جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,769 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
سیروس سری تکون داد و از جاش بلند شد. با صدای بی‌روح و غم‌داری گفت:
- بریم.
من و طاها با تعجب بهشون نگاه کردیم. یعنی کجا می‌خوان برن؟ یعنی این حال سایه به جایی که می‌خواستن برن مرتبطه؟
- جایی می‌خواید برید؟
انگار تازه متوجه ما شده بودن، سیروس به طاها که این سوال پرسیده بود نگاه کرد. بدون هیچ لبخندی و جدی گفت:
- بله.
طاها به‌سمت اتاقش رفت و در این حال گفت:
- پس بذارید ما بریم... .
سیروس پرید توی حرف طاها و گفت:
- لازم نیست شما بیاید.
اخم‌های طاها توی هم رفت ولی حرفی نزد. سایه و سیروس بی‌صدا از کنار ما گذاشتند و رفتند. با رفتنشون نمی‌دونم چرا دلشوره تموم وجودم رو گرفت، رفتیم روی مبل‌ها نشستیم. طاها با دست موهای مشکی همیشه مرتبش شخم میزد. بهم نگاه کرد، زود گفتم:
- من برم نیوان بیدار کنم.
طاها سرش کلافه تکون داد. سریع بدون اتلاف وقت به‌سمت اتاق نیوان رفتم.

***
(نیروانا)
داشتم از دلشوره جون می‌دادم، از این دل‌شورها متنفر بودم همیشه وقتی دلشوره می‌گرفتم، یه چیز ارزشمندم رو حتماً از دست داده بودم.
برای تموم شدن دلشورم به زیر زمین خونه‌م رفتم، توی زیر زمین خونه‌ام یک ورزشگاه با تموم امکانات بود. کلید برق زدم که همه‌جا روشن شد، لباس آستین بلند دکمه‌‌ایم رو درآوردم.
زیر لباسم یه تاپ مشکی جذب بود، رفتم دستکش‌های بوکسم برداشتم و دستم کردم. به‌سمت کیسه بوکس آویزون به سقف رفتم و شروع کردم به کیسه ضربه زدن، ضربه‌های محکم و بی‌وقفه می‌زدم. عرق از همه‌جای بدنم به پایین می‌ریخت. نفس‌نفس میزدم ولی با این حال دست از ضربه زدن نکشیدم. چشم‌هام فقط‌فقط کیسه رو می‌دید.
نمی‌دونم چند دقیقه از اومدنم به این‌جا گذشته بود که با صدای کبریٰ خانم خدمتکار خونه‌مون، به خودم اومدم.
آخر دست از ضربه زدن به کیسه برداشتم و به کبریٰ خانم که با ترس داشت بهم نگاه می‌کرد، نگاه کردم. سرد و جدی گفتم:
- چی شده کبریٰ خانم؟
کبریٰ با ترس آب دهنش قورت داد و با ترس و استرس گفت:
- خانم جان تلفنتون داشت زنگ می‌خورد.
سری تکون دادم و دست‌کش‌های بوکسم از دستم درآوردم و رو بهش گفتم:
- خوبه بدش بهم.
با ترس بهم نگاه کرد، بی‌حوصله گفتم:
- چرا نمیاریش؟
با ترس گوشی آورد و دستم داد. همون موقع سایه زنگ زد. با اخم روی دکمه سبز زدم هنوز گوشی روی گوشم نذاشته بودمش که صدای جیغ سایه از اون‌ور خط اومد.
با استرس و عصبانیت سریع گفتم:
- چی شده سایه؟ چرا داری جیغ می‌زنی؟
سایه با ترس باز جیغ زد و گفت:
- نیروانا توروخدا زود بیا اینجا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
با ترس نامحسوس شروع کردم به راه رفتن. کبریٰ خانم هم با نگرانی و ترس دنبالم راه افتاد. با عصبانیت گفتم:
- کجایید؟
سایه با ترس و لکنت گفت:
- لوکیشن برات می‌فرستم... نیروانا خواهش می‌کنم زود بیا.
و گوشی قطع شد، گوشی رو پایین آوردم.
بدون این‌که متوجه بشم با قدم‌های تندم راه زیر زمین تا پذیرایی رو طی کرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با سرعت به‌سمت کبریٰ خانم که پشت من ایستاده بود، برگشتم، کبری با ترس یک قدم عقب رفت. بدون توجه به ترسش با عصبانیت گفتم:
- کبریٰ سریع برو به دانیا بگو آماده شه باید جایی بریم.
کبریٰ از ترس فقط تندتند سرش تکون داد ولی از جاش تکون نخورد، دست رو روی صورتم کشیدم و با عصبانیت غریدم:
- کبریٰ گفتم سریع، پس چرا هنوز این‌جا وایستادی و بربر منو نگاه می‌کنی؟
جملات آخر تقریباً با داد گفتم، جوری که صدام توی خونه تقریباً بزرگمون پیچید.کبریٰ خانم با اون هیکل تپل مثل برق رفت. رفتم سمت اتاقم و لباس همیشگیم پوشیدم و به‌سمت میزی که روبه‌روی میزکارم بود، رفتم. توی اتاق خواب من همیشه برای موقعیت‌ها خطرناک که نیازمند کار زیاد بود یه میزکار توی اتاقم بود. دو متری میزکارم تخت‌ خواب دو نفره سرمه‌‌ای و مشکیم بود.
پشت میز مشکیم رفتم و تنها کشوی کوچیکش که ب*غ*لش بود، کشیدم. پارچه‌ی سیاه رنگی که زیر وسایل ریز و درشت میز بود رو بیرون کشیدم. پارچه رو باز کردم و به کلت سیاه رنگی که توی پارچه بود، نگاه کردم. کلت رو برداشتم و پشت کمرم بستمش، بدون توجه به هیچی با گام‌ها بلند و سریع از اتاق بیرون زدم. درست همون موقع صدای پیام گوشیم بلند شد. گوشی از جیبم درآوردم و دکمه روشنش فشار دادم و توی قسمت پیام‌ها رفتم و پیام سایه رو باز کردم. لوکیشن جایی که بودن رو فرستاده بود.
همون موقع دانیا با هول سریع از اتاقش بیرون اومد و بهم نگاه کرد. وقتی چهره عصبانی من دید با ترس گفت:
- نیروانا چی شده؟
نفسم با عصبانیت فوت کردم و گفتم:
- بیا بریم، توی ماشین برات توضیح میدم.
سریع به‌سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم. ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ بیرون رفتم و به سرعت به‌سمت جای که سایه بود، روندم. دانیا توی ماشین دست به س*ی*نه نشست و گفت:
- منتظرم ها.
بهش زیر چشمی نگاه کردم و بعد به جاده خیره شدم و خلاصه‌ی رو براش توضیح دادم. از استرس زیاد داشتم لبم می‌جویدم.
وقتی ذهنم به‌سمت اتفاق بد می‌افتاد، پاهام رو بیشتر روی پدال گاز فشار می‌دادم. دانیا با ترس و نگرانی بهم نگاه می‌کرد.
بعد چند دقیقه به محل لوکیشن رسیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
یه جای پرت و دور افتاده بود، با دقت داشتم گوشه‌به‌گوشه جاده رو دنبال یه چیز آشنا می‌گشتم ولی هرچی می‌گشتم کمتر به نتیجه می‌رسیدم. دیگه داشتم از نگرانی می‌مردم. با صدای دانیا نیم‌ نگاهی بهش کردم ولی بعد خیلی زود به جاده نگاه کردم.
- نیروانا مطمئنی آدرس درسته؟
سری تکون دادم و باز به گوشی نگاه کردم. همین‌جا رو نشون می‌داد و گفتم:
- آره؛ مطمئنم همین جاست.
- ولی نیستن، بهش یه زنگ بزن شاید یه جای دیگه رفته باشن.
سری به علامت مثبت تکون دادم و گوشی از روی جلوی ماشین برداشتم، می‌خواستم به سایه زنگ بزنم ببینم کجاست که دانیا با هول و ترس گفت:
- نیروانا اون‌جا رو نگاه کن.
سرم با سرعت بلند کردم و به گرد و خاک که چند کیلومتر اون‌ورتر بلند شده بود، نگاه کردم.
قلبم شروع کرد به کوبیدن. پام روی پدال گاز فشار دادم و به‌سمت محل گرد و خاک رفتم.
از دور یه ماشین پیدا شد، یک ماشین مشکی رنگ که خیلی بیش از حد درب و داغون شده بود.
با نزدیک شدن به ماشین تونستم قشنگ‌تر محل درب و داغونی روی ماشین ببینم. روی تموم سطح ماشین جای تیر بود، ماشین بی‌نهایت برام آشنا بود ولی نمی‌دونستم کجا دیده بودمش. یه لحظه یه چیزی از ذهنم گذشت؛ نکنه این ماشین مال سیروس و سایه بود؟!
سریع ماشینم یه گوشه پارک کردم. ترمز دستی کشیدم. در باز کردم می‌خواستم پیاده بشم که دانیا دستم گرفت و سمت خودش کشید.
با عصبانیت به‌سمتش برگشتم. با دیدن چشم‌هاش عصبانیتم کم شد و جاش رو
مهربونی گرفت. توی چشم‌های خوشگل عسلی نازش نگرانی و ترس بود که گفت:
- نیروانا نرو. من می‌ترسم.
نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم:
- دانیا نگران نباش هیچی نمیشه.
دانیا با ترس به ماشین درب و داغون نگاه کرد و با استرس گفت:
- شاید یک تله باشه.
چشم‌هام بستم و باز کردم. احتمالش بود. نگاهم به ماشین آشنا خورد. صدای سایه توی گوشم زنگ خورد که با ترس التماس می‌کرد که زود بیام.
سست شدم، نمی‌تونستم سایه‌ای که توی شرایط بحرانی زندگیش به من زنگ زده بود رو فراموش کنم.
مکث کردم و نگاهم با تأخیر از ماشین گرفتم و به دانیا که هنوز با ترس و نگرانی بهم نگاه می‌کرد، دوختم. آروم و با اطمینان گفتم:
- من به سایه اعتماد دارم.
دست دانیا آروم از روی دستم افتاد. زود از ماشین پیاده شدم و در بستم.
همه‌جا به‌خاطر نور خورشید گرم شده بود و اون‌جا توی سکوت وحشتناکی فرو رفته بود. چند قدم جلو رفتم و درست با قدم برداشتنم و دستم پشت کمرم بردم و آروم کلتم درآوردم و کلت جلوم گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
با جلو رفتن یه مرد خوابیده روی زمین و غرق در خون دیدم. آروم اسلحه‌م پایین آوردم و با احتیاط جلو رفتم با دیدن اون فرد خوابیده توی شوک رفتم. اون مرد سیروس بود... .
رفتم جلوتر و آروم زمزمه کردم:
- سیروس؟!

***
(گذشته)
از مدرسه بیرون اومدم، منتظر شدم تا بابام دنبالم بیاد‌. با صدای سایه دختری که تازه باهاش آشنا شدم به طرفش برگشتم.
با لبخند کنار مردی بلند قد و مثل خودش ایستاده بود. کیف صورتیش که عکس کارتون باربی روش بود رو به مرد گرفته بود.
مردد بودم تا پیششون برم یانه، ولی با صدای سایه با تردید جلو رفتم، وقتی بهشون رسیدیم چند قدمی سایه ایستادم.
سایه لبخندی زد و به اون مرد نگاه کرد و گفت:
- بابایی اینم دوست جدیدم.
مرد لبخندی به سایه زد و به من نگاه کرد. کمی خم شد تا هم‌قد من بشه. دست‌هاش جلو آورد و گفت:
- خوش‌بختم خانوم کوچولو، منم سیروس هستم بابای سایه.
اخمی از صفت خانوم کوچولو کردم و با شیرین زبونی گفتم:
- ولی من خانوم کوچولو نیستم.
مرد با صدای بلند خندید و سرش بالا و پایین به نشونه تأیید تکون داد و گفت:
- بله شما راست می‌گید، بانوی زیبا!

«حال»
اون زمان تازه وارد کلاس دوم شده بودم که با سایه آشنا شدم، اون موقع هنوز بابای سایه وارد این حرفه نشده بود ولی وقتی مادر سایه بر اثر بیماری می‌میره وارد این حرفه میشه.
سیروس چشم‌های بسته‌اش باز کرد و بهم با چشم‌های نیمه باز نگاه کرد. لبخند بی‌جونی زد و آروم زمزمه کرد:
- نیروانا... .
حرفش نتونست بزنه و شروع کرد به سرفه کردن، سریع با نگرانی سمتش رفتم.
بدون توجه به خاکی شدن لباس‌هام روی زمین کنارش روی زانو نشستم و سرش توی ب*غ*لم گرفتم و با غم بهش نگاه کردم و گفتم:
- عمو چی شدی؟
سیروس سرفه کرد و با صدای گرفته‌ی گفت:
- نیروانا... گوشت جلو بیار.
سرم رو مکث جلو آوردم. سیروس آروم یه چیزی توی گوشم زمزمه کرد.
با گفتن اون چیز عرق سردی روی ستون فقراتم نشست.

«گذشته»
نفس عمیقی کشیدم و دنبال شاپور رفتم. رئیس گفته بود اگه می‌خوام توی کارم موفق بشم باید با یکی از باندها موفق ایران همکاری کنم.
الان شاپور یکی از اعضای باند روشنایی روز داشت من پیش رئیسش می‌برد.
محل قرارمون یه هتل پنج ستاره بسیار بزرگ و شیک بود، انگار رئیس باند بیشتر قرارهاش توی این هتل می‌بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
به یک در قهوه‌ای روشن با طرح چند گل رسیدیم، شاپور ایستاد و چند تقه به در زد. بعد چند ثانیه یک صدای مردونه و کلفتی اجازه ورود بهمون داد. قبل از ورود شاپور گفت:
- آترینا وقتی توی اتاقت رفتیم، هرچی که آقا گفت فقط بگو چشم و تموم.
سری تکون دادم. شاپور نفس عمیقی کشید و در اتاق باز کرد و داخل رفت. صورت رئیس باند رو نمی‌تونستم ببینم ولی صداش کاملاً می‌تونستم بشنوم.
- آوردیش‌؟
- بله قربان.
با کنار رفتن شاپور تونستم صورت رئیس باند روشنایی روز ببینم، وای خدای من اون سیروس بود، بابای سایه؟!
سیروس حواسش به من نبود و داشت از پنجره بزرگی که توی اتاقی هتل که فکر کنم بیشتر از ۴۵ متر بود، به بیرون نگاه می‌کرد.
وسایل اتاق همش از بهترین جنس و مارک‌ها بودن و همش از ترکیب رنگ قرمز و طلایی درست شده بودن.
- قربان ایشونن.
سیروس نگاه سبزش از پنجره گرفت و آروم به‌سمتم برگشت، زود سرم زیر انداختم و به کاشی تمیز سفید کف هتل نگاه کردم. ولی زیر نگاه سنگین سیروس داشتم کم می‌آوردم که گفت:
- سرت بالا بیار.
با شنیدن صدای جدیش چشم‌هام روی هم فشار دادم. شاپور کنار گوشم با حالت جدی و با ترس زمزمه کرد:
- زود سرت بالا بیار تا رئیس عصبانی نشده.
نفسم رو فوت کردم و سرم با استرس بالا گرفتم. سیروس داشت با شک بهم نگاه می‌کرد ولی وقتی کاملاً قیافه من رو دید؛ با تعجب و حیرت بهم نگاه کرد.

***
(حال)
پس اون می‌دونست و با دونستن این‌ها باز به من محبت کرد؛ باز من زیر بال خودش گرفت.
چرا من لئو نداد؟ چرا با شناختن من اونم روز اول اسمم نگفت هویت اصلیم رو نکرد؟ چرا همه‌جا حامیم بود؟
در آخر حرف‌ها که سیروس زد با صدای بی‌نهایت ضعیفی گفت:
- نیروانا... خواهش می‌کنم... مراقب سایه‌ام باش.
و بعد تموم شد، مردی که از گذشته و آینده من خبر داشت و می‌دونست من در حقیقت کی هستم، رفت.
لبم گزیدم. چشم‌هام بستم و سرم بالا گرفتم. نفس با بغض می‌کشیدم.
بغض داغی توی گلوم قرار داشت و راه نفس کشیدن رو برام بسته بود. چندتا نفس عمیق کشیدم و سرم پایین آوردم و چشم‌هام باز کردم.
چشم‌های بی‌روح و مهربون سیروس جلوی نگاهم بود با بغض دست‌ لرزونم بلند کردم و دستم به‌طرف صورت سیروس بردم و روی پیشونیش گذاشتم.
آب دهنم قورت دادم و با درد دستم از همون بالا تا زیر چونه‌ش کشیدم، چشم‌های سبز مهربونش حالا دیگه بسته شده بود.
دست‌هام روی بازو و سرش که زیر دست‌هام فشار دادم و آروم با کینه و درد گفتم:
- بهت قول میدم که انتقام کسایی که این بلا رو به سرت آوردن بگیرم، قول میدم.
با صدای دانیا به خودم اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
سرم به‌طرفش برگردوندم و بهش با بغض نگاه کردم. اونم بغض داشت و با اشک به سیروس نگاه می‌کرد.
با صدای یه چیزی مثل تکون خوردن شخصی با سرعت سرم به طرف صدا برگردوندم، بعد چند لحظه به‌سمت دانیا که هنوز بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. دانیا با ترس بهم نگاه کرد.
به سیروس که آروم توی بغلم خوابیده بود، خیره شدم. ناچار آروم سیروس گذاشتم روی زمین و کلتم توی دستم گرفتم.
از جام بلند شدم، لباس‌های سیاه رنگم خاکی شده بود. نیم‌ نگاهی به دانیا کردم و بعد من آروم و با احتیاط به‌سمت صدا قدم برداشتم و دانیا پشت سرم آروم می‌اومد.
صدا انگار از توی ماشین می‌اومد، به‌طرف در ماشین رفتم. به‌خاطر دودی بودن شیشه‌ها چیزی از داخل ماشین معلوم نبود.
به دانیا که حالا کنارم ایستاده اشاره کردم تا در باز کنه. دانیا با ترسی سری تکون داد و با سرعت بدون اتلاف وقت در درب و داغون با یه حرکت باز کرد. صدای باز شدن در انقدر گوش خراش بود که گوش آدم رو به زنگ درمی‌آورد.
با باز شدن در کلت زود به‌سمت سرنشین در گرفتم.
شاید در باز کردن دانیا و گرفتن اسلحه به طرف اون توسط من یک دقیقه هم طول نکشید ولی انقدر استرسش زیاد بود که انگار یک ساعت طول کشیده.
با دیدن شخصی که داخل ماشین بود، اسلحه از دستم سر خورد و روی زمین افتاد.
سایه بین صندلی‌ها ماشین خوابیده بود و دستش روی گوشش فشار می‌داد و اشک‌هاش بی‌صدا از چشم‌هاش پایین اومد.
دلم یک لحظه برای مظلومیتش سوخت. آروم با شک و درد زمزمه کردم:
- سایه... .
سایه دست‌هاش از گوش‌هاش پایین آورد و به طرف صدا برگشت. با دیدن من بغض کرد و چشم‌های دریاییش باز موج اشک گرفت. با صدای لرزونی گفت:
- نیروانا... .
نتونست حرفش بزنه با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.
خودم هم بغض داشت خفه‌ام می‌کرد برای پنهون کردن حال درونم سرم رو به‌سمت بیرون ماشین گرفتم.
صدای گریه ها سایه داشت اوج می‌گرفت. نفس عمیق کشیدم و سرم به‌طرف سایه برگردوندم. زیر چشم‌هاش یکم قرمز شده بود.
دلم طاقت دیدنش توی این حال نداشت. درست مثل بچه‌ کوچولوها شده بود که یه چیز ارزشمند ازش گرفتن و الان گریه می‌کنه.
آروم سمت سایه که بین صندلی‌ها پناه گرفته بود، خم شدم و دست‌های ظریف سفیدش رو داخل دست‌هام گرفتم و با زور بلندش کردم و از ماشین بیرون آوردم.
پاهاش سست و بی‌جون بودن و داشت روی زمین می‌افتاد، قبل از سقوط کردنش زود گرفتم و به خودم تکیه‌اش دادم. حالش اصلاً خوب نبود.
سایه به طرف من برگشت و من توی آ*غو*شش گرفت و دست‌هاش دور گردنم حلقه کرد.
دلم طاقت نیاورد و دست‌هام رو بالا آوردم و توی آ*غو*شم گرفتم. شونه‌‌هاش زیر دست‌هام می‌لرزیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
از بین شونه‌های سایه چشم‌هام به دانیا خورد که داشت آروم‌آروم گریه می‌کرد با حرکات لبم بهش گفتم که به رئیس زنگ بزنه. سری تکون داد و اشک‌هاش رو پاک کرد و به‌طرفی رفت.
بعد از چند دقیقه آروم شونه سایه رو فشار دادم و کنار گوشش زمزمه کردم و گفتم:
- سایه ما باید بریم، این‌جا امن نیست.
سایه آروم از توی ب*غ*لم بیرون اومد، هنوز کاملاً ازم دور نشده بود که پاهاش انگار طاقت وزنش رو نیاوردن و نزدیک بود زمین بخوره. سریع زیر ب*غ*لش رو گرفتم و از افتادن احتمالش جلوگیری کردم.
نگاهی به پاهاش کردم. یکم داشت می‌لرزید. آهی کشیدم با صدای ماشینی با ترس به‌سمت صدا برگشتم.
با دیدن ماشین خودممون نفسم با خیال راحت بیرون فرستادم. دانیا از داخل ماشین بیرون اومد و بدون بستن در راننده به‌سمت در کمک راننده رفت و در باز کرد و به ما نگاه کرد. توی نگاهش غم بود.
آهی کشیدم و سایه رو به خودم نزدیک کردم و آروم هم‌ قدم خودم به‌سمت در کمک راننده بردمش، دانیا زود کنار رفت.
آروم سایه رو توی ماشین نشونم و با غم در بستم به دانیا نگاه کردم و لبخند بی‌جونی زدم. واقعاً کار خوبی کرده بود که ماشین نزدیک آورده بود واقعاً نمی‌دونستم سایه رو چه‌جوری بدون دیدن جسد سیروس داخل ماشین ببرمش. می‌خواستم به‌سمت در راننده برم که دانیا گفت:
- نیروانا.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بله؟
یه‌کم این پا و اون پا کرد بعد در آخر بهم نگاه کرد و گفت:
- من تا بچه‌ها بیان همین‌جا می‌مونم.
بهش نگاه کردم، می‌ترسیدم براش اتفاقی بیفته ولی باز راه دیگه نداشتیم.
سری تکون دادم و به‌سمت در راننده رفتم و در بستم.
آروم شروع به رانندگی کردم، سایه به جلو خیره شده بود و آروم داشت گریه می‌کرد.
نمی‌دونم چرا؟ چی شد که یک دفعه یک جا ماشین پارک کردم و به سایه توپیدم.
- چرا اومدین این‌جا؟
سایه بهم نگاه کرد و لبش دندون گزید با عصبانیت بیشتر و با صدای بلندتر از قبل گفتم:
- سایه گفتم چرا این‌جا اومدین؟
سایه نفس عمیق کشید و با لکنت با اثر گریه گفت:
- ما... یعنی... .
نتونست ادامه بده و باز شروع کرد به گریه کردن. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- شما چی؟ سایه شما چی؟
سایه نفس عمیق کشید و گفت:
- امروز سالگرد مامانم بود، ما اومدیم قبرستون بریم که بابام گفت دارن تعقیبمون می‌کنن، برای همین سرعتش رو زیاد کرد، ولی اون‌ها همش دنبالمون می‌اومدن، دیگه نمی‌دونم چه‌جوری به این بیابون رسیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
عرق سردی روی پیشونیم نشست، وای راست میگه امروز روز مرگ مادرش بود از خودم خجالت کشیدم که با سایه این‌طور حرف زدم.
بهش نگاه کردم سرش رو به‌سمت پنجره گرفت، لبمو گزیدم. می‌خواستم ازش معذرت بخواهم ولی با معذرت خواهیم هیچ اتفاقی نمیُفتاد.
به طرف فرمون برگشتم و مشتی به فرمون زدم و زیر لب لعنتی گفتم، چندتا نفس عمیق کشیدم و بعد ماشین روشن کردم و به‌سمت شهر روندم.
بعد چند دقیقه به کوچه خونه‌شون نزدیک شدیم. آخر سایه بعد چند دقیقه سکوت شکست و مظلوم گفت:
- نیروانا.
بهش نگاه کردم. همش چشم‌هاش از نگاهم می‌دزدید. آروم زمزمه کردم:
- بله؟
سایه سرش پایین انداخت و گفت:
- میشه چند روز خونه‌تون بیام؟
بهش با تعجب نگاه کردم. هرچند تقریباً جوابش می‌دونستم ولی با این حال گفتم:
- چرا؟
سایه نفس عمیق کشید و آروم گفت:
- دوست ندارم پیش کسایی باشم که در ظاهر میگن درک می‌کنن ولی در واقع درکم نمی‌کنن... .
بهم نگاه کرد و با صدای لرزونی ادامه داد:
- نیروانا تو اگه بگی درک می‌کنی، واقعاً درک می‌کنی چون واقعاً کشیدی.
هیچی نگفتم و نفسم مثل آه فوت کردم. کنار در سفید آهنی خونه‌شون ماشین یه گوشه‌ی پارک کردم.
سایه دستم رو گرفت، سرم به طرفش برگردوندم و بهش نگاه کردم. توی چشم‌هاش طوفان بود و رنگش به سفیدی میزد. موهای بلوند همیشه مرتب و اتو کشیدش از زیر شالش بیرون زده بود و شلخته بیرون ریخته بود و لباس‌های تمیزش الان خاکی شده بود، مکثی کردم و در آخر آروم گفتم:
- می‌تونی بیای.
به چشم‌هاش نگاه کردم. یه لبخند کوچیک زد که تنها خوشحالی صورتش بود. نفسم رو فوت کردم و به روبه‌رو نگاه کردم و گفتم:
- ولی فقط چند وقت بعد چند وقت میای خونه‌ات‌.
بد بودم، نه؟ فقط می‌خواستم روی پای خودش وایسه، نمی‌خوام ضعیف باشه.
- باشه.
سری تکون دادم. سایه از ماشین پیاده شد و به‌طرف در خونه‌شون حرکت کرد.
یک دقیقه یاد خانواده خسروی افتادم. مطمئناً درباره این وضعش سوال پیچش می‌کنن.
از ماشین پیاده شدم و درهای ماشین قفل کردم. سایه با صدای قفل ماشین به‌طرفم با تعجب برگشت.
قبل از این‌که سوال بپرسه زود بدون این‌که واقعیت رو بگم گفتم:
- منم همراهت میام تا وسایلت جمع کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
سایه لبخند بی‌حالی زد و در خونه رو به با کلید باز کرد.
با باز شدن در خونه سایه مکثی کرد و به من نگاه کرد بهش اشاره کردم تا اون اول بره بعد من پشتش میام، سایه دیگه داخل نگاهش شک نبود و دلهره جاش رو گرفته بود، ولی بعد چند ثانیه به طرف داخل حیاط قدم برداشت.
پشت سرش به فاصله چند قدم با سایه وارد شدم، سایه دم ورودی حیاط زیر سقف که به وسیله وصل چند درخت انگور درست شده بود، ایستاده بود.
باز توی چشم‌هاش موج اشک نشسته بود. لبش با دندون نیش سفیدش گزید و سرش پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و به طرف در خونه حرکت کرد.
به تک‌تک حالت‌هاش با دقت نگاه می‌کردم.
با سایه روی کاشی‌ها سفید کدر حیاط راه می‌رفتیم هنوز فاصله چند قدمیم با سایه حفظ کرده بودم و مثل سایه که آروم راه می‌رفت؛ منم آروم راه می‌رفتم. سایه به درخت‌ها و گل‌های که مطمئناً همشون با سیروس کاشته بود با غم و حسرت نگاه می‌کرد، آهی کشیدم و به گل‌های رز وحشی قرمز که بعضی‌هاشون از غنچه شکفته شده بودن و بعضی‌ها پرپر شده بودن و روی کاشی حیاط ریخته بودن، نگاه کردم.
جسمم این‌جا بود ولی روحم یه جای دیگه بود. یه جایی بین باغچه خونه کوچیک؛ اما باصفای کودکیم که بابام کلی گل داخلش کاشته بود و هر روز بهمون گل می‌داد. هر روز یک گلدون پر از آب روی میز نهارخوری بود.
بعد از پدرم اون باغچه کوچیک خونه‌مون خشک شد و نابود شد و من از گل‌ها دیگه خوشم نمی‌اومد، چون من یاد بهترین روزهای زندگیم می‌نداخت که دیگه نبود.
با صدای سایه از فکر اون باغچه بیرون اومدم و با گیجی بهش نگاه کردم، سایه بدون این‌که به من نگاه کنه در حالی که پیش یکی از بوته‌های گل سرخ بود و یک گل تقریباً زیبا رو داخل دستش گرفته بود با غم گفت:
- نیروانا.
قطره اشکی که از چشمش فرود اومد، ولی بدون توجه به اون قطره اشک گفت:
- بابام عاشق گل و درخت‌ها بود همیشه وقتی می‌خواست آرامش بگیره می‌اومد توی حیاط.
آهی کشید و گل رو رها کرد. گل به‌خاطر رها شدنش روی شاخه‌ش یه‌کم لرزید تا ثابت شد.
چرا؟ چرا این‌قدر سیروس شکل بابام بود؟ شاید به‌خاطر این شباهت‌هایی کار کردنش بود که من الان ناراحتم به‌خاطر مرگش.

***
«ساتیار»
چند ساعت از رفتن سایه و سیروس می‌گذشت و فعلاً هیچ خبری ازشون نشده بود، درسته بیرون رفتن پدر و دختری کاملاً عادی بود ولی از وقتی که عمو اینا بهمون خبر دادن که انگار چند ماشین سیروس تعقیب می‌کردن و بعد هم ماشین سیروس و اون ماشین‌ها مشکوک گم شده بودن، همه نگران شده بودیم.
سرم بلند کردم و به طاها نگاه کردم، طاها از همه ما بیشتر نگران بود و از اضطراب و نگرانی زیاد یه دقیقه هم نمی‌تونست یک جا بشینه همش از این سر پذیرایی به اون سر پذیرایی در حرکت بود و زیر لب زمزمه می‌کرد:
- کجا رفتن.
توی جاش که تقریباً نزدیک به مبلی که من و نیوان نشسته بودیم ایستاد و گوشیش رو از توی جیب پشت شلوار مشکیش بیرون آورد و شماره گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
به‌خاطر این‌که گوشیش روی بلندگو گذاشته بود. صدای بوق آزادی که می‌خورد، توی کل فضای پذیرایی پیچیده بود. بعد از چند دقیقه صدای زن ضبط شده داخل گوشی پیچید:
- مشترک مورد نظر در دسترس... .
طاها نذاشت حرفش رو کامل بزنه و گوشی رو محکم به‌سمت دیوار روبه‌روش پرت کرد. گوشی با صدای تقریباً بلندی به دیوار خورد و افتاد به گوشی نگاه کردم، یه چیز این گوشی جدیدا خوب بود که وقتی پرتش می‌کردی دیگه دل و روده‌اش درنمی‌اومد.
ثنا با نگرانی در حالی که گوشه‌ی لبش رو توی دهنش گرفته بود و داشت با دندون نیشش پوستش رو می‌کند گفت:
- بهتون نگفت کجا می‌خوان برن؟
بهش نگاه کردم، کلافه و حیرون سرم به معنی نه تکون دادم. ثنا نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و سرش به‌سمت مخالف من برگردوند و از پنجره که پرده قرمز مخملیش کنار رفته بود به بیرون نگاه کرد.
به ساعت تقریباً بزرگ چوبی هال نگاه کردم. ساعت دو بعد از ظهر نشون می‌داد، سرم رو برگردوندم و کلافه از جام بلند شدم، اصلاً از بی‌خبری و توی خلع بودن خوشم نمی‌اومد و متأسفانه این چند ماه اخیر با این اتفاقات همش توی بی‌خبری بودم.
در خونه یک دفعه باز شد همه با کنجکاوی و نگرانی و کمی امید به در راه‌رو کوچیک که حدود یک متر بود نگاه کردیم تا ببینم کی اومده؟ با دیدن سایه همه خوشحال و متعجب شدیم، سایه با لباس نامرتب خاکی و رنگ پریده‌ی جلوی راه‌رو ایستاده بود. وضعیتش انقدر اسفناک بود که هممون رو توی شوک برد اولین کسی که به خودش اومد طاها بود. طاها مثل شیر به‌سمت سایه رفت با نزدیک شدن طاها به سایه هممون به خودمون اومدیم و من و نیوان از جامون بلند شدیم و با قدم‌های تند خودمون بهشون رسوندیم.
طاها یک دستش گذشت روی دیوار روبه‌روی سایه با عصبانیت گفت:
- تا الان کجا بودی؟
سایه هیچی نگفت و سرش رو پایین انداخت، طاها با سکوت سایه بیش‌تر عصبی شد. با کلافگی و عصبانیت تشدید شده گفت:
- مگه باهات نیستم؟ اصلاً سیروس‌خان کجاست؟ مگه شما با هم نبودید؟
شونه‌های سایه شروع کرد به لرزیدن، انگار با سوال‌های طاها داشت بهش فشار می‌اومد. طاها می‌خواست حرف بزنه که دستم گذاشتم روی‌ شونه‌ش و فشارش دادم و دم گوشش آروم زمزمه کردم:
- آروم باش!
طاها پرید توی حرفم و برعکس من بلند گفت:
- چیو آروم باش، ببینش هیچی نمیگه؟!
بعد باز خواست سایه رو دوباره بازخواست کنه که صدای یکی از جلوی در اومد.
- سایه تو که هنوز این‌‌جایی، مگه قرار نبود بری وسایلت جمع کنی؟
همه به طرف صدا برگشتیم، نیروانا بود. نیروانا با خونسردی همیشگیش از راه‌رو بیرون اومد و بدون توجه به هیچ کدوممون به سایه نگاه کرد، سایه آروم و تقریباً ضعیف و بی‌پناه سرش بلند کرد و به نیروانا نگاه کرد. هممون با تعجب به سایه نگاه کردیم. پوست سفیدش، سفیدتر شده بود و دور چشم‌های درشت آبیش یک رگِ قرمز خیلی کم‌رنگ بود و اشک داشت توی چشم‌های دریاییش تکون می‌خورد.
سایه لبش گزید و نیم‌نگاهی به ما کرد. نگاهم به دست‌ها ظریف لرزونش افتاد. داشت می‌لرزید برای این‌که ما متوجه لرزش استریکی دستش نشیم دستش مشت کرد. بعد از مکثی نفس عمیق کشید و سری تکون داد و از کنار طاها رد شد و به‌سمت پله‌ها رفت، با صدای جدی طاها برگشت و به طرف طاها که هنوز همون جا ایستاده بود، نگاه کرد.
طاها با صدای متعجب و جدی گفت:
- چرا سایه باید وسایلش رو جمع کنه؟
سایه دهنش برای جواب دادن باز کرد که صدای پر جذبه نیروانا بلند شد:
- سایه چرا ایستادی؟ برو وسایلت جمع کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین