- Aug
- 67
- 653
- مدالها
- 2
اون اصلاً غزاله نبود! با دیدن اون صحنه، نفسم برای چند ثانیه بالا نیومد! چشمهاش سیاهی مطلق بود! اصلاً هیچ دماغی توی صورتش وجود نداشت! لبخند دندوننمایی روی صورتش بود. خون از دهنش چکه میکرد! داشتم سکته میزدم! دست و پام قفل شده بود و اصلاً توان حرکت نداشتم و فقط مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم. داشت کمکم بهم نزدیکتر میشد. خسخس نفسهاش ترسم رو دوبرابر میکرد. دعا میکردم که خواب باشه و از خواب بیدار شم. ولی خواب نبود! ثانیهای نگذشت که درد وحشتناکی توی سرم پیچید. همین لحظه اون موجود متوقف شد و دهنش رو باز کرد. چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد! صحنه حال بهم زنی جلو چشمهام داشت اتفاق میافتاد! صورتش داشت متلاشی میشد و تکههای صورتش رویزمین میافتاد! دهنش انقدر باز شده بود که میتونستم صدای خورد شدن استخوونهای فَکّش رو بشنوم! دیگه توان دیدن نداشتم. سرم سوت کشید و توان ایستادن هم نبود. پاهام شل شد و نشستم و بعد چشمهام سیاهی رفت و کمکم همه چیز از جلوی چشمم محو شد.
***
عصبانی بودم. همون جای همیشگی، توی پارک زیر درخت چنار منتظر غزاله بودم. از شدت عصبانیت یه جا بند نمیشدم. میرفتم و میاومدم. غزاله رو دیدم که از دور داره میاد. نفسم عمیق کشیدم و سعی کردم یهکم آروم باشم.
غزاله همین که رسید با عصبانیت گفت:
- چیه هی بیا بیا بیا؟! اینا اومدم. چته؟!
- چرا اینجوری میکنی؟!
- دلیلشو میدونی.
- اصلاً درست درمون حرف نمیزنی ببینم دردت چیه؟! فقط بلدی قهر کنی! گفتی مهشید کیه؟ رفتم کل زندگی یارو رو برات آوردم. طرف بهم میگه داداش.
- موضوع اون نیست.
- بگو ببینم! اصلاً یعنی چی که بلاکم میکنی؟!
- چون زیاد زنگ میزدی!
صدامو بردم بالا و شمرده گفتم:
- من دوست پسرتم! حق نداری منو بلاک کنی!
- صداتو بیار پایین! حق و حقوق منو تو تأیین نمیکنی!
- غزاله ن.. تو اعصاب من! فلانی تو اینستا مزاحمت میشه رو بلاک نمیکنی منی که دوست پسرتم رو بلاک میکنی؟!
- درست حرف بزن! همون فلانی بیشتر از تو بهم توجه میکنه. با من مث پرنسسها رفتار میکنه.
بعد از شنیدن این حرف احساس کردم تیری به قلبم برخورد کرد. همزمان خشم و غم و اندوه بهم هجوم آوردن. چشمهام رو بستم. دندونهام رو به هم فشردم. دستهام رو مشت کردم. سعی کردم خشمم رو خالی نکنم. بعد از ثانیهای چشمهام رو باز کردم. دیگه ارزشی نداشت حرفی بزنم.
- دمت گرم!
گذاشتم و رفتم.
***
چشمم رو باز کردم. درد توی سرم پیچید و سرم رو گرفتم. نگاهی به حالم کردم و دیدم همونجا جلوی در اتاق ولو شدم و در هم باز بود. به خودم اومدم و با درد سر جام نشستم. احساس کردم لباسم خیسه. خون دماغ شده بودم! خون زیادی از دماغم اومده بود.
***
عصبانی بودم. همون جای همیشگی، توی پارک زیر درخت چنار منتظر غزاله بودم. از شدت عصبانیت یه جا بند نمیشدم. میرفتم و میاومدم. غزاله رو دیدم که از دور داره میاد. نفسم عمیق کشیدم و سعی کردم یهکم آروم باشم.
غزاله همین که رسید با عصبانیت گفت:
- چیه هی بیا بیا بیا؟! اینا اومدم. چته؟!
- چرا اینجوری میکنی؟!
- دلیلشو میدونی.
- اصلاً درست درمون حرف نمیزنی ببینم دردت چیه؟! فقط بلدی قهر کنی! گفتی مهشید کیه؟ رفتم کل زندگی یارو رو برات آوردم. طرف بهم میگه داداش.
- موضوع اون نیست.
- بگو ببینم! اصلاً یعنی چی که بلاکم میکنی؟!
- چون زیاد زنگ میزدی!
صدامو بردم بالا و شمرده گفتم:
- من دوست پسرتم! حق نداری منو بلاک کنی!
- صداتو بیار پایین! حق و حقوق منو تو تأیین نمیکنی!
- غزاله ن.. تو اعصاب من! فلانی تو اینستا مزاحمت میشه رو بلاک نمیکنی منی که دوست پسرتم رو بلاک میکنی؟!
- درست حرف بزن! همون فلانی بیشتر از تو بهم توجه میکنه. با من مث پرنسسها رفتار میکنه.
بعد از شنیدن این حرف احساس کردم تیری به قلبم برخورد کرد. همزمان خشم و غم و اندوه بهم هجوم آوردن. چشمهام رو بستم. دندونهام رو به هم فشردم. دستهام رو مشت کردم. سعی کردم خشمم رو خالی نکنم. بعد از ثانیهای چشمهام رو باز کردم. دیگه ارزشی نداشت حرفی بزنم.
- دمت گرم!
گذاشتم و رفتم.
***
چشمم رو باز کردم. درد توی سرم پیچید و سرم رو گرفتم. نگاهی به حالم کردم و دیدم همونجا جلوی در اتاق ولو شدم و در هم باز بود. به خودم اومدم و با درد سر جام نشستم. احساس کردم لباسم خیسه. خون دماغ شده بودم! خون زیادی از دماغم اومده بود.
آخرین ویرایش: