- Oct
- 538
- 10,033
- مدالها
- 4
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
- آره! اولش که دیدمت یه علامت سوال بزرگ ذهنم رو گرفت ولی خب اینقدر درگیری روحی داشتم که تو آخرین چیزی بودی که بهش فکر کنم.
گره ابروهایش عمیقتر شد و فکش محکمتر شد. دستش را از شیشه اتومبیل بیرون برد و گفت:
- اصلاً یادته چه قولی بهم دادی؟
چشمان قرمزم را به صورتش دوختم و گفتم:
- کی؟ چه قولی بهت دادم؟
لبخند تلخی زد و پایش را روی گاز فشرد و گفت:
- مهم نیست ولش کن!
چشم از عماد گرفتم و به درختان سرسبز خیره شدم. قطرات باران بر روی برگهای سبز مینشستد و بعد آرام از روی آن سر میخوردند و به زمین میپیوستند.
سکوت شب ستودنی بود و من این سکوت همراه با موسیقی باران را دوست داشتم و از آن لذت میبردم. گویا از زندگی جدا شده بودم و به آسمان پیوسته بودم. فراموش کرده بودم دختر تنهایی هستم که چند ساعت پیش مادربزرگش را درست کنار مادرش به خاک سپرده بود و پدرش به تنها کسی که اهمیت میداد، زن و بچه جدیدش بود و البته یگانه خواهرم هزار کیلومتر دورتر از من زندگی میکرد. امشب فقط دخترکی با بالهایی شفاف بودم که در آسمان پرواز میکرد اما فقط چند دقیقه رها بودم. اتومبیل که کنار درب خانه پارک شد و چشمم که به تفت سیاه کنار خانه افتاد، همهی بدبختیهایم بر روی سرم آوار شد. لبخندم را به زور کش دادم و رو به عماد گفتم:
- ممنون!
سرش را از اتومبیل بیرون آورد و با لحنی مهربان گفت:
- وظیفم بود. تو برو داخل فکر کنم، ثمین و باربد یه کم پیش رسیده باشن. منم اتومبیل رو پارک میکنم و میام.
چشمانم را آرام به معنای تایید حرفش بستم و قدم تند کردم. درب آهنی سبز رنگ را که نیمه باز بود، باز کردم و وارد حال شدم. خواهرم با صورتی پف کرده و چشمانی خونین عمه را بغل کرده بود و میگریست. دختر کوچولویی با موهای بلند فرفری طلایی و صورت گرد پاهایم را محکم گرفت و بهت زده به من نگاه کرد و گفت:
- آله ملو من میتسم.
لبخند عمیقی روی لبهایم نشست. باران قشنگم چقدر بزرگ شده بود. خم شدم و آغوشم را برایش باز کردم و او را محکم به خودم فشردم و گفتم:
- قشنگه خاله چیزی نیست.
لبهای قلوهای کوچکش را برچید و گفت:
- آخه! ثمین مامان گییه میکنه.
خواهرم با دیدن من از عمه جدا شد و به سمتم دوید و گفت:
- چه خاکی تو سرم شد ملو! عزیز کجاست؟ مگه نگفتی که حالش بهتر شده؟
اشکهایی که به چشمم هجوم آورده بود، جاری شد و با خواهرم هم ناله شدم. هر دو یکدیگر را در آغوش فشردیم و مثل ابری بهاری باریدیم. دنیا در آن لحظات آغوشی پر مهر مثل بغل گرم مادرم به من بخشیده بود که رنگ بوی تنهایی را میزدود و پناهی محکم برایم شده بود. ساعتی بعد کنار خواهرم دراز کشیدم. سرم را روی بالشت او گذاشتم و به سقف خیره شدم. چشم از سقف تیره گرفتم و سکوت شب را شکستم با خنده گفتم:
- چه قلمبه شدی!
لبخند پهنی زد و گفت:
- وای! کاش این یک ماه دیگه هم زودی تموم بشه!
دستم را روی شکم برآمده ثمین گذاشتم و گفتم:
- پسرکم، مامانی رو خیلی اذیت نکن، باشه عشقم.
- آره! اولش که دیدمت یه علامت سوال بزرگ ذهنم رو گرفت ولی خب اینقدر درگیری روحی داشتم که تو آخرین چیزی بودی که بهش فکر کنم.
گره ابروهایش عمیقتر شد و فکش محکمتر شد. دستش را از شیشه اتومبیل بیرون برد و گفت:
- اصلاً یادته چه قولی بهم دادی؟
چشمان قرمزم را به صورتش دوختم و گفتم:
- کی؟ چه قولی بهت دادم؟
لبخند تلخی زد و پایش را روی گاز فشرد و گفت:
- مهم نیست ولش کن!
چشم از عماد گرفتم و به درختان سرسبز خیره شدم. قطرات باران بر روی برگهای سبز مینشستد و بعد آرام از روی آن سر میخوردند و به زمین میپیوستند.
سکوت شب ستودنی بود و من این سکوت همراه با موسیقی باران را دوست داشتم و از آن لذت میبردم. گویا از زندگی جدا شده بودم و به آسمان پیوسته بودم. فراموش کرده بودم دختر تنهایی هستم که چند ساعت پیش مادربزرگش را درست کنار مادرش به خاک سپرده بود و پدرش به تنها کسی که اهمیت میداد، زن و بچه جدیدش بود و البته یگانه خواهرم هزار کیلومتر دورتر از من زندگی میکرد. امشب فقط دخترکی با بالهایی شفاف بودم که در آسمان پرواز میکرد اما فقط چند دقیقه رها بودم. اتومبیل که کنار درب خانه پارک شد و چشمم که به تفت سیاه کنار خانه افتاد، همهی بدبختیهایم بر روی سرم آوار شد. لبخندم را به زور کش دادم و رو به عماد گفتم:
- ممنون!
سرش را از اتومبیل بیرون آورد و با لحنی مهربان گفت:
- وظیفم بود. تو برو داخل فکر کنم، ثمین و باربد یه کم پیش رسیده باشن. منم اتومبیل رو پارک میکنم و میام.
چشمانم را آرام به معنای تایید حرفش بستم و قدم تند کردم. درب آهنی سبز رنگ را که نیمه باز بود، باز کردم و وارد حال شدم. خواهرم با صورتی پف کرده و چشمانی خونین عمه را بغل کرده بود و میگریست. دختر کوچولویی با موهای بلند فرفری طلایی و صورت گرد پاهایم را محکم گرفت و بهت زده به من نگاه کرد و گفت:
- آله ملو من میتسم.
لبخند عمیقی روی لبهایم نشست. باران قشنگم چقدر بزرگ شده بود. خم شدم و آغوشم را برایش باز کردم و او را محکم به خودم فشردم و گفتم:
- قشنگه خاله چیزی نیست.
لبهای قلوهای کوچکش را برچید و گفت:
- آخه! ثمین مامان گییه میکنه.
خواهرم با دیدن من از عمه جدا شد و به سمتم دوید و گفت:
- چه خاکی تو سرم شد ملو! عزیز کجاست؟ مگه نگفتی که حالش بهتر شده؟
اشکهایی که به چشمم هجوم آورده بود، جاری شد و با خواهرم هم ناله شدم. هر دو یکدیگر را در آغوش فشردیم و مثل ابری بهاری باریدیم. دنیا در آن لحظات آغوشی پر مهر مثل بغل گرم مادرم به من بخشیده بود که رنگ بوی تنهایی را میزدود و پناهی محکم برایم شده بود. ساعتی بعد کنار خواهرم دراز کشیدم. سرم را روی بالشت او گذاشتم و به سقف خیره شدم. چشم از سقف تیره گرفتم و سکوت شب را شکستم با خنده گفتم:
- چه قلمبه شدی!
لبخند پهنی زد و گفت:
- وای! کاش این یک ماه دیگه هم زودی تموم بشه!
دستم را روی شکم برآمده ثمین گذاشتم و گفتم:
- پسرکم، مامانی رو خیلی اذیت نکن، باشه عشقم.
آخرین ویرایش: