جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,977 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
تمام راه را التماسش کردم که کوتاه بیاید. آنقدر رجز خواندم تا بالاخره اندکی کوتاه آمد. به عمارت که رسیدیم از ماشین پیاده شدم. احمدآقا هم پیاده شد و با چهره‌ای آویزان که پر از نارضایتی بود گفت:
-‌ پس به آشپزخانه بروید تا بگویم بهجت یخ یا ضمادی روی بینی‌تان بگذارد.
پشت دستم را به بینی‌ام کشیدم و گفتم:
-‌ خونش بندآمده است. الحمدالله نشکسته، نیازی نیست.
او سری با تاسف تکان داد و من بی‌آن‌که متوجه نگاه پدر از پشت پنجره شوم؛ عمارت را دور زدم تا از آشپزخانه پنهانی وارد عمارت شوم تا با او و فروزان رو در رو شوم.
پشت پنجره اشپزخانه ایستادم. احمدآقا در را باز کرد و اشاره کرد داخل شوم. بهجت‌خانم پشت گاز مشغول درست کردن غذا بود که سربرگرداند و با دیدن من با چشمانی گرد شده هین بلندی کشید.‌ که با غرش احمدآقا خاموش شد. سراسیمه از جا کنده شد و مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ فروغ‌خانم این چه حال و روزی است؟ خدای نکرده زمین خوردید؟ چرا انقدر صورتتان کبود و خونین است.
بی‌حوصله با اشاره دست کلافه مجبورش کردم سکوت کند و روی صندلی آشپزخانه ولو شدم، بهجت در انتظار جواب به شوهر پیرش خیره شد که سری با ناراحتی تکان داد و گفت:
-‌ یخ بیاور بهجت.
از جا بلند شدم تا به ظرفشویی بروم و صورتم را بشویم که نگاهم روی در آشپزخانه خشکید که پدرم چون وزش نسیمی بی‌صدا و طلبکارانه آهسته به درون اشپزخانه آمده بود تا سر و گوشی به آب دهد. دستش را پشت سرش گره کرده و نگاه خشمگین و صورت متفکرش روی من که چون مجسمه یخی وامانده بودم خیره بود. برای لحظه‌ای از دیدنش روح در تنم به رقص درآمد.‌ احمدآقا و بهجت هم بی‌خبر از همه‌جا مقابل یخچال به دنبال یخ بودند، بدون این‌که از وجود پدر در آشپزخانه با خبر باشند. صورت پدر کم‌کم از سرخی به کبودی گرایید و چون پلنگ تیرخورده‌ای نعره‌اش کل عمارت را لرزاند:
-‌ فروغ!
تن و بدنم از دیدن پدر و حالش به رعشه افتاد گویی که عزرائیل مقابل چشمانم در کالبد پدرم آمده بود تا جانم را بستاند. بیچاره بهجت و احمدآقا از نعره‌ی پدر قالب تهی کردند. پدرم خشمگین و با گام‌های سنگینش پیش آمد و به چشمان از حدقه بیرون زده‌ام زل زد و فریاد زد:
-‌ این چه سر و وضعی است؟ چه بلایی به سر خودت آوردی فروغ... نکند... نکند با این شورشی‌های... .
یک لحظه از خیال پدر چشمانم سیاه و دهانم تلخ شد. تازه مصیبت تازه به بار آمده بود، حالا چطور پدر را توجیه می‌کردم که حال و روز بغرنجم ربطی به شورشی‌ها ندارد.
اما انگار زبانم از ترس از کار افتاده بود. غرش پدر دوباره تنم را لرزاند:
-‌ گفتم چه مرگت شده؟ چرا لال شده‌‌ای؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
زانوانم به لرز درآمد و تا زبان در حلقوم بچرخانم، احمدآقا ملتمس گفت:
-‌ جانم به فدایتان... به خدا که اگر من نرسیده بودم الان فروغ‌خانم اینجا نبود. یک مردک بی‌سر و پا با قمه داشت تهدیدش می‌کرد... .
نگاه تیزم را به احمدآقا دوختم که داشت هرآنچه شده بود را در مشت پدر می‌گذاشت. خشم پدر از شنیدن آن حرف نه تنها فروکش نکرد بلکه گویی بنزین به رویش ریخته باشند، به یکباره شعله کشید و با خشم از جا جهید و به سوی احمدآقای بیچاره هجوم برد و یقه‌ی آن نگون بخت را گرفت و فریاد زد:
-‌ پس تو آن وسط چه غلطی می‌کردی احمد، که بر سر دختر و ناموس من قمه بکشند؟ هان؟ چه غلطی می‌کردی؟!
صدای جیغ بهجت آمد که به پدرم که از شدت خشم رنگش کبود و تیره شده بود و از چشمانش خون می‌بارید التماس می‌کرد. از جا کنده شدم و ملتمس بازوی پدرم را چنگ زدم و گفتم:
-‌ احمدآقا نجاتم داد. تو را به خدا ولش کن بابا! اگر او نبود من مرده بودم.
بیچاره احمدآقا تا چندثانیه یقه‌اش در مشت پدر بود و من و بهجت در تقلای نجات او بودیم. بغضم که ترکید پدرم دستش شل شد و تیز و با چشمانی سرخ به من زل زد و نعره زد:
-‌ چه کسی جرات کرده به خانواده من تعرض کند و دست روی دختران من بلند کند. بیچاره‌اش می‌کنم. حالا کار به جایی رسیده است که بخواهند از سمت خانواده‌ام مرا هدف بگیرند. خانه خرابش می‌کنم.
درحالی که اشک می‌ریختم سکوت کردم زانوانم آنقدر می‌لرزید که توان ایستادن نداشتم، صدای فروزان آمد که سراسیمه و دوان دوان با رنگ و رویی پریده وارد آشپزخانه شد. از گوشه‌ی میز گرفتم که فرو نریزم. پدرم خشمگین غرید:
-‌ چه کسی بود احمد؟ کدام نمک به حرامی جرات کرده پا روی دمم بگذارد تا روزگارش را سیاه کنم؟
احمدآقای بیچاره رنگ باخته بود. پیرمرد بیچاره رقت‌بار به لکنت افتاده بود و گفت:
-‌ راستش... یک لات آسمان جل بود! از همان‌هایی که در ‌ها یقه چاک می‌کنند و تا خرخره می‌خورند. من او را نمی‌شناسم.
نگاه سرگشته پیرمرد سوی من نشانه رفت. پدرم نگاه غضب‌آلودش را به من دوخت و خشمش شعله‌ورتر شد و یک گام به سوی من برداشت. از ترس نگاه از پدرم گرفتم و یک قدم لرزان به عقب رفتم. او با حرص و از زیر دندان‌هایی که بهم می‌فشرد گفت:
-‌ تو با یک لات لاابالی چه صنمی داشتی فروغ؟ زبان باز کن تا تکه‌پاره‌ات نکردم.
آب‌دهانم را به سختی قورت دادم و نگاه لرزان و ترسانم را با اکراه به پدر دوختم و با لکنت از سر ترس گفتم:
-‌ من او را نمی‌شناسم.
نعره‌ی پدرم، روح را در تن همه‌ی ما لرزاند:
-‌ اینجا چه‌خبره؟! درست حرف بزنید و الا روزگارتان را سیاه می‌کنم.
آنقدر ترسیده بودم که قلبم چون توپ لاستیکی تندتند به حصار قفسه سی*ن*ه‌ام می‌خورد و به سرجایش بازمی‌گشت. از نگاه تیز پدر بند دلم را از هم گسست و با صدای لرزان و من‌من‌کنان از سر ترس بی‌حدم به دروغ گفتم:
-‌ به‌خدا... من ... او را...نمی‌شناسم.
پدرم با خشم بر سر احمدآقا غرید:
-‌ احمد... پس تو آن وسط چه غلطی می‌کردی... چطور نفهمیدی او چه کسی است؟ یالله... زودباش بگو اسمش چیست یا یک نشانه‌ای از او بده تا گردنت را خرد نکردم.
از سر ترس جنبیدم و برای خاتمه دادن به آن بلبلشو گفتم:
-‌ فقط... در آن موقع اسمش را یک لحظه از یک‌نفر شنیدم که می‌گفت او صفدرکفترباز است.
نگاه تیز پدرم به سوی من چرخید و دندان به هم سائید.
فروزان با چهره‌ای رنگ و رو باخته، هراسان با گام‌های پرتردید جلو آمد و مات و حیران به چهره آشفته‌ام زل زد اما جرات سوال پرسیدن نداشت. نگاه تیز و برنده‌ پدر روی من چندثانیه ماند. هیچ‌ک.س جرات حرف زدن نداشت. از ترسم چشم به زیر انداختم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سپس از جا کنده شد و با قهر چون طوفان سهمگینی از ما گذشت. فروزان دست روی شانه ام فشرد و با نگاه پر سوال و آشفته‌اش مرا نگریست. چشمان ترم را از او دزدیدم. غرش پدر از سالن که احمدآقا را فرا می‌خواند همه‌ی ما را تکان داد. احمدآقا با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
-‌ از اول هم گفتم چیزی از آقایت پنهان نمی‌ماند از الان باید تمام شهر را بگردم. بگو کجا زندگی می‌کند! لااقل نشانه‌ای از او به من بده تا پدرت مرا جای او گردن نزده است.
با درماندگی چشم فروبستم و با صدایی که به زور از حلقومم بیرون می‌جست گفتم:
-‌ فقط می‌دانم در شهرنو زندگی می‌کند، بیشتر درقمارخانه‌های آنجا رفت و آمد دارد.
پیرمرد بیچاره سر تکان داد و بی‌هیچ حرفی رفت.
فروزان رو به بهجت غرید:
-‌ باز چه شده؟ باز چه آتشی سوزانده؟
بهجت با گوشه روسریش اشکش را پاک کرد و گلایه‌مندانه گفت:
-‌ از خواهرتان بپرسید.
از جا کنده شدم و بدون انکه غرولندها و سرزنش‌های فروزان را پاسخ دهم؛ رفتم تا آبی به صورتم بزنم. صورت که شستم. مانده بودم با فاجعه‌ای که پیش آمده چه کنم. حتی جرات نداشتم پدرم را تفهیم کنم که صفدر یک مرد شورشی و انقلابی نیست و آنچه به سر من آمد به خاطر ندانم کاری و لجاجتم است اما آنقدر از پدر می‌ترسیدم که ترجیح دادم صفدر همان‌گونه که پدرم قضاوتش می‌کند به دام بیافتد و حقیقت بین ما از پدر کتمان شود.
خسته و درمانده به اتاقم پناه بردم که در با شدت ضرب باز شد و فروزان دست به کمر طلبکار غرید:
-‌ هیچ معلوم هست چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی ما را سکته بدهی؟ چه شده بود؟
کلافه پفی کردم و گفتم:
-‌ حالا وقتش نیست فروزان مرا تنها بگذار کمی حالم خوب شود.
با اخم و پیله نگاهم کرد و درحالی که قصد رفتن داشت غرید:
-‌ انگار نه انگار خواهر بزرگتر من است به جای این‌که الگوی من باشد مایه دق من است.
سرم را میان دو دستم گرفتم و به فکر فرورفتم.
چندساعتی گذشت و عقربه‌های ساعت روی نیمه‌شب ایستاده بود قصد خواب داشتم که دراتاقم زده شد و بهجت لای دولنگه در اتاقم سراسیمه گفت:
-‌ خانم آقا گفتند آماده شوید و پائین بیاید.
حیران گفتم:
-‌ چه شده؟
-‌ مثل اینکه احمدآقا او را پیدا کرده.
-‌ چرا من باید آماده شوم؟ آن‌ها خودشان بروند.
-‌ دستور پدرتان است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
درمانده از جا برخاستم. خودم را تسلی دادم که او حقش است و باید تقاص اشتباهش را پس بدهد. اماده شدم و پائین رفتم. چراغ‌های ماشین کرم روشن بود و قرار بود با او به آن محلی که صفدر را یافتند برویم. سوار ماشین شدم و کنار پدرم نشستم. ماشین کرم از جا کنده شد و از باغ عبور کرد. پدرم با لباس نظامیش آماده جنگ شده بود. پیدا بود که هنوز از جوش و خروش او کاسته نشده است و در طول راه با همان سکوت تلخ و سنگینش مرا هم شکنجه می‌کرد. تمام راه در گرداب استرس‌هایم گرفتار بودم. این‌که اگر صفدر لب باز کند و حرف امیرحسین و گم شدنش را به پدرم بزند و بفهمند هرچه پیش آمده زیر سر من است ته دلم را خالی می‌کرد. یک دلم می‌گفت شانه از آن خالی کنم و از سویی دیگر وجدانم مرا می‌کوبید. به شهر نو که رسیدیم؛ ماشین کرم در خیابان تاریک و خلوتی با بافتی از ساختمان‌های فرسوده ایستاد. کرم به اذن پدرم پیاده شد و بیرون رفت. لحظات در تاب و تاب نفس‌گیری می‌گذشت. از دور قهوه‌خانه‌ی کوچکی را دیدم که چراغش روشن بود و غباری از دود در پشت شیشه‌های آن دیده می‌شد و سروصدایی از مردانی که در داخل آن بودند سکوت تلخ شب را می‌شکست.
چنددقیقه بعد کرم با عجله و دوان‌دوان آمد و از پی او احمدآقا و چند نظامی درجه‌داری از نیروهای ژاندارمری هم روانه شدند. پدرم شیشه‌ی ماشین را پائین داد. کف دستانم عرق کرده بودند و نگاهم در پی آن‌ها دودو می‌زد. یکی از نیروهای ژاندارمری جلو آمد و ادای احترام کرد و پدرم دستور داد به مغازه یورش ببرند و صفدر و نوچه‌هایش را دست‌بسته برایش بیاورند.
او اطاعت امر کرد و کرم در ماشین نشست. طولی نکشید که غوغایی در آن قهوه‌خانه به پا شد. نیروهای ژاندرمری به داخل مغازه یورش بردند صدای فریاد و نعره‌های رعب‌آور و شکستن به گوش می‌رسید. عده‌ای دمشان را روی کولشان گذاشتند و گریختند و عده‌ای فریاد می‌زدند. از شدت ترس و استرس عرق سردی روی پشت و پیشانیم روان بود. نزدیک به چند دقیقه بعد چندنفر درحالی که زیر دست نیروهای ژاندرمری کتک می‌خوردند به زور به بیرون رانده شدند و بعد چهره‌ی صفدر را از دور دیدم که با آن هیبت غول‌آسایش زیر دست چند نیروی ژاندرمری تقلا می‌زد و احمدآقا از پشت یقه‌اش را گرفته بود و سوی ماشین ما می‌کشاند. هرچه نزدیکتر می‌شد حالم خرابتر می‌شد. همین‌که نزدیک ما شدند. احمدآقا با لگد به پشت ساق پایش او را با صورت به زمین انداخت.
پدرم بی‌معطلی پیاده شد. از داخل ماشین سرکی به بیرون کشیدم و به سختی دیدم که صفدر با حالی خوار و ذلیل روی زمین خم شده بود و معلوم بود حالت عادی نداشت. سرش به زیر بود و نفس‌نفس می‌زد. معلوم بود جدال تماشایی با نیروهای ژاندارمری داشته. تحمل نکردم و از ماشین پیاده شدم با گام‌های پرتردیدی چند گام جلو رفتم و کمی دورتر پشت پدرم ایستادم. سرکی کشیدم تا همه‌چیز را بهتر ببینم. پدرم سر برگرداند و خواست جلو بروم. با گام‌هایی پرتردید جلو رفتم. نیمی از بدنم پشت پدرم پنهان بود و او خونسرد از من پرسید:
-‌‌ خودش است؟!
صفدر با چشمانی که از خشم، از حدقه بیرون جسته بود نگاهش روی من خشک شد، نگاه طلبکار و حق‌ به جانبم را به او دوختم و با صدای ضعیفی گفتم:
-‌ خودش است!
پدرم جلو رفت و نزدیکش شد، با نوک چکمه‌های براقش چانه‌ی او را بالا گرفت. نگاه سرخ صفدر روی من و پدرم ماند. پدرم غرشی کرد و گفت:
-‌ صفدرکفتر باز تو هستی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
کنجکاو دو گام دیگر جلو رفتم هنوز جرات مقابله با صفدر را نداشتم و پشت هیکل پدرم پنهان ماندم، دزدانه سرکی از بالای شانه‌ی پدر کشیدم و او را دیدم که با نگاهی غضب‌آلود مرا نگاه می‌کرد و غرید:
-‌ بله اما اسم دیگری هم دارم و آن صفدر کرکس است. به وقتش هرکس را بخواهم تکه‌پاره... .
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که از لگد ناغافل پدرم به روی صورتش نعره‌اش به هوا برخاست. از صدای نعره‌اش تکان سختی خوردم. او را دیدم که از بینی‌ و دهانش خون جاری شد و از زیر دست چند سرباز ژاندرمری و احمدآقا که به زور داشتند او را کنترل می‌کردند با لب و دهان خونی فریاد می‌زد:
-‌ در روز روشن افترا می‌بندید. شما قماش اعیان‌زاده یک مشت آدم نمک به حرام هستید که خودتان هزاران غلط بی‌جا در مملکت می‌کنید زورتان را سر ما پیاده می‌کنید. خیال کردید از شما می‌ترسم؟! از مادر زاده نشده بخواهد کسی دست روی گنده‌لات شهرنو و جمشیدیه بلند کند. راست می‌گویید آزادم کنید تا به شما بفهمانم که هستم.
پدرم با تمسخر جواب داد:
-‌ لات؟ لاتی فرقش با اراذل و اوباش زمین تا آسمان است. لات واقعی حیا در چشمانش است و معرفت در رفتارش. لات به کسی می‌گویند که هم به دل شیرش بنازد و هم به جوانمردیش! نه تو که مثل یک سگ هار چماق و قمه روی ناموس مردم می‌کشی. خیال کردی شهر هرت است؟ این را هم بدان از مادر زاده نشده کسی بخواهد دست روی دختران من بلند کن. دستت را که، قلم می‌کنم هیچ! همان‌طور که سر کبوتر می‌بری سر از تنت جدا می‌کنم تا همه‌ی اوباش این شهر بدانند که دست درازی روی ناموس هیچ‌کسی نکنند.
سپس اشاره به سربازان کرد و گفت:
-‌ مهمان زندان قصر است!
او را که به زور تقلا می‌زد و ما را دزد خطاب می‌کرد را کشان کشان بردند درحالی که نعره‌های دلخراشش سکوت تاریک و تلخ شب را می‌شکست. با این‌که حقش بود و سال‌ها یک کودک یتیم را آزار می‌داد اما ناخواسته دلم برای آن حال رقت‌بارش سوخت. نگاه لرزان و نامطمئنم را به پدرم دوختم و در دلم آشوب شد می‌ترسیدم بپرسد: چرا صفدر ما را دزد خطاب می‌کند اما هیچ‌چیز نپرسید! حتی نپرسید که او چرا تیغه چاقویش را بر گردن دخترش نهاده است. این همه دختر در این شهر چرا صفدر چاقوی تیزش روی گلوی فروغ دختر تیمسار جواهری گذاشته است. شاید از نظر او همین جرم برای صفدر کافی بود که دست روی دخترش بلند کرده است. همین گناه نابخشودنی بود و تا تاوانش را نمی‌گرفت ساکت نمی‌نشست. احمدآقا نگاهی به پدرم کرد و پدرم خطاب به او گفت:
-‌ افرین احمد! خیال نمی‌کردم در عرض چندساعت پیدایش کنی.
احمدآقا لبخندکمرنگی به لب راند و پدرم نیم‌نگاهی به سوی من انداخت که چون مجسمه یخی داشتم پر و بال زدن صفدر را در میان دستان ماموران ژاندارمری نگاه می‌کردم. او را به زور سوار ماشین کردند. با اشاره سر به من فهماند که سوار شوم. به دنبال او سوار شدم. حالم هیچ خوش نبود و مانده بودم در منگه عذاب وجدانم که آیا این مجازات حق صفدر بود یا خیر! نگاهم روی صورت سرد و سنگین پدر افتاد و با خود اندیشیدم که هرچقدر رفتار او تلخ و سرد است اما باز هم یک پدر است.
ماشین حرکت کرد، حالا دیگر امیرحسین آزاد بود. خیالم از بابت کوتاه شدن دست او راحت شد. خودم را با این افکار تسلی دادم که او سال‌ها به ناحق امیرحسین را عذاب داد و حالا حقش بود همان ناحقی‌ها گردنش را بگیرند و فشار دهند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
خردادماه امسال خونین‌ترین ماه سال بود. شورش‌ها و اعتصابات بزرگ و بزرگتر شده بودند و تا جایی که تهران در خرداد سال ۱۳۵۷ به خاک و خون کشیده شد. سرتاسر ایران تظاهرات شدیدی علیه رژیم شاه برپا شده و مردم یک‌صدا شعار می‌دادند:" تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نمی‌شود" آن‌طور که گفته می‌شد به خاطر ابلاغ اعلامیه‌هایی از آیت‌اله خمینی و سالگرد شهدای خرداد ۱۳۴۲ بار دیگر اعتصابات و شورش‌ها به نهایت خود رسیده بود. در این میان جمشید آموزگار نخست‌وزیر وقت ایران اعلام کرده بود که با شورشی‌ها با ملاطفت برخورد نخواهد شد و نزدیک به ۲۷۰۰ نفر از معترضان بازداشت شده بودند. در این سه روز پدر به خانه پا نگذاشته بود این یکپارچگی شورش‌ها در تمام شهرهای ایران گمانه‌زنی را از وقوع قریب یک انقلاب ایجاد می‌کرد تا جایی که سرمایه‌داران کم و بیش درگیر نقد کردن سرمایه‌های خود بودند. حتی پدر هم از این قاعده مستثنی نبود. عمارت را برای فروش گذاشته بود.
آخرین بار که با خاله دیدار کردم می‌گفت که رضایت دادند مراسم عقد و عروسی سوسن برگزار شود و یک‌هفته پس از آن سوسن برای همیشه با ایرج به لندن خواهد رفت. از نگرانی‌ها و بی‌قراری‌های خاله معلوم بود که جدا شدن و دور شدن از سوسن برایش تلخ و دردناک است. رابطه‌ی من با سوسن هم پیشرفتی نداشت. آخرین‌باری که به دیدن خاله رفتم و تلاش کردم او را ببینم، او خودش را در اتاقش حبس کرده بود و به تلخی گفته بود که چشم دیدن مرا ندارد. بنابراین سرشکسته و ناامید از رفع کدورت و دلخوری‌ها؛ از عمارت خاله بیرون رفتم.
بعد از دستگیری صفدر و زندانی شدن او در زندان قصر خیالم از بابت آرامشش راحت شده بود و برای همین پرونده او را گرفتم و برای ثبت‌نام در سال تحصیلی جدید به منطقه حلبی‌آبادی که یازی‌گل در آن حوالی ساکن بود بردم. اتاق کوچکی که نمی‌شد به آن مدرسه گفت اما توسط سپاهان دانش تعداد معدودی از چند مقطع تحصیلی را در برداشت و چاره‌ای نداشتم چون امیرحسین مسیرش تا خود شهر طولانی بود و تا مقطع سوم ناچار بود در آن اتاقک کوچک درسش را ادامه دهد. بنابراین برای این‌که جلو بیافتد و با توجه به هوش و نبوغش تصمیم گرفتم پایه سوم را در تابستان با او کار کنم و در صورت قبولی در امتحانات شهریورماه وارد پایه‌ی چهارم می‌شد. این گونه می‌توانستم او را در مدرسه‌ای دیگر در نزدیکی‌های شهر ثبت‌نام کنم.
آینه‌ی زیرلاکی حمید را مقابل صورتم گرفتم. فروزان گیر برنجی نگین‌داری را که آن روز حمید برایم خریده بود را در لابه‌لای موهایم که از پشت جمع کرده بودم گیر داد و لبخند کم‌رنگی به لب راند و گفت:
-‌ تمام شد.
نگاهم هنوز رنگ اندوه داشت. امروز روز عروسی سوسن بود و هنوز رابطه‌ی ما به سامان نرسیده بود. گرچه می‌خواستم از رفتن به عروسی او سر باز بزنم اما آن را شانس دیگری دانستم که شاید قبل از رفتنش به لندن دوباره آن رابطه‌ی دوستی قیچی شده را از نو به هم بند کنم.
از جا برخاستم و مقابل آینه سوار بر کمدم ایستادم. کمی سرم را تکان دادم. فروزان موهایم را از پشت جمع کرده بود و با آن گیر نگین‌دار برنجی پشت سرم جمع کرده بود. آرایش ملیحم چهره‌ام را به رخ می‌کشید.
سرچرخاندم و گفتم:
-‌ نمی‌دانم سوسن با دیدنم چه خواهد کرد؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
فروزان در حال پا زدن به کفش‌های پاشنه‌بلند مشکی‌اش گفت:
-‌ زیاد فکرش را نکن خواهر! احتمالاً قبول کند و تمامش کند. بالاخره گوشت از استخوان جدا نمی‌شود.
آهی بلند کشیدم و گفتم:
-‌ امیدوارم.
کیف انگلیسی مشکی‌ام را زیر بغل زدم و گفتم:
-‌ تا ما به پائین برویم احمدآقا هم می‌رسد.
فروزان دستی به دامن کوتاه چین‌دارش کشید که تا زیر زانویش بود و موهایش را پریشان کرد و گفت:
-‌ ساک‌ها را بهجت پائین برده است، چیزی که جا نمانده؟
سری به علامت نفی تکان دادم. از اتاق بیرون رفتیم و خرامان از پله‌ها سرریز شدیم. بهجت خانم اسپندان را که از آن غباری از دودی غلیظ خارج می‌شد را کمی دورتر از ما چرخاند و گفت:
-‌ ماشاءالله... هردویتان مثل پنجه‌ی آفتاب هستید... از چشم بد دور بمانید الهی!
فروزان قهقهه‌ای زد و گفت:
-‌ چه‌ خبر است بهجت؟! مگر عروسی ماست که اسپند دود کردی.
بهجت‌خانم لبخند کجی به لب راند و گفت:
-‌ انشاءالله که بعدیش فروغ‌خانم باشد. من که خانم مرحومه را ندیدم اما امروز فروغ‌خانم مثل عکس مادرش است.
سر تکان دادم و گفتم:
-‌ احمدآقا آمده؟
-‌ در حیاط منتظر شما هستند.
فروزان چند توصیه کوتاه از باب پدر برای بهجت کرد و بیرون رفتیم. آفتاب صبح اواخر خرداد چشمم را زد کف دستم را جلوی چشمانم سپر کردم و احمدآقا را مشغول دستمال کشیدن روی اتومبیل دیدم. خرامان‌خرامان با کفش‌های پاشنه بلندی که هنوز پایم به آن عادت نداشت به سوی اتومبیل رفتیم و در آن جای گرفتیم.
کمی بعد احمدآقا هم داخل شد و دستمال یزدی را‌ روی داشبورد پرت کرد و نشست و حرکت کرد. امروز عصر عقد و عروسی سوسن بود و فروزان توانسته بود پدر را متقاعد کند که تا زمان رفتن سوسن کنار خاله بمانیم اما ماندن من منوط بر تصمیم سوسن بود.
تمام خیالم پر شده بود از دغدغه‌های سوسن و دیدار حمید... حرف بهجت‌خانم قند را در دلم آب کرده بود و در خیالم با فکر ازدواج با حمید و رسیدن روز عروسی وصالمان غرق شده بودم. ای کاش که آن روز هرچه زودتر برسد. من و او هم در رخت عروسی شروع زندگیمان را جشن بگیریم. قصه‌ی این کینه تاریک تمام شود و جای خودش را به یک عشق شیرین دهد. در خیالم لباس سپید عروسی به تن داشتم و در کنار حمید خرامان‌خرامان باغ فرحزاد را شانه‌به شانه‌ی او می‌گشتم. در خاطرات با هم بودنمان و تا شروع عشقی که به هم داشتیم غوطه‌ور بودم. رویایی بس شیرین که تا پایان راه و رسیدن تا باغ فرحزاد مرا از زمان و مکان و حتی حرف‌های فروزان جدا کرده بود و در جهانی بی‌نقص و شیرین فرو برده بود.
با تکان‌های ماشین افکارم از هم درید، نگاهم از شیشه اتومبیل به جاده‌ی خاکی راه فرحزاد تا خانه‌ی خاله افتاد، وارد کوچه که شدیم از دور آذین‌بندی‌ها و چراغ‌های رنگی را می‌دیدم که در اواسط کوچه تا باغ فرحزاد کشیده شده بود و دقیقاً جلوی در خانه دو مرد که به نظر می‌آمد فردین و حمید باشند؛ مشغول کلنجار رفتن با ریسه‌های لامپ‌ها بودند. دیدن حمید از دور چون اکسیری شعف‌انگیزی قلبم را شوراند و به تپش وا داشت. سر از پنجره کمی بیرون راندم وفروزان هم کنجکاو گردن کشید و زیر لب زمزمه کرد:
-‌ فردین و حمید نیستند؟
که به یکباره ترمز شدید ماشین و توقفش با تکان شدیدی همراه شد که ما را گیج و بهت‌زده کرد و نگاه احمدآقا هاج و واج به بیرون مانده و به یکباره با بهت و لحن نیمه‌فریادی گفت:
-‌ ای پدر نیامرزیده! این مردک اینجا چه می‌کند؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
من و فروزان از صورت بهت‌زده از پشت به او زل زده بودیم و متوجه منظورش نمی‌شدم. نگاهم از شیشه جلوی ماشین روی حمید ماند که داشت فردین را از بالای چهارپایه راهنمایی می‌کرد و نگاه احمدآقا را هم اسیر خود کرده بود. فروزان گفت:
-‌ عمواحمد چی شد یک دفعه؟ چه کسی را می‌گوئید؟
احمدآقا تکانی به خود داد و با اشاره‌ی دست گفت:
-‌ این پسرک مطرب ویالون‌زن هم اینجاست؟
تازه فکری چون برق از سرم رد شد و تا بجنبم احمدآقا از ماشین پیاده شد. بی‌معطلی از جا کنده شدم و از ماشین بیرون پریدم و تا قبل از این‌که او مثل باد از ما دور شود، فریاد زدم:
-‌ احمدآقا... صبر کن!
صدایم نگاه حمید و فردین را ناخودآگاه به سوی من کشید. احمدآقا سربرگرداند و چهره مشوش مرا دید که سراسیمه دویدم جلویش را گرفتم و با دست و بالی لرزان و لحنی پر از تپق گفتم:
-‌‌ چه کارش داری؟ این‌جا که مطربی نمی‌کند؟ دارد ریسه‌های عروسی را می‌کشد.
احمدآقا با نگاهی مشکوک گفت:
-‌ فروغ‌خانم این الدنگ... لا اله‌الا الله... .
لب گزیدم و ابرو در هم کشیدم و گفتم:
-‌ واه احمدآقا... .
صدای حمید از حرف را در دهانم گذاشت و هری دلم را فرو ریخت:
-‌ فروغ!
درمانده چشم بستم و گوشه‌ی لبم را از ترس گزیدم. اگر احمدآقا به گوش پدر برساند که حمید کیست و چرا پشت تراس من ساز می‌زد خون به پا می‌شد.
احمدآقا رگ غیرتش جوشید و چشم گرد کرد و گفت:
-‌ خوش و خیرم باشد. فروغ و درد! فروغ و زهرهلاهل!
چون خروس جنگی از جا پرید و یقه‌ی حمید را در مشت گرفت و گفت:
-‌ آهای پسر خیال کردی نمی‌شناسمت.
صدای جیغ من و فروزان و پا درمیانی‌های فردین که داشت به زور یقه‌ی حمید را از مشت او جدا می‌کرد، در هم می‌آمیخت و حمید نگون‌بخت هم که در آن بلبشو از همه‌جا بی‌خبر و حیران تلاش می‌کرد بفهمد موضوع چیست؟! زیر دستان او در تقلا بود.
عاقبت خودم را به زور میان حمید و فردین و احمدآقا انداختم و سپر حمید کردم. فردین هم به زور احمدآقا را که چون اسپند روی آتش تقلا می‌زد چند قدمی دور کرد و فریاد زد:
-‌ دِ... آخر احمدآقا... چرا مثل خروس جنگی به پسر مردم ‌می‌پری؟! چه شده مگر زبان نداری؟ چه پدرکشتگی با این بدبخت داری که کتکش می‌زنی؟
احمدآقا فریاد زد:
-‌ به این ، صدها بار گفتم پشت در عمارت ما ساز نزن و گدایی نکن مگر حرف حالی‌اش می‌شد؟ روز بعد با پررویی و وقاحت باز بساط مطربی‌اش را می‌ریخت و انگار نه انگار من دارم هشدار می‌دهم.
فردین و فروزان بهت‌زده هاج و واج حمید را می‌نگریستند. حمید یقه‌ی لباس و کتش را مرتب کرد و چشم ریز کرد و تازه به خاطر آورد او کیست و گفت:
-‌ اِه...اِه! داروغه! تو هستی ؟
او از حرف حمید گر گرفت و درحالی که زیر دستان فردین بالا و پائین می‌پرید گفت:
-‌ داروغه هفت جد و آبایت است؟ مگر دستم به تو نرسد.
حمید دست به کمر طلبکار گفت:
-‌ بگذارید بیاید و ببینم چه می‌خواهد بکند!
غریدم:
-‌ می‌خواهی شر به پا کنی! زبان به کام بگیر!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
در این لحظه صدای بهروز طنین انداخت که سراسیمه سوی ما دوید و گفت:
-‌ اِه...اِه! چه خبر است؟
فردین و بهروز احمدآقا را به زور به کناری کشیدند. فروزان سرگردان و نگران پیش آمد و مچ دستم را گرفت و کشید و گفت:
-‌ فروغ... بیا کنار... از حمید فاصله بگیر می‌خواهی صدایش به گوش پدر برسد.
به دنبال فروزان کشیده شدم احمدآقا با داد و بیدادهایش کوچه را سرش گرفته بود. پفی از سر حرص کردم و به همراه فروزان به سویش رفتیم. بهروز گفت:
-‌ ای بابا عمواحمد! این پسر اصلاً مطربی نمی‌داند چیست کافی است ساز به دستش بگیرد تا پدرش جفت دستش را قلم کند. حتماً او را اشتباه گرفته‌ای! بعد هم خیر سرش مهندس است و تحصیل‌کرده فرنگ است مطربی چه می‌داند چیست.
احمداقا دست به کمر طلبکار گفت:
-‌ پیر شده‌ام اما خرفت که نیستم عموجان! این پسر خودش بود.
حمید خونسرد دست به کمر از دور غرید:
-‌ این پیرمردها هیچ‌وقت زیر بار سن و سالشان نمی‌روند.
احمدآقا غرید:
- می‌بینید؟! یک جو هم ادب ندارد و سن و سال حرمت نمی‌فهمد.
بهروز غرید:
-‌ این را درست فرمایید عمو احمد. بی‌ادب است اما مطرب نیست.
فردین به آرامش گفت:
-‌ این پسر از اقوام ماست، مهمان ماست. حتماً یک نفر شبیه اوست، او اصلاً ساز ندارد.
-‌ خودش است. خودش دارد به من می‌گوید داروغه آن‌وقت شما انکارش می‌کنید؟
فروزان لب فشرد و گفت:
-‌ احمدآقا حرف‌ها می‌زنید! اصلاً پشت عمارت ما هم اگر ساز زده چه اشکالی دارد. چرا الکی خون‌تان را کثیف می‌کنید؟ مطربی که جرم نیست.
-‌ فروزان‌خانم شما نمی‌دانید که هروقت صدای سازش می‌آمد پدر شیرپاک خورده شما با من چه می‌کرد. چنان نعره‌ای می‌زد که چهل و چهار ستون بدنم می‌لرزید.
-‌ خب اگر او هم بوده الان ماه‌هاست نیامده دیگر چه می‌گوئید.
احمدآقا پفی کرد و نگاهش روی من گیر کرد. برای لحظه‌ای چشم ریز کرد و به فکر فرورفت. نفسم را بیرون دادم و با ترشرویی گفتم:
-‌ احمدآقا لطفا ساک‌های ما را بدهید به داخل برویم. شما هم بهتر است بروید پدر شاید کارتان داشته باشد.
در همین لحظه ماشین کادیلاک آبی‌روشن عمورضا در کوچه پیچید و کمی بالاتر از ما متوقف شد. احمدآقا نگاه خصمانه خود را به حمید دوخت، که بی‌تفاوت دست دور سی*ن*ه حلقه زده بود و از دور ما را می‌نگریست. بهروز برای عمورضا دست تکان داد و گفت:
-‌ سلام عمورضا.
سرچرخاندیم و عمورضا را دیدم که از ماشین پیاده شد و با خوش‌رویی سلام داد و گفت:
-‌ حمید، باباجان بیا این ظرف و سینی‌ها را به داخل عمارت ببر.
احمدآقا که عزم رفتن کرده بود روی پا چرخید و متعجب سرچرخاند و عمورضا را نگریست. بهروز از جا کنده شد و به کمک حمید رفت. در ابتدا رفتار احمدآقا به چشمم نیامد که ایستاده بود و بربر عمورضا و حمید و فردین را می‌نگریست. خیال می‌کردم هنوز چشمش به حمید است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
فروزان گفت:
-‌ منتظر چه هستید احمدآقا... ساک‌های ما را ممنون می‌شوم داخل عمارت بیاورید.
فردین شانه‌ی احمدآقا را فشرد و گفت:
-‌ عموجان بگذار کمکت کنم بفرمائید داخل؛ یک کمی گلو تازه کنید.
من و فروزان هم که آرامش یافته بودیم که شر خوابیده است و اقبال بیدار شده؛ عزم رفتن به سوی عمورضا کرده تا سلام و احوال‌پرسی گرمی کنیم.
عمورضا با دیدن ما دسته‌ی سینی‌ها را به بهروز داد و با چهره‌ای گرم و خوش‌رو پیش آمد. حمید هم با اشتیاق درحالی که دسته‌ای از سینی‌ها و پارچ‌های استیل در دستش بود ایستاده بود و مرا می‌نگریست. با چهره‌ای گلگون پیش رفتم و سلامی دادم. عمورضا با لبخند، احوال‌پرسی گرمی با من و فروزان کرد. هرچهارنفر شانه‌ به شانه هم به راه افتادیم و وارد باغ فرحزاد شدیم. باغ با ریسه‌هایی از لامپ‌های رنگی آذین شده بود و ما در حالی که گرم تعریف بودیم پیش رفتیم. حمید با اشتیاق مرا می‌نگریست که باعث می‌شد بیشتر از وجود عمورضا خجالت بکشم و گر بگیرم. عمورحیم مشغول اشاره به کارگرها بود که صندلی‌های مخملی قرمز را داشتند. در باغ می‌چیدند. عمورضا با خداحافظی کوتاهی از ما جدا شد. فروزان به حمید نگریست و گفت:
-‌ احمدآقا راست می‌گفت حمید؟ غروب زمستان پارسال تو همان مطربی بودی که پشت عمارت ما ساز می‌زد؟
حمید خنده‌ای به لب آورد و نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ راستش این رازی میان من و فروغ بود. احمدآقا تنها کسی بود که هربار ساز می‌زدم به دیدنم می‌آمد و خط و نشانش را می‌کشید.
فروزان خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ آه اگر بدانی من چقدر با سوز سازت ساعت‌ها اشک ‌ریختم؟ آن زمان درست در بحبوحه نامزدی فروغ و ارسلان بودیم و من دلم نمی‌خواست از فروغ جدا شوم.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-‌ خدا را شکر احمدآقا آن‌زمان نمی‌دانست تو پسر چه کسی هستی وگرنه دیگر حسابت با پدر بود.
لبخند کج تمسخرآلود حمید تنها جوابم بود. فروزان گفت:
-‌ اما صدای سازت دلنشین و بسیار زیبا بود. آنقدر که باز هم دلم می‌خواهد آن را بشنوم.
حمید سینی‌ها را روی یک میز گذاشت و مقابل ما ایستاد و گفت:
-‌ دوست داشتم این کار را برایت بکنم فروزان اما به پدر قول داده‌ام سمت مطربی و مزغانچی‌گری نگردم.
فروزان شگفت‌زده پرسید:
-‌ آخر چرا؟ این همه استعداد... .
حمید لبخند محوی به لب راند و گفت:
-‌ عاق پدرم را نمی‌خواهم.
فروزان سر گرداند و عمورضا را از دور نگریست و ناامیدانه چیزی نگفت. سپس نیم نگاهی به من و حمید انداخت و گفت:
-‌ فروغ من به داخل کلاه فرنگی می‌روم. حواستان به احمدآقا باشد.
سری تکان دادم. از ما که جدا شد حمید چند گام پیش آمد و نگاه گیرایش روی من ماند و گفت:
-‌ فروغ، مثل همیشه زیبا هستی و در چشم من مثل آفتاب می‌درخشی.
از تعریفش قند در دلم آب شد و گونه‌هایم گلگون شد. زیر نگاه گیرایش ذوب شدم و لبخند پررنگی به لب راندم و به صورت پر جذبه‌اش زل زدم. آهسته گفتم:
-‌ تو هم بسیار در چشم من جذاب و گیرایی.
خنده‌ی دلنشینی کرد و گره‌ی کراواتش را کمی محکم کرد و دستش را به سویم دراز کرد. با اشتیاق دستش را گرفتم و چون دو پرنده‌ی سرمست دوشادوش هم به راه افتادیم.
باغ در روز شکوه بهشت را داشت و رخوت دلنشین با او بودن چون یک رویای شیرین در جان و دلم نشسته بود. نفس لرزانم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ نگران سوسن هستم. می‌ترسم راهی که انتخاب کرده درست نباشد و از سر لجاجت با ما زندگیش تیره و تار شود.
 
بالا پایین