- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
تمام راه را التماسش کردم که کوتاه بیاید. آنقدر رجز خواندم تا بالاخره اندکی کوتاه آمد. به عمارت که رسیدیم از ماشین پیاده شدم. احمدآقا هم پیاده شد و با چهرهای آویزان که پر از نارضایتی بود گفت:
- پس به آشپزخانه بروید تا بگویم بهجت یخ یا ضمادی روی بینیتان بگذارد.
پشت دستم را به بینیام کشیدم و گفتم:
- خونش بندآمده است. الحمدالله نشکسته، نیازی نیست.
او سری با تاسف تکان داد و من بیآنکه متوجه نگاه پدر از پشت پنجره شوم؛ عمارت را دور زدم تا از آشپزخانه پنهانی وارد عمارت شوم تا با او و فروزان رو در رو شوم.
پشت پنجره اشپزخانه ایستادم. احمدآقا در را باز کرد و اشاره کرد داخل شوم. بهجتخانم پشت گاز مشغول درست کردن غذا بود که سربرگرداند و با دیدن من با چشمانی گرد شده هین بلندی کشید. که با غرش احمدآقا خاموش شد. سراسیمه از جا کنده شد و مقابلم ایستاد و گفت:
- فروغخانم این چه حال و روزی است؟ خدای نکرده زمین خوردید؟ چرا انقدر صورتتان کبود و خونین است.
بیحوصله با اشاره دست کلافه مجبورش کردم سکوت کند و روی صندلی آشپزخانه ولو شدم، بهجت در انتظار جواب به شوهر پیرش خیره شد که سری با ناراحتی تکان داد و گفت:
- یخ بیاور بهجت.
از جا بلند شدم تا به ظرفشویی بروم و صورتم را بشویم که نگاهم روی در آشپزخانه خشکید که پدرم چون وزش نسیمی بیصدا و طلبکارانه آهسته به درون اشپزخانه آمده بود تا سر و گوشی به آب دهد. دستش را پشت سرش گره کرده و نگاه خشمگین و صورت متفکرش روی من که چون مجسمه یخی وامانده بودم خیره بود. برای لحظهای از دیدنش روح در تنم به رقص درآمد. احمدآقا و بهجت هم بیخبر از همهجا مقابل یخچال به دنبال یخ بودند، بدون اینکه از وجود پدر در آشپزخانه با خبر باشند. صورت پدر کمکم از سرخی به کبودی گرایید و چون پلنگ تیرخوردهای نعرهاش کل عمارت را لرزاند:
- فروغ!
تن و بدنم از دیدن پدر و حالش به رعشه افتاد گویی که عزرائیل مقابل چشمانم در کالبد پدرم آمده بود تا جانم را بستاند. بیچاره بهجت و احمدآقا از نعرهی پدر قالب تهی کردند. پدرم خشمگین و با گامهای سنگینش پیش آمد و به چشمان از حدقه بیرون زدهام زل زد و فریاد زد:
- این چه سر و وضعی است؟ چه بلایی به سر خودت آوردی فروغ... نکند... نکند با این شورشیهای... .
یک لحظه از خیال پدر چشمانم سیاه و دهانم تلخ شد. تازه مصیبت تازه به بار آمده بود، حالا چطور پدر را توجیه میکردم که حال و روز بغرنجم ربطی به شورشیها ندارد.
اما انگار زبانم از ترس از کار افتاده بود. غرش پدر دوباره تنم را لرزاند:
- گفتم چه مرگت شده؟ چرا لال شدهای؟
- پس به آشپزخانه بروید تا بگویم بهجت یخ یا ضمادی روی بینیتان بگذارد.
پشت دستم را به بینیام کشیدم و گفتم:
- خونش بندآمده است. الحمدالله نشکسته، نیازی نیست.
او سری با تاسف تکان داد و من بیآنکه متوجه نگاه پدر از پشت پنجره شوم؛ عمارت را دور زدم تا از آشپزخانه پنهانی وارد عمارت شوم تا با او و فروزان رو در رو شوم.
پشت پنجره اشپزخانه ایستادم. احمدآقا در را باز کرد و اشاره کرد داخل شوم. بهجتخانم پشت گاز مشغول درست کردن غذا بود که سربرگرداند و با دیدن من با چشمانی گرد شده هین بلندی کشید. که با غرش احمدآقا خاموش شد. سراسیمه از جا کنده شد و مقابلم ایستاد و گفت:
- فروغخانم این چه حال و روزی است؟ خدای نکرده زمین خوردید؟ چرا انقدر صورتتان کبود و خونین است.
بیحوصله با اشاره دست کلافه مجبورش کردم سکوت کند و روی صندلی آشپزخانه ولو شدم، بهجت در انتظار جواب به شوهر پیرش خیره شد که سری با ناراحتی تکان داد و گفت:
- یخ بیاور بهجت.
از جا بلند شدم تا به ظرفشویی بروم و صورتم را بشویم که نگاهم روی در آشپزخانه خشکید که پدرم چون وزش نسیمی بیصدا و طلبکارانه آهسته به درون اشپزخانه آمده بود تا سر و گوشی به آب دهد. دستش را پشت سرش گره کرده و نگاه خشمگین و صورت متفکرش روی من که چون مجسمه یخی وامانده بودم خیره بود. برای لحظهای از دیدنش روح در تنم به رقص درآمد. احمدآقا و بهجت هم بیخبر از همهجا مقابل یخچال به دنبال یخ بودند، بدون اینکه از وجود پدر در آشپزخانه با خبر باشند. صورت پدر کمکم از سرخی به کبودی گرایید و چون پلنگ تیرخوردهای نعرهاش کل عمارت را لرزاند:
- فروغ!
تن و بدنم از دیدن پدر و حالش به رعشه افتاد گویی که عزرائیل مقابل چشمانم در کالبد پدرم آمده بود تا جانم را بستاند. بیچاره بهجت و احمدآقا از نعرهی پدر قالب تهی کردند. پدرم خشمگین و با گامهای سنگینش پیش آمد و به چشمان از حدقه بیرون زدهام زل زد و فریاد زد:
- این چه سر و وضعی است؟ چه بلایی به سر خودت آوردی فروغ... نکند... نکند با این شورشیهای... .
یک لحظه از خیال پدر چشمانم سیاه و دهانم تلخ شد. تازه مصیبت تازه به بار آمده بود، حالا چطور پدر را توجیه میکردم که حال و روز بغرنجم ربطی به شورشیها ندارد.
اما انگار زبانم از ترس از کار افتاده بود. غرش پدر دوباره تنم را لرزاند:
- گفتم چه مرگت شده؟ چرا لال شدهای؟