌ فروغ!
تند با سرانگشتانم اشکم را زدودم و گفتم:
-‌ هیچی. لحظه‌ای مادرم به خاطرم آمد.
مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ فروغ، گذشته‌ها گذشته است. ما نباید مثل آن‌ها بار کینه‌ها را به دوش بکشیم. شاید تقدیر این بوده که آن عشق گذشته بین من و تو در جریان باشد. شاید تقدیر می‌خواهد کام تلخ آن‌ها به وصال ما شیرین شود.
دیگر حرف‌های امیدوار او زورش به شعله‌های ناامیدی‌هایم نمی‌رسید. آهسته زیر لب گفتم:
-‌ شاید!
دست به زیر چانه‌ام فرو برد و به چشمانم زل زد و گفت:
-‌ می‌دانم اذیتت کردند. می‌خواهی با هم از اینجا برویم؟ بگذار آن‌ها در غوغای خودشان بمانند. من و تو می‌رویم بدون این‌که کسی خبردار شود.
به چشمان مصممش زل زدم دستش را از زیر چانه‌ام پائین آوردم و دردمند نالیدم:
-‌ نمی‌شود.
-‌ چرا نمی‌شود؟ از بابت هیچ‌چیز نگرانی نداشته باش هر کجا که تو بخواهی می‌رویم. یک زندگی تازه را شروع می‌کنیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
آهی کشیدم و نالیدم:
-‌ نمی‌شود حمید! فروازان با پدرم تنها می‌ماند! من بدون فروزان زنده نیستم. فروزان تنها خواهر من نیست، او پاره‌ی تنم است و از فکر و خیال تنها گذاشتن او می‌میرم.
او نفسش را با ناراحتی بیرون داد و چیزی نگفت. دستش را گرفتم و دوباره به راه افتادیم، با صدایی که از ته حلقومم به زور شنیده می‌شد، گفتم:
-‌ تو خانواده خوبی داشتی حمید، پدرت هرچه می‌گوید به صلاحت می‌گوید نباید از او دلگیر شوی.
-‌ او نگران است زجرهایی که کشیده‌است را من تجربه کنم.
-‌ پس حق دارد نگران تو باشد! او چند پیراهن از تو بیشتر پاره کرده.
دستم را رها کرد و مرا نگریست و دلگیر گفت:
-‌ چه می‌خواهی بگویی فروغ!
نگاه خیره و مشکوکش به من مانده بود. دست‌پاچه گفتم:
-‌ هیچ‌چیز! فقط می‌خواهم بگویم گاهی این همه مخالفت دلیلی دارد.
نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
-‌ خبر دارم که دیروز به خانه فخری رفته بودی. می‌دانم که تسلط او به روی تو از هرکسی بیشتر است و خوب می‌دانم توانسته تو را متزلزل کند. همین‌که امروز به دیدنم آمدی روحم خبردار شد مغزت را خوب شستشو دادند.
سکوت کردم و سر به زیر افکندم. طلبکار به من زل زد و گفت:
-‌ فروغ! بهتر است مثل همیشه، جسور باشی و انقدر چشم از من نچرخانی. حتم دارم که فخری پای تصمیمت را سست کرده.
در سکوت به زور سر چرخاندم و به صورت طلبکار و دلگیرش چشم دوختم و گفتم:
-‌ خاله مانند مادرم است حمید؛ او هرگز ... .
با پوزخند او کلامم ادامه نیافت. چهره از من با ناراحتی چرخاند و گفت:
-‌ می‌دانی فروغ چرا از کودکی عاشقت بودم؟
سر چرخاند و نگاه دلگیرش روی من ماند، در سکوت به او زل زدم. ادامه داد:
-‌ دختر لوس فرخنده‌خانم آنقدری هم چنگی به دل نمی‌زد. چه کسی عاشق دختر زِرزِرویی می‌شد که تا زورش نمی‌رسید آبغوره می‌گرفت؟
نگاهش در انتظار جواب به من خیره ماند و گفت:
-‌ اما همین‌که آبغوره گرفتنش تمام می‌شد؛ بلند می‌شد و با تمام زورش برای حقش می‌جنگید. تلافی می‌کرد، حرفش را می‌زد و حقش را می‌گرفت. خاطرم هست هر وقت سوسن را اذیت می‌کردم تو از پشتش درمی‌آمدی و راه و چاره می‌چیدی تا حقش را از من بگیری. تو را که اذیت می‌کردم، تا آبغوره گرفتنت تمام می‌شد؛ پی حقه‌ای می‌گشتی تا کارم را جبران بکنی. عاشقت شدم چون تو را جسور می‌دیدم. حتی بعد از سال‌ها همان دختر بودی. در عروسی فریبرز همان بودی؛ در شمال هم همان اخلاق را داشتی. خیال می‌کردم باز هم تا گریه کردنت تمام می‌شود بلند می‌شوی تا پا به پای من برای کنار هم ماندنمان بجنگی!
لب به هم فشردم و بغض تیزی گلویم را نیش زد، اشک در چشمانم شکفت و چهره‌ی لرزان او را مات و تار کرد. دلگیر گفتم:
-‌ پس مرا درست نشناختی حمید... یک‌جا هست که فروغ هرگز جسارت روبه‌رو شدن با آن را ندارد.
 
بالا پایین