- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
نمیدانم چرا جمله آخرش باعث شد ساکت شوم و به فکر فرو روم.
لحنم دیگر محکم نبود.
- سامان من نمیتونم برگردم. اگه برم دیگه اومدنی نیست. معلوم نیست کی بذارن برم بیرون؟ اون هم به تنهایی! دیگه بیشتر از قبل حواسشون به منه.
- بالاخره بیخیال میشن.
چشمانم گرد شد. با ناباوری گفتم:
- سامان! تو که فکر نمیکنی من قراره چند ماه بکشم کنار؟ این بی انصافیه، ما الآن به نقطه حساسی رسیدیم، نمیخوام گروهو ترک کنم.
- بی خبر نمیمونی.
- دقیقاً میخوای چطور بهم خبر بدین؟ به اطلاع برسونم که اونا حتماً گوشیمو ازم میگیرن... سامان خونواده من واقعاً لجباز و یکدندهان و البته بچه!
- میخوای بگی تو بچه نیستی؟
قبل از اینکه حرفی بزنم چند ثانیه به چشمانش نگاه کردم. اخمم غلیظتر شد.
- فکر نمیکردم آدمی باشی که بخوای طعنه بزنی... خودت خوب میدونی که من مجبور بودم. مجبورم کردن!
- اما الآن میتونی برگردی... اونطور که تو از اونا میگی من شک ندارم که پیدات میکنن پس بهتره خودت برگردی چون اینطوری شانس اینکه دوباره بهت اعتماد کنن بیشتره. به هر حال تو برمیگردی و اینو قبول داری لاله... تو نمیتونی تا ابد یک فراری باشی.
حرف حق جواب داشت؟
دفترچه را از روی پاهایم کنار زدم و با جمع کردن پاهایم سمت شکمم آرنجهایم را روی زانوهایم گذاشتم. پنجههایم لای موهای سیاه و لختم لغزید. موهایم را باز گذاشته بودم و شالی که روی سرم بود تنها نقش یک پارچه اضافه را داشت چون موهایم از جلو و عقب بیرون ریخته بود. نگاهم به زمین بود و به حرفهای سامان فکر میکردم.
دستش را روی شانهام گذاشت و نرم فشرد. سرم را خیلی خفیف سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. با آن صدای بم و مردانهاش گفت:
- میدونم که بهترین تصمیمو میگیری.
مغموم نگاهش کردم.
- منو تو یک دوراهی سخت قرار دادی.
- تو از عهدهاش برمیای.
آهی کشیدم و پیشانیام را روی زانوهایم گذاشتم. موهای بلندم سمت زمین آویزان شده بودند.
***
گلویم خشک بود. دلم آرام و قرار نداشت. تپش قلب نداشتم. انگار قلبم از شدت انرژی منفی اطرافم مرده بود؛ ولی دلم حسابی شور میزد و ناآرام بود.
نگاهم را از انتهای کوچه گرفتم و به سامان دادم. وقتی متوجه نگاهم شد، سرش را سمتم چرخاند.
- سامان!
چند ثانیه به نگاه آشفتهام خیره ماند سپس دست بزرگش با نرمی دست سردم را بلعید. انگشتانم را فشرد و صدای مردانهاش در فضای ماشین طنین انداخت.
- به این فکر کن که بعد از چند روز همه چی به روال عادیش برمیگرده و تو بدون هیچ درگیری ذهنیای میتونی به گروه ملحق بشی و مفیدتر عمل کنی. گروه به لالهای نیاز داره که تمام تمرکزش روی کار باشه... لاله تو از هیچی جا نمیمونی، اینو من بهت میگم و قولمو نگه میدارم... قول میدم که قولمو نگه دارم، نگران نباش.
لحنم دیگر محکم نبود.
- سامان من نمیتونم برگردم. اگه برم دیگه اومدنی نیست. معلوم نیست کی بذارن برم بیرون؟ اون هم به تنهایی! دیگه بیشتر از قبل حواسشون به منه.
- بالاخره بیخیال میشن.
چشمانم گرد شد. با ناباوری گفتم:
- سامان! تو که فکر نمیکنی من قراره چند ماه بکشم کنار؟ این بی انصافیه، ما الآن به نقطه حساسی رسیدیم، نمیخوام گروهو ترک کنم.
- بی خبر نمیمونی.
- دقیقاً میخوای چطور بهم خبر بدین؟ به اطلاع برسونم که اونا حتماً گوشیمو ازم میگیرن... سامان خونواده من واقعاً لجباز و یکدندهان و البته بچه!
- میخوای بگی تو بچه نیستی؟
قبل از اینکه حرفی بزنم چند ثانیه به چشمانش نگاه کردم. اخمم غلیظتر شد.
- فکر نمیکردم آدمی باشی که بخوای طعنه بزنی... خودت خوب میدونی که من مجبور بودم. مجبورم کردن!
- اما الآن میتونی برگردی... اونطور که تو از اونا میگی من شک ندارم که پیدات میکنن پس بهتره خودت برگردی چون اینطوری شانس اینکه دوباره بهت اعتماد کنن بیشتره. به هر حال تو برمیگردی و اینو قبول داری لاله... تو نمیتونی تا ابد یک فراری باشی.
حرف حق جواب داشت؟
دفترچه را از روی پاهایم کنار زدم و با جمع کردن پاهایم سمت شکمم آرنجهایم را روی زانوهایم گذاشتم. پنجههایم لای موهای سیاه و لختم لغزید. موهایم را باز گذاشته بودم و شالی که روی سرم بود تنها نقش یک پارچه اضافه را داشت چون موهایم از جلو و عقب بیرون ریخته بود. نگاهم به زمین بود و به حرفهای سامان فکر میکردم.
دستش را روی شانهام گذاشت و نرم فشرد. سرم را خیلی خفیف سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. با آن صدای بم و مردانهاش گفت:
- میدونم که بهترین تصمیمو میگیری.
مغموم نگاهش کردم.
- منو تو یک دوراهی سخت قرار دادی.
- تو از عهدهاش برمیای.
آهی کشیدم و پیشانیام را روی زانوهایم گذاشتم. موهای بلندم سمت زمین آویزان شده بودند.
***
گلویم خشک بود. دلم آرام و قرار نداشت. تپش قلب نداشتم. انگار قلبم از شدت انرژی منفی اطرافم مرده بود؛ ولی دلم حسابی شور میزد و ناآرام بود.
نگاهم را از انتهای کوچه گرفتم و به سامان دادم. وقتی متوجه نگاهم شد، سرش را سمتم چرخاند.
- سامان!
چند ثانیه به نگاه آشفتهام خیره ماند سپس دست بزرگش با نرمی دست سردم را بلعید. انگشتانم را فشرد و صدای مردانهاش در فضای ماشین طنین انداخت.
- به این فکر کن که بعد از چند روز همه چی به روال عادیش برمیگرده و تو بدون هیچ درگیری ذهنیای میتونی به گروه ملحق بشی و مفیدتر عمل کنی. گروه به لالهای نیاز داره که تمام تمرکزش روی کار باشه... لاله تو از هیچی جا نمیمونی، اینو من بهت میگم و قولمو نگه میدارم... قول میدم که قولمو نگه دارم، نگران نباش.