- Sep
- 300
- 2,552
- مدالها
- 2
هیچکَس داخل اتاق نبود، وارد اتاق شدم و دانیا در پشت سرم بست.
کلافه بودم. به پنجره نگاه کردم یک فکری مثل برق از توی سرم گذشت. بهسمت پنجره رفتم و بازش کردم.
به پایین نگاه کردم، فاصله خیلی زیاد بود. از پنجره فاصله گرفتم و به اتاق نگاه کردم.
دنبال یه چی بودم تا بشه باهاش از پنجره پایین بیام. با دیدن ملحفه سفید روی تخت چشمهام برق زد. لبخندی زدم و بهسمت تخت دو نفره امدیاف وسط اتاق رفتم که دانیا گفت:
- نیروانا میخوای چیکار کنی؟
ملحفه رو برداشتم و بهش نگاه کردم، میشد به سه قسمت تقسیمش کرد که گفتم:
- الان میفهمی.
چاقوی ضامندارم رو از توی جیب شلوارم در آوردم و ضامنش رو درآوردم و شروع کردم به تقسیم کردن ملحفه.
- نیروانا.
به دانیا که نزدیکم ایستاده بود، نگاه کردم. انگار فهمیده بود میخوام چیکار کنم، بعد از تقسیم گرَش زدیم و پایین انداختیمش.
به دسته در بستمش و بعد خودم اول ملحفه رو گرفتم و آرومآروم پایین اومدم. بعد از اینکه پایین اومدم به بالا نگاه کردم.
آروم گفتم:
- دانیا.
دانیا سرش از پنجره کرد بیرون و بهم نگاه کرد. به دورور نگاه کردم و گفتم:
- بیا پایین امنه.
دانیا سرش تکون داد و بالای پنجره رفت و ملحفه رو گرفت و آروم پایین اومد.
وقتی دانیا پایین اومد، آروم از پشت ساختمون بیرون اومدیم، زیر چشمی به داخل حیاط نگاه کردم. هیچکَس حواسش به این سمت نبود.
زود دست دانیا رو گرفتم و شروع کردم به دویدن. وقتی که از خونه بیرون اومدیم زود سوار ماشین شدیم و روشنش کردم و با سرعت از اونجا دور شدم.
چندتا خیابون اونورتر ماشین نگه داشتم و به همایون زنگ زدم. هنوز دوتا بوق نخورده بود که جواب داد:
- بله؟
توی صداش ترس موج میزد، پوزخندی زدم و گفتم:
- گور خودت با دستهات کنی.
چند ثانیه هیچ کدوم حرفی نزدیم. همایون انگار به خودش اومده باشه گفت:
- چی میگی آترینا؟ یک دفعه کجا رفتی؟
پوزخندم غلیظ کردم و به جاده خلوت نگاه کردم. پیش یه ستون چراغ ایستاده بودم.
- میبینمت.
و گوشی قطع کردم. تا حالا گفتم من هیچ وقت محبت هیچکَس بیجواب نمیذاشتم؟
***
(ساتیار)
آهی کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. همهجا تاریک بود و سکوت موج میزد.
احساس تنهایی میکردم و دلتنگ بودم برای همه کسایی که ازشون دور بودم، نفسم رو فوت کردم و پرده رو کشیدم و بهطرف تخت رفتم و روش نشستم.
یعنی کی این ماموریت تموم میشه. من از وقتی که پلیس شده بودم خیلی ماموریت رفته بودم ولی نمیدونم چرا سر این ماموریت اینقدر احساس تنهایی میکردم.
کلافه بودم. به پنجره نگاه کردم یک فکری مثل برق از توی سرم گذشت. بهسمت پنجره رفتم و بازش کردم.
به پایین نگاه کردم، فاصله خیلی زیاد بود. از پنجره فاصله گرفتم و به اتاق نگاه کردم.
دنبال یه چی بودم تا بشه باهاش از پنجره پایین بیام. با دیدن ملحفه سفید روی تخت چشمهام برق زد. لبخندی زدم و بهسمت تخت دو نفره امدیاف وسط اتاق رفتم که دانیا گفت:
- نیروانا میخوای چیکار کنی؟
ملحفه رو برداشتم و بهش نگاه کردم، میشد به سه قسمت تقسیمش کرد که گفتم:
- الان میفهمی.
چاقوی ضامندارم رو از توی جیب شلوارم در آوردم و ضامنش رو درآوردم و شروع کردم به تقسیم کردن ملحفه.
- نیروانا.
به دانیا که نزدیکم ایستاده بود، نگاه کردم. انگار فهمیده بود میخوام چیکار کنم، بعد از تقسیم گرَش زدیم و پایین انداختیمش.
به دسته در بستمش و بعد خودم اول ملحفه رو گرفتم و آرومآروم پایین اومدم. بعد از اینکه پایین اومدم به بالا نگاه کردم.
آروم گفتم:
- دانیا.
دانیا سرش از پنجره کرد بیرون و بهم نگاه کرد. به دورور نگاه کردم و گفتم:
- بیا پایین امنه.
دانیا سرش تکون داد و بالای پنجره رفت و ملحفه رو گرفت و آروم پایین اومد.
وقتی دانیا پایین اومد، آروم از پشت ساختمون بیرون اومدیم، زیر چشمی به داخل حیاط نگاه کردم. هیچکَس حواسش به این سمت نبود.
زود دست دانیا رو گرفتم و شروع کردم به دویدن. وقتی که از خونه بیرون اومدیم زود سوار ماشین شدیم و روشنش کردم و با سرعت از اونجا دور شدم.
چندتا خیابون اونورتر ماشین نگه داشتم و به همایون زنگ زدم. هنوز دوتا بوق نخورده بود که جواب داد:
- بله؟
توی صداش ترس موج میزد، پوزخندی زدم و گفتم:
- گور خودت با دستهات کنی.
چند ثانیه هیچ کدوم حرفی نزدیم. همایون انگار به خودش اومده باشه گفت:
- چی میگی آترینا؟ یک دفعه کجا رفتی؟
پوزخندم غلیظ کردم و به جاده خلوت نگاه کردم. پیش یه ستون چراغ ایستاده بودم.
- میبینمت.
و گوشی قطع کردم. تا حالا گفتم من هیچ وقت محبت هیچکَس بیجواب نمیذاشتم؟
***
(ساتیار)
آهی کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. همهجا تاریک بود و سکوت موج میزد.
احساس تنهایی میکردم و دلتنگ بودم برای همه کسایی که ازشون دور بودم، نفسم رو فوت کردم و پرده رو کشیدم و بهطرف تخت رفتم و روش نشستم.
یعنی کی این ماموریت تموم میشه. من از وقتی که پلیس شده بودم خیلی ماموریت رفته بودم ولی نمیدونم چرا سر این ماموریت اینقدر احساس تنهایی میکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: