جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,923 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- لاله؟ لاله بیدار شو، داری خواب می‌بینی. لاله؟
صدایش را می‌شنیدم. سیلی‌های آرامی که بهم میزد را احساس می‌کردم؛ اما نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم و از آن عالم تاریک و نحس خارج شوم. حتی سنگینی قطرات عرق روی پیشانی‌ام را نیز درک می‌کردم؛ ولی اختیاری نداشتم.
- دختر بیدار شو. لاله؟
سنگینی روی سی*ن*ه‌ام نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. چشمانم به یک جفت چشم ترسناک چسبیده بود. سفیدی آن چشم‌ها در برابر آن سیاهی و تیرگی وحشت‌آور بود.
- لاله!
سیلی نسبتاً محکمی لپم را سوزاند. با هینی چشمانم را تا آخرین حد ممکن باز کردم. نفس‌نفس می‌زدم. یک دستم توی دست بزرگش بود و داشت آرام فشارم می‌داد.
سنگینی هنوز با ریه‌هایم درگیر بود. سریع نیم خیز شدم تا بتوانم بهتر نفس بکشم و دست آزادم را روی ساعد کلفت و قوی سامان گذاشتم، ساعد همان دستی که دستم را گرفته بود.
اتاقم با چراغ روشن شده بود؛ ولی احساس می‌کردم در یک تاریکی فرو رفته‌ام و ترس از مرگ مرا دستپاچه کرده بود.
آگاه بودم که به زودی خوب می‌شوم و این مورد مرگ‌بار نیست چون پزشک‌ها هیچ مشکلی در ریه‌هایم یا خونم احساس نکرده بودند، با این وجود چون توسط یک سنگینی پر وزن از خواب پریده بودم، همین‌طور به خاطر وحشت‌زده بودنم ذهنم درست کار نمی‌کرد.
- سا... سامان!
بازویم را گرفت و گفت:
- لاله چت شده؟ آروم باش دختر. همش فقط یه خواب بود.
- ن... نفس... نمی‌تونم نفس بکشم.
زمزمه‌اش را شنیدم.
- چی؟
سریع مرا نشاند و در حالی که بازوهایم را گرفته بود، گفت:
- تو چت شده؟
پنجه‌ام گلویم را می‌خراشید. دلم می‌خواست با یک سرفه محکم راه گلویم را باز کنم؛ ولی حقیقت این بود که نه چیزی سد راه نفسم شده بود و نه ریه‌هایم‌ مشکلی داشت. یک نیرو، یک نیرو اجازه نمی‌داد تا درست و آن‌طور که باید تنفس کنم و گه‌گاهی بازی‌اش می‌گرفت.
سامان از روی تخت بلند شد و گفت:
- پاشو، پاشو باید برسونمت بیمارستان.
سرم را به نفی تکان دادم که خشمگین غرید.
- چرا داری مخالفت می‌کنی؟ می‌خوای بمیری؟
به یک‌باره یک دستش را به زیر زانوهایم رساند و دست دیگرش با کشیدن بازویم وادارم کرد تا دراز بکشم و در یک حرکت مرا بلند کرد. حین رفتن سمت در تکرار کرد.
- باید بریم بیمارستان.
چشمانم را بستم، در حالی که یک اخم عصبی بالای چشمانم بود. سعی کردم آرام بگیرم و ذهنم را سمت یک نقطه متمرکز کنم. باید خوب می‌شدم؛ ولی شدت این نفس‌تنگی به قدری بود که باید رها می‌شدم و برای رها شدن تنها یک راه وجود داشت.
- سا... مان؟
با تحکم گفت:
- ساکت باش.
نگاهم نمی‌کرد. از زاویه دیدم فکش سفت‌تر به نظر می‌رسید. اخم داشت و نگاهش به مسیر بود. داشتیم سمت خروجی سالن می‌رفتیم، آن هم با قدم‌های تند و بزرگش. چنان سرعت داشت که انگار نه انگار من در آغوشش بودم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به سی*ن*ه لباسش چنگ زدم و گفتم:
- سامان یه لحظه... بهم گوش بده.
حتی نگاهم نکرد.
- من‌.‌.. من نمیام بیمارستان.
نفس‌نفس می‌زدم و برای ادای جملاتم ناچاراً بایستی مکث می‌کردم.
- منو نبر بیمارستان. اونا... کاری... ازشون برنمیاد... سامان!
پیشانی‌ام را درست روی قلبش گذاشتم و بیشتر لباسش را توی چنگم فشردم.
- یه جایی هست که... می‌تونه... آرومم کنه... خواهش... خواهش می‌کنم منو ببر اون‌جا... خواهش می‌کنم.
سرعتش کم شد و در نهایت ایستاد. سی*ن*ه‌ام در پی نفس‌هایم تند بالا و پایین می‌رفت.
بالاخره به چشمانم چشم دوخت که لب زدم.
- لطفاً.
***
از شهر خارج شده بودیم. جاده خاکی با چراغ‌های جلویی ماشین روشن بود. درخت‌های پرپشت و سر به فلک کشیده به حجم تاریکی اضافه می‌کردند و جنگل را در یک خاموشی محض می‌کشاندند. به خاطر ناهموار بودن زمین ماشین تکان می‌خورد؛ اما هیچ یک برایم اهمیتی نداشت و هنوز نفس‌نفس می‌زدم و دستم روی سی*ن*ه‌ام بود. سامان در طول راه با نگرانی گاه و بی گاه نگاهم می‌کرد. با این‌که چشمانم بسته بود؛ اما می‌توانستم حسش کنم.
سرم روی شیشه بود و پوست صورتم سرما و رطوبت آن را احساس می‌کرد. پنجه‌ام هر چند دقیقه یک بار با بی طاقت شدنم به سی*ن*ه‌ لباسم چنگ میزد. دست دیگرم روی پایم مشت شده بود. من در اوج زندگی بارها مرگ را مزه‌مزه می‌کردم.
بالاخره به محل مورد نظرم رسیدیم. با توقف ماشین سریع چشمانم را باز کردم و با دیدن آن سر بالایی فوراً در را باز کردم و پیاده شدم. به خاطر وضعیت تنفسم کمربندم را نبسته بودم. سریع سمت سربالایی دویدم، حتی در را پشت سرم نبستم.
سختم بود که با آن تنگی نفس بدوم؛ ولی گاهی مجبور می‌شدم تا همان یک ذره اکسیژن را هم در ریه‌هایم حبس کنم تا تندتر بدوم.
سامان از دیدن عجله‌ام فوراً سمتم خیز برداشت و صدایم زد؛ اما توجه‌ای نکردم و فقط تقلا می‌کردم تا به آن بالا برسم. احساس می‌کردم از شدت فشاری که رویم است صورتم سرخ و کبود شده و رگ‌ پیشانی‌ام برجسته شده.
وقتی به آن بالا رسیدم، بی درنگ به جلو خیز برداشتم. سامان دوباره صدایم زد. چند قدمی از من عقب‌تر بود.
با رسیدن به پرتگاه چرخیدم و سپس یک نیمچه قدمی عقب رفتم که پایم لبه پرتگاه را احساس کرد. تندتند و منقطع نفس می‌کشیدم. سی*ن*ه‌ام بپربپر داشت و لحظه‌ای هم آرام نمی‌گرفت. سامان با دیدن وضعیتم اخمش درهم رفت.
- لاله!
نفس‌زنان گفتم:
- هیچی... نمیشه... خب؟
به خاطر دویدنم اوضاعم حتی بدتر هم شده بود. دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم پس بدون هیچ تامل و فکری بدنم را به عقب متمایل کردم. وزنم و نیروی زمین باعث شد تا به پایین پرت شوم. همین که بدنم در هوا معلق شد، چشمانم را با آسودگی بستم؛ ولی گوش‌هایم آزرده شد چون صدای شوکه و وحشت زده سامان گوش‌هایم را خراش داد؛ اما دیگر اهمیتی برایم نداشت. احساس می‌کردم هیچ قدرتی حریفم نیست در حالی که کاملاً شکننده بودم. حس سبکی و آزادی مرا فرا گرفته بود. وقتی خودم را از پشت پرت می‌کردم هیجان باعث میشد تا چیزی در دلم فرو بریزد و همین احساس دلیلی میشد تا آن سنگینی به مانند یک چرک از روی سی*ن*ه‌ام کنار برود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خنکی آب نفسم را حبس کرد و آب مثل یک آغوش دستانش را به دور بدنم پیچاند و مرا به خود فشرد. به عمق پیش رفتم؛ ولی حرکتی به خودم ندادم. دست و پاهایم کاملاً لمس و رها بودند و بدنم همین‌طور داشت به عمق کشیده میشد. سرما و تاریکی مرا بلعیده بود.
چند ثانیه که آن زیر ماندم، کمبود اکسیژن وادارم کرد تا بدنم بیدار شود. دست و پاهایم به تقلا افتاد و خود را با چند شنا به سطح رساندم. به محض این‌که سرم از آب بالا آمد، موجی به صورتم خورد و چشمانم باز نشده دوباره بسته شد.
با بهت به صورتم دست کشیدم و به سطح آب نگاه کردم. سریع سرم را بلند کردم و بالای پرتگاه را نگاه کردم. دوباره به رودخانه چشم دوختم.
سامان که خودش را پرت نکرد؟!
لایه آب شکست و بدن بزرگ سامان در دیدرسم قرار گرفت. موهایش روی صورتش چسبیده بود که با دست بزرگش بلافاصله موهایش را به عقب هل داد. به مانند من نفس‌نفس میزد و قطرات آب روی صورتش سر می‌خورد.
چشمانش با ناباوری نگاهم می‌کردند؛ ولی من فقط داشتم هوا را می‌بلعیدم؛ اما دیگر نفس‌نفس زدنم به خاطر آن سنگینی مزاحم نبود بلکه ریه‌هایم با فعالیت شدید قصد داشتند کمبود اکسیژن را جبران کنند.
پنج ثانیه هم نشد که سامان با خشم بازوهایم را در مشت‌های قدرتمندش فشرد و غرید.
- این چه کار احمقانه‌ای بود که انجامش... ‌.
انگشتانم را روی لب‌هایش گذاشتم. لب‌هایش به خاطر خنکی آب سرد بودند.
قبل از این‌که حرفی بزنم کمی نفس کشیدم.
- من که گفتم چیزی نمیشه.
با اخم و شک داشت نگاهم می‌کرد. آهی کشیدم و دستم را پایین دادم. بازوهایم داشتند له می‌شدند؛ ولی واکنشی نشان ندادم و با سری افتاده علت کارم را توضیح دادم.
- همه دکترها گفتن که من مشکلی ندارم. اونا باور داشتن که مشکل از ذهنمه؛ ولی... .
آه دیگری کشیدم و نگاهش کردم.
- این تنها راهیه که باعث میشه دیگه اون سنگینی رو روی سی*ن*ه‌ام احساس نکنم. می‌دونم عجیب به نظر می‌رسه؛ ولی احساس می‌کنم که یه نیروی نامرئی به سی*ن*ه‌ام فشار وارد می‌کنه و اجازه نمیده تا درست نفس بکشم... این راه کمکم می‌کنه تا برای یه مدت از شر اون سنگینی راحت بشم.
فشارش را بیشتر کرد. استخوان‌هایم رسماً داشتند پودر می‌شدند. اخم محوی کردم؛ ولی حرفی نزدم. کاملاً مشخص بود که از حرکتم شوکه و عصبی است. او را تا به حال این‌قدر آشفته ندیده بودم. سابقه داشت همیشه خونسردی‌اش را نگه دارد.
- متاسفم که نگرانت کردم.
- کدوم دکتر احمقی گفته راه درمانت اینه؟
- اشتباه نکن. من گفتم دکترها گفتن من هیچ مشکلی ندارم.
با احتیاط آرام‌تر لب زدم.
- خودم این‌طور فکر می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دندان به روی هم فشرد که عضله فکش تکان خورد. چشم تنگ کرد و پرسید.
- هیچ مشکلی نداری و نصف شبی داشتی می‌مردی؟
نفس عمیقی کشیدم و در جوابش شانه‌هایم را تکان دادم.
- دکترهایی که تو رفتی معلوم نیست مدرکشونو از کجا آوردن. صبح با هم‌ می‌ریم پیش یک دکتر درست و درمون.
- سامان؟
دیگر نمی‌توانستم سوزش بازوهایم را تحمل کنم پس با ملایمت دستانش را پس زدم. آب موهایم را سنگین کرده بود و چند تاری روی صورتم چسبیده بودند، آن‌ها را کنار زدم. چون شال همراهم نبود موهایم روی شانه‌ها و قفسه‌سی*ن*ه‌ام ریخته بودند.
- من پیش بهترین متخصص‌ها رفتم. حتی به گفته اونا به روان‌شناسم مراجعه کردم و روان‌درمانی کردم؛ ولی واقعاً فایده‌ای نداشت. نمی‌دونم حق رو به اونا بدم یا قبول کنم که بیماری من ناشناخته‌ست. فقط در حال حاضر این رو می‌دونم که این کار باعث میشه من احساس بهتری داشته باشم... ببین، من کاملاً خوب شدم! دیگه رو به مرگ نیستم.
هیچ تغییری در حالت خشمگین صورتش ایجاد نشد.
- پس قراره هر بار خودتو از ارتفاع پرت کنی پایین؟
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- ولی خطرناک نیست. من خودم حواسم هست.
با دستم به ارتفاع اشاره کردم و گفتم:
- بس کن، این‌ ده مترم نمیشه.
- خیلی‌خب، فرض کنیم توی بیابونی، اون موقع می‌خوای چی کار کنی؟
با تحکم و فکی منقبض گفت:
- لاله ما فردا می‌ریم بیمارستان!
- سامان!
اهمیتی نداد و با چرخیدن، به طرف خشکی شنا کرد. نفسم را رها کردم که لپ‌هایم باد کرد. خودم را به خشکی رساندم. لباس‌هایمان خیس شده و به تنمان چسبیده بود برای همین موهایم را بیشتر روی قفسه‌سی*ن*ه‌ام ریختم. نسیم ملایمی در جریان بود؛ ولی بابت خیس بودنمان و لمس کردن خنکی آب به شدت سردم بود؛ ولی سامان با گام‌هایی بزرگ پشت به من داشت قدم برمی‌داشت.
- سامان؟
کفشی نداشتم و کف پاهایم روی سنگ‌ریزه‌های خنک فشرده میشد و این برایم دردناک و آزاردهنده بود. آب از پاچه‌هایم روی پاهایم می‌چکید. سرعتم کند بود و چون آب شلوارم را سنگین کرده بود حرکت سختم بود.
با حرص به دور شدنش نگاه کردم.
- سامان میشه آروم‌تر حرکت کنی؟ بخشید که من کفش ندارم!
ایستاد؛ ولی نچرخید. پشت چشم نازک کردم و با احتیاط قدم برداشتم. در حالی که با اخم به زمین چشم دوخته بودم تا مبادا پایم روی خار و تیزی فرو برود، گفتم:
- در ضمن من فردا باهات به بیمارستان نمیام. من خودمو بهتر از تو... هین!
با بهت نگاهش کردم. مرا یک‌باره روی دستانش بلند کرده و به حالت خوابیده در آغوش گرفته بود. نگاهم نمی‌کرد و داشت با سرعت زیاد حرکت می‌کرد.
تخس گفتم:
- سامان من باهات نمیام پس اون فکر رو از سرت بنداز بیرون.
- ... .
- من نمیام!
با اخم به چشمانش نگاه کردم؛ ولی او نگاهش به مسیر دوخته شده بود. چشمانم را با حرص بستم و سرم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم؛ ولی دوباره نگاهم را به صورت زیبایش دوختم. عاشق آن فک تراشیده‌اش بودم. انگار همراه با اصلاح کردن ریشش فکش را هم اصلاح می‌کرد.
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دست به سی*ن*ه شدم و پوزخندی زدم. نگاه خیره‌ام را رویش نگه داشتم که بالاخره چشم از دکتر گرفت و به من نگاه کرد. با چشم در چشم شدنمان ابروهایم را بالا بردم.
سامان دوباره رو کرد سمت دکتر و پرسید.
- مطمئنی؟ من فکر می‌کنم بهتره دوباره آزمایش بده.
دکتر از پشت میزش بلند شد و با دور زدن میز مقابلش ایستاد. جفتشان قد بلند بودند و هیکلی بزرگ داشتند. منتهی موهای جوگندمی دکتر می‌گفت سنش هم‌اندازه سن سامان نیست و بلکه چندین سال بزرگ‌تر است.
دکتر دستش را روی شانه‌اش گذاشت و سپس سرش را سمت من چرخاند. من هنوز روی صندلی بیمار نشسته بودم و دستانم روی سی*ن*ه‌ام جمع شده بود.
دکتر رو کرد به سامان و گفت:
- همه چی مرتبه پسر، هیچ مشکل پزشکی‌ای توی برگه آزمایش به چشم نمی‌خوره؛ اما اگه بخوای دوباره آزمایشو می‌گیرم؛ ولی اگه به تجربیات من اعتماد داری بدون این خانوم هیچ مشکلی ندارن.
تمام رخ سمت من چرخید. دستانش را توی جیب شلوارش کرد. روپوش سفیدش باز بود و با فرو کردن دستانش توی جیب‌هایش لبه‌های مانتویش عقب رفتند و ساعد پر مویش در دید قرار گرفت.
خطاب به من گفت:
- شما هیچ نوع بیماری‌ای ندارید؛ ولی در مورد حرفاتون... .
دو قدمی نزدیکم شد و گفت:
- ممکنه ریشه در روانتون داشته باشه. ممکنه که یه موضوع باعث بشه شما چنین احساسیو تجربه کنین و حس کنید نفستون تنگ شده در حالی که اصلاً این‌طور نیست. مشکل شما یه جورایی شبیه فوبیا به محیط‌های کوچک و بسته‌ست. مراجعه به یه روان‌شناس می‌تونه بهتون کمک کنه.
جلوی پوزخندم را گرفتم و زبانم را به لپم فشار دادم، در حالی که نگاهم به زمین بود. سپس با بالا آمدن چشمانم به طرز خاص و معناداری به سامان نگاه کردم که حرف نگاهم را خواند و با اخم کم‌رنگی که کرد، جهت نگاهش را به سمت زمین عوض کرد.
از روی صندلی بلند شدم و خطاب به دکتر لب زدم.
- ممنون دکتر، حتماً به توصیه‌تون عمل می‌کنم.
ماشین با سرعت ثابتی در حرکت بود. صدای هُم‌هُم موتورش تنها صدایی بود که سکوت را زخمی می‌کرد. همان‌طور که از شیشه مقابلم به مسیر چشم دوخته بودم، گفتم:
- چی شد؟
سرم را سمتش چرخاندم و گفتم:
- دکتر خونوادگی شما هم معلوم نیست مدرکشو از کجا گیر آورده؟
سامان نیم نگاهی از گوشه چشم حواله‌ام کرد و لب زد.
- من هنوزم تو کتم نمیره.
پوزخند تلخی زدم و خیره به روبه‌رو لب زدم.
- منم؛ اما اوایل. دیگه بهش عادت کردم.
دوباره سرم را سمتش چرخاندم و با تاکید گفتم:
- و تو هم بیخیال من میشی، اوکی؟
اخمش باعث شد پیشانی‌اش جمع شود و سپس چپ‌چپ نگاهم کرد.
سمت شیشه طرف خودم چرخیدم و آرنجم را به در تکیه دادم. چانه‌ام را روی کف دستم گذاشتم و به خیابان نگاه کردم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ساعت نه وادارم کرده بود تا همراهش به بیمارستان بروم.
بدون این‌که تغییری به حالتم بدهم نگاهش کردم، به آن نیم رخ سخت و نفوذناپذیر. به شدت خاطر بیرام را برایم زنده می‌کرد، چه رفتارش و چه ظاهرش. اگر چهره بیرام را روی بدن سامان می‌گذاشتم انگار هیچ اتفاقی رخ نداده بود. جفتشان بدن‌های بزرگی داشتند. شانه‌هایی شق و رق و کشیده. قدی بلند و بیش از صد و هشتاد سانت با بازوهای دو طبقه و تنومند. سی*ن*ه‌هایشان پهن و سخت بود. جدا از ظاهرشان اخلاقشان هم به هم شباهت داشت. جفتشان کاری را که می‌خواستند هر طور شده انجام می‌دادند؛ اما... نگاهشان فرسنگ‌ها با هم فاصله داشت. سامان با این‌که همیشه طوری نگاهت می‌کرد که انگار دو مهره بی جان به تو چشم دوخته‌اند، با این‌که به شدت خنثی و بی تفاوت می‌نمود؛ ولی در برابر نگاه یخ و سرد بیرام، نگاه آن تیله‌های رنگی گرم و آرامش‌بخش بود. آن چشم‌ها شفابخش نیز بودند چون زخم‌هایی را که بیرام و اعضای خانواده‌ام روی روانم زده بودند را داشت آرام‌آرام درمان می‌کرد.
با صدای زنگ گوشی سامان که پشت فرمان بود، توجه‌مان جلب شد. سامان آن را برداشت و بعد از این‌که مطمئن شد مخاطبش کیست، تماس را به ماشین وصل کرد. صدای زمخت مرد از بلندگوهای عقب در ماشین پخش شد.
- آقا، خبر مهمی دارم.
- می‌شنوم.
- بچه‌ها تونستن رد خونواده محمدزاده رو بگیرن. ما اونا رو توی تهران پیدا کردیم.
ملیکا!
با حیرت تمام رخ سمت سامان چرخیدم و نگاهش کردم؛ ولی سامان اخم داشت و نگاهش به مسیر بود.
- بسیار خب، حواستون بهشون باشه. اگه خبری شد تماس بگیر.
خواست قطع کند که مرد سریع گفت:
- آقا؟
- چیه؟
مرد کمی مکث کرد. با بی قراری به ضبط خیره شده بودم.
- چی شده جابر؟
- آقا ما ردشونو تا تهران زدیم؛ ولی وقتی داخل آپارتمانیو که اونا توش سکونت داشتن چک کردیم... کسی اون‌جا نبود و... .
سامان با خشم غرید.
- این‌قدر لفت نده، حرفتو بزن.
- آقا به نظر می‌رسید که اونا فرار کردن!
پلکم پرید. این‌بار با آشفتگی به سامان نگاه کردم که دستانش توجه‌ام را جلب کردند. به دستانش چشم دوختم که فرمان را محکم می‌فشردند و سفیدی پوستش سرخ شده بود.
- جابر... به هیچ عنوان دست به چیزی نزنین. خودمو می‌رسونم. حواستون باشه کسی متوجه اون‌جا نشه.
- چشم آقا.
- چیز دیگه‌ای نیست؟
- خیر.
فکش را تکان داد و سپس دندان‌هایش را به‌هم فشرد. پلکش پرید و همان‌طور که به روبه‌رو زل زده بود، انگشت وسطش را جلو برد و تماس را قطع کرد.
- سامان؟
- هیس!
دهانم باز ماند و صدایم در گلو خفه شد. نمی‌توانستم برخلاف او ساکت بمانم بی قرار و آشفته بودم.
- باید چی کار کنیم؟... می‌خوای بری تهران؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
برای جواب دادن اول چشمانش را بست و کمی نفس کشید. عضله شقیقه‌اش تکان خورد و فکش سفت‌تر شد. با باز کردن چشمانش خیره به جلو لب زد.
- آره... می‌ریم.
آرام تکرار کردم.
- می‌ریم؟!
بالاخره نگاهم کرد. سرد و خشک پرسید.
- تو نمی‌خوای بیای؟
چند بار پلک زدم و سرجایم درست نشستم. همان‌طور که نگاهم پایین بود، اخم کم‌رنگی کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- نه، منظورم این نبود. فقط... .
سرم را سمتش چرخاندم و ادامه دادم.
- شوکه‌ام. میگی چه اتفاقی برای اونا افتاده؟
فرمان را چرخاند و در همان حین جواب داد.
- باید رفت تا فهمید.
آه کشیدم و نجوا کردم.
- امیدوارم که بفهمیم.
***
برای شخصی مانند شاهینا سخت بود که مسیر طولانی بین نور تا تهران را جدا از ماشین مورد علاقه‌اش طی کند. ناچاراً سوار مرسدس بنز او شدیم، در حالی که ما دخترها جلو بودیم و پسرها عقب. قصد نداشتیم که با چند وسیله نقلیه به راه بیوفتیم تا توجه‌ها را جلب کنیم، همین‌طور بهتر بود کنار هم می‌ماندیم.
بیشتر از سه ساعت توی راه بودیم تا بالاخره به شهر بزرگ تهران رسیدیم. با این‌که تهران پایتخت و قلب ایران محسوب میشد؛ اما علاقه‌ای به آن نداشتم. در واقع نور برایم بهترین نقطه جهان بود.
شاهینا ماشین را به سمت آدرسی که افراد سامان برایمان فرستاده بودند، هدایت کرد. حدود یک و نیم ساعت بعد به آپارتمان بزرگی در مرکز شهر رسیدیم.
دستگیره را کشیدم و از ماشین پیاده شدم. بقیه نیز هم زمان با من از ماشین خارج شدند.
محمد کمر شلوارش را بالا کشید و زیر آن کلاه باکتش خیره به در فلزی آپارتمان گفت:
- گفت طبقه چند؟
شاهینا جواب داد.
- دوازده.
- خب پس معطل چی هستین؟ بریم دیگه.
با نگرانی به سامان نگاه کردم. بدون این‌که به کسی توجه‌ای بکند، با قدم‌های بزرگش به طرف در رفت. شاهینا درهای ماشین را قفل کرد و از سر وسواسی‌اش حتی دستگیره‌ها را کشید تا مطمئن‌تر شود سپس پشت سر ما قدم برداشت.
سامان دکمه طبقه دوازده را فشرد و چندی بعد صدای زمخت آشنایی به گوشم خورد.
- بفرمایین تو.
در باز شد و وارد شدیم.
با دهانی نیمه باز اطراف را نگاه کردم. باور این‌که این مکان جای سکونت بود، سخت بود. درهای کابینت باز بودند. روی اپن پر از وسیله بود. ظرف‌های کثیف توی سینک جمع شده بودند و سالن به‌هم ریخته و کثیف بود. خانه بوی کثافت و خفگی می‌داد. هوای خانه دم داشت، انگار چند روز می‌گذشت که کسی در یا پنجره‌ای باز نکرده تا هوایی رد و بدل شود.
شاهینا با بهت لب زد.
- این‌جا چه خبر بوده؟!
سامان سمت سه مردی که از دم ورودمان تنها سلام کرده بودند، رفت. سه مرد با تیپی رسمی و درشت هیکل. مرا یاد محافظ‌هایی که بیرام برایم گذاشته بود، می‌انداختند.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سامان پرسید.
- توضیح بدین چه اتفاقی افتاده؟
صدای آشنایی به گوشم خورد که جابر را از بینشان تشخیص دادم. بین دو مرد دیگر قرار داشت و درشت‌تر بود. شاید هم چون قدش چند سانت کوتاه‌تر بود این‌گونه به نظر می‌رسید.
در جواب سامان گفت:
- راستش آقا، علی مجبور شد از طریق هک کردن لیست مسافرهای فرودگاه‌ها و... .
سامان میان حرفش پرید و با تکان دادن دستش گفت:
- نه‌نه، کوتاهش کن.
با انگشتان اشاره و شستش گوشه‌ چشم‌هایش را فشرد. جابر ادامه داد.
- یه مدت این‌جا رو زیر نظر داشتیم؛ ولی نتونستیم حتی یه بارم یکی از اونا رو ببینیم. شک کردم که آدرس رو درست اومده باشیم یا حتی به نتیجه درستی رسیده باشیم، برای همین اومدیم تا به بهونه‌ای به این طبقه سر بزنیم و مطمئن بشیم که محمدزاده‌ها این‌جان؛ ولی وقتی خبری نشد، داخل اومدیم و... این‌جا رو به این وضع دیدیم.
مرد سمت چپی‌اش لب باز کرد. قد بلندتر از دو نفر دیگر بود.
- تمام اتاق‌ها رو هم گشتیم. همه جا به‌هم ریخته و آشفته بود. حدس ما این بود که بهشون حمله شده؛ ولی به نظر می‌رسه که اونا فقط قصد داشتن تا دنبال مدارک و وسایل لازمشون بگردن و داشتن برای فرار آماده می‌شدن. اونا حتی وقت نداشتن اطرافشونو مرتب کنن. اگه حمله‌ای صورت می‌گرفت و این آشفتگی رو به بار می‌آورد، قطعاً باید چیزی هم می‌شکست یا مردم با خبر می‌شدن. حمله به چنین مکانی دور از عقله. یه دلیل دیگم هست که میگه اونا فقط فرار کردن. کثیفی ظروف و واحد نشون میده که اخیراً حال روحی مناسبی نداشتن و احتمالاً به این خاطر بوده که تهدید شدن و حال روحیشون مساعد نبوده. حتی داخل یخچال هم کثیف بود و تمام میوه و غذاها گندیده و فاسد شده بودن.
رامین گفت:
- درسته، اون درست میگه.
ما را یک بار از نظر گذراند و چشم در چشم سامان گفت:
- اونا فرار کردن. احتمالاً تهدید شده بودن یا احساس امنیت نداشتن چون خطر نزدیکشون شده بود!
شاهینا غرق در فکر لب زد.
- اوهوم. حتی اگه احتمال بدیم که اونا از همون ابتدا در چنین شرایطی بودن، باید خونه توی کثافت گم میشد، پس... .
سرش را تکان داد و ادامه داد.
- آره، جدیداً اونا تهدید شدن.
با بی قراری پرسید.
- ولی چرا به پلیس چیزی نگفتن؟
همان مرد بلند که هم قد سامان به نظر می‌رسید، بدون این‌که به کسی نگاهی بیندازد، جواب داد.
- اونا دخترشونو از دست دادن. با این‌که مشخص نیست چه بلایی سر اون دختر اومده؛ ولی محمدزاده‌ها طعم درد رو چشیدن و تهدید به از دست دادن دوباره یکی از اعضای خانواده می‌تونه به اندازه‌ای کارساز باشه که جرئت نکنن به پلیس چیزی بگن.
رامین دوباره در بحث شرکت کرد و گفت:
- آره، اونا هر کسی که هستن بدون شک قدرتشون از پلیس هم بیشتره... ما با بد کسایی در افتادیم رفقا!
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
◇فصل چهارم: بازگشت به خانه. خشم بیرام!◇
"بیست و شش روز مانده به جایگذاری"
تکیه‌ام به لبه تخت بود در حالی که پاهایم سمت چپم کج شده بودند. حین جویدن لب بالایی‌ام روی دفترچه‌ام دقیق شده بودم و دست دیگرم روی سی*ن*ه‌ام جمع شده بود.
به حمیرایی فکر کردم که قبرش زیر و رو شد و خانواده‌اش در ساختمانشان چال شدند. به سربازهایی فکر کردم که بدون هیچ دلیل معلومی خودکشی کردند. به ملیکایی که خانواده‌اش فرار کردند آن هم آن‌قدَر سریع که فرصت نداشتند اسباب‌کشی کنند! سر باقی خانواده‌ها چه آمده بود؟ حتی جسدها با آن زخم آشنایشان هم گوشه‌ای از ذهنم را اشغال کرده بودند؛ ولی به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. هر لحظه داشتم بیشتر کلافه می‌شدم.
آهی کشیدم و نگاهم را بالا آوردم. به پنجره زل زدم. پنجره باز بود و نسیم خنک و پوست‌نوازی اتاق را پر کرده بود. روبند سیاه تمام صورت آسمان را پوشانده بود و چشمان آسمان به مانند نقطه‌هایی سفید و نورانی در سرتاسر روبند پراکنده شده بودند.
تقه‌ای به در خورد که سرم را چرخاندم.
- می‌تونی بیای.
منتظر ماندم و حرکتی نکردم. سامان در را باز کرد و اولین جا به تخت نگاه کرد؛ اما یک ثانیه هم طول نکشید که چشمان خوش‌رنگش سمت من سر خورد.
- مزاحم نیستم؟
سرم را تکان دادم و لب زدم.
- اصلاً. بیا تو.
از این‌که این چنین به حریمم احترام می‌گذاشت احساس با ارزش بودن می‌کردم و با این احترامش شخصیتش برایم گران‌قدر و محترم میشد.
هم زمان با نزدیک شدنش پرسید.
- چرا روی زمین نشستی؟
نگاهی به زمین انداختم و گفتم:
- هوم؟ خوبه، راحتم.
او نیز کنارم نشست و تکیه‌اش را به تخت داد. نیم‌نگاهی به دفترچه روی رانم انداخت که توضیح دادم.
- داشتم جمع‌بندی می‌کردم تا شاید به نتیجه‌ای برسم؛ ولی... ‌.
چشم دوختم به صفحه و شانه‌هایم را به بالا و سرم را به چپ و راست تکان دادم. با چرخاندن سرم به طرفش حرفم را کامل کردم.
- هیچ فایده‌ای نداره. انگار به یه سوالی برخوردم که از هر راهی برم به جواب نمی‌رسم.
- همه سوالات از روی جواب‌ها طرح میشن.
- درسته؛ اما... باید بگم این سوال یا بیش از حد طولانیه یا زیادی گیج کننده.
حرفی نزد. آهی کشیدم و به متون چشم دوختم. لب زدم.
- نمی‌تونم درست فکر کنم.
- علت؟
- نمی‌دونم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و چشم در چشمش شدم.
- نمی‌دونم واسه چی مغزم پریشونه. درست نمی‌تونم فکر کنم. گاهی اوقات فقط به یه جا خیره میشم بدون این‌که به چیزی فکر کنم. حس می‌کنم مغزم کم آورده و دیگه نمی‌کشه.
- اون کم نیاورده، ذهنت ناآرومه و خودت دلیلش رو به خوبی می‌دونی.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
منتظر نگاهش کردم. کمی اخم کردم چون متوجه حرفش نشدم.
ادامه داد.
- برگرد لاله.
حرفش باعث شد چشمانم بلرزند و پلکم بپرد؛ اما همچنان گفت:
- تو چه بخوای و چه نخوای به خونواده‌ات فکر می‌کنی چون اونا عضو جدانشدنی زندگیتن. فکر و ذهنت درگیر اونان، طبیعیه که مثل همیشه نتونی خوب از مغزت کار بکشی.
حرف‌هایش را نمی‌شنیدم چون که خجالت‌زده بودم. سرم را پایین انداختم و به سکوتم ادامه دادم.
- برگرد به خونه.
با این‌که نیم رخم به او بود؛ ولی باز هم سرم را چرخاندم تا نتوانم از گوشه چشم هم او را ببینم. چند ثانیه چشمانم را بستم و سکوت بینمان در رفت و برگشت بود.
نفس عمیقی کشیدم سپس بازدمم آرام سی*ن*ه‌ام را خواباند. چشمانم را باز کردم و خیره به کمد لب زدم.
- می‌دونم که اذیتی و‌... .
لب بالایی‌ام را گاز گرفتم که باعث مکثم شد. دوباره برای یک ثانیه چشمانم را بستم.
- معذب. واقعاً از این بابت متاسفم. از فردا دنبال یه جا می‌گردم. تا الآن هم خیلی در حقم لطف کردی.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- تو یک غریبه بیشتر نبودی و به منی که از مثلاً خونواده‌ام فراری شدم پناه دادی. من واقعاً ممنونتم و... ‌.
سرم را به طرفش چرخاندم و ادامه دادم.
- فردا حتما دنبال... .
نگاه سرد و خصمانه‌اش حرفم را جوید. اخمش کم‌رنگ و طبیعی بود. معمولاً آن یک ذره اخم را داشت، نگاهش بود که به شدت خصم و خشم را ابراز می‌کرد.
- من بهت گفتم مزاحمی؟
نگاهم را پایین انداختم؛ ولی او ادامه داد.
- تو از وقتی که اومدی تو همین اتاقی، مگه واسه شام و ناهار بیای بیرون. بیشتر اوقات هم خودم خونه نیستم پس حضور تو اصلاً احساس نمیشه. من حتی گاهی فراموش می‌کنم که تو توی خونه‌ای.
چنان با خشم؛ ولی آرام جملاتش را بیان کرد که جرئت نکردم دوباره چشم به آن چشم‌های خصمگین بدوزم.
- من اگه میگم برو به خاطر خودته لاله. درسته که دلتو شکستن؛ ولی اونا خونواده‌تن. مطمئن باش هیچ‌ک.س برات خونواده نمیشه. اگه توی این مدت حرفی نزدم به خاطر این بود که خودت بهش پی ببری که چقدر نیازمند خونواده‌ای؛ ولی تو... اصلاً مایل نیستی تسلیم بشی.
اخم کردم.
- اونا غرورم رو شکستن.
- ولی نه از سر انتقام.
- من این دوست داشتنشونو نمی‌خوام.
- با این کارت بهشون فهموندی... تنبیه دیگه کافیه.
روی گرفتم و با اخم گفتم:
- من قرار نبوده تنبیه‌شون کنم.
تیز نگاهش کردم.
- رفتم چون دیگه نمی‌خواستم ببینمشون. رفتم واسه این‌که خواستم ترکشون کنم، تا ابد!
- بچگانه رفتار نکن... با لاله‌ای که من می‌شناسم خیلی فاصله گرفتی. اون دختر عاقل‌تر بود... ناامیدم نکن.
 
بالا پایین