جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,386 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ناله دردآلود ویدا بلند شد، حتی من دستپاچه شدم و نیم‌خیز شدم تا سمتش برم؛ ولی کوروش بود و با زمزمه‌هاش سعی کرد آرومش کنه. ویدا با گریه به بازوش چنگ زد و گفت:
- کوروش بچه‌م، (هق) کوروش بچه‌م.
- زندگیم!
همه عاجز بودیم و نمی‌دونستیم باید چی‌کار کنیم. کوروش که دست‌هاش بسته بود و نمی‌تونست حرکتی بزنه، با خشم سرش رو به دیوار کوبید. ویدا با همون دردش به سی*ن*ه کوروش چنگ زد و زمزمه کرد:
- نکن.
نفس عمیق کشید. با این‌که اخم داشت و چشم‌هاش رو محکم بسته بود، با این‌که داشت بی‌صدا اشک می‌ریخت و لبش رو گاز گرفته بود؛ ولی سعی داشت با نفس‌های عمیقش خودش رو آروم کنه.
تا شبی که اتاق رو کاملاً تاریک کرد، خبری از کسی نشد. ویدا گه‌گاهی ناله می‌کرد؛ اما نسبت به چند ساعت پیش بهتر شده بود. چون چشم‌هام به تاریکی عادت داشت می‌تونستم حتی چشم‌های کامران رو که روی من بود، ببینم. پوریا هم به هوش اومده بود و اون هم گه‌گاهی به من زل میزد. انگار دو نفری با زبون بی‌زبونی می‌گفتند تا کنارشون بشینم؛ اما من از کنار دخترها جم نخوردم. همه گیج و منگ بودیم و در عین حال ساکت و منتظر، منتظر بودیم، منتظر لحظاتی از آینده که سرنوشتمون رو مشخص کنه، عاقبت این شب رو مشخص کنه. و بالأخره اون در آهنی باز شد!
***
(پریا)
کارم رو انتخاب کرده بودم تا خونواده‌م رو داشته باشم. برای این انجمن همه طعمه محسوب می‌شدند، خونواده‌م هم غیر مستقیم در خطر بودند، باید این کار رو نگه می‌داشتم، مهم نبود که کنارم نبودند، که کنارشون نبودم، همین که می‌دونستم زیر آسمونی که من نفس می‌کشم اون‌ها هم نفس می‌کشند، کافی بود؛ ولی هرگز خیال نمی‌کردم که روزی برسه کار و خونواده‌م کنار هم قرار بگیرند!
اضطراب داشتم، نا آروم بودم و اگه اون گریم روی صورتم نبود مورچه بدون شک بهم شک می‌کرد. خنثاترین چهره رو تو انجمن داشتم چون گریمم این لطف رو به من کرده بود، بابت گریم بود که خیالم راحت بود و می‌تونستم احساساتم رو درون صدام کنترل کنم.
توی اتاق روبه‌روی آینه به چهره سرد و خنثام زل زده بودم. گریمم گرگی بود. توسط دو لنز سیاه و سفید چشم‌های قهوه‌ای رنگم پوشیده شده بودند. چشم راستم سفید بود و چشم چپم سیاه؛ اما رنگ پوستم برعکسشون بود. طرف راست صورتم سیاه بود و سمت چپ صورتم سفید. کلاه‌ گیس هم دو رنگه بود؛ ولی با رنگ چشم‌هام هماهنگ بود. موهام کوتاه بودند و از جلو چتری؛ ولی کمی نیش موها به چشم‌هام می‌رسید. این ترکیب رنگ‌ها اجازه نمی‌داد کسی من رو شناسایی کنه. جز یک نفر هیچ‌کَس من رو ندیده بود و خوشبختانه اون یک نفر اون‌قدری درجه‌ش بالا بود که نخواد درگیر چنین بحث‌هایی بشه به همین خاطر وجود حنا تهدیدی حساب نمیشد، دختری که شباهت عجیبی به من داشت! خوبی دیگه‌ای که گریمم داشت این بود که مخاطبینم رو گیج می‌کرد. تماشای چهره‌م گیج‌کننده بود و این همون چیزی بود که خواستارش بودم!
حالا همین دختر گرگ‌نما چنان وحشت‌زده و دستپاچه بود که اگه اون تصویر گرگ دو رنگه نبود، لو می‌رفت، انگار همون رنگ و گریم من رو نگه داشته بود. از رویارویی با پوریا وحشت داشتم، از رویارویی با... کامران بیشتر! من توی این چهار سال عکس‌های به‌روز و جدیدی از خونواده‌م دیده بودم، به گونه‌ای توی این چهار سال هر لحظه کنارشون بودم؛ اما هیچ‌وقت نخواستم سهراب از کامران برام عکسی تهیه کنه، با این حال چهره اون نه تنها از ذهنم پاک نشد بلکه کم‌رنگ هم نشد، حتی صداش رو هم به خوبی به‌خاطر داشتم، انگار همین دیروز بود که اون حرف‌ها رو از دهنش شنیدم و... باورهام شکست!
امشب قرار بود بعد از چهار سال پناهم رو، امیدم رو، برادرم رو ببینم. امشب قرار بود بعد از ۴۸ ماه! نامردترین معشوقه رو ببینم، بی‌وفاترین دوست رو ببینم، دل‌شکن‌ترین همسر رو ببینم. باید می‌دیدمشون و... اهمیت نمی‌دادم! سهراب گفته بود پوریا رو حسابی کتک زدند همین‌طور کامران رو، باید دلم فقط برای برادرم می‌سوخت؛ اما نگران کامران هم بودم. من باید می‌رفتم و شاهد چهره‌های درب و داغونشون می‌شدم و... اعتنا نمی‌کردم. سخت بود، نبود؟
***
دلم نمی‌خواست تهران رو ترک کنم و به اون عمارت که قتل‌گاه خیلی‌ها شده بود برم؛ ولی از یک طرف دلم شور میزد و بی‌قرار بود، باید شخصاً هوای برادرم و... اون رو می‌داشتم.
وقتی به عمارت رسیدم ساعت از نه گذشته بود. بیرون تهران هوا پاک‌تر حس میشد. آسمون سیاه و تاریک بود و چند ستاره‌ای به چشم می‌خورد، همین‌طور ابرهایی که بینابین اون حجم از سیاهی سفیدیشون توی چشم بود. هوا خنک بود و اطراف ساکت. ماشین رو کنار بقیه ماشین‌ها پارک کردم. حیاط رو برخلاف میل درونیم آروم پشت سر گذاشتم. وجب‌به‌وجب این عمارت دوربین داشت، باید ظاهرم رو حفظ می‌کردم، نبایست آتویی دست کسی می‌دادم مخصوصاً ستیلا که من رو یک حریف قدَر می‌دونست.
قبل از این‌که به اتاق قربانی‌ها بریم و نمایش رو شروع کنیم، جلسه کوتاهی شکل گرفت. به غیر از محافظ‌ها که تعدادشون به بیست نفر می‌رسید، ستیلا و کیانوش هم بودند. فقط پنج محافظ‌ توی ساختمون داخلی بود، بقیه تو حیاط و بیرون عمارت پرسه می‌زدند.
ضربانم بالا بود، صورتم بی‌حالت و نگاهم به لطف لنزهام سرد و عاری از احساس بود؛ اما به خدا که داشتم از درون خرد می‌شدم، مثل یک جهنمی بارها می‌سوختم و دوباره زنده می‌شدم. به سختی خودم رو کنترل می‌کردم تا بغض نکنم که اگه بغض می‌کردم و چشم‌هام پر میشد، خلاص بود!
مقابل دری ایستاده بودیم که برادرم و همسر نامردم پشتش بودن. نَمیرم؟
با این‌که شب بود؛ اما کلاه باکت سیاهی روی کلاه‌گیسم بود، کلاهم از بغل سه حلقه داشت. باقی لباس‌هام هم به رنگ سیاهی شب بودن. یک لباس دکمه‌دار مردونه داشتم که روش روپوش پوشیده بودم، روپوشم حکم همون‌ مانتو رو داشت؛ ولی دکمه‌هاش رو نبسته بودم. دست‌هام توی جیب‌های روپوشم مشت بودند. از درون جلز و ولز داشتم؛ ولی از بیرون انگار که غریبه‌ای وارد اتاق شده بود. اگه پوریا می‌فهمید من کی هستم چیکار می‌کرد؟ عصبانی میشد؟ که پریش یک خلافکار شده؟ یا دلش می‌شکست؟ با دیدنم می‌خندید یا گریه می‌کرد؟... کام... ران چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
محافظی در رو باز کرد و داخل رفت تا چراغ‌ها رو روشن کنه، وقتی بیرون اومد، ستیلا وارد شد. کیانوش منتظر موند تا من اول برم؛ ولی وقتی از گوشه چشم نگاه سردی حواله‌ش کردم، داخل رفت. به خدا که می‌ترسیدم، می‌ترسیدم نتونم طاقت بیارم. منی که تو این مدت شاهد جنایت‌های سنگین و روح‌ خراشی بودم، حالا تاب دیدن عزیزهام رو نداشتم. می‌ترسیدم داخل برم.
تمام اون کش‌ومکش درونیم دو ثانیه هم نشد؛ ولی از درون زمان داشت برام کش می‌رفت. وقتی داخل رفتم هوا سنگین شد و اکسیژن گریخت. مشت‌هام محکم‌تر و تنگ‌تر شدند جوری که چیزی نمونده بود دست‌هام بلرزن. دعادعا می‌کردم وقتی وارد میشم اون دو نفر مقابلم و در دیدرسم نباشند که خوشبختانه چشمم به زنی افتاد که سرش رو به بازوی مرد کناریش تکیه داده بود، پسر جوونی هم سمت دیگه‌ش نشسته بود. سه دختر که بینشون حنا رو تشخیص دادم هم کنار دیوار روبه‌رویی بودند. از گوشه چشم متوجه چند مرد شدم که در سمت راستم قرار داشتن، چند مردی که از بینشون دو نفر تپش قلبم رو محکم‌تر کرده بودن. نگاهم فقط به روبه‌رو بود؛ اما هیچی نمی‌دیدم و بیشتر با درونم درگیر بودم تا گوشه چشمی به‌سمت راست نندازم!
《نه پریا، نه!》
《طاقت بیار فقط چند دقیقه‌ست.》
《به زودی تموم میشه.》
《تو می‌تونی پریا!》
《هدفت یادت نره، آروم باش.》
《جا نزن!》
《نه، نگاه نکن، نگاه نکن!》
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
《خدایا خودت کمکم کن.》
صدای ستیلا همون دستی شد که من رو از چاه افکارم بیرون کشید.
برای این‌که حواسم رو پرت کنم نگاهش کردم تا توجه‌م رو به حرف‌هاش بدم هر چند که مشخص بود قراره چی بگه. اون یک جلیقه سبز روی لباس دکمه‌دار سبزش پوشیده بود. رنگ لباسش چند درجه‌ای روشن‌تر بود. هیکلش مردونه بود. بابت همون هیکل و البته موهای اصلاح شده‌ش اگه از پشت نگاهش می‌کردی متوجه تفاوتش با یک مرد نمی‌شدی درحالی که اون زیبایی چهره یک زن رو داشت و صدایی نحیف که سعی داشت اون رو محکم و کمی بم ادا کنه.
ستیلا انگشت‌های شستش رو به بند شلوارش گیر داد و گفت:
- این‌جوری شروع می‌کنم... از این در هیچ‌کَس قرار نیست زنده بیرون بره؛ اما... !
پس از مکثی که کرد، گفت:
- اگه همکاری کنین روی نحوه مرگتون تجدید نظر میشه.
بشکنی زد که محافظ کنارش دوربین توی دستش رو روشن کرد. ستیلا ادامه داد:
- محکم کاریه، باید برای بعضی‌ها عبرتی بشه!
با سر به دوربین اشاره کرد و خشن‌تر گفت:
- مرگ دردناکی رو قراره پشت سر بذارین؛ ولی اگه اون چیزی که می‌خوایم بهمون بدین با یه گلوله کارتون رو تموم می‌کنیم.
مرد جوونی که اسمش رو به‌خاطر نداشتم و خون یک طرف صورتش خشک شده بود، با همون لحن سرد ستیلا گفت:
- چی می‌خوای؟
عوض ستیلا کیانوش جواب داد:
- مدرکی که اسمال جا گذاشت.
برادر اون مرد گفت:
- کدوم مدرک؟
ستیلا سرد و خشک گفت:
- راس ساعت یازده قراره عزرائیل بیاد دیدنتون، هر چقدر می‌خواین لفت بدین؛ اما این رو بدونین اگه تا ساعت یازده به اون چیزی که می‌خوایم نرسیم... .
ادامه نداد و در عوض یک ابروش رو تهدیدآمیز بالا برد، همون ابرویی که شکسته بود. کیانوش؛ اما حرفش رو ادامه داد:
- جدای از این، عزرائیل به استقبال خونواده‌هاتون هم میره! کافیه انجمن یه شک کوچیک به کسی بکنه که حکم مرگش رو صادر کنه، ما حتی فرصت توضیح دادن نمی‌دیم و... این یه استثنائه که بهتون حق انتخاب دادیم!... مدرک رو بدین تا هم خودتون درد کمتری بکشین و هم جون خونواده‌هاتون رو نجات بدین و الا عاقبت اون‌ها هم میشه مثل بقیه چه بسا بلای بدتری سرشون نیاد!... ما لطف کردیم که یه مرگ ناگهانی بهشون دادیم؛ اما سر قضیه شما اصلاً این‌طور نخواهد بود!
برای این‌که اون‌ها رو تسلیم کنه، رو به دخترها با پوزخند گفت:
- اگه نمی‌خواین بلایی که سر دوست‌هاتون اومد سر شما هم بیاد، همکاری کنید.
و به زنی که باردار بود عمیق‌تر نگاه کرد مخصوصاً به شکم گرد و برآمده‌ش. حتی حال خودم از نگاهش به هم خورد.
صدای همون زن مات و مبهوت به صورت یک زمزمه بلند شد:
- چ... چی؟... دُ... دو... دوس... دوست‌هامون؟!
پلک‌هاش لرزید. به نفس‌نفس افتاد. رنگش به عین پریده بود. به یقه همسرش چنگ زد و گفت:
- کوروش این‌ها... این‌ها چی میگن؟... س... سروش... کوروش... مگه...‌ مگه نگفتین جون سوسن و الینا در امانه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهی به ستیلا و کیانوش انداخت. دوباره رو به اون دو نفر گفت:
- پس... این‌ها چی میگن؟!
چنان دخترها شوکه و مبهوت بودند که شک کردم از مرگ دوست‌هاشون خبردار بوده باشند.
صدای داد اون زن بلند شد.
- حرف بزن کوروش، این‌ها چی میگن؟ سوسن مرده؟
قطره اشکش چکید.
- الینا... مرده؟!
فک کوروش سفت شده بود، چشم‌هاش سرخ و قرمز. با نفرت و خشم به ما نگاه کرد؛ ولی نگاهش رو بیشتر روی ستیلا و کیانوش چرخوند که مسبب حال بد خانومش بودند.
- کوروش!
صدای جیغش اخم‌هام رو درهم برد. کیانوش غرید:
- خفه شو!
ستیلا آروم گفت:
- کیانوش ساکت.
سپس خیره به اون زن گفت:
- ظاهراً قراره تو بیشتر از بقیه غافلگیر بشی.
کوروش به جلو خم شد انگار می‌تونست حمله کنه. غرید:
- ببند دهنت رو.
ستیلا؛ اما یک نیشخند زد و ادامه داد:
- با کمال میل برات توضیح میدم!
کوروش دوباره فریاد کشید. اون زن هاج‌ و واج مثل مادر مرده‌ها به ستیلا زل زده بود، حتی چشمه اشکش خشک شده بود و جز همون چند قطره، اشک دیگه‌ای نریخت.
- سوسن قصد داشت با اسماعیل فرار کنه، قرار بود برن امارات؛ اما می‌دونی چی‌شد؟
لبش کج شد. کوروش تندتند گفت:
- ویدا گوش نکن. بهش توجه نکن ویدا. ویدا جان من رو ببین... .
ستیلا بین حرفش پرید؛ اما کوروش تا صداش رو شنید، مجال نداد و فریاد زد:
- بلایی سرش بیاد خودم می‌کشمت!
ستیلا؛ اما با رضایت به داستان گفتنش ادامه داد:
- بچه‌هامون رومئو و ژولیت رو کنار هم کشتن. تازه ماجرا هنوز ادامه داره! میلانا رو می‌شناسی؟ اون هم رفت به درک! طفلکی خونواده‌ش هم رفتن به درک. آهان... می‌دونی با خونواده سوسن چیکار کردیم؟ با گاز خفه‌شون کردیم!
با لبخند گفت:
- هیجان‌انگیزه نه؟
چشم‌هاش گرد بود و نقش یک نیشخند روی لب‌هاش حس میشد. مشخص بود که از زجر دادنشون لذت می‌بره.
کوروش طاقت نیاورد و با غرشی بلند شد و سمتش یورش برد؛ اما کیانوش سریع عمل کرد و لگد محکمی به زیر شکمش کوبید که نفس کوروش حبس شد و بی‌اختیار بدنش خم شد. صورتش سرخ‌تر از قبل شد. اگه تا چندی پیش از شدت خشم چشم و چهره‌ش سرخ بود، حالا از شدت درد داشت کبود میشد. ستیلا با نیشخند نگاهش کرد. کوروش تقلا می‌کرد جلوش زانو نزنه؛ اما کیانوش مشت محکمی به صورتش زد که روی زمین افتاد. اون لحظه بود که ویدا به خودش اومد؛ اما فقط رنگش بیشتر پرید، توان جیغ زدن نداشت.
ستیلا نگاهش رو از کوروش گرفت و دوباره به ویدا داد. با لحن خشنی گفت:
- الینا هم کنار مادرش جزغاله شد، زنده‌زنده!
دیدم که چشم‌های ویدا دوباره پر شدند. دهنش نیمه باز بود و بدون هیچ پلکی به ستیلا خیره بود. ناخودآگاه به حنا و اون دو دختر دیگه نگاه کردم. هر سه نفرشون مثل ویدا ماتم‌زده و شوکه بودن در حدی که زبونشون بند اومده بود. چنان درگیرشون شده بودم که به کل حضور پوریا و کامران رو از خاطر برده بودم.
- اگه می‌خوای این بلا سر خونواده عزیز خودت نیاد، باید همکاری کنی.
مردی که نزدیک چهل می‌نمود و چشم‌های طوسی رنگی داشت، گفت:
- ما هیچ مدرکی نداریم، اسماعیل چیزی رو جا نذاشته.
نگاه سرد ستیلا تا چندی روش موند، در نهایت سرش رو سمت کیانوش چرخوند و گفت:
- به نظرت اشکالی داره چند نفر زودتر برن دست‌بوس عزرائیل؟
انگار اون حرف رو فقط خواست بزنه چون مجال نداد و کلتش رو از روی کمرش برداشت و بلافاصله به پیشونی پسر جوونی که کنار ویدا نشسته بود، شلیک کرد. صدای بلند خود شلیک وحشت‌آور بود چه برسه به این‌که خون یک جسد ریخته بشه!
ویدا که کنار اون پسر بود، از وحشت جیغ کشید و روی زانوهاش بلند شد.
- محمد!
کوروش و سروش حیرون و سرگشته به جنازه محمد زل زده بودند. دخترها جیغ‌ می‌زدند و مردها انگار لال شده بودند.
با شوک و خشم به ستیلا نگاه کردم حتی کیانوش هم شوکه بود. قرار نبود چنین اتفاقی بیفته، همه‌چیز برای ساعت یازده برنامه‌ریزی شده بود. خواستم سمتش قدم بردارم و سرش داد بکشم، حتی حواسم به پوریا و کامران هم نبود که ممکنه صدام رو تشخیص بدن؛ ولی با صدای جیغ وحشت‌زده ویدا خشمم رنگ باخت و پایی که قصد داشت بلند بشه، سر جاش خشک شد.
- بچه‌م!
نگاهم که به آبی که از زیر ویدا جاری شد، افتاد، چشم‌هام گرد شد. شوکه شده به چشم‌هاش نگاه کردم. حالش اصلاً خوب نبود و هر لحظه ممکن بود جونش رو از شدت ترس و اندوه از دست بده.
دختری که موهای کوتاهی داشت، فریاد کشید:
- کیسه آبش پاره شده!
این‌بار ستیلا بود که داد زد:
- اگه می‌خواین جاهای دیگه‌ش پاره نشه بگین اون مدرک کجاست؟!
کوروش که نیم‌‌خیز بود، هاج‌ و واج یک نگاهش به همسرش بود که داشت جلوش پرپر میشد، یک نگاهش به جنازه خونی پسرش. سروش بود که با چشم‌هایی پر و قرمز ایستاد و نعره کشید:
- ما مدرکی نداریم، به چه زبونی این رو بگیم؟ ما رو بکش و خلاصمون کن!
ستیلا قدمی جلو رفت و دندون‌هاش رو نشون داد. غرید:
- مثل سگ دارین دروغ می‌گین. من می‌دونم که یه فلش از تو لباس‌هاش برداشتین... یالله بگین اون فلش کجاست؟
اون مرد چشم طوسی گفت:
- داخل اون فلش هیچی نبود، هیچ مدرکی دستمون نیست چون اسماعیل چیزی رو فاش نکرده، چون چیزی دستگیرش نش... .
- خفه شو!
ستیلا این رو با فریاد گفت و هم‌زمان به اون هم شلیک کرد. پسر کناری اون مرد که اون هم چشم‌هاش خاکستری بود، با دیدن جسم بی‌جون و خونی مرد، چشم‌هاش گرد شد و دهنش باز. جیغ‌جیغ دخترها دوباره بلند شد. ویدا دیگه به‌هوش نبود. اوضاع حسابی خطری شده بود. من برای ده دقیقه به یازده برنامه ریخته بودم؛ اما حالا باید دست می‌جنبوندم و الا هیچ‌کَس به یازده نمی‌کشید برای همین به طور نامحسوسی ایرپاد توی گوش راستم رو لمس کردم که همون لحظه چشم تو چشم حنا شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چون بچه‌ها از اعلام ناگهانی من غافلگیر شده بودند، نزدیک سه دقیقه طول کشید تا حمله کنند. افراد ما با محافظ‌ها برابری نمی‌کردند؛ ولی خب بیشتر از ده تا بودند. با این‌که آدم‌های بیشتری داشتم؛ ولی نمی‌تونستم بی‌احتیاطی کنم و افراد بیشتری توی عمارت جاساز کنم.
در باز شد و محافظی داد زد:
- حمله کردن!
ستیلا با خشم و اخم نگاهش کرد. کیانوش دو قدمی سمت در رفت و پرسید:
- کی‌ها؟
- نمی‌دونیم.
ستیلا لب‌هاش رو محکم به‌ هم فشرد. خطاب به کیانوش غرید:
- بیا خلاصشون کنیم کیا!
سپس سر اسلحه‌ش رو سمت بقیه گرفت. دیگه درنگ نکردم، به اندازه کافی دیر کرده بودم. قبل از این‌که اون شلیکی کنه، لابه‌لای بهت مردها و جیغ و اشک دخترها اسلحه‌م رو بیرون آوردم و به سر ستیلا شلیک کردم.
برای چند ثانیه انگار زمان ایستاد. همه ساکت شدند و من نگاهم به دود سفیدی بود که از سر لوله تفنگم بیرون میزد. کیانوش با چشم‌هایی گرد و اخم‌هایی درهم نگاهش رو از ستیلا گرفت و تا صورت من بالا آورد. نفس‌ زنان نگاهش کردم. بابت فاصله زیاد اتاق تا حیاط صدای درگیری توی حیاط به گوش نمی‌رسید و تقریباً اطرافمون ساکت بود. از گوشه چشم به چند نفری که نزدیک اتاق جمع شده بودند، نگاه کردم. از افراد من نبودند!
به یک‌باره کیانوش نعره کشید:
- خائن!
بدنم هوشیارتر از من بود چون پیش از مصدوم شدند به سرعت تونست به کیانوش شلیک کنه؛ اما چون این اتفاق سریع رخ داده بود، نتونستم مستقیم به پیشونیش شلیک کنم و بازوش بود که زخمی شد. خواستم دوباره بهش شلیک کنم که صدای شلیک دیگه‌ای بلند شد!
می‌خواستم نفس بکشم؛ اما نمیشد. کتفم بد جوری می‌سوخت. پلک می‌زدم و تلاش می‌کردم تا نفس بکشم؛ ولی بی‌فایده بود.
دستم سست شد و اسلحه‌‌م روی زمین افتاد. فقط چند ثانیه تونستم تحمل کنم و سپس زانوهام سست شدن و روی زمین افتادم. چنان محکم روی زانوهام افتادم که کتفم تیر کشید و گردنبندم از داخل یقه‌م بیرون افتاد و آویزون شد!
درحالی که چهار دست و پا بودم، به گردبندی نگاه می‌کردم که داشت تاب می‌خورد، گردنبندی که اسم زیبای کامران رو مثل دو دست گرفته بود، گردنبندی که... کامران هم شاهدش بود!
سرم رو بلند کردم و به کامران نگاه کردم. کامران با دهنی نیمه باز و نگاهی خالی به گردنبند زل زده بود. وقتی متوجه نگاهم شد، چشم تو چشمم شد. نگاهش هیچ‌چیز نداشت، بیشتر شوکه بود، انگار مغزش نمی‌دونست چجوری باید اون گردنبند و من رو هضم کنه.
قبل از این‌که انرژیم ته بکشه، نگاهم رو چرخوندم و پوریا رو دیدم. اون هم دست کمی از کامران نداشت؛ ولی همین که چشم تو چشمش شدم، دو ثانیه بعد اخم‌هاش درهم رفت، نگاهش ناآروم شد و پلکش پرید. باز هم دم مرام برادرم که من رو شناخت! دلم می‌خواست پوزخندی به دل زبون‌ نفهمم بزنم تا دیگه کامران رو این‌قدر دست بالا نگیره؛ اما دیگه توانی برام باقی نموند.
نتونستم، انگار آخر خط من هم همون‌جا بود. روی زمین افتادم و چشم‌هام بسته شد؛ ولی تا چند ثانیه‌ای هوشیار بودم، تا حدی که بتونم دعا کنم عمران موفق بشه!
***
(حنا)
نمی‌تونستم تحمل کنم، با گریه از اتاق خارج شدم و در رو بستم. دستگیره هنوز توی مشتم بود. با دست دیگه‌م دهنم رو گرفتم و با چشم‌هایی بسته اشک ریختم. صدای جیغ و گریه ویدا هنوز هم شنیده میشد. دکتر و پرستارها سعی داشتن دوباره به اون آرام‌ بخش بزنند؛ اما اجازه نمی‌داد. خب دخترکش رو می‌خواست، قهرمانش رو می‌خواست، محمدصدری رو می‌خواست؛ اما هر دوشون رو از دست داده بود. بعد از سه روز بی‌هوشی این حال و روزش قابل پیش‌‌بینی بود؛ اما باز هم برام سخت بود دیدن وضعیتش، وضعیتی که هر بار به‌ هوش می‌اومد با دارو و آمپول از هوش می‌رفت.
با هق‌هق از اتاق دور شدم. نمی‌دونستم دلم برای کی بسوزه، برای ویدا که دخترش رو از دست داده بود؟ یا برای سوسن و الینا که کشته شدند؟ یا برای بهادر بیچاره؟ یا برای کوروشی که مثل مرده‌ها شب و روز توی قبرستون بود؟ همه حالشون ناجور، ناجور بود، حتی منی که به ظاهر کمتر از بقیه ضربه خورده بودم. بزرگ‌ترین نگرانیم گم بودن خونواده‌م بود. مورچه خونواده‌هامون رو ربوده بود و مشخص نبود که سرشون چی آورده. پلیس گفته بود بی‌خبری خوش خبریه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تندتند از پله‌ها پایین رفتم. این چند روز برای همه سخت گذشته بود. ویدایی هم که سه روز تو بی‌خبری محض بود حالا تو این چند روز اخیر داشت به صورت فشرده سختی می‌کشید. زمانه برای هیچ‌کَس کم نمی‌ذاشت!
طیبه دیشب تشنج کرده بود برای همین غزل کنارش بود. چون امنیت نداشتیم شب و روز توی بیمارستان بودیم با این حال باز هم سروش افراد مطمئنش رو برای امنیت ما توی بیمارستان و اتاق‌هایی که بیمار داشتیم، مستقر کرده بود. بعید نبود که مورچه توی بیمارستان هم زهرش رو بریزه.
خواستم به حیاط برم که کامران توجه‌م رو جلب کرد. لباس‌هاش همون لباس‌های چند روز پیش بود، چروک بودن و خونی. سر و وضعش اصلاً روبه‌راه نبود. مثل مرده‌ها رنگ نداشت. نگاهش حس نداشت. غبار غم روش ریخته شده بود. انگار به موهاش فقط دست کشیده بودند، موهایی که مشخص بود چند روزه شونه نخورده.
بی‌اختیار پشت سرش رفتم. کامران به هیچ‌کَس توجه‌ای نداشت، انگار فقط پاهاش هوشیار بودند و مسیری رو که این مدت بارها و بارها طی کرده بود رو برای چندمین بار پشت سر می‌ذاشتند. جالب بود، خیلی جالب شاید هم غم‌انگیز بود، این‌که دختری که مثل گرگ می‌نمود همون گمشده‌ای بود که من چند روز بابتش روز خوش نداشتم. غم‌انگیز بود که پوریا و کامران زمانی فهمیدند اون پریاست که جسم خونیش رو حمل کردند!
دل من برای پوریا و کامران هم می‌سوخت!
کامران مثل این چند روز به اتاق پریا رفت، پریایی که تا به الان به‌‌ هوش نیومده و توی کما بود!
کامران داخل اتاق رفت. با دو دلی به تعقیب کردنش ادامه دادم. در ورودی توی یک راهرو بود برای همین دیدی به تخت و پریا نداشتم. وقتی داخل اتاق شدم و چند قدمی جلوتر رفتم، تونستم از دیوار سرک بکشم. کامران حتی متوجه نشد که توی اتاقم با این‌که نیم‌رخش به من بود. روی صندلی نشست. پریا با چشم‌هایی بسته زیر انواع لوله و دستگاه بود. کامران در سکوت دست پریا رو گرفت، دختری که هیچ گریمی نداشت و برخلاف اون شب کاملاً معصومانه می‌نمود.
کامران بوسه‌ای به دست پریا زد. زیر چشم‌هاش چال افتاده و سیاه شده بود. چشم‌هاش قرمز بودند. مشخص بود که درست و به اندازه نخوابیده. این مدت دیده بودم که فقط کنار پریا می‌خوابید مثل الان که سرش رو روی دست پریا گذاشت، همون دستی که توی دستش بود.
از دیدن حالتش بغضم گرفت. چرخیدم و کمرم رو به دیوار چسبوندم. بغض دوباره به حالت اشک چشم‌هام رو ترک کرد، نفسم رو حبس کردم و محکم جلوی دهنم رو با دست گرفتم تا صدای گریه‌م کامران رو بدخواب نکنه درحالی که اشک توی چشم‌هام برق میزد. آروم نشستم و بی‌صدا گریه کردم‌.
خدایا یک‌دفعه چی‌شد؟! انگار یکی از اون غول‌های نحس خوشبختی ما رو ندیده بود و زیر پاش له کرده بود.
نیم ساعتی درحالی که دست‌هام رو روی زانوهام و پیشونیم رو روی دست‌هام گذاشته بودم، گذشت. تشنه‌م شد، حوصله بیرون رفتن نداشتم؛ اما از طرفی یک دلم پیش کامران بود. اون حتی بیشتر از پوریا داغون به نظر می‌رسید شاید هم بیشتر از پوریا آسیب‌ پذیریش رو نشون می‌داد. مشخص بود که چند روزه لب به چیزی نزده، این رو قدم‌های سستش به همه می‌گفت. با این‌که خودم هم ضعیف شده بودم؛ اما نتونستم بی‌تفاوت بمونم. بلند شدم و در سکوت اتاق رو ترک کردم. از بوفه نزدیک بیمارستان چند خوراکی که بشه به بدن انرژی داد با یک دلستر خریدم. موقع برگشت حتی حال نداشتم سوار آسانسور بشم. با این‌که هنوز ظهر نشده بود؛ ولی حال و هوا مثل یک غروب دلگیر به نظر می‌رسید، مخصوصاً که باد هم بود و شدت دلگیری رو بیشتر می‌کرد.
وارد اتاق شدم. خواستم از راهرو هم خارج بشم که با صحنه‌‌ای که دیدم، پاهام خشک شد. خدای من!
چشم‌هام گرد شده بود و دهنم نیمه باز، حتی نفس نمی‌کشیدم.
پلک‌های پریا تکون خورد، کمی اخم کرد، تیله‌هاش از زیر پلک‌هاش به چپ و راست لغزید، کمی بعد به آرومی چشم‌هاش رو باز کرد و بعد از زدن پلکی اخمش غلیظ‌تر شد. نفسم دوباره گرفت وقتی چشم‌های اون دختر رو باز دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پریا با گیجی و منگی درحالی که چشم‌هاش خمار بود و خواب‌آلود به نظر می‌رسید، سر چرخوند، انگار سنگینی‌ای رو روی دستش احساس کرده بود. چشمش که به کامران افتاد همون‌طور موند حتی پلک نزد. نشونی از حیرت یا اندوه در ظاهرش به چشم نمی‌خورد انگار که کامران رو نمی‌شناخت. من که می‌دونستم چقدر این دختر عاشق کامرانه، این واکنشش برام عجیب بود، هر چند شاید باید بهش حق می‌دادم که گیج باشه، شاید هنوز درست اطرافش رو درک نکرده بود؛ اما خیرگی نگاهش چیز دیگه‌ای می‌گفت. بدون هیچ پلک زدنی فقط به کامران چشم دوخته بود. شنیده بودم که اگه کسی به تو خیره بشه از خواب می‌پری، ظاهراً مغز کامران هم متوجه اون خیرگی بود که کامران تکون خورد. به آرومی سرش رو بلند کرد؛ اما در لحظه اول متوجه هوشیاری پریا نشد چون با چشم‌هایی بسته خمیازه‌ای کشید و گردنش رو ماساژ داد سپس به صورتش چند مرتبه دست کشید. دستش هنوز روی ته‌‌ریشش بود که چشم‌های قرمز و خواب‌آلودش به چشم‌های باز پریا افتاد. همچین شوکه شد که بدنش تکون محکمی خورد و چشم‌هاش از حدقه دراومد. با هول و شوک می‌خواست حرفی بزنه؛ ولی فقط چونه‌ش تکون می‌خورد، صداش درنمی‌اومد. نگاه سراسیمه و مبهوتش روی صورت پریا در گردش بود. چنان حالش رقت‌انگیز بود که قطره اشکم چکید درحالی که یک لبخند تلخ و لرزون به لب داشتم.
کامران بالأخره به خودش اومد.
- پ... پ... پریا!
چشم‌هاش حین ادای اون کلمه که انگار سخت‌ترین و گنگ‌ترین کلمه شده بود، پر شد و در نهایت قطرات اشک روی صورت رنگ پریده‌ش چکیدن.
- پ... پریا!
چند بار پلک زد. طاقت نیاورد نشسته بمونه و سریع بلند شد؛ ولی دستپاچه و بی‌حواس سمت پریا خم شد، انگار نمی‌دونست چیکار کنه، او رو لمس کنه یا نه؟
- پریا... پریا.
قطرات اشک همین‌طور از چشم‌هاش می‌چکید و سر می‌خورد و اون جز صدا زدن همسرش هیچ کاری از عهده‌ش ساخته نبود.
کامران کمر راست کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت. دیدم که حلقه اشک توی چشم‌هاش داشت بزرگ و بزرگ‌تر میشد. کامران خیرگی نگاه پریا رو تاب نیاورد، حس می‌کردم ازش شرمنده‌ست شاید چون بارها بهم گفته بود حق داری ازم متنفر باشی! کامران به پریا پشت کرد و همون دستش رو این‌بار روی چشم‌هاش گذاشت. مردونه هق زد که شونه‌هاش تکون خورد و تازه چشمم به هیکل آب رفته‌ش افتاد. تو این چند روز چه لاغر شده بود!
- کامران؟
صدای نحیفی نگاهم رو از کامران گرفت. صداش مثل کسی بود که چند روز هیچی نخورده، همون‌قدر ضعیف، همون‌قدر گرفته.
شاید درست نبود که اون‌جا بمونم و به حریمشون بی‌احترامی کنم؛ ولی پاهای خشک شده‌م حرکت نمی‌کردن.
کامران تا صدای پریا رو شنید فوراً به طرفش چرخید. صورتش خیس اشک بود. پریا بدون هیچ انعطافی لب زد:
- بشین.
پلک کامران چند بار پرید. چونه‌ش می‌لرزید و چشم‌هاش مدام پر و خالی میشد. مثل یک بچه حرف گوش کن روی صندلی نشست. ظاهرش اصلاً شبیه کسی نبود که خونم رو توی شیشه کرده بود. این مرد تا اون کامران صدها فرسنگ فاصله داشت.
پریا به دست کامران نگاه کرد. پس از چند ثانیه دستش رو به‌طرفش برد و دست مردونه کامران رو گرفت و به نرمی فشرد. واکنش کامران شکستن بود، جوری بغضش شکست و با سری افتاده هق زد که کم مونده بود زار بزنم؛ ولی بی‌صدا داشتم اشک می‌ریختم و قطرات از چونه‌م روی شالم می‌چکید درحالی که به شدت میل داشتم چونه لرزونم رو و بغض توی گلوم رو با یک فریاد راحت کنم.
اشک پریا جان‌سوزتر بود. همیشه اشک مرد باعث میشد بغض کنم؛ ولی به خدا اشک پریا دلم رو بیشتر خون کرد، با این حال چهره پریا همچنان بی‌انعطاف به نظر می‌رسید.
- خم شو.
کامران مثل یک پسر بچه هق‌هق می‌کرد و سعی داشت جلوی گریه کردنش رو بگیره؛ ولی تلاشش بی‌فایده بود. بدون این‌که به پریا نگاه کنه و یا حتی حرفش رو درک کنه، سمتش خم شد. پریا آروم و ساکت اون رو در آغوش گرفت و چشم‌هاش رو بست. نه تنها کامران بلکه من هم خشکم زد.
اشک بیشتری از چشم‌های پریا سر خورد. محکم‌تر کامران رو در آغوش گرفت جوری که لباس کامران توی مشتش فشرده شد.
- کامران!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اما کامران مثل مادر مرده‌ها با چشم و دهنی باز، ساکت و مسکوت خشکش زده بود و اشک روی صورتش می‌غلتید، حتی توان نداشت پریا رو لمس کنه.
پریا بالأخره لبخند زد، هر چند کم‌رنگ، هر چند که کامران ندید.
- خیلی اذیتم کردی؛ ولی... .
کمی مکث کرد و سپس با همون چشم‌های بسته‌ش بغض‌ آلود گفت:
- دوستت دارم!
به سی*ن*ه‌م چنگ زدم. دیگه نمی‌تونستم اون فضا رو تحمل کنم. خواستم پاهام رو حرکت بدم و از اتاق خارج بشم که... !
با وحشت به خط صاف روی دستگاه نگاه کردم. دست‌هایی که تا چندی پیش محکم به لباس کامران چنگ زده بودن، حالا سست و بی‌حس رها شده بودن. صدای بوق ممتد کامران رو هم شوکه کرده بود؛ ولی کامران زودتر از من به خودش اومد. سریع عقب کشید و تا چشم‌های باز و بی‌حرکت پریا رو دید، بازوی نحیف پریا رو گرفت و محکم تکونش داد، پریایی رو که مثل عکسش اصلاً توپر نبود.
- پریا؟ (بلندتر) پریا؟!
دستش از حرکت ایستاد. زمزمه‌وار لب زد:
- نه.
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نه... نه.
یک‌دفعه چشم‌هاش گرد شد و فوراً سمت من که نزدیک راهرو خشکم زده بود، دویید؛ ولی بدون این‌که حتی بهم توجه‌ای بکنه، از اتاق خارج شد. من؛ اما همچنان به پریایی زل زده بودم که بی‌جون و بی‌نفس بود.
یک دقیقه هم نشد که دور پریا رو چند سفید پوش گرفتن. چنان دکتر و پرستارها پریشون بودن که توجه‌شون به من و کامران نبود. وقتی به پریا شوک دادن، کامران طاقت نیاورد و با زمزمه 《یا خدا》گفت و فوراً از اتاق خارج شد. قلبم مچاله شده بود، نفس کشیدن سختم بود، مات و حیرون بودم، تا به حال همچین صحنه‌ای رو از نزدیک ندیده بودم، پاهام هم یاریم نمی‌کردند تا بیرون برم، کسی هم حواسش به چشم‌هام نبود که قصد جونم رو کرده بودن و نگاه از اون جسم بی‌جونی که زیر دستگاه شوک بالا و پایین می‌رفت، نمی‌گرفتند.
دکتر دستور داد دوباره تلاش کنن. زنی که کنار دستگاه شوک بود، میزان انرژی رو بیشتر می‌کرد.
اما... !
دکتر که مردی تقریباً تپل با شکمی گرد بود، نفسش رو رها کرد و سرش رو با تأسف تکون داد. هاج‌ و واج نگاهش کردم. این حرکتش یعنی چی؟ دوباره به پریا نگاه کردم. چرا دیگه بهش شوک نمی‌دادن؟
صدای دکتر به گوشم خورد.
- زمان مرگ... .
دیگه نشنیدم. زمان چی؟!
همچنان به اون زل زده بودم که سرش رو سمتم چرخوند. با دیدنم جا خورد؛ ولی در نهایت یک نفس عمیق کشید که بازدمش با یک آه ادا شد.
وقتی به‌طرفم اومد، دیدم که دو نفر ملافه رو... روی پریا کشیدن!
- تسلیت میگم.
به دکتر نگاه کردم. کی به من رسید؟ راستی چی گفت؟ وقتی به خودم اومدم که دیدم دکتر نیست و کامران با شتاب به داخل پرید، حتی تنه‌ای هم بهم زد که چون سست بودم به حالت چهار دست و پا روی زمین افتادم. سر بلند کردم و به کامرانی چشم دوختم که... دیوونه شده بود.
سریع به ملافه چنگ زد و پرتش کرد.
- این چیه روش انداختین؟
بازوهای پریا رو گرفت و تکونش داد.
- پریا؟ پریا؟... پریا چشم‌هات رو باز کن.
با خشم و اشک داد زد:
- پریا بیدار شو.
چشمش که به زن پرستار افتاد، وحشت کرد.
- واسه چی داری دستگاه‌ها رو می‌کشی؟
ولی جوابش یک نگاه ترحم‌آمیز بود؛ اما کامران حالیش نبود. سریع تخت رو دور زد و اون زن رو هل داد. کسی چیزی بهش نگفت، همه می‌دونستند که... مراعات یک دیوونه رو باید کرد.
با دست‌هایی لرزون سعی داشت کارهایی بکنه؛ ولی در نهایت با اشک‌هایی که تمومی نداشتند، رو به پرستارها گفت:
- این چجوری وصل میشه؟
کسی چیزی نگفت. بالأخره یکی از مردهای جوون به‌طرفش رفت و بازوهاش رو گرفت. با تأسف زمزمه کرد:
- داداش به خودت بیا.
کامران با خشم هلش داد. اخم داشت و اشک صفحه چشم‌هاش رو پوشونده بود. شک نداشتم که با یک کور فرقی نداره.
وقتی دید به نتیجه‌ای نمی‌رسه و نمی‌تونه چیزی رو درست کنه، لوله توی دستش رو با خشم پرت کرد و سراغ پریا رفت.
- پریا جان؟ پریا؟ جون..‌ جون پوریا چشم‌هات رو باز کن.
محکم‌تر و چند بار تکونش داد و داد زد:
- پریا؟
مردها سعی کردند کنترلش کنند؛ ولی کامران مثل یک گرگ زخمی پسشون زد.
- اون نمرده!
چند بار آروم به پریا سیلی زد، هم‌زمان با بغض گفت:
- زنده‌ست.
اون دو خانم پرستار طاقت نیاوردند و با گریه از اتاق خارج شدند، کمی بعد مردها هم با نیم‌نگاه متأسفی که به ما انداختن، اتاق رو ترک کردن درحالی که من همچنان با همون حالت چهار دست و پا خشکم زده بود و کامران رو نگاه می‌کردم.
- پریا باز کن چشم‌هات رو.
حالا داشت به شونه پریا میزد. ضربه‌هاش دیگه تند نبودند، سست شده بود، انگار... کم‌کم داشت حقیقت تلخ زندگیش رو باور می‌کرد.
با بغض گفت:
- پریا!
دوباره چند بار دیگه به شونه‌ش زد.
- پریا؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اخمش غلیظ‌تر شد و لب‌هاش رو محکم به‌ هم فشرد. مشخص بود که می‌خواد جلوی بغضش رو بگیره؛ ولی چشم‌هاش کار خودشون رو می‌کردند و پر و خالی می‌شدند.
- پریا!
فقط چند ثانیه دیگه تونست تحمل کنه. روی زانوهاش سقوط کرد و بلند هق زد. همون‌طور که پیشونیش به لبه تخت چسبیده بود، نالید:
- نامرد گفتی دوسم داری!
سر خوردن قطره اشکی رو روی صورتم حس کردم. کم‌کم به خودم اومدم. آروم تکیه‌م رو از دست‌هام گرفتم. سست و مس‌مس‌ کنان سعی کردم بایستم؛ ولی سرم گیج رفت و باعث شد تلو بخورم. وقتی ایستادم نگاهم روی پریا و کامران چرخید. یک پام می‌خواست بره جلو، پای دیگه‌م من رو به رفتن دعوت می‌کرد. کامران با تکیه به تخت به سختی بلند شد. صورت همسرش رو قاب گرفت، قطرات اشک روی صورت پریا می‌چکیدند. اصلاً متوجه نشدم که کی چشم‌هاش رو بستند.
کامران اول چشم‌های بسته پریا رو نشونه گرفت، با عشق و عطش به آرومی بوسیدشون درحالی که بدنش از هق‌هق‌های خفه‌ش تکون می‌خورد. بوسه‌هاش از پیشونی و گونه‌هاش هم گذشتند. وقتی لبش رو نزدیک لب پریا قرار داد، با بغض زمزمه کرد:
- من بیشتر.
و با بستن چشم‌هاش غم‌انگیزترین بوسه تاریخ رو نشون داد. سریع چشم‌هام رو بستم که قطره اشکی از لای مژه‌هام پایین افتاد. بهشون پشت کردم و در نهایت وقتی به خودم اومدم که داشتم مثل یک روح سرگردون بین جمعیت توی سالن سمت ورودی می‌رفتم تا خودم رو به حیاط برسونم. باد که به صورتم خورد، گیج و منگ مثل یک ربات سر چرخوندم و به اطراف نگاه کردم. چشم‌هام دور و نزدیک رو می‌دید؛ اما هیچی و هیچ‌کَس برام معنا و مفهوم نداشت تا که... پوریا رو دیدم!
《خبر نداره!》
《خبر نداره!》
《خبر نداره!》
《خبر نداره!》
《خبر نداره!》
به‌طرفش رفتم. پشت به من بالای باغچه نشسته بود درحالی که پاهاش به زمین نمی‌رسید. حین نزدیک شدن بهش زمزمه‌وار تکرار کردم:
- خبر نداره... خبر نداره... خبر نداره.
کنارش که ایستادم، سرش رو سمتم چرخوند. یک لحظه فقط یک لحظه کوتاه نگاهش درخشید؛ ولی وقتی فهمید پریاش روی تخت خوابیده، امیدش کور شد. روی گرفت و در سکوت به همون افقش زل زد.
بدون این‌که حرفی بزنم، کنارش نشستم. جمعیتی در رفت و اومد بودند؛ ولی سر و صداشون تو پس‌ زمینه گم شده بود. آسمون صاف بود و تک و توکی ابر به چشم می‌خورد. باد نسبتاً تندی جریان داشت و من و پوریا لابه‌لای اون روز فقط به یک هیچ زل زده بودیم، نا‌گهان صدای ناهنجاری به گوش رسید که وحشت‌زده چشم باز کردم و به طور خودکار به شکم چرخیدم تا صدای گوشیم رو قطع کنم. وقتی اون صدا خفه شد، با دیدن صحنه مقابلم جا خوردم. سریع نشستم؛ اما تا چند ثانیه به اطراف نگاه می‌کردم‌.
دین‌ دارا دیدین دادان دان، دین دارا دیدین دادان دان.
سالن نیمه تاریک بود و توسط صدای آروم تلویزیون از سکوت دور شده بود؛ اما باز هم سکوت حس میشد. سمت راستم سوسن خوابیده بود درحالی که گوشیش روی سی*ن*ه‌ش قرار داشت، طرف دیگه‌ش غزل بود که به شکم خوابیده بود. سرم رو چرخوندم و طرف چپم رو نگاه کردم. بین طیبه و ویدا، الینا بود که مثل همیشه جنین‌وار خوابیده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و دوباره و دوباره به سالن نگاه کردم. خونه همون خونه اجاره‌ای خودمون بود! ‌کم‌کم یادم اومد. دیشب با دخترها داشتیم سینمایی ترسناکی نگاه می‌کردیم که غزل پیشنهاد داده بود.
آرنجم رو روی رونم گذاشتم و به موهام چنگ زدم. حس کسی رو داشتم که بیسکویتش توی چای که نه، توی چاه افتاده! همون‌قدر حسم پوچ بود. رفته‌رفته به خودم اومدم. خوابم برام مرور شد؛ ولی بیشتر لحظات آخرش به‌خاطرم اومد، اون لحظات مرگ و سیاه. ناخودآگاه بغض کردم و دماغم سوخت. با لب‌هایی آویزون و چشم‌هایی پر به سوسن نگاه کردم. زنده بود! خم شدم و لپش رو بوسیدم. سر که بلند کردم قطره اشکم روی گونه‌م افتاد. با همون بغض نفس‌گیر به‌طرف الینا خم شدم. اون رو هم بوسیدم. دوباره که سر بلند کردم دومین قطره هم چکید. از روی طیبه و الینا با احتیاط گذشتم تا به ویدا رسیدم. به شکمش نگاه کردم که تخت بود. نزدیک بود هق‌هقم صدام رو بلند کنه که دستم رو روی دهنم گذاشتم و بی‌صدا هق زدم. با دهن نفس ساکتی گرفتم تا بغضم بخوابه. سمت ویدا خم شدم تا اون رو هم ببوسم که یک‌دفعه چشم‌هاش تا ته باز شد و هین کش‌داری کشید که من هم وحشت کردم و عقب کشیدم. یک لحظه بغضم یادم رفت و با خشم کش‌دار و آروم گفتم:
- مرگ!
ویدا سریع با تکیه به دست‌هاش بلند شد. اول یک نگاه به دخترها انداخت بعد چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت:
- بالا سر من چی‌کار می‌کردی؟
چپ‌چپ نگاهش کردم. اشک‌هام رو پاک کردم و دماغم رو بالا کشیدم. هم‌ زمان گفتم:
- نترس تسخیر نشدم.
با تکیه به زانوم بلند شدم و غر زنان ادامه دادم:
- جنبه فیلم ترسناک نداری مجبور نیستی نگاه کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به‌طرف آشپزخونه می‌رفتم که این‌بار گوشی طیبه زنگ خورد. غزل غرغری کرد و گفت:
- خاموشش کنین دیگه.
ویدا خم شد تا صدای هشدار رو قطع کنه. غزل حین مالیدن چشم‌هاش نشست. کش و قوسی به بدنش داد و یک‌دفعه محکم دست‌هاش رو به هم زد.
- پاشین سحری.
از صدای بلندش بقیه بیدار شدن. سوسن همون‌طور که با اخم و به زور چشم‌هاش رو باز می‌کرد، بالشت من رو به صورت غزل کوبید.
- خفه.
و سپس بهش پشت کرد و روی پهلو دوباره به خواب رفت. الینا که نشسته بود، حین این‌که با مشتش چشمش رو می‌مالید، زمزمه کرد:
- مگه امروز عید نیست؟
تازه یادمون اود که ماه رمضون تموم شده. ویدا با خشم لگدی به طیبه که روی آرنج‌هاش بود، زد که چون با پاشنه به پشت زانوش کوبیده بود، دل طیبه ضعف رفت و دادش هوا؛ اما ویدا بس نکرد و گفت:
- خاک تو سرت که بی‌خوابمون کردی.
همون لحظه گوشی خودش زنگ خورد. طیبه سریع جلو خزید و به گوشی ویدا که بالای بالشت‌ها بود، نگاه کرد. با خشم به ویدا که متعجب بود و انگار تازه یادش اومده بود که خودش هم بر حسب عادت ساعتش رو تنظیم کرده، نگاه کرد.
- من رو می‌زنی؟
به‌طرفش یورش برد که ویدا به کمر چرخید و با پاهای درازش بهش حمله کرد. طیبه با خشم ایستاد و گفت:
- فلج شدم.
سعی داشت حصار پاهای ویدا رو کنار بزنه؛ اما ویدا به موقع می‌چرخید و با پاهاش طیبه رو دور می‌کرد. در آخر طیبه لگدی به رون ویدا کوبید که ویدا هم نامردی نکرد و با پاشنه به شونه‌ش زد. طیبه دستش رو روی شونه‌ش گذاشت. ناله‌وار نشست و گفت:
- فلج شی دلم ضعف رفت.
ویدا با خنده نشست و گفت:
- حقت.
گوشی سوسن که زنگ خورد، غزل گفت:
- الینا خاموش کن تا از تو هم نزنگید.
و سپس سراغ گوشی خودش رفت که روی میز تلویزیون بود.
بعد از این‌که به صورتم آب زدم و لیوان آب خنکی خوردم تا عطش درونم رو آروم کنه، چراغ‌های سالن را روشن کردم. طیبه لند کرد:
- اِ چرا روشن کردی؟
غزل گفت:
- من تازه تلویزیون رو خاموش کردم.
خطاب به دخترها گفتم:
- می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
سوسن پشت چشم نازک کرد و دراز کشید.
- صبح بگو، چراغ رو خاموش کن.
قبل از این‌که حرفی بزنم، ویدا گفت:
- حنا گریه کرده، تازه بالای سر من هم اومد!
چپ‌چپ نگاهش کردم. چه غلطی کردم که خواستم ببوسمش!
سوسن با تعجب نیم‌خیز شد و نگاهم کرد. در برابر نگاه‌های متعجب و کنجکاوشون آهی کشیدم و گفتم:
- می‌دونم یه چیز الکیه؛ ولی خیلی بی‌قرارم کرده.
سوسن نشست و با جدیت نگاهم کرد. طیبه گفت:
- خب بگو دیگه.
کمی درنگ کردم، در نهایت یه خلاصه‌ای از خوابم گفتم، اون‌قدر خلاصه که حوصله نداشتم اسم اشخاص رو بگم، ماشاءالله کم که نبودن! در حدی گفتم که بتونن کمی با من هم‌جهت بشن، با خوابم که یک عمر طول کشید؛ اما در واقع نیم ساعت بود! ما ساعت ۲:۳۰ خوابیدیم و گوشی من برای ساعت سه تنظیم بود!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- همه از دم بدبخت شدیم؛ ولی این کثافت شانس آورد.
و هم زمان پس کله‌ای به ویدا زدم که ویدا گفت:
- چه شانسی؟ بچه‌هام رو از دست دادم.
- ها انصافاً این‌جا سرنوشتت به خودش رید.
طیبه گفت:
- برای من شوهر پیدا نشد؟
خندیدم و گفتم:
- نه، دو نفرمون فقط از قفس پریدن که تهش عجیب پریدنی شد!
به صورت نوازش‌وار و تمسخر روی سر الینا دست کشیدم و گفتم:
- ولی تو واقعاً بختی نداشتی.
الینا چپ‌چپ نگاهم کرد و دستم رو پس زد. طیبه نیشخندی زد و گفت:
- فکرش رو بکن، من یه همچین شوخی‌ای با کسی بکنم اون هم به‌خاطر سفارش سوسن. اوه!
سوسن چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- مگه من چمه؟
غزل با نیشخند گفت:
- تو خواب هم اسکل بودنت ثابت شده.
سوسن با تهدید هویی گفت که نفسم رو صدادار رها کردم و گفتم:
- واقعاً خوشحالم خواب بود، سر صحنه آخرش دلم می‌خواست بترکه.
چند لحظه بعد دست‌هام رو روی لپ‌هام گذاشتم و با شوق گفتم:
- وای بچه‌ها عجب خوابی بود ها، تو عمرم همچین خواب کاملی ندیده بودم. فکر نکنم حالاحالاها از یادم بره. من تقریباً جای همه‌تون زندگی کردم. خیلی جالب بود.
سوسن با چهره‌ای مچاله شده گفت:
- صد سال یه همچین خواب‌هایی نبینی.
ذوقم پرید و لب‌هام آویزون شد. سرم رو کمی سمت شونه‌م خم کرد و از گوشه چشم به نقطه‌ای زل زدم و گفتم:
- آره، واقعاً تلخ بود.
و آه صداداری کشیدم. ویدا نفسش رو فوت کرد و هم زمان با دراز کشیدنش گفت:
- خدا یه عقل درست و حسابی به تو بده، یه شوهر هم به ما.
طیبه با شیطنت گفت:
- ترجیحاً مثل شوهر خودش.
و ویدا به حرفش با همون چشم‌های بسته‌ش ریز و دهن بسته خندید.
غزل هم دراز کشید و گفت:
- فیلم دیشب حسابی رو روانش کار کرده.
خطاب به اون‌ها زمزمه کردم:
- برین بمیرین بابا.
سوسن با لبخندی مرموز گفت:
- واقعاً بریم بمیریم؟... الینا پاشو بریم.
چپ‌چپ‌ نگاهش کردم. کم نیاوردم و گفتم:
- می‌دونی چیه؟ تو خواب هیچی سر جاش نیست، یعنی همچین نمیشه به احساسات اعتماد کرد‌. برو واقعاً بمیر ببینم حسی بهم دست میده یا نه؟
و چه خوب که نگفتم بوسشون کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی سالن دوباره تو تاریکی فرو رفت و چراغ‌ خواب به‌خاطر الینا روشن شد، وقتی همه آماده خوابیدن بودند الا من، همون‌طور که به کمر دراز کشیده بودم و پاهام رو تکون می‌دادم، خیره به سقف گفتم:
- ولی بچه‌ها خیلی کنجکاوم بدونم داستان اون پریا و کامران چی بوده که از هم جدا شدن.
ویدا که کنارم بود، گفت:
- اون‌ها دیگه کین؟
- همون زوج آخری‌ها که دختره مرد.
طیبه گفت:
- بخواب و از خودشون سؤال کن.
چیزی نگفتم؛ اما ذهنم کلی گفت و گفت تا که نزدیک اذان خوابم گرفت.
***
طیبه سینی استکان رو روی زمین کوبید و گفت:
- بیا، ملت روز عیدی مهمونی میرن ما تازه ساعت یازده داریم چای می‌خوریم!
غزل که مثل مردها به پشتی لم داده بود، نیشخندی زد و خیره به تلویزیون به تخمه شکستنش ادامه داد. من سر روی پشتی گذاشته بودم و درحالی که پای چپم روی زانوم قرار داشت، اون رو می‌لرزوندم. سوسن با این‌که نشسته بود و به ظاهر منتظر چایی بود؛ اما اون هم مثل من سرش توی گوشی بود. ویدا و الینا هم داشتند توی آشپزخونه بساط صبحونه رو آماده می‌کردند.
صدای سوسن توجه‌م رو جلب کرد.
- اوف دخترها بیاین این داف‌ها رو ببینین!
با خطور فکری تک‌خنده بلندی زدم و گفتم:
- سوسن توصیه می‌کنم که اصلاً به کسی دل ندی.
- برو بابا.
شونه‌هام رو تکون دادم و زمزمه کردم:
- خوددانی.
چندی بعد صدای شوکه سوسن بلند شد.
- چی؟! این با این تیپ و قیافه اسمش اسماعیله؟!
از حرفش شوکه شدم. همون‌طور که نگاهم به صفحه گوشی بود، ابروهام بالا رفت. خب... هر اسماعیلی که... اسماعیل نبود!
صدای طیبه بلند شد.
- کو بده ببینم... اُ چه جیگریه.
سوسن غر زد:
- اسمش اسماعیله، چه فایده؟
غزل بعد از شکستن تخمه‌ش گفت:
- انگار قراره بیاد بگیرتش.
طیبه گفت:
- الله‌اکبر این همه جلال، الله‌اکبر این همه شکوه! سوسن این کیه؟!
با این‌که به ظاهر توجه‌ای بهشون نداشتم؛ اما تمامم گوش شده بود.
- این؟... وایسا بگردم... آهان، اسمش بهادره.
نگاهم سریع از روی گوشی سر خورد و رفت بالا. هان؟!
سوسن با شعف گفت:
- تازه این پیج رو پیدا کردم، می‌بینی چه جیگرن؟
یک‌دفعه طیبه گفت:
- وای حنا این دختره چقدر شبیه توئه!
جیغ زدم.
- نه!
چنان شوکه بودم که بلافاصله گوشی رو پرت کردم و سمتشون چهار و دست و پا خیز برداشتم که متأسفانه دستم به سینی خورد و استکان‌ها به‌ هم ریخت؛ اما خوشبختانه داخلشون چایی نداشت! سوسن و طیبه همین‌طور بقیه با بهت نگاهم کردند. من که بابت تصادفم با سینی زمین خورده بودم، روی آرنجم بلند شدم. با شوک و حیرت گوشی رو از دست سوسن بیرون کشیدم. وقتی چشمم به صفحه افتاد... خاموش بود!
- اَه روشنش کن.
نشستم و گوشی رو به سوسن دادم. سوسن با چشم‌هایی گرد نگاهم می‌کرد. گوشی رو گرفت و بعد از زدن چند عدد قفلش رو باز کرد. گوشی رو به‌طرفم گرفت که مجال ندادم و وحشیانه بهش چنگ زدم.
خدای من!
نفسم حبس شد.
امکان نداشت!
اوه!
اکثرشون بودن!
اسماعیل سلفی گرفته بود. اسماعیل همون اسماعیل بود! حتی سرش کچل بود و تیشرت گل‌گلی پوشیده بود! توی جنگل بودند. کوروش، محمدصدری، سروش، بهادر، پوریا، کامران و پریایی که کنار کامران نشسته بود و به رونش تکیه داده بود، همین‌طور میلانا و هاکان و شیوا روی زیرانداز نشسته بودند. بهراد بیرون از زیرانداز روی پنجه‌هاش نشسته بود درحالی که توپ رو کمی بالا انداخته بود و کف دستش آماده گرفتن توپ بود.
مات و مبهوت نگاهم رو بالا آوردم و گفتم:
-《پایان!》
دین دارا دیدین دادان دان، دین دارا دیدین دادان دان.
الان دیگه معنای اصلی اسم رمان مشخص شد《شوخی با تو!》
در واقع شوخی با تو اثری بود که خواستم با طرف‌دارها و دنبال‌کننده‌هام شوخی کنم، یه شوخی چند صد صفحه‌ای! (کاش میشد شکلک خنده رو گذاشت! ولی شما بدونین این‌جا نیشم بازه)
ضد حال بود؟ خوشحالم که بود!
بدجنس نمیشم و داستان رو هم این‌جوری ول نمی‌کنم. بهتون قول میدم جلد دوم خیلی هیجانی‌تر باشه و گره‌ها تک‌تک براتون باز بشن‌. پس اگه واسه ورود به دنیای من آماده‌این جلد دوم رو بخونین!
***
از دیگر آثار این نویسنده:
رمان بخت سوخته
*
رمان سمبل تاریکی (جلد اول)
رمان زوال مرگ (جلد دوم)
*
رمان در بند زلیخا (جلد اول)
رمان زیبای یوسف (جلد دوم)
رمان نفس جهنم (جلد سوم)
*
رمان انقضای عشقمان (جلد اول)
رمان قند و نبات (جلد دوم)
*
رمان تاتلافی (جلد اول)
رمان کبوتر سرخ (جلد دوم)
***
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشته‌های جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین