جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,379 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چنان هول‌زده بودم که بدون فکر سریع به کوله‌م چنگ زدم و سمت در رفتم؛ اما خروجم هم زمان شد با ورود استاد. اون‌قدری هیجان‌زده بودم که جز عذرخواهی زیر لبی چیزی نگم و فوراً کلاس رو ترک کنم. من باید بهراد رو می‌دیدم، باید بهش می‌گفتم اصل قضیه چی بوده. هر چقدر هم که من و بهار رو زجر داده بود باز هم این تاوان حقش نبود.
حین پایین رفتن از پله‌ها شماره بهراد رو گرفتم. نفس‌نفس داشتم و بی‌قرار بودم، عذاب وجدان هم که ول کن نبود.
وقتی تماس وصل شد انگار بهترین هدیه رو به من داده باشن، چهره‌م باز شد و صدام لرزید.
- بهراد!
صدایی ازش بلند نشد. همون‌طور که با قدم‌های بزرگ و تندی سالن رو طی می‌کردم تا به حیاط برسم، چشم‌هام رو محکم بستم. همه‌ش تقصیر من بود، حق داشت اگه فحشم بده.
- باید ببینمت. کجایی؟
بالأخره صداش رو شنیدم؛ اما... سرد بود و خشک.
- چی‌کارم داری؟
محکم گفتم:
- باید ببینمت.
کمی درنگ کرد. به ماشینم رسیده بودم، گاهی حتی می‌دوییدم تا زودتر به ماشین برسم. حین این‌که در رو باز می‌کردم، جواب اون رو هم شنیدم.
- کافه(...).
- اوکی همون‌جا بمون.
گوشی رو روی صندلی شاگرد پرت کردم و ماشین رو سریع به راه انداختم. با سرعت زیادی می‌روندم. توی راه افکارم رو مرتب کردم تا بدونم قراره چی بگم. برای اولین بار بود که از رویارویی باهاش اضطراب و شرم داشتم.
نیم ساعتی طول کشید تا به کافه مد نظر برسم. هول‌هولکی ماشین رو پارک کردم و خودم رو به کافه رسوندم. وقتی داخلش شدم، چشم‌چشم کردم تا بلکه ببینمش؛ اما نبود.
- الو؟ کجایی؟ من رسیدم.
- دارم پیاده‌روی می‌کنم.
چشم‌هام گرد شد و بلافاصله اخم کردم.
- ها؟
لب‌هام رو با حرص به هم فشردم و از کافه خارج شدم.
- مگه نگفتم صبر کن بیام؟
- من نگفتم صبر می‌کنم.
لحظه‌ای از این همه سرتقیش اون هم با اون حالی که داشت، جا خوردم. لجبازی تو خونش بود. نفسم رو رها کردم و گفتم:
- حالا میشه بگی کجایی؟
- پنج دقیقه‌س راه افتادم، دست چپ رو بگیر بیا.
- منتظر می‌مونی که؟
- نه.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- اوکی، خودم رو می‌رسونم.
گوشی رو توی جیب مانتوم کردم و بعد از سوار شدن توی ماشینم به‌سمتی که بهراد گفته بود، حرکت کردم. چندی بعد دیدمش که داشت آروم‌آروم راه می‌رفت. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو بهش رسوندم. آخ اگه پای این وجدان در میون نبود عمراً اگه سراغش رو می‌گرفتم، حیف که خودم گند زده بودم، خودم هم باید درستش می‌کردم.
- بهراد؟
ایستاد و سرش رو سمتم چرخوند. چهره‌ش چندان تغییری نکرده بود؛ ولی..‌. لاغرتر شده بود! وجدانم بیشتر سوخت و مچاله شد. امیدوارم من رو ببخشه!
- نمی‌شینی؟
کمی خیره‌م موند و سپس ماشین رو دور زد تا سوار بشه. در رو که بست، حرکت کردم. تا چند دقیقه هیچ حرفی نزدیم، اون هم تلاشی برای شکستن سکوت نشون نداد فقط از شیشه طرف خودش به خیابون زل زده بود. مثل یک پسر بچه افسرده می‌نمود. من چیکار کردم باهاش؟!
فرمون رو محکم‌تر توی دست‌هام گرفتم، استرسم بیشتر شده بود؛ اما بالأخره لب باز کردم.
- باید یه چیزی رو بهت بگم.
نگاهم کرد و حاضر جوابی کرد.
- واسه همین اومدی.
از گوشه چشم نیم‌نگاهی نثارش کردم. با این‌که چشم‌های طوسیش دیگه مثل قبل شرور نبود و نمی‌درخشید؛ اما زبونش... آخ از زبونش.
ماشین رو کنار زدم. قبل از این‌که سمتش بچرخم و توضیحی بدم، کمی برای خودم وقت گرفتم.
- ببین بهراد، من... یعنی من و بهار یه چیزی رو بهت... یه چیزی رو درست بهت نرسوندیم.
با شرمندگی لب زدم:
- دروغ گفتیم.
اخم‌هاش درهم رفت؛ اما همچنان منتظر موند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نقشه من بود، خب دلم می‌خواست بابت کارهایی که کردی تقاص پس بدی واسه همین... .
نمی‌تونستم بگم و تازه اون لحظه بود که پی بردم چقدر دروغم بزرگ و ناعادلانه بود!
با کف دست به فرمون زدم و زیر لب نجوا کردم:
- لعنتی.
رو به روبه‌رو با صدای گرفته‌ای گفتم:
- این‌که گفتم بهار نمی‌تونه باردار بشه... .
چشم‌هام رو بستم.
- دروغ بود.
جرئت نگاه کردنش رو نداشتم؛ اما سنگینی نگاهش رو همچنان حس می‌کردم. نزدیک دقیقه‌ای گذشت؛ ولی اون هیچ عکس‌العملی نشون نداد، تو تموم مدت چشم‌های من هم بسته بود.
صدای باز شدن در رو که شنیدم، سر چرخوندم. بدون این‌که نگاهم کنه در رو محکم بست و با قدم‌های بزرگی جلو رفت. فوراً پیاده شدم و صداش زدم؛ اما نایستاد. در رو بستم و سمتش دوییدم.
- وایسا بهراد.
مقابلش ایستادم که ایستاد. نگاهش سرد و خشمگین بود، نفس‌نفس میزد، اخم غلیظی هم داشت و فکش سفت و سخت شده بود.
- من نمی‌دونستم قراره این‌طوری بشه فقط می‌خواستم چند روز این‌طوری بمونه تا تو به خودت بیای و... بفهمی کارهات چقدر زشته.
پوزخند بزرگی زد و تا چند ثانیه با همون لب‌های کج زل‌زل نگاهم کرد.
- می‌دونی داستان از کجا خراب شد؟ که امثال تو خودشون رو بنده خوب خدا می‌دونن، قضاوت رو هم حق واجب؛ ولی... .
فکش رو تکون داد و سپس با درنگ سرش رو کمی سمتم خم کرد. آروم‌تر ادامه داد:
- همون خداتون این‌قدر صبرش زیاده تا فرصت توبه بده.
چشم‌هاش رو تنگ کرد و پرسید:
- خودت چی؟ فهمیدی کارت چقدر زشت بوده؟!
کلمه《زشت》رو چنان با حرص گفت که بیشتر وجدان درد گرفتم. ساکت موندم و با استیصال نگاهش کردم. اون که زمان رو مناسب می‌دید، خودش رو رها کرد و داد زد:
- به همین راحتیه که گفتی؟ می‌فهمی چی به من گذشت؟ می‌فهمی از وقتی که اون... .
با خشمی که صداش رو بم‌تر کرد، ادامه داد:
- خبر لعنتی رو بهم دادی چی به سر زندگیم اومد؟ حالیته از وقتی سوسن مرد این چند روز چی کشیدم؟ اصلاً می‌فهمی چی به من گفتی؟!
با چشم‌هایی پر اشک به چشم‌های خشمگینش نگاه می‌کردم. چونه‌م داشت می‌لرزید؛ ولی چونه اون گرم حرف زدن شده بود. وقتی گفت و گفت، متوجه شدم که این پسر هم... دل داره و من... اون رو به طور ناجوانمردانه‌ای شکسته بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- از رؤیاهام دست کشیدم و قید پزشک شدن رو زدم، می‌دونی چرا؟
به بازوم محکم چنگ زد و من رو به خودش نزدیک‌تر کرد. زیر دندون‌های کلید شده‌ش آروم‌تر از قبل غرید:
- واس‌خاطر این‌که کسی که خودش باعث درد و مرض یکی شده نمی‌تونه درد یکی دیگه رو درمان کنه.
فشار دستش روی بازوم بیشتر شد. از درد دلم ضعف رفت؛ اما عقب نکشیدم... حقم بود!
- قید آینده‌م رو زدم. با این‌که سوسن مرد و دیگه هم قرار نیست باشه؛ اما...‌ .
نفس‌نفس میزد. با درنگ و غیظی بی‌انتها گفت:
- شرمنده‌ بودم.
دستش که بازوم رو گرفته بود، داشت می‌لرزید. صورتم خیس اشک شده بود و بغض گلوم رو به درد آورده بود؛ اما لب از لب باز نمی‌کردم.
بهراد با نفرت پسم زد. تا به حال تو چشم‌هاش اون حجم از نفرت رو ندیده بودم. عادت داشتم همیشه یک طور خاص نگاهم کنه، شیفته‌م باشه؛ ولی حالا... .
تنه‌ محکمی بهم زد و از کنارم سریع گذشت. پشت دستم رو روی دهنم گذاشتم و بی‌توجه به محیطی که داخلش بودم، آروم به گریه کردنم ادامه دادم.
من چی‌کار کردم؟
با بدبختی سوار ماشین شدم. انرژی‌ای برای رانندگی کردن نداشتم، دلم هنوز بغض داشت و یک دریا اشک. سرم رو روی فرمون گذاشتم و هق‌هقم رو آزاد کردم. نزدیک ده دقیقه اشک ریختم که دیگه سر درد به سراغم اومد. نمی‌تونستم با اون وضعم خودم رو به خونه برسونم، از طرفی علاقه‌ای به خونه رفتن نداشتم، دلم یک نفر رو می‌خواست تا سر روی سی*ن*ه‌ش بذارم و اون آرومم کنه.
***
- الان بهتری؟
زبون روی لب‌هام کشیدم، بطری آب معدنی رو به‌طرفش گرفتم و سرم رو به تأیید حرفش تکون دادم. بطری رو ازم گرفت و درش رو بست. اون رو زیر پاش انداخت و گفت:
- دورت بگردم هیچی ازت نمونده از بس غصه این و اون رو خوردی که.
با چشم‌هایی پف کرده و سرخ لب زدم:
- این یکی حقم بود... هاکان من دروغ بزرگی بهش گفتم.
اخم کردم و با بغض نجوا کردم:
- از خودم بدم میاد.
هاکان دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- بهراد تو شوکه، کمی بهش وقت بده. خودم هم باهاش صحبت می‌کنم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه، کار خودمه، خودم باید درستش کنم.
- خیلی‌ خب پس دیگه غصه نخور، بهراد وقتی خشمش بخوابه منطقی‌تر فکر می‌کنه. هیچ آدمی موقع عصبانیت نمی‌تونه درست فکر کنه.
با بغض نالیدم:
- دروغم کمرش رو شکست، وقتی به اون روز فکر می‌کنم که اون خبر رو بهش دادم دلم می‌خواد بترکه. فکر کن بعد مرگ بهار چی کشیده!
من رو سمت خودش کشید و در آغوشم گرفت.
- بسه دیگه، درست میشه.
- اگه منو نبخشه... هاکان نمی‌تونم این یکی رو تحمل کنم.
- می‌بخشه چون اون هم همچین بی‌گناه نیست، نمی‌تونه مثل معصوم‌ها رفتار کنه.
- ولی دروغم بزرگ‌تر از گناه اون بود... من خیلی بدم، از خودم متنفرم.
من رو بیشتر به خودش فشرد و با تأکید گفت:
- هیس!
دو دقیقه‌ که تو آغوشش بودم، با اکراه عقب کشیدم. هاکان دست‌مالی از جعبه بیرون کشید و بهم داد. مشغول پاک کردن صورتم بودم که گفت:
- من رو باش که امروز می‌خواستم سوپرایزت کنم.
با این‌که حال و حوصله هیچ‌چیز رو نداشتم؛ اما اون هاکان بود! پرسان نگاهش کردم که گفت:
- بی‌خیال بعداً بهت میگم.
دماغم رو بالا کشیدم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- چیه؟ بگو دیگه.
نچی کرد و رو به روبه‌رو گفت:
- نمیشه، نه تو حال یه عروس رو داری، نه شرایط واسه خواستگاری اوکیه.
تا چند ثانیه جفتمون هیچی نفهمیدیم. چشم‌های هاکان گرد شد و با شتاب سرش رو سمتم چرخوند. چند بار پلک زد و در آخر یک تک‌خنده مبهوت و وا رفته زد.
- لو دادم!
پلکم پرید. اون چی گفت؟ هاج‌ و واج نگاهش می‌کردم که به موهای روشنش دست کشید.
- پوف من اصلاً یه برنامه دیگه داشتم، بد شد که.
چشم‌هام پر شد. یک‌دفعه دلم شدید خواست در آغوشش بگیرم. بدون فکر محکم بغلش کردم و اجازه دادم اشک‌هام لباسش رو دوباره خیس کنن.
نویسنده زیبا می‌گفت:
《آغوشی که برای اشک‌هایت تر شود ماندگار است تا یک ابد، نه آغوشی که باعث ریزش اشک‌هایت شود!》
و این جمله ساده‌ای نبود که هر کسی بتونه درست درکش کنه.
با این‌که عشق من و هاکان دو طرفه بود؛ ولی توقع نداشتم به این زودی خواستگاری کنه، اون هم توی این شرایط که به شدت به یک شیرینی نیاز داشتم تا تلخی‌های اطرافم رو کمتر کنه.
هاکان بوسه‌ای به سرم زد و با لحن شوخ و جدی گفت:
- می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.
دماغم رو بالا کشیدم و با اکراه ازش فاصله گرفتم. صورتم دوباره تر شده بود. هاکان نگاهی به اطراف انداخت و سپس حین باز کردن دکمه‌های لباسش گفت:
- الان که تو حلق هم بودیم، اگه کسی این صحنه رو ببینه بدون شک یه تعهد رو افتادیم.
گیج بودم و دلیل حرکتش رو نمی‌‌فهمیدم. با دست‌هام اشک‌هام رو پاک کردم و دوباره دماغم رو بالا کشیدم. هاکان فقط چند دکمه اولش رو باز کرد و سپس زخم قدیمی و کوچیک روی سی*ن*ه‌ش رو نشونم داد.
- می‌دونی این چیه؟
گیج و منگ نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:
- برام یه نشونه‌س، نشونه عشق.
از حرفش اخم کردم.
《چی؟!》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
انگار سؤال نگاهم رو شنید که تک‌خنده‌ای زد و گفت:
- وقتی خیال کردی قراره بمیرم هیچ کنترلی روی خودت نداشتی... یادت اومد؟
با همون اخم به زخمش نگاه کردم؛ ولی چیزی دستگیرم نشد. سرم رو به نفی تکون دادم که لبش کج شد و گفت:
- حق داری یادت نیاد، داشتی با دندون‌هات گوشتم رو می‌کندی، ذهنت فراموشش کنه به نفعش بود.
چشم‌هام که مژه‌هاشون تر بود، از حرفش گرد شد. با بهت به زخم نگاه کردم. آب دهنم رو قورت دادم و لب‌های خشکم رو که به هم چسبیده بودند، باز کردم. با ناباوری پرسیدم:
- گازت گرفتم؟!
آروم خندید و گفت:
- ولی تا ابد اندازه عشقت یادم می‌مونه. هر وقت که نگاهش می‌کنم عوض این‌که دردش یادم بیاد، حرف‌هات یادم میاد، اون اشک‌هایی که برام ریختی یادم میاد.
باورم نمیشد، حرف‌هاش من رو به وجد آورده بود و دروغ نبود اگه می‌گفتم پنجاه درصد بهتر شده بودم.
هاکان دوباره در آغوشم گرفت و گفت:
- سوپرایز خوبی بود؟
با اشک و خنده گفتم:
- سوپرایز؟
صدام همچنان گرفته بود و هر چند وقت یک‌بار بغض هم لابه‌لاش شنیده میشد.
- یعنی غافلگیر نشدی؟
تکیه‌م رو ازش گرفتم و چشم در چشمش شدم. هاکان خیره به من اشک‌های یک طرف صورتم رو با دستش پاک کرد. دلم می‌خواست به خودم تکونی بدم، از افسردگی و بی‌حالی خسته شده بودم، بد بود اگه خودم هم حرکتی می‌زدم؟
پوزخندی زدم و با همون چهره اشک‌ آلود و چشم‌های سرخم گفتم:
- وظیفه‌ت بوده، نکنه توقع داشتی من بیام جلو!
از حرفم لحظه‌ای جا خورد و بلافاصله خندید. عمیق و پر حس من رو به خودش فشرد. دیگه برای هیچ‌کدوممون اهمیت نداشت که توی ماشین و در ملأ عام هستیم، فقط اون و من و حس بینمون بود که اهمیت داشت.
- گفته بودم که گریه زشتت می‌کنه.
با این‌که من رو نمی‌دید؛ اما چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آرایش نکردم!
و اون بی‌صدا خندید که سی*ن*ه‌ش تکون ریزی خورد و بدن من هم به همراهش جلو و عقب رفت.
هاکان جاش رو باهام عوض کرد و پشت فرمون نشست. ماشین خودش رو هم همون‌جا توی خیابون رها کرد.
همون‌طور که سرم به صندلی چسبیده بود و دستم توی دست هاکان بود، با چشم‌هایی بسته لب زدم:
- ممنونم ازت، اگه کلی دلیل واسه بدبخت بودن و افسرده بودن داشته باشم، تو کافی‌ تا بهت دل خوش کنم.
سرم رو بدون این‌که از تکیه‌گاهش جدا کنم، به‌سمتش چرخوندم و نگاهش کردم، اون هم نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- دوستت دارم هاکان!
لبش کش رفت و گفت:
- این همون بله‌ست دیگه؟
دهن بسته خندیدم که همون لحظه موتور سواری توجه‌م رو جلب کرد. فرم موتور سوار تنش بود با کلاه ایمنی، تمومش سیاه بود. وقتی هاکان نگاهم رو روی شیشه طرف خودش دید، سر چرخوند. موتور سوار درست کنار ماشین بود. با دست اشاره کرد شیشه رو پایین بکشیم. هاکان این کار رو کرد که موتور سوار بدون این‌که شیشه محافظ کلاهش رو بالا بگیره یا حتی روش رو به ما کنه، کمی سمتمون خم شد و حرفی رو زد که تمام لحظات خوشمون رو خاکستر کرد.
- شب بخیر!
این رو بلند و کش‌دار گفت و سپس به سرعتش اضافه کرد که صدای بلند موتورش وحشتم رو بیشتر کرد انگار به یک باره تنم یخ زد. مات و مبهوت به اون که داشت همین‌طور جلو و جلوتر می‌رفت، نگاه کردیم. با این‌که فاصله‌ش زیاد شده بود؛ اما بابت سرعتش هنوز هم صدای موتورش به گوش می‌رسید.
صدای بوق ماشینی ما رو به خودمون آورد. هاکان سرش رو سمت شیشه طرف خودش چرخوند و چون شیشه پایین بود، تونست صدای راننده رو بشنوه که توی ماشینش تنها بود. رنگش پریده بود و با وحشت تکرار می‌کرد.
- بمب، بمب، پیاده شین.
نگاهش به در که خورد، چشم‌هاش گرد شد و از سر وحشت فوراً جلو زد. من و هاکان هنوز هم گیج بودیم. با اخم لب زدم:
- چی گفت؟
هاکان با اخمی متفکر نگاهم کرد؛ ولی حواسش به من نبود. انگار چیزی فهمید که رنگش پرید. به طرز عجیبی ماشین و موتورها از ما فاصله گرفته بودن، عقبی‌ها که کلاً متوقف شده بودن!
هاکان به سرعت ماشین رو سمت لبه جاده منحرف کرد.
- هاکان چی ش... .
تنها چیز و آخرین چیزی که فهمیدم یک صدای مهیب و کر کننده بود!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(بهادر)
پس درست حدس زده بودم! آهی کشیدم و از همون فاصله دور به نگاه کردنم ادامه دادم. ادعا می‌کرد دوستش نداره؛ اما سر قبرش پیداش میشد!
به‌طرفش رفتم. کمرش بابت حالت نشستنش قوز داشت و لباس آبی کم‌رنگش توسط بادی که جریان داشت، تکون می‌خورد. از صدای قدم‌هام متوجه‌م شد. در سکوت نگاهم کرد؛ اما چیزی نگفت. روی پنجه‌هام نشستم و فاتحه‌ای برای هر دو نفرشون خوندم.
بهراد آزادتر از من نشسته بود، چمباتمه زده بود و دست‌هاش دور زانوهاش بود؛ ولی من نمی‌خواستم کت و شلوارم خاکی بشه برای همین توی همون حالتم موندم.
جفتمون نزدیک چند دقیقه ساکت بودیم و به سنگ قبر سوسن زل زده بودیم تا که بهراد به حرف اومد. نگاهش کردم، هنوز هم به سنگ زل زده بود.
- بهم دروغ گفت.
منتظر به نیم‌رخش نگاهش کردم؛ ولی اون جهت نگاهش رو عوض نکرد.
- گفت نمی‌تونه مادر بشه... سر یه سوءتفاهم به شکمش لگد زدم، نمی‌دونستم دختره چون لباس موتور سواری تنش بود... گفت نمی‌تونه مادر بشه.
آروم‌تر لب زد:
- دروغ گفت.
صورتش خنثی بود و نگاهش سرد. نیشخندی زد و پس از مکثی گفت:
- گفت ازم شکایت نمی‌کنه چون شکایتم رو انداخته به خدا.
سرش رو با همون حالتش پایین انداخت و بی‌صدا خندید.
- شکایت!
با دهنش دم عمیقی کشید و هم‌‌زمان سرش رو بلند کرد. خیره به قبر با چهره‌ای خنثی و نگاهی سرد دوباره گفت:
- الان... .
اما دوباره نیشخند زد.
- شکایت کی... .
و یک نیشخند دیگه. تا چند ثانیه ساکت موند در نهایت نفس عمیقی کشید. انگار تازه من رو دید که پرسید:
- واسه چی اومدی این‌جا؟
- زنگ زدم برنداشتی، دانشگاه هم که نمیری، شک داشتم قم باشی... گفتم احتمالاً این‌جایی.
روی گرفت و دوباره به سنگ قبر سوسن زل زد. پس از درنگی که کرد، ایستاد و گفت:
- دیگه من رو این‌جا نمی‌بینی.
بدون این‌که مسیر نگاهش رو از روی اون اسم عوض کنه، پوزخند کم‌رنگی زد و خشک گفت:
- فهمیدم هیچ آدمی مظلوم نیست، ظلم کنی بلدن چه‌جوری تلافی کنن... این جماعت هیچ کاری رو به خدا نمی‌ندازن.
پوزخند دوباره‌ش بزرگ‌تر بود. نگاهم کرد و گفت:
- دوباره میشم همون عوضی همیشگی داداش، همه‌شون برن به درک.
چرخید تا بره که بلند شدم.
- می‌رسونمت.
بدون این‌که سمتم بچرخه، دستش رو بالا برد. بیشتر اصرار نکردم و تنهاش گذاشتم. نفسم رو رها کردم و دوباره به قبر سوسن نگاه کردم سپس با درنگ به قبر کناریش که برای اسماعیل بود، چشم دوختم.
صدای پیامکی که برام ارسال شد، نگاهم رو گرفت. گوشیم رو از توی جیب شلوارم برداشتم. پیام رو که باز کردم، اخم کردم. یک شماره ناشناس با یک جمله عجیب!
- شب بخیر آقا پلیسِ!
شماره از ایران بود، تازه ساعت نه صبح بود، باید احتمال می‌دادم که کار یک مزاحمه یا یک بچه که قصد شیطنت داشته؛ ولی... هر کسی که بود می‌دونست من پلیسم پس شماره رو شانسی نزده بود!
با اون ناشناس تماس گرفتم؛ اما خاموش بود. اخم‌هام تو هم رفت. حس خوبی نداشتم و حسم زمانی تأیید شد که کوروش باهام تماس گرفت و من رو به خونه‌ش دعوت کرد!
برخلاف همیشه حتی محمدصدری هم توی جلسه شرکت داشت، به هر حال بحث، بحثی بود که باید همه شاهدش می‌بودن، با این حال هنوز از دو نفر خبری نبود، الینا و حنا.
سروش با اخمی متفکر و نگاهی دوخته شده به میز گفت:
- این یه شوخی ساده نیست و الا به تک‌تکمون چنین پیامی نمی‌فرستادن، اون‌ها حتی به محمد هم پیام دادن... هر کسی که هست خوب ما رو می‌شناسه!
از گوشه چشم دیدم که ویدا دست کوروش رو محکم گرفت. رنگش پریده بود و سخت نبود تصور کردن حال بدش، به حتم حال اون بابت شرایطش وخیم‌تر از بقیه ما بود.
با فکری که ناگهان از سرم خطور کرد، اخم کردم. بدون این‌که حرفی بزنم، فوراً با بهراد تماس گرفتم. همون چند ثانیه‌ای هم که زمان برد، حسابی ضربانم رو کند کرد.
- چیه؟
صدای بی‌حوصله‌ش به گوشم خورد. فوراً گفتم:
- بهراد یه سؤال می‌پرسم بدون مکث جواب بده. کسی بهت پیام داده شب بخیر؟ یه شماره ناشناس؟
برخلاف هشدارم کمی مکث کرد انگار از حرفم جا خورده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- خب آره، واسه چی می‌پرسی؟
عوض جوابش غریدم:
- هر جا هستی سریع خودت رو برسون خونه کوروش.
- ها؟
صدام کمی بالا رفت.
- گفتم خودت رو برسون!
مجال ندادم و تماس رو قطع کردم. خطاب به سروش و کوروش گفتم:
- شماره‌ها یکی نیست، احتمالش هست کار یه نفر باشه؛ اما فکر نکنم این ایده خوبی براش باشه، اون می‌تونست با یک خط هم‌زمان به هممون پیام بده و بعد از دسترس خارج بشه؛ ولی شماره‌ها متفاوتن پس... این احتمال وجود داره که چند نفر ما رو زیر نظر دارن!
حرفم کلید شد برای قفل مغزهای کوروش و سروش، اون‌ها با همون نگاهم با من هم‌فکر شدن. تنها یک اسم تو سرهامون می‌چرخید، مورچه!
کوروش گفت:
- پس... جامون امن نیست، باید بریم، اون‌ها حتماً می‌دونن ما کجا زندگی می‌کنیم.
ویدا از شدت ترس این‌بار به بازوی کوروش چنگ زد که ناگهان شکمش درد گرفت و جیغ کشید. کوروش به دست و پا افتاد و با نگرانی صداش زد.
- ویدا!
صورت ویدا درهم رفته بود. لب پایینش رو گاز گرفته بود و دستش رو روی شکمش گذاشته بود. دیگه صلاح ندیدم به نگاه کردنم ادامه بدم و سرم رو پایین انداختم همون‌طور که سروش نگاه گرفته بود. کوروش ویدا رو به اتاقش برد، سروش هم خطاب به طیبه و غزل گفت که همراهش برن تا ویدا تنها نباشه، محمدصدری رو هم به بهونه‌ای از سالن خارج کرد. وقتی کوروش بعد از پنج دقیقه برگشت و جمع مردونه شد، راحت‌تر تونستیم حرف‌هامون رو به هم بزنیم.
سروش سمت زانوهاش خم بود، آروم گفت:
- الان دیگه مدرک محکم‌تری داریم، باید به سرهنگ گزارش بدیم. حداقلش اینه بهمون فرصتش رو میده تا ثابت کنیم‌.
کمی مکث کرد و خیره به افق لب زد:
- دلیل این‌که چرا سه روز پیش به ماشین سزاوارها بمب وصل کردن هم مشخص شد!
نگاهمون کرد و گفت:
- دیگه نمیشه دست‌دست کرد.
کوروش گفت:
- آره؛ ولی در وهله اول واجبه خودمون در امنیت باشیم، باید حواسمون به خودمون باشه، باید یه پوشش دفاعی برای خونواده‌هامون در نظر بگیریم.
درنگی کرد و تلخ گفت:
- نباید اتفاقی که برای سزاوارها افتاد برای ما بیفته. قطعاً اون‌ها به مرگ ما راضی نمیشن، برای اطمینان خاطر خودشون هم که شده خونواده‌هامون رو هم نیست و نابود می‌کنن.
حق با اون بود. اگه بی‌احتیاطی می‌کردیم سرنوشتمون میشد عاقبت چند سزاوار. مورچه نه تنها به کشتن میلانا و هاکان بسنده نکرد، بلکه خونواده‌هاشون رو هم کشت! اون هم با یک حمله نیمه شبی و تیر بارون کردن. با این حال پلیس نتونسته بود رد اون اشخاص رو بزنه. از این ترفندشون بیشتر این حس بهت دست می‌داد که قصد دست انداختن پلیس رو دارن؛ ولی حالا... حالا که ما هم تو دایره قرار گرفته بودیم، تا حدودی سر نخ داشتیم، حتی اگه سرنخ ضعیف و ناچیزی بود؛ اما همین که می‌دونستیم با چه افرادی طرفیم جای شکر داشت... هر چند که واقعیت این بود ما اصلاً حریفمون رو نمی‌شناختیم! این رو آینده‌ای نشونم داد که... !
اسماعیل درست گفته بود، مورچه از خودش ردی به‌جا نمی‌ذاره چون تر و خشک رو با هم می‌سوزونه!
***
کوروش قرار بود جای امنی پیدا کنه و سروش هم با سرهنگ صحبت کنه، من هم بایستی به دیدن الینا می‌رفتم. اون هم باید از خطر دور میشد؛ اما... .
سرعتم کم شد. با اخم و سرگشتگی به اون ساختمون تک طبقه‌ای چشم دوختم که دیگه چندان شباهتی هم به ساختمون نداشت. صدای شیون و گریه همسایه‌ها رو در پس‌زمینه می‌شنیدم. چون دم در بابت ماشین حمل جسد و پلیس ازدحام شکل گرفته بود، ماشین رو دورتر از اون ساختمون متوقف کردم. خیره به ساختمون کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. با قدم‌های بزرگی خودم رو جلوتر کشیدم. شلوغی اجازه نمی‌داد راحت جلو برم؛ ولی تونستم سد رو بشکنم و خودم رو به اون دو ماشین برسونم. وقتی داخل ماشین یک جسد رو دیدم، اخمم غلیظ‌تر شد. روی جسد ملافه سفید کشیده بودن.
از همون فاصله به داخل حیاط نگاه کردم. درخت‌ها بریده شده بودند، اوضاع نابسامان می‌نمود، ساختمون داخلی سیاه شده بود و در قسمت‌هایی هم فرو ریخته بود.
دو مرد با جنازه دیگه‌ای وارد حیاط شدن، جنازه‌ای که شبیه جسد اولی کوچیک و نحیف بود. یک لحظه قد و هیکل الینا به‌خاطرم اومد. دوباره اون جسد زیر ملافه که توسط یک برانکار حمل میشد، مقابل چشم‌هام قوت گرفت. این جثه چقدر شبیه... !
وقتی از حیاط خارج شدند، ماتم‌زده و اخمو عقب رفتم تا اون دو مرد بتونن جسد بعدی رو هم توی سردخونه بذارند. قبل از این‌که جسد رو توی ماشین ببرند، یک لحظه بادی جریان گرفت و ملافه کنار رفت. با دیدن اون صورت اول چشم‌هام گرد شد سپس سریع روی گرفتم و چشم‌هام رو محکم بستم. به صورتم دست کشیدم و تا چند لحظه همون‌طور که اخم داشتم و چشم‌هام بسته بود، با دستم نیمه بالایی صورتم رو پوشوندم. وقتی به خودم اومدم که ماشین حمل جسد رفت و صدای گریه زن‌ها اوج گرفت. به ته‌ ریشم دست کشیدم و چند مرتبه پلک زدم. چشم‌هام برای قطره‌ای اشک می‌سوخت؛ ولی خودم رو کنترل کردم. به‌طرف مأموری رفتم. چند نفر داشتن جلوی در نوار می‌کشیدند تا کسی وارد ساختمون نشه. به مأمور که رسیدم، اول خودم رو معرفی کردم و کارتم رو نشون دادم تا بی‌برو برگرد جواب بگیرم، مأمور هم برام ادای احترام کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- چه اتفاقی افتاده؟
- طبق گزارشاتی که از همسایه‌ها دریافت کردیم گفتن یک‌دفعه صدای انفجار شنیدن، هنوز چیز زیادی مشخص نشده و ما هم تازه رسیدیم.
- پس... این اتفاق به تازگی افتاده؟
- بله.
نفسم به‌سختی بالا می‌اومد. برخلاف تصورمون مورچه خیلی سریع‌تر پیش رفته بود. چجوری خبر رو برسونم؟ همسر کوروش در شرایط مناسبی نبود، همین‌جوری هم تحت فشار بود، اگه می‌فهمید که... .
دوباره پلک‌هام رو به‌ هم فشردم. تا کی دروغ؟ ناگهان چهره سوخته و خونی الینا مقابل چشم‌هام قرار گرفت و محکم چشم‌هام رو بستم و سرم رو خفیف تکون دادم. عجب بازی‌ای شروع شده بود! ما مثل مهره‌های شطرنجی که هنوز درست زمین زیر پاشون رو حس نکردند توسط یک حریف قدَر دونه‌دونه از بازی حذف می‌شدیم. انتهاش چی میشد؟
باز هم دروغ دیگه‌ای تحویل دادیم. گفتیم الینا و مادرش از تهران خارج شدن و چون دخترها جدیداً خبری ازش نگرفته بودن خوشبختانه حرفمون رو باور کردن؛ اما اون آسودگی و امید توی چشم‌هاشون این وجدان زبون‌ نفهم رو به جونمون انداخت جوری که ما سه نفر رو تو خودمون فرو برد؛ ولی چاره دیگه‌ای هم نبود، بود؟
***
(پریا)
چایی تو گلوم پرید، سرفه ناچیزی کردم و با حیرت به سهراب نگاه کردم. پای راستم رو که روی پای دیگه‌م بود، روی زمین گذاشتم و ماگ رو روی میز گذاشتم.
- دوباره آزمایش دادن؟!
- بله، بابت اشتباه پرسنل، الان باید نزدیک بیست روز معطل بشن.
ابروهام بالا رفت، دو ثانیه بعد اخم کردم.
- چرا زودتر بهم نگفتی؟
- شرمنده؛ ولی شما زیادی سرتون شلوغ بود.
خودم رو نباختم و اقرار نکردم که بابت فشارهای اخیر حتی خونواده‌م رو از خاطر بردم.
با حفظ همون اخمم گفتم:
- هر چقدر هم سرم گرم باشه باید بهم بگی.
سرش رو تکون داد. برای پرسیدن سؤالم مردد بودم؛ اما بعد کمی‌ دست‌دست کردن گفتم:
- کامران... چی‌کار کرد؟ اون دختر هنوز هم پیش پوریاست؟
- بله.
نمی‌خواستم، نباید این‌طور میشد؛ اما دل زبون نفهمم با جوابی که شنید، آروم گرفت.
- ولی کامران خیلی سعی داره بهش نزدیک بشه، تقریباً همیشه اون‌جاست.
پوزخندی زدم و تکیه‌م رو به مبل دادم. نوش‌دارو پس از مرگ سهراب، کامران‌ خان؟
نفس عمیقی کشیدم و سپس آه کشیدم. به سهراب چشم دوختم و لب زدم:
- باشه، می‌تونی دیگه بری.
انگشت اشاره‌م رو به‌طرفش گرفتم و گفتم:
- ولی دوباره خبرها رو به موقع گزارش بده!
- چشم.
***
(حنا)
تا تونستم محکم جیغ زدم و بعد محکم هلش دادم که از تخت پایین افتاد. کامران وحشت‌زده به دست‌هاش تکیه داد تا بشینه. با خشم پایین رفتم و لگدی به پهلوش زدم.
- بی‌شرف برو ور دل خواهرت بخواب.
لگد بعدیم رو محکم‌تر زدم.
- آشغال.
کامران که دید نمی‌تونه مانعم بشه، سریع بلند شد.
- آروم باش، چته؟
چشم‌هام گرد شد. انگار با اون سؤالش فحشم داد که اون‌طور عصبانی شدم، حتی به موهای باز و لختم هم توجه‌ای نداشتم. به یقه‌ش چسبیدم و داد زدم.؛
- من چمه؟
خواستم یک سیلی بهش بزنم که مچم رو گرفت و دستم رو به‌طرف خودش کشید، دست دیگه‌ش بلافاصله دور بدن باریکم حلقه شد. چشم‌هام از بهت، شرم، حرص و خشم گرد شد.
- چی؟! تو الان چه غلطی کردی؟
- آروم باش پریا، سر و صدا نکن!
برخلاف خواسته‌ای که داشت، بلندتر جیغ زدم:
- ولم کن.
در اتاق با شتاب باز شد. سر چرخوندم و رو به پوریا که خواب‌ آلود و اخمو بود، گفتم:
- بیا این کنه رو از من دور کن.
مشت‌هام رو به سی*ن*ه سفت کامران کوبیدم و گفتم:
- ولم کن .
تا این رو گفتم کامران چشم‌ غره رفت و من رو بیشتر به خودش فشرد.
- پریا!
- ای درد و پریا، من پریا نیستم.
- کامران ولش کن، نصف شبی همه در و همسایه‌ها رو هم بیدار می‌کنه.
با این‌که خونه‌ش وسط یک حیاط بزرگ بود و بعید بود سر و صدامون حتی به دم در حیاط برسه؛ اما با این حال گفتم:
- خوب می‌کنم، اصلاً آهای ایها‌الناس! من از دست این‌ها امنیت ندارم... ای بابا میگم ولم کن تو چرا این‌قدر کنه‌ای؟
جیغ خالی‌ای کشیدم که کامران چشم‌هاش رو محکم بست. سیلی‌ای بهش زدم و با فریاد گفتم:
- ولم کن.
اما در عوض کامران جوری من رو گرفت که دست‌هام بین بدنمون قفل شد. خلقم نحس شد و تکون‌تکون خوردم. دوباره یک جیغ خالی کشیدم که داد پوریا هم بلند شد.
- پریا ساکت باش!
- نمیشم.
تقلا کردم عقب برم؛ اما تلاشم نتیجه‌ای نداشت. به نفس‌نفس افتاده بودم.
- من رو ول کن... اوف خدا! آقا زوره، زوره که توی همین تهرانم و نمی‌تونم ثابت کنم پریا نیستم. لعنت به اون کسی که گند زد به آزمایش‌ها، لعنت بهشون. من چجوری چند روز دیگه تحملتون کنم؟ هان؟ اون یه هفته جونم دراومد... اوهوی ولم کن بی‌شرف (بلندتر) دسِتو بکش.
سعی کردم کمی بچرخم تا بتونم پوریا رو ببینم.
- اصلاً پیشنهادت قبول، بریم پیش یه روان‌شناس. حداقل این بهتون ثابت میشه که چند شخصیتی نشدم و نیستم، اصلاً اگه بودم هم مگه تا این اندازه این شخصیت طول می‌کشید؟
جوری صدام رو بالاتر بردم که گلوم سوخت.
- شما چی می‌فهمین از این بیماری؟
به سرفه افتادم، گلوم خشک شده بود. کامران گفت:
- خودت رو کشتی، آروم بگیر دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دوباره وحشی شدم و تقلام سر گرفت. کامران که از سروصدا و تقلام عاصی شده بود، لب‌هاش رو به‌ هم فشرد. نگاهش خطرناک شده بود انگار نقشه‌هایی داشت. یک‌دفعه بدون این‌که ازم چشم بگیره، گفت:
- برو بیرون پوریا.
جوری محکم و کوبنده حرفش رو زد که انگار اون بزرگ‌تر از پوریا بود درحالی که پوریا چند سال ازش بزرگ‌تر بود؛ اما اون لحظه کامران شده بود یک مرد سن بالا و پوریا یک بچه حرف گوش کن چون فقط نفسش رو فوت کرد و رفت. در که بسته شد، وا رفتم. دوباره به تقلا افتادم.
- هی پوریا؟ پوری... .
کامران از پشت به موهام چنگ زد و سپس صورتم رو به خودش که سر خم کرده بود، نزدیک کرد. همه‌چیز نا‌گهانی شد، کاملاً غافلگیرانه.
وقتی اون‌طور حریصانه من رو بلعید، جنب و جوشم دو چندان شد؛ اما درست مثل این‌که بود که بخوای روی یک تپه شنا کنی، هر چقدر هم دست و پا می‌زدی فایده‌ای نداشت و تنها خودت رو خسته می‌کردی.
بغضم گرفت و بلافاصله هم شکست. اشک‌هام صورتش رو خیس کرد که بالأخره عقب کشید. وحشی انگار قصد داشت لب‌هام رو بکنه.
نفس‌ زنان نگاهم کرد. با چشم‌هایی بسته همون‌طور که اشک می‌ریختم، تکراری‌ترین جمله رو ناله‌وار گفتم:
- ولم کن.
اما حلقه دست‌هاش سست نشد. پس از چند لحظه نفسش رو رها کرد و بالأخره حلقه دورم سست شد. سریع عقب کشیدم و سیلی محکم‌تری به همون جای قبلی زدم. با آستینم لب‌هام رو پاک کردم و با حرص فحش دادم.
- آشغال.
و هم‌زمان به ساق پاش کوبیدم؛ اما اون با یک اخم فقط بهم زل زده بود. با همون آستینم اشک‌هام رو پاک کردم و دماغم رو بالا کشیدم. با بغض و چشم‌هایی که پر شده بود، گفتم:
- وقتی همه‌چی ثابت شد ازت شکایت می‌کنم!
غم نگاهش هم دلم رو نمی‌سوزوند. مردک بی‌شرفِ .
در مثل قبل نا‌گهانی و با ضرب باز شد. هه لابد از سکوتم نگران شده بود! به محض این‌که در باز شد، من و کامران نگاهمون رو به اون سمت لغزوندیم که... !
***
(پریا)
هاج‌ و واج به عکس‌های روی میز نگاه می‌کردم. از بقیه عکس‌ها خبر داشتم، اصلاً سر ماجرای همون‌ها بود که مدتی چنان درگیر بودم که خونواده‌م رو، حتی خودم رو از یاد بردم. توقع دیدن تموم اون عکس‌ها رو داشتم الا... .
چشم‌هام روی تصویر حنا ثابت مونده بود. دوباره نگاهم رو چرخوندم و به ستیلا که اصلاً هیکلش زنانه نبود، نگاه کردم. ستیلا یک تیشرت جذب پوشیده بود که عضلات بازوهاش به خوبی توی چشم بود. موهای یک طرف سرش تا یک سانت می‌رسیدن؛ اما موهای طرف دیگه‌ش که کج شونه شده بودن، بلندتر بودن. پوست سفیدش هیچ آرایشی نداشت بلکه اثرات زخم چهره زیباش رو خشن کرده بود مثل رد یک چاقو که از گوشه لبش تا نزدیک چونه‌ش پیش رفته بود یا حتی شکستگی ابروی چپش. چشم‌های سیاهش سرد بودن و نگاهش خشن و بی‌رحم، با این حال اون کسی نبود که بخواد من رو بترسونه... من هم یکی بودم حتی بدتر از اون!
- اون دخترِ رو هم با مادرش به درک فرستادیم؛ ولی نمیشه بقیه رو هم با یه انفجار تموم کنیم، اوضاع خطری میشه، باید همه‌شون رو جمع کنیم تا یهو علف‌ها رو بچینیم. بچه‌ها زودتر دست به کار شدند، دیگه الان‌هاست که جمعمون جمع شه.
غیر از من و اون، چند مرد دیگه هم پشت میز نشسته بودند. با خشمی کنترل شده گفتم:
- چرا الان داری این رو میگی؟
یک ابروی ستیلا بالا رفت. با این‌که بارها ترس رو تو نگاهش دیده بودم؛ اما جلوی بقیه هرگز ضعفش رو نسبت به من نشون نمی‌داد.
- چه فرقی می‌کنه؟ نکنه می‌خواستی شخصاً خودت بری پیِشون؟
مشتم رو به میز کوبیدم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و داشتم می‌سوختم. خوشبختانه بابت گریمی که داشتم نه چهره‌م مشخص بود، نه گلگون بودن گونه‌هام.
- از این حرصم می‌گیره که باهام مثل یه برده رفتار میشه.
چشم‌هام رو تنگ کردم و ادامه دادم:
- نکنه فراموش کردی من هم عضوی از سردسته‌هام؟
ستیلا حرفی نزد و در عوض یکی از مردها با اون هیکل تپل و شکم برآمده زشتش گفت:
- داد و قال نداره که، هدف ما اینه کسی بویی نبره‌، می‌دونی که حتی یه شک دلیل محکمیه واسه غوغا کردن، باید از ریشه از شر هر کی که بهش شک داریم و ممکنه تهدیدی واسه‌مون باشه خلاص بشیم.
پشت دندون‌های کلید شده‌م غریدم:
- تو یکی ببند هادی، من خودم یه قانون نویسم.
ایستادم و چشم در چشم ستیلا با صدایی که سعی داشتم محکم باشه، گفتم:
- بار آخر بود که این‌طور بهم بی‌احترامی شد!
معطل نکردم و با حالی پریشون از اتاق جلسه خارج شدم. بابت دوربین‌های مخفی نمی‌تونستم فعلاً بشکنم و حال درونیم رو فاش کنم به همین خاطر تا از عمارت خارج نشدم قامتم رو صاف و محکم نگه داشتم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- عمران باید یه کاری کنیم!
- اگه تو دو دقیقه بشینی من هم فکر می‌کنم! سرم گیج رفت بشین دیگه.
غرغرش برام اهمیتی نداشت؛ ولی خب خسته هم شده بودم، یک ربع تندتند داشتم توی اتاقم راه می‌رفتم. مقابل عمران روی مبل نشستم و گفتم:
- فکر نمی‌کردم حنا هم به سوسن ربط داشته باشه.
به رونم زدم و لند کردم:
- لعنتی عکس همه رو نشون دادن الا اونی که باید.
عمران گفت:
- حرص نخور بابا، اون‌ها تا همین دیروز هم پیگیر بودن تا موبه‌مو همه چی رو بررسی کنن، خودشون هم تازه فهمیدن حنا کجاست.
مشتم رو به کف دستم کوبیدم و خیره به افق گفتم:
- دست و پا می‌زدم تا هر چه سریع‌تر یه راهی پیدا کنم جلوی این قتل عام رو بگیرم... .
چشم در چشم عمران شدم و ادامه دادم:
- ولی عمران الان که پای خونواده‌م وسط کشیده شده حتی نمی‌تونم دستم رو از پام تشخیص بدم... خونواده‌م در خطرن، باید چیکار کنم؟
با خطور فکری وحشت کردم.
- وای!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- وقتی شکارشون خیلی گنده میشد ترجیح می‌دادن تو زمین خودشون شکارش کنن این‌جوری ریسکش هم براشون کمتر بود.
چشم در چشم عمران شدم و ادامه دادم:
- اون‌ها همه رو جمع می‌کنن تا با خیال راحت از شرشون خلاص شن... عمران!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و نجوا کردم:
- نباید بذاریم!
عمران که سمت زانوهاش خم بود، تکیه‌ش رو به مبل داد. سفیهانه نگاهم کرد و گفت:
- نه به اون گریمی که رو صورتته، نه به این حالت. حالا تازه دو ساعت دیگه قراره جمعشون کنن، حرف‌هاشون هم بزنن زمان می‌بره پس فرصت داریم.
- چه فرصتی؟ اصلاً میشه چی‌کار کرد؟ به پلیس بگیم؟ حتی گردن کلفت‌هاشون زیر دست این‌هان. به کی می‌تونیم اعتماد کنیم؟ فقط خودمونیم!
عمران با کلافگی لحظه‌ای پلک به روی هم فشرد و سرش رو چرخوند.
اخم کردم و نفس‌زنان خیره به افق زمزمه کردم:
- آره فقط خودمونیم.
نگاهم رو دوباره به عمران دادم و گفتم:
- تنها یه راه هست!
برای ادامه دادن کمی درنگ کردم.
- می‌دونم ریسکه؛ ولی همین‌که بشه فراریشون داد هم خوبه.
عمران اخم کرد و دوباره سمت زانوهاش خم شد. خیره به چشم‌هام که بابت لنزها یکی سیاه بود و یکی سفید، گفت:
- احتمالاً فقط یه عده اون هم واسه شاهد بودن داستان اون‌جا جمع بشن... حالا نقشه‌ت چیه؟
شمرده‌شمرده گفتم:
- فقط فراریشون بدیم.
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
- با همین افرادی که داریم می‌تونیم یه کاری کنیم.
عمران گفت:
- اما فکر نمی‌کنی که فقط با همون چند نفر طرفی؟ انجمن می‌فهمه!
- واسه همین میگم ریسکه... عمران من نمی‌تونم بی‌خیال خونواده‌م بشم. با این‌که قسم خوردم توی همین راه زندگیم رو بگذرونم؛ ولی نمی‌تونم بی‌خیال خونواده‌م بشم. اون‌ها خونواده منن!
نگاه عمران تیره شد.
- خودم بهتر از هر کسی معنای از دست دادن رو می‌فهمم، لازم نیست برام هجیش کنی.
با درنگ لب زد:
- خیلی‌ خب... نقشه رو، رو کن.
بعد از نزدیک یک ساعت عمران خارج شد. وقتی تنها شدم خلقم نحس شد و نفسم گرفت. حس می‌کردم گریمی که روی صورتم نشسته منافذ تنفسیم رو بسته که نمی‌تونم راحت نفس بکشم.
می‌خواستم به‌طرف دیوار شیشه‌ای برم تا شاید تماشای آسمون صاف و آبی کمی آرومم کنه؛ اما حال و حوصله‌ش رو نداشتم، بیشتر از همیشه خسته و درمونده بودم. روی مبل دراز کشیدم و اجازه دادم افکار نفس‌ تنگیم رو وخیم‌تر کنن. به پدر و مادرم فکر کردم. جرئت نزدیک شدن به خونواده‌م رو نداشتم برای همین سهراب برام عکس‌هاشون رو می‌آورد. هر روز که می‌گذشت گرفته‌تر و پیرتر به نظر می‌رسیدن حتی قهرمان بچگیم پوریا، برادرم، کسی که بیشتر از پدرم و مادرم وابسته‌ش بودم. سخت بود توی یک شهر بودیم؛ ولی به اندازه چهار سال بینمون فاصله افتاده بود!
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم که قطره اشکی آزاد شد. نمی‌خواستم بهش فکر کنم؛ ولی ذهنم همیشه جایی برای اون نامرد داشت، حتی... حتی هنوز هم قلبم جای‌خالیش رو حفظ کرده بود. به کامرانی فکر کردم که خودش مسبب این حال و روزگارم بود، به کامرانی که نامردی رو در حقم تموم کرد، برای منی که عاشقانه می‌خواستمش؛ اما یک‌دفعه اون صحنه همه باورهام رو نابود کرد، کامران من رو نابود کرد. آه کامران، امان از تو!
برای همشون دل‌نگران بودم حتی برای کامرانی که بهم رحم نکرد و ناعادلانه پاش رو روی گاز گذاشت و من رو جا گذاشت. امشب مشخص نبود چی میشد، هیچ اطمینانی نبود که کسی زنده بمونه!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(بهادر)
با سرهنگ و چند مأمور دیگه دور میز شیشه‌ای جمع شده بودیم. سروش بود که پرسید:
- چرا پرونده نیمه کاره بسته شده؟
سرهنگ در جوابش گفت:
- تمام مظنونین این پرونده یا کشته شدن یا از دسترس خارج شدن، یه جورهایی باز بودن پرونده فقط علافی محض بود، هیچ سر نخی نبود تا بشه امیدوار شد، در آخر دستور رسید که پرونده رو ببندیم.
نگاهی بین من و سروش رد و بدل شد. سروش با اخمی کم‌رنگ دوباره به پرونده زیر دستش نگاه کرد. فکر نمی‌کردم که مورچه پرونده‌ای داشته باشه؛ اما انگار قبل از ما هم به چنین سازمانی شک کرده بودن منتهی نمی‌دونستن که اسم باند چیه، فقط یک پیام سر نخ بود اون هم《شب بخیر》ی بود که عجیب بوی یک خواب ابدی رو می‌داد!
گوشی سروش زنگ خورد. با تعجب نگاهش کردم، چرا روی سکوت نذاشتش؟ احتمالاً فراموش کرده بود. این اواخر اگه خودمون رو فراموش نمی‌کردیم هنر بود.
سروش با عذرخواهی خواست تماس رو قطع کنه؛ ولی وقتی چشمش به صفحه گوشی افتاد، اخمش تو هم رفت. نگاه معناداری به من که تقریباً مقابلش نشسته بودم، انداخت؛ شک کردم؛ اما چیزی متوجه نشدم. دوباره عذرخواهی کرد و گفت واجبه جواب بده و از اتاق خارج شد. چندی بعد وقتی در رو باز کرد، رنگش پریده بود؛ اما سعی داشت چیزی بروز نده.
- ببخشید قربان لازمه جایی برم، اتفاقی افتاده که... واجبه اون‌جا باشم.
نگاه منتظر سرهنگ رو که دید، اجباراً گفت:
- شخصیه.
تا این کلمه از زبونش خارج شد، اخم‌های من هم تو هم رفت. احساس خوبی نداشتم. سرهنگ با رفتنش موافقت کرد. وقتی سروش به من نگاه کرد دیگه مطمئن شدم که خبریه برای همین من هم تصمیم به رفتن گرفتم.
سوار ماشین که شدیم، سروش با دستپاچگی ماشین رو روشن کرد. منتظر موندم تا خودش لب باز کنه. وقتی از اداره دور شدیم، گفت:
- خودشون بودن.
نفس‌نفس میزد، اخم داشت و از شدت هیجان سوراخ‌های دماغش باد کرده بودن. چنان آشفته بود که حواسش به سرعت زیاد ماشین هم نبود.
- می‌دونست کجاییم.
اخمش غلیظ‌تر شد و همون‌طور خیره به مسیر ادامه داد:
- حتی گفت تو چه حالیم!
سرش رو سمتم چرخوند.
- اون‌ها به قدری نزدیکن که تو اتاق هم دوربین گذاشتن!
هیچ حرفی نزدم درحالی که درونم برخلاف ظاهرم از هم پاشیده و درهم فرو رفته بود. گیج بودم و سرگشته.
سروش آب دهنش رو قورت داد. با اضطراب و پریشونی گفت:
- گفته یا بریم سر قرار یا... یا برامون سوپرایز دارن.
دوباره نگاهم کرد و گفت:
- باید بریم بهادر وگرنه جون بقیه به خطر میفته.
محکم به فرمون کوبید و با حرص گفت:
- لعنتی حتی شک دارم این‌جا هم حریم داشته باشیم.
با مکث لب زد:
- ممکنه ردیاب و شنود نصب کرده باشن یا حتی دوربین!
دست‌هاش روی فرمون محکم قفل شده بودن، کم مونده بود بلرزه. چنان همه چیز یک‌دفعه‌ای و ناگهانی پیش رفت که توی شوک و بهت بودیم حتی نمی‌دونستیم که تصمیمون درسته یا نه.
***
(ویدا)
من رو محکم روی زمینِ و سرد پرت کردند که کوروش نعره کشید و خواست سمتشون حمله کنه؛ اما کسی با اسلحه شکاری محکم به شقیقه‌ش کوبید. درد داشتم و نگران درد کوروش هم بودم. نفس‌نفس می‌زدم، ناله‌وار کوروش رو صدا زدم تا دوباره یورش نبره. الان موقعیتمون جوری نبود که بخوایم بی‌احتیاطی کنیم، جدای از این با دست‌های بسته در برابر افرادی که مسلح بودن کاملاً بی‌امتیاز بودیم.
کوروش تا صدام رو شنید، با ترس و نگرانی سمتم چرخید. همین که چشمم به خون روی صورتش افتاد، شکمم منقبض شد و ناله‌م هوا رفت. کوروش با زانوهاش سمتم خزید. دست‌هاش رو از پشت محکم بسته بودن و نمی‌تونست حتی با اون هیکل بزرگش طناب رو پاره کنه.
- زندگیم درد داری؟
چنان حواسش پی من بود که حتی متوجه سر خوردن خون روی صورتش نبود. خون روی پلکش هم چکیده بود و کم مونده بود توی چشم چپش بره. وقتی جوابی ازم نگرفت و صورت درهم از درد و چشم‌های خمارم رو دید، با خشم سر چرخوند؛ ولی اون نامردها از اتاق خارج شدن و در آهنی رو هم بستند. کوروش دندون‌هاش رو محکم به هم فشرده بود، نفس‌نفس میزد و بدنش رعشه ریزی داشت.
- زندگیم هیچ اتفاقی نمیفته، خب؟
جوری به نظر می‌رسید که انگار بیشتر نگران منه تا جنین درون رحمم؛ ولی من بیشتر دلواپسیم بابت دخترکم بود که داشت اذیت میشد.
با درد به بقیه‌مون نگاه کردم. غزل با اخم و سکوت سرش پایین بود درحالی که پاهاش از زانو خم بودن و از هم فاصله داشتن. طیبه کنارش نشسته بود و آروم گریه می‌کرد. محمدصدری سمت دیگه من بود. بهراد جلوتر از ما با درد داشت بلند میشد تا سمت دیوار بره. اون سرسخت‌تر از همه ما بود، حتی لجبازتر از کوروش. اون نامردها حتی وقتی اون رو گرفتند باز هم چند مشت و لگد نثارش کردند. کوروش سر و صورتش کبود بود، دماغش هم خون‌ریزی کرده بود، حالا بابت اون ضربه که ان‌شاءالله دست اون مردک پلید بشکنه! صورتش خونی شده بود؛ اما بهراد علاوه بر تموم این‌ها یقه‌ش هم پاره شده بود، قدرت بدنیش کمتر از کوروش بود برای همین با اون سرسختی‌ای که داشت بیشتر آسیب دیده بود. سر و صورتش کبود و زخمی بود، حتی روش تیزی کشیدن و کمی بازوش رو خراش دادن، با این حال شدت خون‌ریزیش نگران کننده نبود انگار اون افراد هم قصد مرگمون رو نداشتن. حتی محمدصدری هم پا به پای پدرش و بهراد زد و دو برابر خورد؛ اما مردونه از ناموسش دفاع کرد هر چند که ته تموم اون تقلاها کشید به یک اتاق بزرگ؛ اما خالی و نیمه تاریک، حتی هوای داخلش هم خنک بود شاید هم من فشارم افتاده بود.
باور کردنی نبود؛ اما افراد مورچه خیلی راحت پوشش دفاعی رو شکستن. شکستن چرا؟ اصلاً به خودشون زحمت هم ندادن بلکه خود اون افراد در ساختمون رو براشون باز کردن! خیلی دیر بود برای فهمیدن این‌که چه رو دستی خوردیم از سازمان امنیتی‌ای که خودش پاش لنگ میزد؛ ولی خبر نداشت! حالا امیدمون به سروش و بهادر بود هر چند که باز هم به پلیس دل‌خوش نبودم و بعید می‌دونستم که بتونه به سروش و بهادر کمک کنه. مورچه‌ها همه جا بودند، همه جا!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(حنا)
مقابل یک در آهنی ایستادند. کسی که موهام رو از پشت به چنگ گرفته بود ظاهراً قصد داشت از ریشه اون‌ها رو بکنه.
در که باز شد، بدون این‌که اون افراد جلوتر بیان من و کامران و پوریا رو توی اتاق که نیمه تاریک و خنک بود، پرت کردن. پوریا چون بی‌هوش بود محکم روی زمین افتاد. پوریا رو همون دم اول جوری زده بودند که بی‌هوش شده بود، وقتی هم سراغ من و کامران اومدند کامران به تنهایی نتونست حریفشون بشه مخصوصاً که اون‌ها اسلحه هم به همراه داشتند! با این حال کامران تموم تلاشش رو برای حفظ جون من کرد!
وقتی داخل اتاق پرت شدم، بدنم رو کنترل کردم تا زمین نیفتم. سر که بلند کردم، چشمم به چند نفر افتاد. دو ثانیه زمان برد تا بتونم اون‌ها رو توی اون فضای تاریک و روشن تشخیص بدم. انگار که چند ساله ندیدمشون بغضم شدت گرفت و چشم‌هام بیش از پیش پر شد.
- بچه‌ها!
زمزمه‌م رو خودم هم به‌سختی شنیدم. ویدا به کوروش تکیه داده بود، حالش اصلاً روبه‌راه نبود و به‌سختی لای پلک‌هاش رو باز کرده بود تا من رو ببینه. طیبه و غزل؛ اما کمی بهتر از اون بودن، به هر حال ویدا باردار بود!
هق‌هقم بلند شد و بدون توجه به کامران خودم رو به غزل و طیبه رسوندم. نمی‌تونستم پیش ویدا برم چون دو طرفش رو گرفته بودند. روی ساق‌هام نشستم و با گریه گفتم:
- شماها این‌جا چی‌کار می‌کنین؟
طیبه با گریه و صدایی گرفته گفت:
- پس تو رو هم گرفتن!
بلندتر هق زد و گفت:
- بدبخت شدیم.
غزل با خشم تنه‌ای بهش زد و زمزمه‌وار غرید:
- احمق حال ویدا رو بد می‌کنی.
اون برخلاف ما دو نفر حتی اشک هم نریخته بود با این‌که ته صداش وحشت و بغض حس میشد. سعی کردم جلوی گریه‌م رو بگیرم؛ اما سخت بود. سر چرخوندم که دیدم کامران کنار مرد جوونی که اوضاعش وخیم‌تر از همه ما بود، نشسته و به دیوار تکیه داده. نگاه خیره‌ش به من بود، ساکت و زل‌ زده نگاهم می‌کرد. ازش چشم گرفتم و خطاب به کوروش با همون چشم‌های تر و صدای بغض‌آلودم گفتم:
- آقا کوروش حال ویدا خوبه؟
یک طرف صورت کوروش خونی بود. در جوابم چشم‌هاش رو محکم بست. با نگرانی به ویدا نگاه کردم، همچنان نفس‌نفس میزد. یک دستش روی شکمش بود و دست دیگه‌ش محکم مشت شده بود و دردش رو با فشار به زمین خالی می‌کرد.
بغض لحظه‌ای نفسم رو گرفت. دوباره رو کردم به طیبه و غزل.
- شما نمی‌دونین این‌ها کیان؟
طیبه دماغش رو بالا کشید و سر به تأیید تکون داد. چشم‌هام گرد شد و پرسیدم:
- خب کین؟
طیبه با نفس‌هایی صدادار و شکسته توضیح داد:
- اسماعیل خواسته علیه یه باند... مد... مدرک جمع کنه، حالا... حالا اون باند هم افتاده... د... دنبال ما.
چشم‌هاش پر شد و نالید:
- خیال می‌کنن ما با اسماعیل هم دستیم... آخه... آخه اون‌ها سوسن رو می‌شناسن، فکر می‌کنن اسماعیل رفته به سوسن گفته، سوسن هم به ما... آخه... اون‌ها می‌دونن که سروش و بهادر پلیسن..‌. دیگه فکر می‌کنن ما براشون دردسر درست می‌کنیم افتادن دنبال ما.
مات و مبهوت به غزل نگاه کردم؛ ولی اون با اخم به زمین زل زده بود و سرش پایین بود. دوباره به طیبه نگاه کردم، داشت گریه می‌کرد.
- چی داری میگی؟ من هیچی نفهمیدم.
فرصتی نشد که به جوابم برسم چون در آهنی باز شد و اتفاقی افتاد که همون نیم‌ ذره امیدمون رو هم قورت داد.
سروش و بهادر رو به داخل هل دادند. اون‌ها صدمه‌ای ندیده بودند؛ ولی با دیدنمون چنان شوکه شدن که تا چند ثانیه خشکشون زده بود.
بهادر با وحشت و نگرانی به مرد جوونی که کنار کامران بود، نگاه می‌کرد. سروش به کوروش و ویدا و همین‌طور برادرزاده‌ش محمدصدری زل زده بود.
سروش ماتم‌زده زمزمه کرد:
- شماها این‌جا چی‌کار می‌کنین؟
کسی جوابش رو نداد که دوباره نجوا کرد:
- اون بی شرف‌ها گفتن... .
ادامه نداد انگار دیگه توان ادامه دادن نداشت. صدای نفس‌هاش حتی به گوش من هم می‌رسید که باهاش نزدیک شش_هفت قدم فاصله داشتم.
بهادر زودتر به خودش اومد. با نگرانی سمت اون مرد جوون رفت که با چشم‌های بسته به دیوار تکیه داده بود. بدنش شل و سست می‌نمود. بهادر کنارش روی زانوهاش نشست و صداش زد.
- بهراد؟ بهراد پسر چشم‌هات رو باز کن.
صدای ضعیفی از اون مرد بلند شد. بدون این‌که چشم‌هاش رو باز کنه، پوزخند ناچیزی زد که زخم لبش باعث شد اخم کنه.
- زنده‌م فعلاً.
بهادر چشم‌هاش رو محکم بست و نفسش رو رها کرد. تکیه‌ش رو به دیوار داد. دست‌های اون و سروش رو هم بسته بودن. سنگینی نگاهی باعث شد چشم بچرخونم. کامران همچنان به من زل زده بود. این‌بار عوض روی گرفتن با تأسف و اندوه چند ثانیه چشم در چشمش موندم تا که قطره اشکی از چشمم خارج شد.
سروش که بین کوروش و بهادر نشسته بود، گفت:
- بهم زنگ زدن گفتن دو حق انتخاب دارم، یا قید شما رو بزنم یا بیام سر قراری که گفتن... فکر نمی‌کردم این‌جا باشین.
کوروش با بی‌حالی غرید:
- اعتماد کردی بهشون؟ خیر سرت پلیسی.
سروش با آشفتگی و کمی خشم گفت:
- مجبور بودم، اون‌ها حتی گفتن من دقیقاً کجا ایستادم و تو چه حالیم، دوربین مخفی نصب کرده بودن پس شکی نبود که نفوذی داشته باشن. باید به حرفشون گوش می‌دادم، نمی‌تونستم هم به کسی چیزی بگم، هیچ جا امن نبود.
کوروش اخم کرد و جوری جابه‌جا شد تا ویدایی که بهش تکیه داده بود، اذیت نشه.
- اون‌ها جلوی خود ما بهتون زنگ زدن... هیچ فیلمی نمی‌دیدن!
این‌بار سروش جا خورد. با بهت به بهادر که اخم کرده بود، نگاه کرد. دوباره رو کرد به کوروش و گفت:
- چی؟!
بهادر لب زد:
- پس چطوری... .
ادامه نداد که سروش با کلافگی و استیصال گفت:
- شانسی که نبوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین