جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,077 بازدید, 65 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
آروم به در اتاق نزدیک شدم هیچ صدایی نمی‌اومد.
« هوف این نیست!»
باز هم از پله‌ها بالا رفتم و اتاق بعد. گوشم رو به در نزدیک کردم اما هیچ صدایی نشنیدم!
به ادامه پله‌ها نگاه کردم.
« به شرطی که تا آخر این پله‌ها رو برم تا به پشت بوم برسم و کسی رو پیدا نکنم!»
از در اتاق فاصله گرفتم که یه‌هو صدا رو شنیدم.
- هی میگی آروم یعنی چی؟
- اتفاقه‌ من حلش می‌کنم!
پس همه چیز زیر سر خودشون بود.
« ببین سیران الان جیران زیر دست اون عوضیه، پس تو یه کاری کن به جای مرخصی اخراجت کنن!»
در اتاق رو با شدت باز کردم و داخل شدم.
- هیین!
با بهت نگاه می‌کردم. امکان نداره!
- تو؟ تو این‌جا چی‌کار میکنی؟
آرتین: من این‌جا خونمِ ولی تو؟
راضیه پوزخندی زد و روی مبل نشست، آروم در اتاق رو بستم.
- هوی کجا میای داخل؟ برو بیرون ببینم.
- راضی صداتو بیار پایین!
قیافه حق به جانب به خودم گرفتم.
- می‌دونی می‌خوام اون کتکت رو تلافی کنم! تا سه می‌شمارم نرفتی بیرون داد می‌زنم تا همه بفهمنن این‌جایی! یک... دو... سه!
راضیه پرو پرو هنوز نشسته بود.
- داد بزن پس!
پوزخندی زد آرتین دست به کمر و با لبخند به ما نگاه می‌کرد.
به سمت راضیه رفتم و روی مبل کنارش نشستم.
- لیدی این‌جا رو دوست داری؟ نمی‌خوای بری بیرون؟ حرفامو نشنیده گرفتی؟
نیشخندی زد. موهاش رو گرفت و بلندش کردم، با همون موهاش کشون کشون به سمت در تراس بردمش و پرتش کردم داخل تراس.
- هریی!
آرتین به سمتم اومد، سریع در تراس رو بستم. رو کردم به سمت آرتین.
- آوردیش داخل می‌رم پیش آقا عثمان، آقا کوچیک!
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- کی به تو این اجازه رو داد که بیای داخل؟
ریز نگاهش کردم، حق داشت خود منم اگه بودم الان طرف مقابلم رو خفه می‌کردم!
- میشه مثل دوتا رفیق بشینیم راجع به اتفاقاتی که افتاده صحبت کنیم؟
اخماش رو تو هم کشید.
- کدوم اتفاقات؟
نیم نگاهی به راضیه که با اخم ما رو نگاه می‌کرد انداختم. صاحب همه‌ی بدبختیای من همین دختره بود!
آرتین: دختر جذاب تا حالا ندیدی؟
پوزخندی زدم.
- تا حالا این‌قدر دقیق به باعث و بانی بدبخت شدنم نگاه نکرده بودم!
قیافه‌ی متعجب هم‌راه با خنده‌ای رو ب خودش گرفته بود.
- اوه عاشقم شدی؟
شروع به خندیدن کرد. سرم رو به حالت تأسف تکون دادم.
- خدا اون روز رو نیاره! مامانم مرد.
لبخندش جمع شد، به طرف در تراس رفت. آروم در رو باز کرد.
- راضی امشب برو خونه فردا صبح میام پیشت.
راضیه: ولی آرتین... .
- برو دیگ عشقم.
در رو بست و به من نگاه کرد، نمی‌دونم چرا توقع داشتم فوت مامانم براش مهم باشه! بی‌خیال اون دنیاش با من متفاوته.
- آرتین شب بخیر.
بدون این‌که منتظر جواب باشم سریع از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم پناه بردم.
سعی می‌کردم جلوی اشکام رو بگیرم اما فایده‌ای نداشت.
خودم رو روی تخت پرتاب کردم وبا صدا زار می‌زدم.
« بی‌معرفتا! دیدین؟ دیدین بعد رفتنتون دخترتون یا به قول خودتون پناهتون تنها شد؟»
یکی داشت در می‌زد. سریع اشکام‌ رو پاک کردم. به سمت در رفتم و آروم کلید رو چرخوندم.
- کیه؟
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
در رو آروم باز کردم. با دیدن آرتین کمی جا خوردم، از جلوی در کنار رفتم.
نیم نگاهی به اتاق انداخت.
- جاتم خوبه‌ها!
پوزخندی زدم و روی تختم نشستم.
- تسلیت میگم.
به سمتم اومد و کنارم نشست. با صدایی که پر از بغض بود جواب دادم:
- ممنون!
- چه‌طور شد اومدی این‌جا؟
- نمی‌دونم یه آدرسی دادن به جواد اونم به من گفت باید بیام این‌جا.
آهانی گفت و دراز کشید،سرش رو روی پاهام گذاشت. خواستم تکون بخورم که مانع شد.
- بشین دیگه!
با عصبانیت جواب دادم.
- بلندشو خودت رو جمع کن!
بی‌توجه به حرفم چشماش رو بست.
- سیری؟
هووفی کردم.
- بگم یا نه؟
- بگو دیگه!
- چون مامانت فوت شده می‌خوام سوپرایزت کنم!
نیشخندی زدم.
- سوپرایز؟
- آره دیگه.
- بسم الله، سوپرایزم کن!
- فردا ظهر می‌فهمی.
پوزخندی زدم.
- باشه!
انگار قصد رفتن نداشت.
- آرتین نمی‌خوای بری؟ می‌خوام بخوابم!
- نچ از امشب پیشت می‌خوابم لیدی!
متعجب نگاهش کردم.
- جانم؟
- الان نوبت توعه که به ساز من برقصی نه؟
پوزخندی زدم. سرش رو از روی پام بلند کردم و و روی تخت دراز کشیدم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- محاله پیش تو بخوابم!
- امتحان می‌کنیم.
خودش رو بغلم انداخت، پشتم رو بهش کردم و چشمام رو بستم، خدا امشب رو زود صبح کنه!
*******
- سیری؟ سیری؟
خواب‌آلود گفتم.
- هوم؟
- بلندشو دیگه الان کارات عقب می‌افته!
مثل برق گرفته‌ها از جام بلند شدم. گیج نگاهش کردم.
- راست میگی!
سریع داخل حمام لباس‌هام رو عوض کردم و آماده رفتن شدم.
- جناب نمی‌خوای بری می‌خوام در رو قفل کنم.
سری تکون داد و همراهم بیرون اومد.
به سمت آشپزخونه حرکت کردم. سعی می‌کردم خودم رو شاد جلوه بدم، مرگ مامانم غم بزرگی بود قرار نبود همه رو درگیرش کنم!
- صبحت بخیر خاله جونم!
شهلا: صبح تو هم بخیر خوشگلم!
صبح بخیری به مهلا گفتم و با تعجب به دخترک رو‌به‌رویم نگاه کردم.
- تو باید مهسا باشی درسته؟
با لبخند دستش رو جلو آورد.
- آره، و تو هم سیرانی؟ خیلی خوشحالم از دیدنت.
دستی دادم و با صدای آرتین به سمتش برگشتم.
- شهلا خانوم، آقا گفتن امشب جشن بزرگی قراره برگزار کنن شام رو تناسب بدین!
شهلا: چشم آقا.
چشمکی به من زد و رفت. خدا به‌ خیر کنه!
مهسا: دیدیش؟
به سمتش برگشتم و سری تکون دادم.
مهلا: دخترا الان آقا میان برای صبحانه عجله کنید!
مهسا آروم جوری که که فقط من بشنوم گفت:
- خیلی خوشگله! خدا شانس بده.
نیم نگاهی بهش انداختم، این دختر خوشگل ندیده! سریع میز صبحانه رو چیدم و به آشپزخونه برگشتم.
مهلا: سیران؟
- بله خاله؟
مهسا با عجله و نفس زنان گفت:
- آقا گفتن بری پیششون!
شهلا: بذار بعد صبحانه برو!
مهلا: نمیشه تاکید داشتن الان بره!
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
ترس تموم وجودم رو گرفته بود.
« وای آرتین، وای!»
به سمت میز رفتم و با صدایی لرزان سلام کردم.
- سلام دخترم! سیران؟
نگاهم رو به زمین دوختم.
- در خدمتم آقا!
با صدایی که در اون شادی موج می‌زد گفت:
- آرتین با ما کامل فرق داره، میشناسیش؟
با دست به آرتین اشاره کرد. سری تکون دادم.
- توی این عمارت بهش میگن آقا کوچیک.
همه خندیدن، ادامه داد.
- این نوه شیطون من، همین که این‌جا نشسته، دنبال مستقل شدن بود و بنا به خواسته‌اش یه خونه براش خریدیم، چند وقت پیش به ما خبر دادن که با دختری در ارتباطه و بعد از این‌که ما گشتیم فهمیدیم اون دختر تویی!
برق از سرم بلند شد.
« اِی مردشور سوپرایز کردنت رو ببرن آرتین»
- منم بنابه دستورات شرع و عقل، تو رو از پدرت خواستگاری کردم و اونم قبول کرد، باقی کارها رو هم بعد از موافقت آرتین پیش می‌بریم.
آرتین که با لبخند ماجرا رو نگاه می‌کرد نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- بابابزرگ، من راضیم، چی از این بهتر.
با بهت به آرتین نگاه کردم، جرعت صحبت کردن نداشتم، پدربزرگش لبخندی زد.
- پس امروز همراه با آسمان برید خرید، شب هم مراسم عقد رو برگزار می‌کنیم!
آرتین از سر میز بلند شد و رو‌به من و آسمان گفت:
- دخترا حاضر شید بریم!
به سمت اتاقم رفتم و لباس‌هام رو پوشیدم بماند که هر لحظه آرتین رو نفرین کردم.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,447
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین