جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •Kiana• با نام [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,385 بازدید, 47 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •Kiana•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
پشت میز وایساده بود و داشت وسایل مشتری حساب می‌کرد، متوجه من شد نگاهم کرد.
پریا: سلام خوبی؟
- مرسی
رفتم روی یکی از صندلی‌ها مغازه نشستم،
مغازه کوچیک جم و جوری بود، سه، چهار تا میز بود که روشون پر از وسایل آرایشی بود، روی میز هم دو تا آینه بود و یک صندلی پشت میز اصلی و دو تا صندلی کنار در مغازه بود.
وقتی مشتری رفت پریا اومد طرفم،
پریا: چه خبر کجا بودی تیپ رسمی زدی؟
- پریا تو آلزایمر داری!؟ دیروز که بهت گفتم میرم تا قرار داد ببندم.
پریا: وای! چقدر من گیج هستم اصلاً یادم رفت حالا چی شد قرار داد بستید؟
- اره برای شیش ماه، وای نمی‌دونی همون کسی که می‌خوام مترجمش بشم چقدر گند اخلاق هست.
پریا: حالا درک می کنی وقتی بهت می‌گفتم صاحب مغازه این‌جا چقدر گند اخلاق هست تو می‌گفتی عیب نداره عادت میکنی.
یک‌دفعه در باز شد، پرهام اومد داخل متوجه من نشده بود.
پرهام: پریا ظهر شد زود باش مغازه ببند باید بریم کار دارم.
بله ایشون هم دوست بنده که باهاش قرار داشتم هست. مغازه پرهام کنار مغازه پریا هست، لباس فروشی دارد. پرهام قد بلند و هیکل ورزشکاری داشت، اما از قیافه شانس نیورده بود. چشم قهوه‌ای کم رنگ معمولی با مژه‌ها بلند و لب قلوه‌ای ابرو پرپشت، دماغ نسبتاً کوچیک، حالا نظر من وگرنه مشتری‌های دخترش براش بال بال می‌زنن، من پرهام رو فقط برای خوشگذرونی می‌خوام وگرنه از پرهام‌ خوشم نمیاد خیلی پیله هست، به زور پریا باهاش دوست شدم. انگار پرهام متوجه من شد،
پرهام: اِ! آیسان تو کی اومدی مگه قرار نشد بیای کافی شاپی که آدرسش رو گفتم؟
- اومدم پریا ببینم، بعد بیام سر قرار با تو که انگار تو هم نرفتی!
پرهام: خواستم الان بیام حالا عیب نداره بعد با هم می‌ریم.
پریا که خواست جواب سوال اول پرهام بده.
پریا: آخه پرهام کجا این موقع، تازه ساعت 10:45 بیا آیسان هم اومد دیگه چه عجله‌ای داری؟
پرهام: من که بهت گفتم امروز زود میرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
پرهام و پریا به‌جز این‌که تو این پاساژ مغازه دار همسایه هستن، دوست‌های دوران بچگی‌هم هستن، پریا ماشین نداره، پرهام می‌رسونتش.
پریا: باشه الان مغازه رو می‌بندم.
پریا دختر لاغر اندام و خوشگلی بود، چشم عسلی ریز و لب نازکی داشت، ابرو پیوسته و دماغ کوچیک که عمل کرده بود، مو کوتاه مدل پسرونه داشت که یک طرف بلند بود و یک طرف دیگر کوتا‌تر بود. شاید اجزای صورتش جداگانه زشت بودن امّا وقتی کنار هم بودن جذابیت خاص خودش رو داشت. پرهام رفت اون‌هم مغازش رو ببنده.
پریا: اَه این پرهام هم عجب آدمیه ‌ها چجوری باهاش صلاح میری؟
- وا! مثله این‌که خودت اصرار می‌کنی باهاش باشم ها، وگرنه من که خودم‌هم خیلی اشتیاق به رابطه داشتن با‌هاش ندارم.
پریا: پسر بدی نیست، بالاخره بهتر از اون دوست قبلیت هست.
- معلوم نیست از پرهام خوشت میاد یا نمیاد یک‌دفعه ازش بد میگی یک دفعه تعریفش می‌کنی. بعدش‌هم مگه دوست‌های قبلیم چه چیزش بود؟
پریا: چه چیزی‌شون نبود، خیلی مغرور بود انگار از دماغ فیلم افتاده بود.
-ولش بابا من که دیگه با زور تو با‌هاش کات کردم.
پریا: خوب کردی بهترین کار بود اون لیاقت تو نداشت.
- پرهام داره؟
پریا: اره که داره نمی‌بینی چقدر دوست داره؟
- من که فکر می‌کنم اون‌هم من رو برای خوشگذرونی می‌خواد مثل خود من!
پریا شونه‌ای بالا انداخت من از مغازه اومدم بیرون، پریا در رو بست و اون هم اومد بیرون.
پرهام‌اومد،
پرهام: آیسان ماشین آوردی یا با هم بریم؟
-آوردم. تا تو پریا می‌رسونی من هم به همون کافی شاپ میام.
پرهام: باشه پس خدافظ.
خداحافظی کردیم، رفتم طرف پله برقی، اونا‌هم سوار آسانسور شدن تا به پارکینگ پاساژ برن.
از پاساژ اومدم بیرون، سوار ماشین شدم یک نگاه به ساعت مچیم کردم، ده دقیقه‌ دیگه ساعت 11 بود. ماشین، روشن کردم، خیلی دور نبود، زود رسیدم.... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
ده دقیقه زود رسیدم، پرده‌های پنجره‌ی ماشین رو کشیدم‌، از ساک صندلی عقب، یک مانتو کرم و شلوار خاکستری گشاد و شال خاکستری در آوردم و پوشیدم‌. برای ماشین پرده گذاشته بودم برای همچنین مواقع‌، همیشه یک ساک که لباس‌های تمیز داخلش بود توی ماشین برای روزهای اضطراری بود‌. وقتی لباس‌ها رو پوشیدم تو آینده ماشین به خودم نگاه کردم برق لب از تو ساک در آوردم زدم.
از داخل آینه ماشین به خودم نگاه کردم
- به‌به عجب خوجمل شدم من.
وسایل رو گذاشتم توی ساک‌، پرده‌های ماشین کشیدم بالا و از ماشین پیاده شدم در‌ رو هم بستم‌. به داخل کافی شاپ رفتم، نگاهی به دورتادور کردم‌، کافی شاپ سنتی بود،‌ یک خورده قدیمی هست معلوم بود جای گرون قیمتی هست، چهار، پنج تا میز و صندلی دو و سه نفره وسط مغازه بود و چند تا تخت دور تا دور مغازه بود ، سمت راست، قسمتی بود که سفارش می‌دادی‌. پرهام رو دیدم، آخر کافی شاپ داشت با گارسن صحبت می‌کرد، یک نگاه به ساعتم کردم 11 بود‌. رفتم روی صندلی روبه‌رو پرهام نشستم‌، داشت سفارش می‌داد‌.
پرهام: مثل همیشه سر ساعت.
لبخند زدم.
- ما اینیم دیگه!
یک چشمک زدم‌، پرهام یک لبخند جذاب زد و به گوشیش خیره شد‌،مگس می‌پروندم‌، حوصلم سر رفت گارسن سفارش‌ها آورد دوتا قهوه‌. پرهام یکی از قهوه‌ها برداشت و مزه مزه کرد‌. یک نگاه به اون یکی کردم یک نگاه‌هم به پرهام،
- چرا برای من قهوه سفارش دادی‌؟ می‌دونی که دوست ندارم.
پرهام: این قهوه نیست نوشیدنی مخصوص این‌جاست‌.
قهوه یا هر چیز دیگه‌ای که بود برداشتم یکم خوردم‌، راست می‌گفت قهوه نبود اما شکل قهوه بود‌، خوشمزه بود‌، مخلوط شکلات داغ و شیر و چند تا چیز دیگه‌، آروم آروم خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم، به پرهام نگاه کردم‌، داشت با گوشیش به یکی پیام می‌داد، بیخیالش شدم، به طرف راستم نگاه کردم
یک دختر بچه بود که مادر و پدرش داشتن بهش بستنی می‌دادن لبخند زدم‌، یادش بخیر اون موقع‌ها که من بچه بودم‌‌، پدر و مادر من‌هم به من کیک بستنی می‌دادن‌، دسر مورد علاقم کیک بستنی بود و هست... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
با صدا پرهام از فکر و خیال دست برداشتم و به پرهام نگاه کردم
پرهام: چرا گریه می‌کنی‌؟
دست کشیدم روی صورتم خیس بود، اصلاً متوجه گریه کردنم نشدم، دوست نداشتم کسی ضعفم رو ببینه زود با دستمال اشکام پاک کردم‌.
- یاد گذشته‌ام افتادم‌.
پرهام که می‌دونست دوست ندارم راجب گذشته حرف بزنم چیزی نگفت‌.
طاقتم دیگه تموم شد و با عصبانیت گفتم:
- پرهام تو میای سر قرار امّا همش سرت تو گوشی هست؟
معلوم بود هول شده،
پرهام: ببخشید عزیزم داشتم با کارخونه‌ای
که ازش لباس می‌خرم در مورد بار جدید حرف می‌زدم.
می‌دونستم داره دروغ میگه امّا چیزی نگفتم‌، شونه‌ای بالا انداختم‌، عجب قرار مسخره‌ای بود همش سرش تو گوشی هست‌، خسته شدم! بلند شدم وایسادم‌،
- من دیگه میرم‌.
پرهام: کجا میری می‌خوای بریم جای دیگه؟
- نه‌، آخه این موقع ظهر کجا بریم‌؟
پرهام‌: بریم خونه من‌؟
-معلومه که نه‌! کار دارم بعداً می‌بینمت‌، خداحافظی کردم، از کافی شاپ اومدم بیرون‌، سوار ماشین شدم‌. وسایل پیتزا خریدم‌،
گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به پریا
یک بوق‌، دو‌‌، سه‌، چهار خواستم قطع کنم که برداشت‌ داشت نفس نفس می‌زد،
پریا‌:سلام
- سلام چرا نفس نفس می‌زنی چی‌شده‌؟
پریا‌: هیچی بابا یک شماره گذاشته بودم زیر بالشتم پوریا پیداش کرد خواست به بابام نشون بده‌، داشتم دنبالش می‌دویدم تا ازش بگیرم.
- آخه احمق زیر بالشت‌هم جای قایم کردنه‌؟
پریا‌: از بس پوریا فضول هست‌.
- حالا ازش گرفتی‌؟
پریا: آره الان هم دارم پارش می‌کنم‌.
با خنده گفتم:
- چرا پارش می‌کنی حیف هست شاید لازمت شد‌.
پریا: دیوونه آخه به چه دردم می‌خوره‌؟
- من چه می‌دونم حالا ولش کن بیام دنبالت بریم خونه پیتزا درست کنیم‌؟
پریا: تو که چند روز پیش پیتزا خوردی.
صدام رو بچگونه کردم و گفتم:
- من پیتزا دوشت دالم چیتار تنم بیا دیده.
خندید:
پریا: زشته اندازه‌ی یک خر شدی چه طرز حرف زدن هست، باشه، بیا دنبالم.
- ده دقیقه دیگه اون‌جا هستم.
پریا طلبکارانه گفت:
پریا: آخه بی‌انصاف خودت می‌تونی ده دقیقه‌ای آماده بشی‌!؟
- بله که می‌تونم من کمتر از پنج دقیقه‌‌هم تونستم لباس عوض کنم بحث نکن، از الان شروع شد تازه یک دقیقه‌هم گذشت.
تا خواست جوابم بده تماس‌ و قطع کردم‌. ماشین رو روشن کردم به طرف خونه پریا حرکت کردم،گوشیم رو برداشتم یک تک بهش زدم‌... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
در خونه باز شد اومد سوار ماشین شد،
پریا‌: وای خدا ازت نگذره آخه کی 10 دقیقه‌ای آماده میشه!
- مگه من عشقت هستم که می‌خوای یک ساعت برای من تیپ بزنی؟
با ناز صورتم به طرفش چرخوندم، تند‌تند پلک زدم،
پریا‌: خفه شو این اَدا‌ها هم در نیار برو وگرنه الان پوریا میاد اون‌هم می‌خواد بیاد.
- خب بذار بیاد گناه داره حوصلش سر‌میره.
پریا: ولش کن اگر بیاد هر کار کردیم میاد میگه.
خندم گرفت، امّا چیزی نگفتم ماشین روشن کردم و حرکت کردم.
- مگه کجا رفته‌؟
پریا‌: گولش زدم‌، بره مغازه سر کوچه خوراکی بخره، تا ببریم با آیسان بخوریم.
- بیچاره از دست تو دیوونه شد.
پریا: مادر‌‌زادی دیونه هست.
سرم و تکون دادم، با ناراحتی گفتم:
- قدر برادرت رو بدون.
پریا: مثل این‌که من دوستت هستم‌‌ ها! باید طرف من رو بگیری.
توجّهی نکردم، بعد از ده دقیقه رسیدیم، ماشین رو تو کوچه پارک کردم ،پیاده شدیم وسایلی که خریدم با هم بردیم داخل خونه،
خونمون نسبتاً بزرگ بود، حیاطش اندازه دو تا ماشین بود که سمت چپ حیاط دستشویی و کنار دستشویی یک انباری بود و سمت راست باغچه بود پر از سبزی و گوجه و سیب‌زمینی و هویچ با یک درخت پرتقال کوچولو، چون بابام درخت نخل دوست داشت، یک درخت نخل خیلی بزرگ وقتی بچه بودم تو باغچه کاشتن که هنوز هم هست، از وقتی تنها شدم خودم همش به باغچه می‌رسم.
داخل خونه‌ دوبلکسی بود، وقتی وارد خونه می‌شدی سمت راست در دستشویی بود و روبه‌روی ورودی آشپزخونه بود سمت چپ راهرو‌ بود که به سالن می‌رسید وسط سالن راه پله که به اتاق‌ها راه داشت، سه تا اتاق بالا بود و کنار اتاق من حمام بود، خلاصه خونه بزرگی بود و برای یک نفر آدم زیاد بود، تصمیم دارم اجاره بدم و به خونه کوچک‌تر برم
وسایل‌‌ها از پریا گرفتم، چیدمشون تو کابینت‌ها. رفتم تو اتاقم لباسم با یک لباس خونگی عوض کردم، یک دست لباس خونگی تمیز‌‌هم برداشتم، رفتم پیش پریا، توی فکر بود
- پریا بیا اگر می‌خوای این‌ها رو بپوش.
اما انگار اصلاً نشنید، رفتم تکونش دادم
- پریا پریا کجایی؟
پریا: چیه؟ ولم کن دستم رو کندی.
- میگم بیا لباسات رو عوض کن.
اومد لباس‌ها رو ازم گرفت و رفت تو یکی از اتاق تا عوض کنه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
‌وسایل پیتزا گذاشتم روی کابینت،
شروع کردم به خرد کردن قارچ و فلفل دلمه‌‌ پریا اومد، خواست بره بشینه،
- هوی پریا بیا این سوسیس‌ها رو رنده کن،
پریا: یکم مهمون داری یاد بگیر من مهمون هستم ها! به مهمان که نباید کار بدی.
- تو که همیشه این‌جا پلاسی این چجور مهمانی هست؟
پریا: خودت زنگ زدی التماس پشت التماس که بیا اصلاً حالا که این‌جوری شد میرم دیگه هیچ وقت نمیام.
- می خوام نیای به درک.
رفت داخل اتاقی که لباس‌‌هاش رو عوض کرده بود، وای انگار خیلی مسئله رو جدی گرفته، با دو رفتم دستم شستم رفتم داخل اتاق، داشت لباس‌‌هاش رو بر می داشت، لباس‌ها ازش گرفتم،
- خره چی‌کار می‌کنی من باهات شوخی کردم!
داشت گریه می‌کرد، با تعجب بهش نگاه کردم، دستش و گرفتم،
- پریا چرا گریه می‌کنی باور کن شوخی کردم، تو که انقدر بی‌جنبه نبودی.
دستش رو از دستم بیرون آورد، رفت روی تخت نشست، دست‌هاش رو گذاشت روی صورتش، های های گریه کرد، تعّجبم صد برابر بیشتر شد، وا! دیوونه شد رفت! چرا همچین می‌کنه؟!
رفتم کنارش نشستم.
- پریا چی‌شده به من بگو، اصلاً من غلط کردم، خودم پیتزا درست می‌کنم تو هم امروز اصلاً دست به سیاه‌ و ‌‌سفید نزن.
پریا: چرت نگو به خاطر تو نیست.
- پس به خاطر چیه‌؟
پریا: هیچی ولش کن.
- پریا به من بگو من دوستت هستم.
با بغض و گریه‌ نالید:
- مامان و بابام میگن باید ازدواج کنم.
- چیــی؟
پریا: گفتن باید با پسر شریک بابام ازدواج کنم، من باید به خاطر این‌که بابام در شغلش موفق باشه آینده خودم رو خراب کنم.
- حالا چرا پسر شریک بابات؟
پریا: چه‌ می‌دونم مسائل کاری هست.
- اعتراض‌هم کردی؟
پریا: اره، یک هفته همش دارم گریه می‌کنم اون‌ها عین خیالشون نیست.
- چرا بهم زود‌تر نگفتی؟
پریا: اگر می‌گفتم مگه می‌تونستی کاری کنی؟
- شاید.
پریا: هر کار لازم بود کردم اصلاً راضی نمی‌شن.
- خب اگر پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. حالا کی هست؟
پریا: من یک بار هم ندیدمش فردا می‌خوان بیان خواستگاری.
- ولش کن خودت رو اذیت نکن حالا یک‌چیزی می‌شه بیا بریم پیتزا درست کنیم.
بلند شدم دست پریا گرفتم بلندش کردم با‌هم رفتیم آشپزخونه، پیتزا درست کردیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
با پریا کلی شوخی می‌کردم امّا همش تو لاک خودش بود، نمی‌دونم چه‌جوری اون موقع تا حالا یک هفته تو خودش می‌ریخته و وقتی می‌دیدمش هیچی نمی‌گفت، من هم که گیج اصلاً متوجه نشدم؛ گناه داشت دلم براش می‌سوخت.
پیتزا گذاشتیم توی فر، رفتیم توی سالن،
- فیلم بذارم تا پیتزا آماده می‌شه‌؟
پریا: اره بذار.
یک فیلم هیجانی گذاشتم، رفتم تخمک و خوراکی‌ها آوردم، با‌هم نشستیم نگاه کردیم و می‌خوردیم.
وقتی صدا ماکروفر اومد، رفتم تو آشپزخونه پیتزا‌ها از تو فر آوردم بیرون گذاشتم تو ظرف، میز و چیدم پیتزا‌ها ‌هم گذاشتم،
‌- پریا بیا ناهار‌.
با نارحتی گفت:
پریا: فیلم که هنوز تموم نشده.
- امّا غذا آماده شده، بیا بعد سی‌دی میدم برو نگاه کن.
اومد نشت روی صندلی من هم نشستم با هم خوردیم. تا ساعت سه ظهر با پریا حرف زدیم و درد و دل کردیم. نگاه به ساعت کردم ساعت سه بود، یاد حرف ارسلان افتادم که گفت برای این‌که بگه باید چیکار کنم برم شرکت یا باهاش یک جا قرار بذارم
- پریا تو امروز نمیری مغازه؟
پریا: اره باید برم ساعت شیش.
- من می‌خوام ساعت هفت به بعد برم تا بهم بگن باید تو شرکت چه کار‌هایی انجام بدم.
پریا: من به پرهام می‌گم بیاد دنبالم یا تاکسی می‌گیرم.
- نه خودم می‌برمت.
پریا: می‌تونی ساعت شیش با من بیای، به همون کسی که می‌خواد توضیح بده بگی که به کافی شاپ پاساژ بیاد.
- فکر خوبیه امّا اون گفت هفت به بعد می‌تونه بیاد.
پریا: تو تا ساعت هفت مغازه من باش.
- اوکی
رفتم از تو اتاق از جیب مانتوم کارتی که بهم داده بود آوردم، داخل گوشیم سیو کردم، بهش زنگ زدم، بوق سوم برداشت،
ارسلان: الو بفرمایید
- الو سلام آیسان هستم
ارسلان: اِ تویی منتظرت بودم.
- خواستم بگم من امروز فکر نکنم بتونم بیام شرکت می‌تونی ساعت هفت و نیم بن کافی شاپ پاساژ... بیای؟
ارسلان- آره می‌تونم
- پس تا ساعت هفت‌و‌نیم خداحافظ
اون‌هم خداحافظی کرد و تماس و قطع کردم.
ساعت همین‌جوری گذشت، که ساعت پنج و نیم شد، رفتیم آماده بشیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
مانتو کوتاه بنفش، شلوار نود سانتی مشکی، شال بنفش کمرنگ پوشیدم، آرایش، کرم پودر، یک رژ کم رنگ کالباسی با فر‌موژه زدم. از اتاق اومدم بیرون، پنج دقیقه بعد پریا اومد، مانتو جلو باز سبز، زیرش یک تی‌شرت سبز پرنگ، شلوار جین و شال آبی پوشیده بود.
- این‌که لباس‌ها ظهر نیست که باهاشون اومدی!
پریا: برای الان لباس آورده بودم.
- آهان
کلید ماشین رو برداشتم، با هم از خونه بیرون رفتیم، سوار ماشین شدیم، ماشین رو روشن کردم، حرکت کردم، وقتی رسیدیم، خواستم تو خیابان پارک کنم،
پریا: برو توی پارکینگ امنیت بیشتر هست.
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم رفتم داخل پارکینگ اون‌جا پارک کردم، پیاده شدیم، سوار آسانسور شدیم رفتیم طبقه دوم، پریا رفت مغازش رو باز کنه من هم به داخل مغازه پرهام رفتم
برعکس مغازه پریا، بزرگ بود، دور تا دور مغازه انواع لباس زنانه بود و آخر مغازه سه تا اتاق پرو و کنار در مغازه میز و صندلی بود که پرهام لباس‌ها حساب میکنه
- سلام پرهام
دینا‌ هم اونجا بود داشت با پرهام حرف میزد، پرهام و دینا وقتی متوجه من شدن حول شدن،
پرهام: سلام آیسان تو اینجا چی‌کار میکنی؟
- اومدم پیش پریا، بعد‌هم با همکارم تو کافی شاپ قرار دارم؛ دینا تو این‌جا چیکار میکنی؟
دینا: اومم اومدم چند دست لباس بخرم
- آهان.
دینا طرف لباس‌ها رفت چند تا لباس برداشت که مثلاً می‌خواد بخره، بیخیال شدم رفتم بیرون
دیدم مغازه پریا باز شده، رفتم داخل، چند دقیقه بعد دینا اومد
دختر خوش استایلی بود، ابرو‌ها کمانی و چشم بادامی آبی روشن که همه جذبش میشن، لبش کمی پرتز کرده بود، گونه گذاشته بود،با مو بلند نه لاغر بود نه چاق بود، هیکل هامون تقریباً مثل هم بود، امّا برعکس من و پریا قد بلند بود.
یکم با‌هامون حرف زد، بعد رفت. تا ساعت هفت و 25 دقیقه همین‌طوری گذشت نگاهی به ساعتم کردم، پنج دقیقه دیگه هفت‌و‌نیم هست، لباس‌هام هم که مناسب بود، از پریا خداحافظی کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
از مغازه بیرون رفتم، سوار پله برقی شدم، چون کافی شاپ طبقه اول بود وقتی به طبقه اول رسیدم داخل کافی شاپ شدم، ارسلان هنوز نیومده بود تا روی یکی از صندلی نشستم ارسلان اومد. برای اولین بار یک نفر به موقع اومد سر‌قرار‌های من چه عجب! تا من رو دید اومد طرفم، روی صندلی جلویی من نشست،
ارسلان: سلام خوبی‌؟ منتظرت گذاشتم‌؟
- نه‌نه اصلاً من همین الان اومدم.
گارسن اومد، خودکار داخل دستش رو تکون داد و گفت:
گارسن: چی میل می‌کنید‌؟
- یک آیسپک.
ارسلان: ارسپرسو.
گارسن سفارش‌ها نوشت و رفت. دست‌هام رو تو‌هم قفل کردم،
- خب‌؟ من باید از فردا چه کاری انجام بدم؟
ارسلان: تو مترجم آرمان هستی آرمان بیشتر با شرکت‌های خارجی کار می‌کنه به خاطر همین به مترجم نیاز داره.
- مگه خودش زبان بلد نیست؟ مگه مرض داره وقتی انگلیسی بلد نیست با کشور‌ها خارجی کار کنه‌؟
ارسلان: اره بلد هست امّا به دستیار نیاز داره به‌هر حال قرار داد‌ها و غیره که انگلیسی نوشته برای آرمان ترجمه می‌کنی و وقتی شرکت‌ها خارجی زنگ می‌زنند تو باید با توجه به گفته‌ها آرمان باهاشون حرف بزنی و این‌جور کار‌ها.
گارسن سفارش‌ها آورد، گذاشت و رفت.
- آهان.
می‌خواستم در مورد آشنا بودنش سوال بپرسم امّا نظرم عوض شد.
آیسپک برداشتم خوردم.
ارسلان: فردا بعد از ناهار بیا تا بریم با افراد شرکت آشنات کنم.
- باشه ممنون توهم به زحمت افتادی.
ارسلان: نه بابا کدوم زحمتی.
لبخند زدم، ارسلان اسپرسو برداشت خورد، وقتی من هم آیسپک تمام کردم بلند شدیم، خواستم برم حساب کنم امّا ارسلان نذاشت و رفت حساب کرد،
- خیلی بد شد شما به خاطر من اومدین نباید حساب می‌کردین پس باید جبران کنم.
ارسلان: منتظر جبرانت هستم.
تعجب کردم، چقدر پرو بود. از کافی‌شاپ اومدیم بیرون، خواستم برم طبقه بالا پیش پریا.
ارسلان: مگه نمیری؟
- نه مغازه دوستم بالا هست میرم پیش اون.
ارسلان: آهان باشه خداحافظ.
خداحافظی کردم رفتم پیش پریا تا شب پیشش بودم، وقتی خواستم برگردم پریا رو هم رسوندم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
لباس‌ها رو عوض کردم، رفتم از پیتزا ظهر خودم که اضافه اومده بود خوردم، مسواک زدم، آلارم ساعت برای فردا صبح تنظیم کردم، تا سرم گذاشتم روی بالشت خوابم برد. با صدای آلارم لای پلک‌‌هام باز کردم، گوشیم از روی عسلی برداشتم و آلارم رو خاموش کردم خواستم دوباره بخوابم که یادم افتاد باید به سرکار برم. ساعت هشت بود، رفتم دستشویی صورتم شستم مسواک زدم بیرون اومدم. آب گذاشتم جوش بیاد، رفتم تو اتاق مانتو خاکستری روشن و شلوار مشکی و شال مشکی پوشیدم، آرایشم مثل همیشه کرم پودر و رژ کمرنگ و ریمل. گوشیم و کیف پولم برداشتم، گوشیم گذاشتم توی کیف پولی. به آشپزخانه رفتم، با آب جوش نسکافه درست کردم یک کلوچه‌هم برداشتم با نسکافه خوردم.
لیوان رو شستم. از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم سر ساعت به شرکت رسیدم، خواستم توی خیابون ماشین پارک کنم، خب من یکی از کارمند‌ها این شرکت هستم پس اجازه پارک کردن توی پارکینگ فکر کنم داشته باشم. رفتم طرف پارکینگ دم در آقا امیری دیدم
آقا امیری: سلام کسی به‌جزء کارکنان شرکت اجازه پارک کردن در پارکینگ ندارن.
شیشه، پایین‌تر کشیدم،
- عمو‌جان من آیسان هستم که دیروز برای مترجمی اومدم شرکت استخدام شدم.
آقا امیری: سلام دخترم ببخشید نشناختم.
- عیب نداره.
زنجیر پارکینگ رو باز کرد، رفتم داخل یک‌جا پارک کردم، از ماشین پیاده شدم دیدم آرمان و ارسلان‌هم دارن میرن طرف آسانسور با دو رفتم طرفشون، نفس‌نفس می‌زدم
- سلام.
ارسلان: سلام خوبی؟
- مرسی.
آرمان: مگه بچه هستی می‌دویی؟
- وا! مگه فقط بچه‌ها می‌دوند؟!
بحث و عوض کرد:
- چرا دیر اومدی؟
- خودت هم همین الان اومدی!
آرمان: تو باید قبل از من می‌رسیدی.
- کی گفته؟
آرمان: قانون.
- توی برگه که هیچی ننوشته بود بعدش‌هم الان ساعت 9 هست پس یعنی من سر‌موقع اومدم.
آرمان: به من مربوط نیست که تو برگه ننوشته، امّا الان من میگم باید قبل از من اومده باشی.
تا آسانسور رسید من سوار نشدم و با دو از پله‌ها رفتم بالا، صدا بلند ارسلان اومد:
- دیونه چرا با پله میری؟
من هم داد زدم:
- چون زودتر برسم.
فهمیدم سوار آسانسور شدن... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین