جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,379 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خشکم زد. مات و مبهوت نگاهش کردم. حس کردم این حالتش برام آشناست. خیرگی نگاهم توجه‌ش رو جلب کرد که چشم در چشمم شد. وقتی بهت و چهره هاج‌ و واجم رو دید، دستش رو از روی بازوش برداشت و روی گرفت. نه حرفی زد و نه واکنشی نشون داد، شاید اصلاً متوجه نشد، خب اون از کجا باید می‌دونست که... از این صحنه خوشم اومد؟!
پنج دقیقه‌ای که گذشت، با کسی تماس گرفت.
- الو رسیدین؟ خوبه ما هم نزدیکیم.
تپش قلب داشتم، با حرفی که زد رعشه‌ای از وجودم گذشت. حس کردم دیگه گرمم نیست و در عوض دارم یخ می‌زنم. سر انگشت‌های دستم سرد شده بود، پاهام هم که بدتر. خم شدم و کولر رو خاموش کردم. حتی با این‌که چند دقیقه بعد ماشین با هوای بیرون تقریباً هم دما شد؛ اما باز هم سردم بود.
مأمورها لب ساحل منتظر بودند؟ قرار بود تیراندازی بشه؟ جون سالم به در می‌بردم؟ مخاطب اسماعیل کی بود؟
- چند نفر قراره باهامون باشن؟
سرش رو سمتم چرخوند و یک نیم‌نگاه نثارم کرد سپس رو به‌ روبه‌رو جواب داد:
- هشت نفر.
آب دهنم رو قورت دادم و برای این‌که اسماعیل به حالم شک نکنه، سرم رو سمت شیشه چرخوندم. حس می‌کردم روی پیشونیم نوشته شده:
《من به تو خ*یانت کردم.》
به شدت مضطرب بودم و ترس داشتم. دوباره یک نگاه دیگه از آینه بغل به پشت سرم انداختم تا شاید فرجی میشد و اون مأمور رو می‌دیدم؛ ولی با کسی چشم تو چشم شدم که اصلاً توقع نداشتم. بهراد؟!
بهراد راننده بود؛ اما از نگاهم بهش دو ثانیه هم نگذشت که یک ماشین دیگه بینمون قرار گرفت. نگاه گرفتم و با چشم‌هایی گرد به پایین زل زدم. ضربان قلبم بالا رفته بود و خون با فشار بیشتری تو رگ‌هام جریان داشت، حس می‌کردم هر لحظه ممکنه خون‌ریزی کنم، حتی می‌تونستم نبض گردنم رو هم حس کنم.
نفس‌ زنان به یقه‌م چنگ زدم و از گوشه چشم به اسماعیل نگاه کردم. اخم داشت و متفکر می‌نمود. اون هم هیجان داشت و ناآروم بود چون مشتش روی فرمون می‌لغزید و گه‌گاهی هم آروم با کف دست بهش میزد.
دوباره از آینه بغل ماشین‌ها رو نگاه کردم؛ ولی هیچ اثری از ماشین بهراد نبود؛ اما همین که من اون رو دیدم و اون هم من رو دید! برام کافی بود، همین اندازه برای دلگرمیم کافی بود.
بالأخره به ساحل رسیدیم. چنان مسیر برام طولانی گذشت که حس کردم از قم به راه افتادیم. وقتی به مسیر خاکی زدیم و از شهر خارج شدیم، سکوت بیشتر خودنمایی کرد. آسمون تاریک و نسبتاً پر ستاره بود، اطراف خلوت بود و از دور هم میشد صدای امواج دریا رو شنید با این‌که باد آن چنانی هم جریان نداشت.
اسماعیل ماشین رو همچنان روند تا از دور دو ماشین سیاه به چشم خورد. وقتی بهشون رسیدیم، تونستم دو نفر رو پیاده ببینم، شش نفر دیگه هم از ماشین‌ها پیاده شدن. بین هیچ‌کدومشون اون مرد جوون رو ندیدم، توی ساحل هم جز ما کسی نبود، ترسم با اضطرابم برابری کرد. پس کجا بودند؟ وقتی به‌خاطر آوردم که بهراد پشت سرم بود، دوباره کمی آروم گرفتم. اون‌ها هر جا که بودن حواسشون پی ما بود، نباید خودم رو می‌باختم، شاید، شاید قصد داشتند توی دریا دستگیرشون کنند تا بقیه هم‌دست‌هاشون که توی کشتی بودن هم دستگیر بشن. باید امیدوار می‌بودم.
- چرا پیاده نمیشی؟
نگاهش کردم و وقتی اون رو خارج از ماشین دیدم، به خودم اومدم. در رو باز کردم و پیاده شدم؛ ولی جلوتر نرفتم. پاهام خفیف می‌لرزید و نفس‌نفس داشتم، گه‌گاهی هم به اطراف نگاه می‌کردم تا بلکه بهراد یا شخص دیگه‌ای رو ببینم.
اسماعیل سمت افرادش رفت و پرسید:
- عبدالشکور هنوز نیومده؟
- گفت تا دو دقیقه دیگه... .
کَس دیگه‌ای بین حرفش پرید و گفت:
- رئیس، اومدن.
همه‌مون به دریا چشم دوختیم که از دور دو قایق‌‌ موتوری دیدیم. قایق‌ها با سرعت داشتن نزدیک می‌شدند. اسماعیل گفت:
- آماده باشین.
این رو گفت و سمت من چرخید. وقتی ترس و هیجان رو تو چشم‌هام دید، اشتباه برداشت کرد و نزدیکم شد. دستم رو گرفت و گفت:
- گلم... .
سریع دستم رو کشیدم که حرفش قطع شد. چون فاصله‌مون کم بود، مجبور نبودم با شتاب دستم رو آزاد کنم که دستم به اطراف شوت بشه برای همین کسی متوجه درگیریمون نشد.
اسماعیل با درنگ ادامه داد:
- حواسم بهت هست.
در جوابش فقط تونستم سرم رو با تأسف به چپ و راست تکون بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قایق‌‌ها به ساحل نزدیک شدند. اسماعیل نگاه گذرایی بهشون انداخت و دوباره رو کرد به من و گفت:
- باید بریم.
دستم رو گرفت تا با خودش همراهم کنه که باز هم بدون هیچ حرفی دستم رو کشیدم. یک نگاه به من انداخت و در نهایت تسلیم شد. ساکت بودم چون زبونم قدرت حرکت نداشت و به سقف دهنم چسبیده بود. ریه‌هام بیشتر از همیشه فعال بودند و دست و پاهام سرد بودن و خفیف می‌لرزیدند.
بعد از این‌که جلیقه‌های نجات رو پوشیدیم، کمی توی دریا راه رفتیم تا به قایق‌ها برسیم. تا به حال سوار قایق‌ موتوری نشده بودم برای همین وقتی اسماعیل خواست کمکم کنه، مانعش نشدم؛ ولی به محض این‌که داخل قایق شدم، دوباره دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
اسماعیل کنارم نشسته بود، وقتی قایق چرخید تا حرکت کنه، تکون بدی خوردم و از سر وحشت به بازوی اسماعیل چنگ زدم. چنان از سرعت زیاد قایق ترسیده بودم که وقتی اسماعیل بازوش رو رها کرد و در عوض بغلم کرد، خودم رو کنار نکشیدم و حتی بیشتر خودم را بهش فشردم. نجوا کنان گفت:
- هیچ اتفاقی نمی‌افته، گل من تو جات پیش من امنه!
چشم‌هام رو بسته بودم و می‌لرزیدم. هیچ یک از حرف‌هاش رو باور نمی‌کردم چون می‌دونستم که خودش هم نمی‌دونه چه‌ خطر بزرگی در کمینشه. دیگه مطمئن شده بودم که توی دریا یک غافلگیری داریم و همین باعث میشد وحشتم دو چندان بشه چون اگه توی دریا نبودیم به راحتی می‌تونستم فرار کنم؛ ولی توی دریا... .
نزدیک ده دقیقه‌ای توی راه بودیم که کشتی‌ای به چشم خورد. با هراس و اضطراب به اطراف نگاه کردم.
《پس کدوم گورین؟》
داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم درحالی که قایق داشت به سرعت به اون کشتی بزرگ نزدیک میشد. یک‌دفعه یکی از مردها که توی قایق دیگه‌ای بود، داد زد:
- رئیس چند قایق دیگه‌ هم این‌جاس!
اسماعیل تا این رو شنید ابروهاش تو هم رفت. من رو رها کرد و ایستاد. اون مرد دوربین رو سمتش پرتاب کرد که اسماعیل اون رو از توی هوا گرفت. از طریق دوربین اطراف رو نگاه کرد و انگار چیز خوبی ندید که با وحشت عربده کشید:
- شکور دور بزن، سریع!
دست‌هام رو مشت کرده بودم و روی دهنم گذاشته بودم. اسماعیل خطاب به افرادش داد زد:
- آماده شین.
و همین حرفش کافی بود تا اون مردها حتی خود اسماعیل کلت و اسلحه‌هاشون رو، رو کنند! چشم‌هام از وحشت گرد شده بود. پس یک نمایش تیراندازی هم داشتیم! واقعاً زنده می‌موندم؟
اشک توی چشم‌هام جمع شد. نگاه اسماعیل به من افتاد، انگار تازه من رو دید و متوجه‌م شد که خودش رو بهم رسوند. مقابلم روی پنجه‌هاش نشست و گفت:
- هر اتفاقی بیفته اجازه نمیدم تو صدمه ببینی، سر قولم می‌مونم. بهم اعتماد کن، باشه؟
من؛ ولی هیچی نمی‌فهمیدم چون نگاهم به اسلحه توی دستش بود. اسماعیل که کلافه شده بود، با دست‌هاش که توی یکیشون یک اسلحه بود! صورتم را قاب گرفت و نگاهم رو خرید.
- باشه؟
هاج‌ و واج نگاهش کردم، متوجه منظورش نبودم و انگار فهمید که گفت:
- بهم اعتماد کن... و نترس!
توی چشم‌های اون هم...‌ اشک جمع شد؛ ولی نگاهش رو ازم نگرفت. دندون‌هاش رو به روی هم فشرد که فکش منقبض شد. ناگهان یکی از افراد توی همین قایق تیر خورد که شونه‌هام بالا پرید و جیغ زدم و هم‌ زمان به مچ‌های کلفت اسماعیل چنگ زدم. بقیه هم به هول و ولا افتادند و سریع هدف‌گیری کردند.
- اسماعیل!
اسماعیل جواب زمزمه‌م رو نداد و در عوض سریع وادارم کرد تا روی کف قایق بشینم و من درحالی که چشم‌های ترسیده و وق‌زده‌م به اون جنازه بود، روی زمین نشستم. کسی حواسش به اون مردی که تیر خورد و مرد، نبود، من هم دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این شاهد جنازه خونینش که کف قایق افتاده بود، باشم به همین خاطر توی خودم جمع شدم و با دست‌هام صورتم رو پوشوندم‌. از شدت فشار و شوکی که بهم وارد شده بود، داشتم بی‌صدا گریه می‌کردم. صدای شلیک‌ها گوش‌خراش بود و هر وقت که گلوله‌ای آزاد میشد، من مرگم رو نزدیک‌تر حس می‌کردم‌.
قایق‌ها با سرعت درحال حرکت بودند. سه قایق داشتند ما رو تعقیب می‌کردند و دو قایق کشتی رو محاصره کرده بودند. گه‌گاهی اسماعیل و افرادش شلیک می‌کردند و گه‌گاهی پلیس‌ها. چون قایق دومی به نوعی سپر ما بود و عقب‌تر، دو کشته داده بود. همه افراد ایستاده بودند و شلیک می‌کردند. کسی حواسش پی من نبود حتی اسماعیل که نزدیکم بود. بینابین تعقیب و گریز یک‌دفعه یک گلوله از پشت سر به شونه‌م خورد. چنان ناگهانی و غیر منتظره بود که جا خوردم و جز سوزش لحظه اولش درد دیگه‌ای حس نکردم. اسماعیل با وحشت صدام زد و کنارم نشست. هاج‌ و واج، مات و مبهوت با چشم‌های گردم به زمین زل زده بودم. اسماعیل داشت داد و فریاد می‌کشید؛ ولی من صداش رو تو پس‌ زمینه می‌شنیدم.
مگه اون‌ها پلیس نبودند؟ پس... چرا به من شلیک کردند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هنوز دردی حس نمی‌کردم؛ ولی بدنم انگار هوشیارتر بود و می‌دونست که باید واکنشی نشون بده چون نفس‌هام منقطع شده بود و بی‌حال بودم. زمزمه‌وار گفتم:
- اون... گفت که... پلی... پلیسه.
اسماعیل که به نحوی در آغوشم گرفته بود، یک دستش رو محکم روی زخمم گذاشته بود تا خون‌ریزیم رو بند بیاره، هر چند چندان فایده‌ای نداشت، دست دیگه‌ش رو روی صورتم گذاشت. چشم‌هاش از اشک براق شده بودن.
- چی داری میگی؟
حس کردم بدنم داره می‌افته؛ اما دست‌های اسماعیل مثل دو ستون نگه‌م داشته بودند. از لای پلک‌های خمارم نگاهش می‌کردم. درد و سوزش لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد، حس می‌کردم گوشتم داره آتیش می‌گیره، به شدت شونه‌م داغ شده بود و می‌سوخت. نفس‌ زنان گفتم:
- گفت بگم... کی میری... گفت بگم... کجا... میری... اون گف... گف... پ... پلیسه... گف... ‌.
سرم به یک طرف شل شد که اسماعیل با دستش دوباره نگه‌م داشت. دیدم که یک قطره اشک از چشمش چکید. وقتی دید نگه‌داری اون زخم بی‌فایده‌ست، محکم‌تر من رو توی آغوشش گرفت و به خودش فشردم درحالی که سرم روی ساعدش قرار داشت و به نحوی خوابیده بودم.
- تحمل کن، باشه؟ تحمل کن گل من، خیلی سریع از این‌جا... .
شخص دیگه‌ای روی زمین افتاد، درست پشت سر اسماعیل. این هم کشته بعدی!
من واقعاً زنده می‌موندم؟
اسماعیل تکونم داد که دردم شدت گرفت؛ ولی جز اخم کار دیگه‌ای نتونستم بکنم.
کسی داد زد:
- رئیس پلیس‌ها اومدن!
انگار خبر تولد رو بهش دادند که چهره‌ش باز شد. بی‌توجه به این‌که یک خلافکاره و پلیس براش نشونه خوبی نیست، تک‌خنده پر اشکی زد و خطاب بهم گفت:
- گلم، سوسن جان پلیس اومده، می‌تونی تحمل کنی، نه؟
پلیس؟ مغزم انگار دیگه گرسنه‌ش نبود تا کلمه‌ای رو هضم کنه، هر چی پیش می‌اومد رو بدون نگاه کردن پس میزد. پلک‌هام سنگین‌تر شدند. اسماعیل دوباره تکونم داد که جای زخمم تیر کشید؛ اما دیگه حتی توان اخم کردن هم نداشتم.
- رئیس دارن نزدیک میشن!
لای همون باریکه کم چشم‌هام دیدم که اسماعیل با اخم غلیظی محکم چشم‌هاش رو بست. لب‌هاش رو به هم می‌فشرد و فکش داشت می‌لرزید. دیدم که دو قطره اشک از چشم‌هاش چکید. تموم بدنش از شدت خشم به لرزه افتاد. به یک‌باره نعره زد و رهام کرد. با اسلحه‌ش یک نفس تیراندازی کرد. تنها اون نبود، صدای شلیک رو از هر سمتی می‌شنیدم.
درحالی که روی قایق افتاده بودم، به نیم‌رخ اسماعیل نگاه می‌کردم. گاهی فریاد می‌کشید و دستوری می‌داد، گاهی فحش می‌داد؛ اما یک لحظه هم دست از شلیک کردن برنداشت.
انگار داشتم توی بیداری خواب می‌دیدم چون یک‌دفعه صحنه عوض شد، صداها بیشتر تو پس‌زمینه فرو رفتند و در عوض من چیزهای دیگه‌ای دیدم و شنیدم.
صدای اسماعیل بود که می‌گفت قصد داره من رو ببینه. صداش هول‌زده و ترسیده بود. یک‌دفعه خودم و اون رو توی ماشین دیدم. درحالی که داشت به سرعت حرکت می‌کرد، با ترس حرف‌هایی میزد.
《فکر نمی‌کردم این‌طور بشه؛ اما مازیار مرده. یکی من رو لو داده و بهم شک کردن... اون‌ها حتی تو رو هم می‌شناسن و قصد دارن بکشنت... باید تهران رو برای یه مدت ترک کنیم تا بفهمم باید چی‌کار کنم.》
و صدای من بلند شد که داشتم با گریه می‌گفتم:
《چرا این‌ها رو زودتر بهم نگفتی؟!》
دوباره تونستم اسماعیل رو ببینم. نشسته بود و داشت اسلحه‌ش رو پر می‌کرد، دست‌هاش می‌لرزید. یک لحظه نگاهم کرد، چشم‌هاش از اشک براق شده بود. پلک‌هام چنان نزدیک هم بودند که به نظر نمی‌رسید هنوز هم هوشیار باشم.
تصاویر رنگ باخت و صحنه‌ عوض شد. اسماعیل من رو که داشتم گریه می‌کردم، در آغوش گرفته بود. توی یک مکان تاریک نشسته بودیم‌‌. زیر گوشم نجوا کرد:
《مراقبتم گلم.》
《اون‌ها می‌کشنت اسماعیل، تو هم قایم شو، پلیس سر می‌رسه. خواهش می‌کنم!》
《دیر میشه، دیر میشه.》
انگار زمان چند ثانیه به جلو رفت چون دیدم که از اتاق زیر شیروونی خارج شد. دوباره صحنه دیگه‌ای نمایان شد. داشتم از لای باریکه دریچه به سالن که زیر پام بود، نگاه می‌کردم. خونه یک خونه دیگه بود. چند نفر دور اسماعیل رو گرفته بودند، هیاهو بود! اسماعیل یکه و تنها داشت باهاشون بحث می‌کرد. یک‌دفعه صدای شلیک بلند شد، چنان محسوس، چنان نزدیک که هم اسماعیلِ توی خیالم تیر خورد و هم اسماعیلی که مقابلم ایستاده بود.
دیدم که دستش رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشت. قدمی به عقب تلو خورد. توی قایق فقط دو نفر از افرادش زنده مونده بودند، یکی از محافظ‌ها و مرد قایق‌ران که همچنان داشت قایق رو با سرعت هدایت می‌کرد.
اسماعیل افتاد و دیدم توی خیالم هم اسماعیل جلوی اون چند نفر نقش زمین شد، بدون هیچ حرکتی؛ اما این اسماعیل درحالی که رو به کف قایق بود، نیم‌خیز بود و تقلا می‌کرد تا بلند بشه؛ اما درد صورتش رو مچاله کرده بود.
نگاهش روم افتاد. دید که دارم نگاهش می‌کنم؟ به گمونم دید چون لبخند تلخی زد و قطره اشکی از گوشه چشمی که نزدیک دماغش بود، سر خورد. دستش رو سمتم دراز کرد و گونه‌م رو نوازش کرد. پلک‌هاش می‌لرزید، مشخص بود که خیلی درد داره.
- دو...ست دارم... گ... گلم.
چشم‌هاش بسته شد و روی شکم افتاد. قطره اشکی از چشمم پایین چکید. زمزمه‌م خیلی ناچیز بود.
- اسماعیل!
و قطره بعدی هم از همون چشم راستم سمت کف قایق سر خورد. خواستم دستش رو بگیرم؛ ولی فقط انگشت‌هام تکون خورد. پلک‌هام روی هم افتاد و تو خیالم دیدم که توی اتاق زیر شیروونی از شدت شوک هوشیاریم رو از دست دادم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(بهادر)
دکتر که مردی سن بالا بود و موهای خیلی کم پشتش سفید بودند، آهی کشید و دستش رو روی شونه بهراد گذاشت. در جوابش لب زد:
- تسلیت میگم.
نگاه دیگه‌ای به ما انداخت و دوباره آه کشید.
- ما تمام تلاشمون رو کردیم... متأسفم!
این رو گفت و ازمون فاصله گرفت. بهراد که روی زانوهاش افتاد، از بهت خارج شدم. ماتم‌زده نگاهش کردم. دکتر چی گفت؟!
مشتم رو محکم‌تر کردم که فلش داخلش رو بهتر حس کردم. ناله کوروش دوباره من رو از هپروت دور کرد. نگاهش کردم و دیدم که به موهاش چنگ زد و با چشم‌هایی بسته به دیوار پشت سرش تکیه داد.
- وای ویدا!
نگاهم رو روی سروش چرخوندم. با اخمی کم‌رنگ به زمین زل زده بود. دوباره سر چرخوندم و به اتاق عمل نگاه کردم. نمی‌فهمیدم و متوجه زمان نبودم. درهای اتاق عمل که باز شد، بهراد سر بلند کرد. برادرم داشت... اشک می‌ریخت؟ تو این مدت به احساسش شک کرده بودم. الان چه حالی داشت؟ من شوکه بودم؛ ولی حال اون صد درجه بدتر از من بود.
تخت رو بیرون آوردن درحالی که روی سوسن یک ملافه سفید کشیده بودند!
***
اسماعیل دستی به سر بی‌موش کشید و گلوش رو صاف کرد. سرش کمی پایین بود انگار قصد داشت قبل از حرف زدن کلمات رو بچینه. سرش رو بالا آورد و گفت:
- خب... نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم، از این‌که تنها کَس‌های زندگیم، عموم و خونواده‌ش خلافکار از آب دراومدن بگم، یا از جایی که تصمیم گرفتم باهاشون همکاری کنم تا بفهمم چقدر آبروی خونوادگیمون در خطره.
پوزخندی زد و دوباره سرش رو پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و خیره به افق ادامه داد:
- اسم گروه مورچه‌س، به ظاهر اسم خیلی کوچیک و ناچیزیه؛ ولی در واقع اون‌ها مثل مورچه همه‌ چیز خوارن.
چشم تو چشممون ادامه داد:
- از هر جنایتی که فکرش رو بکنین غافل نموندن، هر قاچاقی می‌کنن، مواد، عتیقه، جنس، لباس، هر چیزی، حتی... حتی اخیراً بچه دزدی می‌کنن!
زبونش رو روی لب‌هاش کشید و سرش رو تکون داد. خیره به پایین گفت:
- قصدم از پیش‌روی توی اون باند این بود که یه مدرک گیر بیارم و لوشون بدم تمام؛ ولی اوضاع اون چیزی نبود که تصور می‌کردم. مورچه‌ هیچ اثری از خودش به جا نمی‌ذاره، دقیقاً عین یه مورچه ساکته و بی‌سر و صدا سوژه‌هاش رو جابه‌جا می‌کنه.
پوزخندی زد و همچنان خیره به اون نقطه فرضی گفت:
- وقتی به خودم اومدم که دیدم پنج ساله تو این کارم، مدرک علیه خودم پیدا میشه؛ ولی علیه مورچه نه! تا این‌که... .
اخم کم‌رنگی داشت. موقع حرف زدن حواسش به هیچ‌ جا نبود، نه حتی به اتاقی که داخلش بود و نه حتی به صندلی‌ای که روش نشسته بود، غرق خودش بود.
چشم‌هاش رو بست و آهی کشید.
- تا این‌که پای یه دختر اومد وسط، مازیار از اولش بهم گفت اون دختر رو مخشه، نمی‌دونستم چرا ازش کینه گرفته؛ ولی... من مثلاً شریکش بودم، نمی‌تونستم مانعش بشم. اون قصد داشت دختره رو از مرز رد کنه... اسمش... اسمش الیناست، کسی که..‌. .
دوباره چشم‌هاش رو بست و همون‌طور گفت:
- یه عذرخواهی بهش بدهکارم!
آه دیگه‌ای کشید و آرنج‌هاش رو روی میز چوبی گذاشت. برای چند لحظه صورتش رو پوشوند و حرفی نزد.
- دیگه گفتم اوضاع داره خطری میشه، نمی‌تونستم شاهد باشم که اون دختر هم قربانی بشه. تصمیم گرفتم به پلیس بگم، حتی اگه سخت باشه متقاعد کردنشون، که بی‌گناهم. باید می‌گفتم، چاره دیگه‌ای نبود؛ ولی باز هم اوضاع طبق خواسته من پیش نرفت.
با سه انگشتش زیر چشمش رو خاروند. نگاهش رو از یک نقطه به نقطه دیگه‌ای داد؛ ولی نگاهش رو مستقیم بالا نیاورد. من، بهراد، سروش و کوروش هم تو سکوت تماشاش می‌کردیم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- یهو دختره رو برد، یهویی شد. من نفهمیدم؛ ولی وقتی خبرم کرد سعی کردم اوضاع رو طبق خواسته خودم پیش ببرم. برخلاف عموم ساده بود و ادای زرنگ‌ها رو درمی‌آورد برای همین می‌تونستم کمی زمان بخرم.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- دیگه تصمیمم رو گرفته بودم. وقتی پاش به خونه رسید، قصد داشتم بکشمش؛ ولی نباید کسی می‌فهمید. عموم کم کسی نبود، مطمئناً شک می‌کرد. مجبور بودم زمین بازی رو جوری ترک کنم که اگه از دوربین‌های مخفی چیزی دستگیرشون شد، به من شک نکنن به‌خاطر همین مجبور شدم... .
لب بالاییش رو به دندون گرفت و چشم‌هاش رو محکم بست. با درنگ لب زد:
- یه کاری کنم که از خودم بدم اومد. با این‌که اون حرکتم باور کسی رو شکست؛ ولی مجبور بودم. وقتی خونه رو ترک کردم قرار بود چند دقیقه بعدش یکی از افرادم بیاد و کلک مازیار رو یک‌سره کنه؛ اما بهم خبر داد یه سری اومدن. نمی‌تونستم ریسک کنم و به اون افراد اعتماد کنم برای همین دستور شلیک رو دادم.
نفس عمیقی کشید. سرش رو بلند کرد و با همون چشم‌های بسته رو به سقف ادامه داد:
- اسم اون بابایی که برای من کار می‌کرد، محمدامین بود. بهش گفته بودم هوای دختره رو داشته باشه.
پوزخندی زد و گفت:
- اما نمی‌دونستم مار تو آستینه. لوأم داد! با این‌که اون بود که مازیار رو کشت؛ ولی جوری بازی رو رقم زد که... .
با درنگ پوزخندی زد و سرش رو، رو به ما کرد.
- نفوذیم گفت یکی به عموم خبر داده نقشه قتل پسرش رو کشیدم، هیچ‌کَس جز محمدامین از نقشه‌م نمی‌دونست. عموم بیشتر از من اعتبار داشت برای همین خیلی راحت می‌تونست نابودم کنه و انتقام مرگ پسرش رو ازم بگیره.
پس از درنگی که کرد، با تلخی و تأسف گفت:
- چاره‌ای جز فرار نداشتم. مدرکی هم گیر نیاورده بودم فقط می‌تونستم دست سوسن رو بگیرم و برم چون می‌دونستم ازش خبر دارن و برای زهر چشم گرفتن از من ممکنه بلایی سرش بیارن برای همین تهران رو ترک کردم؛ اما... بیکار نموندم، باز هم تقلا کردم، باز هم سعی کردم یه چیزی گیر بیارم؛ ولی..‌. .
اخمش غلیظ‌تر شد و کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
- نشد، نشد.
به ما چشم دوخت و آهی کشید.
- نمی‌دونم... .
آب دهنش رو قورت داد و ادامه داد:
- وقتی این فیلم به دستتون می‌رسه من زنده‌م یا نه؛ اما این تنها چیزیه که ازم برمیاد. فقط می‌تونم بگم خیلی تلاش کردم؛ ولی... .
حرفش رو کامل نکرد و در عوض سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- این رو بدونین که مورچه باند کوچیکی نیست، جای ثابتی هم نداره، مشتری‌هاش هم ثابت نیستن برای همین سخته مدرکی ازش گیر آورد. مورچه طبقه‌بندی شده‌س، پیچ در پیچه، خیال می‌کنی سر مار رو گرفتی؛ ولی وقتی به خودت میای می‌بینی تو مشتت جز یه کرم نیست. گیر آوردن رئیس این باند به این سادگی‌ها نیست.
نفسی گرفت و سپس نفسش رو با همون دهن بازش حبس کرد. نگاهش به افق بود. مکثش چند ثانیه طول کشید.
- حرف‌هام تموم شده. به احتمال زیاد اگه کسی این ویدئو رو داره می‌بینه من دیگه نیستم.
رو به دوربین ادامه داد:
- فقط دو خواهش دارم. اولیش اینه که می‌خوام به سوسن برسونین که... من تمام تلاشم رو کردم.
لبخند کجی زد. دوباره نگاهش مسیرش رو گم کرد. چشم‌هاش داشت تر میشد؛ ولی مردونه سعی داشت نشکنه.
- بهش بگین تصورش از من خراب نشه.
زبون روی لب‌هاش کشید و آب دهنش رو قورت داد. ابروهاش تو هم رفت و گفت:
- و دومیش اینه که... از اون دختر... حلالیتم رو بخواین.
آهی کشید و با سری افتاده کج‌خندی زد.
- بهش بگین واقعاً جای خواهر نداشته‌م بوده و هست... و بابت اون اتفاق هم... .
چشم‌هاش رو بست و با تأسف لب زد:
- شرمنده‌م.
سرش رو بلند کرد و با تردید به دوربین زل زد سپس جلو اومد و فیلم رو تموم کرد. تصویرش هنوز هم جلوی چشم بود درحالی که سمت دوربین خم شده بود.
این فلش رو یکی از پرستارها توی لباس‌های اسماعیل پیدا کرده بود. بعد از ترک بیمارستان و اومدن به خونه‌ای که توی کیش اجاره کرده بودیم، قرار بود قبل از این‌که پلیس این فیلم رو ببینه، یک دور بررسیش کنیم. فکر هر چیزی رو می‌کردم الا این!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کوروش از روی کاناپه بلند شد و چند قدمی راه رفت.
- ویدا نمی‌تونه این خبر رو تحمل کنه.
جابه‌جا شدن بهراد توجه‌م رو جلب کرد. سمت زانوهاش خم بود؛ اما حالا با دست‌هاش صورتش رو پوشونده بود. صدای سروش توجه‌م رو دو مرتبه سمت دیگه‌ای منحرف کرد.
- مجبور نیستی بهش بگی.
کوروش با اخم سمتش چرخید و گفت:
- چی؟
سروش نفسی گرفت و خیره به افق با همون اخمش گفت:
- می‌تونیم این موضوع رو فعلاً ازشون مخفی کنیم، فقط پلیس بدونه کافیه.
کوروش با بی‌طاقتی نزدیک شد و کنارش نشست. به دو برادر نگاه کردم، به دوقلوهایی که شباهت زیادی به هم داشتن؛ اما یک تفاوتشون چهره‌‌هاشون رو کمی از هم دور کرده بود، اون هم کچل بودن سروش بود.
- ویدا و بقیه می‌دونن که ما رفتیم کیش!
نگاهم رو از کوروش گرفتم و به سروش دادم تا بدونم قصد دادن چه جوابی رو داره.
- آره؛ اما ما می‌تونیم کمی سانسور کنیم.
نگاهش رو روی ما چرخوند. تنها کسی که توجه‌ای به حرفش نداشت بهراد بود.
سروش ادامه داد:
- می‌گیم از مرز رد شدن. برای این‌که خاطرشون رو جمع کنیم جوری داستان اسماعیل رو براشون تعریف می‌کنیم که فکر کنن خودمون کشفش کردیم، این‌جوری از... از امنیت سوسن هم مطمئن میشن.
زمزمه کوروش بلند شد. درحالی که به افق خیره بود، لب زد:
- این نامردیه، بهشون امیدواری می‌دیم.
- ولی این تنها راهه. چه جوابی بدیم؟ اون هم با وضع زنت؟... فعلاً مجبوریم... لااقل تا بعد زایمان خانومت.
کوروش چشم‌هاش رو بست و تکیه‌ش رو تماماً به تاج کاناپه داد. نفس عمیقی کشیدم و به بهراد نگاه کردم. با درنگ بلند شدم و با برداشتن دو قدم بازوش رو گرفتم. متوجه‌م شد و از عالم خودش فاصله گرفت. وقتی با اون چشم‌های سرخش نگاهم کرد، زمزمه‌وار گفتم:
- پاشو.
بی‌هیچ حرفی ایستاد. دو نفری سمت بالکن رفتیم. وقتی سالن رو ترک کردیم و وارد بالکن شدیم، مثل این بود که از بهشت توی جهنم افتاده‌ باشی. سرمای کولر چنان غلط‌انداز بود که لحظه‌ای گرمای وحشتناک کیش رو از خاطرت می‌برد!
نزدیک نرده ایستادیم. به نیم‌رخ بهراد نگاه کردم.
- دوسش داشتی؟
با تعجب نگاهم کرد. کمی دست‌پاچه می‌نمود. سؤالم شوکه‌ش کرده بود. برخلاف تصورم پوزخندی زد و روی گرفت.
- این‌طور فکر کردی؟
- این‌طور معلومی.
بهراد چشم بست و نفس عمیقش رو با آهی رها کرد. رو به آسمون کرد و لب زد:
- من فقط خیلی اذیتش کردم... یه چیزی داره آزارم میده.
آب دهنش رو قورت داد که سیبک برآمده گلوش بالا و پایین رفت. به نگاه کردنم ادامه دادم. حرفش رو باور کنم؟ ریخت و ظاهرش فقط از سر یک عذاب وجدان این‌طور آشفته شده بود؟ دیگه خبری از پیرسینگ‌هایی که به گوشش میزد نبود، کمتر خودش رو زیر عطر و ادکلن‌هاش غرق می‌کرد، دیگه برق شیطنت توی نگاهش نبود، حتی لباس‌هاش چروک بود.
من هم نگاه گرفتم و خیره به روبه‌رو که قطعه‌ای از آسمون آبی بود، گفتم:
- تا زنده‌ایم هم رو اذیت می‌کنیم، این قانون ماست.
- ولی عذابی که من بهش دادم... ساده نبود.
صدای لرزونش بغض داشت. در سکوت نگاهش کردم. مایل بودم بدونم منظورش چیه؛ ولی می‌دونستم که الان فرصت مناسبی نیست.
بهراد اخم کرد و گلوش رو صاف کرد. وقتی حرف زد، دیگه خبری از بغضش نبود.
- کی به خونواده‌ش خبر می‌دین؟
- تو همین چند روز.
پوزخند صداداری زد و گفت:
- بعد دو سال خبر مرگ بچه‌شون رو قراره بشنون، اون هم تک‌ فرزندشون رو!
و دوباره لبش در پی پورخند تلخی کج شد.
- چاره‌ای نیست، بی خبری خیلی بدتره... لااقل تکلیفشون با خودشون روشن میشه.
بهراد دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو کرد. با کفشش روی زمین خطوطی کشید و با همون سر افتاده گفت:
- به خونواده سزاوار این‌ها خبر بده، اون‌ها دیگه ربطی به کوروش و زنش ندارن... بدونن بهتره.
- تو نمیگی بهشون؟
بدون این‌که نگاهم کنه، کمی مکث کرد سپس بی‌هیچ حرفی چرخید و وارد سالن شد. عوض این‌که من هم بالکن رو ترک کنم، بهتر دیدم کمی با خودم خلوت کنم. دو دقیقه بعد بهراد رو زیر بالکن دیدم که داشت از کوچه خارج میشد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(میلانا)
باورم نمیشد. چشم‌های پف کرده و سرخم دوباره آماده باریدن بودند. قدمی جلوتر رفتم. نگاهم روی دو سنگ قبر نوسان می‌کرد، سوسن توکلی، اسماعیل رنجبر.
خوش‌شانس بودند، کمتر عاشق‌هایی پیدا می‌شدند که مرگشون هم با هم باشه!
قطره اشکم چکید و روی زمین نشستم. دستم جلو نمی‌رفت تا روی اون سنگ سرد رو لمس کنه. هنوز باورم نمیشد، خدای من بهار... سوسن..‌. مرده بود؟!
به قبر کناریش نگاه کردم. چه خوب که باز هم کنار هم بودن. بهادر گفته بود اسماعیل کی بوده و چه روزگاری با سوسن داشته، حالا هر دو عاشق کنار هم آروم گرفته بودند، چه... شاعرانه!
هق‌هق دهن بسته‌م بدنم رو تکون داد؛ ولی دو ثانیه بعد بغضم صدادار شکست و اشک بیشتری آزاد شد. مادرم کنار پدرم ایستاده بود و آروم با دستمال کاغذی اشک‌هاش رو پاک می‌کرد، بهادر هم کنار پدرم ایستاده بود، شیوا هم بی‌صدا داشت گریه می‌کرد؛ اما با این حال صدای نفس‌های شکسته‌ش به گوش می‌رسید.
کسی از پشت نزدیکم شد، می‌دونستم هاکانه، عطرش زودتر خبر داده بود. کنارم روی پنجه‌هاش نشست و دستش رو برای همدردی روی کتفم گذاشت. چشم‌هام رو بستم و به گریه کردنم ادامه دادم.
حس عذاب وجدان لابه‌لای اندوه از دست دادن دوستم داشت من رو می‌کشت. اگه اون شب تنهاش نذاشته بودیم.‌‌.. !
بلندتر هق زدم و سرم رو روی شونه هاکان گذاشتم. خدای من چطور باور کنم؟
هاکان محکم‌تر من رو به خودش فشرد و نجوا کرد:
- آروم باش عزیزدلم.
نفسی گرفت و سپس آهش رو رها کرد. می‌دونستم که اون هم بغض داره؛ اما مثل من خودش رو نباخته بود.
یک ساعتی اون‌جا موندیم. هر چی زار می‌زدم بی‌فایده بود، دلم آروم نمی‌گرفت و سبک نمیشد. وقتی به شوخی‌هاش، به خنده‌هاش فکر می‌کردم، وقتی خاطراتمون برام مرور میشد، داغ دلم تازه میشد. نزدیک ظهر بود که سوار ماشین شدیم و تهران رو ترک کردیم.
شیوا و مادرم کمکم کردن روی تخت دراز بکشم. چشم‌های سرخم اون‌قدر که پف کرده بودن به‌سختی باز بودن. مادرم پتو رو تا شکمم بالا کشید و با صدای گرفته و چشم‌هایی که کمتر از من سرخ بود، گفت:
- چیزی لازم نداری عزیزم؟
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و به‌سختی سرم رو کمی به چپ و راست تکون دادم. شیوا گفت:
- شما برین زن‌دایی، من کنارش هستم.
مادرم با دودلی نگاهم کرد، در نهایت آهی کشید و از اتاق خارج شد. شیوا روی لبه تخت نشست و دست بی‌حسم رو به نرمی فشرد. آهی کشید و حرفی نزد. با سکوتش بهم دلداری داد، خوب بود که می‌دونست من بیشتر به سکوت احتیاج دارم تا شنیدن حرف‌هایی که خود گوینده‌ها هم بهش اعتقادی نداشتن.
پنج دقیقه‌ای گذشت که تقه‌ای به در خورد؛ ولی من چشم‌هام رو باز نکردم، دلم می‌خواست بخوابم، از دیشب که اون خبر رو شنیدم خوابم نبرده بود و حالا با وجود اون همه اشک و زاری سست و بی‌حال شده بودم.
شیوا لب زد:
- بفرمایین.
در باز شد. وقتی شیوا در سکوت از روی تخت بلند شد و اتاق رو ترک کرد، متوجه شدم هاکانه. صدای بسته شدن در رو شنیدم، چندی بعد عطرش رو حس کردم و سپس تخت پایین رفت. حضورش باعث شد بغضم گنده‌تر بشه. چشم‌هام تر شد و مژه‌هام خیس؛ ولی دیگه چشمه اشکم آن چنان توانی نداشت تا اشکی رو آزاد کنه، فقط مژه‌هام خیس شدند. حس می‌کردم صورتم بابت اشک‌های خشک شده‌م هر لحظه ممکنه ترک بخوره.
هاکان دستم رو گرفت، وقتی اون رو فشرد بهتر از قبل خودم رو حس کردم. اون لحظه گرمای دستش رو به هر دستی ترجیح می‌دادم.
- می‌خوای بریم بیرون؟
لای پلک‌هام رو باز کردم و پشت هاله اشکم نگاهش کردم. چونه‌م لرزید و بغض صدام رو جوید.
- هاکان؟
بوسه‌ای به انگشت‌هام زد و لب زد:
- جانم؟
- بغلم کن.
کمی نگاهم کرد سپس جلوتر خزید و یک دستش رو زیر سرم برد و با دست دیگه‌ش بازوم رو فشرد. وقتی سرش رو روی سرم گذاشت، چشم‌هام با آسودگی بیشتری بسته شدند. هاکان اون‌قدری شعور داشت که کنارم دراز نکشه بلکه به همون حالت نشسته در آغوشم گرفته بود.
با صدای جویده شده و چونه‌ای لرزون گفتم:
- همش با خودم میگم اگه نرفته بودم... .
می‌دونست چی قراره بگم که اجازه نداد ادامه بدم.
- بسه.
بوسه‌ای به پیشونیم زد. نالیدم:
- هاکان این فکر داره از درون من رو می‌خوره... حقیقته، من شاید مستقیم نه؛ ولی غیر مستقیم تو م... مرگ بهار نقش داشتم.
صورتم رو مقابل صورتش نگه داشت و گفت:
- میلا چرا سعی داری همش خودت رو مقصر جلوه بدی؟
- چون هستم.
- اگه این‌طوره پس من هم مقصرم چون اون روز نگرانت کردم تا بیای دنبالم، پدر و مادرت هم مقصرن... اگه به این باشه که همه توی مرگ هم نقش داریم.
با لحن نرم‌تری ادامه داد:
- قشنگم تو هیچ گناهی نداری، بی‌جهت خودت رو آزار نده. اون مرد یه عاشق بوده، یه عاشق هر کاری می‌کنه، اگه اون شب سوسن رو نمی‌برد، مطمئناً فرداش می‌برد، فردا نه، روز دیگه، بالأخره اون سوسن رو با خودش می‌برد و... این اتفاق می‌افتاد!
اشک توی چشم‌هام جمع شد.
- هاکان؟
با اندوه نگاهم کرد که قطره‌ای روی گونه‌م چکید.
- دلم براش تنگ میشه!
هاکان عوض حرف زدن من رو محکم به خودش فشرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هاکان تا نزدیک شب کنارم موند و با وجود اصرار خونواده برای موندن شام، صبر نکرد و رفت.
اشتهایی برای خوردن شام نداشتم. طی این چند ساعت اخیر، از وقتی که اون خبر نحس رو شنیده بودم، معده‌م مریض شده بود؛ بیشتر حس حالت تهوع داشتم تا گرسنگی. می‌خواستم بخوابم برای همین خودم رو برای چند ساعت به خواب سپردم.
فردا صبح وقتی مادرم به اتاقم اومد تا برای صبحونه پایین برم، باز هم تخت رو رها نکردم. افسرده و بدحال می‌نمودم انگار که مریضم. ساعت ده بود که دوباره در اتاقم باز شد. من که به تازگی قصد داشتم بخوابم، چشم‌های پف کرده‌م کمی باز شد.
- بفرما هاکان جان، از من که مادرشم حرف شنوی نداره، تو یه چیزی بگو بلکه از خر شیطون بیاد پایین.
مادرم این رو گفت و با اخم از اتاقم خارج شد. بدون این‌که حرکتی به خودم بدم، به همون حالت پهلو خوابیده، به هاکان نگاه کردم. هاکان در رو بست و نزدیک شد. بعد از این‌که روی تخت نشست، پرسید:
- چرا چیزی نمی‌خوری؟ دیروز هم که کلاً چیزی نخوردی، شام هم که زن‌عمو گفت نخوردی... ضعف می‌کنی.
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و با همون صدای گرفته‌م زمزمه کردم:
- نمی‌خوام.
نفسم رو آه مانند از سوراخ‌های دماغم خارج کردم و ادامه دادم.:
- شماها دارین الکی شلوغش می‌کنین، من فقط می‌خوام با خودم باشم... چیزیم نیست.
دست هاکان روی بازوم کشیده شد سپس سمت موهام رفت و اون‌ها رو هم نوازشم کرد. چنان نوازشش آرامش‌ بخش بود که خوابم برد.
***
زمان می‌گذشت؛ اما انگار روی یک نقطه ثابت مونده بود. اوضاعم تعریفی نبود، حال و حوصله هیچ‌کَس رو نداشتم حتی گاهی حوصله هاکان رو، با این حال هاکان تمام بدخلقی‌هام رو تحمل می‌کرد، در واقع همه داشتند مراعاتم رو می‌کردند و با من مثل یک شیشه شکستنی رفتار می‌کردند. مرگ بهار حسابی من رو درهم کوبیده بود. چند روز که گذشت، کمی که به خودم اومدم، به پدرم سپردم تا واحدم رو بفروشه. نمی‌تونستم دوباره پا به اون خونه بذارم که بیشتر متعلق به بهار بود تا من؛ ولی وقتی پدرم خبر داد که اون رو فروخته، چنان حس بدبختی و یأس کردم که حالم به بیمارستان و سرم کشیده شد. قبول کردن این واقعیت که دیگه بهار نیست، داغون‌ترم کرد. هاکان وادارم کرد باهاش بیرون برم. علی‌رغم تموم اصرارهام من رو به زور با خودش بیرون برد؛ ولی نه خواهشش رو برای پیاده‌روی قبول کردم و نه رفتن به کافه رو، توی ماشین موندیم و به مدت چند ساعت فقط گشتیم.
***
- بیشتر بخور مامان، تو که چیزی نخوردی.
با بی‌حوصلگی سرم رو تکون دادم و صندلی رو عقب کشیدم تا بلند بشم که پدرم با دستمال لب‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- برای فردا آماده باش.
سؤالی نگاهش کردم. اون و مادرم دیگه مثل سابق پریشون‌حال نبودند، یعنی ظاهرشون نسبت به من بهتر شده بود، با این وجود هنوز هم آثار غم و اندوه درون چشم‌هاشون خودنمایی می‌کرد.
پدرم در جواب نگاهم گفت:
- هاکان گفت می‌خواد با چند تا از دوست و آشناها برین سفر... .
سریع بین حرفش پریدم و با قاطعیت گفتم:
- بابا من بچه نیستم که بخواین سرم رو گرم کنین... .
مادرم اجازه نداد ادامه بدم و گفت:
- به خودت نگاه کردی؟ نصف شدی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بهم حق بدین، لطفاً درکم کنین، هنوز یک هفته هم از مرگش نگذشته! اون دوستم نبود، خواهرم بود... من عزادار خواهرمم! اوایل شاید برام سخت بگذره؛ اما اجازه بدین خودم رو خالی کنم، من نیاز دارم تا آروم بشم نه این‌که از واقعیت فرار کنم.
وقتی دودلی و نگرانی رو تو نگاهشون دیدم، با لحن محکم‌تری گفتم:
- من فقط به چند روز بیشتر نیاز دارم تا بتونم خودم رو جمع کنم.
صندلی رو عقب کشیدم و ایستادم. قبل از این‌که میز رو ترک کنم، زمزمه کردم:
- بابت ناهار هم ممنون مامان!
از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم و در رو بستم. چون هوا ابری بود، اتاق نیمه تاریک بود، بدون این‌که چراغ رو روشن کنم، توی همون تاریکی سمت تختم رفتم. روی لبه‌ش نشستم. نگاهم تا چند ثانیه به یک هیچ چسبیده بود، در نهایت آهی کشیدم و سمت زانوهام خم شدم و صورتم رو با دست‌هام پوشوندم.
《چطور نبودنت رو باور کنم سوسن؟... نه، بهار! تو همیشه برام بهاری، همون دختر خوش‌ خنده و شاد.》
بغضم گرفت و چشم‌هام شروع به جوشیدن کرد. پچ‌پچ‌ کنان لب زدم:
- دوستت دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
توی حال خودم سیر می‌کردم که زنگ تماس گوشیم سکوت اتاق رو شکست. ندیده هم می‌دونستم هاکانه. کمی از دستش دل‌خور بودم، اون حق نداشت بدون هماهنگی با من برنامه‌ای بریزه، هر چند که فکر اون فقط به من بود و بدون شک به‌خاطر من این تصمیم رو گرفته بود و الا نه اون بیکار بود و نه زمان، زمان گردش و تفریح بود.
قبل از این‌که تماس رو قطع کنه، روی تخت خزیدم تا گوشی رو که اون طرف تخت روی عسلی بود، بردارم. بدون نگاه کردن به اسم مخاطبم تماس رو وصل کردم. بی‌مقدمه گفتم:
- کارت اصلاً درست نبود هاکان!
تا چند ثانیه سکوت شد. اخم داشتم و گوش‌هام منتظر شنیدن صداش بودن.
- اوه جداً؟ ولی قصد من فقط گفتن یه شب بخیر بود... میلانا!
شنیدن یک صدای ناآشنا و مردونه مور به تنم انداخت، البته صدا توسط یک دستگاه دست‌کاری شده بود! با اخم به صفحه گوشی نگاه کردم، یک شماره ناشناس بود. همین که خواستم بپرسم چه کسیه، تماس قطع شد.
مات و مبهوت به صفحه گوشی زل زده بودم. در یک آن چند سؤال تو سرم شکل گرفته بود. اون شخص کی بود؟ من رو از کجا می‌شناخت؟ چه کاری باهام داشت؟... برای چی لحنش اون‌قدر مرموز و خطرناک بود؟! چرا صداش رو تغییر داده بود؟ باید بهش توجه می‌کردم؟ شاید مزاحم بود و باید بی‌خیالش می‌شدم، کم کسی من رو نمی‌شناخت، شاید از بچه‌های دانشگاه بود... ولی لحن اون... !
سریع با اون شخص تماس گرفتم؛ اما دستگاه خاموش بود. اخمم غلیظ‌تر شد.
- بازیش گرفته؟ تو دیگه کی هستی؟
آهی کشیدم و با خشمی کنترل شده حین این‌که با گوشی درگیر بودم، با بی‌حوصلگی گفتم:
- حوصله تو یکی رو دیگه ندارم.
و شماره‌ش رو مسدود کردم؛ اما نمی‌دونستم که اون قصد داره زندگی رو برام مسدود کنه!
خواستم گوشی رو بذارم و دراز بکشم که دوباره زنگ خورد. یک لحظه تعجب کردم. من که مسدودش کرده بودم، یعنی با شماره دیگه‌ای زنگ زده؟ وقتی چشمم به صفحه گوشی خورد، حیرتم خوابید. برخلاف قبل پشت خط ساکت موندم تا خودش حرف بزنه. بابت شوکی که اون مرد بهم داده بود، دیگه حتی د‌‌‌ل‌خور هم نبودم.
- الو؟ میلانا؟
دراز کشیدم و لب زدم:
- چیه؟
- عمو می‌گفت هنوز می‌خوای با خودت خلوت کنی. آخه عزیزم تا کی؟ به خدا خود سوسن هم راضی نیست تو این‌قدر عذاب بکشی.
پشت دست آزادم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
- هاکان؟
- جانم؟
- الان کجایی؟
بابت سؤال بی‌ربطم کمی مکث کرد سپس جواب داد:
- خونه.
- تو اتاقتی؟
- آره، واسه چی می‌پرسی؟
- میشه ازت بخوام برام گیتار بزنی؟
دوباره سکوت شد. کمی بعد سر و صداهای ریزی شنیدم که نشون می‌داد هاکان داره جابه‌جا میشه. کمتر از نیم دقیقه صدای ساز زدن زیباش رو شنیدم.
با همون چشم‌های بسته به لذت بردنم ادامه دادم. بدون این‌که لای پلک‌هام رو باز کنم، گفتم:
- هاکان؟
از گیتار زدن دست برداشت و مثل همیشه جوابم رو داد.
- جانم؟
- میشه همین‌جوری بزنی تا بخوابم؟
- حتماً.
لبخند محوی زدم و به پهلو چرخیدم.
- ممنون.
زمزمه‌م به سختی شنیده شد. صدا رو روی بلندگو گذاشتم و سپس دوباره چشم‌هام رو بستم.
***
یک لبخند کذایی به لب داشتم تا گرمای این دورهمی رو کم نکنم. متوجه بودم که هاکان زیر چشمی حواسش به منه. گاهی چنان حواسش پرت من میشد که متوجه حرف‌های شعیب نبود.
مجتبی با سینی شربت وارد شد و اول به من تعارف زد سپس به فرهانه که کنارم روی مبل تک نفره نشسته بود. یک ابروی فرهانه بالا رفت و لیوان شربت رو برداشت. یک نگاه معنادار به اون و پونه انداخت. انگار فکری از سرش خطور کرد که لب‌هاش کش رفت و گفت:
- آقایون فقط زمانی مهربون میشن که... .
ادامه نداد و در عوض با چشمکی که به پونه زد، گفت:
- خبریه؟
پونه خندید و مجتبی بعد از گذاشتن سینی روی میز، کنار همسرش نشست. شعیب با پا به پاش زد و گفت:
- می‌مردی به ما هم تعارف می‌کردی؟
مجتبی؛ اما توجه‌ای به حرفش نکرد و با لبخند گفت:
- گفتم شام بیاین واس‌خاطر این‌که یه شیرینی بهتون بدهکارم.
همه ساکت به اون زوج نگاه می‌کردیم. پونه با خجالت سرش رو پایین انداخته بود، کمی گونه‌هاش رنگ گرفته بودند. دیگه مطمئن شدم که خبریه. این‌بار لبخندم واقعی بود. با بهت به هاکان نگاه کردم؛ اما اون خیره مجتبی بود و هنوز اصل قضیه رو نفهمیده بود.
مجتبی نیم‌نگاهی به خانمش کرد و سپس خطاب به شعیب و هاکان گفت:
- عمو شدین رفت.
سر پونه بیشتر پایین افتاد. ابروهای شعیب از حیرت بالا رفت؛ ولی هاکان یک لبخند کم‌رنگ زد.
فرهانه با شوق لیوان رو روی میز گذاشت و سمت پونه که کنار مجتبی روی مبل دو نفره نشسته بود، خم شد و دستش رو میون دست‌هاش گرفت.
- عزیزدلم مبارکه!
پونه موهای فرش رو زیر شالش کرد و با لبخندی شرم‌زده گفت:
- ممنون!
لبخند از ته دلی زدم و گفتم:
- تبریک میگم، واقعاً خبر خوبی بود.
مجتبی با پررویی سی*ن*ه سپر کرد و با دست‌هاش به خودش اشاره کرد.
- دیگه همت می‌خواست که من هم داشت... .
مشت محکمی که پونه به رونش زد، باعث شد با خنده حرفش رو قطع کنه. شعیب با خنده گفت:
- تو پدربزرگ هم بشی آدم نمیشی، بچه‌ت دیگه چی قراره بشه الله و اعلم!
مجتبی هم کم نیاورد و گفت:
- اگه دختر باشه یه حوری بهشتی میشه مثل مامانش، اگه پسر باشه... .
دوباره سی*ن*ه سپر کرد و به خودش اشاره کرد.
- جذابیت پدرش رو به ارث می‌بره!
از ادا و اطوارش خنده‌م گرفته بود. بعد تقریباً ده روز بالأخره تونستم بخندم و کمی دلم باز بشه.
بعد از خوردن شام و شستن ظرف‌ها که من و فرهانه انجامش دادیم، از بقیه خداحافظی کردم. چون هاکان دنبالم اومده بود، ماشینم رو با خودم نیاورده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هاکان در رو برام باز کرد، نشستم و اون هم پس از دور زدن ماشینش پشت فرمون نشست. ماشین رو که روشن کرد، دستم رو گرفت، من هم دستش رو نرم فشردم درحالی که تکیه‌م به صندلی بود و نگاهم به روبه‌رو.
توی راه نه حرفی زد، نه حرفی زدم، حتی ضبط هم روشن نبود. سکوت آزار دهنده نبود، حتی اون سکوت که صدای موتورِ ماشین خدشه‌دارش می‌کرد، برام لذت‌ بخش بود. هاکان با این‌که ساکت بود؛ ولی زبون بدنش هنوز گرم بود، با انگشت شستش هر از گاهی پشت دستم رو نوازش می‌کرد.
چند دقیقه‌ای که گذشت، تازه مطلبی یادم اومد.
- راستی!
سرش رو سمتم چرخوند که ادامه دادم:
- همین چند وقت پیش یکی بهم زنگ زد خواستم بهت بگم؛ ولی یادم رفت.
اخم کردم و خیره به افق گفتم:
- ظهر بود که زنگ زد و گفت شب بخیر! دیوونه میزد، مشخص نبود چشه.
تا این رو گفتم ابروهای هاکان توی هم رفت. با حیرت و بهت نگاهم کرد و گفت:
- گفت شب بخیر؟!
- آره، یه مرد بود، صداش هم دست‌کاری کرده بود. سریع مسدودش کردم. مزاحم!
هاکان حین رانندگیش داشت به مسئله‌ای فکر می‌کرد. درحالی که نگاهش به مسیر بود، زمزمه کرد:
- ولی... .
ادامه نداد که گفتم:
- چی‌‌شده؟
چند بار پلک زد، در نهایت نگاهم کرد و با همون اخمش که تیره‌تر شده بود، گفت:
- یه نفر هم دقیقاً همین رو به من گفت.
چشم‌هام گرد شد.
- چی؟!
اخم کردم و گفتم:
- صداش هم... ؟
و اون چشم تو چشمم سرش رو به آرومی به بالا و پایین تکون داد.
چشم‌هام تنگ شد. داشتم به اطرافیانم فکر می‌کردم؛ اما کسی به‌خاطرم نمی‌اومد.
- فکر می‌کردم از بچه‌های دانشگاه باشه؛ ولی اگه این‌طوره... .
سرم رو سمتش چرخوندم و ادامه دادم:
- یکیه که جفتمون رو می‌شناسه و قصد داره اذیتمون کنه. کسی به ذهنم نمی‌رسه که قصد همچین بازی‌ای رو داشته باشه. تو به کسی شک نداری؟ شاید خواسته سربه‌سرمون بذاره و الا چرا باید هم به من زنگ بزنه و هم به تو؟... هر کسی که هست می‌دونه من و تو با هم رابطه داریم!
هاکان با سرگشتگی سر تکون داد.
- مشخصه که یه بازیه؛ ولی خیلی کنجکاوم بدونم چه کسی خواسته باهامون بازی کنه... حیف که گوشیش خاموشه.
و به این فکر افتادم که اون شخص بعد تماسش با من هم گوشیش رو خاموش کرده بود!
***
مدتی میشد که کلاس‌های دانشگاه شروع شده بود، ناچار بودم برم، از طرفی رفتن و سرگرم شدن به نفعم بود چون کمتر به خاطراتم با بهار فکر می‌کردم.
وقتی وارد کلاس شدم بی‌هیچ انگیزه‌ای سمت صندلیم رفتم. مائده از آخرین باری که دیده بودمش لاغر نشده بود که هیچ، حتی تپل‌تر هم شده بود. روی صندلیم نشستم و نفسم رو رها کردم. خوشحال بودم که رابطه‌م با مائده و بقیه بچه‌ها گرم نیست تا فضولی کنند و علت غیبت‌هام رو جویا بشند؛ البته همه برام دور بودند الا یک نفر که... !
ناخودآگاه چشم‌هام چرخید. وقتی اون رو روی صندلیش ندیدم، دوباره چشم چرخوندم. در واقع بهراد جایگاه خاصی نداشت، هر بار هر کجا که میلش می‌کشید، می‌نشست.
نفهمیدم عامر از کجا متوجه شد که من در پی اونم که با صدای نسبتاً بلندی که نظر بقیه رو جلب کنه، گفت:
- نگرد نیست.
وقتی چشم در چشمش شدم، گفت:
- خیلی وقته نیومده.
اکثر کلاس توجه‌شون به من بود. از این‌که این‌طور تابلو رفتار کرده بودم تا بقیه افکار مسمومی برای خودشون پرورش بدن، اخم کردم و بی‌هیچ حرفی نگاه گرفتم؛ اما دروغ چرا؟ ذهنم درگیر شد. فکرش رو نمی‌کردم که اون هم به دانشگاه نیاد. درست بود که جلف و روی اعصاب بود؛ اما توی درس و آزمون‌ها عضو رتبه‌های برتر بود، می‌دونستم که عاشق دکتر شدنه و حالا این غیبت طولانی مدتش جای سؤال داشت.
نفسم رو رها کردم و تکیه‌م رو به صندلی چوبی دادم که ناگهان انگار کسی به من تیر زده باشه، چشم‌هام گرد شد و رنگم پرید. اوه نه!
بهراد خیال می‌کرد بهار نمی‌تونه مادر بشه اون هم به‌خاطر ضربه‌ای که بهش زده بود! الان هم که بهاری نبود... بدون شک عذاب وجدان اون رو هلاک کرده، اگه تا الان هلاک نشده بدون شک امروز و فردا می‌مرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین