جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط erf_zed با نام [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,286 بازدید, 56 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع erf_zed
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط erf_zed
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
اون اصلاً غزاله نبود! با دیدن اون صحنه، نفسم برای چند ثانیه بالا نیومد! چشم‌هاش سیاهی مطلق بود! اصلاً هیچ دماغی توی صورتش وجود نداشت! لبخند دندون‌نمایی روی‌ صورتش بود. خون از دهنش چکه می‌کرد! داشتم سکته می‌زدم! دست و پام قفل شده بود و اصلاً توان حرکت نداشتم و فقط مات و مبهوت داشتم بهش نگاه می‌کردم. داشت کم‌کم بهم نزدیک‌تر می‌شد. خس‌خس نفس‌هاش ترسم رو دوبرابر می‌کرد. دعا می‌کردم که خواب باشه و از خواب بیدار شم. ولی خواب نبود! ثانیه‌ای نگذشت که درد وحشتناکی توی سرم پیچید. همین لحظه اون موجود متوقف شد و دهنش رو باز کرد. چشم‌هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد! صحنه حال بهم زنی جلو چشم‌هام داشت اتفاق می‌افتاد! صورتش داشت متلاشی می‌شد و تکه‌‌های صورتش روی‌زمین می‌افتاد! دهنش انقدر باز شده بود که می‌تونستم صدای خورد شدن استخوون‌های فَکّش رو بشنوم! دیگه توان دیدن نداشتم. سرم سوت کشید و توان ایستادن هم نبود. پاهام شل شد و نشستم و بعد چشم‌هام سیاهی رفت و کم‌کم همه چیز از جلوی چشمم محو شد.

***
عصبانی بودم. همون جای همیشگی، توی پارک زیر درخت چنار منتظر غزاله بودم. از شدت عصبانیت یه جا بند نمی‌شدم. می‌رفتم و می‌اومدم. غزاله رو دیدم که از دور داره میاد. نفسم عمیق کشیدم و سعی کردم یه‌کم آروم باشم.
غزاله همین که رسید با عصبانیت گفت:
- چیه هی بیا بیا بیا؟! اینا اومدم. چته؟!
- چرا اینجوری می‌کنی؟!
- دلیلشو می‌دونی.
- اصلاً درست درمون حرف‌ نمی‌زنی ببینم دردت چیه؟! فقط بلدی قهر کنی! گفتی مهشید کیه؟ رفتم کل زندگی یارو رو برات آوردم. طرف بهم میگه داداش.
- موضوع اون نیست.
- بگو ببینم! اصلاً یعنی چی که بلاکم می‌کنی؟!
- چون زیاد زنگ میزدی!
صدامو بردم بالا و شمرده گفتم:
- من دوست پسرتم! حق نداری منو بلاک کنی!
- صداتو بیار پایین! حق و حقوق منو تو تأیین نمی‌کنی!
- غزاله ن.. تو اعصاب من! فلانی تو اینستا مزاحمت میشه رو بلاک نمی‌کنی منی که دوست پسرتم رو بلاک میکنی؟!
- درست حرف‌ بزن! همون فلانی بیشتر از تو بهم توجه می‌کنه. با من مث پرنسس‌ها رفتار می‌کنه.
بعد از شنیدن این حرف احساس کردم تیری به قلبم برخورد کرد. همزمان خشم و غم و اندوه بهم هجوم آوردن. چشم‌هام رو بستم. دندون‌هام رو به هم فشردم. دست‌هام رو مشت کردم. سعی کردم خشمم رو خالی نکنم. بعد از ثانیه‌ای چشم‌هام رو باز کردم. دیگه ارزشی نداشت حرفی بزنم.
- دمت گرم!
گذاشتم و رفتم.
***
چشمم رو باز کردم. درد توی سرم پیچید و سرم رو گرفتم. نگاهی به حالم کردم و دیدم همونجا جلوی در اتاق ولو شدم و در هم باز بود. به خودم اومدم و با درد سر جام نشستم. احساس کردم لباسم خیسه. خون دماغ شده بودم! خون زیادی از دماغم اومده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
نمی‌دونم کم دارم یا نه ولی از خون‌ دماغ شدن خوشم میاد! همین که ویندوزم بالا اومد، تازه یادم افتاد که اینجا چه اتفاقی افتاده بود! بی‌دلیل یکه خوردم. ترس هجوم آورد بهم. آراس جان می‌ذاشتی یه نیم ساعت بعد واکنش نشون می‌دادی! احساس می‌کردم هر لحظه امکان داره دوباره بیاد. با درد از جام بلند شدم. سرگیجه داشتم. آخ ننه‌! دستم رو به دیوار تیکه دادم که نیفتم. یواش و با شک و تردید به راهرو نگاه انداختم؛ خبری نبود. البته تا جایی که چشمم توان داشت ببینم، خبری نبود. هنوز اون صورت حال بهم زن جلو چشم‌هام بود. چه اتفاقی افتاد تو این خراب شده؟! بچه‌ها هنوز خواب بودن و تکون هم نخوردن. من موندم چطوری با همچین اتفاقی کسی بیدار نشد؟! آروم رفتم گوشیم رو برداشتم و نگاهی به ساعت کردم. ساعت دو و نیم بود. همش نیم ساعت بیهوش بودم. جالبه! آروم و بی‌سر و صدا لباس خونیم رو عوض کردم. لازم بود که برم دستشویی و صورتم رو بشورم. بدبختی این بود که نمی‌دونستم دست به آب کجاست! جدا از اون، وجود نمی‌کردم پام رو از اتاق بذارم بیرون. بعد از کلی کَل‌کَل کردن با خودم، تصمیم نهایی رو گرفتم که برم. خونه در سکوت مطلق بود. تنها صدایی که می‌اومد صدای نویز گوشم بود و ناله‌ی چوب‌های زیر پام. این شرایط در حالت طبیعی هم ترسناکه! قلبم تند‌تند میزد. عزمم رو جزم کردم و رفتم بیرون. تف تو این شانس! دستشویی پایین بود. عالیه! هرچی می‌گذشت بیشتر می‌ترسیدم. انگار قلبم توی دهنم داشت می‌زد و صدای قلبم رو می‌تونستم بشنوم. حس می‌کردم که جز من، اطرافم کَس دیگه‌ای هم حضور داره. از اینکه تصمیم گرفتم برم دستشویی پشیمون شدم ولی دیگه چاره‌ای نبود. با احتیاط داشتم از پله‌ها می‌اومدم پایین که یه‌ سایه تلوتلو خوران جلوم سبز شد! کم مونده بود عربده بکشم!
- تف... فرشته خدا بگم چیکارت کنه! قبض روحم کردی!
فرشته با بی‌حالی و حالت مستی گفت:
- ببخشید.
این هنوز مسته که!
- اینجا چیکار می‌کنی؟
با همون لحن ادامه داد:
- اِ... نمی‌دونم... آها فکر کنم رفته بودم دستشویی.
و مثل روانی‌ها بی‌جهت زد زیر خنده. عاقل اندر سفیه بهش نگاه کردم و گفتم:
- تگری زدی؟
لب و لوچه‌ش رو آویزون کرد.
فرشته: اهوم.
- باز خداروشکر نمی‌خواستی نوشیدنی‌ بخوری! اگر می‌خواستی وضعت چی‌ بود؟!
چیزی نگفت. دلم براش سوخت.
- ببین آبلیمویی چیزی توی یخچال هست بگیر بخور، کار دست خودت ندی.
فرشته: آخی! نمی‌خواد. خوبم.
- مشخصه!
خواست از پله اول‌ بیاد بالا که پاش روی لبه‌ی پله سر خورد و نزدیک بود با مخ بخوره زمین؛ گرفتمش و تعادل خودم بهم ریخت؛ نزدیک بود مثل چی پخش زمین شم که خودم رو کنترل کردم ولی ساعدم به لبه دیوار خورد. انقد درد گرفت حس‌ کردم شکست!
- آخ ننه‌م! وای! تف به قبر نداشتت فرشته!
توی همین وضع که داشتم درد می‌کشیدم، خودشو بهم نزدیک کرد و یه‌‌طور شهلا مانندی نگاهم کرد. دردم رو فراموش کردم. چه غلطی بکنم؟! لعنت بر شیطون! جلو چشمش دست تکون دادم و آروم گفتم:
- الو؟ چرا اینجور نگاه می‌کنی؟! زود باش بیا ببرمت بالا.
با لحن خیلی‌ لوسی گفت:
- نمی‌خوام.
کلافه‌ نگاهش کردم. خدایا امشب چیکار داری باهام می‌کنی؟!
- پس چی‌ می‌خوای؟
- تو رو!
- ببین؛ الان مستی‌ نمی‌دونی چی میگی. بهتره که... .
خودشو نزدیک تر کرد و منم تا جایی که دیگه جا داشتم رفتم عقب.
- ببین دارم اخطار بهت میدم! من خون دماغ شدم اصلاً فکر بوسیدن به سرت نزنه! حال بهم زنه!
اقدام کرد و سریع از خودم جداش کردم.
- بکش بیرون دیگه! به خودت بیا ناموساً! بیا بریم بالا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
رسوندمش دم اتاقشون و رفت داخل. هوف! خدایا صبر بده!
همین که اومدم برگردم و برم پایین، در اتاق بغلی باز شد و غزاله با سر و کله‌ی خواب‌آلود اومد بیرون. مثل اینکه قسمت نیس من برم پایین!
غزاله: هین! ترسوندی منو!
- ببخشید.
- اینجا چیکار می‌کنی؟
- با اجازه‌ت، گلاب به روت دارم میرم سرویس.
در اتاق رو بست و کمی نزدیک‌تر شد.
- منم می‌خواسم برم. اول تو... روی صورتت چیه؟!
موذب شدم و سعی کردم قایمش کنم ولی فایده نداشت.
- چیزی نیس.
غزاله: خونِ؟!
- آره چیز‌ مهمی نیس. وقتی خواب بودم مثل اینکه خون‌ دماغ شدم.
- همین‌جور الکی؟
تازه به چهره‌ش توجه کردم. تا حالا بدون آرایش ندیدن بودمش. قیافه‌ش خیلی جالب شده بود. موهاش بهم ریخته بود و درحالی که سعی داشت چشمای خواب‌آلودش رو باز نگه داره، منتظر جواب من بود.
غزاله: به چی می‌خندی؟ دارم میگم همین‌جور الکی؟
- نه... . خواب دیدم.
- چی دیدی؟
- خواب دیدم با یه نفر گلاویز شدم، بیدار شدم دیدم دماغم شکسته.
- هرهرهر! تو آدم نمیشی. بیا بریم صورتت رو بشور.
به نوبت رفتیم دستشویی؛ صورتم رو شستم. غزاله رفت بالا و من از اونجا که فضای کلبه حس‌ خوبی بهم نمی‌داد، رفتم بیرون از کلبه بلکه هوایی بخورم. بی‌خیال نسبت به شلوارم جلوی کلبه روی علف‌ها نشستم. یه سیگار روشن کردم و تصمیم گرفتم آهنگ بذارم. گوشی قدیمیم رو باز کردم. یه پلی‌لیست داشتم اسمش «قرص‌ خواب»، با یه شکلک عقرب و ماه بود. رفتم داخلش یه آهنگ شانسی انتخاب کردم و صداش رو کم کردم. می‌ترسیدم ولی بعد دیدن غزاله، ترس واسم مهم نبود. هروقت می‌بینمش ذهنم رو بدجور درگیر خودش می‌کنه. هرچی خاطره‌‌ی بیشتری ازش یادم میاد، حسم بهش بیشتر میشه. اگر دلیل جدا شدنمون این خوابی بود که الان دیدم، خیلی دلیل مزخرفیه! صدای خش‌خش از پشت سرم، منو از دنیای افکارم کشید بیرون و برگشتم سمت صدا!
غزاله: نترس منم.
با دیدن غزاله دوباره به همون حالتی که نشسته بودم، نشستم. بی‌جهت خوشحال و هیجان‌زده شده بودم ولی خودمو آروم نشون دادم. بدون هیچ حرفی اومد و در فاصله‌ی نیم متری از من نشست. پاهاش رو دراز کرد کف دستاشو تکیه درد به زمین. چند ثانیه ساکت به افق خیره شدیم.
غزاله: چی شده؟
- ها؟
- چته؟
- آها.
منتظر جواب بود و گفت:
- خب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
مردد بودم که بهش بگم یا نه؟ دلم می‌خواست بهش بگم ولی نتونستم. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- مگه چمه؟
غزاله: نمی‌دونم. وقتی این ساعت اینجایی، حتماً یه چیزیت هست.
- خودت چته که اینجایی؟
رو کرد بهم و گفت:
- اومدم حالتو بپرسم بد کردم؟!
- نه خوب کردی ولی... چه می‌دونم... هیچ صنمی ندارم باهات و این حرفا می‌زدی؛ الان حالمو می‌پرسی. چرا؟
- مثل همیشه یه جواب رو انقدر پیچیده می‌کنی! این یه عادتت رو اصلاً فراموش نکردی! اصلاً به من چه؟! نمی‌خوای جواب بدی نده.
- فکر کنم تو هم همیشه بحثی که باب میلت نیست رو اینجوری سوسکی عوض می‌کنی.
به روبه‌ روش نگاه می‌کرد و به نشونه‌ی قهر ساکت شد.
- با قهر کردن از جواب دادن فرار می‌کنی.
غزاله: آفرین. آدم شناس خوبی هستی. حالا بس کن.
- درد و مشکلت رو به کسی نمیگی. عصبانی باشی طرف مقابلت رو با حرفات له می‌کنی. زود پشیمون میشی ولی خیلی‌خیلی سخت معذرت خواهی می‌کنی؛ دلیل مودی بودنت هم همینه... رو کرد بهم و گفت:
- آراس بس کن!
- خوب شناختم؟
- خیلی عجیب شدی!
بعد این حرفش، دوباره به روبه‌ روش نگاه کرد. باز هم برای یکی دو دقیقه، بینمون سکوت برقرار شد.
غزاله: آراس یجوری شدی. یه حالتی... مرموز شدی. خیلی ریزبین شدی و به همه چی دقت می‌کنی. دیگه سر اون بازی که شورش رو در آوردی!
- یعنی قبلاً اینجوری نبودم؟
- نه. قبلاً یه آدم کلی‌نگر و شلوغ و پر سر و صدا بودی. ولی الان خیلی آروم شدی.
- کی می‌دونه؟ شاید خاطرات و تجربه‌ی که یادم رفتن، یه همچین آدمی از من ساخته بود.
برای ثانیه‌ای فکر کرد و گفت:
- بد هم نمی‌گی. ما با خاطراتمون معنا پیدا می‌کنیم.
باز هم مدتی سکوت کردیم. دلم می‌خواست بهش بگم که چه چیزایی یادم اومده ولی باز پشیمون شدم.
غزاله: آخر نگفتی که چته ولی بدون هر وقت چیزی ذهنت رو در گیر کرد نیاز داشتی با کسی حرف بزنی به عنوان یه دوست من هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
- اِ؟ دوست شدیم؟
غزاله: می‌خوای نشیم؟
- نه. بشیم. تو هم خواستی حرف بزنی، من هستم.
- خوبه.
- کبودی روی بازوت برای چیه؟
آروم دستش رو گذاشت روی بازوش و خواست چیزی بگه که پشیمون شد.
- انکار نکن.
- انکار نمی‌کنم. ولی به خودم مربوطه.
- گفتی دوستیم آره؟
- ربطی به این نداره؛ از درک تو خارجه.
- از کجا می‌دونی؟
- فکر می‌کنی توهمی شدم.
برام جالب شد! ناخودآگاه و بی‌خود یاد اتفاق‌های اخیری که برام پیش اومد افتادم.
- یعنی چی؟
غزاله: ولش کن خودم حلش می‌کنم.
- بعضی وقتا یه مشکل‌هایی پیش میاد که تنهایی نمیشه حلش کرد.
چیزی نگفت.
- نمی‌دونم جریان چیه ولی یه توهمی اینجوری نیست. اگه توی شرایط من بودی خودت رو به تیمارستان معرفی می‌کردی.
مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا؟!
- فقط تو نیستی که فکر می‌کنی روانی شدی. هروقت خواسی بگی من هستم؛ باور می‌کنم.
از گفتنش مردد بود ولی بالاخره به حرف اومد.
نگاهی به اطرافش کرد. منم شک کردم و به اطرافم نگاه کردم.
- چیه؟
غزاله آروم گفت:
- یه چیزی منو اذیت می‌کنه.
- یه چیزی؟
با صدایی که سعی می‌کرد لرزشش رو مخفی کنه ادامه داد:
- آره یه چیزی! نمی‌دونم چیه. خیلی وقته که اینجوریم. یه مدت قطع شد ولی باز شروع شد.
- بیشتر می‌تونی توضیح بدی؟
- هرچی می‌گذره بدتر میشه. اتفاقای عجیبی برام میفته! چیزایی می‌بینم که خودمم حس می‌کنم توهم زدم ولی کاملاً واقعیه!
وسط صحبت‌هاش انگار که از حضور کسی می‌ترسید، هی نگاه به اطراف می‌کرد.
بهش نزدیک‌تر شدم.
- لازم نیس الان از چیزی بترسی. ببین تنها نیستی الان من اینجام. چه اتفاقایی میفته برات؟
اشک توی چشم‌هاش حلقه بسته بود. نفس عمیقی کشید گفت:
- اوایل فقط یه خواب‌ تکراری می‌دیدم. خواب می‌دیدم توی یه فضای کاملاً تاریک هستم و کف اون‌جا رو آب گرفته.
منم خواب همچین جایی رو دیده بودم!
غزاله: اونجا من درحال فرار از چیزی بودم. نمی‌تونستم ببینمش ولی صدای پاش و حتی نفس کشیدنش رو می‌شنیدم. یه مدت بعد وقتی بعد از اون کابوس بیدار می‌شدم، یه جایی از بدنم کبود می‌شد. اوایل فکر می‌کردم برای کمبود آهن خونم هست ولی اینجوری نبود. با گذشت زمان این اتفاقا به کابوس بسنده نکرد و در واقعیت هم اتفاق افتاد.
غزاله از ترس خودش رو نزدیک‌تر کرد و دیگه بهم چسبیده بود. موضوع به نظر خیلی‌ جدی‌تر از این حرفا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
غزاله: جوری شده بودم که دیگه می‌ترسیدم بخوابم. خواب خوراک نداشتم. شب که می‌خواستم بخوابم احساس می‌کردم یه نفر پیشمه. احساس می‌کردم خیلی بهم نزدیکه. سنگینی نگاهش رو می‌تونستم حس کنم. به محض اینکه چشمم گرم می‌شد، با صدای وسیله‌های توی اتاق از خواب می‌پریدم... .
سکوت کرد.
- نترس کسی اینجا نیس؛ ببین فقط منم. ادامه بده.
- بعدش یهو این اتفاق‌ها قطع شد. یه مدت اینجوری نبود تا اینکه باز اومد. باز شروع شد ولی این بار خیلی بدتر. یه چیزایی دیدم که هیچ‌ک.س نمی‌تونه درک کنه.
- چی‌ مثلاً؟
- اوایل یه سایه می‌دیدم. همه جا باهام بود. یه روز صبح چشمم رو باز کردم و دیدم یه نفر بغل دستم دراز کشیده! در کسری از ثانیه رفت. تنها چیزی که تونستم ببینم چشم‌هاش بود. خیلی وحشتناک بود!
- چطوری بود؟
- در حالت کلی شبیه چشم یه آدم بود. ولی... نمی‌دونم چطور بگم... تخم چشمش گرد نبود، عمودی بود. شبیه... چطور بگم؟... .
- چشم خزنده‌ها؟
- دقیقاً! براق بود. حتی توی سایه هم چشمش برق می‌زد!
یه بار همچین چشمی رو دیدم! جلو آینه چشم خودم اینجوری شد! سکوت کرده بودم حرفی نداشتم بزنم.
غزاله: اون اتفاق تولد رو یادته؟
- خب؟
- توی سرویس من واقعاً تورو دیدم. توی آینه دیدمت. برگشتم و دستم رو محکم گرفتی و من فقط جیغ زدم. با یه چشم بهم زدن دیگه اونجا نبودی.
- ببین من واقعاً... .
- می‌دونم تو نبودی. اون بود. خودش رو شبیه به تو کرده بود. ولی چرا تو؟!
- نمی‌دونم. هضم کردن این حرفا کار سختیه.
- می‌دونم. الان فکر می‌کنی... .
- نه؛ حرفاتو باور می‌کنم. جدی دارم میگم. فقط باید راجع بهش فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم.
- من الانم حسش می‌کنم.
- بهش فکر نکن. بهتره... .
اتفاقی چشمم افتاد به یه سایه کنار یه درخت. درست حدود ده متر اونطرف‌تر از غزاله. می‌تونستم چشم‌هاش که توی اون تاریکی برق می‌زد رو ببینم.
غزاله با ترس سریع برگشت و به همون سمتی که نگاه می‌کردم، نگاه کرد. اون سایه هنوز اونجا بود.
غزاله: چیه؟ چی‌ دیدی؟!
- نمی‌بینیش؟!
- چیو؟
- که از اون بالا کفتر می‌آید؟!
دوست نداشتم بترسونمش. بخاطر همین اولین چیزی‌ که اومد توی ذهنم رو گفتم. اخماش رفت تو هم و یهو بهم حمله ور شد شروع کرد به زدنم.
غزاله: چقد تو خری! پسرک گاو! تو آدم نمیشی!
- باشه بسه! غلط کردم! شوخی کردم بخدا!
- ... تو شوخی‌هات.
با گفتن این حرفش به گفته‌ی ابی گوش داد و آخرین ضربه رو محکم‌تر زد.
- آخ! بی‌ادب!
نگاهی انداختم؛ سایه دیگه اونجا نبود.
غزاله: آخیش!
- خنک شدی؟!
- خیلی. دق و دلی داشتم.
زدم زیر خنده. غزاله هم درحالی که داشت خندشو کنترل می‌کرد گفت:
- مرض! مرتیکه خر!
و من خنده‌م شدیدتر شد و غزاله هم شروع کرد به خندیدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
***
نفس‌نفس زنان کنار یه درخت نشستم و قایم شدم. حس ترس و وحشت و درد توی وجودم با هم ادغام شده بود. از کلبه خیلی فاصله داشتم. با اینکه زخمم رو محکم گرفته بودم، ولی باز هم خون با شدت زیادی از بازوم بیرون می‌اومد. خونی که از دست داده‌ بودم، باعث سرگیجه و تاری دیدم شده بود. داشتم کم‌کم بی‌هوش می‌شدم.
نه آراس! الان نمی‌تونی بخوابی! غزاله رو بردن، باید پیداش کنی!
کل جنگل رو سکوت فرا گرفته بود. تا چند دقیقه پیش حیغ و داد فرشاد و سارا و بقیه بچه‌ها رو می‌تونستم بشنوم ولی یهو صداشون قطع شد. این سکوت باعث می‌شد بیشتر بترسم. لباسم رو در آوردم و پاره‌ش کردم و زخمم رو باهاش محکم بستم. به سختی بلند شدم. سرگیجه وحشتناکی داشتم. با تاری دیدم و تاریکی جنگل نمی‌تونستم چیزی رو واضح ببینم. می‌دونستم با کوچک‌ترین صدا اونا میان سراغم ولی چاره‌ای نداشتم و با صدای بلند شروع کردم به صدا زدن غزاله.
- غزاله؟!... .
صدای جیغی از پشت سرم بلند شد. مطمئن بودم صدای غزاله بود. تلوتلو خوران شروع کردم به دویدن سمت صدا. چند بار خوردم زمین و بلند شدم و ادامه دادم. داشتم کم‌کم می‌رسیدم به منبع صدا که باز هم خوردم زمین ولی این بار دیگه توان بلند شدن نداشتم. به پشت افتاده بودم. صدای قدم‌های چند نفر رو روی برگ‌های اطرافم رو می‌تونستم بشنوم. داشتم بی‌هوش می‌شدم ولی مقاومت می‌کردم. چند ثانیه‌ای نگذشت که یه نفر اومد بالا سرم. نمی‌تونستم صورتش رو واضح ببینم. روی شکمم نشست و نفسم بند اومد. می‌دونستم که دیگه کارم تمومه. دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با قدرت عجیب غریبی فشار داد. حتی دیگه توان دست و پا زدن رو هم نداشتم. سعی کردم دستاش رو جدا کنم ولی بی‌فایده بود. چشمام کم‌کم بسته شد ولی هنوز کمی هشیار بودم. دیگه‌ تسلیم شدم. مثل اینکه توانم تا همین حد بود. زندگی خیلی تاثیر گذاری داشتم! چه پایان دراماتیکی!

***
ساعت تقریبا دوازده ظهر بود. ده دقیقه‌ای می‌شد که بیدار شده بودم. دیشب عجب شب پر ماجرایی بود! هنوزم صورت اون یارویی که دم در اتاق می‌خواست منو بخوره جلو چشممه! کسی خونه نبود. صبح علیرضا برای گشت زدن توی جنگل و عکس گرفتن، چند بار می‌خواست بیدارم کنه ولی موفق نشد. خیلی خوابم میومد و اصلاً توان بیدار شدن رو نداشتم.
 
بالا پایین