جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,483 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
سایه آب دهنش رو قورت داد و به‌سمت اتاقش رفت. طاها با عصبانیت به‌سمت نیروانا برگشت و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- چرا می‌خوای سایه رو ببری؟ اصلاً از سیروس‌خان اجازه گرفتید؟
نیروانا اخمی کرد و به طاها نگاه کرد و گفت:
- یعنی باور کنم خبرش به شما نرسیده؟ البته حق میدم تازه این اتفاق افتاد.
مکثی کرد و به هممون نگاه کرد و گفت:
- امروز دشمن‌های سیروس بهش دور از آبادی حمله کردن و... متأسفانه یا خوشبختانه تنها کسی که از اون حمله جون سالم به در برد فقط سایه بود.
همه توی شوک و بهت رفتیم. نیوان زودتر از هممون به خودش اومد و با ناباوری که توی صداش موج میزد گفت:
- یعنی سیروس‌خان مُرده؟!
نیروانا به نیوان نگاه کرد و گفت:
- بله!
یه سکوت سنگینی توی خونه ایجاد شد. هیچ‌کدوممون سعی در تمام کردن سکوت نداشتیم با صدای چرخیدن چرخ یه چیزی هممون با مکث به‌سمت پله‌ها برگشتیم. سایه بالای پله‌ها ایستاده بود و چمدون سیاهش توی دستش بود.
بدون توجه به ما سرش رو پایین انداخت چمدونش رو یکم بالا گرفت و آروم از پله‌ها شروع کرد به پایین اومدن.
زمانی که به ما رسید چمدون رو گذاشت روی زمین و به پیش ما اومد. نیروانا با خونسردی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود گفت:
- همه‌ چیزت رو جمع کردی؟
سایه بهش نگاه کرد ولی بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد. نفس عمیق کشید و آروم بدون هیچ احساسی، کلافه رو به طاها کرد و گفت:
- آقا طاها پدرم... خیلی به شما اعتماد داشت، می‌خوام در نبود من شما جای من کارها رو کنید.
طاها غمگین به سایه نگاه کرد بعد از مکثی دهنش رو باز کرد می‌خواست حرف بزنه که انگار نتونست. دهن بست و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و سرش رو به معنی باشه تکون داد. مکثی کردم و نگاهم رو از طاها گرفتم و به سایه دوختم و گفتم:
- معذرت می‌خوام ولی شما کی برمی‌گردید؟
سایه بهم نگاه کرد، می‌خواست حرفی بزنه که نیروانا سرد گفت:
- خیلی زود میاد.
سایه به نیروانا نگاه کرد می‌خواست چیزی بگه ولی هیچی نگفت بعد چند ثانیه سکوت نیروانا گفت:
- من دیگه میرم توی ماشین میشینم تو هم زود بیا.
سایه سری تکون داد و نیروانا سری برای ما تکون داد و از خونه بیرون رفت. نگاه من و نیوان تا آخرین لحظه روش بود وقتی از خونه بیرون رفت، با صدای سایه نگاهمون رو از در گرفتیم و بهش دوختیم. سایه معذب دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
- من دیگه میرم.
بعد دسته چمدونش رو می‌خواست بگیره که طاها گفت:
- من براتون میارم.
سایه نگاهی با تشکر بهش کرد ولی طاها بدون نگاه کردن بهش دسته‌ی چمدون رو گرفت و به‌سمت در رفت. سایه هم به ما نگاه کرد و زیر لب از ما خداحافظی کرد و دنبال طاها شروع کرد به راه رفتن.
قبل از این‌که از خونه خارج بشه نگاهی با غم به سراسر خونه کرد و بعد از خونه زود خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
(نیروانا)
در ماشین رو باز کردم و داخلش نشستم و در رو بستم نفس عمیقی کشیدم. سرم از درد داشت می‌ترکید، دستم رو به شقیقه‌ام گرفتم و فشار دادم. خاطرات اون روزهای لعنتی داشتن باز برام دوره می‌شدن. چشم‌هام رو بستم و سرم رو روی پشت صندلی گذاشتم. درست همون موقع صحنه اعدام بابام از جلوم رد شد چشم‌هام رو زود باز کردم و نفس عمیقی کشیدم به دست‌های لرزونم نگاه کردم. دست‌هام رو مشت کردم تا از لرزشش کم بشه کلافه و عصبی با مشت روی فرمون ماشین کوبندم با صدای در به خونه سایه نگاه کردم. طاها جلوتر از سایه داشت سمت ماشین می‌اومد و سایه آروم داشت پشت سرش می‌اومد. قفل صندوق‌عقب رو زدم و از ماشین پیاده شدم. طاها بدون نگاه کردن به‌سمت صندوق‌عقب رفت و چمدون رو داخلش گذاشت و در رو بست، سایه با قدم‌های سست کنارم اومد، بهش نگاه کردم. سرش پایین انداخته بود و توی فکر فرو رفته بود.
طاها بعد از این‌که کارش تموم شد جلوی ما اومد و ایستاد و به سایه نگاه کرد. توی نگاهش یه چیز بودی که باعث شد اخم‌هام توی هم بره.
سایه اصلاً حواسش به نگاه طاها و ایستادنش جلوی خودش نبود. با دستم ضربه‌ی آرومی به دستش زدم. سایه با ضربه من با گیجی بهم نگاه کرد. نفسم رو فوت کردم و به طاها که جلوش ایستاده بود، اشاره کردم. سایه به طاها که معذب ایستاده بود و سرش زیر انداخته بود، نگاه کرد. با خجالت و گیجی اولیه گفت:
- ممنونم که چمدونمو آوردید.
طاها سرش بالا آورد و با چشم عسلیش به چشم‌های سبزرنگ سایه نگاه کرد بعد انگار به خودش اومده باشه دستش کرد توی موهای مرتب و صاف شده سیاهش و از مرتبی خارجش کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
سایه آروم ازش خداحافظی کرد و رفت توی ماشین نشست. طاها با چشم‌هاش دنبالش کرد وقتی سایه توی ماشین نشست کلافه نگاهش از سایه گرفت و سرش به‌سمت من که با مشکوکی و ریزبینی داشتم تموم حرکاتش نگاه می‌کردم، دوخت. با دیدن نگاه مشکوکم آب دهنش قورت داد. نفس عمیقی کشیدم و بدون این‌که به روی خودم بیارم من الان چه دیدم و به چه نتیجه رسیدم، خونسرد گفتم:
- مواظب خونه باشید.
بعد در ماشین که هنوز باز بود گرفتم و سوار شدم و در ماشین بستم.
به سایه نیم‌ نگاهی کردم، برعکس همیشه که خیلی شلوغ بود آروم سرش به‌سمت پنجره گرفته بود آهی کشیدم. سوئیچ رو چرخندم و ماشین رو روشن کردم و به حرکتش درآوردم. از توی آینه نگاهی به پشت ماشین کردم. طاها هنوز جلو در خونه ایستاده بود و داشت به رفتن ما نگاه می‌کرد نفسم رو فوت کردم و به جلو نگاه کردم. بعد چند دقیقه به خونه‌ام رسیدیم. از توی کشوی ماشین که جلوی پای سایه بود، کنترل رو برداشتم و در پارکینگ باز کردم.
آروم ماشین توی پارکینگ پارک کردم و به‌سمت سایه برگشتم. چشم‌هاش بسته بود و آروم داشت نفس می‌کشید، نگاهی به چهره‌اش کردم. امروز خیلی مظلوم شده. آهی کشیدم و به صندلی تکیه دادم و به جلو نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
نمی‌دونم کجا رفته بودم ولی با صدای چند ضربه به شیشه به خودم اومدم. سمت پنجره برگشتم و پایین کشیدمش‌ و به دانیا نگاه کردم. دانیا مکثی کرد و به سایه که هنوز خواب بود، نگاه کرد و بعد گفت:
- جنازه سیروس رو بردیم سردخونه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه، نفهمیدی کار کی بود؟
سایه مکثی کرد و به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- کاره... .
نفس عمیق کشید و نگاهش رو از چشم‌های منتظرم گرفت و به سایه دوخت و ادامه داد:
- کار باند پایان دهنده بود.
با شوک و تعجب به دانیا نگاه کردم. مکثی کردم و با همون شوک و تعجب گفتم:
- کار کی بود؟
دانیا تو چشم‌هام نگاه کرد و با مکث گفت:
- کار باند پایان دهنده.
چشم بسته و باز کردم. انگار مغزم هنگ کرده بود و قدرت پردازش اطلاعات ازش گرفته بودن، با صدای دانیا که داشت با نگرانی صدام میزد به خودم اومدم، بهش نگاه کردم. با دیدن قیافه دانیا انگار مغزم بهش اکسیژن رسید. مغزم شروع به پردازش اطلاعات کرد. هرچی بیشتر مغزم پردازش می‌کرد، خشمم بیشتر میشد. باز هم اون، باز اون پسرک چشم سبز لعنتی یکی از عزیزهای زندگی من رو گرفت، نفس‌های بلند عصبی می‌کشیدم. دانیا دستش گذاشت روی شونه‌هام و تکونم داد. به خودم اومدم توی چشم‌های قهوه‌ی خوشگلش که الان به‌خاطر من غم گرفته بود، نگاه کردم و گفتم:
- دانیا... من قسم می‌خورم یه روز ازش انتقام بگیرم به جون خودم یه جور، یه جا زمینش می‌زنم که نفهمه از کجا خورده.
دانیا آروم گفت:
- باشه باهم ازش انتقام می‌گیریم.
برای آروم شدن چندتا نفس عمیق کشیدم. با صدای سایه به خودم اومدم و بهش نگاه کردم. انگار تازه بیدار شده بود. سعی کردم خونسرد باشم. نمی‌دونم چقدر موفق بودم ولی سایه هیچی نگفت.
- پیاده شو رسیدیم.
سایه سری تکون داد. در باز کردم و پیاده شدم. سایه چند ثانیه بعد از من آروم از در باز کرد و پیاده شد، دستش رو به در گرفت بود و داشت به پارکینگ نگاه می‌کرد. در بستم و با دانیا به‌سمت در که مستقیم وارد خونه می‌شدیم، رفتم.
فضای پارکینگ زیاد بزرگ نبود فقط جای شش‌تا ماشین میشد و هر پارکینگ ماشین یه ستون طرح سیاه و سفید بود.
وقتی به در رسیدیم به‌سمت سایه که وسط پارکینگ ایستاده بود، نگاه کردم. بی‌حوصله گفتم:
- وقت زیادی برای ارزیابی پارکینگ هست بیا بریم توی خونه.
سایه بهم نگاه کرد و مظلوم به حرفم گوش کرد و خیلی زود خودش بهمون رسوند، یه لحظه از خودم حرصم گرفت که با سایه این‌جوری صحبت کردم ولی دیگه نمیشد کاری کرد. سایه خیلی زود بهم رسید. اول گذاشتم اون وارد خونه بشه. با مکث بهم نگاه کرد و وارد خونه شد و بعد من و بعد دانیا وارد خونه شدم. سایه داشت به خونه نگاه می‌کرد، مدل خونه مثل خونه‌ها دوبلکس بود. پذیرای و آشپزخونه طبقه اول بودن و با یه پله می‌رفتی طبقه بالا که به طرز زیبایی نرده خورده بود. طرح نقشه خیلی خوب بود، درسته خونه‌ی کوچیکی بود ولی به‌خاطر نوع معماریش بزرگ نشون می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
کبری با دیدن ما با سرعت از آشپزخونه بیرون اومد. با مکث نگاهش رو از سایه که تازه وارد بود گرفت و به من دوخت و گفت:
- سلام خانم خوش اومدید.
صدای آروم دانیا که انگار داشت با خودش حرف میزد کنار گوشم شنیدم.
- اصلاً من رو آدم حساب نمی‌کنه.
بدون توجه به دانیا رو به کبریٰ گفتم:
- ممنون، برو اتاق مهمون مرتب کن چون چند روز.
مکثی کردم و به سایه که کنار در پیش دانیا ایستاده بود، اشاره کردم و گفتم:
- مهمون داریم.
کبریٰ زیر چشمی به سایه نگاه کرد و رو به من گفت:
- چشم خانم.
کبریٰ داشت سمت پله‌ها می‌رفت که سایه گفت:
- نیروانا من چمدونم توی ماشین جا مونده، میشه سوئیچ بدی برم بیارمش؟
سری تکون دادم و گفتم:
- کبری.
کبری همون جای که وایستاده بود به‌سمتم برگشت و گفت:
- بله خانم.
سوئیچ از توی جیب شلوارم درآوردم و گذاشتم رو جا کفشی قهوه‌ای کنار در و گفتم:
- به آقا جواد بگو، چمدون توی ماشینم رو بیاره اتاق مهمون.
سایه می‌خواست حرف بزنه که کبریٰ سریع گفت:
- چشم خانم.
بعد سمت اتاق مهمون رفت. توی راهش گوشیش هم درآورد. به‌سمت مبل‌های پذیرایی رفتم و گفتم:
- چند روزی که این‌جایی اتاق روبه‌روی من اتاقت میشه.
سایه سری تکون داد و گفت:
- باشه، نیروانا.
روی مبل نشستم و به سایه که یه‌کم از در فاصله گرفته بود، نگاه کردم:
- بله.
سایه مکثی کرد و گفت:
- ممنونم، از هر دوتون ممنونم.
دانیا هم مثل من اومد سمت مبل و روش نشست و گفت:
- کاری نکردم که.
سایه قدردون به دانیا کرد و گفت:
- شما به من... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- دانیا گفت ما کاری نکردیم و تموم شد و رفت پس دیگه کشش نده.
سایه سری تکون داد و اومد کنار نشست. همه‌چیز پذیرایی ترکیب رنگ کرم و قهوه‌ای بود، این‌جور یه‌کم شیک‌ترش کرده بود. مکثی کردم و به سایه که توی خودش بود نگاه کردم. هیچ وقت این‌جوری ندیده بودمش. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- سایه.
سایه به خودش اومد و بهم نگاه کرد و گفت:
- بله؟
لبم با زبونم تر کردم و گفتم:
- شب باهام تا یه جای میای؟
سایه با تعجب به دانیا نگاه کرد. دانیا سرش تکون داد و سایه بهم نگاه کرد و گفت:
- آره.
سری تکون دادم و زیر لب خوبه‌ای زمزمه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
(ساتیار)
بعد از شنیدن خبر مرگ سیروس همه شوکه شده بودیم. هیچ‌کَس باورش نمیشد که سیروس این‌جور به این شکل بمیره. از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفت، اول توی راه‌رو نگاه کردم وقتی هیچ‌کَس رو ندیدم به‌سمت اتاق رفتم و در بستم.
باید این خبر رو به عمو اینا می‌دادم، رفتم روی تختم نشستم و کیف لپ‌تاپ زیر تخت بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم. لپ‌تاپ رو از توی کیف بیرون آوردم و گذاشتمش روی کیف و روشنش کردم.
شروع کردم به تایپ کردن. خلاصه از چیزی که اتفاق افتاده بود رو برای عمو توضیح دادم و فرستادمش.
منتظر شدم تا جوابش بده. ده دقیقه گذشته بود ولی هنوز جوابی از عمو نیومده بود. یک دفعه صدای باز شدن در اتاق اومد. با هول پتو روی تخت انداختم روی لپ‌تاپ و به در اتاق نگاه کردم.
با دیدن نیوان که نیشش باز بود. چپ‌چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
- این‌جا طویله نیست که همین جوری میای تو ها!
نیوان نیشش بیشتر باز کرد. پتو از روی لپ‌تاپ کنار زدم و به صفحه‌ش نگاه کردم. عمو جواب داده بود. زود شروع کردم به خوندن پیام عمو:
- سلام دریافت شد.
چند ثانیه بعد پیام دیگه اومد.
- خیلی زود ما باز میام توی مأموریت.
پس عمو و زن‌عمو باز مأموریت می‌خواستن، این خیلی‌خوب بود. تایپ کردم:
- دریافت شد. منتظرتون هستیم.
و لپ‌تاپ بستم و گذاشتم توی کیفش و جای قبلش گذاشتمش.
- چی‌شد به بابااینا خبر دادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، گفت خیلی زود میان.
نیوان لبخندی زد و گفت:
- چه خوب!

***
«نیروانا»
مانتو سیاه رنگی که سر آستین‌هاش کش می‌خورد رو پوشیدم. به‌خاطر کش‌های سر آستین‌هاش دست‌هام رو ظریف‌تر نشون می‌داد. جین سیاه رنگم پوشیدم، به همراه شال مشکی.
این دفعه هیچ چیز به غیر از گوشیم و سوئیچ ماشین ورنداشتم و از اتاق بیرون رفتم، نگاهی به در روبه‌رو کردم. سایه هنوز آماده نشده بود. ناچار از پله‌ها پایین رفتم و رفتم توی پذیرایی روی تک مبل مخصوص خودم که قشنگ به پله‌ها دید داشت، نشستم.
سایه بعد از ده دقیقه با سرعت از پله‌ها طرح چوب پایین اومد و به‌سمت در که به پارکینگ وصل میشد، رفت. توی حرکاتش عجله و استرس موج میزد. از جام بلند شدم و گفتم:
- سایه، من این‌جام.
سایه درست چند قدمی در ایستاد و به‌سمت من برگشت. با دیدن من لبخند نامحسوس زد و نفسش با خیال راحت رها کرد، نگاهی به لباس‌هاش کردم. سرتاپا سیاه پوشیده بود. هیچ‌وقت ندیده بودم رنگ سیاه بپوشه همیشه رنگ‌های شاد می‌پوشید.
آهی کشیدم و به‌سمتش رفتم و گفتم:
- آماده‌ای؟
سایه سری تکون داد و گفت:
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
بدون حرف سمت در پارکینگ رفتم و بازش کردم این دفعه من اول وارد پارکینگ شدم و سایه هم دنبالم اومد. سمت ماشین رفتم و درش رو باز کردم. دستمو روی در سیاه ۲۰۶ گرفتم و به سایه نگاه کردم. توی نگاه سبزش غم دیده میشد.
نفس عمیقی کشیدم و توی ماشین نشستم و در بستم، سایه با مکث زیادی اومد سمت ماشین و در کمک راننده رو باز کرد و نشست.
کمربند رو بستم و سوئیچ رو توی ماشین زدم. صدای بسته شدن کمربند سایه رو شنیدم، کنترل رو از جلوی ماشین برداشتم و در باز کردم. ماشین روشن کردم و راه افتادن. قبل از دور شدن از خونه در خونه رو بستم.
هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود ولی مطمئناً با رسیدن به دره هوا تاریک میشد. ماشین توی سکوت کامل بود و هیچ کدوم سعی بر شکستن این سکوت نداشتیم.
بعد چند دقیقه به جاده دو راه رسیدیم. رفتم طرف جاده سمت چپ و چراغ روشن کردم. سایه که تا حالا ساکت به جاده خیره شده با دیدن جاده تاریک و نا آشنا، با ترس به من نگاه کرد و گفت:
- نیروانا کجا داریم میریم؟
صداش می‌لرزید. آهی کشیدم و نگاهم از جاده گرفتم و بهش نگاه کردم. نمی‌دونم واقعاً رنگش سفید بود یا من احساس کردم. دست‌هاش مشت کرده بود و تندتند نفس می‌کشید. مکثی کردم و نگاهم ازش گرفتم و گفتم:
- یه جای خوب.
سایه پوزخند زد و گفت:
- یه جای خوب این‌جاست؟ دور از آبادی؟
- آره.
مکثی کردم و گفتم:
- سایه؟
- بله.
- تو بهم اعتماد داری؟ اگر بهم اعتماد داری پس هیچ سوالی ازم نپرس.
دیگه سوالی نپرسید. بعد از چند دقیقه به دره رسیدم ماشین رو گوشه‌ای از خاکی پارک کردم و بدون هیچ حرفی ازش پیاده شدم. به طرف دره رفتم. همه‌جا تاریک بود و اون یه‌ کم روشنایش هم به‌خاطر نور ماه بود، کنار دره بدون توجه به خاکی بودن زمین نشستم. صدای در ماشین اومد و بعد صدای قدم‌های که به من نزدیک میشد.
- چرا اومدیم این‌جا؟ این‌جا کجاست نیروانا؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- این‌جا محل آرامش منه!
صدای متعجب سایه بلند شد.
- این‌جا؟
آهی کشیدم و گفتم:
- آره.
سایه زیر لب گفت:
- مردم میرن لب دریا آرامش می‌گیرن این میاد لب دره.
سایه کنارم نشست. نیم‌ نگاهی بهش کردم. هنوز متعجب بود. نگاهم سمت دره برگردوندم و گفتم:
- این‌جا جای که من مهم‌ترین تصمیم‌های زندگیم گرفتم.
مکثی کردم و آروم‌تر ادامه داد:
- این‌جا آترینا امیری شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
صدای غمگین و ناراحت سایه بلند شد:
- واقعاً؛ پس چرا اینجا بهت آرامش میده؟ این‌جا که محل بدترین خاطرات هست.
- نمی‌دونم ولی این رو می‌دونم که این‌جا خودم هستم و خودم.
- ولی این‌جا به من آرامش نمیده.
می‌خواست از جاش بلند بشه که زود دستش گرفتم و بهش نگاه کردم. اخم کرده بود و غم چشم‌هاش دو برابر شده بود.
- بشین هنوز حرف‌هام رو نگفتم.
سایه با اخم سرجاش نشست. آهی کشیدم و به ماه نگاه کردم.
- زمانی که تازه بابام اعدام کرده بودن فقط بغض می‌کردم. عمو یه روز من رو آورد این‌جا و گفت گریه کن.
صدام می‌لرزید. اون روز مثل پرده نمایش از جلوم رد می‌شد. لبخند دردناکی زدم.
- بعد از مدتی شروع کردم به گریه کردن. بغضی که اون چند روز تو گلوم گیر کرده بود آب شد و رفت.
سمت سایه برگشتم. داشت با بغض نگاهم می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- سایه بغضت قورت نده گریه کن، راحت میشی!
چونه‌ش لرزید. نگاهم رو ازش گرفتم و به ماه چشم دوختم. صدای هق‌هق درناکش توی گوشم پیچید. چشم‌هام رو با درد بستم. نفس عمیقی کشیدم و توی همون حالت دستم رو بلند کردم و روی شونه‌اش گذاشتم و توی بغلم گرفتمش. سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و گریه کرد.
خودمم بغض کرده بودم ولی الان نه من خیلی وقت پیش گریه‌هام رو کرده بودم بعد چند دقیقه آروم شد ولی هر از گاهی فین‌فین می‌کرد. با دستم شونه‌اش رو نوازش می‌کردم.

***
امروز روز خاک‌سپاری سیروس بود، همه خلاف‌کارها این‌جا جمع شده بودن. یه سری خونسرد بودن و داشتند به خاک نگاه می‌کردن و سری دیگه ناراحت داشتن به سایه که کنار قبر نشسته بود، نگاه می‌کردن. تعداد خیلی کمی بودن که از مرگ سیروس خوشحال بودن.
کنار قبر ایستاده بودم و به گریه‌های بی‌صدا سایه نگاه کردم. گریه‌هاش تلخ بودن طوری که روی تصمیم و نقشه‌های که برای باند پایان دهنده کشیده بودم، استوارتر و مطمئن‌تر می‌شدم.
به جمعیت نگاه کردم، توی بینشون مهمون‌های خارجی سیروس دیدم که همشون یه گوشه جمع شده بودن. طاها مشاور سیروس هم کنارش ایستاده بود. نگاهم ازشون گرفتم و به دانیا نگاه کردم.
بعد چند لحظه آخر مهمون‌های خارجی هم اومدن جلو پیش ما، زنِ و دخترش فکر کنم اسمش ثنا بود، اول رفتن پیش سایه و باهاش حرف زدن و بعد چند دقیقه فقط زن از سر جاش بلند شد و به طرف من و دانیا نگاه کرد.
زنِ بهم نگاه آشنایی انداخت و گفت:
- تسلیت میگم عزیزم.
اخم‌هام توی هم رفت. چرا داشت به من تسلیت می‌گفت؟ جای این حرف‌ها ممنونی زیر لب گفتم. زنِ سری تکون داد و رفت طرف دانیا که سرش پایین بود و داشت با نوک کفش‌ها سیاه رنگ و شیکش با سنگ‌ها بازی می‌کرد.
- به تو هم تسلیت میگم، دایانا جان.
چی دانایا جان. اون، اون از کجا اسم اصلی دانیا رو می‌دونه؟ جز چند نفر دیگه هیچ‌ک.س نمی‌دونه اسم دانیا دانایاست.
چشم‌هام رو بستم، نیروانا آروم باش! مطمئناً بچه‌هاش بهش گفتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
پسرها و اون مرد تقریباً میان‌سال سری برای من تکون دادن که منم به احترامشون سرم رو کمی خم و راست کردم.
با ایستادن یکی پشت سرم با مکث سرم به‌سمتش چرخندم. آرشیو بود؟! با تعجب بهش نگاه کردم. من که بهش نگفته بودم که پس چه‌جوری با خبر شده بود! نفس عمیقی کشید و نگاهش با مکث از من گرفت و به دانیا و سایه دوخت. با تعجب بهش نگاه کردم. برعکس همیشه که یه عینک دودی میزد، امروز هیچ عینکی نداشت و تیپش در کمال تعجب ساده و عادی بود. متأسفانه مجبور بودم اغراق کنم که اون با هر نوع لباسی جذاب و خوش‌تیپ بود.
آرشیو با نگاه خیره من به‌سمتم برگشت و لبخند بی‌حالی بهم زد. زیر چشم‌های خوشگلش یه‌کم آب رفته بود. زیر لب آروم زمزمه کرد:
- خوبی؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- آره.
مکثی کردم و لبم با زبونم تر کردم و گفتم:
- تو از کجا فهمیدی؟
آرشیو نفس عمیق کشید و به خاکی که فعلاً سنگ قبری نداشت اشاره کرد و گفت:
- مثلاً باند سیروس جز بهترین باندهاست. خبر مرگش مثل بمب بین تموم باندها پیچید.
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم، درست می‌گفت باند سیروس جزو بهترین باندهای ایرانه. نفسم با خیال راحت فوت کردم و سرم رو برگروندم که نگاهم به مهمون‌های سیروس افتاد. مردهاشون با اخم و زن‌هاشون با کنجکاوی و کمی اخم بهم نگاه می‌کردند. نگاهم رو ازشون گرفتم و به سایه دوختم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یه قطره آب روی بینیم افتاد به آسمون نگاه کردم ابری بود. درست مثل وقتی که پدر من هم... . نفسم مثل آه فوت کردم و به طرف سایه که هنوز داشت گریه می‌کرد، رفتم. بالای سرش گفتم:
- سایه؟
سایه نگاهش از خاک‌های قبر پدرش گرفت و بهم نگاه کرد. از دیدن چشم‌های متورم و قرمزش قلبم به درد اومد. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- باید بریم.
- باشه، فقط یه لحظه.
بعد با بغض به قبر پدرش نگاه کرد و با دستش روی قبرش کشید. با صدای طاها نگاهم رو از سایه گرفتم و به طاها دوختم. طاها با عصبانیت و خشم گفت:
- سایه میاد خونه خودش.
یکی از ابروهام بالا رفت. پوزخندی زدم و بدون هیچ حسی گفتم:
- سایه فعلاً پیش من می‌مونه.
طاها اخم کرد می‌خواست حرف بزنه که زن زود گفت:
- اصلاً هر چی خود سایه گفت.
همه به سایه نگاه کردیم. سایه هنوز به خاک‌ها دست می‌کشید و زیر لب حرف میزد وقتی سنگینی نگاه‌های روی خودش احساس کرد به ما با تعجب نگاه کرد. معلوم اصلاً حواسش به ما نبود. زن لبخندی زد و گفت:
- سایه جان تو می‌خوای با ما بیای یا با نیروانا جون بری؟
چی نیروانا جون؟! اخم‌هام توی هم رفت. سایه با کمک دانیا و ثنا بلند شد و گفت:
- راستش ترانه جون من می‌خوام با نیروانا برم، البته بخشید ها!
طاها کلافه اون‌ورتر رفت. پوزخندی زدم. سایه با لبخند بی‌جونی گفت:
- ببخشید یادم رفت ممنونم به‌خاطر من اومدید هم شما و هم.
به مرد میان‌سال نگاه کرد و ادامه داد:
- و شما آقا رامبد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
رامبد لبخندی زد و گفت:
- وظیفه بود.
- نه... .
ترانه پرید توی حرفش گفت:
- رامبد راست میگه عزیزم.
سایه سری تکون داد، قطرات بارون داشتند سرعت می‌گرفتند. جمعیت از ترس خیس شدن کم‌کم داشتن می‌رفتند. آرشیو اومد کنارمون ایستاد و گفت:
- اگه با من کاری نداری، من برم.
به آرشیو نگاه کردم. نفس عمیق کشیدم و به سایه نگاه کردم و زیر لب نه آرومی گفتم. آرشیو هم سری تکون داد و از پیشمون رفت. رفتم پیش سایه و گفتم:
- سایه باید بریم وگرنه حتماً سرما می‌خوری.
سایه سری تکون داد. به ثنا که زیر بغل سایه رو گرفته بود و بدون حرف داشت به ما نگاه می‌کرد، نگاه کردم.
- شما می‌تونی برید من خودم می‌برمش.
ثنا بهم نگاه کرد و بعد به سایه نگاه کرد. سایه لبخند بی‌جونی زد و گفت:
- ممنونم ثنا جان خیلی زحمت کشیدی که اومدی.
ثنا خواهش می‌کنم آرومی گفت و زیر بغل سایه ول کرد و به‌سمت مادرش رفت. با دیدن سست شدن پاهای سایه سریع خودم جای ثنا رو گرفتم و بعد بدون توجه به هیچ‌ک.س با کمک دانیا به سمت ماشین رفتیم.

***
وارد اتاق سایه شدم، اتاق نیمه تاریک بود. چراغ کنار رو روشن کردم. چشمم به سایه که پشت به من رو به پنجره مستطیل شکل اتاق نشسته بود، افتاد. آروم به‌سمتش رفتم و پشت بهش ایستادم و آروم زمزمه کردم:
- سایه.
نفس عمیق کشیدم و بدجنس‌ترین لحن ممکن گفتم:
- باید برگردی چون باید ثابت کنی ضعیف نیستی.
سایه هیچی نگفت. از جام بلند شدم و آروم به‌سمت در اتاق رفتم، دستم رو به دست‌گیره‌ی در گرفتم. قبل از باز کردن در و رفتن. بلند جوری سایه بشنوه گفتم:
- یک ساعت دیگه توی ماشین منتظرتم.
در اتاق باز کردم و بیرون رفتم.
سمت اتاقم رفتم، بعد گذشت نیم‌ ساعت شروع کردم به آماده شدن.
مانتو مدل مردونه مشکی، شلوار جین آبی و شال مشکی‌ام برداشتم و پوشیدم. بعد از برداشتن سوئیچ از اتاق بیرون رفتم‌. به در اتاق سایه نگاه کردم. آهی کشیدم و به‌سمت پله‌ها رفتم و پایین اومدم. کبری داشت توی آشپزخونه غذا می‌پخت. بدون جلب توجه رفتم به‌سمت در پارکینگ و از خونه بیرون رفتم.
رفتم سمت ماشین و در باز کردم و داخلش نشستم، پونزده دقیقه گذاشت. نیم‌ ساعت گذاشت. به ساعت ماشین نگاه کردم. ده دقیقه از قرارمون گذشته بود. می‌خواستم با حرص از ماشین پیاده بشم که با ضربه زدن یکی به صندوق‌عقب به خودم اومدم. از آینه به پشت نگاه کردم.
سایه خسته و رنجور پشت ایستاده بود. صندوق باز کردم. سایه صندوق رو بیشتر باز کرد و چمدون رو داخلش گذاشت و در رو بست و اومد سمت در کمک راننده باز کرد و نشست. در ماشین رو برای حرص دادن من محکم بست.
نفس عمیقی کشیدم و سوئیچ رو چرخوندم که ماشین روشن شد. مثل همیشه با کنترل در باز کردم و بعد خروج در بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
سایه در طول راه هیچ حرفی نزد فقط به بیرون از پنجره زل زده بود. وقتی به خونه‌اش رسیدیم. با حالت قهر از ماشین پیاده شد و در رو بست. سمت آیفون رفت و زنگ در زد. آهی کشیدم بعد کشیدن دستی پیاده شدم.
بعد چند دقیقه ساتیار و سانیار از خونه بیرون اومدن و به ما نگاه کردن. سایه با بی‌‌محلی آشکاری به من گفت:
- بقیه نیستن؟
سانیار با تعجب به رفتار سایه با من نگاه می‌کرد. با همون تعجب گفت:
- نه رفتن خرید.
سایه سری تکون داد و لبخندی زد و گفت:
- میشه زحمت بکشید و چمدون‌هام رو بیارید؟
هر دو باهم چشمی گفتند، وقتی من این دوتا رو می‌بینم یاد پت و مت می‌افتادم.
مکثی کردم و گذاشتم سایه بره داخل. تا سایه رفت داخل به ساتیار گفتم:
- آقا ساتیار میشه چند دقیقه وقتتون بگیرم؟
ساتیار با تعجب بهم نگاه کرد. سانیار دیگه داشت از تعجب پس می‌افتاد.
- بله.
سری تکون دادم. در صندوق‌عقب باز کردم و رو سانیار گفتم:
- می‌تونید چمدون بردارید.
سانیار چپ‌چپ به ساتیار نگاه کرد و بعد با دلخوری رفت صندوق‌عقب رفت و توی یه حرکت چمدون درآورد و روی زمین گذاشتش با چرخ‌هاش توی خونه بردش.

***
(ساتیار)
به نیروانا که داشت نیوان نگاه می‌کرد، نگاه کردم. آخر از همین خونسردی به ستوه اومدم و گفتم:
- چیزی می‌خواستید بهم بگید؟
نیروانا نیم‌ نگاهی به من کرد و گفت:
- بله. لطفاً سوار شید.
بعد خودش در نیمه بازه ماشین باز کرد و توی ماشین نشست. ناچار سمت در کمک راننده رفتم و بازش کردم و داخل ماشین نشستم، به نیم‌رخ جذاب نیروانا نگاه کردم. با چرخیدن سرش و نگاه کردنش، یه کم هول شدم. حس این‌که چیز بدون اجازه برداشته بودم؛ اومده سراغم بود خیلی زود به خودم جمع کردم و گفتم:
- میشه کارتون زود بگید؟
نیروانا مکثی کرد و به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- می‌تونی برام یه کاری کنی؟
با تعجب به چشم‌های خاص و زیبایش نگاه کردم و گفتم:
- چیکار؟
نیروانا نفس عمیق کشید و به جلو نگاه کرد و گفت:
- اون پرونده‌ که از باند پایان دهند پیدا کردیم رو برام گیر میاری؟
با تعجب گفتم:
- چی؟ چیکارشون داری؟
نیروانا بی‌حوصله گفت:
- تو اول بگو می‌تونی بعد بیست سؤالی کن.
یاد طاها افتادم اون مطمئناً می‌تونست.
- می‌تونم.
نیروانا با تعجب بهم نگاه کرد.
- چرا تعجب کردی؟
نیروانا نفس عمیق کشید و گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر مطمئن جواب بدی.
سری تکون دادم و گفتم:
- الان جواب دادم، حالا بهم بگو چیکار می‌خوای باهاش بکنی؟
نیروانا اخم کرد و گفت:
- می‌خوام باهاش یکی رو سرجاش بشونم.
- کی؟
نیروانا دست‌هاش به فرمون گرفت و گفت:
- بماند!
اخم کردم و گفتم:
- پس پرونده‌ها هم بماند.
با عصبانیت به‌سمتم برگشت و بهم نگاه کرد. با اخم‌های توی هم گفتم:
- تا بهم نگی می‌خوای چیکار کنی، هیچ کاری نمی‌کنم.
نیروانا نفس عصبی می‌کشید بعد چشم‌هاش بست و باز کرد.
- می‌خوام رئیس باندشون آدم کنم.
برای تمرکز بیشتر اخم کرده بودم. نیروانا به‌سمتم چرخید و گفت:
- جزئیاتش بعداً بهت میگم، حالا می‌تونی بیاری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اوکی.
نیروانا بدون توجه به من ماشین رو روشن کرد. این یعنی باید برم. دسته در کشیدم و از ماشینش بیرون رفتم. داشتم سمت در حیاط می‌رفتم که نیروانا صدام زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین