جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسایش با نام [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,739 بازدید, 51 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
IMG_۲۰۲۴۰۷۰۹_۱۲۳۲۴۵.jpg
نام اثر: ناحیه تک عضوی
نام نویسنده: ف.ب.آسایش
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ S.O.W(۱۰)

سر آغاز هر نامه نام خداست
که بی‌نام او نامه یک‌سر خطاست

خلاصه:
همه‌چیز رو ناحیه بندی می‌کنند؛ از حیوانات و پرندگان گرفته تا... به انسان‌ها می‌رسه.
ما انسان‌ها ناحیه بندی میشیم و توی هر ناحیه بر اساس نوع شخصیت یا نوع زندگی و غیر دسته بندی میشه.
همه ناحیه هزاران یا حتیٰ میلیون‌ها نفر توی خودشون جا دادن ولی خیلی کم میشه یه ناحیه پیدا بشه که تک عضو داشته باشه؛ شاید اول متوجه نشیم توی این ناحیه تک عضو باشه ولی آخرش می‌فهمیم.
ناحیه تک عضوی
 
آخرین ویرایش:

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,390
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
«بسمه تعالی»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مقدمه:
گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم، منم مثل صفرم. مثل صفر که توی ناحیه تک عضوی خودش گرفتار شده، منم توی ناحیه خودم گرفتار شده‌م.
آدم‌هایی که اطرافم هستند، چه مثبت و چه منفی توی ناحیه که قرار دارند، غیر از خودشون کلی آدم‌ها دیگه هست که مثل خودشن اما من مثل صفر توی ناحیه‌ که قرار دارم هیچ‌کَس به غیر از خودم ندارم و مثل اون کاملاً تنهام و هیچ‌کَس این تنها من نمی‌بینه، چون از دور کلی آدم، ولی در ناحیه‌های مختلف پیش من قرار دارند.
ناحیه تک عضوی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نکته:
این رمان در چند فصل نوشته می‌شود که برای راحتی خواننده‌های عزیز و گرامی همه فصل‌ها در این‌جا گذاشته می‌شود.
و درسته تموم فصل در پی هم و باهم میان ولی جوری نوشته شده که می‌تونید از هر جایی که دلتون می‌خواهد بخونید.
ممنونم از نگاه‌ِ گرمتون. ‌
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
فصل اول: روزهای تقریباً خوب

فرق روزهای خوب و بد زندگی
اینه که روزهای بد رو همون موقع می‌فهمی
ولی روزهای خوب رو بعدها که
خاطره شد می‌فهمی

***
با کلافگی به دسته‌ی گل‌ رز سفید توی دستم نگاه کردم.
احساس می‌کنم از طراوت و سرزندگی قبلش خبری نیست. نفسم آه مانند بیرون فرستادم و نگاهم رو از گل‌ها گرفتم و به سالن فرودگاه نگاه کردم. تقریباً میشه گفت سالن فرودگاه خلوت بود ولی مطمئناً با فرود اومدن، هواپیما سالن شلوغ می‌شد. بیشترها با خانواده‌شون اومدبودن و خیلی کم خودش تنها مثل من اومده‌بودن.
با لرزش جیب مانتوی سرمه‌ی خوش‌دوختم و بعد صدای زنگ گوشیم از فکر ببرون اومدم.
سرم رو پایین گرفتم و گوشی از داخل جیب مانتو درآوردم و به صفحه‌ش نگاه کردم. عکس چهره مهربون و جذاب ماهان روش افتاده بود. لبخندی روی لب‌هام اومد. چقدر دلم براش تنگ شده‌بود.
قبل از این‌که قطع بشه، دکمه سبز فشار دادم و گوشی گذاشتم روی گوشم و با خوش‌حالی گفتم:
- سلام داداشی.
- سلام مهرا خوبی؟
مکثی کرد و گفت:
- مهرانا دنیل اومد؟
با کلافگی سرم بلند کردم و به دنبال ساعت گشتم. بعد چند ثانیه ساعت که تقریباً وسط سالن وصل شده‌بود رو پیدا کردم. ساعت با رنگ قرمز روشن در سیاهی ساعت سه بعد از ظهر رو نشون میداد. با کلافگی گفتم:
- نه هنوز هواپیماش فردو نیومده.
ماهان با ناراحتی و ناامیدی فقط «که این‌طوری» زمزمه کرد. می‌دونستم دلش خیلی می‌خواست الان این‌جا باشه ولی حیف نمی‌شد. یه دفعه یاد یه چیز افتادم. با عجله گفتم:
- ماهان عکسش رو برام نفرستادی ها! زود برام بفرستش.
- اوف خوب شد گفتی، به کل یادم رفته‌بود؛ الان برات می‌فرستم.
بعد چند لحظه صدای پیام گوشیم بلند شد. می‌‌خواستم پیامم ببینم که ماهان گفت:
- برات فرستادمش مهرا.
می‌‌خواستم حرفی بزنم که ماهان تندتند و باعجله گفت:
- مهرا تکرار نکنم اذیتش نکنی ها؛ اون تنها امید شرکته!
اخم‌هام توی هم رفت. از دیشب تا حالا صد دفعه این جمله رو گفته بود. درکش می‌کردم، نگران بود ولی تکرار این جمله به من این رو می‌فهموند که بهم اعتماد نداره. با ناراحتی که خداروشکر توی صدام اثری ازش نبود، فقط زمزمه کردم:
- باشه، خداحافظ.
و بدون این‌که منتظر خداحافظی اون هم باشم، گوشی قطع کردم. قفل الگویش رو باز کردم و قسمت پیام‌ها رفتم.
اولین پیامی که مال ماهان بود که همین چند دقیقه پیش بود رو باز کردم. یه عکس فرستاده‌بود. برای باز شدن عکس روی عکس کلیک کردم. توی عکس ماهان و یه پسر خارجی دیگه بود. توی خونه‌ها دلباز و روشنی بود و از پنجره‌ی که پشت سرشون باز بود، معلوم بود توی خارج بودن. پس در این صورت این عکس مال دوسال پیش که ماهان توی خارج برای درس خوندن رفته‌بود.
به چهره پسر نگاه کرد. پوست مثل ماهان سفید بود؛ چشم‌های آبی که یه‌کم داخلش درخشش داشت؛ با موهای سیاهی که چتری توی صورتش ریخته بود. از قیافه جذابش جدیت می‌ریخت. برعکس ماهان که با نیش باز به دوربین خیره شده‌بود و چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ش از خوشحالی داشت می‌درخشید، اون فقط یه لبخند سرد روی لب‌های صورتیش نشونده بود.
باصدای همهمه به خودم اومدم. همه داشتن از پنجره که بالای فردوگاه بود، به بیرون نگاه می‌کردن. با کنجکاوی به پنجره نگاه کردم که هواپیمای که خیلی بزرگ و نزدیک بود رو دیدم. با دیدن هواپیما لبخند خوشحالی زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
صدای بلند و گوش خراش فردو هواپیما روی زمین اومد. اصلاً از صدای هواپیما خوشم نمی‌اومد چون‌که این صدا من رو دقیقاً به بدترین اتفاقات زندگیم‌ می‌برد.
بعد چند دقیقه مسافرها وارد سالن شدن و سالن شلوغ‌ شد. نفس عمیقی کشیدم و توی بین جمعیت دنبال اون چهره گشتم. هیچ چهره‌ی آشنایی نبود و همه‌ غریبه بودن. با کلافگی و خستگی نگاهم به‌سمتی چرخوندم که نگاهم به یه پسر خارجی افتاد؛ اونم داشت با چشم‌های گرگی خطرناکش داشت بهم نگاه می‌کرد. تیپ و قیافه‌ش بد نبود؛ کت و شلوار خردلی پوشیده بود. از نگاه خطرناکش معذب و کلافگیم بیشتر می‌شد. صورتم گر گرفته بود. سرم پایین انداختم.
با صدای شخصی که به انگلیسی گفت:« ببخشید.» با کلافگی سمت شخص برگشتم که با پسر خوش‌تیپ و جذاب روبه‌رو شدم. کت و شلوار مشکی خوش‌دوختی پوشیده بود. شروع کردم به حرف زدن و همین‌طور سرم بلند کردم.
- بله؟
با دیدن صورت خسته‌ی پسره سریع شناختمش. اون دنیل واتسون بود! مثل عکسش جدی و باجذبه بود. با ریختن موهای سیاهش روی صورتش جذاب‌تر شده‌بود. باصدای کلافه و خسته‌ش به خودم اومدم.
- ببخشید شما از شرکت مهر ایران اومدید؟
به چشم‌های آبی زلالش نگاه کردم. لبم با زبونم تر کرده و گفتم:
- بله.
مکثی کردم و با لبخند گفتم:
- بله آقای واتسون.
دنیل یکی از ابروهای خوش‌حالت مشکی‌ش بالا انداخت و لبخند سردی زد که معلوم بود با زور داره لبخند می‌زنه و از ته قلبش نبود.
- خوشحالم می‌بینمتون، مهرانا خانم.
این دفعه ابروهای من بود که بالا رفتن. پس ماهان عکس من رو به دنیل هم نشون داده بود. با صدای جدی و کمی مشکوکش به خودم اومدم.
- درست گفتم که... .
- چی درست گفتین؟
- اسمتون رو... .
لبخندی زدم و گفتم:
- بله، درست گفتید.
یادم به دسته گل رزها افتاد. لبخندم رو عمیق‌تر کردم و گل‌های رو جلوش گرفتم و گفتم:
- و به ایران هم خوش اومدین.
نگاهی به گل‌ها انداخت. گل‌ها کمی طراوتشون کم شده‌بود ولی هنوز زیبا و خیره کننده بودن. دستش بلند کرد و دسته‌ی گل رو با مکث از دستم گرفت و «ممنون» آرومی زمزمه کرد. نگاهی به دور و اطراف انداخت و با مکث گفت:
- ماهان نیومده؟
- نه متأسفانه کاری براش یه جای پیش اومد.
با تعجب و فکر کنم مقدری کنجکاوی گفت:
- چه کاری؟
نگاهی به دور و اطراف انداختم. میشه گفت بیشترها رفته بودن و فقط ما بودیم. دوباره به چشم‌هاش نگاه و باخونسرد نمایشی گفتم:
- اگه میشه توی ماشین براتون توضیح بدم.
سری تکون داد و چمدون مشکی رنگش که کنار پاش بود رو بلند کرد و گفت:
- پس راه بیفتیم.
لبخندی زدم و فقط سری تکون دادم. از توی فردوگاه بیرون اومدیم و به‌سمت پارکینگ سر بازی که کنار فردوگاه بود، رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
پارکینگ فردوگاه چند ردیف ماشین به صف و مرتب کنار هم چیده شده‌بودن. بعد از رد شدن از بین ماشین مدل بالا و چند ماشین مدل پایین به ماشین شاسی بلند ماهان که چند روز تا اومدنش به تهران پیش من بود، رسیدیم.
دزدگیر ماشین رو زدم و به‌سمت دنیل که آروم پشت سرم می‌اومد، برگشتم. دنیل سرد و جدی داشت به ماشین نگاه کرد. مکثی کرد و نگاهش به‌سمتم برگردوند و بهم نگاه کرد و گفت:
- با این می‌خوای من رو برسونی؟
با تعجب به شاسی بلند نگاه کردم. هیچ‌چیز عجیبی داخلش ندیدم، برای همین با تعجب به دنیل خون‌سرد نگاه کردم و گفتم:
- بله.
سری تکون به نشونه‌ فهمیدن تکون داد چ بعد به‌سمت چپ که در ورودی پارکینگ بود، نگاه کرد و گفت:
- پس راننده‌ت کجاست؟
چشم‌هام گرد شد و با تعجب گفتم:
- راننده‌م؟
نگاهش از مسیر گرفت و به من نگاه کرد و خونسرد گفت:
- بله راننده‌تون.
با تعجب و سردرگم گفتم:
- ولی من راننده‌ی ندارم.
چشم‌های آبیش رنگ تعجب گرفت. به چشم‌هام نگاه کرد و باتعجب گفت:
- پس کی قراره ما رو برسونه؟
لبخندی سردرگمی زدم و گفتم:
- معلومه که من می‌رسونمتون.
چشم‌هاش گرد شد و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- تو... ؟!
صداش زیادی بلند نبود ولی به‌خاطر این‌که اون‌جا خلوت بود، صداش تقریباً اون‌جا پیچید. چشم‌های قهوه‌ای کشیده‌م گرد کردم و گفتم:
- پس کی؟
دنیل یه نگاهی به سرتاپام کرد. بعد باز سرش به بالا آورد و به چشم‌هام نگاه کرد. در آخر با تعجب گفت:
- مگه تو گواهی‌نامه داری؟
- بله.
دنیل چندتا پلک زد و یکی از دست‌هاش بلند کرد و روی گردنش کشید و گفت:
- فکر نمی‌کردم توی ایران تو این سن گواهی‌نامه میدن.
اخم‌هام داخل هم رفت. منظورش توی این سن، کدوم سن بود؟وی کدوم سن؟ نکنه منظورش... . با شک پرسیدم:
- منظورن از توی این سن چیه؟
دنیل با تمسخر گفت:
- زیر هجده.
این دفعه چشم‌هام گرد شد. پس منظورش دقیقاً اون چیزی بود که توی ذهنم داشت جولون می‌داد. اخم کردم و گفتم:
- یک توی ایرانم توی هجده سال گوهی‌نامه میدن و دوم، منم بالای هجده سالم هست.
این دفعه چشم‌های اون بود که گرد شدن. مکثی کرد و با تعجب گفت:
- واقعا؟
- بله.
بعد به‌سمت در راننده رفتم و بازش کردم و گفتم:
- حالا نمی‌خواد سوار بشید یا هنوزم می‌خواد منتظر راننده‌م باشید؟
تعجب از نگاهش کم‌رنگ شد و باز خونسردی به چشم‌هاش برگشتن.
- در صندوق‌عقب باز می‌کنی؟
سوئیچ ماشین توی دستم در صندوق‌عقب باز کردم. دنیلم بدون حرف به‌سمت صندوق‌عقب رفت و درش کامل باز کرد. نمی‌دونم داخل صندوق چی دید که چشم‌های خوش رنگش گرد شد و همین‌طور ثابت بدون حرف پیش صندوق‌عقب موند. به‌طرفش با کنجکاوی رفتم و کنارش ایستادم و داخل صندوق‌عقب نگاه کردم.
هیچی نبود و همه‌چیز عادی بود. باتعجب به‌سمتش که الان اخم کرده‌بود، برگشتم و گفتم:
- چیزی شده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بهم نگاه کرد و با کلافگی و کمی عصبانیت گفت:
- من باید چمدونم این‌جا بذارم؟
ابروهام جفتشون از تعجب بالا رفتن. یعنی چی من چمدونم این‌جا بذارم؟ با تعجب و گیجی گفتم:
- بله باید این‌جا بذارید.
اخم کرد و گفت:
- ولی این‌جا خیلی خاکیه.
چی؟ خاکیه؟! لبم گزیدم تا خنده‌م معلوم نشه. به داخل صندوق‌عقب نگاه کردم. تمیز بود ولی خب خیلی ناچیز خاکی بود. با لبخند سرم بالا آوردم و گفتم:
- خاکی هست ولی خب باید چمدونتون همین‌جا بذارید.
دنیل اخم کرد و گفت:
- من حتیٰ راضی نیستم یه لحظه هم چمدونم بذارم این‌جا.
چشم توی حدقه چرخندم.
- پس کجا می‌خواهد بذارید؟
توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- نمی‌دونم ولی من هرگز چمدونم توی یه جایی کثیف نمی‌ذارم.
بعد با دست در صندوق‌عقب بست و از ماشین فاصله گرفت. چشم‌هام بستم و نفسم رو فوت کردم تا یه وقت یه چیزی نامربوطی نگم تا یه وقت خدای نکرده آقادنیل ناراحت بشه. توی مغزم یه کلمه همش بالا و پایین می‌رفت؛ اونم کلمه‌ی «وسواس» بود. چشم‌هام باز کردم و به‌سمتش برگشتم. دنیل با اخم‌های توی هم دست به س*ی*نه به پرایدو پشت سرش تکه داده بود. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم. باملایمت و آرامش گفتم:
- می‌خواید چمدونتون بذارید جلوی ماشین؟
زیر چشمی بهم نگاه کرد. ناچار دسته چمدونش گرفت و به‌سمت ماشین قدم برداشت. بدون توجه به من که کنار در صندوق‌عقب ایستاده بودم، به‌سمت در پشتی ماشین رفت و بازش کرد. کمی بهش نگاه کرد؛ نگاهش خیلی دقیق بود. با دیدن نگاهش یاد نگاه مریم‌جون افتادم. مریم‌جون هم همیشه این‌جور به چیزها نگاه می‌کرد و اون وسواس بود؛ پس دنیل هم... وسواسه؟! وای خدا از فکر وسواس بودن دنیل سرم تیر کشید. الان در این لحظه باید خداروشکر کرد که ماهان کنارم نیست وگرنه الان جنازه‌ش رو باید جمع می‌کردی؛ پسرِ ابله چرا بهم نگفت این رفیق شفیقش وسواسه... ؟!
دنیل بعد از این‌که مطمئن شد که هیچ‌چیزِ کثیفی وجود نداره، کیفش رو روی صندلی‌ها گذاشت و در بست. بهم نیم‌نگاهی انداخت و بعد رفت سمت در راننده و در رو باز کرد و داخل ماشین نشست و در رو تقریباً محکم بست.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور و اطراف انداختم. هنوز هیچ‌ک.س توی پارکینگ نبود و فضاش خلوت و آروم بود.
به‌سمت در راننده رفتم و بازش کردم و داخل ماشین نشستم و در رو آروم بهم زدم. توی فضای کوچیک ماشین بوی خوب عطر خارجی که مطمئناً از بهترین مارک‌های اروپا بود، پخش شده‌بود.
نیم‌نگاهی بهش که آروم و متفکر داشت به جلو به ماشین روبه‌رویش نگاه می‌کرد، کردم. کمربندش رو بسته بود. اصلاً از کمربند بستن خوشم نمی‌اومد، احساس می‌کردم وقتی که کمربند می‌بندم، دارم خفه میشم. همیشه هم سر کمربند بستن با ماهان جر و بحث داریم. ناچار دست رو به سمت کمربند بردم و کشیدمش سمت قفلش و بستمش.
ماشین روشن کردم و با احتیاط از بین ماشین‌ها پارکینگ بیرون آوردمش.
توی راه بودیم که صدای دنیل سکوت ماشین رو شکست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
- خب نگفتی چرا ماهان نیومده؟
فرمون به‌سمت چپ تکون دادم و متفکر به این فکر کردم که چه‌جوری بهش بگم. با صدای متفکری گفتم:
- خب راستش نمی‌دونم ماهان بهتون گفته یا نه که شرکت ما دچار ورشکستگی شده.
دنیل سری تکون داد و گفت:
- بله این رو گفته.
چه خوب پس تقریباً نصف ماجرا رو می‌دونست.
- خب راستش موضوع ورشکستگی یک دفعه و بدون هیچ پیش زمینه‌ی ایجاد شد و خب سهام‌داران هم نمی‌دونن و نباید بدونن، چون‌که ماهان فکر می‌کنه می‌تونه درستش کنه و الان هم رفته یه جای که زمین ارثیه مادر بزرگمون رو بفروشه تا یه‌کم کمک خرجمون بشه.
- که این‌طور... .
مکثی کرد و گفت:
- یه سوال چرا من رو این‌جا کشوندین؟
نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- ماهان بهتون خیلی اعتماد داره و می‌گفت شما حتماً می‌تونید کمکمون کنید.
لبخند محوی روی لب‌ها سرد صورتیش ایجاد شد وقتی نگاه من رو روی صورتش دید، سرش به‌سمت پنجره برد و به بیرون نگاه کرد.
بعد‌ چند دقیقه گوشیم زنگ خورد. نگاهم رو از جلو گرفتم و گوشی از جیبم بیرون آوردم. ماهان بود. می‌‌خواستم بذارم جوابش بدم که دنیل آخر لب باز کرد.
- اول بزن کنار بعد جواب بده.
یکی از ابروهام بالا رفتن. بهش نگاهی انداختم وقتی ابروهای در همش و صورت جدیش دیدم، ناچار رو گوشی جواب دادم و زدم روی بلندگو و گفتم:
- بله؟
ماهان با هیجان و اضطراب گفت:
- مهرا رسید؟ دیدیش؟
نیم‌نگاهی به دنیل که با شنیدن صدای آشنا برق خوشحالی توی چشم‌هاش افتاد بود، کردم و بی‌حوصله گفتم:
- آره، الان پیشمه.
ماهان با ذوق گفت:
- واقعاً پس گوشی بهش بده.
به دنیل که با گیجی نگاهش بین من و گوشی در رفت اومد نگاه کردم. گوشی برداشتم و از حالت بلندگو خارجش کردم و رو به دنیل گرفتم. با تعجب بهم نگاه کرد. به گوشی اشاره کردم و گفتم:
- ماهانه.
تا گفتم ماهانه با خوشحالی که سعی در پنهان کردنش داشت گوشی از دستم گرفت و گذاشت دم گوشش و شروع کرد به حرف زدن. بعضی وقت‌ها با صدای بلندی لبخند خوشگلی میزد که باعث میشد چال روی گونه‌ش معلوم بشه و بعضی وقت‌ها هم آروم حرف میزد. در آخر خداحافظی کرد و گوشی بهم داد. بعد از تموم شدن حرفش با گوشی باز به حالت خونسردش در اومد. بعد چند دقیقه گفت:
- میشه اگه سیم‌کارت فروشی سر راحت دیدی وایسی؟
فقط سری تکون دادم. بعد چند دقیقه به یه سیم‌کارت فروشی رسیدیم. ماشین نگه داشتم و خاموش کردم. به‌سمتش برگشتم. داشت بهم با تعجب نگاه می‌کرد.
- این‌جا یه سیم‌کارت فروشی هست؟
با خوشحالی سری تکون داد و بدون توجه به من پیاده شد و به‌سمت سیم‌کارت فروشی رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
این بچه پرو حقش نیست من دنبالش نرم؟ آخه تو با این لهجه غلیظ انگلیسی چه جوری می‌خوای به این‌ها بفهمونی سیم‌کارت می‌خوای؟ از عمد کمی تأخیر کردم. بعد کمربند باز کردم و از ماشین پیاده شدم و در بستم.
دزدگیر زدم و به سمت سیم‌کارت فروشی رفتم. وقتی داخل سیم‌کارت فروشی شدم دنیل دیدم که داشت به زبان انگلیسی با فروشندهِ مرد حرف میزد و مرده هم مثل منگول‌ها داشت به دنیل نگاه می‌کرد. چند قدم اون‌ورتر دوتا دختر داشتن آروم باهم حرف می‌زدن و به دنیل اشاره می‌کردن و آروم‌آروم می‌خندیدن. رفتم کنار دنیل ایستادم. مرده با دیدن من انگار فرشته نجات از دنیل را پیدا کرده بود. لبخند خوشحالی زد و گفت:
- سلام خانم، چطور می‌تونم کمکتون کنم؟
دنیل به سمتم برگشت. با دیدن من انگار یه‌کم خوشحال شده بود ولی مغرورتر از این بود خوشحالش از دیدن من معلوم کنه. نگاهش از من گرفت و به مرده دوخت.
- ممنون.
بعد به‌سمت دنیل که همون جوری اون‌جا ساکت ایستاده بود نگاه کردم.
- چیزی انتخاب کردی؟
دنیل سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- متأسفانه زبونم نمی‌فهمه.
سری به نشونه تأیید حرفش تکون دادم و به مردِ که داشت با تعجب نگاهمون می‌کرد، نگاه کردم.
- ببخشید می‌تونید چندتا سیم‌کارت برام بیارید؟
مرد سری تکون داد.
- ایرانسل یا همراه اول؟
من ایرانسل بودم و ماهان همراه اول و هر دوتامون از سیم‌کارت‌هامون راضی بودیم. مکثی کردم و با شک گفتم:
- لطف کنید ایرانسل برامون بیارید.
مردِ وارد اتاقکی شد.
- چی بهش گفتی؟
بهش نیم‌نگاهی کردم. نگاهم به اون دوتا دختر افتاد که از اول تا آخر داشتن دنیل نگاه می‌کردند.
انگار من کنار دنیل نمی‌دیدن هنوزم داشتن به دنیل نگاه می‌کردن. نیم‌نگاهی به دنیل کردم با اون کت و شلوار مشکی واقعاً خیلی جذاب بود. مخصوصاً الان سرش زیر انداخته بود و موهای چتریش ریخته بود توی صورتش و دست‌هاش هم کرده بود توی جیب شلوارش و یه‌کم از پشت کتش بالا رفته بود. پوستشم سفید بود انگار برق میزد آدم دوست داشت هی نگاهش کنه.
با صدای مرده به خودم اومدم. نگاهم از دنیل گرفتم. چندتا سیم‌کارت که توی دستش بود. اومد سیم‌کارت‌ها روی میز گذاشت و جلوی ما کشیدش. لبخندی به روم زد و گفت:
- بفرمایید، هر کدوم که دوست دارید انتخاب کنید.
بدون این‌که جواب لبخندش بدم، رو کردم به دنیل و به انگلیسی ترجمه حرف مرد رو گفتم. دنیل فقط سری به نشونه تأیید تکون داد و سیم‌کارت‌ها رو برداشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین