- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
خشکم زد. مات و مبهوت نگاهش کردم. حس کردم این حالتش برام آشناست. خیرگی نگاهم توجهش رو جلب کرد که چشم در چشمم شد. وقتی بهت و چهره هاج و واجم رو دید، دستش رو از روی بازوش برداشت و روی گرفت. نه حرفی زد و نه واکنشی نشون داد، شاید اصلاً متوجه نشد، خب اون از کجا باید میدونست که... از این صحنه خوشم اومد؟!
پنج دقیقهای که گذشت، با کسی تماس گرفت.
- الو رسیدین؟ خوبه ما هم نزدیکیم.
تپش قلب داشتم، با حرفی که زد رعشهای از وجودم گذشت. حس کردم دیگه گرمم نیست و در عوض دارم یخ میزنم. سر انگشتهای دستم سرد شده بود، پاهام هم که بدتر. خم شدم و کولر رو خاموش کردم. حتی با اینکه چند دقیقه بعد ماشین با هوای بیرون تقریباً هم دما شد؛ اما باز هم سردم بود.
مأمورها لب ساحل منتظر بودند؟ قرار بود تیراندازی بشه؟ جون سالم به در میبردم؟ مخاطب اسماعیل کی بود؟
- چند نفر قراره باهامون باشن؟
سرش رو سمتم چرخوند و یک نیمنگاه نثارم کرد سپس رو به روبهرو جواب داد:
- هشت نفر.
آب دهنم رو قورت دادم و برای اینکه اسماعیل به حالم شک نکنه، سرم رو سمت شیشه چرخوندم. حس میکردم روی پیشونیم نوشته شده:
《من به تو خ*یانت کردم.》
به شدت مضطرب بودم و ترس داشتم. دوباره یک نگاه دیگه از آینه بغل به پشت سرم انداختم تا شاید فرجی میشد و اون مأمور رو میدیدم؛ ولی با کسی چشم تو چشم شدم که اصلاً توقع نداشتم. بهراد؟!
بهراد راننده بود؛ اما از نگاهم بهش دو ثانیه هم نگذشت که یک ماشین دیگه بینمون قرار گرفت. نگاه گرفتم و با چشمهایی گرد به پایین زل زدم. ضربان قلبم بالا رفته بود و خون با فشار بیشتری تو رگهام جریان داشت، حس میکردم هر لحظه ممکنه خونریزی کنم، حتی میتونستم نبض گردنم رو هم حس کنم.
نفس زنان به یقهم چنگ زدم و از گوشه چشم به اسماعیل نگاه کردم. اخم داشت و متفکر مینمود. اون هم هیجان داشت و ناآروم بود چون مشتش روی فرمون میلغزید و گهگاهی هم آروم با کف دست بهش میزد.
دوباره از آینه بغل ماشینها رو نگاه کردم؛ ولی هیچ اثری از ماشین بهراد نبود؛ اما همین که من اون رو دیدم و اون هم من رو دید! برام کافی بود، همین اندازه برای دلگرمیم کافی بود.
بالأخره به ساحل رسیدیم. چنان مسیر برام طولانی گذشت که حس کردم از قم به راه افتادیم. وقتی به مسیر خاکی زدیم و از شهر خارج شدیم، سکوت بیشتر خودنمایی کرد. آسمون تاریک و نسبتاً پر ستاره بود، اطراف خلوت بود و از دور هم میشد صدای امواج دریا رو شنید با اینکه باد آن چنانی هم جریان نداشت.
اسماعیل ماشین رو همچنان روند تا از دور دو ماشین سیاه به چشم خورد. وقتی بهشون رسیدیم، تونستم دو نفر رو پیاده ببینم، شش نفر دیگه هم از ماشینها پیاده شدن. بین هیچکدومشون اون مرد جوون رو ندیدم، توی ساحل هم جز ما کسی نبود، ترسم با اضطرابم برابری کرد. پس کجا بودند؟ وقتی بهخاطر آوردم که بهراد پشت سرم بود، دوباره کمی آروم گرفتم. اونها هر جا که بودن حواسشون پی ما بود، نباید خودم رو میباختم، شاید، شاید قصد داشتند توی دریا دستگیرشون کنند تا بقیه همدستهاشون که توی کشتی بودن هم دستگیر بشن. باید امیدوار میبودم.
- چرا پیاده نمیشی؟
نگاهش کردم و وقتی اون رو خارج از ماشین دیدم، به خودم اومدم. در رو باز کردم و پیاده شدم؛ ولی جلوتر نرفتم. پاهام خفیف میلرزید و نفسنفس داشتم، گهگاهی هم به اطراف نگاه میکردم تا بلکه بهراد یا شخص دیگهای رو ببینم.
اسماعیل سمت افرادش رفت و پرسید:
- عبدالشکور هنوز نیومده؟
- گفت تا دو دقیقه دیگه... .
کَس دیگهای بین حرفش پرید و گفت:
- رئیس، اومدن.
همهمون به دریا چشم دوختیم که از دور دو قایق موتوری دیدیم. قایقها با سرعت داشتن نزدیک میشدند. اسماعیل گفت:
- آماده باشین.
این رو گفت و سمت من چرخید. وقتی ترس و هیجان رو تو چشمهام دید، اشتباه برداشت کرد و نزدیکم شد. دستم رو گرفت و گفت:
- گلم... .
سریع دستم رو کشیدم که حرفش قطع شد. چون فاصلهمون کم بود، مجبور نبودم با شتاب دستم رو آزاد کنم که دستم به اطراف شوت بشه برای همین کسی متوجه درگیریمون نشد.
اسماعیل با درنگ ادامه داد:
- حواسم بهت هست.
در جوابش فقط تونستم سرم رو با تأسف به چپ و راست تکون بدم.
پنج دقیقهای که گذشت، با کسی تماس گرفت.
- الو رسیدین؟ خوبه ما هم نزدیکیم.
تپش قلب داشتم، با حرفی که زد رعشهای از وجودم گذشت. حس کردم دیگه گرمم نیست و در عوض دارم یخ میزنم. سر انگشتهای دستم سرد شده بود، پاهام هم که بدتر. خم شدم و کولر رو خاموش کردم. حتی با اینکه چند دقیقه بعد ماشین با هوای بیرون تقریباً هم دما شد؛ اما باز هم سردم بود.
مأمورها لب ساحل منتظر بودند؟ قرار بود تیراندازی بشه؟ جون سالم به در میبردم؟ مخاطب اسماعیل کی بود؟
- چند نفر قراره باهامون باشن؟
سرش رو سمتم چرخوند و یک نیمنگاه نثارم کرد سپس رو به روبهرو جواب داد:
- هشت نفر.
آب دهنم رو قورت دادم و برای اینکه اسماعیل به حالم شک نکنه، سرم رو سمت شیشه چرخوندم. حس میکردم روی پیشونیم نوشته شده:
《من به تو خ*یانت کردم.》
به شدت مضطرب بودم و ترس داشتم. دوباره یک نگاه دیگه از آینه بغل به پشت سرم انداختم تا شاید فرجی میشد و اون مأمور رو میدیدم؛ ولی با کسی چشم تو چشم شدم که اصلاً توقع نداشتم. بهراد؟!
بهراد راننده بود؛ اما از نگاهم بهش دو ثانیه هم نگذشت که یک ماشین دیگه بینمون قرار گرفت. نگاه گرفتم و با چشمهایی گرد به پایین زل زدم. ضربان قلبم بالا رفته بود و خون با فشار بیشتری تو رگهام جریان داشت، حس میکردم هر لحظه ممکنه خونریزی کنم، حتی میتونستم نبض گردنم رو هم حس کنم.
نفس زنان به یقهم چنگ زدم و از گوشه چشم به اسماعیل نگاه کردم. اخم داشت و متفکر مینمود. اون هم هیجان داشت و ناآروم بود چون مشتش روی فرمون میلغزید و گهگاهی هم آروم با کف دست بهش میزد.
دوباره از آینه بغل ماشینها رو نگاه کردم؛ ولی هیچ اثری از ماشین بهراد نبود؛ اما همین که من اون رو دیدم و اون هم من رو دید! برام کافی بود، همین اندازه برای دلگرمیم کافی بود.
بالأخره به ساحل رسیدیم. چنان مسیر برام طولانی گذشت که حس کردم از قم به راه افتادیم. وقتی به مسیر خاکی زدیم و از شهر خارج شدیم، سکوت بیشتر خودنمایی کرد. آسمون تاریک و نسبتاً پر ستاره بود، اطراف خلوت بود و از دور هم میشد صدای امواج دریا رو شنید با اینکه باد آن چنانی هم جریان نداشت.
اسماعیل ماشین رو همچنان روند تا از دور دو ماشین سیاه به چشم خورد. وقتی بهشون رسیدیم، تونستم دو نفر رو پیاده ببینم، شش نفر دیگه هم از ماشینها پیاده شدن. بین هیچکدومشون اون مرد جوون رو ندیدم، توی ساحل هم جز ما کسی نبود، ترسم با اضطرابم برابری کرد. پس کجا بودند؟ وقتی بهخاطر آوردم که بهراد پشت سرم بود، دوباره کمی آروم گرفتم. اونها هر جا که بودن حواسشون پی ما بود، نباید خودم رو میباختم، شاید، شاید قصد داشتند توی دریا دستگیرشون کنند تا بقیه همدستهاشون که توی کشتی بودن هم دستگیر بشن. باید امیدوار میبودم.
- چرا پیاده نمیشی؟
نگاهش کردم و وقتی اون رو خارج از ماشین دیدم، به خودم اومدم. در رو باز کردم و پیاده شدم؛ ولی جلوتر نرفتم. پاهام خفیف میلرزید و نفسنفس داشتم، گهگاهی هم به اطراف نگاه میکردم تا بلکه بهراد یا شخص دیگهای رو ببینم.
اسماعیل سمت افرادش رفت و پرسید:
- عبدالشکور هنوز نیومده؟
- گفت تا دو دقیقه دیگه... .
کَس دیگهای بین حرفش پرید و گفت:
- رئیس، اومدن.
همهمون به دریا چشم دوختیم که از دور دو قایق موتوری دیدیم. قایقها با سرعت داشتن نزدیک میشدند. اسماعیل گفت:
- آماده باشین.
این رو گفت و سمت من چرخید. وقتی ترس و هیجان رو تو چشمهام دید، اشتباه برداشت کرد و نزدیکم شد. دستم رو گرفت و گفت:
- گلم... .
سریع دستم رو کشیدم که حرفش قطع شد. چون فاصلهمون کم بود، مجبور نبودم با شتاب دستم رو آزاد کنم که دستم به اطراف شوت بشه برای همین کسی متوجه درگیریمون نشد.
اسماعیل با درنگ ادامه داد:
- حواسم بهت هست.
در جوابش فقط تونستم سرم رو با تأسف به چپ و راست تکون بدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: