- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
نفس عمیقی کشیدم و با بستن چشمانم سعی کردم با خودم خلوت کنم. در تقلا بودم تا خودم را آرام کنم. من که تا اینجایش را آمده بودم پس باقی راه را هم طی میکردم.
پاورچینپاورچین به طرف عسلی سمت چپ رفتم. نرسیده به عسلی چشمم به گوشیم خورد. با دیدن گوشیم که زیر بالش سر بیرام قرار داشت، جا خوردم و صد البته خوشحال که مجبور نبودم درست کنار گوش بیرام کشوها را بکشم! بیرام تیز بود و سبک خواب و کار من خود حماقت بود؛ اما چه می کردم که بیطاقت شده بودم.
تخت را دور زدم. بیرام وسط تخت خوابیده بود، مجبور بودم کمی خم شوم تا گوشی را بردارم. دو بالش روی تخت قرار داشت، بالشی را که بیرام از آن استفاده نمیکرد در سکوت برداشتم و همانطور که به بیرام زل زده بودم، کمی خم شدم و بالش را روی زمین گذاشتم که به خاطر تخت ایستاده ماند.
یک دستم را روی تاج تخت گذاشتم تا مبادا تخت از وزنم تکان بخورد و دست دیگرم سمت بالش پیشروی کرد؛ اما نگاهم روی چشمان بیرام بود.
به سختی نفس میکشیدم تا مبادا بیدارش کنم. کمبود اکسیژن آزارم میداد؛ اما تحمل کردم.
انگشتانم که قاب گوشی را لمس کردند، نگاهم را روی بالش سر دادم. لب بالاییم را گاز گرفتم و سرم را به تایید تکان دادم. بی صدا لب زدم.
- من میتونم... یک... دو... سه.
آرام گوشی را به طرف خودم کشیدم. چون گوشی زیر بالش بود حدس زدم بیرام قبل خواب با آن سرگرم بوده؛ ولی خوشحال بودم که لااقل حریم گوشیم را حفظ کرده بودم و قفل گوشیم با اثر انگشتم باز میشد و الا اگر پیامهایی که با بچهها رد و بدل کرده بودم را میخواند... حتی نمیخواهم به آن لحظه شوم فکر کنم!
گوشی را از زیر بالش کشیدم. باورم نمیشد، من انجامش دادم! لبم به دنبال لبخندی کشیده شد. به بیرام نگاه کردم. خوشبختانه هنوز خواب بود. آرامآرام فاصله گرفتم و خواستم کمر صاف کنم که ناگهان... !
به بازوهایم چنگ زد و مرا به طرف خودش کشید که هینی از اعماق دلم جدا شد. سریع چرخید و مرا روی تخت و خودش را روی دستش نگه داشت. با بهت و وحشت نگاهش کردم. او... بیب... بیدار بود؟!
لبهای به هم چسبیده و فک لرزانم مجال صحبت کردن را از من گرفته بودند. چشمانم گرد بود و خیره نگاه مرموز او.
توی عمرم تا به حال با او در چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم.
داشتم می... سوخ... تم!
به دستم که گوشی را محکم گرفته بود، نگاه کرد. نه تنها دستم بلکه تمام بدنم سفت منقبض شده بود. قلبم یاغی شده و وحشیانه میتازید.
- چیزی میخواستی؟
سی*ن*هام تند بالا و پایین میرفت. لبهایم جدا شدند؛ ولی فقط باز و نیمباز میشدند. باز هم هوایی از لای حنجرهام عبور نکرد.
صورتش را سمت صورتم نزدیک کرد که بی اختیار از سر وحشت زمزمه کردم.
- عمو!
پاورچینپاورچین به طرف عسلی سمت چپ رفتم. نرسیده به عسلی چشمم به گوشیم خورد. با دیدن گوشیم که زیر بالش سر بیرام قرار داشت، جا خوردم و صد البته خوشحال که مجبور نبودم درست کنار گوش بیرام کشوها را بکشم! بیرام تیز بود و سبک خواب و کار من خود حماقت بود؛ اما چه می کردم که بیطاقت شده بودم.
تخت را دور زدم. بیرام وسط تخت خوابیده بود، مجبور بودم کمی خم شوم تا گوشی را بردارم. دو بالش روی تخت قرار داشت، بالشی را که بیرام از آن استفاده نمیکرد در سکوت برداشتم و همانطور که به بیرام زل زده بودم، کمی خم شدم و بالش را روی زمین گذاشتم که به خاطر تخت ایستاده ماند.
یک دستم را روی تاج تخت گذاشتم تا مبادا تخت از وزنم تکان بخورد و دست دیگرم سمت بالش پیشروی کرد؛ اما نگاهم روی چشمان بیرام بود.
به سختی نفس میکشیدم تا مبادا بیدارش کنم. کمبود اکسیژن آزارم میداد؛ اما تحمل کردم.
انگشتانم که قاب گوشی را لمس کردند، نگاهم را روی بالش سر دادم. لب بالاییم را گاز گرفتم و سرم را به تایید تکان دادم. بی صدا لب زدم.
- من میتونم... یک... دو... سه.
آرام گوشی را به طرف خودم کشیدم. چون گوشی زیر بالش بود حدس زدم بیرام قبل خواب با آن سرگرم بوده؛ ولی خوشحال بودم که لااقل حریم گوشیم را حفظ کرده بودم و قفل گوشیم با اثر انگشتم باز میشد و الا اگر پیامهایی که با بچهها رد و بدل کرده بودم را میخواند... حتی نمیخواهم به آن لحظه شوم فکر کنم!
گوشی را از زیر بالش کشیدم. باورم نمیشد، من انجامش دادم! لبم به دنبال لبخندی کشیده شد. به بیرام نگاه کردم. خوشبختانه هنوز خواب بود. آرامآرام فاصله گرفتم و خواستم کمر صاف کنم که ناگهان... !
به بازوهایم چنگ زد و مرا به طرف خودش کشید که هینی از اعماق دلم جدا شد. سریع چرخید و مرا روی تخت و خودش را روی دستش نگه داشت. با بهت و وحشت نگاهش کردم. او... بیب... بیدار بود؟!
لبهای به هم چسبیده و فک لرزانم مجال صحبت کردن را از من گرفته بودند. چشمانم گرد بود و خیره نگاه مرموز او.
توی عمرم تا به حال با او در چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم.
داشتم می... سوخ... تم!
به دستم که گوشی را محکم گرفته بود، نگاه کرد. نه تنها دستم بلکه تمام بدنم سفت منقبض شده بود. قلبم یاغی شده و وحشیانه میتازید.
- چیزی میخواستی؟
سی*ن*هام تند بالا و پایین میرفت. لبهایم جدا شدند؛ ولی فقط باز و نیمباز میشدند. باز هم هوایی از لای حنجرهام عبور نکرد.
صورتش را سمت صورتم نزدیک کرد که بی اختیار از سر وحشت زمزمه کردم.
- عمو!