جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,495 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
لباس عیونیمو با اون لباس ساده عوض کردم.
این رایان عوضی فقط می‌خواد منو کوچیک کنه واگرنه من با همون لباسم می‌تونستم طی بکشم.
تو آینه مشغول برانداز خودم بودم که در با شدت باز شد و یه زنه 200کیلویی تو چارچوب در نمایان شد.
- آی ملکه الیزابت. اگه لباسات عوض کردی تا نیومدم از اون گیسات آویزونت کنم زودتر بیا بالا بجنب.
یا خدا!
این دیگه کم بود فقط همین غول بیابونی کم داشتم تا بدبختیام تکمیل بشه.
پوفی کشیدم از اتاق رفتم بیرون.
همون زنه تو سالن وایساده بود اکرمم پیشش بود.
اکرم گفت:
- ایشون فرنگیس خانوم هستن بزرگ ما. ما همه از ایشون دستور می‌گیریم.
- خفه نفله.
پس رئیس اینه.
گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
- ببین چی میگم بهت. اینجا سه تا قانون داره که تحت هیچ شرایطی نباید زیر پا گذاشته بشه مفهومه؟
- باشه.
- اولی هیچ وقت تو کار بقیه دخالت نمیکنی. دومی رو حرف مافوقت و ارباب حرف نمیزنی. سومی هیچ وقت هیچ جا بدون اجازه نمیری. گرفتی؟
- آره.
- اگه تحت هر شرایطی یکی از قانونا رو زیر پا بزاری چی میشه؟
اکرم پرید تو حرفش و گفت:
- از سقف آویزونت میکنن.
- تو باز زر زدی بدون اجازه. برو سبزیارو بشور عنتر. بجنب.
اکرم دوتا پا داشت دوتای دیگه هم قرض گرفت رفت.
- و تو مادمازل. سعی نکن از زیر کار دربری که خودم خفت می‌کنم. ارباب گفته عینهون سگ ازت کار بکشم. الانم برو به اکرم کمک کن سبزی.هارو بشوره. بعد بیا تا راجب کارت بحرفیم مفهوم بود؟
- آره.
- اگه مفهوم بود چرا هنوز اینجایی گشنه. بدو ببینم.
خدا بهم رحم کنه. این دیگه کی بود؟ از صدتا مرد مردتر بود بخدا.
رفتم تو حیاط اکرم داشت توی تشت بزرگ سبزی می‌شست.
بهش نزدیک شدم. داشت با خودش حرف می‌زد:
- وقتی زن ارباب شدم. اون فرنگیس می‌کنم تو گونی عین توپ قلش میدم از اینجا تا خود میدون بهار بره. آره. فقط صبر کن ببین باهات چیکار میکنم فرنگیس خپل.
این بیچاره هنوز تو رویای زن ارباب شدنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
آروم بهش نزدیک شدم و دستم روی شونش گذاشتم.سه متر پرید هوا.
چشاش و بسته بود و میگفت:
- فرنگیس خانم به جان آقام منظورم شما نبودید. من یه فرنگیس دیگه رو می‌گفتم که به طور اتفاقی اونم خپله نه یعنی حجیمه. توروخدا منو نکشید.
خندم گرفته بود حسابی.
- منم.
زیر چشمی بهم نگاه کرد بعد یه نفس آسوده کشید و گفت:
- یه ندا بده داری میای. نزدیک بود سکته کنم. نکنه بازم کتک می‌خوای.
- ببین نادون موندن من اینجا موقته شاید حتی کمتر از یک هفته. اینو بدون وقتی برگردم سر جای خودم اونوقت حسابت بخاطر اون سیلی می‌رسم.
- مگه قراره از اینجا بری؟
- نکنه فکر کردی من تا آخر عمرم مثل شما کلفتی می‌کنم.
- حرفایی که زدم و به فرنگیس میگی.
- هرچی باشم خبرچین نیستم. اتفاقا با نظرت موافقم.
- اون منو خیلی اذیت می‌کنه. اصلا همه میگن بخاطر اینکه یه سره زده تو سرت خل وضع شدی.
- می‌زنتت؟
- آره. اونم چه زدنی. حواست جمع کن. حتی خود اربابم به اندازه‌ی فرنگیس وحشتناک نیست.
- من که ازش نمی‌ترسم.
- وای امد.
یه نگاه به پشت سرم کردم. فرنگیس بود.
- شما دوتا اونجا چه پشگلی می‌خورید. اکرم بخدا انقدر میزنمت شبیه گلابی بشی بجننبب نفله.
-چشم فرنگیس خانم چشم.
- مادمازل یه ذره دستات تکون بده. همونجوری نگهشون داری خشک میشه.
اکرم زد به پهلوم گفت:
- بگو چشم بگو دیگه.
- نمی‌خوام.
دستش به معنی خاک تو سرت تکون داد و به فرنگیس گفت:
- خانم همین الان تمومش می‌کنیم.
- زودتر.
- انقدر تو سری خور نباش
- تو که نمی‌دونی چیکار می‌کنه. تموم تن و بدن من کبوده. یکم اینجا بمونی عادت می‌کنی
- من قرار نیست اینجا بمونم. البته امیدوارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بعد از شستن سبزی ها که البته اکرم شست و من فقط نگاه کردم رفتیم داخل.
فرنگیس همون موقع جلومون ظاهر شد.
یه نگاه به سبزی ها کرد و رو به اکرم گفت:
- اگه فقط یه ذره گل بهش مونده باشه مثل این سبزی ها می‌شورمت.
اکرم گفت:
- خیالتون راحت فرنگیس خانوم همه چیز تمیز و مرتبه.
- اتاق ارباب تمیز کردی نفله؟
اکرم دو دستی زد تو سرش و گفت:
- به روح آقام یادم رفت.
فرنگیس یه پس گردنی به اکرم زد و گفت:
- خاک تو سرت با مغز فندوقیت. خر از تو بیشتر می‌فهمه. دِ بجنب گوساله.
اکرم همین‌طور که می‌گفت چشم مثل فرفره دور شد.
خاک برسر تو سری خورش.
- و تو مادمازل. شب خوبی و سپری کردی؟
- نه اصلا خوب نبود اتاق بوی نم می‌داد تختمم راحت نبود تا خود صبح نتونستم بخوابم.
- اِ چه بد. می‌خوای بگم براتون یه اتاق پنج ستاره آماده کنن؟
کثافت داشت مسخرم می‌کرد.
ادامه داد:
- اینجا شرایط خیلی فرق داره با قصر خودت از این به بعد باید به این شرایط عادت کنی.
- من خیلی زود برمی‌گردم خونمون اون رایانم نمی تونه جلوم بگیره. پس نیازی نیست به چیزی عادت کنم.
- رایان؟
- هوم؟
- نمی خوای به پس و پیشش چیزی اضافه کنی؟
- رایان جان مثلا؟
- نه مادمازل رایان خان یا ارباب رایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
همین مونده اون آشغالا ارباب صدا کنم.
- و اما وظایفی که باید هر روز صبح انجام بدی.
خدا کنه راحت باشه.
- هفت صبح بلند می‌شی و صبحانه ارباب و آماده می‌کنی.
بترکی بشر هفت صبح صبحانه کوفت می‌کنی.
- یکم زود نیست؟
- اینش به تو مربوط نیست.
خبر مرگش بیارن نگید آمین خیلی نامردید.
- بعد از اینکه صبحانه ارباب و دادی ظرفاشو جمع می‌کنی
کلافه پرسیدم:
- ظرفارم من باید جمع کنم بشورم.
فرنگیس داد زد و گفت:
- مشکلیه؟
جرات نکردم چیزی بگم.
- نه
- بعد از جمع و جور کردن ظرفا لباسای ارباب و آماده می‌کنی.
یعنی لباسم نمی تونه برداره بکنه تو تنش؟
- ارباب رو لباس و پوشش خیلی حساسه حواست خیلی جمع کن.
- تموم شد دیگه؟
- نه.
- خب بگو دیگه.
- چی؟
- یعنی لطفا بقیشم بگید که من برم سرکارم.
- اها شبا ارباب قبل از خواب میره حموم. آب باید ولرم باشه. نه گرم نه سرد.
- فهمیدم.
- و از همه مهمتر... .
دیگه باید برای اون آشغال چیکار کنم.
- شبا راس ساعت 12 میری و ارباب ماساژ میدی
جان؟
- ببخشید این درست نیست.
- چی گفتی؟
- با بقیش مشکلی ندارم. ولی من پام تو اتاق اون یعنی خان نمی‌زارم واز همه مهم‌تر عمرا بهش دست بزنم.
- زرت تموم شد؟
یادم نبود الان کجام و دارم با کی حرف می‌زنم.
من الان یه خدمتکار سادم و فرنگیس شکنجه‌گرم رئیسمه.
- مادمازل اینجا کسی وظیفشو مشخص نمی‌کنه ما برای اونا تعیین می‌کنیم که تو این عمارت چه گوهی بخورن. فهمیدی؟
ناچار گفتم:
- بله.
- در ضمن ارباب رو ساعت کارها و انجام دقیق اونا خیلی حساسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
حساسه که حساسه. بره بمی‌ره.
- باشه.
- این وسط مسطا هم اگه بچه ها کاری داشتن کمکشون می‌کنی.
- یعنی بجز اون همه کار باید کارای خونه هم بکنم؟
- تو چقدر سوال می‌پرسی. داری اعصابم خط خطی می‌کنیا. هرچی بهت گفتن بگو چشم دیگه.
- باشه.
- نشنیدم بگی چشم
لعنتی
- احساس می‌کنم میخوای بگی چشم فرنگیس خانم هر چی شما بگی.
خزان بگو فقط همین چند روزه.
- چشم فرنگیس خانم هرچی شما بگید.
- الانم برو به بقیه کمک کن. تا شب که بری سراغ کارات.
- باشه.
فرنگیس رفت.
فرنگیس خیکی. فقط خدا خدا کن من از اینجا نرم. به محض رسیدنم به خونم حساب همشون می‌رسم.
می‌خواستم برم به آشپزخونه که سیاوش دیدم. رفتم پیشش ازش پرسیدم.
- با شنتیا چیکار کردی؟
- اون حالش خوبه.
- می‌خوام ببینمش.
- ارباب این اجازه رو نمیده متأسفم.
بعدم رفت.
رایان کثافت به اون بدبخت دیگه چیکار داری.
حداقل فهمیدم حالش خوبه، خوبه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
کل روز و درحال درجا زدن بودم.
انقدر خسته بودم که مثل یه جنازه رفتم تو اتاق.
من اینجا طاقت نمیارم.
اگه قرار باشه هر روز انقدر کار کنم که داغون میشم.
خودم انداختم رو تخت.
وای کار کردن چقدر سخته. انقدر خستم که نمیتونم رو پاهام وایسم.
تازه خوابم برده بود که با لگدی که به تخت کوبیده شد دومتر پریدم بالا
نگاهی به اطراف کردم و با قیافه عبوس اکرم مواجه شدم.
- چته؟ چرا می‌زنی؟!
- خدمتکارا فقط دوازده شب به بعد می‌تونن بخوابن الان تازه سر شبه.
- من خستم به تو چه. می‌خوام بخوابم.
- ببین تو دیگه خانزاده نیستی یکی از مایی. پس باید رو مقررات ما باشی.
- اکرم دست از سرم بردار بزار پنج دقیقه بخوابم دارم از خستگی می‌میرم.
- حالا خوبه کاری نکردی اگه کار میکردی چی
- کاری نکردم فقط ده بار اون پله ها رو بالا و پایین کردم به نظرت واقعا ضرورتی داره که یه عمارت چهل تا پله داشته باشه؟
- اینجا از همون اول همین بود راستی وظیفت چیه؟
- کلفتی و نوکری رایان آشغال.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه من مثل مادری که بچش و تر و خشک می‌کنه باید رایان تر و خشک کنم البته این موقتیه فقط تا چند روز بعدش از این خراب شده میرم.
اکرم با شوق پرسید
- یعنی قراره بری تو اتاق ارباب؟
- آره.
- خوش بحالت من بیست ساله که دارم تلاش می‌کنم برم اون تو ولی ارباب ازمن خوشش نمیاد همیشه خوشگلا رو انتخاب میکنه.
- برای چی انقدر دوست داری بری اونجا.
ذوق زده گفت:
- من می‌خوام زن ارباب بشم. همیشه باهم باشیم. باهم بریم گردش. بچه دار بشیم. منو دوست داشته باشه. بغلم کنه. نازم کنه.
- واقعا از رایان خوشت میاد.؟
- من عاشقشم ولی اون ازمن خوشش نمیاد. من خیلی زشتم.
- چطور ممکنه از اون غول سه شاخ خوشت بیاد من هیچ احساسی جز نفرت ازش ندارم.
- نه اون خیلی خوبه. خیلی خوشگله.
- هر پسری که خوشگل و جذاب باشه که خوب نیست اکرم بزار خیالت و راحت کنم رایان عمرا باتو ازدواج کنه اون اصلا ازدواج نمی‌کنه. تا وقتی مدل به مدل دختر دورشه زن و می‌خواد چیکار.
- خب ازدواج نکنه منم می‌خوام جزء همون دخترا باشم.
- آرزو بر جوانان عیب نیست.
خدا شفاش بده کی میخواد بفهمه آرزوش دست نیافتنیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بعد از کلی حرف زدن با اکرم راهی غذاخوری شدیم.
هرچی باهاش حرف می‌زنم تو کتش نمیره. وللش بزار با داشتن این رویا خوش باشه.
بعد از خوردن غذا با اکرم رفتیم تو اتاقمون کش وقوسی به بدنم دادم.
آماده‌ی یه پرش به سمت تختم بودم که فرنگیس گوریل انگوری امد داخل ترید به حال خوبم.
- مادمازل ساعت دوازده است زود برو اتاق ارباب.
- من خیلی خستم میشه از فردا برم.
قبل از اینکه فرنگیس چیزی بگه اکرم گفت:
- من برم. من برم.
فرنگیس گفت:
- تو با این ریخت و قیافت میخوای بری تو اتاق ارباب که سکتش بدی پات و از گیلیمت فراتر نزار که خوردش می‌کنم.
بیچاره اکرم. اون حق نداره باهاش اینجوری حرف بزنه.
اکرم با چشمایی اشک‌آلود از اتاق رفت بیرون
یه لحظه یاد خودم افتادم تا همین چند وقت پیش خودم به جای فرنگیس بودم.
مردم تحقیر می‌کردم و سرشون داد می‌زدم. یعنی اوناهم انقدر مثل اکرم ناراحت می‌شدن؟
یعنی منم مثل فرنگیس اینطوری سرشون داد میزدم و بهشون توهین می‌کردم؟
- آهای تو. میری بالا یا برای اینکه بری نیاز به کمک داری؟
وقتی گفت نیاز به کمک دستش به معنی کتک نشون داد.
- میرم.
- دِ بجنب گوساله.
حرفش نشنیده گرفتم و راهی اتاق شدم.
حالا چی در انتظارمه فقط خدا می‌دونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رفتم به همون اتاقی که اون روز بردنم.
در باز کردم و رفتم داخل.
رایان پشت میزش نشسته بود.
با دیدن من که عین گاو رفته بودم تو اتاقش اخمی کرد و گفت:
- فکر می‌کردم خانواده محتشم خیلی رو تربیت بچشون حساسن و براش وقت می‌زارن.
- اشتباه نکن خانوادم هم وقت گذاشتن هم رو تربیت من حساسن. ولی ادب الکی نباید خرج کرد.
- مثل اینکه امروز صبح برات درس عبرت نشده.
- اینش به تو مربوط نیست هر وقت که بخوام درسام یاد می‌گیرم.
- باز که منو مفرد خطاب کردی واقعا دوست داری اون روی سگیه منو ببینی.
- مگه سگ‌تر از اینم میشی؟
- می‌خوای بهت نشون بدم؟
- هرطور راحتی.
- باشه می‌دونی که وظیفت چیه؟
- فرنگیس جون همه رو مو به مو گفته.
- پس زودتر شروع کن.
- طبق فرمایشات فرنگیس جون تو الان باید بری حموم.
- انقدر زود امدی که نتونستم بیشتر از این منتظر بمونم خودم رفتم حموم.
- چقدر عالی. یه جا بیفت تا بیام ماساژت بدم برم. خیلی خوابم میاد.
رایان از جاش بلند شد.
دکمه‌های پیراهنشو باز کرد
لعنتی حیف این هیکل عضله‌ای که مال توعه سگ اخلاقه.
پیرهنشو انداخت روی صندلی.
رفت روی تخت نشست.
تمام این مدت عین خر زل زده بودم بهش
متوجه نگاهم شد و گفت.
- برای تو که دیگه باید عادی باشه هرچی نباشه دورورت زیاده.
- چیی؟
- دوست پسرت میگم اگه یه شب رویایی باهم داشتید اینطوری زل نمی‌زدی به من.
وای فهمید داشتم نگاش می‌کردم.
کم نیاوردم گفتم:
- روابط من با دیگران به شما ربطی داره؟
- روابط خدمتکارم با دیگران به من خیلی ربط داره اگه می‌خوای بگم بیارنش پیشت که باهم باشید.
داره میره رو عصابما
لبخند کجی زدم گفتم.
- باهم بودنامون زیاد بوده. دیگه بسمونه. الان وقت استراحت.
- آهان.
- آره.
پسره‌ی پرو فکر کرده من کم میارم. خوب جوابشو دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رفتم کنار تخت وایسادم.
- قبل از اینکه شروع کنم میشه مسئولیتم و عوض کنی.
- می‌دونی تو این عمارت چند نفر آرزوشونه که جای تو باشن؟
- خب به همونایی که آرزوشونه بگو بیان. آرزوی من یه چی دیگس.
- چون می‌دونستم آرزوت یه چی دیگس گفتم بیای.
لعنتی!
- کجا رو باید ماساژ بدم؟
- تو فعلا باید خیلی سطحی اینکار بکنی. لیاقت ماساژ عمقی رو نداری.
سطحی و عمقی دیگه چیه؟
وللش.
- خب همون سطحی که میگی کدوم قسمت میشه.
روی تخت دراز کشید.
منم کنارش نشستم.
با سر پنجه‌هام آروم شروع کردم به ماساژ دادن شونه‌هاش.
یه دقیقه که گذشت گفتم:
- برم دیگه بسته.
-من مشخص میکنم که کِی بسه.
- دستام درد گرفت.
- عادت می‌کنی.
گوساله! از قصد این کلمه عادت می‌کنی میگه که به من بفهمونه رفتنی تو کار نیست. ولی سخت در اشتباهه.
یکم دیگه که گذشت گفتم:
- خسته شدم بسه
- یه بار دیگه این بگی. تا خود صبح اینجا نگهت می‌دارم.
به نظر خیلی جدی میومد برای همین دیگه خفه شدم.
انقدر این سرپنجه‌هامو باز و بسته کرده بودم که گز گز می‌کرد
خدا ازت نگذره رایان. ایشالله همین الان سکته کنی.
تا ساعت دو داشتم ماساژش می‌دادم که دیگه اون خوابش برد منم فلنگ و بستم و در رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
غرق در خواب بودم.
- خدا مرگم بده پاشو.
- اَهه. اکرم نکن دیگه
- ساعت یه ربع به هفته دختر بلندشو تا فرنگیس نیومده بهم بدوزتمون.
- من خوابم میاد.
- جون ننت بلند شو.
- نمی‌خوام.
اکرم دستام و گرفت و به زور بلندم کرد.
چشام همچنان بسته بود و اون منو به آشپزخونه هدایت می‌کرد.
- رسیدیم.
- کجا؟
- آشپزخونه زودباش صبحونه ارباب آماده کن.
- کوفت بخوره.
بعدم سرم روی میز گذاشتم و خوابیدم.
- بلند نمیشی نه. الانه که سروکلهٔ فرنگیس پیدا بشه.
- به درک.
هنوز یه دیقه نگذشته بود که اکرم فریاد زد.
- فرنگیس امد.
ناخودآگاه از جام پریدم. اینورو انور نگاه کردم.
- فرنگیس کجاس؟
اکرم دلش و گرفته بود از خنده ریسه می‌رفت.
- پس توهم از فرنگیس می‌ترسی.
محکم به بازوش زدم گفتم
- خیلی خری... گاو...گوساله.... سکته کردم.
- عوضش خوابت پرید.
راست می‌گفت دیگه خوابم نمی‌اومد.
خیلی از فرنگیس می‌ترسیدم چراشو نمیدونم.
با کمک اکرم صبحونه رو آماده کردم.
- خب دیگه تموم شد. این سینی و ببر برای ارباب.
- من صبحونه شو آماده کردم حالا تو ببر دیگه میرم بخوابم.
- خیلی دوست دارم اینکار بکنم ولی ارباب میگه اگه موقع غذا منو ببینه اشتهاش کور میشه.
خیلی دلم براش سوخت. نه رایان گوساله نه فرنگیس خیکی هیچ‌کدوم حق ندارن اکرم بخاطر قیافش تحقیر کنن.
- باشه خودم میبرم.
- باشه. منم میرم کارای ناهار بکنم.
سینی و برداشتم و راهی اتاقش شدم.
خیلی ازش خوشم میاد با این حساب باید روزی ده بار قیافه نحسشو ببینم.
در زدم ولی جوابی نشنیدم.
منم رفتم تو.
هرجارو نگاه کردم ندیدمش
سَقَت شده اگه خدا بخواهد.
صبحانه رو روی میز گذاشتم.
خب تا نیومده یه نگاه به اطراف بکنیم.
اتاقش خیلی مرتب و با نظم بود.
مرد منظم این روزا کم پیدا میشه.
همینطور که دوراطراف می‌دیدم. در باز شد.
به سمت در برگشتم که یه دختر با لباس شخصی جلوم ظاهر شد.
- تو تو اتاق رایان چیکار میکنی؟
- من... .
رایان پشت سرش ظاهر شد و گفت:
- این کسی نیست برو تو.
بیشعور خودت کسی نیستی.
- خدمتکار جدیدته.
- آره.
- نه خوشم امد خدمتکاراتم باید لوند باشن.
- نرین رو اعصابم. تیکه و متلکم ننداز. کارت و کردی. پولتم گرفتی.. حالا گمشو.
- رایان تو با منی؟
- آره. معلوم نیست؟ لباسات عوض کن برو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین