- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
چنان هولزده بودم که بدون فکر سریع به کولهم چنگ زدم و سمت در رفتم؛ اما خروجم هم زمان شد با ورود استاد. اونقدری هیجانزده بودم که جز عذرخواهی زیر لبی چیزی نگم و فوراً کلاس رو ترک کنم. من باید بهراد رو میدیدم، باید بهش میگفتم اصل قضیه چی بوده. هر چقدر هم که من و بهار رو زجر داده بود باز هم این تاوان حقش نبود.
حین پایین رفتن از پلهها شماره بهراد رو گرفتم. نفسنفس داشتم و بیقرار بودم، عذاب وجدان هم که ول کن نبود.
وقتی تماس وصل شد انگار بهترین هدیه رو به من داده باشن، چهرهم باز شد و صدام لرزید.
- بهراد!
صدایی ازش بلند نشد. همونطور که با قدمهای بزرگ و تندی سالن رو طی میکردم تا به حیاط برسم، چشمهام رو محکم بستم. همهش تقصیر من بود، حق داشت اگه فحشم بده.
- باید ببینمت. کجایی؟
بالأخره صداش رو شنیدم؛ اما... سرد بود و خشک.
- چیکارم داری؟
محکم گفتم:
- باید ببینمت.
کمی درنگ کرد. به ماشینم رسیده بودم، گاهی حتی میدوییدم تا زودتر به ماشین برسم. حین اینکه در رو باز میکردم، جواب اون رو هم شنیدم.
- کافه(...).
- اوکی همونجا بمون.
گوشی رو روی صندلی شاگرد پرت کردم و ماشین رو سریع به راه انداختم. با سرعت زیادی میروندم. توی راه افکارم رو مرتب کردم تا بدونم قراره چی بگم. برای اولین بار بود که از رویارویی باهاش اضطراب و شرم داشتم.
نیم ساعتی طول کشید تا به کافه مد نظر برسم. هولهولکی ماشین رو پارک کردم و خودم رو به کافه رسوندم. وقتی داخلش شدم، چشمچشم کردم تا بلکه ببینمش؛ اما نبود.
- الو؟ کجایی؟ من رسیدم.
- دارم پیادهروی میکنم.
چشمهام گرد شد و بلافاصله اخم کردم.
- ها؟
لبهام رو با حرص به هم فشردم و از کافه خارج شدم.
- مگه نگفتم صبر کن بیام؟
- من نگفتم صبر میکنم.
لحظهای از این همه سرتقیش اون هم با اون حالی که داشت، جا خوردم. لجبازی تو خونش بود. نفسم رو رها کردم و گفتم:
- حالا میشه بگی کجایی؟
- پنج دقیقهس راه افتادم، دست چپ رو بگیر بیا.
- منتظر میمونی که؟
- نه.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- اوکی، خودم رو میرسونم.
گوشی رو توی جیب مانتوم کردم و بعد از سوار شدن توی ماشینم بهسمتی که بهراد گفته بود، حرکت کردم. چندی بعد دیدمش که داشت آرومآروم راه میرفت. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو بهش رسوندم. آخ اگه پای این وجدان در میون نبود عمراً اگه سراغش رو میگرفتم، حیف که خودم گند زده بودم، خودم هم باید درستش میکردم.
- بهراد؟
ایستاد و سرش رو سمتم چرخوند. چهرهش چندان تغییری نکرده بود؛ ولی... لاغرتر شده بود! وجدانم بیشتر سوخت و مچاله شد. امیدوارم من رو ببخشه!
- نمیشینی؟
کمی خیرهم موند و سپس ماشین رو دور زد تا سوار بشه. در رو که بست، حرکت کردم. تا چند دقیقه هیچ حرفی نزدیم، اون هم تلاشی برای شکستن سکوت نشون نداد فقط از شیشه طرف خودش به خیابون زل زده بود. مثل یک پسر بچه افسرده مینمود. من چیکار کردم باهاش؟!
فرمون رو محکمتر توی دستهام گرفتم، استرسم بیشتر شده بود؛ اما بالأخره لب باز کردم.
- باید یه چیزی رو بهت بگم.
نگاهم کرد و حاضر جوابی کرد.
- واسه همین اومدی.
از گوشه چشم نیمنگاهی نثارش کردم. با اینکه چشمهای طوسیش دیگه مثل قبل شرور نبود و نمیدرخشید؛ اما زبونش... آخ از زبونش.
ماشین رو کنار زدم. قبل از اینکه سمتش بچرخم و توضیحی بدم، کمی برای خودم وقت گرفتم.
- ببین بهراد، من... یعنی من و بهار یه چیزی رو بهت... یه چیزی رو درست بهت نرسوندیم.
با شرمندگی لب زدم:
- دروغ گفتیم.
اخمهاش درهم رفت؛ اما همچنان منتظر موند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نقشه من بود، خب دلم میخواست بابت کارهایی که کردی تقاص پس بدی واسه همین... .
نمیتونستم بگم و تازه اون لحظه بود که پی بردم چقدر دروغم بزرگ و ناعادلانه بود!
با کف دست به فرمون زدم و زیر لب نجوا کردم:
- لعنتی.
رو به روبهرو با صدای گرفتهای گفتم:
- اینکه گفتم بهار نمیتونه باردار بشه... .
چشمهام رو بستم.
- دروغ بود.
جرئت نگاه کردنش رو نداشتم؛ اما سنگینی نگاهش رو همچنان حس میکردم. نزدیک دقیقهای گذشت؛ ولی اون هیچ عکسالعملی نشون نداد، تو تموم مدت چشمهای من هم بسته بود.
صدای باز شدن در رو که شنیدم، سر چرخوندم. بدون اینکه نگاهم کنه در رو محکم بست و با قدمهای بزرگی جلو رفت. فوراً پیاده شدم و صداش زدم؛ اما نایستاد. در رو بستم و سمتش دوییدم.
- وایسا بهراد.
مقابلش ایستادم که ایستاد. نگاهش سرد و خشمگین بود، نفسنفس میزد، اخم غلیظی هم داشت و فکش سفت و سخت شده بود.
- من نمیدونستم قراره اینطوری بشه فقط میخواستم چند روز اینطوری بمونه تا تو به خودت بیای و... بفهمی کارهات چقدر زشته.
پوزخند بزرگی زد و تا چند ثانیه با همون لبهای کج زلزل نگاهم کرد.
- میدونی داستان از کجا خراب شد؟ که امثال تو خودشون رو بنده خوب خدا میدونن، قضاوت رو هم حق واجب؛ ولی... .
فکش رو تکون داد و سپس با درنگ سرش رو کمی سمتم خم کرد. آرومتر ادامه داد:
- همون خداتون اینقدر صبرش زیاده تا فرصت توبه بده.
چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید:
- خودت چی؟ فهمیدی کارت چقدر زشت بوده؟!
کلمه《زشت》رو چنان با حرص گفت که بیشتر وجدان درد گرفتم. ساکت موندم و با استیصال نگاهش کردم. اون که زمان رو مناسب میدید، خودش رو رها کرد و داد زد:
- به همین راحتیه که گفتی؟ میفهمی چی به من گذشت؟ میفهمی از وقتی که اون... .
با خشمی که صداش رو بمتر کرد، ادامه داد:
- خبر لعنتی رو بهم دادی چی به سر زندگیم اومد؟ حالیته از وقتی سوسن مرد این چند روز چی کشیدم؟ اصلاً میفهمی چی به من گفتی؟!
با چشمهایی پر اشک به چشمهای خشمگینش نگاه میکردم. چونهم داشت میلرزید؛ ولی چونه اون گرم حرف زدن شده بود. وقتی گفت و گفت، متوجه شدم که این پسر هم... دل داره و من... اون رو به طور ناجوانمردانهای شکسته بودم!
حین پایین رفتن از پلهها شماره بهراد رو گرفتم. نفسنفس داشتم و بیقرار بودم، عذاب وجدان هم که ول کن نبود.
وقتی تماس وصل شد انگار بهترین هدیه رو به من داده باشن، چهرهم باز شد و صدام لرزید.
- بهراد!
صدایی ازش بلند نشد. همونطور که با قدمهای بزرگ و تندی سالن رو طی میکردم تا به حیاط برسم، چشمهام رو محکم بستم. همهش تقصیر من بود، حق داشت اگه فحشم بده.
- باید ببینمت. کجایی؟
بالأخره صداش رو شنیدم؛ اما... سرد بود و خشک.
- چیکارم داری؟
محکم گفتم:
- باید ببینمت.
کمی درنگ کرد. به ماشینم رسیده بودم، گاهی حتی میدوییدم تا زودتر به ماشین برسم. حین اینکه در رو باز میکردم، جواب اون رو هم شنیدم.
- کافه(...).
- اوکی همونجا بمون.
گوشی رو روی صندلی شاگرد پرت کردم و ماشین رو سریع به راه انداختم. با سرعت زیادی میروندم. توی راه افکارم رو مرتب کردم تا بدونم قراره چی بگم. برای اولین بار بود که از رویارویی باهاش اضطراب و شرم داشتم.
نیم ساعتی طول کشید تا به کافه مد نظر برسم. هولهولکی ماشین رو پارک کردم و خودم رو به کافه رسوندم. وقتی داخلش شدم، چشمچشم کردم تا بلکه ببینمش؛ اما نبود.
- الو؟ کجایی؟ من رسیدم.
- دارم پیادهروی میکنم.
چشمهام گرد شد و بلافاصله اخم کردم.
- ها؟
لبهام رو با حرص به هم فشردم و از کافه خارج شدم.
- مگه نگفتم صبر کن بیام؟
- من نگفتم صبر میکنم.
لحظهای از این همه سرتقیش اون هم با اون حالی که داشت، جا خوردم. لجبازی تو خونش بود. نفسم رو رها کردم و گفتم:
- حالا میشه بگی کجایی؟
- پنج دقیقهس راه افتادم، دست چپ رو بگیر بیا.
- منتظر میمونی که؟
- نه.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- اوکی، خودم رو میرسونم.
گوشی رو توی جیب مانتوم کردم و بعد از سوار شدن توی ماشینم بهسمتی که بهراد گفته بود، حرکت کردم. چندی بعد دیدمش که داشت آرومآروم راه میرفت. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو بهش رسوندم. آخ اگه پای این وجدان در میون نبود عمراً اگه سراغش رو میگرفتم، حیف که خودم گند زده بودم، خودم هم باید درستش میکردم.
- بهراد؟
ایستاد و سرش رو سمتم چرخوند. چهرهش چندان تغییری نکرده بود؛ ولی... لاغرتر شده بود! وجدانم بیشتر سوخت و مچاله شد. امیدوارم من رو ببخشه!
- نمیشینی؟
کمی خیرهم موند و سپس ماشین رو دور زد تا سوار بشه. در رو که بست، حرکت کردم. تا چند دقیقه هیچ حرفی نزدیم، اون هم تلاشی برای شکستن سکوت نشون نداد فقط از شیشه طرف خودش به خیابون زل زده بود. مثل یک پسر بچه افسرده مینمود. من چیکار کردم باهاش؟!
فرمون رو محکمتر توی دستهام گرفتم، استرسم بیشتر شده بود؛ اما بالأخره لب باز کردم.
- باید یه چیزی رو بهت بگم.
نگاهم کرد و حاضر جوابی کرد.
- واسه همین اومدی.
از گوشه چشم نیمنگاهی نثارش کردم. با اینکه چشمهای طوسیش دیگه مثل قبل شرور نبود و نمیدرخشید؛ اما زبونش... آخ از زبونش.
ماشین رو کنار زدم. قبل از اینکه سمتش بچرخم و توضیحی بدم، کمی برای خودم وقت گرفتم.
- ببین بهراد، من... یعنی من و بهار یه چیزی رو بهت... یه چیزی رو درست بهت نرسوندیم.
با شرمندگی لب زدم:
- دروغ گفتیم.
اخمهاش درهم رفت؛ اما همچنان منتظر موند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نقشه من بود، خب دلم میخواست بابت کارهایی که کردی تقاص پس بدی واسه همین... .
نمیتونستم بگم و تازه اون لحظه بود که پی بردم چقدر دروغم بزرگ و ناعادلانه بود!
با کف دست به فرمون زدم و زیر لب نجوا کردم:
- لعنتی.
رو به روبهرو با صدای گرفتهای گفتم:
- اینکه گفتم بهار نمیتونه باردار بشه... .
چشمهام رو بستم.
- دروغ بود.
جرئت نگاه کردنش رو نداشتم؛ اما سنگینی نگاهش رو همچنان حس میکردم. نزدیک دقیقهای گذشت؛ ولی اون هیچ عکسالعملی نشون نداد، تو تموم مدت چشمهای من هم بسته بود.
صدای باز شدن در رو که شنیدم، سر چرخوندم. بدون اینکه نگاهم کنه در رو محکم بست و با قدمهای بزرگی جلو رفت. فوراً پیاده شدم و صداش زدم؛ اما نایستاد. در رو بستم و سمتش دوییدم.
- وایسا بهراد.
مقابلش ایستادم که ایستاد. نگاهش سرد و خشمگین بود، نفسنفس میزد، اخم غلیظی هم داشت و فکش سفت و سخت شده بود.
- من نمیدونستم قراره اینطوری بشه فقط میخواستم چند روز اینطوری بمونه تا تو به خودت بیای و... بفهمی کارهات چقدر زشته.
پوزخند بزرگی زد و تا چند ثانیه با همون لبهای کج زلزل نگاهم کرد.
- میدونی داستان از کجا خراب شد؟ که امثال تو خودشون رو بنده خوب خدا میدونن، قضاوت رو هم حق واجب؛ ولی... .
فکش رو تکون داد و سپس با درنگ سرش رو کمی سمتم خم کرد. آرومتر ادامه داد:
- همون خداتون اینقدر صبرش زیاده تا فرصت توبه بده.
چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید:
- خودت چی؟ فهمیدی کارت چقدر زشت بوده؟!
کلمه《زشت》رو چنان با حرص گفت که بیشتر وجدان درد گرفتم. ساکت موندم و با استیصال نگاهش کردم. اون که زمان رو مناسب میدید، خودش رو رها کرد و داد زد:
- به همین راحتیه که گفتی؟ میفهمی چی به من گذشت؟ میفهمی از وقتی که اون... .
با خشمی که صداش رو بمتر کرد، ادامه داد:
- خبر لعنتی رو بهم دادی چی به سر زندگیم اومد؟ حالیته از وقتی سوسن مرد این چند روز چی کشیدم؟ اصلاً میفهمی چی به من گفتی؟!
با چشمهایی پر اشک به چشمهای خشمگینش نگاه میکردم. چونهم داشت میلرزید؛ ولی چونه اون گرم حرف زدن شده بود. وقتی گفت و گفت، متوجه شدم که این پسر هم... دل داره و من... اون رو به طور ناجوانمردانهای شکسته بودم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: