- Sep
- 300
- 2,552
- مدالها
- 2
سایه آب دهنش رو قورت داد و بهسمت اتاقش رفت. طاها با عصبانیت بهسمت نیروانا برگشت و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- چرا میخوای سایه رو ببری؟ اصلاً از سیروسخان اجازه گرفتید؟
نیروانا اخمی کرد و به طاها نگاه کرد و گفت:
- یعنی باور کنم خبرش به شما نرسیده؟ البته حق میدم تازه این اتفاق افتاد.
مکثی کرد و به هممون نگاه کرد و گفت:
- امروز دشمنهای سیروس بهش دور از آبادی حمله کردن و... متأسفانه یا خوشبختانه تنها کسی که از اون حمله جون سالم به در برد فقط سایه بود.
همه توی شوک و بهت رفتیم. نیوان زودتر از هممون به خودش اومد و با ناباوری که توی صداش موج میزد گفت:
- یعنی سیروسخان مُرده؟!
نیروانا به نیوان نگاه کرد و گفت:
- بله!
یه سکوت سنگینی توی خونه ایجاد شد. هیچکدوممون سعی در تمام کردن سکوت نداشتیم با صدای چرخیدن چرخ یه چیزی هممون با مکث بهسمت پلهها برگشتیم. سایه بالای پلهها ایستاده بود و چمدون سیاهش توی دستش بود.
بدون توجه به ما سرش رو پایین انداخت چمدونش رو یکم بالا گرفت و آروم از پلهها شروع کرد به پایین اومدن.
زمانی که به ما رسید چمدون رو گذاشت روی زمین و به پیش ما اومد. نیروانا با خونسردی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود گفت:
- همه چیزت رو جمع کردی؟
سایه بهش نگاه کرد ولی بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد. نفس عمیق کشید و آروم بدون هیچ احساسی، کلافه رو به طاها کرد و گفت:
- آقا طاها پدرم... خیلی به شما اعتماد داشت، میخوام در نبود من شما جای من کارها رو کنید.
طاها غمگین به سایه نگاه کرد بعد از مکثی دهنش رو باز کرد میخواست حرف بزنه که انگار نتونست. دهن بست و چشمهاش رو باز و بسته کرد و سرش رو به معنی باشه تکون داد. مکثی کردم و نگاهم رو از طاها گرفتم و به سایه دوختم و گفتم:
- معذرت میخوام ولی شما کی برمیگردید؟
سایه بهم نگاه کرد، میخواست حرفی بزنه که نیروانا سرد گفت:
- خیلی زود میاد.
سایه به نیروانا نگاه کرد میخواست چیزی بگه ولی هیچی نگفت بعد چند ثانیه سکوت نیروانا گفت:
- من دیگه میرم توی ماشین میشینم تو هم زود بیا.
سایه سری تکون داد و نیروانا سری برای ما تکون داد و از خونه بیرون رفت. نگاه من و نیوان تا آخرین لحظه روش بود وقتی از خونه بیرون رفت، با صدای سایه نگاهمون رو از در گرفتیم و بهش دوختیم. سایه معذب دستهاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
- من دیگه میرم.
بعد دسته چمدونش رو میخواست بگیره که طاها گفت:
- من براتون میارم.
سایه نگاهی با تشکر بهش کرد ولی طاها بدون نگاه کردن بهش دستهی چمدون رو گرفت و بهسمت در رفت. سایه هم به ما نگاه کرد و زیر لب از ما خداحافظی کرد و دنبال طاها شروع کرد به راه رفتن.
قبل از اینکه از خونه خارج بشه نگاهی با غم به سراسر خونه کرد و بعد از خونه زود خارج شد.
- چرا میخوای سایه رو ببری؟ اصلاً از سیروسخان اجازه گرفتید؟
نیروانا اخمی کرد و به طاها نگاه کرد و گفت:
- یعنی باور کنم خبرش به شما نرسیده؟ البته حق میدم تازه این اتفاق افتاد.
مکثی کرد و به هممون نگاه کرد و گفت:
- امروز دشمنهای سیروس بهش دور از آبادی حمله کردن و... متأسفانه یا خوشبختانه تنها کسی که از اون حمله جون سالم به در برد فقط سایه بود.
همه توی شوک و بهت رفتیم. نیوان زودتر از هممون به خودش اومد و با ناباوری که توی صداش موج میزد گفت:
- یعنی سیروسخان مُرده؟!
نیروانا به نیوان نگاه کرد و گفت:
- بله!
یه سکوت سنگینی توی خونه ایجاد شد. هیچکدوممون سعی در تمام کردن سکوت نداشتیم با صدای چرخیدن چرخ یه چیزی هممون با مکث بهسمت پلهها برگشتیم. سایه بالای پلهها ایستاده بود و چمدون سیاهش توی دستش بود.
بدون توجه به ما سرش رو پایین انداخت چمدونش رو یکم بالا گرفت و آروم از پلهها شروع کرد به پایین اومدن.
زمانی که به ما رسید چمدون رو گذاشت روی زمین و به پیش ما اومد. نیروانا با خونسردی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود گفت:
- همه چیزت رو جمع کردی؟
سایه بهش نگاه کرد ولی بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد. نفس عمیق کشید و آروم بدون هیچ احساسی، کلافه رو به طاها کرد و گفت:
- آقا طاها پدرم... خیلی به شما اعتماد داشت، میخوام در نبود من شما جای من کارها رو کنید.
طاها غمگین به سایه نگاه کرد بعد از مکثی دهنش رو باز کرد میخواست حرف بزنه که انگار نتونست. دهن بست و چشمهاش رو باز و بسته کرد و سرش رو به معنی باشه تکون داد. مکثی کردم و نگاهم رو از طاها گرفتم و به سایه دوختم و گفتم:
- معذرت میخوام ولی شما کی برمیگردید؟
سایه بهم نگاه کرد، میخواست حرفی بزنه که نیروانا سرد گفت:
- خیلی زود میاد.
سایه به نیروانا نگاه کرد میخواست چیزی بگه ولی هیچی نگفت بعد چند ثانیه سکوت نیروانا گفت:
- من دیگه میرم توی ماشین میشینم تو هم زود بیا.
سایه سری تکون داد و نیروانا سری برای ما تکون داد و از خونه بیرون رفت. نگاه من و نیوان تا آخرین لحظه روش بود وقتی از خونه بیرون رفت، با صدای سایه نگاهمون رو از در گرفتیم و بهش دوختیم. سایه معذب دستهاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
- من دیگه میرم.
بعد دسته چمدونش رو میخواست بگیره که طاها گفت:
- من براتون میارم.
سایه نگاهی با تشکر بهش کرد ولی طاها بدون نگاه کردن بهش دستهی چمدون رو گرفت و بهسمت در رفت. سایه هم به ما نگاه کرد و زیر لب از ما خداحافظی کرد و دنبال طاها شروع کرد به راه رفتن.
قبل از اینکه از خونه خارج بشه نگاهی با غم به سراسر خونه کرد و بعد از خونه زود خارج شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: