- Jun
- 1,036
- 6,665
- مدالها
- 2
چون میدانست قلب فرخنده هرگز از آن او نخواهد شد. تا سالها مانع ملاقات او با ما شد از زمانی که فرخنده به عقد پدرت درآمد، هیچکدام از ما تا چندینسال موفق به دیدار او نشدیم بیچاره عزیز چندینسال پشت در بسته خانهی خانواده پدرت زار زد اما آنها هرگز در را به روی او نگشودند و عاقبت آقاجان بدون دیدن فرخنده چشم از جهان بست درحالی که در لحظات آخرش به من و عزیز التماس میکرد که اگر روزی فرخنده را دیدند از او بخواهند که پدرش را حلال کند.
اشکهای هردوی ما سرریز شده بود. خاله از شدت اندوه لب گزید و با صورتی که از اشک تر شده بود نالید:
- درست یکسال قبل از بدنیا آمدن تو خدا چشم مرا به امدن فردین روشن کرد و دامن مرا سبز کرد و هشتماه بعد از بدنیا آمدن فردین خدا حمید را به ثریا و رضا بخشید. پدرت که خیالش از رضا راحت شده بود، مدام مادرت را تحت فشار آوردن فرزند کرده بود و بعد از یک سال خدا تو را به آنها بخشید. اگرچه پدرت انتظار داشتن پسری داشت اما باز هم با آمدن تو اندکی از موضعش عقبنشینی کرد و با توجه به وخامت حال فرخنده در هنگام زایمان و تا دم مرگ رفتنش، بالاخره اجازه داد تا عزیز بعد از چهارسال دخترش را ببیند و از او تیمار و پرستاری کند. با اینکه من حق نداشتم مادرت را ببینم عزیز با التماس تو را به دامن من سپرد چرا که فرخنده حتی شیر در سی*ن*ه نداشت تا تو را سیر کند و بسیار مریضحال و ضعیف شده بود. آه فروغ... خدا میداند وقتی برای اولین بار تو را در آغوش گرفتم، چطور قلبم از دلتنگی برای مادرت به درد آمد. تو بوی مادرت را میدادی. از همان کودکی هم شبیه مادرت بودی و خدا میداند که من تو را حتی از فردینم بیشتر دوست میداشتم. حالا چطور راضی شوم پارهی تنم درست مثل مادرش قلبش تکه پاره شود. بیا و از خیر این عشق و دوست داشتن بگذر. پدر تو مرد سنگدل و ظالمی است اگر بوی این قضیه به مشامش برسد خون به پا میکند یا تو را میکشد یا حمید را میکشد.
اشکهایم پیدرپی روان شدند خاله ملتمس دستهایم را در دستش فشرو و با چشمانی جوشان از اشک گفت:
- هیچکدام از ما قدرت روبهرو شدن با پدرت را ندارد چرا که پدرت به خاطر قدرت سیاسی و نظامیش هرکاری از دستش برمیآید. او به فرزند خودش هم رحم نمیکند خوب میدانم که به خاطر ارسلان چطور آزارت داده. من خودم شاهد کبودیهای بدن مادرت بودم. پدرت رحم ندارد فروغ! برو و به حمید بگو او را نمیخواهی... بگو که این عشق سرانجامی ندارد بگذار آتش این غائله بخوابد. مرا داغدار یک درد تازه نکن! شما امانتیهای مادرتان هستید. من یکبار زندگی مادرت را نابود کردم به خدا اگر اتفاقی برای تو بیافتد، چطور به چشمان مادرت نگاه کنم. به خاطر من بگذر و برگرد!
اشکهایم پشت هم روان شدند. من مانده بودم یک دنیا مستاصلی از عشقی ناممکن که مرا درون خود ذوب میکرد. نه میخواستم مقابل این تقدیر سر خم کنم نه میتوانستم راضی به درد کشیدن اطرافیانم باشم. جدا از آن اگر اتفاقی برای حمید میافتاد چطور خودم را میبخشیدم.
اشکهایم پشت هم چکه کردند درمانده خم شدم و پیشانیم را به دستهای خاله تکیه دادم و گفتم:
- چه کنم... من از عشق او میمیرم خاله... چه با او باشم چه از او دور باشم. من حمید را با تمام وجود دوست دارم.
خاله دستهایش را کشید و مرا در آغوش خود فشرد و گفت:
- همیشه عشقها به وصال نمیرسند فروغ! گاهی باید وصال را قربانی محافظت از آنانکه دوستشان داریم، بکنیم.
در آغوش خاله زار زدم... از این کینه سیاه... از این درد... از این عشق ناممکن که قسم خورده بودم پای آن بایستم. اما انگار زور تقدیر بیشتر از زور من بود.
اشکهای هردوی ما سرریز شده بود. خاله از شدت اندوه لب گزید و با صورتی که از اشک تر شده بود نالید:
- درست یکسال قبل از بدنیا آمدن تو خدا چشم مرا به امدن فردین روشن کرد و دامن مرا سبز کرد و هشتماه بعد از بدنیا آمدن فردین خدا حمید را به ثریا و رضا بخشید. پدرت که خیالش از رضا راحت شده بود، مدام مادرت را تحت فشار آوردن فرزند کرده بود و بعد از یک سال خدا تو را به آنها بخشید. اگرچه پدرت انتظار داشتن پسری داشت اما باز هم با آمدن تو اندکی از موضعش عقبنشینی کرد و با توجه به وخامت حال فرخنده در هنگام زایمان و تا دم مرگ رفتنش، بالاخره اجازه داد تا عزیز بعد از چهارسال دخترش را ببیند و از او تیمار و پرستاری کند. با اینکه من حق نداشتم مادرت را ببینم عزیز با التماس تو را به دامن من سپرد چرا که فرخنده حتی شیر در سی*ن*ه نداشت تا تو را سیر کند و بسیار مریضحال و ضعیف شده بود. آه فروغ... خدا میداند وقتی برای اولین بار تو را در آغوش گرفتم، چطور قلبم از دلتنگی برای مادرت به درد آمد. تو بوی مادرت را میدادی. از همان کودکی هم شبیه مادرت بودی و خدا میداند که من تو را حتی از فردینم بیشتر دوست میداشتم. حالا چطور راضی شوم پارهی تنم درست مثل مادرش قلبش تکه پاره شود. بیا و از خیر این عشق و دوست داشتن بگذر. پدر تو مرد سنگدل و ظالمی است اگر بوی این قضیه به مشامش برسد خون به پا میکند یا تو را میکشد یا حمید را میکشد.
اشکهایم پیدرپی روان شدند خاله ملتمس دستهایم را در دستش فشرو و با چشمانی جوشان از اشک گفت:
- هیچکدام از ما قدرت روبهرو شدن با پدرت را ندارد چرا که پدرت به خاطر قدرت سیاسی و نظامیش هرکاری از دستش برمیآید. او به فرزند خودش هم رحم نمیکند خوب میدانم که به خاطر ارسلان چطور آزارت داده. من خودم شاهد کبودیهای بدن مادرت بودم. پدرت رحم ندارد فروغ! برو و به حمید بگو او را نمیخواهی... بگو که این عشق سرانجامی ندارد بگذار آتش این غائله بخوابد. مرا داغدار یک درد تازه نکن! شما امانتیهای مادرتان هستید. من یکبار زندگی مادرت را نابود کردم به خدا اگر اتفاقی برای تو بیافتد، چطور به چشمان مادرت نگاه کنم. به خاطر من بگذر و برگرد!
اشکهایم پشت هم روان شدند. من مانده بودم یک دنیا مستاصلی از عشقی ناممکن که مرا درون خود ذوب میکرد. نه میخواستم مقابل این تقدیر سر خم کنم نه میتوانستم راضی به درد کشیدن اطرافیانم باشم. جدا از آن اگر اتفاقی برای حمید میافتاد چطور خودم را میبخشیدم.
اشکهایم پشت هم چکه کردند درمانده خم شدم و پیشانیم را به دستهای خاله تکیه دادم و گفتم:
- چه کنم... من از عشق او میمیرم خاله... چه با او باشم چه از او دور باشم. من حمید را با تمام وجود دوست دارم.
خاله دستهایش را کشید و مرا در آغوش خود فشرد و گفت:
- همیشه عشقها به وصال نمیرسند فروغ! گاهی باید وصال را قربانی محافظت از آنانکه دوستشان داریم، بکنیم.
در آغوش خاله زار زدم... از این کینه سیاه... از این درد... از این عشق ناممکن که قسم خورده بودم پای آن بایستم. اما انگار زور تقدیر بیشتر از زور من بود.