جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,769 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
هیچ‌کَس داخل اتاق نبود، وارد اتاق شدم و دانیا در پشت سرم بست.
کلافه بودم. به پنجره نگاه کردم یک فکری مثل برق از توی سرم گذشت. به‌سمت پنجره رفتم و بازش کردم.
به پایین نگاه کردم، فاصله خیلی زیاد بود. از پنجره فاصله گرفتم و به اتاق نگاه کردم.
دنبال یه چی بودم تا بشه باهاش از پنجره پایین بیام. با دیدن ملحفه سفید روی تخت چشم‌هام برق زد. لبخندی زدم و به‌سمت تخت دو نفره ام‌دی‌اف وسط اتاق رفتم که دانیا گفت:
- نیروانا می‌خوای چیکار کنی؟
ملحفه رو برداشتم و بهش نگاه کردم،‌ میشد به سه قسمت تقسیمش کرد که گفتم:
- الان می‌فهمی.
چاقوی ضامن‌دارم رو از توی جیب شلوارم در آوردم و ضامنش رو درآوردم و شروع کردم به تقسیم کردن ملحفه.
- نیروانا.
به دانیا که نزدیکم ایستاده بود، نگاه کردم. انگار فهمیده بود می‌خوام چیکار کنم، بعد از تقسیم گرَش زدیم و پایین انداختیمش.
به دسته در بستمش و بعد خودم اول ملحفه رو گرفتم و آروم‌آروم پایین اومدم. بعد از این‌که پایین اومدم به بالا نگاه کردم.
آروم گفتم:
- دانیا.
دانیا سرش از پنجره کرد بیرون و بهم نگاه کرد. به دورور نگاه کردم و گفتم:
- بیا پایین امنه.
دانیا سرش تکون داد و بالای پنجره رفت و ملحفه رو گرفت و آروم پایین اومد.
وقتی دانیا پایین اومد، آروم از پشت ساختمون بیرون اومدیم، زیر چشمی به داخل حیاط نگاه کردم. هیچ‌کَس حواسش به این سمت نبود.
زود دست دانیا رو گرفتم و شروع کردم به دویدن. وقتی که از خونه بیرون اومدیم زود سوار ماشین شدیم و روشنش کردم و با سرعت از اون‌جا دور شدم.
چندتا خیابون اون‌ورتر ماشین نگه داشتم و به همایون زنگ زدم. هنوز دوتا بوق نخورده بود که جواب داد:
- بله؟
توی صداش ترس موج میزد، پوزخندی زدم و گفتم:
- گور خودت با دست‌هات کنی.
چند ثانیه هیچ‌ کدوم حرفی نزدیم. همایون انگار به خودش اومده باشه گفت:
- چی میگی آترینا؟ یک دفعه کجا رفتی؟
پوزخندم غلیظ کردم و به جاده خلوت نگاه کردم. پیش یه ستون چراغ ایستاده بودم.
- می‌بینمت.
و گوشی قطع کردم. تا حالا گفتم من هیچ وقت محبت هیچ‌کَس بی‌جواب نمی‌ذاشتم؟

***
(ساتیار)
آهی کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. همه‌جا تاریک بود و سکوت موج میزد.
احساس تنهایی می‌کردم و دلتنگ بودم برای همه کسایی که ازشون دور بودم، نفسم رو فوت کردم و پرده رو کشیدم و به‌طرف تخت رفتم و روش نشستم.
یعنی کی این ماموریت تموم میشه. من از وقتی که پلیس شده بودم خیلی ماموریت رفته بودم ولی نمی‌دونم چرا سر این ماموریت این‌قدر احساس تنهایی می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
نفسم رو فوت کردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام بستم.

***
یک هفته از شب مهمونی می‌گذشت، عمو از همیشه خوشحال‌تر بود انگار توی اون مهمونی چیزی خوبی به دست آورده بود.
بعد از مهمونی سیروس اجازه داد، عمو و زن‌عمو مثلاً از ایران برن! روز رفتنشون توی خونه مراسم خداحافظی جان‌سوزی برگذار کردیم.
عمو و زن‌عمو اجازه ندادن ما بیام فرودگاه این‌جوری مثلاً پاهاشون سست میشه برای رفتن.
خداروشکر سیروس زیاد اصرار نکرد و اون‌ها خیلی راحت رفتند و ما به دلیل این‌که مثلاً می‌خواستیم این‌جا تجربه کسب کنیم، اینجا موندیم. توی این چند روز ر*ابطه‌مون با سیروس و دخترش خیلی خوب شده بود.
چند روزی بود سیروس خیلی کلافه بود. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده بود، طاها هم نمی‌دونست چی‌شده، سایه خانم خیلی نگران سیروس بود.
سیروس همش توی خودش بود یا داشت با گوشی حرف میزد وقتی پیشش می‌رفتی گوشی رو قطع می‌کرد وقتی هم باهاش حرف می‌زدی به یک بهانه می‌ذاشت می‌رفت، با این کارهاش هممون عصبی شده بودیم.
همه توی پذیرایی نشسته بودیم که خدمتکار سیروس اومد گفت سیروس توی اتاقش باهامون کار داره، به طاها نگاه کردم انگار اونم بی‌خبر بود. هممون با استرس سمت اتاق سیروس رفتیم. خونه سیروس ویلایی و بزرگ بود. خونه‌‌اش خیلی قشنگ و شیک بود و هر طرفی نگاه می‌کردی یه تابلو بود چند روز پیش بالاخره فهمیدیم همه این تابلوها مال سایه‌ست، درسته سر رشته از هنر ندارم ولی کارهای سایه واقعاً بی‌نظیر بودند. جوری تابلوها رو کشیده بود، آدم فکر می‌کرد یه عکس بود نه نقاشی! شاید سایه اگه می‌رفت رشته هنر مطمئناً داخلش موفق می‌شد.
طاها چندتا تقه به در زد با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدیم، بعد از حدود دو هفته اینجا بودن. برای اولین باره که اتاق کار سیروس می‌دیدم. سعی کردم خیلی نامحسوس اتاق دید بزنم.
دکور اتاق کار سیروس با همه اتاق‌ها فرق می‌کرد. دیوارهای به رنگ خاکستری بود. اینجور که فهمیدم هر اتاقی یه رنگ مخصوص خودش داشت، اتاق من رنگ قرمز و مشکی بود. یه میز نسبتاً بزرگی از جنس چوب گردو وسط اتاق بود و سیروس پشتش نشسته بود. چهارتا صندلی به ترتیب دو تا اینور دوتا اون‌ور بود و وسط این چهار تا صندلی یه میز مستطیل شکل کوچیک گذاشته بودن، اتاق هیچ پنجره نداشت و همیشه باید یک لامپ روشن باشه، یک فرش کوچیک هم زیر میزها و صندلی‌ها گذاشته بودند. به سیروس نگاه کردم. اَخم‌هاش در هم بود، با دست اشاره کرد تا بشینیم. خیلی آروم و بی‌صدا نشستیم. دخترها نبودند فقط ما پسرها بودیم. خدمتکار اومد و چیزهای پذیرایی روی میز گذاشت. بعد از تموم شدن کارش بالای سر ما صاف ایستاد و گفت:
- آقا با من کاری ندارید؟
سیروس با دست اشاره به در کرد و گفت:
- نه، می‌تونی بری.
خدمتکار سری تکون داد بعد از در خارج شد و در رو بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
فضای اتاق خشک بود، هیچ‌کدوم نمی‌دونستیم سیروس چیکارمون داره. علاوه بر این سیروس هیچ‌وقت با این جدیت ندیده بودیم.
سیروس بعد از مکثی از پشت میز بلند شد و اومد روی صندلی دُرست بغل دست طاها نشست. پاهاش انداخت روی هم و دست‌هاش رو توی هم گره کرد تا تمرکز بیشتری داشته باشه. به چهره کنجکاو هممون نگاه کرد و بعد گفت:
- پسرها مطمئناً کنجکاوید که چرا من گفتم بیاید این‌جا!
مکثی کرد و به چهره هممون نگاه کرد و ادامه داد:
- من اهل مقدمه چینی نیستم، بهتون گفتم بیاید اینجا تا ازتون بخوام برام کاری انجام بدید، اگر قبول کردید متشکرم ازتون و اگر هم نه... که هیچ.
یعنی ازمون می‌خواست چیکار کنیم؟ به طاها نیم‌ نگاهی کردم اونم اخم‌هاش توی هم بود انگار اونم نمی‌دونست.
یک دفعه به یاد حرف آخر عمو افتادم.
عمو قبل از رفتنش بهمون تأکید کرد که هر کاری که سیروس میگه انجام بدیم ولی قبلش بهش خبر بدیم.
نفس عمیق کشیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- من که قبول می‌کنم، دلم برای هیجان خیلی تنگ شده.
و با حالت شوخی ادامه دادم:
- دیگه خسته شدم از خوردن و خوابیدن.
سیروس خندید و سرش به معنای تأیید تکون داد، نیوانم نیم‌ نگاهی بهم کرد و گفت:
- مگه میشه داداشم یه کاری کنه من همراهش نباشم؟
حالا همه به طاها زل زده بودیم. طاها به هممون نگاه کرد و گفت:
- من که همیشه پایه هر جور هیجانی هستم.
سیروس لبخندی به هممون زد و دست‌هاش زد به‌ هم و گفت:
- چه عالی! راستش من چند روز با یه باند میان‌مون بهم خورده و متأسفانه به‌خاطر همکاری طولانی مدتمون مدارک زیادی دستش دارم و اون الان با اون مدارک تهدیدم کرده تا یه کار براش کنم و اگه نکنم به پلیس تحویلش میده.
اَخم‌هام به‌خاطر تمرکز توی هم رفته بود که گفتم:
- باند چی؟
سیروس بهم نگاه کرد بعد از مکث طولانی گفت:
- باند پایان دهنده.
چند بار اسم باند تکرار کردم تا فهمیدم کدوم باند میگه؟ باند پایان دهنده با سیروس با هم شروع کردن ولی خب مثل باند روشنایی روز نتونست پیشرفت کنن و باید بگم حدود دو سال پیش احتمال داشت از باند روشنایی روز پیشی بگیره ولی نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد که باند پایان دهنده تقریباً دو سال پیش از هم پاشید.
لبخندی زدم و گفتم:
- چه خوب.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- فقط کی باید شروع کنیم؟
سیروس دست‌هاش از هم باز کرد و از جاش بلند شد، رفت طرف میز و یه سری برگه رو جمع و جور کرد. در تمام مدت بهش نگاه می‌کردیم، گفت:
- فردا شب شروع می‌کنیم.
بعد از زدن این حرف برگشت و به میز تکه داد و ادامه داد:
- فقط رئیس توی مأموریت فقط خودمونیم یا کسای دیگه هم باهامون هستن؟
سیروس به طاها نگاه کرد و گفت:
- غیر از خودمون دو نفر دیگه هم میان بعداً بهتون توضیح میگم.
مکثی کرد و ادامه داد:
- فقط به دخترها هیچی نَگین!
هممون به نشانه فهمیدن سری تکون دادیم و بعد از کسب اجازه از اتاق بیرون رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
به نیوان اشاره کردم که می‌خوام برم گزارش بدم، اونم فقط سری تکون داد. توی اتاقم رفتم. نیوان هم پشت در منتظرم موند. لپ‌تاپم رو درآوردم و گذاشتم جلوم و شروع کردم به تایپ کردن. آخرای گزارش بودم که نیوان چندتا تقه به در زد. آب دهنم قورت دادم و زود فرستادمش. لپ‌تاپ هم سر جاش قبلیش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم. نیوان داشت با ثریا (خدمتکار مخصوص سایه) حرف میزد. دختره چنان با عشوه حرف میزد که آدم حالش بد میشد، از قیافه نیوان هم معلوم بود که داره با زور به حرف‌هاش گوش میده.
صدام صاف کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
ثریا با حالت ایشی نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:
- آه راستش با شما نه ولی.
به نیوان اشاره کرد و با حالت چندش ادامه داد:
- با برادرتون چرا.
سری تکون دادم و پوزخندی زدم و گفتم:
- ببخشید سِمت شما چی هست که با برادر من کار دارید؟
دوست نداشتم و ندارم به کسی توهین کنم ولی از این دختر بی‌نهایت بدم می‌اومد.
ثریا با حالت مغروری گفت:
- من خدمتکار مخصوص سایه خانم هستم.
گوشه اَبروم رو خاروندم و گفتم:
- که این‌طور.
به طرف اتاق سایه اون طرف راهرو بود، اشاره کردم و ادامه دادم:
- پس برید به کارتون برسید و بذارید ما هم به کارمون برسیم.
ثریا با اَخم نگاهی به نیوان کرد وقتی دید نیوان هم نظرش با من یکی با حالت ایشی گفت و رفت‌. وقتی کاملاً از دیدمون خارج شد. نیوان دستش گذاشت رو شونه‌م گفت:
- قربون داداش با جذبم.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم. بعد توی اتاقم رفتم. نیوان هم پشت سرم وارد اتاق شد و در بست.
امشب زودتر از همیشه چراغ‌ها خاموش شده‌بود، ساعت یازده شب بعد از خبر دادن به عمواینا وسایلم برداشتم و از اتاق خارج شدم. همه خواب بودن زود بیرون رفتم. همه بیرون جمع شده بودن. سوار پرشیا سیاه سیروس شدیم. این ماشین اولین‌بار بود که دیده بودم، فکر کنم این ماشین فقط برای مأموریت این‌جوری بود. بعد از چند دقیقه به یه خونه رسیدیم. نمی‌دونم واقعاً بود یا نه ولی به‌نظر من ترسناک بود.
چراغ اون‌ها هم خاموش بود. بعد از چک همه چیز از ماشین پیاده شدیم. در بزرگ سیاه رنگ که ترسناک‌تر کردن این‌جا بی‌تاثیر نبود. دیوار خیلی بلندی داشت، داشتم فکر می‌کردم چه‌جوری باید وارد خونه می‌شدیم که با صدای خوشحال سیروس به طرفش برگشتیم. داشت به یه نقطه نگاه می‌کرد. رد نگاهش گرفتم به دو آدم سیاه‌پوش رسیدم. از دور صورت‌هاشون معلوم نبود. بعد از کمی نزدیک شدن فهمیدم کی هستن. نیروانا و دختر عمه‌ش دانایا بود. به نیوان نیم نگاهی کردم. یه لحظه دلم براش سوخت توی نگاهش به نیروانا پر از حسرت و غم بود.
- خوشحالم اومدین!
نیروانا خونسرد به سیروس نگاه کرد و گفت:
- باید می‌اومدم.
سیروس سری تکون داد و گفت:
- شما نکنه همون دو نفر هستید که سیروس گفت؟
نیروانا به نیوان نگاه کرد. به جای این‌که نیروانا جوابش بده، سیروس لبخندی زد و دستش گذاشت روی شونه نیروانا و فشار آرومی داد و گفت:
- بله!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
نیوان اَخم‌هاش توی هم رفت و با کلافگی به‌سمت دیگه‌ی نگاه کرد، نیروانا و دانایا با سیروس داشتن آروم حرف می‌زدن و ما یه‌ کم دورتر داشتیم بهشون نگاه می‌کردیم.
بعد چند دقیقه حرفشون انگار تموم شد و جلو اومدن. نیروانا سرد بهمون نگاه کرد و گفت:
- چیکار کردید؟
طاها به نیروانا نگاه کرد و گفت:
- به هیچ طریقی نمیشه وارد شیم‌.
نیروانا پوزخندی زد و به دایانا اشاره کرد. هممون با اَخم بهش نگاه می‌کردیم.

***
(نیروانا)
به دانایا اشاره کردم تا به دانیال زنگ بزنه. اون‌ها هم با اَخم نگاهم کردن، پوزخندی بهشون زدم‌ و نگاهم ازشون گرفتم.
بعد چند دقیقه دانیا کنارم اومد و آروم جوری که اون‌ها نشنون گفت:
- دانیال گفت کارها انجام شد، فقط نیم‌ ساعت تونست دوربین‌ها رو از کار بندازه.
سری تکون دادم و به اون سه‌ تا نگاه کردم. هنوز با اَخم داشتن نگاهم می‌کردن.
نفسم رو به بیرون فرستادم. کیفم رو محکم به کمرم بستم که یه وقت نیفته.
چند قدم از دیوار فاصله گرفتم، بافاصله گرفتن از دیوار اون‌ها با تعجب نگاهم می‌کردن.
دانیا بهم با اطمینان نگاه کرد و لبخند زد، این لبخند برام حکم همه‌چی بود. نفسم حبس کردم و به دیوار زل زدم. دیوار نمای سنگی مشکی و خاکستری داشت.
بعد از مکثی شروع به دویدن کردم، وقتی به دیوار رسیدم پام رو روی جا پاها گذاشتم و خودم با یه حرکت بالای دیوار انداختم.
وقتی بالای دیوار رسیدم. یک دقیقه فقط یه دقیقه تعادلم داشتم از دست می‌دادم ولی خودم زود نگه داشتم.
دست‌هام مثل دوتا چوب گرفتم و بعد شروع به راه رفتن کردم، برای منی که حداقل دوسال از دیوار بالا می‌رفتم خیلی راحت بود.
چند متر اون‌ورتر یه درخت بید مجنون تقریباً بزرگی رو دیدم از اون درخت می‌تونستم پایین بیام. برای همین لبخندی زدم و سرعتم زیاد کردم.
خداروشکر زود تونستم خودم به درخت برسونم. زمانی که به بالای درخت بید مجنون رسیدم خودم پرت کردم که توی شاخه‌ها انبوه درخت اسیر شدم، با کمی تلاش آخر تونستم خودم به شاخه‌ها اصلی درخت برسونم. از روی درخت می‌‌خواستم بپرم ولی با دیدن نگهبان لاغر اندامی که داشت به‌سمت درخت می‌اومد، سریع خودم پشت شاخ و برگ‌ها پنهون کردم.
نگهبان درست زیر درخت اومد و همون‌جا ایستاد.
اخم‌هام توی هم رفت و نفس کلافه‌‌ای کشیدم.
نگهبانِ انگار قصد حرکت نداشت، فقط یک جا وایستاده بود و اون‌ور و این‌ور نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
پنج دقیقه بدون هیجان گذشت، من الان فقط ۲۵ دقیقه وقت داشتم.
کلافه به تنه درخت تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم، باید یه فکری کنم؛ این‌جور وقتم الکی از دستم میره.
درست همون موقع که کم‌کم ناامید داشتم می‌شدم؛ صدای هیس‌هیس آرومی کنار گوشم شنیدم، چشم‌هام با بیشترین حد باز شد.
به‌طرف صدا نگاه کردم که یه مار راه‌راه سیاه و سفید درست کنار گوشم دیدم، نفسم از دیدن این موجود لزج قطع شد.
مار بدون توجه به من روی دستم اومد و رد شد، چشم‌هام ناخودآگاه جمع شد. دست‌هام مشت کردم تا کار نابه‌جا نکنم.
یک دفعه یه فکری مثل نور از مغزم رد شد. سریع مار گرفتم بدون این‌که بهش فرصت نیش زدن بدم، سریع روی سر نگهبان پرتش کردم.
صدای داد نگهبان بلند شد. مار از روش افتاد. نگهبان تا مار رو دید با ترس به یک طرف باغ دوید و مارم هم دنبالش رفت، وقتی نگهبان و مار از زیر درخت رفتن از درخت پایین اومدم و به‌سمتی رفتم. با دیدن دو سگ بزرگ و قول پیکر سیاه یه لحظه نفسم بند اومد، هنوز متوجه من نشده بودن. زود دوتا گوشت مسموم از تو کیفم بیرون آوردم و انداختم جلوشون و الکی صدا درآوردم تا سگ‌ها حواسشون به‌سمت گوشت‌ها جلب بشه. مشکوک اومدن این‌ور وقتی گوشت‌هارو دیدن، شروع کردن به خوردن گوشت‌ها. بعد چند دقیقه بی‌هوش شدن و روی زمین افتادن. لبم گاز گرفتم چند ثانیه صبر کردم وقتی دیدم حرکتی نمی‌کنن از پناهگاهم بیرون اومدم. این خونه طرحش مثل، خونه باغ بود همه جاش درخت سر به فلک کشیده بود که ترسناک‌تر نشونش می‌داد. سمت در رفتم.

***
(ساتیار)
تقریباً پنج دقیقه از وقتی که نیروانا وارد خونه شده بود، گذشته بود. هنوز هیچ خبری ازش نبود، داشتیم کم‌کم نگران نیروانا می‌شدیم.
به نیوان نگاه کردم. دست‌هاش رو توی جیب کت مشکی چرمش کوتاهش برده بود و سرش پایین انداخته بود و داشت با نوک کفشش به سنگ کوچیک‌ها کوچه ضربه میزد.
چند دقیقه یه بار سرش بلند می‌کرد و به خونه نگاه می‌کرد، از سر روش نگرانی می‌بارید.
نفس عمیق کشیدم با صدای باز شدن در خونه‌ سریع سرم به‌سمت در خونه برگردوندم.
وقتی نیروانا رو توی قاب در دیدم نامحسوس لبخندی از سر خوشحالی زدم.
چهارتامون به‌سمت نیروانا رفتیم. می‌خواستیم حرفی بزنیم که نیروانا به معنی سکوت انگشتش رو بینیش گذاشته بود.
قرار شد طاها جلوی در عمارت برای نگهبانی باشه و سیروس هم توی ماشین موند تا موقع فرار کمکمون کنه و ما چهار نفر وارد خونه شدیم.
حیاط خونه تاریک و بی‌نهایت ترسناک بود، آروم به‌سمت خونه که وسط حیاط بود رفتیم.
از چند پله که جلوی در بود، بالا رفتیم. اول من به‌سمت در رفتم و بعد اون‌ها پشت سرم اومدن، دستم رو روی دست‌گیره گذاشتم و به‌سمت پایین کشیدمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
در باز شد، قفل نبودن در برام یکم مشکوک بود. به‌طرف اون سه‌تا برگشتم، اون‌ها انگار تعجب کرده بودن.
نیروانا زود به خودش اومد و من رو کنار زد و خودش وارد خونه شد، چندتا پلک زدم. منم با تعجب پشت سرش وارد خونه شدم.
خونه سبک قدیمی چیده شده بود و برای تزیین از عتیقه استفاده کرده بودن.
چیدمان خونه زیبا و دوست داشتی بود، ولی برام امشب همه‌چیز ترسناک بود.
قرار شد من و نیروانا باهم به طبقه بالا بریم و نیوان و دانایا همون طبقه پایین باشن و بگردن.
طبقه بالا رفتیم، سمت اتاق رئیس باند رفتیم. وقتی به در رسیدیم بعد از کلی سر کله زدن باهاش باز شد و داخل رفتیم.
انگار اتاق خواب بود ولی یه سوال رئیس باند الان کجاست؟ اتاق بزرگی بود یه تخت بزرگ وسط اتاق بود و سمت پنجره اتاق یه میز بود، سمت در یه کمد دیواری بود، همه‌چی اتاق از خاکستری و مشکی درست شده‌بود. شروع کردیم به گشتند.
هرچی می‌گشتیم، کم‌تر به نتیجه می‌رسیدیم. نیروانا بعد چند دقیقه خسته شد و رفت روی صندلی میزکارش نشست.
نیم‌ نگاهی بهش کردم و بعد به کارم ادامه دادم، داشتم کم‌کم خسته می‌شدم ولی دست از کار نکشیدم.
ما باید یک جور اعتماد سیروس رو جلب کنیم هر طور شده. دست به کمر شدم و نفس عمیق کشیدم.
چشمم به نیروانا خورد که به جای دیگری زل زده بود، نگاهش رو دنبال کردم که به یه پنجره برخورد کردم. انگار داشت به کاشی‌های پایینش نگاه می‌کرد.
به کاشی‌ها نگاه کردم، چیز مشکوکی ندیدم. باز به نیروانا نگاه کردم.
چشم‌هاش رو ریز کرده بود و داشت به اون ناحیه نگاه می‌کرد. یه دفعه از جاش بلند شد و به‌سمت همون قسمت رفت.

***
(نیروانا)
الان ربع‌ دقیقه‌ست که توی اتاقیم ولی هیچ چیز مشکوک ندیده بودیم، خسته روی صندلی میزکارش که کنار تختش گذاشته شده بود نشستم. به سامیار نگاه کردم، اون هنوز داشت می‌گشت. آهی کشیدم و به فضای اتاق خیره شدم.
اتاق تقریباً بزرگی بود، دیوارهاش رو کاغذ دیواری خاکستری پوشونده بود. سقفش کناف خاکستری و سیاه خورده بود.
دو متری میز کامپیوتر مشکیش تخت‌خواب بزرگ خاکستری با رگه‌های مشکی قرار داشت. مثل من به جای استفاده از کمد، از کمد دیواری سراسری استفاده می‌کرد.
اتاقش در کل خوب بود و باب پسند من بود. آهی کشیدم و خسته به کاشی یک دست سفید نگاه کردم.
ذهنم منحرف کاشی‌های یک دست تمیز اتاق شد، چه‌قدر تمیز بود اگر یک ظرف عسل روی کاشی می‌ریختی میشد قشنگ باز و جمعش کنی.
نگاهم سمت کاشی‌های تک پنجره بزرگ اتاق رفت که با پرده‌های خاکستری تزئین شده‌بود.
کاشی‌های اون‌جا یه فرقی می‌کردن، فرقش آن‌چنان واضح نبود ولی باز هم یه‌کم فرورفتگی داشت.
از جام بلند شدم و به‌سمت فرو رفتگی‌های کاشی رفتم. سامیار با بلند شدن ناگهانی من با تعجب بهم نگاه کرد وقتی سمت پنجره رفتم؛ با تعجب دنبالم اومد.
روی زمین کاشی‌های نشستم و دستی روی کاشی‌ها اون قسمت کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
سامیار بالای سرم ایستاده بود. رو بهش که با تعجب نگاهم می‌کرد، گفتم:
- تو این‌جا فرقی نمی‌بینی؟
سامیار هم کنجکاو روی زمین نشست و روی قسمت فرو رفتگی کاشی دست کشید با خوشحالی سرش رو بالا آورد و گفت:
- آره این‌جا یکم از قسمت‌های دیگه پایین‌ترِ.
بعد دستش رو مشت کرد و چند ضربه به اون قسمت زد. صدای تقه اومد.
با خوشحالی بهم نگاه کردیم و باهم گفتیم:
- این‌جا خالیه!
سامیار زود از توی کیف سیاهش که همراهش بود، یک وسیله آهنی درآورد و زیر کاشی‌ها گذاشت، بعد از یه‌ کمی تلاش آخر تونست بلندش کنه.
با برداشته شدن کاشی‌ها، پرونده‌های زردی که زیرش بود، پیدا شدن. یه‌ کم پرونده‌ها خاکی بودن. پرونده‌ها رو برداشتم و با دستم خاک‌هاش رو کنار زدم.
روی پرونده اسم باند روشنایی روز و زیرش حرف «س» نوشته شده بود. به ساتیار که منتظر بهم نگاه می‌کرد، نگاه کردم و لبخند کم‌رنگی زدم و سرم تکون و گفتم:
- خودشه.
ساتیار نفس راحتی کشید و سرش زیر انداخت.
با احتیاط پرونده رو توی کیفم گذاشتم و درش بستم. هر دو باهم از جامون بلند شدیم و به‌سمت در اتاق رفتیم، که... .
درست زمانی که وسط اتاق بودیم صدای آژیر از همه جا بلند شد، سامیار بهم با نگرانی نگاه کرد. به ساعت دیواری نگاه کردم، آهی‌ کشیدم. نیم‌ساعتی که دانیال وقت گرفته بود ازش گذشته بود و الان ما بین یه مشت لاشت‌خور گیر کرده بودیم.
وقتی در باز شد و کلی مرد هیکلی و سیاه‌پوش داخل اتاق ریختن، نفسم بند اومد. نه این‌جا نباید آخر کار آترینا امیری باشه نه این‌جوری نباید تموم بشه، عجیب بود اون مردها بهمون حمله نمی‌کردن. نگهبان‌ها دور بدون حرکت و ثابت ایستاده بودن و داشتند با چهره خنثی و خشنشون بهمون نگاه می‌کردن.
من و سامیار دوتامون پشت به هم ایستاده بودیم و گارد گرفتیم که اگه ناغافل حمله کردن، آماده باشیم، با صدای دست زدنی وسط مردها باز شد. یک مرد کت و شلوار مشکی که قدش تقریباً بلند بود از وسطش بیرون اومد.
مرده در مقایسه با بادیگاردها پشتش تقریباً لاغر و قد کوتاه‌تر به‌نظر می‌رسید ولی در واقع جز مردان قد بلند و خوش هیکل محسوب می‌شد.
سرش پایین انداخته بود و موهای بور لختش روی صورتش ریخته بودن.
چشم‌هام ریز کرده بودم تا ببینم کیه وقتی سرش بلند کرد؛ با دیدن اون چشم‌ها سبز رنگ که برام مثل مار بود، من به چند سال پیش رقیقاً زمان برخورد بدترین اتفاقم برد.

***
(فلش بک، چند سال پیش)
رئیس بعد از کلی گشتن در آخر تونسته بود بهترین افراد رو برای باند کوچیکم پیدا کنه. میلاد یکی از همین افراد خوب و مورد اعتماد بود، از همه نظر عالی بود و آرزوی هر دختری می‌تونست باشه.
دانیا می‌گفت نگاهش به من عجیبه، انگار که دوستم داره ولی نمی‌دونست چرا بهم ابراز نمی‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
البته اگر دانیا درست گفته باشه و اون واقعاً دوستم داشته باشه خوب بود که ابراز نمی‌کنه،چون من هیچ احساسی بهش نداشتم و دوست ندارم از خودم ناراحتش کنم.
امروز یه مأموریت داشتیم، رئیس خیلی تأکید کرده بود که مهمه و باید پیروز ازش بیرون بیایم.
من و میلاد بعد از کلی تلاش داخل عمارتشون رفتیم. قرار شد بود دانیا داخل ماشین بمونه تا بعد از برداشتن پرونده‌ها ما رو فراری بده.
همه‌چیز خوب پیش رفت ولی درست در لحظه آخر با یه اشتباه همه‌چیز دود شد و هوا رفت. یادمه اون موقع‌ها رئیس می‌گفت:
- کار ما به بازیگرها شبیه ولی مثلشون نیست. ما با یه اشتباه زندگیمون به باد میره ولی بازیگرها با یه اشتباه می‌تونن بخندن، می‌تونن باز هم جبران کنند.
آدم‌ها از در و دیوار داخل ریختند، نفسم حبس شده بود. دوست نداشتم آخر و عاقبتم این‌جوری باشه.
پسر چشم سبزی از بینشون بیرون اومد. از نگاهش روی خودم اذیت شدم، میلاد اَخمی کرد و جلوی من ایستاد تا اون پسر بیشتر از این عذابم نده. پسر با این حرکت میلاد صدای قهقهه‌اش مثل ناقوس مرگ توی اتاق پیچید.
محافظ‌ها قول پیکر پسر چشم سبز داشتن بهمون نزدیک می‌شدن، ناخودآگاه از روی ترس بیشتر به میلاد خودم نزدیک‌تر کردم.
میلاد انگار ترس و نزدیک شدن من به خودش احساس کرد. سرش به‌سمتم برگردوند و بهم نگاه کرد. توی چشم‌های قهوه‌ خوش‌رنگش نگاه کردم، داخلشون پر از غم بود.
لبخند تلخی بهم زد و سرش رو به‌سمت محافظ‌ها برگردوند، جوری وایستاده جلوم که انگار یه شیر درنده هست که منتظره خطای از طرف دشمن‌هاش هست که اون بزنه.
توی یه لحظه محافظ یه اشتباه کردن و بینشون خالی شد. میلاد زود از فرصت استفاده کرد و بدون تلف کردن وقت دست‌ من رو که از روی ترس بی‌حس شده بود و کنارم افتاده بود گرفت و شروع کرد به دویدن.
پسر چشم سبز از عکس‌العمل تند میلاد متعجب شد، ولی خیلی زود به خودش اومد و با صدای بلند دستور تیر زدن به ما رو به محافظ‌هاش داد. صدای تیر از همه‌جا می‌اومد. یه دفعه داغی چیزی رو توی پاهام احساس کردم. نفسم حبس شد و ضربان قلبم که تندتند میزد الان ایستاده بود، پام قدرت حرکت دیگه نداشت و به‌سمت زمین افتادم. با صورت خوردم زمین فکم به درد اومد. خون از گوشه لب و بینی‌ام جریان یافته بود، میلاد با کشیده شدن دستم که هنوز داخل دست‌ها بزرگ و حمایت‌گرش بود با ترس و نگرانی به‌سمتم برگشت.
زمانی که من توی این حالت افتضاح دید، شوکه شد و زیر لب خودش لعنت کرد.
تند سمتم اومد و رو زانو کنار نشست. دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت.
به دست‌هامون که الان توی هم بود، نگاه کردم. با درد زیادی که توی ناحیه پام دقیقاً محلی که قبلاً داغ شده بود، نگاهم از دست‌هامون گرفتم و به پای مجروح غرق در خونم، نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
شلوار سفیدم خونی شده بود. با شنیدن صدای قدم‌های شخصی سرم رو با ترس به جایی که صدای قدم‌ها رو شنیده بودم، چرخندم. بعد به‌سمت میلاد برگشتم. توی چشم‌هاش غم و نگرانی غوغا می‌کرد، دوست نداشتم این‌جوری ببینمش اون که کاری نکرده بود! همش تقصیر من بود.
کوله‌ام رو از روی شونه‌ام درآوردم و دادم دست میلاد و گفتم:
- تو برو باید اینو به رئیس برسونی.
میلاد یک دفعه عصبانی شد و گفت:
- چرت نگو؛ من و تو باهم اومدیم و باهم هم میریم.
یه قطره اشک از چشم‌هام چکید از این همه معرفت و مردونگی؟ چی می‌شد اگه جای میلاد نیوان این‌جا بود‌؟ چی می‌شد واقعاً اگه برادرم این‌جا بود. برادری که الان برادر من نیست و برادر یکی دیگه شده بود و فراموش کرده در گوشه از این جهان خواهری داشت که حاضر بود جونش برای اون و پدرش خرج کنه.
میلاد یکی از دست‌هاش انداخت زیر پاهام و یکی دیگه‌ش گذاشت زیر سرم و بلند شد. الان من کاملاً توی ب*غ*ل گرمش بودم، کوله‌ام رو محکم توی ب*غ*لم گرفتم. میلاد شروع کرد به دویدن. از باز بسته شدن پاهام که ناشی از دویدن میلاد بود، اخمم توی هم رفت. پنجه‌هام توی کوله فرو کردم.
از راه دور دانیا معلوم شد، حیف توی این وضعیت بودم وگرنه حتماً دعواش می‌کردم. دانیا تا وضع ما رو دید ایستاد و بهمون با بهت نگاه کرد. صدای قدم‌های از پشت اومدن از بین شونه‌های میلاد اون همه آدم رو دیدم. دانیا انگار به عقلش رسید که باید پنهان بشه. سریع پشت ستونی که درست بغل دستش بود، پنهان شد. صدای تیر درست مصادف با زمین خوردن میلاد و جیغ بلند من شد.
به میلاد نگاه کردم. یکی از پاهاش مثل من تیر خورده بود، چشم‌هام رو بستم. دوست نداشتم میلاد رو این‌جوری ببینم، توی جام نشستم با نشستنم درد توی کمرم پیچید. نفسم بند اومد. پسر چشم سبز به ما رسید به حال و وضع ما پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
- بهتر اون مدارک به ما بدید، دزدهای کوچولو!
کوله‌‌ام رو بیشتر به خودم چسبوندم و با عصبانیت بهش نگاه کردم. وقتی نگاهم و حرکتم رو دید، پوزخندش غلیظ‌تر شد. تفنگش از جیبش بیرون آورد و به طرف من نشونه گرفت. از هیچی نمی‌ترسیم! نمی‌ترسیم اگه الان تیر بهم بزنه و من بکشه. کلاً وقتی آدم‌ها به ته خط می‌رسیدن مثل من از هیچی و هیچ‌کَس نمی‌ترسید.
صدای شلیک اومد، چشم‌هام رو بستم ولی هیچ درد جدیدی تو بدنم احساس نکردم. چشم‌هام با مکث باز کردم که جلوی چشم‌هام میلاد دیدم‌. میلاد خودش سپر بلای من کرده‌بود. وقتی چشم‌های باز من رو دید، لبخند تلخی زد و افتاد. روی بدنش یه زخم جدیدی ایجاد شده بود و از کمرش جای که تیر خورده بود، خون روان بود. نفسم حبس شد. یعنی اون تیر که اون پسر می‌خواست به من شلیک کنه؛ اما تیر به میلاد خورده بود!
پسره مثل من توی شک رفته بود، دانیا از جاش بیرون اومد و با گریه دست‌ من گرفت و کشید. به خودم اومدم؛ نه من نامرد نبودم. من میلاد رو تنها نمی‌ذارم.
- دِ لعنتی بلندشو الان میان می‌کشنت!
با صدای جیغ دانیا میلاد سرش آورد بالا و گفت:
- بلندشو تو رو جون من بلندشو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین