جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,056 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نمی‌دانم چرا جمله آخرش باعث شد ساکت شوم و به فکر فرو روم.
لحنم دیگر محکم نبود.
- سامان من نمی‌تونم برگردم. اگه برم دیگه اومدنی نیست. معلوم نیست کی بذارن برم بیرون؟ اون هم به تنهایی! دیگه بیشتر از قبل حواسشون به منه.
- بالاخره بیخیال میشن.
چشمانم گرد شد. با ناباوری گفتم:
- سامان! تو که فکر نمی‌کنی من قراره چند ماه بکشم کنار؟ این بی انصافیه، ما الآن به نقطه حساسی رسیدیم، نمی‌خوام گروهو ترک کنم.
- بی خبر نمی‌مونی.
- دقیقاً می‌خوای چطور بهم خبر بدین؟ به اطلاع برسونم که اونا حتماً گوشیمو ازم می‌گیرن... سامان خونواده من واقعاً لجباز و یک‌دنده‌ان و البته بچه!
- می‌خوای بگی تو بچه نیستی؟
قبل از این‌که حرفی بزنم چند ثانیه به چشمانش نگاه کردم. اخمم غلیظ‌تر شد.
- فکر نمی‌کردم آدمی باشی که بخوای طعنه بزنی... خودت خوب می‌دونی که من مجبور بودم. مجبورم کردن!
- اما الآن می‌تونی برگردی... اون‌طور که تو از اونا میگی من شک ندارم که پیدات می‌کنن پس بهتره خودت برگردی چون این‌طوری شانس این‌که دوباره بهت اعتماد کنن بیشتره. به هر حال تو برمی‌گردی و اینو قبول داری لاله... تو نمی‌تونی تا ابد یک فراری باشی.
حرف حق جواب داشت؟
دفترچه را از روی پاهایم کنار زدم و با جمع کردن پاهایم سمت شکمم آرنج‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم. پنجه‌هایم لای موهای سیاه و لختم لغزید. موهایم را باز گذاشته بودم و شالی که روی سرم بود تنها نقش یک پارچه اضافه را داشت چون موهایم از جلو و عقب بیرون ریخته بود. نگاهم به زمین بود و به حرف‌های سامان فکر می‌کردم.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و نرم فشرد. سرم را خیلی خفیف سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. با آن صدای بم و مردانه‌اش گفت:
- می‌دونم که بهترین تصمیمو می‌گیری.
مغموم نگاهش کردم.
- منو تو یک دوراهی سخت قرار دادی.
- تو از عهده‌اش برمیای.
آهی کشیدم و پیشانی‌ام را روی زانوهایم گذاشتم. موهای بلندم سمت زمین آویزان شده بودند.
***
گلویم خشک بود. دلم آرام و قرار نداشت. تپش قلب نداشتم. انگار قلبم از شدت انرژی منفی اطرافم مرده بود؛ ولی دلم حسابی شور میزد و ناآرام بود.
نگاهم را از انتهای کوچه گرفتم و به سامان دادم. وقتی متوجه نگاهم شد، سرش را سمتم چرخاند.
- سامان!
چند ثانیه به نگاه آشفته‌ام خیره ماند سپس دست بزرگش با نرمی دست سردم را بلعید. انگشتانم را فشرد و صدای مردانه‌اش در فضای ماشین طنین انداخت.
- به این فکر کن که بعد از چند روز همه چی به روال عادیش برمی‌گرده و تو بدون هیچ درگیری ذهنی‌ای می‌تونی به گروه ملحق بشی و مفیدتر عمل کنی. گروه به لاله‌ای نیاز داره که تمام تمرکزش روی کار باشه... لاله تو از هیچی جا نمی‌مونی، اینو من بهت میگم و قولمو نگه می‌دارم... قول میدم که قولمو نگه دارم، نگران نباش.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فقط دستم را حس می‌کردم، باقی بدنم انگار متعلق به من نبود که آن‌طور بی حس و لمس بودند. انگار نیاز داشتم تا سامان جای‌جایم را بفشارد و لمس کند تا بدنم بیدار و زنده شود.
- من... من فقط می‌ترسم... تو بیرامو نمی‌شناسی. شاید بشه عمه رو آروم کرد، وحید که اصلاً برام اهمیتی نداره و اون... .
با یادآوری کسی که مسبب این همه فشار و بدبختی بود، اخم‌ کردم. با غیظ حرفم را ادامه دادم.
- هر کسی رو بشه آروم کرد بیرام تا خودش نخواد بیخیال نمیشه. اون... .
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم در حالی که سامان یک دستم را روی پایم گرفته بود.
- آه سامان تمام‌ مشکل من اونه.
میان پلک‌هایم را باز کردم و چشم در چشمش شدم. چنان خونسرد و آرام بود که انگار شوک عصبی هرگز از کنارش عبور نکرده. همیشه او را این‌گونه دیده بودم البته به جز آن لحظه‌ای که از پرتگاه سقوط کردم.
- من چند روزه که خونه نیستم!
پس از چند ثانیه بالاخره لب باز کرد.
- اگه می‌خوای می‌تونیم برگردیم.
پلک زدم. با اکراه روی گرفتم و دوباره پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. اخمم عصبی و از سر شرایطم بود. نفس عمیقی کشیدم و پس از تکان دادن سرم به چپ و راست نگاهش کردم.
- نه، تا این‌جا اومدم پس... از این به بعدش رو هم میرم.
به انتهای کوچه نگریستم.
- وقتی از این کوچه بگذرم، وقتی وارد خونه بشم، دیگه همه چی رو می‌سپرم به زمان. شاید تا قبل از ورودم به خونه همه چی تحت کنترل خودم باشه؛ ولی من... .
آه کشیدم و رخ در رخ سامان شدم که در تمام مدت به من زل زده بود.
- می‌خوام همه چی رو به زمان بسپرم. الآنم فقط تحت فشارم و مضطربم که طبیعیه، نه؟
نگاهم التماس می‌کرد تا کسی آرامم کند و چه خوب بود که سامان نگاه‌خوان خوبی بود؛ اما حرکتی که زد چنان برایم شوکه کننده بود که تا چند ثانیه توی بهت بودم.
دستم را کشید و مرا نرم در آغوشش گرفت. چشمانم گرد شد و نفسم حبس. کمرم را نوازش کرد. دستش بالا می‌رفت و پایین می‌آمد. حرفی نزد فقط در آغوشش نگه‌ام داشت و نوازشم کرد. نفسم آزاد شد و ناخودآگاه چشمانم بسته. صورتم را به گردنش فشردم و دستانم را روی سی*ن*ه سفت و پهنش گذاشتم.
نزدیک به دو دقیقه هم گذشت؛ اما هیچ کداممان حرکتی نکردیم. سامان از آن دست آدم‌هایی بود که حضورش حتی صدایش آرامش را به وجودت هدیه می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم. عطر گران‌قیمتش مشامم را خوش‌بو کرد. با اکراه عقب کشیدم و نگاهم را به آن دو تیله رنگی دوختم. به خاطر تاریکی نمی‌توانستم درست رنگشان را ببینم؛ اما می‌دانستم که آن تیله‌ها هنوز هم بین رنگ سبز و زرد معلق‌اند.
- ممنونم... بابت همه چی.
با درنگ نگاهش را پایین انداخت و سپس کمرش را به صندلی‌اش تکیه داد. یک دستش را روی فرمان گذاشت و خیره به روبه‌رو لب زد.
- تشکر لازم نیست.
سریع حرفش را رد کردم.
- چرا، من هر چقدر هم ازت تشکر کنم و ممنونت باشم کمه.
نگاهم کرد.
- تو کاریو انجام دادی که غیر ممکن بود ک.س دیگه‌ای انجامش بده. تو بدون هیچ منتی منو تو خونت پذیرفتی در حالی که مجبور نبودی تحملم کنی. تو یه غریبه بودی؛ ولی از خونوادم هم بیشتر بهم محبت کردی... ازت ممنونم و امیدوارم بتونم یه روزی این لطفتو جبران کنم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فقط خیره ماند. واکنش دیگری نشان نداد. از او همین قدر توقع می‌رفت.
دوباره لب زدم.
- ممنون.
به کوچه چشم دوختم. هیچ‌ک.س بیرون نبود با این‌که ساعت هشت بود.
- دیگه باید برم.
چشمانم را بستم و نفسم را رها کردم. وقتی چشمانم باز شد، دستگیره را سریع کشیدم تا منصرف نشوم. پیاده شدم و قبل از بستن در گفتم:
- امیدوارم به زودی ببینمتون... خداحافظ.
باز هم حرفی نزد؛ اما نگاهش همه چیز را گفت. در را بستم و با جابه‌جا کردن بند کوله روی شانه‌ام از ماشین فاصله گرفتم. قدم‌هایم بزرگ و تند بود. قصد داشتم قبل از این‌که لاله ترسو بیدار شود خودم را در عمل انجام شده قرار دهم و داخل خانه باشم.
در طول راه چشمانم تا آخرین اندازه باز بودند و اطراف را نگاه می‌کردند؛ ولی کسی به چشمم نخورد. به انتهای کوچه که رسیدم، ایستادم. چرخیدم و به ماشین سامان نگاه کردم، همان لحظه برایم چراغ زد. نفس عمیقی کشیدم که سی*ن*ه‌ام بالا رفت و سپس پایین خزید. این‌که کسی هوایم را داشت، آرامش‌بخش بود.
کوچه را دور زدم و در ویلایی عمارت را دیدم که میله‌میله و بی‌حجاب بود. در، در چند قدمیم قرار داشت. سرجایم میخکوب شده بودم. لاله ترسو کم‌کم داشت هشیار میشد که حرف سامان در سرم پیچید. من باید می‌رفتم تا بتوانم با فکری آسوده به گروه کمک کنم. کارم از اول اشتباه بود. تصمیم‌گیری از روی خشم و احساس چنین نتیجه‌ای را هم به دنبال داشت؛ ولی همه‌اش تقصیر آن عوضی بود. لعنت به او، لعنت به ارمیایی که خوب ادعا کرد از آب نفرت دارد در حالی که اگر آب را می‌دید شناگر ماهری بود!
دست آزادم مشت شد. دست چپم گیر بند کوله‌ام بود. قدم‌هایم را سمت ساختمان سه طبقه‌مان برداشتم. از ذره‌ذره انرژیم استفاده کردم تا محکم جلو بروم. نمی‌خواستم حتی پیش خودم ترسو جلوه کنم.
به در کلید زدم و وارد حیاط شدم. در را پشت سرم آرام بستم. انگار در تماماً با فلز پوشیده شده بود که وقتی وارد حیاط شدم تازه توانستم درخت‌ها و مسیر شنی را ببینم.
صدای آب از سمت راستم می‌آمد. ظاهراً باغبان داشت باغ‌ را آب می‌داد؛ اما پشت درخت‌ها بود چون دیدی به او نداشتم.
جلو رفتم. زمین شنی طولانی بود و کفش‌هایم با برخورد آن‌ها "سش‌سش" صدا می‌داد. آسمان سیاه بود و تک و توکی ستاره نقطه مانند و زرد به چشم می‌خورد؛ ولی حیاط با این‌که چراغ‌ها هم روشن بودند؛ اما در تاریکی دلهره‌آوری فرو رفته بود.
با نزدیک شدن به سنگ‌فرش توانستم باغبان را که مردی با موهای جوگندمی و بلند قد بود، ببینم. او برخلاف ظاهر باغبان‌های توی سریال و فیلم‌ها اصلاً ظاهر مهربانی نداشت بلکه چهره‌اش خشک و سرد بود با یک صورت استخوانی و ته‌ریش تیغ‌تیغی‌.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
توجه‌ای نشانش ندادم آن‌طور که همیشه نسبت به‌هم بی تفاوت بودیم. او فقط وظیفه داشت به ظاهر باغ‌ها رسیدگی کند بنابراین می‌دانستم که در مورد قضیه فرارم چیزی نمی‌داند. خانواده‌ام هر چه‌قدر که کج‌خیال و پست باشند، این مهارت را داشتند تا مشکلات خانوادگی را بین دیوارهای خانه حبس کنند.
احساس می‌کردم مانند بازی‌های کامپیوتری زندگیم مانند خون لحظه‌لحظه کم می‌شود و بدنم رنگ‌پریده و خالی می‌شود؛ اما باز هم جلو رفتم. پاهایم مسئول بودند مرا تا سالن برسانند حتی اگر اضطراب داشت مرا می‌جوید و دوباره و دوباره نشخوار می‌کرد.
از پله‌های ورودی بالا رفتم. در را باز کردم. آرام‌آرام داخل سالن شدم. مانند بی پناهی به نظر می‌رسیدم که در یک جنگ جهانی با ترس و وحشت به اطراف نگاه می‌کند. دیگر لاله ترسو بیدار شده بود؛ ولی خوشحال بودم که به خانه‌ رسیدم وگرنه بدون شک لاله درونم مرا از پیشروی منصرف می‌کرد.
وقتی کسی را ندیدم، نگاهم سمت چهارچوبی رفت که سالن را دو قسمت می‌کرد. چهارچوب بزرگ و بدون هیچ در و پیکری بود. به احتمال خیلی زیاد نگار در اتاقش بود و بقیه در پذیرایی حضور داشتند. به شدت احساس غریبگی می‌کردم و سخت از فرارم پشیمان شده بودم. احساس مزخرفی داشتم و سردم بود. مانند این بود که یک شاگردِ اول یک هفته بدون هیچ علتی در مدرسه غیبت خورده بود. مهم نبود چند سال در آن مدرسه حضور داشته، تمامش به آن یک هفته نبودش برمی‌گشت و همه برایش غریبه می‌شدند. فوق‌العاده احساس چندش و عوضی‌ای داشتم؛ ولی می‌دانستم که احساساتم بی دلیل نیست و پیشاپیش مرا برای یک جنگ حسابی آماده می‌کردند.
من... امشب... بدون شک... می... می... رم!
تصمیم گرفتم قبل از این‌که مورد توبیخ و تنبیه قرار بگیرم، وارد اتاقم شوم. اتاقم با این‌که حریم نداشت؛ ولی بهترین جای این خانه بود. اتاقم محبوب‌ترین جایی بود که من در تمام این سال‌های زندگیم مخصوصاً از وقتی که از طرف خانواده‌ام دیوانه و احمق خطاب شدم، در آن زندگی کردم. بهتر دیدم پیش از دیدنشان کمی با خودم خلوت کنم؛ ولی همین که وارد شدم... !
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دهانم باز شد. چشمانم با بهت اتاقم را مزمزه می‌کرد و می‌توانستم طعم تلخ لحظات داخلش را بچشم. می‌توانستم تصور کنم که چه ثانیه‌های وحشتناکی در این چهاردیواری سپری شده. خدا را شکر می‌کردم که آن لحظه برنگشتم!
تمام اتاقم به‌هم ریخته بود. روزنامه‌های چسبیده به دیوار پاره‌پاره شده بودند. انگار کسی وحشیانه به آن‌ها چنگ زده بود. تختم از زیر پله‌ها کشیده شده بود. فضای اتاقم متشنج و سنگین بود. میز لپ‌تاپم برعکس افتاده و لپ‌تاپم نزدیک دیوار خرد و پودر شده بود. نمی‌دانستم چرا در جای‌جای اتاقم بیرام را می‌دیدم، انگار فقط او حق داشت از کارم خشمگین شود. به هر حال سرپرستی من دست او بود.
به عسلی نگاه کردم. با دیدن قاب عکس پدر و مادرم چشمانم لرزید و پر شد. اگر آجر به آجر این اتاق زیر خشم بیرام له شده بود، لااقل آن قاب عکس در امان مانده بود.
دستم سست شد و کوله‌ام از شانه‌ام سر خورد و روی زمین افتاد. به طرف عسلی رفتم. روی تخت نشستم و با خم شدن سمت عسلی قاب عکس را برداشتم. آب نمک چشم چپم را سوزاند و باعث شد اشک بیشتری تشکیل شود. دیدم تار بود. پلکی زدم که قطره‌ای چکید. با دستم روی قاب کشیدم. بغضم شدیدتر شکست و اشک‌های بیشتری روان شدند.
بیشتر از هر دفعه احساس یتیم بودن می‌کردم. بیشتر از هر دفعه احساس بی کسی می‌کردم. بیشتر از هر دفعه نداشتن گرمایی به نام مادر را حس می‌کردم. بیشتر از هر زمانی کمرم درد می‌کرد تا به ستونی به اسم پدر تکیه کند.
به پدرم نگاه کردم. می‌خندید. دندان‌های سفیدش توی چشم بود. چشمانش به خاطر آفتاب ریز شده بود؛ ولی می‌توانستم تیله‌های آبی رنگ روشنش را ببینم. مادرم مرا باردار بود و شکمش جلو آمده بود. دستش را روی دست پدرم که روی شکمش بود، گذاشته بود. حلقه ظریف توی انگشتش برق میزد. او نیز لبخند داشت؛ اما کمی از دندان‌های سفیدش نمایان بود. این تنها عکسی بود که از آن‌ها داشتم، فقط همین یک عکس بدون هیچ خاطره‌ای.
من هم با آن‌ها بودم. من هم در آن عکس حضور داشتم؛ ولی انگار تقدیرم بود که حضور خارجیم با آن‌ها شریک نشود.
دوباره به پدرم چشم دوختم. شباهت زیادی به او داشتم؛ ولی چشمانمان یک فرق اساسی داشت. من نیز چشمان آبی رنگ داشتم؛ ولی به خاطر تیره بودنشان سرمه‌ای می‌نمودند. هیچ یک از اعضای خانواده‌ام رنگ چشمانش مانند من نبود، همه چشمانی قهوه‌ای رنگ داشتند البته به جز بیرام. آن‌ها غیر از رنگ چشمانشان که شبیه هم بود که البته نود درصد ایرانی‌ها چشم قهوه‌ای بودند! هیچ نقطه شباهت دیگری میانشان به چشم نمی‌خورد، انگار از یک پدر و مادر نبودند! پدرم که اصلاً شبیه‌شان نبود. او فرق زیادی با آن‌ها داشت. اگر آن‌ها قوی هیکل با بدنی تکه‌تکه شده و سنگ‌مانند بودند، پدرم یک انسان عادی به نظر می‌رسید با کمی چربی در قسمت شکمش. او برخلاف برادرانش بیرام و وحید مهربان و مظلوم می‌نمود؛ اما آن دو نفر دیگر وحشی و درنده بودند، گستاخ و خشن. طبق اطلاعاتی که جرعه‌جرعه از زبان عمه‌ام بیرون کشیده بودم، پدرم فرزند سوم و پسر دوم خانواده کیمیا بود؛ ولی اصلاً این‌طور به نظر نمی‌رسید. او زیادی نحیف بود و این‌طور می‌نمود که او بچه آخر باشد.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آهی شانه‌هایم را بالا برد و سپس دوباره به حالت عادیشان برگشتند. اشک صورتم را خیس کرده بود. کم مانده بود هق‌هق کنم.
دو تن از مهربان‌های زندگیم قبل از این‌که طعم واقعی زندگی را بچشم ترکم کرده بودند و مرا با چند بی احساس تنها گذاشته بودند. حتی به خاطر نداشتم کی خانواده‌ام درست خندیدند! اصلاً خندیدن را یاد داشتند؟ یا تنها از زندگی اخم و تخمش را آموخته بودند؟ حتی عمه مرجان هم سخت و نفوذناپذیر بود. من چه‌طور باید این اشخاص را تحمل کنم؟ چه‌طور از خشمشان نلرزم؟ مخصوصاً از صاحب آن دو چشم شیشه‌ای و ترسناک!
خم شدم و قاب را روی عسلی برگرداندم. دماغم را بالا کشیدم و با دستانم اشک‌هایم را پاک کردم.
پچ‌پچ‌کنان لب زدم.
- باداباد.
بلند شدم و با عزمی جزم سمت پله‌ها رفتم. در همان حین شالم را از سرم کندم. هم زمان با بالا رفتن از پله‌ها حس می‌کردم موهایم که دم اسبی بسته شده بودند، به خاطر لَخت بودن و سبکیشان به چپ و راست تکان می‌خورند.
با عبور از چهارچوب مقابل پذیرایی که سمت چپ قرار داشت، ایستادم؛ اما... .
با بهت به ارمیا و نگار نگاه کردم. جز آن دو نفر ک.س دیگری توی پذیرایی نبود. از یک طرف خیالم آسوده شد که چشم در چشم آن تیله‌های خاکستری شسته شده نشدم و از طرف دیگر به خاطر کش رفتن زمان عصبی و هیجان‌زده شدم.
نگار با دهانی باز از روی مبل بلند شد. کتابی که دستش بود روی پارکت افتاد. هاج و واج نگاهم می‌کرد. موهای فر و پرپشتش باز بودند و اگر در پشت سرش قرار نداشتند قطعاً سرش میان آن حجم از مو گم میشد.
- لاله!
چه‌قدر دلتنگش شده بودم؛ ولی به خاطر شرایطم نمی‌توانستم احساساتم را ابراز کنم.
ارمیا سمت زانوهایش خم بود و با حضور من تنها سرش را بالا آورده بود؛ ولی حیرت و شوک در نگاهش موج میزد.
از... او... م... ت... ن... فر... بودم!
از پله‌های پذیرایی بالا رفتم و مقابل نگار ایستادم. هیچ توجه‌ای به ارمیا که خیره‌ام بود، نشان ندادم. او لیاقت سلامم را هم نداشت.
- کجان؟
چشمان آشفته‌اش روی چشمانم در رفت و برگشت بود. راست چپ، چپ راست.
با ترس دوباره زمزمه کردم.
- نگار!
ناگهان ارمیا سریع بلند شد که من و نگار یکه خوردیم. تعجبم به سه ثانیه نکشید که ارمیا بازوی نگار را کشید و همین که مقابلم قرار گرفت، یک سیلی محکم نثارم کرد. هینی از نگار جدا شد و با بهت و خشم به ارمیا نگاه کرد. سوزش روی لپم را حس می‌کردم؛ ولی گیج و منگ بودم.
سرم را چرخاندم و چشم در چشمش شدم. بی اختیار پوزخند زدم.
او... دقیقاً... الآن... چه کار کرد؟!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فک تراشیده‌اش منقبض و سفت شده بود. لب‌هایش را به‌هم فشرده بود و پره‌های بینیش باد کرده بود. نفس‌نفس میزد.
او... الآن... خشم... گین... بود؟!
دوباره پوزخند زدم. کمرم را صاف کردم. دستانم مشت شد و خشم در صورتم نشست.
او به چه حقی به من سیلی زد؟
به چه حقی از دستم خشمگین بود؟
انگار لب‌هایم را به‌هم دوخته بودند که کلامی روی زبانم سر نمی‌خورد.
جفتمان مانند درنده‌ها نفس‌نفس می‌زدیم و با خصم به یکدیگر زل زده بودیم.
نگار نیم نگاهی به ارمیا انداخت و نزدیکم شد. آرام پرسید.
- این مدت... .
ناگهان نگاهش به پشت سرم خورد که حرفش قطع و چشمانش گرد شد. حدس این‌که چه کسی را دیده سخت نبود. او محال بود از وحید این‌گونه وحشت کند یا حتی از مادرش. تنها شخصی که ابهت غیرقابل انکاری داشت بیرام بود.
چشمانم را محکم بستم. اخم کم‌رنگی داشتم. فشارم افتاده بود و دما برایم پایین بود.
شنیدم که از پله‌های چوبی بالا آمد. شنیدم که قدم‌های آرام و محکمش سمت من برداشته شد. درست مثل این بود که مرگ ثانیه به ثانیه نزدیکت شود. مثل این بود که یک حادثه شوم روز به روز نزدیکت شود.
پشت سرم ایستاد. خشمش را احساس می‌کردم. چیزی در دلم فرو ریخت و پایین افتاد. هیجانم دو چندان شده بود.
نگار با دلواپسی نگاهش را از او گرفت و به من داد. طاقت نیاورد و دوباره به بیرام چشم دوخت. دستش آرام جلو آمد تا دستم را بگیرد. همین که انگشتانم فشرده شدند، توانستم خودم را حس کنم.
ده ثانیه گذشت؛ ولی همچنان جرئت نداشتم بچرخم. فشار دست نگار نیز رفته‌رفته داشت بیشتر میشد.
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره به خودم اجازه دادم با بزرگترین مشکل زندگیم رخ در رخ شوم. آرام‌آرام چرخیدم؛ اما نتوانستم بیشتر از این پیش بروم و سرم را بالا نگه دارم. نگاهم به زمین چوبی دوخته شده بود و قلبم می‌لرزید.
از گوشه چشم متوجه هیکل بزرگش بودم. هیبتش مرا بیش از پیش ترساند و ناچاراً چشمانم را بستم در حالی که دستانم محکم مشت شده بود.
نگار پا در میانی کرد. فقط جرئت کرد یک نیمچه قدم جلو بیاید. محتاطانه لب زد.
- دای... .
ولی انگار صدایش یک شروع بود چون به محض این‌که بیرام را مورد خطاب قرار داد، سیلی دوم را خوردم. چنان محکم چنان سوزناک چنان آتشین که سیلی ارمیا در برابرش حکم نوازش را داشت. نگار دوباره از سر وحشت هین کشید. دستانش بی اختیار روی دهانش قرار گرفتند. از شدت ضربه نزدیک بود بیوفتم که بیرام با پشت همان دستش به طرف دیگر صورتم سیلی زد. با شتاب روی زمین پرت شدم و نگار دستپاچه شده نزدیک بیرام شد و سپرم شد.
- دایی کافیه. لاله غلط کرد، تو رو خدا ولش کن.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
استخوان انگشتانش وقتی با پشت دستش به صورتم کوبید، انگار لپم را فرو برده بود. به شدت درد داشتم و صورتم داشت می‌سوخت. از وحشت زیاد حتی بغضم نگرفت. با تکیه به آرنجم نیم خیز شدم که سر خوردن مایع گرمی را از توی دماغم احساس کردم. با پشت شستم زیر دماغم کشیدم. می‌دانستم که دماغم صدمه دیده و با دیدن خون روی انگشتم به حدسم مطمئن شدم.
می‌توانستم سنگینی نگاه هر سه نفر را روی خودم احساس کنم. سرم را چرخاندم و به بیرام نگاه کردم. صورتش دیگر مثل همیشه خنثی و آرام نبود. چشمانش سرخ شده بود. آن تیله‌‌ها.‌.. آن تیله‌ها به طور ترسناکی دلهره‌آور شده بودند. رگ ساعدهایش بیش از پیش برجسته شده بود. انگار هر آن ممکن بود بترکند و منفجر شوند. خشمش را بیشتر از هر زمان احساس می‌کردم. سی*ن*ه‌اش چنان بزرگ و پهن بود که هر لحظه امکان داشت دکمه‌های لباسش از جا بکنند.
قدمی که به طرفم برداشت، نگار را ترساند. دستانش را در دو طرفش دراز کرد. او نیز مانند من ریزه‌میزه بود و سپر شدنش در برابر آن هیکل پر قدرت مضحکانه به نظر می‌رسید.
- دای... .
بیرام یک لحظه هم نگاهش را از رویم برنداشت. با چنگ زدن به بازوی نگار او را به کناری پرت کرد که نگار با جیغ روی زمین افتاد. فقط توانستم یک نیم نگاه نثارش کنم چون با نزدیک شدن بیرام دوباره توجه‌ام جلب آن دو چشم ترسناک و خصمگین شد. با تکیه به دستانم عقب‌عقب رفتم و او داشت آرام‌آرام به طعمه‌اش نزدیک میشد، به مانند یک درنده وحشی.
نگار فوراً بلند شد و گفت:
- دایی!
جیغ زد.
- ارمیا چرا وایسادی؟ یک غلطی بکن. همه اینا به خاطر توئه عوضی، حق نداری بی تفاوت باشی لعنتی.
نمی‌دانم چرا؛ ولی با امید به ارمیا نگاه کردم. ارمیا چشم از نگار گرفت و به من دوخت. نگاهش اصلاً آرام‌ نگرفته بود. او را تا به اینک هرگز این‌طور وحشی ندیده بودم. او همیشه آرام و بی زبان بود و البته یک بازیگر ماهر!
چشم در چشم بیرام شدم. بیرام در تمام مدت فقط خیره من بود و همین بخش ترسناک ماجرا بود.
آب دهانم را قورت دادم. بیرام بدون این‌که جهت نگاهش را عوض کند، لب زد.
- ارمیا؟
ارمیا که به او نگریست، ادامه داد.
- ببرش.
با ترس به ارمیا نگاه کردم؛ ولی ارمیا سمت نگار رفت. چشمانم گرد شد. هاج و واج با ترس و حسی نزدیک به مرگ به بیرام نگاه کردم. سی*ن*ه‌ام تندتند بالا و پایین می‌رفت و عیناً از این‌که برگشته بودم پشیمان شده بودم و حتی پشیمان‌تر که چرا در وهله اول فرار کردم!
ای لعنت به تو ارمیا.
با جیغ نگار نگاه هراسانم چرخید. ارمیا مچ دستش را محکم گرفته بود. نگار با مشتش به دستش می‌کوبید و پاهایش را به زمین فشرده بود تا ارمیا را همراهی نکند.
- ولم کن. ولم کن لعنتی.
به بازویش مشت زد.
- لعنت به تو، همش به خاطر توئه. تو حق نداری ولش کنی پست‌فطرت... ولم کن.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هر چه مشت و کتک حواله ارمیا می‌کرد، ارمیا حتی سر سمتش نچرخاند. خب طبیعی بود که کسی مانند ارمیا که صاحب یک باشگاه بدن‌سازی بود ضربه‌‌های کسی مانند نگار برایش دردناک نباشد.
- اصلاً به شماها چه ربطی داره که ما چی کار می‌کنیم؟ همش تقصیر شماست. شما حق ندارین... .
با پایین رفتن از پله‌ها حرفش را قطع کرد و گفت:
- ولم کن ارمیا، لعنت بهت.
آخرین چیزی که از او دیدم صحنه بلند کردن دستش برای زدن ارمیا بود. سر و صدایش را تا بالای پله‌هایی که به راهروی اتاق‌ها ختم میشد، شنیدم. چندی بعد سکوت مرگ‌بار اطرافم را قورت داد. حال جز من و بیرام هیچ‌ک.س دیگر حضور نداشت!
دلم نمی‌خواست نگاهش کنم. دلم می‌خواست زمان در همین نقطه متوقف شود و جلوتر نرود چون می‌دانستم ثانیه‌های بعدی تلخ‌تر می‌گذرند.
با ترس و مظلومانه نگاهش کردم. دوباره در جلدهایی قرار گرفته بودیم که به ندرت پیش می‌آمد تنمان کنیم؛ او خشمگین و من تسلیم.
قد بلند بود. تمام بدنش از عضله و استخوان‌های درشت ساخته شده بود. بابت عضلات پیچ در پیچ و برجسته‌اش هیکلی‌تر و بلندتر هم به نظر می‌رسید. به خاطر نیم خیز بودن من او به مانند یک هیولای چشم قرمز و ترسناک می‌نمود. آستین‌هایش چند تا خورده بودند برای همین می‌توانستم ساعدهایش را ببینم که رگ‌های بزرگ و کلفتی از زیر پوستش بیرون زده‌اند.
قدم کوچکی که به طرفم برداشت، باعث شد بدنم هشیار شود. دوباره عقب رفتم. حالت نیم خیزم باعث میشد بی دفاع‌تر باشم، انگار پاهایم فلج شده بودند که نمی‌توانستم بلند شوم و بایستم. دهانم خشک و لب‌هایم به‌هم چسبیده بود. عجیب حال اسفناکی داشتم.
به آرامی گفت:
- بلند شو.
لحنش اصلاً به آن چشم‌های وحشی و سرخ نمی‌آمد.
آب دهانم را قورت دادم و برای بلعیدن نفسم سوراخ‌های دماغم باد کرد.
- گفتم بلند شو.
سی*ن*ه‌ام به مانند یک پرنده کوچک سریع بالا و پایین می‌رفت. پاهایم بی حس شده بود و ساق‌هایم مورمور می‌کردند. بدنم سرد بود و احساس می‌کردم این بدن من نیست.
اجباراً ایستادم؛ ولی نگاهم به زمین بود. دیدم که آخرین قدم را هم برداشت. چشمانم را محکم بستم. شک نداشتم که لپ‌هایم سرخ شده. خون روی لب‌‌هایم چکیده و سر خورده بود و اگر دهان باز می‌کردم می‌توانستم طعم شورش را مزه‌مزه کنم. خون از فکم پایین ریخته بود. یقه‌ام لکه‌دار و خونی شده بود.
انگشتان کشیده‌اش از پیشانیم لای موهایم رفت. وادارم کرد سرم را بلند کنم و چشم در چشمش شوم.
اگر ضعیف‌تر از الآنم بودم قطعاً شلوارم را خیس می‌کردم. نگاهش بدترین، ترسناک‌ترین و وحشی‌ترین نگاهی بود که می‌توانستی در عمرت با آن روبه‌رو شوی.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- تو که می‌خواستی ترکمون کنی برای چی برگشتی؟
چون احمق بودم. غلط کردم که برگشتم!
دستش از روی سرم سمت چانه‌ام رفت و با انگشت اشاره‌اش سرم را بالاتر برد.
- هوم؟
لب‌هایم می‌لرزید؛ ولی نمی‌توانستم حرفی بزنم. حتی لب‌هایم جدا نمی‌شدند انگار بینشان چسب زده بودند.
بدون این‌که انگشتش از زیر چانه‌ام بلغزد، با شستش لپم را نوازش کرد. همان جایی که توسط نوازش پر مهرش می‌سوخت و زوق‌زوق می‌کرد.
- لاله برای چی برگشتی؟
چشمانش تنگ شد.
- مگه ما رو ترک نکردی؟ هوم؟ مگه به خاطر این نرفتی که درکت نمی‌کنیم؟ واسه چی پشیمون شدی؟
سمتم خم شد و آرام‌تر درست به مانند یک جادوگر اهریمن لب زد.
- مگه از دنیای بیرون لذت نبردی؟
می‌خواستم داد بزنم چرا، چرا، چرا! با افرادی خیلی بهتر از تو و خانواده مزخرفت آشنا شدم. می‌خواستم حنجره پاره کنم و بگویم یک غریبه به من پناه داد بدون هیچ منظور و نیت بدی؛ ولی... .
سرش عقب رفت و کمر راست کرد. با دو دست بزرگش سرم را قاب گرفت. اگر فقط کمی فقط یک ذره فشار وارد می‌کرد می‌توانست جمجمه‌ام را به راحتی بشکند. در بازوهای این مرد قدرت‌ها جمع شده بود. هر لحظه احتمال می‌دادم که سرم را له کند و مغزم را به مانند یک خامه در مشتش بفشرد. دستانش تقریباً کل سرم را گرفته بودند و من در برابرش به شدت ضعیف و شکننده می‌نمودم.
چون صاف ایستاده بود، وادارم کرد تا سرم را بالا نگه دارم.
- لاله... .
ادامه نداد. خشم پره‌های دماغش را باد کرد. فکش منقبض شد و سپس چانه‌اش را تکان داد. نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه چشمانش را بست.
با باز کردن آن چشم‌های شیشه‌ای با شستش خون دماغم را از بالای لب‌هایم پاک کرد. خون دماغم متوقف شده بود؛ ولی خون هنوز هم روی لب و چانه‌ام بود. با شست دیگرش لب‌هایم را پاک کرد. لمس انگشتانش مرا بیشتر عصبی کرد و باعث شد دندان‌هایم را به‌هم بفشرم.
- تا چند روز بهتره جلوی چشام نباشی.
کمی سرش را سمتم خم کرد. دهان باز کرد حرفی بزند؛ ولی فقط نفسش روی صورتم خالی شد. دوباره چشمانش را بست. به خاطر فشردن دندان‌هایش عضله فکش تکان خورد. ناگهان رهایم کرد و همان‌طور چشم بسته ماند.
انگار مرگ رهایم کرده بود که بدنم سست شد. هنوز هم باور نمی‌کردم که از آن سونامی جان سالم به‌در بردم. عقب رفتم. نگاهم همچنان روی او بود. سریع چرخیدم تا پذیرایی را ترک کنم که با حرفش سرجایم‌ میخکوب شدم.
- گوشیتو می‌ذاری جای تلوزیون تا برش دارم.
مکثم به سه ثانیه هم نکشید. توقع این حرکت را داشتم پس شوکه نشدم، فقط تا توان داشتم سریع از پذیرایی خارج شدم آن هم با قدم‌های کوتاه؛ ولی تند.
 
بالا پایین