- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
- لاله؟ لاله بیدار شو، داری خواب میبینی. لاله؟
صدایش را میشنیدم. سیلیهای آرامی که بهم میزد را احساس میکردم؛ اما نمیتوانستم چشمانم را باز کنم و از آن عالم تاریک و نحس خارج شوم. حتی سنگینی قطرات عرق روی پیشانیام را نیز درک میکردم؛ ولی اختیاری نداشتم.
- دختر بیدار شو. لاله؟
سنگینی روی سی*ن*هام نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. چشمانم به یک جفت چشم ترسناک چسبیده بود. سفیدی آن چشمها در برابر آن سیاهی و تیرگی وحشتآور بود.
- لاله!
سیلی نسبتاً محکمی لپم را سوزاند. با هینی چشمانم را تا آخرین حد ممکن باز کردم. نفسنفس میزدم. یک دستم توی دست بزرگش بود و داشت آرام فشارم میداد.
سنگینی هنوز با ریههایم درگیر بود. سریع نیم خیز شدم تا بتوانم بهتر نفس بکشم و دست آزادم را روی ساعد کلفت و قوی سامان گذاشتم، ساعد همان دستی که دستم را گرفته بود.
اتاقم با چراغ روشن شده بود؛ ولی احساس میکردم در یک تاریکی فرو رفتهام و ترس از مرگ مرا دستپاچه کرده بود.
آگاه بودم که به زودی خوب میشوم و این مورد مرگبار نیست چون پزشکها هیچ مشکلی در ریههایم یا خونم احساس نکرده بودند، با این وجود چون توسط یک سنگینی پر وزن از خواب پریده بودم، همینطور به خاطر وحشتزده بودنم ذهنم درست کار نمیکرد.
- سا... سامان!
بازویم را گرفت و گفت:
- لاله چت شده؟ آروم باش دختر. همش فقط یه خواب بود.
- ن... نفس... نمیتونم نفس بکشم.
زمزمهاش را شنیدم.
- چی؟
سریع مرا نشاند و در حالی که بازوهایم را گرفته بود، گفت:
- تو چت شده؟
پنجهام گلویم را میخراشید. دلم میخواست با یک سرفه محکم راه گلویم را باز کنم؛ ولی حقیقت این بود که نه چیزی سد راه نفسم شده بود و نه ریههایم مشکلی داشت. یک نیرو، یک نیرو اجازه نمیداد تا درست و آنطور که باید تنفس کنم و گهگاهی بازیاش میگرفت.
سامان از روی تخت بلند شد و گفت:
- پاشو، پاشو باید برسونمت بیمارستان.
سرم را به نفی تکان دادم که خشمگین غرید.
- چرا داری مخالفت میکنی؟ میخوای بمیری؟
به یکباره یک دستش را به زیر زانوهایم رساند و دست دیگرش با کشیدن بازویم وادارم کرد تا دراز بکشم و در یک حرکت مرا بلند کرد. حین رفتن سمت در تکرار کرد.
- باید بریم بیمارستان.
چشمانم را بستم، در حالی که یک اخم عصبی بالای چشمانم بود. سعی کردم آرام بگیرم و ذهنم را سمت یک نقطه متمرکز کنم. باید خوب میشدم؛ ولی شدت این نفستنگی به قدری بود که باید رها میشدم و برای رها شدن تنها یک راه وجود داشت.
- سا... مان؟
با تحکم گفت:
- ساکت باش.
نگاهم نمیکرد. از زاویه دیدم فکش سفتتر به نظر میرسید. اخم داشت و نگاهش به مسیر بود. داشتیم سمت خروجی سالن میرفتیم، آن هم با قدمهای تند و بزرگش. چنان سرعت داشت که انگار نه انگار من در آغوشش بودم.
صدایش را میشنیدم. سیلیهای آرامی که بهم میزد را احساس میکردم؛ اما نمیتوانستم چشمانم را باز کنم و از آن عالم تاریک و نحس خارج شوم. حتی سنگینی قطرات عرق روی پیشانیام را نیز درک میکردم؛ ولی اختیاری نداشتم.
- دختر بیدار شو. لاله؟
سنگینی روی سی*ن*هام نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. چشمانم به یک جفت چشم ترسناک چسبیده بود. سفیدی آن چشمها در برابر آن سیاهی و تیرگی وحشتآور بود.
- لاله!
سیلی نسبتاً محکمی لپم را سوزاند. با هینی چشمانم را تا آخرین حد ممکن باز کردم. نفسنفس میزدم. یک دستم توی دست بزرگش بود و داشت آرام فشارم میداد.
سنگینی هنوز با ریههایم درگیر بود. سریع نیم خیز شدم تا بتوانم بهتر نفس بکشم و دست آزادم را روی ساعد کلفت و قوی سامان گذاشتم، ساعد همان دستی که دستم را گرفته بود.
اتاقم با چراغ روشن شده بود؛ ولی احساس میکردم در یک تاریکی فرو رفتهام و ترس از مرگ مرا دستپاچه کرده بود.
آگاه بودم که به زودی خوب میشوم و این مورد مرگبار نیست چون پزشکها هیچ مشکلی در ریههایم یا خونم احساس نکرده بودند، با این وجود چون توسط یک سنگینی پر وزن از خواب پریده بودم، همینطور به خاطر وحشتزده بودنم ذهنم درست کار نمیکرد.
- سا... سامان!
بازویم را گرفت و گفت:
- لاله چت شده؟ آروم باش دختر. همش فقط یه خواب بود.
- ن... نفس... نمیتونم نفس بکشم.
زمزمهاش را شنیدم.
- چی؟
سریع مرا نشاند و در حالی که بازوهایم را گرفته بود، گفت:
- تو چت شده؟
پنجهام گلویم را میخراشید. دلم میخواست با یک سرفه محکم راه گلویم را باز کنم؛ ولی حقیقت این بود که نه چیزی سد راه نفسم شده بود و نه ریههایم مشکلی داشت. یک نیرو، یک نیرو اجازه نمیداد تا درست و آنطور که باید تنفس کنم و گهگاهی بازیاش میگرفت.
سامان از روی تخت بلند شد و گفت:
- پاشو، پاشو باید برسونمت بیمارستان.
سرم را به نفی تکان دادم که خشمگین غرید.
- چرا داری مخالفت میکنی؟ میخوای بمیری؟
به یکباره یک دستش را به زیر زانوهایم رساند و دست دیگرش با کشیدن بازویم وادارم کرد تا دراز بکشم و در یک حرکت مرا بلند کرد. حین رفتن سمت در تکرار کرد.
- باید بریم بیمارستان.
چشمانم را بستم، در حالی که یک اخم عصبی بالای چشمانم بود. سعی کردم آرام بگیرم و ذهنم را سمت یک نقطه متمرکز کنم. باید خوب میشدم؛ ولی شدت این نفستنگی به قدری بود که باید رها میشدم و برای رها شدن تنها یک راه وجود داشت.
- سا... مان؟
با تحکم گفت:
- ساکت باش.
نگاهم نمیکرد. از زاویه دیدم فکش سفتتر به نظر میرسید. اخم داشت و نگاهش به مسیر بود. داشتیم سمت خروجی سالن میرفتیم، آن هم با قدمهای تند و بزرگش. چنان سرعت داشت که انگار نه انگار من در آغوشش بودم.