جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mojgan با نام [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,988 بازدید, 33 پاسخ و 38 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع mojgan
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mojgan

نظرتان در مورد رمان تا این جا چیه؟

  • عالیه

  • بدک نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
- آره! اولش که دیدمت یه علامت سوال بزرگ ذهنم رو گرفت ولی خب این‌قدر درگیری روحی داشتم که تو آخرین چیزی بودی که بهش فکر کنم.
گره ابروهایش عمیق‌تر شد و فکش محکم‌تر شد. دستش را از شیشه اتومبیل بیرون برد و گفت:
- اصلاً یادته چه قولی بهم دادی؟
چشمان قرمزم را به صورتش دوختم و گفتم:
- کی؟ چه قولی بهت دادم؟
لبخند تلخی زد و پایش را روی گاز فشرد و گفت:
- مهم نیست ولش کن!
چشم از عماد گرفتم و به درختان سرسبز خیره شدم. قطرات باران بر روی برگ‌های سبز می‌نشستد و بعد آرام از روی آن سر می‌خوردند و به زمین می‌پیوستند.
سکوت شب ستودنی بود و من این سکوت همراه با موسیقی باران را دوست داشتم و از آن لذت می‌بردم. گویا از زندگی جدا شده بودم و به آسمان پیوسته بودم. فراموش کرده بودم دختر تنهایی هستم که چند ساعت پیش مادربزرگش را درست کنار مادرش به خاک سپرده بود و پدرش به تنها کسی که اهمیت می‌داد، زن و بچه جدیدش بود و البته یگانه خواهرم هزار کیلومتر دورتر از من زندگی می‌کرد. امشب فقط دخترکی با بال‌هایی شفاف بودم که در آسمان پرواز می‌کرد اما فقط چند دقیقه رها بودم. اتومبیل که کنار درب خانه پارک شد و چشمم که به تفت سیاه کنار خانه افتاد، همه‌ی بدبختی‌هایم بر روی سرم آوار شد. لبخندم را به زور کش دادم و رو به عماد گفتم:
- ممنون!
سرش را از اتومبیل بیرون آورد و با لحنی مهربان گفت:
- وظیفم بود. تو برو داخل فکر کنم، ثمین و باربد یه کم پیش رسیده باشن. منم اتومبیل رو پارک می‌کنم و میام.
چشمانم را آرام به معنای تایید حرفش بستم و قدم تند کردم. درب آهنی سبز رنگ را که نیمه باز بود، باز کردم و وارد حال شدم. خواهرم با صورتی پف کرده و چشمانی خونین عمه را بغل کرده بود و می‌گریست. دختر کوچولویی با موهای بلند فرفری طلایی و صورت گرد پاهایم را محکم گرفت و بهت زده به من نگاه کرد و گفت:
- آله ملو من می‌تسم.
لبخند عمیقی روی لب‌هایم نشست. باران قشنگم چقدر بزرگ شده بود. خم شدم و آغوشم را برایش باز کردم و او را محکم به خودم فشردم و گفتم:
- قشنگه خاله چیزی نیست.
لب‌های قلوه‌ای کوچکش را برچید و گفت:
- آخه! ثمین مامان گییه می‌کنه.
خواهرم با دیدن من از عمه جدا شد و به سمتم دوید و گفت:
- چه خاکی تو سرم شد ملو! عزیز کجاست؟ مگه نگفتی که حالش بهتر شده؟
اشک‌هایی که به چشمم هجوم آورده بود، جاری شد و با خواهرم هم ناله شدم. هر دو یکدیگر را در آغوش فشردیم و مثل ابری بهاری باریدیم. دنیا در آن لحظات آغوشی پر مهر مثل بغل گرم مادرم به من بخشیده بود که رنگ بوی تنهایی را می‌زدود و پناهی محکم برایم شده بود. ساعتی بعد کنار خواهرم دراز کشیدم. سرم را روی بالشت او گذاشتم و به سقف خیره شدم. چشم از سقف تیره گرفتم و سکوت شب را شکستم با خنده گفتم:
- چه قلمبه شدی!
لبخند پهنی زد و گفت:
- وای! کاش این یک ماه دیگه هم زودی تموم بشه!
دستم را روی شکم برآمده ثمین گذاشتم و گفتم:
- پسرکم، مامانی رو خیلی اذیت نکن، باشه عشقم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
شکم ثمین آرام بالا و پایین شد. با ذوق دستم را روی شکم ثمین کشیدم و گفتم:
- قربونت برم.
ثمین زیر لب گفت:
- خدا نکنه!
بعد چشم از سقف گرفت و گفت:
- ملو! بعد از هفته‌ی عزیز، بیا بریم خونه‌ی ما!
نفسم را فرو دادم و گفتم:
- نه! من نمی‌خوام یه بار روی دوش تو باشم.
غمگین و دلخور گفت:
- این چه حرفیه!
- ثمین هیچ دوست ندارم به خاطر من خدشه‌ای به زندگیت و رابطت با باربد وارد بشه. تو مادر دو تا بچه‌ای و اون‌ها باید برات مهم‌تر باشن. منم خوب بلدم گلیمم رو از آب بیرون بکشم، نگران من نباش!
لبش را گزید و گفت:
- آخه!
لبخند پهنی زدم و گفتم:
- فقط حواست به خودت و پسر قشنگم باشه.
دستانش را دورم گره زد و گفت:
- خواهری! خیلی دلم برات تنگ شده بود.
پرده‌ی اشکی را که درون چشمانم حلقه زده بود با پشت دستم پاک کردم و بعد دستم را درون گیسوان کوتاه و مجعد خواهرم فرو بردم و خودم را بیشتر به او چسباندم و با لحنی لوس و کودکانه گفتم:
- منم!
آرام خندید و گفت:
- هنوزم همون ملو کوچولویی که دم مارمولک رو می‌گرفت و دنبال همه می‌کرد و بعد از مورچه می‌ترسید.
سرم روی بازویش گذاشتم و گفتم:
- وای یادته! عزیز چقدر جیغ می‌کشید و من رو دعوا می‌کرد.
خنده ریزی کرد و گفت:
- آره! یادته آخرین بار چیکار کردی؟
خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- از اون روز دیگه سمت خزندگان و چرندگان نرفتی. یادش بخیر مارمولک رو از روی دیوارهای حیاط گرفتی و وقتی که عزیز عصبانی شد اون رو سمت عزیز پرت کردی. دم مارمولک بدبخت تو دستت مونده بود و خودش داخل لباس عزیز (ورجه ورجه) می‌کرد! عزیز بیچاره از ترس غش کرد و تا چند روز خواب و خوراک نداشت.
از یادآوری روزهای خوش کودکی‌ام حس خوشایندی زیر پوستم خزید و نوری درخشان درون چشمانم نشست. ثمین لبخندی پهن زد و ناگهان مثل ابری بهاری بارید. خش‌دار گفت:
- عزیز همیشه از سوسک و مارمولک می‌ترسید. یعنی امشب تنها تو اون قبرستون نمی‌ترسه!
قلبم از درد فشرده شد. نگاهی به ساعت کردم. ده دقیقه تا چهار مانده بود. آرام برخاستم و گفتم:
- من برم آماده بشم واسه مژدگانی!
ثمین پتوی روی باران را بالاتر کشید و گفت:
- بذار منم بیام کمکت!
- نه! تو یه کم بخواب، خواستیم بریم بیدارت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
سرش را روی بالش جابه‌جا کرد و بعد از چند دقیقه خوابش برد. آرام و ساکت از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم.
سماور را روشن کردم و مشغول شستن ظروف داخل ظرفشویی شدم.
- بذار کمکت کنم.
از شنیدن صدای آرام عماد ترسیدم و به عقب برگشتم و دستم را روی قلبم گذاشتم. چشمانش می‌درخشید و لبخند کوچکی روی لب‌هایش نشست. بشاش گفت:
- ببخشین! قصد نداشتم بترسونمت!
- اشکالی نداره.
کنارم ایستاد و لیوان‌هایی را که به کف آغشته کرده بودم آبکشی کرد.
بعد چایی درست کرد و به من گفت:
- بشین رو صندلی تا برات چایی بریزم.
چای تازه دم را روی میز گذاشت و خودش کنارم نشست و گفت:
- فردا روز سختیه! کلی کار داریم و تو هم باید سرپا باشی چرا یه‌ کم نخوابیدی؟
استکان چای را به لب‌هایم نزدیک کردم و کمی از آن چشیدم و گفتم:
- خوابم نمی‌برد.
دستش را درون موهایش فرو برد و گفت:
- چرا با بابات حرف نمی‌زنی؟ نگاهش رو دیدی؟
دستم را روی میز گذاشتم و گفتم:
- من با اون مرد هیچ حرفی ندارم!
کلافه نگاهم کرد و گفت:
- ولی اون پدرته!
بغض کردم و گفتم:
- پدر بودن فقط به این نیست که خونش تو رگ‌هامه که اگه می‌تونستم تموم اون خون رو از تو رگ‌هام خالی می‌کردم.
عصبی گفت:
- این حرف رو نزن ملو! اون پدرته و حق گردنت داره.
خشمگین گفتم:
- اون هیچ حقی نداره!
دستم را آرام فشرد و گفت:
- آروم باش.
دستم را از حصار دستانش بیرون کشیدم. بغض کردم و با ناله گفتم:
- تو هیچی در مورد من و اون مرد نمی‌دونی! پس دیگه وساطت نکن چون اصلاً دوست ندارم مقابلت بایستم و خدایی نکرده بهت بی‌احترامی کنم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
به چایی اشاره کرد و گفت:
- بخور سرد شد!
چای را یک نفس سرکشیدم و گفتم:
- کی می‌ریم؟
به ساعت نگاهی کرد و گفت:
- بقیه رو بیدار کن، من هر چی لازم بود رو برداشتم و داخل ماشین گذاشتم.
چراغ را روشن کردم و آرام عمه را تکان دادم و گفتم:
- عمه بیدارشو!
چشمان غرق خوابش را باز کرد و مبهوت به من نگاه کرد و گفت:
- چی شده ملو؟
صورت گیج و غرق خوابش تماشایی بود.
زمان و مکان را گم کرده بود و مبهوت به من نگاه می‌کرد. درون عالم خواب فراموش کرده بود که عزیز مرده است و در رویایی شیرین فرو رفته بود اما بایستی او را از سرزمین رویا بیرون می‌کشیدم و او را به واقعیت می‌آوردم. ابروهایم را درهم کردم و بینی‌ام را چین دادم و با چشمانی که هاله‌ای از اشک در آن حلقه زده بود نالیدم:
- عزیز!
چند ثانیه به من خیره شد و بعد صدای گریه‌اش بالا رفت. از صدای هق‌هق‌‌ عمه بقیه نیز بیدار شدند و همه آماده شدند تا سر مزار عزیز برویم. فاصله‌ی خانه تا باغ رضوان مثل طناب دار بود که به دور گردنم پیچیده شده بود. باربد آرام رانندگی می‌کرد و من باران را محکم در آغوش گرفته بودم و به روزهایی فکر می‌کردم که عزیز مرا عاشقانه به آغوش می‌کشید. چقدر زود آن روزهای شاد کودکی به پایان رسید. از صدای ناله و فریاد ثمین از رویای دور و درازم بیرون آمدم و کشان‌کشان خودم را به قبر عزیز رساندم. صدای فریادها و گریه‌های ما سقف آسمان را شکافت. دستانم را زیر خاک فرو کردم و به طلوع زیبای خورشید نگاه کردم که تلالو امواج قرمز و نارنجی زیبایی نابی به آسمان بخشیده بود.
درحالی که طلوع خورشید را می‌دیدم به یاد عزیز افتادم که می‌گفت:
- روزهای سختی و شادی هر دو می‌گذرن؛ اما آدمی که ته راه مونده مهمه! وقتی ته خط ایستادی و به پشت سرت نگاه می‌کنی، چقدر خوبه که فقط یه اسم خوب ازت باقی مونده باشه.


فصل دوم
نسیم خنکی صورتم را نوازش می‌داد. هوای تازه صبحگاهی را با ولع به درون ریه‌هایم کشیدم و حس شادابی و سرزندگی کردم. روی نیمکت چوبی ایستگاه اتوبوس نشستم و به درختان سرسبز خیابان نگاه کردم. قلبم مال‌مال از اندوه بود اما بعد از گذشت دو هفته یادگرفته بودم که باید به زندگی ادامه بدهم. تلفنم درون دستانم لرزید. لبخند بی‌رنگی زدم و با سرعت صفحه تلگرام را باز کردم و به پیامی که دریافت کرده بودم با لبخند زل زدم، رفیق قدیمی نوشته بود:
- خنگول خودم چطوره؟
دستانم روی صفحه لغزید، نوشتم:
- کیانوش!
اتوبوس واحد روبه‌روی ایستگاه ایستاد. با عجله سوار شدم و کارت اتوبوس را روی دستگاه زدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم و به گوشی‌ام خیره شدم.کیانوش بعد از یک دقیقه نوشت:
- چه عجب خانم! التفات کردین و جواب من‌ رو دادی.
لبخندم عمیق‌تر شد نوشتم:
- کیا! خودت می‌دونی که اعصاب ندارم‌، پس لطفاً من رو سیم‌جین نکن.
سریع نوشت:
- خب حالا تو هم، چه زود به تریج قبات برمی‌خوره دو هفته هست که نیستی حالا بعد از دو هفته این‌طوری جواب می‌دی؟
اخم‌هایم را درهم کردم کیانوش با این‌که دوست خوبی بود ولی بعضی وقت‌ها طوری رفتار می‌کرد که اعصابم را بهم می‌ریخت. نفس عمیقی کشیدم و نوشتم:
- لطفاً وقتی چیزی نمی‌دونی، حرف نزن.
شکلک گریه گذاشتم و نوشتم:
- مادربزرگم فوت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
لبم را گاز گرفتم تا کنترل احساساتم را به دست بگیرم. بی‌حوصله داده‌های تلفن را خاموش کردم و تلفنم را درون کیفم فرو بردم و سرم را به پنجره تکیه دادم. قطره اشکی گوشه‌ی چشمم نشست با پشت دست آن را پاک کردم و برای دختر بچه‌‌ای که روی صندلی کنارم نشسته بود، شکلک در آوردم.
تمام صورت گرد و سفید دخترک لبخند شد، چشمان گرد قهوه‌ایش می‌خندید. شادی درون تک‌تک سلول‌هایش موج می‌زد. بوسه‌ای کوچک برایش فرستادم و از اتوبوس که در ایستگاه توقف کرده بود، پیاده شدم. بی‌توجه به صدای بوق اتومبیل‌ها از خیابان گذشتم و لبخندی بزرگ روی لب‌هایم نشاندم و وارد کلینیک شدم. محوطه‌ی بزرگ پر از درخت را پشت سر گذاشتم. کارت ورودم را زدم و راهروی ورودی که سرتاسر آن سرامیک عسلی رنگ بود را پیمودم و درون اتاق کارکنان لباس‌هایم را عوض کردم و به پشت میز پذیرش رفتم.
دستم را روی موهای فانتزی آبی‌ رها که روی صورت خواب‌آلودش را گرفته بود، فرو کردم و آن را از روی صورتش کنار زدم. صورت سفید و گردش درهم رفت و با اخم به من خیره شد. گیج به من نگاه کرد و گفت:
- عه! تویی؟! کی اومدی؟
صندلی را کنار زدم و رویش نشستم و با لبخند گفتم:
- پاشو برو خونه از خستگی غش کردی.
بی‌حال از روی صندلی چرخدار مشکی بلند شد و گفت:
- بهتری؟
لبخند بزرگی تحویلش دادم و گفتم:
- خوبم، ممنون که این چند هفته جور من رو هم کشیدی.
کش‌ و‌ قوسی به بدن لاغر و کشیده‌اش داد و گفت:
- بسه دیگه مزه نریز.
بوسه‌ای نرم روی مقنعه‌ام زد و گفت:
- من برم دیگه! از بی‌خوابی تلف شدم. چقدر شیفت شب مزخرفه، تو چطور این چند ساله طاقت آوردی؟
با شانه‌هایی افتاده بدون این‌که منتظر جواب من شود از پذیرش بیرون رفت. پشت کامپیوتر نشستم و کمی اوضاع را بررسی کردم. پسر جوانی با اضطراب به طرفم آمد و سوالی در مورد حضور یکی از پزشکان پرسید. چینی به بینی‌ام دادم و با لبخندی پهن جواب پسر چشم مشکی را دادم و سرگرم کار شدم. ساعت‌ها به تندی می‌گذشتند. کلینیک آنقدر شلوغ بود که وقت نکردم به عزیز و نبودنش فکر کنم و از این بابت خدا را شکر کردم. کار کردن نعمت بزرگی بود که باعث می‌شد در زمان حال زندگی کنم و تمام غم‌ها، ناراحتی‌ها و مشکلاتم را فراموش کنم. ساعت حدود پنج عصر بود که تلفنم زنگ خورد، عماد بود. چشم از مانیتور کامپیوتر گرفتم و تلفنم را با اشتیاق برداشتم و با لحنی نرم گفتم:
- بله!
صدای پر از ابهتش در گوشم پیچید، آرام گفت:
- دم کلینیکم!
لبم را گزیدم و گفتم:
- چرا زحمت کشیدین؟ خودم می‌اومدم.
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- اختیار دارین مادمازل!
به ساعت دوباره نگاه کردم و شرمسار گفتم:
- همکارم هنوز نیومده، یه کم معطل می‌شی‌.
تلفن را توی دستم جا‌به‌جا کردم که صدایش گوشم را نوازش داد، محکم گفت:
- منتظرت می‌مونم.
لبخندی دلنشین گوشه‌ی لبم جا خوش کرد. ذوق زده، ایستادم و وسایل روی میزم را مرتب کردم. خوشحال بودم، این‌که یک نفر باشد که منتظرت بماند، لذت‌بخش است غرق حس‌های جدیدی بودن که تازه آن‌ها را تجربه می‌کردم که مهران ازهاری همکارم با نفس‌نفس وارد شد و با شتاب گفت:
- تو ترافیک گیر کردم، ببخشید دیر کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
لبخند کوچکی زدم و گفتم:
- اشکال نداره! این چند وقت هم تموم کارهای من افتاد گردن شما و رها جان!
دستش را روی پیشانی‌اش به صورت نمادین کشید و مثلاً عرق شرم را پاک کرد و گفت:
- اختیار دارین، بازم بهت تسلیت می‌گم، اگه کاری از دست من برمیاد حتماً بگو!
- شما لطف دارین.
روی صندلی نشست و پاهای بلندش را روی هم انداخت و با چشمان خرمایی‌اش به من نگاه کرد و متانت گفت:
- خسته نباشین!
و مشغول دیدن گزارش روزانه شد. خداحافظی کوتاهی کردم و سریع وسایلم را برداشتم و از کلینک خارج شدم. باد خنکی می‌وزید و خورشید پشت ابرهای خاکستری مخفی شده بود. اطرافم را به دقت نگاه کردم، تا اتومبیل عماد را پیدا کنم.
آن طرف خیابان زیر درخت توتی پارک کرده بود. شتابان از خیابان گذشتم و کنار پژو پارس سفیدش ایستادم در را باز کردم و آرام وارد شدم و گفتم:
- سلام، ممنون که منتظرم موندی.
لبخند پهنی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم وظیفمه.
بوی عطرش مشامم را پر کرده بود و حس عجیبی وجودم را گرفته بود، از اینکه او را در این مدت در کنار خودم داشتم، خوشحال بودم چرا که مرهمی بر روی درد و غم تنهایی‌ام بود. روزهایم را با حضور پر رنگش و شب‌هایم را با پیام‌های وقت و بی‌وقتش روشن و رنگین کرده بود. گویا مادربزرگ او را برای لحظات سختم فرستاده بود. در دل خدا را به‌خاطر وجود عماد شکر کردم. با ذوق روی صندلی نشستم و کمربندم را بستم. دستان بزرگ و مردانه‌اش را روی فرمان گذاشت و حرکت کرد. کمی به سمتم برگشت و گفت:
- بریم یه قهوه بخوریم؟
لب‌هایم را به روی هم فشار دادم، کمی فکر کردم و ذوق‌زده گفتم:
- از کجا فهمیدی که قهوه لازمم؟
لبخند محوی زد و روبه‌روی کافه پارک کرد و گفت:
- بریم؟
مژگان بلندش بر روی چشمانش چه با شکوه خودنمایی می‌کرد و چال زنخدانش دلربا شده بود. سرش کج کرده بود و به من زل زده بود و منتظرجواب من بود. دندان‌های سفید و مرتبم را به رخش کشیدم و با شتاب از اتومبیل پیاده شدم و گفتم:
- ولی لباسم مناسب گشتن با یه آقای با کلاس نیست!
دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت:
- اختیار داری؟ داری شکسته نفسی می‌کنی‌! این مادمازل زیبا با وجود تیپ مشکی‌اش از تمام دختران شهر باوقارتر و زیباتره.
ته دلم لرزید نه از آن لرزش‌های عاشقانه از آن لرزه‌هایی که به وجودت دلگرمی می‌دهد، انگار که یک زمین سخت‌ داری و یک دیوار محکم که پشت و پناهت باشد.
در کنار هم وارد کافه شدیم، فضای کافه گرم و لذت بخش بود، موسیقی ملایمی کل فضا را گرفته بود و گل‌های شمعدانی در کنار حوض جلوه‌ی خاصی به محیط داده بود. به سمت میز و صندلی چوبی گوشه کافه رفتیم، عماد صندلی را برای من جلو کشید و گفت:
- بفرمایین!
آرام نشستم و مشغول دید زدن فضای اطرافم شدم. انگار به درون یکی از کاخ های زمان صفویه وارد شده بودم سقف گرد و مدور بود و دورتا دور دیوارها آینه کاری بود. عماد منو را برداشت و نگاهی به آن انداخت و درکمال آرامش گفت:
- چی میل داری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
به سمتش خم شدم و سرم را درون دفتر قرمز فرو بردم و به قیمت‌های نجومی نگاه کردم. باورم نمی‌شد که به‌خاطر یک قهوه بخواهد، این‌قدر پول پرداخت کند! به صورت پر از تعجب من لبخند زد. منو را روی میز گذاشت و گفت:
- چرا چشمات چهارتا شده؟
دستم را روی قلبم گذاشتم و لرزان گفتم:
- این‌ها به ریال بود یا تومان؟!
صورتش پر از خنده شد، دستش را به ته‌ ریش مشکی‌اش کشید و به صندلی تکیه داد و گفت:
- مگه مهمه؟
دستانم را درهم گره زدم و به مرد این روزهایم نگاه کردم که با حرص گفتم:
- یه نسکافه اندازه یه روز حقوق منه، البته که مهمه.
سرش را تکان داد و شوخ گفت:
- می‌بینم که اهل حساب کتابی، خوشبحال شوهرت دو روزه میلیاردر میشه.
کنایه کلامش را گرفتم اما خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم:
- صد البته که خوشبخت‌ترین مرد دنیاست، البته نه به‌خاطر پول.
ابروهایش را درهم گره زد و با تعجب به من خیره شد و با لحنی سوالی پرسید:
- پس چی؟
- چون من رو داره.
نیشخندی زدم و به لیوان نسکافه‌ای که مقابلم گذاشته شد، خیره شدم و دستانم را دورش گره زدم و گفتم:
- عماد ممنونم که این چند روزه هوای من رو داشتی.
نسکافه‌ رو مز‌مزه کرد و با لبخندی محو مرا نگاه کرد و گفت:
- یادت رفته چه قولی به تو و عزیز دادم؟
قبلاً هم در مورد قول از من پرسیده بود اما من چیزی به یاد نداشتم. کمی از کیکم را با چنگال برداشتم و به گذشته‌های دور فکر کردم و تنها یک پسر لاغر را به یاد آوردم که همیشه در کنارم بود. به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- چه قولی؟ چرا من هیچی یادم نمی‌یاد؟
غم در چشمانش نشست و دمغ گفت:
- هیچی!
کنجکاو بودم و او هیچ نمی‌گفت چنگال را روی بشقاب رها کردم و گفتم:
- بگو دیگه!
فنجان را روی میز گذاشت و گفت:
- من پای قولم هستم و همیشه خواهم موند. حتی اگه تو یادت نیاد.
متعجب نگاهش کردم اما مشخص بود که او دیگر چیزی در این مورد نمی‌گوید. پکر شده بود و مثل قبل روی فرم نبود. ته دلم خالی شده بود و حس عجیبی داشتم نمی‌فهمیدم این احساس‌های درهم و غریبی که به سراغم آمده است، چیست ولی خوب می‌دانستم که دوست ندارم، او را ناراحت ببینم. لبم را گزیدم و تصمیم گرفتم که فعلاً بی‌خیال بشوم. این روزها به اندازه‌ی کافی دل نگرانی داشتم. کیکم را تمام کردم و از عماد برای این شب خوب تشکر کردم. ساعتی بعد عماد ماشینش را کنار درب خانه نگه داشت اما پیاده نشد، سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
- به باربد و ثمین سلام برسون!
- نمیای داخل؟
دستش را روی فرمان گذاشت و گفت:
- یه مقدار کار دارم، پنجشنبه سر خاک عزیز می‌بینمت.
ناخودآگاه در ذهنم روزها را شمردم. امروز چند شنبه بود؟ چند روز دیگر او را دوباره می‌دیدم؟ به خودم نهیب زدم که چرا در حال شمردن روزها هستم؟ قلبم ضربان گرفته بود و ناگهان حس غریب دلتنگی وجودم را گرفت. لب‌هایم را به زحمت از هم باز کردم و گفتم:
- ممنون که رسوندیم، در ضمن بابت نسکافه متشکرم، خیلی خوش‌گذشت.
لبخند کم‌رنگی زد و دستش را به علامت خداحافظی بالا برد و در عرض چند ثانیه اتومبیلش از دیدم خارج شد.
نفس عمیقی کشیدم و با کلید در را باز کردم و وارد خانه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
خانه بدون عزیز رنگ و بوی غم داشت و مثل زندانی بود که هر ثانیه تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد. قطره اشکی که گوشه‌ی چشمم نشسته بود، آرام سر خورد و صورتم را طی کرد. لبم را گزیدم تا بغضم نشکند و صدای ناله‌ام بقیه را آزار ندهد. کفش‌هایم را در آوردم و کنار در ورودی رها کردم و با صورتی درهم دستگیره در را فشار دادم. به محض باز شدن درب باران از زیر درب فرار کرد و خودش را به کوچه رساند و گفت:
- فلار کردم.
چشم‌هایم را گرد کردم و لب‌هایم را آویزان کردم و گفتم:
- وروجک خاله، از دست کی فرار کرده؟
موهای بلندش را که دورش ریخته بود، با حرکت گردنش کنار زد و گوشه‌ی دامن آبی‌اش را بالا برد و گفت:
- یه پسر زشت و پولو!
کنارش ایستادم و بغلش کردم و بوسه‌ای محکم روی صورت گردش کاشتم و گفتم:
- اون پسر زشت و پرو، اسم نداره؟!
خودش را به من چسباند و گفت:
- داره، اسمش زشته!
قه‌قه‌ای مستانه سر دادم و محکم به خودم فشارش دادم و دوباره او را بوسیدم و وارد سالن شدم.
ثمین کنار عمه نشسته بود و زیر گوش عمه چیزی زمزمه می‌کرد، صورتش پف کرده بود و بینی‌اش بزرگ‌تر شده بود. باران را روی اپن آشپزخانه گذاشتم و سلام بلندی کردم.
عمه از کنار ثمین برخاست و گفت:
- سلام به روی ماهت عزیزم، خسته نباشی، بشین تا یه چای لب‌سوز برات بریزم خستگیت در بره.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- میل ندارم، تو راه که با عماد می‌اومدیم، نسکافه خوردم.
عمه نگاه معناداری به ثمین کرد و کنارش نشست. باران از روی اُپن پرید و گفت:
- پسر زشت کجا دف؟
ثمین ابروهایش را درهم کشید، عصبی به باران گفت:
- باران! درست حرف بزن!
باران اما بی‌تفاوت به لحن و کلام ثمین به سمت اتاقم دوید و گفت:
- زشتو کجایی؟
حسام سرش را از پشت یخچال بیرون آورد و به عمه گفت:
- ما‌مان‌جون! به وروجک نگی من این‌جا قایم شدم.
موهای مشکی صافش با هر حرکتش، تکان می‌خورد و دست‌ و پاهای لاغرش آنقدر نحیف بود که پشت یخچال جا شده بود. کنارش زانو زدم و به چشمان عسلی کوچکش نگاه کردم و گفتم:
- حسام جان! این‌جا خطرناکه با باران برین توی حیاط بازی کنین.
حسام کنارم نشست قطرات اشک درون چشمان قشنگش حلقه زده بودند و لب‌های پهن قهوه‌ایش آویزان شده بود و با صدایی که از اعماق حلقش خارج می‌شد، گفت:
- آخه من رو دوست نداره! همش به من میگه پسر زشت.
دنیای کودکان چقدر زیبا بود. بزرگترین مشکل‌شان به راحتی قابل حل بود و نشاط را به چشمانشان می‌بخشید. لبخند پر رنگی زدم و با شیطنت گفتم:
- چون دوستت داره، بهت میگه زشت!
ذوق زده به طرف اتاقم رفت و گفت:
- راست میگی ملو!
سرم را تکان دادم و مقنعه‌ام را از سرم برداشتم و به ثمین گفتم:
- باربد کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
خواهر بزرگم مثل حسام صورت در‌هم کشید و بغضی گفت:
- یه کار براش پیش اومد، مجبور شد، بره خونه.
- چی؟ چرا؟
دستش را روی شکمش گذاشت و به بالشت تکیه داد و گفت:
- معذرت خواهی کرد که نتونست خداحافظی کنه!
کنارش نشستم و دستم را روی شکمش گذاشتم و هیجان‌زده گفتم:
- پسر گلم! دل مامانیت برای بابایت تنگ شده اما تو بی‌قراری نکن!
شکم ثمین زیر دستم خالی شد. قلبم از هیجان به قفسه سی*ن*ه‌ام کوبید. لبخند پهنی زدم و گفتم:
- خاله فدات بشه که جوابم رو دادی!
ثمین لبخندی زد که بیشتر شبیه نیشخند بود کمی صاف‌تر نشست و ملتمس به من نگاه کرد و گفت:
- ملو یه چیز میگم جون من نه نگو!
- عه بی‌مزه چرا جونت رو قسم می‌دی؟
عمه لبش را گزید، کمی مکث کرد. مشخص بود که مردد است که حرف بزند اما در پایان تردید را کنار گذاشت. دستم را گرفت و گفت:
- بابات امشب دعوتمون کرده، تو هم میای دیگه؟!
قلبم از درد منفجر شد. ایستادم و چشمانم را برای ثانیه‌ای بستم. تمام وجودم از خشم آتش گرفته بود و عصبانیت باعث شد که دستانم بلرزد، دلم نمی‌خواست که با تندی حرف بزنم. اصلاً دوست نداشتم ثمین و عمه را ناراحت کنم بنابراین دست‌هایم را مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوسه‌ای نرم روی سر ثمین کاشتم و با بغض و خشم گفتم:
- شما برین. خوب می‌دونین که من نمی‌یام و لطفاً دیگه هیچ وقت در این مورد با من حرف نزنین.
ثمین به سختی بلند شد و گفت:
- ولی من تو رو تنها نمی‌ذارم.
داستانم را دور گردن ثمین حلقه کردم و بوسه‌ای نرم روی پیشانی‌اش کاشتم.تحمل دیدن صورت پر از اخم و صدای گرفته‌ پر بغضش را نداشتم. نفس عمیقی کشیدم تا احساس‌های چندگانه‌ام را کنار بزنم. حس عشق و نفرت هم‌زمان در من ریشه دوانده بود. دروغ چرا با خودم که می‌توانستم صادق باشم. از این‌که ثمین به خانه‌ی آن مرد برود، متنفر و ناراحت بودم. دست ثمین را فشردم و لبخند محوی زدم که با غم همراه بود و با لحنی پر از گله و شکایت گفتم:
- ثمینم! با عمه و باران برین، نگران من نباشین.
عمه همان‌طور که نشسته بود، انگشتانش را محکم به هم فشرد و گفت:
- ملو اون پدرته! نباید این‌جوری رفتار کنی، هر اتفاقی هم افتاده مال گذشته‌اس یه کم هم از دید اون به موضوع نگاه کن، شاید اگه خودت رو جای پدرت بذاری، متوجه بشی که حق داشته.
خشم در وجودم قلیان می‌کرد.
- اون حق داشته؟
لبم را گزیدم تا چیزی نگویم که عمه رنجیده شود با شتاب به طرف اتاقم رفتم و گفتم:
- می‌دونم که برادرت رو دوست داری ولی من به جز خونِ تو رگ‌هام هیچ چیز مشترکی با اون مرد ندارم و کاش می‌تونستم تمام ژن‌های مشترکم رو نابود کنم.
کلافه پوفی کشیدم و وارد اتاقم شدم به در تکیه دادم و غم و خشمم را قورت دادم، سی*ن*ه‌ام درد می‌کرد و نمی‌توانستم نفس بکشم. چشمانم را بستم و به لبخند مادرم فکر کردم به روز‌های خوش کودکی همان روزهایی که او پدری بود که به آن افتخار می‌کردم.قطره‌ی اشکی را که راه گم کرده بود و روی گونه‌ام نشسته بود، پاک کردم و به حسام و باران که پشت لب‌تابم نشسته بودند و فیلم می‌دیدند، خیره شدم.
باران سرش را روی شانه‌ی حسام گذاشت و با نازی که در صدایش موج می‌زد، گفت:
- من فیونا و تو شرک تپل سبز و زشتی! بلدی با اجدها* بجنگی و من رو نجات بدی؟
چشمان حسام درخشید، احساس غرور را می‌شد در صورتش دید، صدایش را کلفت کرد و گفت:
- آره! من یه قهرمان واقعی‌م، با شمشیرم اژدها رو می‌کشم و تو رو نجات می‌دم و باهات عروسی می‌کنم.
اشک در چشمان باران حلقه زد سیلی آرامی به صورت حسام زد و جیغ‌زنان گفت:
- مامان من دوست ندارم با غول‌ها علوسی* کنم.
*اژدها
*عروسی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
اشک در چشمان حسام حلقه زد اما با صبوری گفت:
- باشه گریه نکن من دوست ندارم تو ناراحت بشی!
دلم برای مرد کوچکی که مقابلم بود، قنج رفت. لبخند محوی زدم و آرام گفتم:
- باران جونم، از حسام معذرت خواهی کن نباید اون رو بزنی.
باران لب‌های کوچکش را برچید مژگان بلندش را بر روی هم گذاشت و با ناز گفت:
- ببخشین!
دنیا کودکان چقدر شیرین و لذت‌بخش بود در کنار آن‌ها می‌توانستی روی ابرها بازی و در اعماق دریا پرواز کنی. روی تختم دراز کشیدم و آن‌ها را به حال خود رها کردم و تلفنم را به دستم گرفتم و به عکس عزیز خیره شدم. انگار هزاران سال پیش بود که او را در کنارم داشتم. قلبم تیر کشید و حس خفگی کردم اگر عزیز زنده بود به عمه اجازه نمی‌داد که در مورد پدر با من حرف بزند و من را این چنین آشفته کند. نفس حبس شده‌ام را رها کردم و چشمانم را بستم و به سال‌های دور سفر کردم، آن روزهای زیبا مرد بلند قد و خوش‌هیکلی بود که تمام دنیای ملورین شش ساله بود. مرا روی شانه‌های محکم و استوار مردانه‌اش گذاشته بود و دور اتاق می‌دوید. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. کی تصمیم گرفت که ما را به دیار فراموشی بسپرد و برای من تبدیل به آن مرد نفرت‌انگیز شود؟ چرا ریشه حسرت را درونم کاشت؟
اگر در حق مادرم خ*یانت نکرده بود، اگر وقتی مادرم سرطان گرفت در کنارش می‌ماند. اگر... هزاران ای کاش و چرا ذهنم را پر کرده بود سرم سنگینی می‌کرد و داشت منفجر می‌شد و قلبم می‌سوخت او روزهای شاد کودکی را از من گرفته بود اما ریشه‌های عشق به او در من هنوز زنده بودند به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم من عاشق آن مرد نفرت‌انگیز بودم که نام پدر را با خودش یدک می‌کشید. بغضم را خوردم و به باران که روی بازوی حسام خوابش برده بود، نگاه کردم.
برخاستم و روی گونه‌های باران بوسه‌ای نرم کاشتم و او را بغل کردم و روی تخت گذاشتم و پتو را رویش انداختم. صورت کوچکش شبیه فرشتگان اساطیری بود.
حسام بی‌سر و صدا از اتاق خارج شد و درب را پشت سرش آرام بست. با دیدن رفتار حسام مرد کوچک باران به یاد مردی افتادم که این روزها حضورش در زندگی من پر رنگ شده بود و دلم ناگهان بهانه‌‌اش را گرفته بود.
کنار باران دراز کشیدم و به خودم نهیب زدم، خوب می‌فهمیدم که چه حسی در من شکل گرفته است ولی نبایست بیشتر از این به احساسات جدیدی که در من ریشه کرده بود، اجازه رشد می‌دادم. عماد برای من برادر بزرگترم بود و مطمئن بودم که او هم همین احساس را نسبت به من دارد. پس رویاپردازی کافی بود. کلافه برای رهایی از این حس سردرگمی که داشتم، جواب پیام کیانوش را دادم.
- این روزها من خیلی دمغم و تو عجیب روی مخم می‌ری!
ثانیه‌ای بعد جواب داد:
- ملو!
لبخند کجی زدم، شکلک اخمویی فرستادم و نوشتم:
- هووووم!
شکلک عصبی فرستاد و گفت:
- الان کی رو مخه؟
لبم را گزیدم و نوشتم:
- کیا من اصلاً حوصله ندارم، دلم گرفته و هیچ‌ک.س هم من رو نمی‌فهمه، پس لطفاً بس کن!
نوشت:
- منم ؟! ملو بخوای و نخوای، کنارت می‌مونم و رهات نمی‌کنم، یادت رفته تو این چند سال چطوری پشت و پناه هم بودیم؟ خنگول!
چندتا شکلک پوزخند فرستادم و گفتم:
- واقعاً فکر می‌کنی، از پشت کلمات این صفحه‌ی تلفنم من رو می‌فهمی؟ من و تو حتی نمی‌دونیم که چه شکلی هستیم! چطور تو مجازی میشه، پناه یه نفر دیگه شد؟ تو می‌دونی تو دل من چه‌خبره؟
شکلک عصبی گذاشت و نوشت:
- چت شده ملو؟ قبلاً یه چیز دیگه می‌گفتی، الان دقیقاً چه مرگته؟ نکنه عاشق شدی؟
کلافه شده بودم، چرا کیانوش متوجه نمی‌شد که اگر من تلفنم را خاموش کنم، او هم به دنیای مردگان می‌پیوندد؟ فهمیدنش این‌قدر سخت بود؟ شاید هم او به من بیش از حد وابسته شده بود. بهتر نبود این وابستگی را تمام می‌کردم؟
نفس عمیقی کشیدم و تلفنم را زیر بالشم گذاشتم و به سقف اتاق خیره شدم و به یاد روزهای اولی که در لاین با کیانوش آشنا شدم، افتادم. آن روزها زندگی شکل دیگری بود و من زمین تا آسمان با الان فرق می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین