جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,886 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدایی از نگار بالا نمی‌آمد چون می‌دانست چه‌قدر تحت فشارم، فقط در سکوت بلند شد و سمت چمدانم رفت تا وسایلم را خودش مرتب کند. ذهن من به اندازه‌ای درگیر بود که نتواند درست کارها را انجام دهد.
دکمه‌های مانتوئم را نیمه تمام گذاشتم و رو به نگار که داشت لباس‌های اضافه را بیرون می‌کرد، دستم را دراز کردم و گفتم:
- فقط نگار داشته باش. به خدا همچین اذیتش کنم که بگه غلط کردم!
نگار در کمال آرامش چشم در چشمم شد و فقط سرش را تکان داد؛ اما دوباره مشغول کارش شد.
اخم کردم و گفتم:
- حرفامو باور نمی‌کنی؟
بدون این‌که نگاهم کند، با خونسردی لب زد.
- چرا.
- هوم.
دوباره سرم را تکان دادم و خیره به افق گفتم:
- یه بلاهایی سرش بیارم.
دستانم را به کمرم زدم و به نفس‌نفس زدنم ادامه دادم. با چشمانی تنگ شده همچنان به افق زل زده بودم. متوجه زمان نبودم تا این‌که نگار مقابلم ایستاد. با تعجب به دستش نگاه کردم که لیوان آبی دستش بود.
- یه دقیقه از فضا بیا روی زمین. توصیه می‌کنم قبل از این‌که سر بیرام خراب بشی حواست باشه دوباره عین موش کوچیک نشی تا لهت کنه. می‌دونی که؟ اون‌جا قراره فقط تو باشی و بیرام.
سرش را نزدیک‌تر کرد و با لحن ترسناک و آرامی تکرار کرد.
- تو و بیرام!
آب دهانم را قورت دادم در حالی که چشمان وق‌زده‌ام به چشمان قهوه‌ای نگار دوخته شده بود.
نگار لبخندی زد و لیوان را تا صورتم بالا آورد.
- بگیرش. در ضمن دکمه‌های مانتوت رو هم اشتباه بستی.
نگاه ماتم‌زده‌ام را به لیوان دادم. دستم بالا آمد و آن را گرفت. با ذهنی ترسیده و درگیر لیوان را به لب‌هایم نزدیک کردم؛ اما هیچ چیز از نوشیدن آب متوجه نشدم چون حال تازه داشتم به این فکر می‌کردم که قرار است در یک خانه من و بیرام برای چند روز تنها باشیم. اوه!
***
چه کسی اظهار کرده پول همه چیز است و خوشبختی می‌آورد؟
با چشمانی خمار از شیشه مقابلم به دریا زل زده بودم. دست به سی*ن*ه بودم و تقریباً روی کاناپه لم داده بودم. کمرم در عذاب بود؛ اما اهمیتی نمی‌دادم. نه دریا را می‌دیدم و نه درد را می‌چشیدم فقط سنگینی افکار آزاردهنده‌ام را که ذهنم را آلوده کرده بودند، درک می‌کردم.
سوار قایق شخصی بیرام بودیم. اتاقک تنها یک کاناپه داشت و بیرام یک متر با من فاصله داشت و سرش گرم تبلت توی دستش بود. قایق به آرامی تکان می‌خورد و راننده یا همان قایق‌ران تنها شخصی بود که غیر از ما در قایق حضور داشت.
چه کسی واقعاً باور داشت ثروت همه چیز است؟ کسی به من بگوید منی که در زیر میلیاردها پول دفن شده بودم خوشبخت بودم؟!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تحمل ماندن کنار اوی عوضی را نداشتم پس از اتاق خارج شدم. دریا آرام بود. ابرهای نازک مقابل خورشید را گرفته بودند و نور خورشید سبک‌تر احساس میشد. صدای مرغان دریایی همه جا را گرفته بود و می‌توانستم در بالای سرم چند تایی از آن‌ها را ببینم.
آهی کشیدم و نشستم. تکیه‌ام را به بدنه فلزی و سفید قایق دادم. پاهایم را سمت شکمم جمع کردم و پیشانیم را روی زانوهایم گذاشتم. سعی کردم با چشمانی بسته فقط به امواج آرام دریا و صدای پرندگان گوش کنم؛ اما در واقع صدای موتور قایق بلندتر بود.
چند دقیقه گذشت. آفتابی که روی سرم سنگینی می‌کرد باعث شد خوابم بگیرد. توی خواب و بیداری بودم که صدای قدم‌های محکم بیرام را سمت خودم شنیدم و همین کافی بود تا هشیار شوم؛ ولی حرکتی به خودم ندادم.
- خطرناکه، بهتره برگردی.
پوزخندی زدم. کاش میشد کسی داد بزند.
"نگرانیت بخوره تو سرت مردیکه"
اما چه کسی آن جرئت را داشت؟
وقتی عکس‌العملی از من ندید، کمی مکث کرد و سپس کنارم نشست. اخمم با حضورش درهم رفت و نامحسوس بدنم را بیشتر سمت خودم جمع کردم. بدون این‌که سرم را بلند کنم، اعتراض کردم.
- اومدم بیرون تا تنها باشم!
اعتنایی به حرفم نکرد مثل همیشه. وقتی سکوتش را شنیدم، سر بلند کردم و نگاهش کردم. چون چند دقیقه چشمانم بسته بود آفتاب کمی آزارم می‌داد.
- چی می‌خوای؟ چی از جون من می‌خوای؟ واسه چی نمی‌ذاری تو حال خودم باشم؟ الآن که قرار نیست در برم. نگاه کن... .
به اطراف نگاه کردم و سپس دوباره چشم در چشمش ادامه دادم.
- همه جا آبه، نترس خان عمو برادرزاده‌ات قرار نیست تا شهر شنا کنه و در بره!
نگاهش آرام بود، به مانند امروز آفتابی.
- از من متنفری؟
از سوالش جا خوردم؛ ولی نه طولانی. پوزخندی زدم و ابروهایم را بالا بردم. گستاخانه گفتم:
- فکر نمی‌کنی برای پرسیدن این سوال یه نمه دیر شده باشه؟
حرفی نزد که باعث شد با اخم بگویم:
- فکر نکنم نیازی به پرسیدن داشته باشی.
و دوباره روی گرفتم؛ اما بعد از چند ثانیه اضافه کردم.
- حاضرم تو جهنم بمونم؛ ولی کنار تو نباشم.
پاشنه‌ کفش‌هایش روی زمین بود. زانوهایش خم بودند؛ اما زانوی راستش نزدیک شکمش قرار داشت و یک دستش روی آن بود. خیره به من گفت:
- چرا عوض متنفر بودن از من به کارهای خودت فکر نمی‌کنی؟ من خیلی جاها کوتاه اومدم در حالی که اگه ک.س دیگه‌ای جای من بود مطمئناً اوضاع رو بدتر می‌کرد... یه نمونش وقتی که خونه اون بی ناموس بودی! نمی‌تونی تصور کنی که رفتن ناموست به خونه یک غریبه اون هم نصف شب چقدر می‌تونه به غرور و شخصیتت لطمه بزنه چون مرد نیستی!
آرام صحبت می‌کرد به مانند یک استاد صبور برای شاگردش. حرف‌هایش در مورد آن شب هیجان‌انگیز مرا شرمگین کردند، مخصوصاً وقتی که به لحظه‌ای فکر می‌کردم که بیرام سامان را با چند دکمه باز، ایستاده دیده!
دوباره روی گرفتم و نگاهم را به انگشتانم دادم. یک اخم تخس نیز بالای چشمانم قرار داشت.
- لاله من دشمنت نیستم. تو... .
برای ادامه حرفش کمی مکث کرد. پس از چند ثانیه ادامه داد.
- تو هم‌خون منی، یادگار برادرم. مطمئن باش اگه هر کسی دشمنت بشه من قرار نیست رهات کنم.
پوزخند محوی زدم. ابروهایم را بالا بردم و سپس چانه‌ام را. خیره به روبه‌رو لب زدم.
- جداً؟!
سرم را به طرفش چرخاندم.
- اما چرا همیشه مقابلمی؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- چون همیشه علاقه داری خودتو پرت کنی توی چاه. من مقابلت نیستم فقط یه مانعم تا قدم بعدیو که میوفتی توی چاه رو برنداری.
حرفش چنان در سلول‌هایم نفوذ کرد که تا چند ثانیه مات و مبهوت نگاهش کردم. او نیز چشم از من نگرفت. برای اولین بار بود که داشتیم بدون هیچ کل‌کلی مانند دو انسان بالغ با هم صحبت می‌کردیم.
لحن من نیز دیگر رام شد.
- عمو دنبال کردن رویاهام تو چاه افتادن نیست. لااقل بهم فرصتش رو بده. یا به جوابم می‌رسم یا به حرف تو. چرا نمی‌ذاری امتحان کنم؟
- تو فقط به دنبال جنایت و قتلی، چطور می‌خوای به... .
چشمانش را بست. انگار حرف زدن در مورد آن موجودات عجیب‌الخلقه برایش سخت بود.
- چطور می‌خوای به اون‌ها برسی؟
- من فقط به ندای قلبم گوش میدم.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- حرف دلت؟ تو خیال کردی احساس همیشه تو رو به مقصد می‌رسونه؟ پس برای چی قاتلی وجود داره یا جنایتکار؟ اونا هم به احساساتشون گوش می‌کنن!
- من حرفی از احساس نزدم. ندای قلب از منطق هم منطقی‌تر عمل می‌کنه؛ ولی فقط برای خود شخص. شاید منطق شما کار منو نپذیره؛ اما منطق من قبولش کرده. چرا به منطق من احترام نمی‌ذاری‌؟
آه کشید و گفت:
- لاله دوباره احمقانه حرف نزن.
- من احمقانه حرف نمی‌زنم.
لحنش کمی تند شد.
- چرا، احمقانه فکر می‌کنی و افکارتو هم به زبون میاری.
لحن من نیز تغییر شکل داد و سرد شد.
- ظاهراً قرار نیست من و تو به نتیجه یکسانی برسیم.
این را گفتم و روی گرفتم.
- تو توی سن حساسی هستی، نمی‌خوام به خاطر این افکارت سرزنشت کنم... .
بین حرفش پریدم و با بهت گفتم:
- آهان! پس می‌خوای تا وقتی از این محدوده حساس خارج شدم کنترلم کنی؟ چند سال؟!
بلافاصله صادقانه گفت:
- من همیشه تحت نظرت دارم.
- عمو!
بلند شد و ایستاد. سمت اتاقک چرخید؛ ولی قبل از این‌که فاصله بگیرد، گفت:
- آسمون داره ابری میشه بهتره قبل از این‌که بارون بیاد بیای داخل.
فوراً بلند شدم و با غیظ گفتم:
- حق نداری بحثو این‌جوری ترک کنی.
برایم مهم نبود که قایق‌ران در موردمان چه فکر می‌کند، همان‌طور که برای بیرام اهمیتی نداشت هر چند که آن مرد قایق‌ران در دیدرسمان قرار نداشت.
به حرفم اعتنایی نکرد و قدم بعدیش را برداشت. سمتش رفتم تا جلویش را بگیرم که قایق تکان خورد. جیغ خفیفی کشیدم و به عقب پرت شدم؛ اما ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد. با ضربانی بالا و چشمانی گرد به چشمان بیرام نگاه کردم.
- من همیشه می‌گیرمت حتی اگه عاشق پریدن باشی!
کمکم کرد روی پاهایم بایستم و سپس دوباره چرخید و به اتاقک برگشت که همان لحظه رعد و برق زد. با حیرت به آسمان نگاه کردم. کی هوا ابری شد؟ ولی زیاد به این مورد فکر نکردم چون ذهنم جای زیادی را برای حرف آخر بیرام خالی کرده بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کمتر از یک ساعت توی راه بودیم تا به شهر برسیم. بیرام سوار ماشینی شد که منتظرمان بود، من نیز ناچاراً در کنارش جای گرفتم. نزدیک یک ساعت بعد مقابل ساختمان بزرگی متوقف شدیم. بیرام قبل از این‌که نور را ترک کنیم ساختمانی را برای مدتی اجاره کرده بود. ساختمانی که بزرگ بود با یک حیاط بزرگ‌تر. واقعاً به چنین تشریفاتی نیاز نداشتیم آن هم فقط برای یک مدت کوتاه؛ ولی انتخاب‌های بیرام همیشه باید قدرتش را نشان می‌دادند.
دو اتاق خواب و یک اتاق مهمان وجود داشت. اتاق مهمان در طبقه دوم بود؛ ولی اتاق من و بیرام که متاسفانه نزدیک به‌هم قرار داشت در طبقه هم‌کف بود.
چون خسته بودم تصمیم گرفتم اول دوش بگیرم و بخوابم و شب وسایلم را بچینم. ساختمان نیازی به نظافت و تمیزکاری نداشت چون پیش از آمدنمان بیرام افرادی را مسئول کرده بود تا ساختمان را مرتب کنند.
ساعت چهار بود که از خواب بیدار شدم. باران می‌بارید و اتاق نیمه تاریک بود. صدای برخورد قطرات را به شیشه بالکن نمی‌شنیدم چون بالای بالکن سقف کم عرضی قرار داشت. با این‌که اتاق در پایین‌ترین طبقه قرار داشت؛ اما باز هم از حیاط چند متری فاصله داشت. بالکن من کنار بالکن بیرام بود. حس می‌کردم او به عمد همه چیز ما را کنار هم قرار داده.
تقه‌ای که به در اتاق خورد، هشیارم کرد.
- لاله؟ بیداری؟
پشت چشم نازک کردم. حوصله جواب دادن به او را نداشتم. به هیچ وجه علاقه‌ای به هم‌صحبت شدن با او نداشتم.
دوباره در زد. با اکراه نشستم و موهای بازم را از روی صورتم کنار دادم در حالی که از یک دستم به پشت تکیه داده بودم.
- آره، بیدارم.
- پس بیا ناهار.
به بالکن نگاه کردم تا آسمان را ببینم. تمام آسمان شهر با ابر نرم شده بود و باران شدیدی در حال بارش بود.
از تخت پایین رفتم. تختم بزرگ و دو نفره بود. در وسط اتاق از تاج به دیوار چسبیده بود و بالکن چند قدم با آن فاصله داشت.
سمت در رفتم و با کشیدن دستگیره از راهرو خارج شدم. راهرو توسط سه پله به سالن می‌رسید. پله‌ها را پایین رفتم و خود را به آشپزخانه رساندم. پاهای برهنه‌ام روی چوبی که سرتاسر ساختمان را پوشانده بود؛ صدا می‌داد. وقتی به آشپزخانه رسیدم بیرام را دیدم که پشت اپن روی صندلی بدون تکیه‌گاه و گردی که پایه‌اش چرخ داشت، نشسته و جعبه پیتزایش را باز می‌کند. قصد داشتم به او بگویم گرسنه‌ام نیست و چیزی هم تا شام نمانده؛ اما وقتی چشمم به برش پیتزای دست بیرام افتاد که آن‌طور شل و خوش‌مزه می‌نمود با پنیر زیاد، از تصمیمم منصرف شدم و اشتهایم با شتاب برگشت.
آب دهانم را قورت دادم و در سکوت سمت اپن رفتم و کنار بیرام روی صندلی نشستم. داخل آشپزخانه میزی وجود نداشت. در واقع میز ناهارخوری همان سنگ اپن بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از آن‌جا که صبحانه زهرمارم شده بود و نتوانسته بودم جز چند لقمه بیشتر بخورم، تندتند به برش‌های پیتزایم گاز می‌زدم و می‌خوردمشان.
- اون نوشابه رو بده.
خودم را به نشنیدن زدم. توجه‌ای نکرد و پس از نگاهی که بهم انداخت، سمتم خم شد تا نوشابه را بردارد؛ اما دیدم که به عمد دستش را به لیوان نوشابه‌ام زد! دهانه لیوان سمت من افتاد و شلوارم خیس شد. چشمانم از این حرکتش گرد شد. با حرص و ناباوری زیاد نگاهش کردم که حین خالی کردن نوشابه داخل لیوانش بدون این‌که گوشه چشمی حواله‌ام کند، لب زد.
- حواسم نبود.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم. نمی‌توانستم حرکتی همانند او بزنم چون قطعاً سریع‌تر از من عمل می‌کرد پس فوراً به سس چنگ زدم و با فشاری که به بدنه پلاستیکی وارد کردم سس قرمز با شتاب روی صورت و لباسش ریخت.
خشکش زد. بطری نوشابه هنوز توی دستش بود و نوشابه داخل لیوان ریخته میشد تا حدی که از لیوان بیرون ریخت. بیرام بطری را روی اپن گذاشت و نگاهم کرد. آن لحظه به حدی عصبانی بودم که نخواهم از نگاهش بترسم هر چند که او بیشتر متعجب نگاهم می‌کرد تا خشمگین.
- تو الآن... چی کار کردی؟
نفسم را از سوراخ‌های دماغم خارج کردم و گفتم:
- فقط خواستم روی پیتزام سس بریزم... حواسم نبود خان عمو!
- لاله!
لحنش تهدیدآمیز بود. نگاه گرفتم و خواستم به ظاهر خودم را مشغول خوردن کنم که از گوشه چشم دیدم دست.مالی برداشت و صورتش را پاک کرد سپس سراغ یقه و سی*ن*ه لباسش رفت. لباس سفیدش بابت سس صورتی شده بود.
دستمال را روی اپن پرت کرد. چند ثانیه بی حرکت به اپن زل زد. با احتیاط دستم سمت جعبه‌ پیش رفت؛ اما زیر چشمی حواسم به او بود. ناگهان سمتم خیز برداشت که از سر شوک جیغ زدم و بی اختیار تند و فرز از روی صندلیم پریدم.
- جرئت داری وایسا.
وقتی سمتم خیز برداشت، چشمانم بیشتر گرد شد. ماندن را جایز ندانستم وقتی گرگی مانند بیرام دنبالم افتاده بود. فوراً توی سالن دویدم. تنها پناهگاهم اتاقم بود، سعی کردم خودم را به آن‌جا برسانم؛ ولی هنوز فاصله زیادی از آشپزخانه نگرفته بودم که از پشت دستش به دور کمرم حلقه شد.
وحشت‌زده و ناباور دستانم را روی ساعدش گذاشتم و جیغ زدم.
- عمو!
کمرم را به سی*ن*ه سفتش چسباند. با چشمانی گرد شده نگاهش کردم. در صورتش خشم را نمی‌دیدم؛ ولی این به این معنا نبود که عصبانی نیست. او به راحتی می‌توانست نقاب بزند و خونسردیش را حفظ کند.
- واسه چی ترسیدی؟ کسی که خراب‌کاری می‌کنه فکر همه چیزو هم می‌کنه دیگه، نه؟
دست بزرگش روی شکمم قرار داشت و انگشتانش تقریباً تمام شکمم را گرفته بودند. کمرم به سی*ن*ه‌اش چسبیده بود و می‌توانستم تپش قلبش را از روی کتف راستم احساس کنم. او کلاً انسان عجیبی بود، چه از رفتار و چه از اندام. قلب او سمت راستش قرار داشت و برخلاف من کاملاً آرام می‌تپید.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ابروهایش را بالا داد و گفت:
- هوم؟
- خ... خودت... اول شروع کردی.
تنها به چشمانم زل زده بود. به نظر می‌رسید صورتش باز شده و سعی دارد لبخند نزند. عرق شرم روی بدنم نشسته بود. حس می‌کردم یک غریبه مرا در آغوش گرفته. چنان رابطه‌مان کم‌رنگ بود که هیچ‌گونه با او احساس راحتی نمی‌کردم. بابت داغی گونه‌هایم‌ شک نداشتم که سرخ شده‌ام. دیگر نمی‌توانستم به چشمان شیشه‌ای و خاکستری رنگش زل بزنم. خجالت‌زده نگاهم را پایین دادم و زمزمه‌وار لب زدم.
- میشه ولم کنی؟
ولی حرکتی نکرد. اخم کم‌رنگی کردم و سرم را کمی پایین دادم. از داخل گوشه لبم را نامحسوس بین دندان‌هایم‌ گرفتم. لحظه به لحظه داشتم بیشتر می‌سوختم.
عقب نرفت؛ اما دستش را از روی شکمم برداشت که فوراً به مانند تیری که از کمان خارج شده، سمت اتاقم دویدم، آن‌قدر سریع که کم‌ مانده بود پشت سرم گرد و خاک به پا شود. حتی یک لحظه هم به سمتش نچرخیدم و بی فوت وقت خودم را به اتاقم رساندم و در را محکم پشت سرم بستم.
***
کسی خود را روی سی*ن*ه‌ام انداخته بود و سخت فشارش می‌داد، انگار قصد داشت خفه‌ام کند. با نفس‌تنگی چشمانم را باز کردم و یک سیاهی محض چشمانم را زد؛ ولی چند ثانیه بعد توانستم اتاقم را در تاریکی ببینم.
با تکیه به دستانم نشستم و صدادار نفس کشیدم. دوباره آن سنگینی لعنتی سراغم آمده بود. سعی کردم نفس‌های آرام و عمیق بکشم؛ ولی اکسیژن از دستم در می‌رفت و ریه‌هایم خودسر شده بودند چون نفس‌هایم تند و کوتاه بود.
حتی یک دقیقه هم نمی‌توانستم دوام بیاورم، باید رها می‌شدم، باید آن سنگینی را که مثل یک چرک عفونی به سی*ن*ه‌ام چسبیده بود دور می‌کردم.
فورا از اتاقم خارج شدم و خودم را به حیاط رساندم. به حدی تنگی نفس مرا تحت فشار گذاشته بود که از خاطر بردم در نور نیستم و نمی‌توانم خود را به جنگل برسانم. وقتی که به خودم آمدم حیران و سراسیمه به اطراف نگاه کردم. از راه دهانم نفس می‌کشیدم تا اکسیژن بیشتری به من برسد؛ ولی بی فایده بود، انگار که آسم داشتم.
چشمانم آشفته و پریشان روی حیاط تندتند سر می‌خوردند بلکه چیزی ببینند و مرا از خفگی نجات دهند. با دیدن استخر چشمانم کمی گرد شدند. سریع به بالا نگاه کردم که پشت بام را دیدم. دوباره به استخر که پر بود و آب داخلش به خاطر تاریکی سیاه می‌نمود، نگاه کردم. انعکاس نور دو تا از چراغ‌های حیاط داخلش افتاده بود و مثل دو ماه داخلش شنا می‌کردند.
وقتی خودم را به پشت‌بام رساندم، سریع به لبه‌‌اش نزدیک شدم. لبه پشت‌بام حصار داشت و باید بالای آن حصار سیمانی می‌ایستادم تا بتوانم بپرم. فشاری که رویم بود مرا در چنین مواقعی نترس می‌کرد و مانند کسی که تنها به خودکشی فکر می‌‌کرد فقط به پریدن از آن ارتفاع زیاد فکر می‌کردم. البته ارتفاعش به اندازه پرتگاه توی جنگل نبود و امیدوارم بودم به دردم بخورد.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آرام چرخیدم تا پشتم به حیاط باشد سپس به سختی نفس عمیقی کشیدم و با شل کردن بدنم خودم را به عقب رها کردم. وقتی رها شدم چیزی از درونم جدا شد. مانند این‌که بخواهی از یک سراشیبی ناگهان پایین بروی و مهره‌ای از درونت بالا می‌رفت و روحت سبک میشد. کمتر از پنج ثانیه خنکی آب تمامم را در بر گرفت و استخر مرا در آغوش گرفت. چشمانم بسته بود. دست و پاهایم شل و سست بودند. خودم را به وزن آب سپرده بودم و آرام‌آرام به عمق استخر کشیده می‌شدم. وقتی ریه‌هایم برای اکسیژن به تقلا افتادند و بدنم هشیار شد، خواستم چشمانم را باز کنم که دستی به یقه‌ام چنگ زد و مرا بالا کشید. چون ترسیده و شوکه شده بودم دهانم باز شد و کمی آب توی حلقم پرید.
سرم که از سطح آب بالا رفت، شروع به سرفه کردن کردم. آن دست هنوز یقه‌ام را گرفته بود و تمام وزنم از آن آویزان بود. سرفه‌هایم که تمام شدند، نگاهم را بالا بردم که سیلی محکمی گردنم را رگ به رگ‌ کرد. لپم ذوب شد از شدت داغی.
با بیرام چشم در چشم شدم. توقع نداشتم او نصف شب بیدار باشد که این سیلی را نثارم کند.
موهای خشنش توسط آب سنگین‌تر شده بودند و به پیشانیش چسبیده بودند. صورتش خیس بود و قطرات آب روی صورت تراشیده‌اش سر می‌خوردند. میخ آن چشمان ترسناک شده بودم. با خشم و غضبی بی انتها نگاهم می‌کرد. آن‌قدر محوش شده بودم که سوزش لپم در نظرم کم‌رنگ شده بود.
دستش که یقه‌ام را گرفته بود چنان محکم مشت شده بود که اندازه دستش کوچک‌تر شده بود.
- می‌خواستی چه غلطی بکنی؟
سوراخ‌های دماغش باد کرده بودند و عضلات فکش بابت فشارهایی که به دندان‌هایش وارد می‌کرد، تکان می‌خوردند.
وقتی جوابی از من نگرفت، وحشیانه یقه‌ام را سمت خودش کشید که فاصله‌مان کمتر شد. با خشم زیر لب غرید.
- واسه چی پریدی؟
چشمانش را تنگ کرد و دوباره گفت:
- می‌خواستی... .
مشتش تنگ‌تر شد طوری که استخوان انگشتانش به چانه‌ام برخورد کردند. با غیظ ادامه داد.
- چی کار کنی دقیقاً؟
می‌دانستم برای چه خشمگین است. می‌خواستم او را از اشتباهی که در سر داشت در آورم؛ ولی زبانم فلج شده بود.
- ع... عمو!
- نه! عمو نگو، بگو برای چی خودتو پرت کردی پایین؟
کاملاً عیان بود که به سختی سعی دارد خودش را کنترل کند تا عربده نکشد و گوش‌هایم را کر کند.
- م... م... من... من... .
- تو چی؟ تو چی؟
مشتش داشت به گلویم فشار وارد می‌کرد. دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- عمو من نمی‌خواستم بلایی سر خودم بیارم.
ابروهایش بالا رفتند؛ ولی هنوز هم خشم در نگاهش بود و حتی بالا رفتن ابروهایش چهره‌اش را ترسناک‌تر کردند.
- جداً؟
- عمو... عمو من... من... من فقط... .
نمی‌دانستم چه بگویم. از چه بگویم؟ حرفم را باور می‌کرد؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- عمو به خدا نمی‌خواستم خودمو بکشم.
پوزخند محوی زد و چانه‌اش را تکان داد. آب دهانم را قورت دادم و در حالی که سرم به عقب مایل شده بود تا از مشتش فاصله بگیرد، گفتم:
- من گاهی اوقات نفسم تنگ میشه و... و فقط همین کار باعث میشه بتونم دوباره... را... راحت نفس بکشم. قسم می‌خورم فقط همینه.
دوباره ابروهایش بالا خزید؛ اما کمتر. پوزخندش به خنده تبدیل شد و با سری افتاده دهان بسته خندید.
- عمو به خدا دروغ نمیگم.
خشن نگاهم کرد و گفت:
- لاله چرا منو احمق فرض می‌کنی؟ واسه چی خیال می‌کنی من یه هالوئم؟
بلندتر ادامه داد.
- قیافه‌ام شبیه هالوهاست؟
- نه‌نه.
وحشت‌زده و ناباور صدایش زدم.
- عمو!
توجه‌ای به ترسم نکرد.
- می‌خواستی خودتو پرت کنی که چی؟ اگه می‌خواستی بمیری چرا حواست به استخر زیر پات نبود؟
چشمانش تنگ شد.
- اصلاً چرا کارتو راحت‌تر نکردی؟ یه تیغ می‌کشیدی روی رگت و خلاص.
بی رحمیش فقط از سر دلسوزیش بود. او را آن‌قدری می‌شناختم که دلیل آن حرف‌های تلخ و سردش را بدانم. جدای از این اگر حرف‌هایش صمیمانه بود نباید نجاتم می‌داد!
اشک در چشمانم جمع شد و گفتم:
- عمو باور کن نمی‌خواستم خودمو بکشم. به خدا خودمم نمی‌دونم چرا؛ ولی بعضی وقتا نمی‌تونم راحت نفس بکشم... نمی‌دونم چرا؛ اما سی*ن*ه‌ام سنگین‌ میشه و نفسم می‌گیره.
- پس چرا به ما نگفتی؟
- خب... خب... .
نگاهم را پایین دادم که قطره اشکی چکید.
- خودم رفتم دکتر؛ ولی همشون گفتن از سر تلقینمه و مشکلی ندارم. پیش چند دکتر هم رفتم؛ ولی همشون یه چیز می‌گفتن.
نگاهش کردم و گفتم:
- حتی پیش روان‌پزشکم رفتم. به خدا دروغ نمیگم.
ساکت به نگاه کردنش ادامه داد. نمی‌دانم ناگهان چه شد؟ چه در صورتم دید؟ چه از حرف‌‌هایم شنید که شیشه چشمانش شکستند. برای اولین بار در عمر هفده ساله‌ام دیدم که آن شیشه‌ها شکستند و چشمانش با یک احساس خالص نگاهم کردند، احساسی از روی رحم، ترحم. عجیب‌‌تر این بود که حتی سعی نکرد دوباره چشمانش را پشت آن شیشه‌ها پنهان کند. اخم کم‌رنگی کرد و با بهت پرسید.
- تو... چی گفتی؟
نگاهم روی چشمانش نوسان کرد؛ ولی نتوانستم جوابش را بدهم.
- تو الآن گفتی که... .
پلکش پرید. کمی مکث کرد و پرسید.
- از کی دقیقاً این‌طوری میشی؟
طور خاصی نگاهم می‌کرد. یک لحظه حس کردم دلیل بیماریم را می‌داند.
- خیلی وقته.
- از کی؟
- نمی‌دونم.
بازوهایم را گرفت و مصرانه تکرار کرد.
- لاله از کی؟!
به گریه افتادم و لب زدم.
- عمو به خدا نمی‌دونم.
انگار متوجه شد که زیادی کنترلش را از دست داده و تحت فشارم گذاشته. نفسش را با ناامیدی رها کرد. چشمانش را بست و سرش را کمی پایین داد در حالی که هنوز بازوهایم را گرفته بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سرم را پایین انداختم و دماغم را بالا کشیدم؛ اما اشک‌ها همچنان از چشمانم پایین می‌چکیدند. معمولاً مدتی که در آب می‌ماندم بدنم به تغییر دما عادت می‌کرد؛ ولی عوض گرم شدن لحظه به لحظه داشت بیشتر سردم میشد.
بیرام همیشه عادت داشت غافلگیرم کند. او واقعاً غیرقابل پیشبینی بود و حرکتی که زد حتی در خواب هم نمی‌توانستم تصورش را بکنم.
سمتم خم شد و جای سیلیش را به آرامی بوسید. با لمس لب‌هایش انگار که جریان برق را به بدنم وصل کرده بودند. از گریه یادم رفت. چشمانم به آخرین حد خود رسیدند و گرد شدند.
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، نه از پشت یک شیشه سرد بلکه با احساسی که امشب نشانش داده بود خیره‌ام شد. از اختیارم خارج بود که چانه‌ام لرزید و چشمانم شدید‌تر پر شد و بارید. به مانند دختربچه‌های مظلوم چشم در چشمش بی صدا گریه می‌کردم. کم مانده بود لب پایینم از سر بغض به بیرون برگردد.
عضله فکش تکان خورد و با کشیدنم سمت خودش دستانش دور بدنم پیچ خوردند و مرا سفت و محکم در آغوش فشرد. حیرتم همین‌طور داشت بیشتر و بیشتر میشد. با چشمانی گرد به یک هیچ زل زده بودم و مغزم از باز کردن حرکات بیرام وا مانده بود. آغوشش از سیلیش بیشتر حرارت داشت و مرا سوزاند؛ اما گرمایش این قدرت را داشت که بغض منجمد شده‌ام را بشکند.
در تاریکی به کمر روی تخت دراز کشیده بودم و دستم روی لپم قرار داشت، آن‌قدری که دیگر لپم گرم شده بود. با این‌که دستم روی لپم بود؛ اما دیگر گزگز سیلی را احساس نمی‌کردم؛ ولی مغزم هنوز هم درگیر آن عذرخواهی عملی بود.
بیرام، عجیب، عجیب شده بود.
صبح برخلاف تصورم همه چیز به روال عادیش برگشت. بیرام خیلی خونسرد و دوباره با آن چشمان شیشه‌ایش به اتاقم کوبید تا مرا برای صبحانه بیدار کند، با این‌که تمام وقت را بیدار مانده بودم. وقتی به آشپزخانه رسیدم متوجه شدم بساط صبحانه را روی اپن پهن کرده و در کمال آرامش برای خودش لقمه می‌گیرد. سختم بود که مانند او رفتار کنم و از خاطر ببرم که دیشب چه اتفاقی بینمان افتاد؛ اما کمی که بیشتر تامل کردم متوجه شدم آن اتفاق شاید برای من خیلی شرم‌آور و شوکه کننده بود؛ ولی برای بیرام آن صحنه توی استخر تنها به آغوش گرفتن برادرزاده‌اش معنا می‌داد پس تصمیم گرفتم اگر خونسرد نیستم لااقل خودم را بی تفاوت نشان دهم.
حین خوردن هیچ کداممان حرفی نزدیم. با این‌که کمتر از دو متر بینمان فاصله بود؛ ولی انگار کیلومترها فاصله بینمان رشد کرده بود. با وجود این‌که سعی داشتم خودم را خونسرد و بی تفاوت نشان دهم؛ اما در تک‌تک لحظاتی که سپری میشد گاه و بی گاه نگاهم خودسرانه سمت بیرام می‌چرخید و دوباره جلوی آن تیله‌های گستاخ را می‌گرفتم. دست خودم نبود که زیر چشمی مدام نگاهش می‌کردم و حرکاتش را ضبط می‌کردم. به محض این‌که صبحانه‌ام تمام شد، فوراً از روی صندلی بلند شدم و سمت سینک رفتم تا ظرفم را بشویم. بیرام برای این مدت خدمتکاری استخدام نکرده بود بنابراین باید خودمان کارهایمان را انجام می‌دادیم. سریع ظرف‌هایم را شستم و سپس بدون هیچ حرف اضافه‌ای به اتاقم برگشتم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ظاهراً قرار بود در این چند روز با غذای رستوران‌ها سپری کنیم چرا که نه من علاقه‌ای به آشپزی کردن داشتم و نه بیرام. اوه بیرام؟! او یک مرد سالار به تمام‌ معنا بود، غیر ممکن بود دست به قابلمه و ماهیتابه بزند. برای ناهار باز هم از بیرون سفارش دادیم و همچنان کلامی بینمان رد و بدل نشد مگر این‌که بیرام از من سفارش غذایم را گرفت. بیرام دوباره شده بود یک خان‌ عموی غیرقابل نفوذ و بی تفاوت. گاهی شک می‌کردم که دیشب حقیقت داشت یا نه.
اوقاتم را با تماشا کردن فیلم و سریال‌های خسته کننده می‌گذراندم در حالی که بیشتر حواسم به افکارم بود. افکارم دوباره راهشان را پیدا کرده بودند و حول سامان و بچه‌ها می‌گشتند. داشتم به این فکر می‌کردم که سامان آن شب چه چیزی را می‌خواست با من در میان بگذارد؟ چه چیزی او را تا به آن اندازه آشفته کرده بود؟
آرنجم روی دسته مبل بود و نگاهم خیره به صفحه تلوزیون که داشت یک آگهی پخش می‌کرد؛ اما ذهنم هیچ یک از صحنه‌هایی که رد میشد را درک نمی‌کرد چون غرق فکر بودم.
حضور بیرام مرا متوجه کرد. از اتاقش بیرون آمده بود و داشت به طرف آشپزخانه می‌رفت. دیدم که در یخچال را باز کرد و با برداشتن بطری، دهانی آبش را خورد. خواست دوباره به اتاقش برگردد. او نیز اکثر اوقات در اتاقش بود و سخت درگیر کارهای شرکتش بود. او صاحب یکی از شرکت‌های پر مشتری صنایع غذایی بود که در چند کلان‌شهر شعبه‌هایی داشت، مسلم بود که باید کار زیادی برای انجام دادن داشته باشد، حتی اگر بیشتر وقت پشت میزش می‌نشست و سرش توی لپ‌تاپ یا تبلتش بود، باز هم مشخص بود که کارهای سختی را بر عهده دارد؛ ولی من چه؟ از بیکاری داشتم می‌پوسیدم.
قبل از این‌که از دیدرسم خارج شود، گفتم:
- من قراره تو مدتی که این‌جا هستیم همین‌جا بمونم؟... حوصله‌ام سر رفته، این‌جا که می‌تونم برم بیرون؟
سمتم نچرخیده بود؛ ولی برای گوش دادن به حرفم ایستاده بود.
- حاضر شو.
یک ابرویم نامحسوس بالا پرید.
- تنها دیگه؟
حرفی نزد و در عوض پس از درنگ دو ثانیه‌ای راهش را گرفت که اخم کردم و بلند شدم.
- من می‌خوام تنها برم بیرون عمو.
اعتنایی نکرد. پشت چشم نازک کردم و با انگشت‌های شست و وسط دست راستم شقیقه‌هایم را فشار دادم.
نمی‌خواستم کسی مرا همراهی کند مخصوصاً بیرام؛ ولی چون به شدت دلگیر بودم و کسل بهتر دیدم او را در نظر نگیرم و مانند خودش بی توجه‌ای کنم. پانزده دقیقه بعد هر دو شانه به شانه هم ساختمان را ترک کردیم. قصد نداشتم با ماشینش شهر را بگردم، همین که دو خیابان را هم پیاده طی می‌کردم کافی بود. فقط نیاز داشتم کمی مردم را ببینم و هوای تازه به سرم برسد.
 
بالا پایین