جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,410 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- خیله خب باشه!
دوباره سرش رو سمتم چرخوند و نگاهم کرد.
- باهات میام؛ ولی گفته باشم! دوست ندارم کسی بیاد دیدنم مخصوصاً اون کامران سیریش.
اخم کم‌رنگی کردم و بدون این‌که نگاهش کنم، اخطار دادم.
- مراقب حرف زدنت باش!
پوزخند صداداری زد و گفت:
- چشم!
کمی مکث کرد و دوباره با غضب و خشم گفت:
- خودت هم تو دست و بالم نمی‌پلکی، دور و برم نباش تا این یه هفته طی بشه. آخ، آخ که وقتی جواب‌ها مشخص بشه قیافه‌تون دیدن داره! دعا کن نرم شکایت!
از گوشه چشم نگاهش کردم. یک پوزخند گوشه لبش بود و نگاهش از روبه‌رو به خیابان بود. گاهی واقعاً شک می‌کردم که...‌ پریاست؛ اما باز هم نمی‌تونستم منکر این همه شباهت باشم. مگه ممکن بود دو نفر تا این اندازه شبیه هم باشند؟
به ساختمون یک طبقه‌م که رسیدیم، ماشین رو توی حیاط پارک کردم. از گوشه چشم پریا رو نگاه کردم. بابت بزرگی حیاط و درخت‌کاری خوبش عاشق خونه‌م بود؛ ولی الان هیچ توجه‌ای به اطراف نداشت. نگاهش به روبه‌رو و سرد بود و اخمش مهارنشدنی و تخس.
کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. قبل از این‌که در رو ببندم پریا رو نگاه کردم. هنوز هم سر جاش بی‌حرکت نشسته بود. وقتی نگاهم روش سنگین شد، چشم‌هاش رو بست و نفسش رو رها کرد. با اکراه کمربندش رو باز کرد و پیاده شد. متوجه شدم که از قصد در رو محکم بست چون با پوزخند کم‌رنگی شرارت‌ بار نگاهم کرد. سمت ورودی سالن که توی دید بود، رفت. زمین توسط چمن کوتاه پوشیده شده بود و مسیر ماشین‌رو سنگ‌فرش بود، سنگ‌فرش تا پله‌ها پیش می‌رفت و پله‌ها هم تو رو به ورودی سالن می‌رسوند برای همین اون نیازی به راهنماییم نداشت.
بعد از برداشتن چمدونش سمت پله‌ها رفتم. وارد سالن شدیم. چون نزدیک غروب بود، خونه نیمه تاریک بود. چراغ‌ها رو روشن کردم و بعد رو به پریا که با اخم به سالن نگاه می‌کرد، گفتم:
- به‌خاطر سرت کمتر پله‌ها رو بالا و پایین بری بهتره پس اتاق مهمون رو بهت میدم، بیا.
پشت چشم نازک کرد و آروم دنبالم قدم برداشت. وارد اتاق مهمون شدم و پشت سرم پریا داخل شد؛ اما نزدیک در ایستاد و جلوتر نیومد. چمدونش رو رها کردم و سپس چراغ رو روشن کردم و گفتم:
- می‌خوای استراحت کن تا من چیزی واسه شام درست کنم.
اخمش غلیظ‌تر شد. حین رفتن سمت تخت دو نفره با بدخلقی گفت:
- من شام نمی‌خوام.
پشت به من روی تخت دراز کشید. با این‌که هوا متعادل بود؛ ولی تا سر زیر پتو رفت و گفت:
- چراغ رو خاموش کن و برو.
بدون این‌که متوجه باشم نزدیک یک دقیقه خیره‌ش بودم؛ اما اون هم غرغری نکرد. بعد از خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شدم و در رو بستم. اخم‌هام درهم رفت، سؤالی مثل خوره به جون مغزم افتاده بود. حین رفتن سمت مبل‌ها گوشیم رو از توی جیب شلوارم بیرون کردم و شماره آرش رو گرفتم. روی مبل نشستم و منتظر موندم تا که تماس وصل شد.
- جانم داداش؟
- سلام آرش.
- علیک سلام، چی‌شده زنگ زدی؟
سمت زانوهام خم شدم و با دست آزادم به موهام دست کشیدم.
- آرش ممکنه یکی بعد عمل توهم این‌که شخصیت دیگه‌ای داره بزنه؟
کمی مکث شد تا جوابم رو داد. حق داشت از سؤالم شوکه بشه.
- والله چی بگم؟... خب بستگی به عمل داره... چرا این رو می‌پرسی؟
کمر راست کردم و به مبل تکیه دادم.
- یکی رو می‌شناسم که ادعا می‌کنه یه نفر دیگه‌س.
- بعد عملش این اتفاق براش افتاده؟
- آره؟
- واسه چی عمل کرده؟
- تصادف کرده.
دوباره کمی بینمون مکث شد. سکوت رو اون بود که با سؤالش شکست.
- کما بوده؟
- نه، فقط چند ساعت بی‌هوش بوده.
- راستش داداش با این تجربه‌ای که من دارم نه تا حالا همچین چیزی دیدم، نه شنیدم. دکترِ خودش چیزی نگفته؟
حرفش ناامیدم کرده بود و از طرف دیگه شکم دو چندان قدرت گرفته بود، با تموم این‌ها باز هم نمی‌خواستم تسلیم بشم، اون دختر توی اتاق خواهر من بود، گمشده من.
- نه، چیزی نگفته.
- مگه میشه؟
دیگه حوصله جواب دادن نداشتم؛ اما با اکراه گفتم:
- دکترش زیاد چیزی نمی‌دونه.
- ها؟!
سرم رو خاروندم. مغزم به درد اومده بود چون مدام بین شک و دلم در رفت و برگشت بودم. حرف آرش و پریا یک سمت بود، دل من سمت دیگه.
- آرش جان دمت گرم، من باید قطع کنم.
آرش که انگار راضی به پایان این مکالمه نبود، با اکراه لب زد:
- قربانت؛ ولی در مورد اون طرف، بهتره بره پیش یه دکتر درست و حسابی، معلوم نیست دکتری که معاینه‌ش کرده مدرکش رو از کجا گرفته!
نفس عمیقی کشیدم و آهم رو رها کردم.
- باشه، ممنون، کاری نداری؟
- نه فدات.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
انگار که چند ساله نخوابیدم، خسته و درمونده می‌نمودم. آرنج‌هام رو روی رون‌هام گذاشتم و دو دستی به موهام دست کشیدم، موهام چنان کوتاه بودند که به سختی لای انگشت‌هام می‌اومدند.
نمی‌خواستم باور کنم که بعد چهار سال اثری که از پریا پیدا کردیم، همه‌ش پوچ و الکیه. من به کنار، دل پاره‌پاره‌م به کنار، گوش‌هام که تشنه شنیدن صدای خنده‌های دخترانه‌ای بودند هم به کنار، کمر پدرم می‌شکست، دل مادرم می‌شکست. اون زن و مرد حقشون نبود که این‌جوری برنجن. روزگار بد بازی‌ای شروع کرده بود، ناجوانمردانه داشت بازی می‌کرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نشستم و فنجون رو مقابلش روی میز گذاشتم. کامران سمت زانوهاش خم شده بود. دو دستی به صورتش دست کشید و سپس پنجه‌هاش لای موهای خرماییش که روشن بودن، پیش رفتن. چشم‌های سبز رنگش سرخ بودن، مشخص بود که دیشب برای اون هم سخت گذشته.
آهی کشیدم و با نگاه گرفتن ازش جرعه‌ای از چاییم رو نوشیدم. کامران نچی کرد و کمر راست کرد که نگاهم بهش افتاد. این پسر کلافه‌تر از این ممکن نبود بشه.
فنجون رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- نمیگم آسونه؛ ولی شرایطش رو که دیدی؟ هنوز تو شوکه، باید بهش وقت بدیم. تو که این همه مدت صبر کردی، یکم دیگه‌ هم بذار روش.
نیشخندی زد و گفت:
- صبر؟ از دل خوشت داری میگی؟ چه صبری؟ مجبور بودم تحمل کنم، مجبور بودم... .
بغض مانع ادامه دادنش شد. پلک‌ زنان روی گرفت و نفسی گرفت تا جلوی شکستن بغضش رو بگیره.
- دل خوش؟ کامران هر کی ندونه خودت خوب می‌دونی خاطر پریا چقدر برام عزیزه.
اخم کردم و ادامه دادم:
- بیشتر از تو زجر نکشیده باشم، کمتر نکشیدم!
- باشه قبول؛ ولی پوریا... اون زن منه!
کم مونده بود چشم‌هاش پر بشن. چنان درمونده و با لرز گفت (اون زن منه!) که ناموساً دلم براش سوخت. با انگشت‌هام گوشه چشم‌هام رو فشردم. پس از درنگی که کردم، گفتم:
- خب می‌خوای به زور ببریش؟
نگاهم نمی‌کرد؛ ولی در جوابم پوزخندی زد. یک آرنجش روی تاج مبل بود و با همون دست به پشت سرش دست می‌کشید.
- میگه اسمش حناست.
نفسم رو فوت کردم و با کلافگی ادامه دادم:
- فعلاً تا جواب‌ها آماده بشه مجبوریم به سازش برقصیم. اصلاً چه دیدی؟ شاید قبل حاضر شدن جواب‌ها هوشیاریش رو به دست آورد.
چشم‌هاش رو بست انگار حرفم اصلاً به اون امیدی نداد. دلم به حالش سوخت، بیشتر از این نتونستم مقاومت کنم و گفتم:
- گفته تا این‌جاست و جواب‌ها مشخص بشه، حق نداره کسی به دیدنش بره.
و نگفتم که روی تو تأکید زیادی داشته. این پسر همین‌طوریش هم خودش رو باخته بود، حق هم داشت، پریایی که روزی اون‌طور عاشقانه اون رو می‌پرستید، حالا بعد چهار سال پیداش شده بود و از همه بیشتر از اون کناره می‌گرفت.
- فعلاً خوابه... می‌تونی بری ببینیش؛ ولی حواست باشه بیدار نشه که خونه رو سر جفتمون خراب می‌کنه.
بدون این‌که نگاهم کنه، تک‌خنده تلخی زد. زبون روی لب‌هاش کشید و چند بار پلک زد تا اشک توی چشم‌های قرمزش جمع نشه. در نهایت بی‌هیچ حرفی بلند شد و از کنارم گذشت.
سرم رو با تأسف تکون دادم سپس سرم رو به تاج مبل چسبوندم و نگاهم رو به سقف دادم. خیلی کنجکاو بودم بدونم چی به سر خواهرکم اومده؛ اما افسوس که اون حتی ما رو هم نمی‌شناخت و قضیه ترسناکش این بود که خیال می‌کرد شخص دیگه‌ایه! فکری که از وقتی پیداش کرده بودیم و گفته بود پریای ما نیست، حسابی مشغولم کرده بود، فکری که آروم و قرار برام نذاشته بود، می‌ترسیدم که... اون چند شخصیتی شده باشه! وقتی آرش گفت نظیر مشکل پریا ندیده، این فکرم شدت پیدا کرد. اگه جواب‌ها که مطمئن بودم همونیه که می‌‌‌دونم، آماده بشه؛ ولی حافظه پریا برنگرده و همچنان اصرار کنه که حناست، چی‌کار باید می‌کردم؟ اگه فقط چیزی به‌خاطر نداشت، طبیعی بود؛ ولی این‌که خودش رو شخص دیگه‌ای می‌دونست... جز این احتمال چیز دیگه‌ای به‌خاطرم نمی‌رسید و همین فکر بارها رعشه به جونم انداخته بود. تو این چهار سال چی به خواهرکم گذشته؟
گلوم خشک شده بود. خم شدم و فنجون رو برداشتم. وقتی جرعه‌ای از چاییم رو نوشیدم، متوجه سرد شدنش شدم. بلند شدم تا چای رو عوض کنم. بعد از این‌که چای لب‌ سوز دیگه‌ای برای خودم ریختم، تکیه‌م رو به یخچال دادم. فنجون توی دستم بود؛ اما دوباره تو افکارم غرق شده بودم.
سرم رو تکون دادم تا به خودم بیام. نفسی گرفتم و فنجون رو به لب‌هام نزدیک کردم. خواستم جرعه‌ای بالا بزنم که صدای جیغ پریا لحظه‌ای وحشت‌زده‌م کرد.
نفسم رو فوت کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- خوبه گفتم مراقب باش.
سمت درگاه رفتم و هم‌زمان سرم رو با تأسف تکون دادم، فنجون رو هم بین راهم روی میز چوبی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
***
(حنا)
چنان به نرمی موهام نوازش میشد که با وجود این‌که خواب بودم، دوباره می‌خواستم بخوابم. به‌سمت پهلوم غلت زدم. اون دست چند لحظه مکث کرد؛ ولی دوباره موهام رو با دستش به بازی گرفت. احساس می‌کردم پوست سرم چنان نرمه که به راحتی می‌تونه موهای حنایی رنگم رو به این طرف و اون طرف شوت کنه. رفته‌رفته هوشیار شدم و اخم کم‌رنگی کردم. آروم لای پلک‌هام رو باز کردم که با یک جفت چشم سبز رنگ مواجه شدم، چشم‌هایی که این اواخر کم ندیده بودمشون. کمتر از یک ثانیه مغزم به خودش اومد. چشم‌هام گرد شد و سریع نیم‌خیز شدم که کامران دستش رو بالا برد و هول شده گفت:
- آ... آروم... کاریت ندارم.
با چشم‌هایی گرد و اخمی کم‌رنگ به اون که پایین تخت زانو زده بود، نگاه می‌کردم. یک لحظه چشمم سمت شونه‌م سر خورد. با دیدن موهام که باز بودن، تازه متوجه بی‌حجاب بودنم شدم. هینی کشیدم و فوراً دم دست‌ترین چیز رو که همون بالشت بود، روی سرم گذاشتم؛ اما موهام که تا پایین کمرم می‌رسیدن، اون‌قدری بلند بودن که بالشت روسری خوبی محسوب نشه، با این حال به همون بسنده کردم و با جیغ‌جیغ گفتم:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
بلندتر داد زدم:
- پوریا؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کامران دست‌پاچه از روی زمین بلند شد و گفت:
- عزیزم آروم باش.
از سر خشم همون بالشت روی سرم رو سمتش پرت کردم و جیغ زدم.
- من عزیزم تو نیستم.
اون که بالشت رو مثل سپر جلوی خودش گرفته بود، با صدای لرزونی که نشون از بغضش می‌داد، گفت:
- می‌دونم... می‌دونم ازم متنفری، بهت حق میدم... ‌‌.
با ناگهان پایین رفتنم از تخت، حرفش قطع شد. چشم‌هاش پر شده بود. اگه در حالت عادی بودم، اگه مخاطبش من نبودم و شاهد این صحنه بودم، جیگرم برای اشک توی چشم‌های قرمزش که نشون می‌داد چقدر خسته‌ست و عاجز، کباب میشد؛ ولی همین مردک خونم رو توی شیشه کرده بود. برای همین توصیه‌م اینه هرگز و بی‌دلیل دلتون واسه چشم‌های سرخ نسوزه، اگه چشم‌های اون‌ها سرخه مطمئن باشین اون سرخی، خون یک نفره که توی شیشه‌س!
نفس‌ زنان با حفظ همون صدای بلندم گفتم:
- به چه زبونی بهت بگم زنت نیستم؟ بابا زبونم مو درآورده.
با مشتم به سی*ن*ه‌م زدم و گفتم:
- من... .
با انگشت اشاره‌م به اون اشاره کردم.
- زن تو... .
مشتم رو به بالشت که سپرش بود، کوبیدم و ادامه دادم:
- نیستم! چرا حالیت نیست؟
همون لحظه در باز شد که چشمم به پوریا افتاد. خشمم دو چندان شد و داد زدم:
- مگه نگفتم نمی‌خوام کسی رو ببینم؟ این بود قول مردونه‌ت؟
پوریا نگاهش با درموندگی و کلافگی بین من و کامران در گردش بود. چشم‌هام گرد شد و جیغ زدم.
- چرا دست‌دست می‌کنی؟ میگم نمی‌خوام ببینمش.
به یک‌باره کامران عربده‌ای کشید که جیغم خودش جیغ کشید و بعد مثل یک موش توی سوراخ پرید. صدام دیگه بالا نیومد!
- من شوهرتم، دوستت دارم!
قطره اشکش چکید. بالشت رو پرت کرد و به بازوهام چسبید. آروم‌تر گفت:
- فداتشم، چرا نمی‌خوای قبول کنی؟ آخه چطور می‌خوای دوباره دوریت رو تحمل کنم؟
قطرات اشک از چشم‌هاش می‌چکید و روی صورتش که کمی ته‌ ریش داشت، سر می‌خورد. ته‌ ریشش مرتب نبود و مشخص بود که خیلی وقته صورتش رو اصلاح نکرده.
- من رو یادت نمیاد؟ باشه.
پلکش پرید؛ اما همچنان اشک‌هاش سر می‌خورد.
- ازم متنفری؟... این هم باشه... ولی خودت رو ازم دریغ نکن. نمیام پیشت، مزاحمت نمیشم، فقط بذار از دور ببینمت. به خدا بسمه، به قرآن بسمه، تاوان هر گناهی که کردم و نکردم رو پس دادم. به جون خودت که همه چیزمی سخته، دیگه نمی‌تونم دوریت رو تحمل کنم پریا... عشقم درکم کن.
تا گفت پریا به خودم اومدم. همچین غرقش شده بودم که کم مونده بود من هم گریه‌م بگیره، لعنتی بغض هم کرده بودم! نزدیک بود دو دستی خودم رو تقدیمش کنم، یک لحظه همه‌چیز رو از خاطر بردم و خواستم که... باهاش باشم!
سرم رو خفیف تکون دادم. قدمی عقب رفتم و بازوهام رو آزاد کردم. سرم رو پایین انداختم. چشم‌هام رو محکم بستم و دست‌هام رو مشت کردم.
- من... زنت نیستم.
این رو آروم گفتم؛ ولی انگار سرش داد زدم که دیوونه شد. دو دستی محکم به موهاش چنگ زد و اون‌ها رو به عقب روند، کم مونده بود موهاش از ریشه کنده بشن. چشم‌هاش رو بسته بود و اخم پررنگی هم داشت.
پوریا با ناامیدی و سرزنش نگاهم کرد، در نهایت نفسش رو رها کرد و خودش رو به کامران رسوند. دستش رو از پشت روی شونه‌ش گذاشت و نرم فشرد. با درنگ زمزمه کرد:
- بهتره بری کامران... الان وقتش نیست.
سی*ن*ه کامران بالا و پایین می‌رفت. حقیقتاً داشتم ازش می‌ترسیدم. با این‌که لاغرتر از پوریا بود؛ ولی هیکل چهارشونه و سفتی داشت. اون لحظه به نظر می‌رسید پتانسیل این رو داره که ده تای پوریا رو هم کنار بزنه. بیشتر در کنار پوریا احساس امنیت می‌کردم تا اون، مخصوصاً الان!
چشم‌هاش رو با خشم باز کرد. چشم‌هاش سرخ‌تر از قبل شده بودند و عیناً شده بود یک هیولای به تمام معنا. با ترس قدمی به عقب برداشتم؛ ولی اون همچنان با اخم نگاهم می‌کرد. پره‌های دماغش کمی باد کرده بود و فکش حسابی سفت شده بود.
یک‌دفعه نزدیکم شد که ناخودآگاه جیغ زدم؛ اما بی‌توجه به ترسم به مچم چنگ زد و من رو با خودش سمت در برد.
با چشم‌هایی گرد و ترسیده گفتم:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
سرم رو سمت پوریا که با درموندگی دستش رو روی صورتش گذاشته بود، چرخوندم و صداش زدم:
- پوریا؟
تنها امیدم اون بود و انگار این رو تو نگاهم دید که با برداشتن چند قدم بزرگ بازوی دیگه کامران رو گرفت؛ ولی قبل از این‌که بتونه حرفی بزنه، کامران گفت:
- زنمه می‌خوام ببرمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لحن پوریا آروم‌تر بود.
- بیا فعلاً با هم حرف بزنیم.
کامران صداش رو کمی بالا برد.
- من هیچ حرفی ندارم. مگه قرار نیست تا اومدن جواب‌ها صبر کنه؟ خیلی خب، تو خونه خودش با شوهرش صبر کنه!
دیگه داشت اشکم درمی‌اومد. گیر چه نفهمی افتاده بودم. زور زدم تا مچم رو آزاد کنم؛ ولی محکم‌تر گرفت.
- هوی چی داری میگی واسه خودت؟
فقط یک نگاه خشمگین به من کرد؛ اما کوتاه نیومدم و دوباره تقلا کردم.
- ولی من بهش قول دادم خونه من بمونه.
اخم کم‌‌رنگی کرد و با سرزنش ادامه داد:
- از اول هم نباید اجازه می‌دادم ببینیش.
کامران نیشخند پر بغضی زد. صورتش بابت اشک‌هاش هنوز خیس بود.
- جالبه، برای دیدن زنم باید اجازه هم بگیرم!
پوریا با آرامشی که سعی داشت کنترلش کنه، گفت:
- الان حالت خوب نیست کامران، بهتره بری و کمی با خودت خلوت کنی.
- من حالم خیلی وقته که دیگه خوب نیست پوریا.
دلم باید برای بغض مردونه‌ش می‌سوخت؛ اما حال خودم اسفناک‌تر از اون بود.
پوریا چیزی نگفت، انگار عاجز مونده بود. دو مرد تا چند ثانیه به هم زل زدند. از این‌که نشونه‌های تسلیم رو تو چهره پوریا می‌دیدم، داشتم وحشت‌زده می‌شدم.
کامران سمت در قدم برداشت که محکم سر جام ایستادم.
- وایسا، من با تو نمیام... ولم کن.
رو به پوریا صدام رو بالا بردم. دیگه بغضم شکست و اشکم دراومد.
- پوریای نامرد، این بود قولت؟
جفتشون از صدای بغض‌آلودم نگاهم کردند؛ اما من فقط چشم تو چشم پوریا بودم. انگار به خودش اومد، انگار اشکم هوشیارش کرد، اخم کرد و جدیت چهره‌ش رو پوشوند. جذبه‌ش دو چندان شد و گفت:
- کامران قبل ازدواجتون هم گفتم اشکش رو دربیاری کلاهمون میره تو هم...‌ ولش کن! این‌جا هم خونه غریبه نیست، خونه برادرشه!
کامران عوض این‌که حاضر جوابی کنه یا حتی نگاهش کنه، خیرگی نگاهش رو روم نگه داشت. همچنان مچم توی مشتش بود. نگاهش این‌بار نرم‌تر از قبل بود شاید هم عاجزتر. دست دیگه‌ش سمت صورتم پیش اومد که فوراً مچم رو آزاد کردم و عقب رفتم، تازه اون موقع متوجه شدم که مشتش چقدر سست شده بود. خودم اشک‌هام رو پاک کردم که کامران نگاه از اشک‌هام گرفت و دوباره چشم در چشمم شد. با دل‌تنگی و عجز نگاهم می‌کرد. لعنتی این فضا رو دوست نداشتم. در نهایت کامران چشم‌هاش رو بست و آه جان‌ سوزی کشید. قبل از این‌که حرف دیگه‌ای زده بشه، با قدم‌های بزرگی از اتاق خارج شد.
قلبم نزدیک گلوم گوم‌گوم صدا می‌داد. موهام رو از روی صورتم کنار زدم که چشمم به پوریا افتاد. دیگه کافی بود هر چی جلوش آزاد بودم. اخم کردم و گفتم:
- ها؟ چرا من رو نگاه می‌کنی؟ برو بیرون دیگه.
پوریا با اخم کم‌رنگی به من زل زده بود، وقتی این رو گفتم، با درنگ سرش رو با تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد. زیر لب غریدم:
- ها شما خوبین.
نگاه پر نفرتی به سر تا پاش کردم که پشت به من داشت دنبال کامران می‌رفت. دوباره غرغر کردم:
- بلد نیستن در رو ببندن.
و با غیظ محکم در رو بستم.
زمان به شدت داشت کند می‌گذشت، به گمونم پیر شده بود و با عصا راه می‌رفت طفلکی، با اون همه کش و مکش ساعت تازه ده شده بود!
ساعت ۱۱:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم. از هر طرفی تحت فشار بودم. از یک طرف نگرانی برای خونواده‌م، از طرف دیگه نگرانی بابت سوسن و از طرف دیگه نگرانی برای حال خودم. مغزم دیگه داشت منفجر میشد‌. از اتاق خارج شدم. برای این‌که بتونم اون حجم از مو رو درست جمع کنم، بافتم و سپس به شکل گل پشت سرم پیچ دادم. خوشبختانه دیگه خبری هم از اون سربند نبود؛ ولی با این حال گه‌گاهی سرم درد می‌کرد.
پوریا رو توی سالن پیدا نکردم. این پسر با وجود این‌که مجرد بود؛ اما خونه بزرگ و دراندشتی داشت. کف خونه با سرامیک پوشیده شده بود و از فرش و قالی خیلی کم استفاده شده بود، بیشتر مبل و کاناپه و صندلی بود که به چشم می‌خورد.
- هوی آقا پوریا؟
طوری برخورد می‌کردم انگار پوریا هجده_نوزده سالشه و همین پسر همسایه‌مونه نه مردی غریبه که ظاهراً بهش بیشتر از سی می‌خورد!
جوابی نشنیدم. به پله‌ها رسیدم و نگاهی به اون بالا انداختم. حقیقتاً حوصله طی کردن اون پله‌ها رو نداشتم برای همین تصمیم گرفتم کمی بیشتر توی همین طبقه رو بگردم.
- پوریا خان؟
نزدیک آشپزخونه رسیدم که اون رو دیدم. پشت به من داشت روی سینک مرغ رو تکه‌تکه می‌کرد. اخم کردم و با قدم‌های بزرگی سمت پله‌هایی رفتم که آشپزخونه رو از سالن جدا کرده بود. وقتی به درگاه رسیدم، کف دستم رو محکم به دیوار گچی کوبیدم که کف دستم سوخت و خارید. چون پشتش به من بود، دستم رو کمی تکون دادم تا دردش کم بشه.
- صدام رو نشنیدی واقعاً؟
باز هم اهمیتی نداد. پوزخندی زدم و دست‌هام رو روی سی*ن*ه جمع کردم.
- آهان... قهری؟
تکه‌های مرغ رو زیر شیر گذاشت و با آرامش دونه‌دونه‌شون رو شست. دست‌هام رو آزاد کردم و نزدیکش شدم.
- ببین برادر من... .
وقتی بهش رسیدم، از آرنج به سنگ کابینت تکیه دادم و خیره به نیم‌رخش ادامه دادم:
- من مثل جناب‌عالی صبور نیستم پس یه لطفی کن و بذار به خونواده‌م زنگ بزنم حالا که نمی‌ذاری برم دیدنشون!
بدون این‌که نگاهم کنه، گفت:
- ما حرف‌هامون رو زدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دندون‌هام رو به روی هم فشردم.
- اِ؟ اگه حرف‌هامون رو زده بودیم برای چی تو زدی زیر حرفت؟ هان؟
وقتی از گوشه چشم نگاهم کرد، تونستم نشونه‌ای از تسلیم شدن رو تو چشم‌هاش ببینم برای همین با لحن محکم‌تری گفتم:
- گوش کن، قرار بود آزمایش بدیم تا جواب‌ها مشخص بشه، گفتی بیام خونه‌ت حرف رو حرفت نیاوردم... .
اجازه نداد ادامه بدم و پوزخند کم‌رنگی زد و با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد. قبل از این‌که با حرفش بکوبه تو دهنم، شیر رو بست.
- واقعاً؟
- خب حالا... مهم اینه اومدم!
انگشت اشاره‌م رو سمتش گرفتم که نگاهش کرد. اخم کرد و با جدیت لب زد:
- مؤدب باش!
دستم تسلیم‌وار خودش رو عقب کشید؛ اما زبونم کوتاه نیومد!
- حالا جناب‌عالی به من بدهکاری. از این‌که زدی زیر قولت می‌تونم چشم‌ پوشی کنم؛ اما به شرط این‌که بذاری به مامانم زنگ بزنم. بابا مسلمون یه درصد احتمال بده خواهرت نباشم، اون زن بیچاره از دوریم دق می‌کنه. تا الان هم خیلی غصه خورده. مطمئناً همه نگرانم شدن. می‌فهمی چند روزه هیچ زنگی بهشون نزدم؟ اوه بماند که ماشین هم امانتی بود و به فنا رفت!
ملتمسانه ادامه دادم:
- فقط یه زنگ، جلوی خودت زنگ می‌زنم. بذار از نگرانی درش بیارم.
یک‌دفعه داد زدم:
- بابا نمی‌خواد بخورتت که!
از تغییر لحنم شوکه شد؛ ولی سریع اخم کرد و گفت:
- پریا!
- اوف!
چشم‌غره‌ای برام رفت که متقابلاً من هم براش چشم‌غره رفتم و طلب‌کار گفتم:
- چیه؟
انگشت اشاره‌م رو سمتش گرفتم که با نگاهی که به اون انداخت، دستم پایین افتاد.
- گوش کن، تا جواب‌ها نیومده حق نداری من رو با این اسم صدا بزنی.
زمزمه‌وار گفت:
- امیدوارم اون چیزی که تو ذهنمه نباشه چون... اصلاً نمیشه این شخصیتت رو تحمل کرد.
از حرفش جا خوردم؛ ولی بروز ندادم و در عوض نیشخند زدم.
- نچ چه بد شد مورد پسند حضرت واقع نشدم!
اخم کردم و غریدم:
- بحث رو عوض نکن، من باید زنگ بزنم، همین حالا!
بی‌توجه به لحن کوبنده‌م روی گرفت و تکه‌های مرغ رو جمع کرد، در همون حین لب زد:
- بعد ناهار.
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- من ناهار نمی‌خوام.
نگاهم کرد و گفت:
- پس از زنگ هم خبری نیست!
- وای چرا این‌قدر حرص‌درآری؟ بابا اشتها ندارم، این‌قدر دلواپسم که اشتهام کور شده.
سمت اجاق‌گاز رفت. علناً داشت نادیده‌م می‌گرفت.
با حرص لب زدم:
- سر درد گرفتم از دستت.
نفسم رو رها کردم و گفتم:
- اول زنگ بزنم بعد می‌خورم.
وقتی واکنشی نشون نداد، صبرم لبریز شد و صدام بالا رفت.
- معلوم نیست غذات کی درست بشه.
- ... .
گوشه چشم‌هام رو محکم فشردم. دلم می‌خواست سرش رو به دیوار بکوبم.
با لحنی که سعی داشتم خونسرد باشه، با اخم گفتم:
- می‌دونی چیه؟ از نظر من خواهرت واقعاً شانس آورده که پیداش نکردین چون..‌. .
داد زدم:
- تحمل کردن شماها واقعاً سخته، می‌دونی؟ واقعاً!
سر دیوار داد می‌زدم حداقل ترک که می‌خورد، اون همون‌طور که پشت بهم سر اجاق‌گاز درگیر آشپزیش بود، حتی یک هوم و هیم هم نگفت.
دست‌هام رو محکم مشت کردم. نفس عمیقی کشیدم درحالی که دندون‌هام داشتن یکدیگه رو خرد می‌کردند. به‌سختی لب زدم:
- باشه... بعد ناهار!
باز هم عکس‌ العملی نشون نداد. کلی فحش به یک‌باره سمت دهنم پیش رفت که لب باز نکردم، در عوض لپ‌هام باد کرد. نفسم رو مثل یک توف بیرون انداختم و با غیظ از آشپزخونه خارج شدم.
***
با خجالت و شوک به پوریا نگاه کردم. لعنتی چنان صدای گوشی بلند بود که صدای مادرم رو می‌شنید.
- تا دو روز پیش خشتکت رو من می‌شستم حالا میگی یهو به سرت زده بری شمال تفریح؟ اون هم به خودت زحمت ندادی یه خبری به من بدی که دلم هزار راه نره؟ می‌فهمی من به چند نفر رو انداختم؟ کل شهر خبردار شدن که دختر من گم شده، حالا میگی... .
با خشم حرفش رو قطع کرد. با اضطراب لبم رو به دندون گرفتم و دوباره به پوریا نگاه کردم. سمت زانوهاش خم بود، اخم داشت و نگاهش به زمین بود، انگار تو افکارش غرق شده بود.
- مگه نگفتی کار فوری برات پیش اومده؟ یهو چی شد که به سرت زد بری شمال؟
- همچین فوری فوری هم نبود.
حرصی شد.
- فوری نبود پس غلط کردی ماشین نگار رو گرفتی.
وای ماشین! دوباره یادم افتاد. غصه کم داشتم، حالا باید نگران ماشین هم می‌بودم. آه.
با نوک انگشت‌هام به پیشونیم دست کشیدم و تک‌خنده‌ای زدم.
- مامان جان شما اجازه نمیدی من حرف بزنم، همچین داری میری که.
دوباره جیغ زد که چشم‌هام بسته شد.
- حرف بزنی؟!
- ببخشید. من که گفتم یه مدت طول کشید تا به تهران برسم.
- وای حنا، وای من از دست تو آخرش سکته می‌کنم.
- اِ دور از جون، حالا اتفاقی نیفتاده که.
دوباره از گوشه چشم به پوریا نگاه کردم. داشت نفس‌نفس میزد و شونه‌های پهنش بالا و پایین می‌رفت. انگار حالش خوب نبود.
- اتفاقی نیفتاده؟... لااله‌الله!
- ... .
- حنا!
از جیغ دوباره‌ش به خودم اومدم.
- بله‌؟ بله؟ یه لحظه آنتن پرید، ببخشید.
- ببخشید و زهرمار! وای به حالت حنا، وای به حالت اگه دوباره بی‌خبر جایی بری و گوشیت رو خاموش کنی، فهمیدی؟
- چشم.
- چشم و... ای خدا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
زیر چشمی حواسم به پوریا بود. فکرم رو به خودش جذب کرده بود. می‌تونستم به این امیدوار باشم که با شنیدن صدای مادرم شک کرده؟
- گفتی این خط جدید طیبه‌س؟
- آ... اِ... بله... خط طیبه‌س.
- خیلی‌خب، اون گوشیت هم زودتر درستش کن.
خیره به پوریا زمزمه کردم:
- باشه.
- بی‌خبرم نذار دوباره.
- چشم دیگه.
بدون این‌که مثل همیشه خداحافظی کنه، یک‌دفعه تماس رو قطع کرد. چشم‌هام رو بستم و دستم رو روی نیمه راست صورتم گذاشتم. سمت زانوهام خم شدم و سپس همون دستم رو به پیشونیم زدم. نفسم رو صدادار خارج کردم که نگاهم به پوریا افتاد و از کلافگی خارج شدم. گوشی رو روی میز گذاشتم و دوباره کمر راست کردم.
- هی برادر؟ تو چته؟
از صدام به خودش اومد. سر بلند کرد و نگاهم کرد. وقتی عجز رو تو نگاهش دیدم، با امیدواری گفتم:
- شک کردی آره؟
اما نگاه اون عاجزتر از این بود، انگار... انگار از چیزی هراس داشت. بدون این‌که کلامی حرف بزنه، از روی مبل بلند شد و طی چند ثانیه کوتاه سالن رو ترک کرد.
به پاهام زدم و تکیه‌م رو به مبل دادم.
- این هم از مصیبت ما!
با یادآوری چیزی چشم‌هام رو با اخم بستم.
- نچ ماشین رو چیکار کنم؟
و دوباره سمت زانوهام خم شدم و صورتم رو با دست‌هام پوشوندم.
***
اتاق تاریک شده بود، خب ساعت هشت و خرده‌ای بود. روی تخت به کمر دراز کشیده بودم و به تیک‌تاک ساعت دیواری گوش می‌کردم. از بعد ناهار که با مادرم صحبت کردم و پوریا شاهدش بود، دیگه پوریا رو ندیده بودم. از این‌که از فشارهای روم کم شده بود و فشار اصلی حذف شده بود، می‌تونستم احساسات دیگه‌ای رو هم درک کنم که تا قبل اون مکالمه نهفته بودند؛ مثل حس کنجکاوی. برام سؤال بود بدونم چقدر شبیه پریام که حتی یک مادر من رو با دخترش اشتباه گرفته؟ می‌خواستم حداقل یک عکس ازش ببینم.
از اتاق خارج شدم. وقتی وارد سالن شدم و اون‌جا رو هم تاریک دیدم، وقتی چشمم به گوشی روی میز افتاد، متوجه شدم که پوریا دیگه به سالن برنگشته.
سمت پله‌ها رفتم و آروم‌آروم ازشون بالا رفتم. به یک راهرو که برخوردم، کمی مکث کردم. سمت چپ یک کمد دیواری قرار داشت، کمدی پر از طبقه و قفسه. راهرو بابت روشن بودن یک اتاق که حدس زدم اتاق پوریا باشه، نیمه تاریک بود. چون در اتاق پوریا نیمه‌ باز بود، نور داخل راهرو هم خزیده بود.
داخل قفسه‌ها چند دکوری قرار داشت؛ ولی بیشترشون با قاب عکس‌ پر شده بود. توی اون فضای نیمه تاریک دید چندان خوبی نداشتم؛ اما می‌تونستم تا حدودی عکس‌ها رو تشخیص بدم. ظاهراً از هر عکسی وجود داشت، عکس‌ دوستانه، عکس پدر و مادرش، عکس خونوادگی. یک عکس خونوادگی توی محیطی شبیه پارک که تو اون پریا و پوریا کوچک‌تر بودند، تا حدی که پوریا چهارده_پونزده ساله می‌نمود و پریا یک ساله، به چشمم خورد. با دیدن قد و ظاهر اون خواهر و برادر حیرت کردم. چه اختلاف سنی زیادی! مشخص بود که پوریا از همون بچگی علاقه‌ای به بلند شدن مو نداره چون تو اون سن هم موهاش کوتاهِ‌کوتاه بودند حتی کوتاه‌تر از الانش.
نگاهم همچنان داشت می‌چرخید که با رسیدن به قاب عکسی چشم‌هام کمی گرد شد. فوراً به اون قاب چنگ زدم. چنان ذوق داشتم که بی‌خیال روشن کردن چراغ راهرو شدم و در عوض خیره به عکس به روشنایی نزدیک‌تر شدم. وقتی چشمم به تصویر پریا که روی تاب بزرگ سفیدی نشسته بود، از اون تاب‌های خونگی، درحالی که سنگ‌فرش زیر پاش پر شده بود از برگ زرد و نارنجی، جا خوردم و چشم‌هام گرد شد.
بی‌صدا لب زدم.
- جل‌ الخالق!
اگه به خودم مطمئن نبودم، می‌گفتم خواهر دوقلومه. با این‌که موهاش که دم اسبی بسته بود، نسبت به من کم‌ پشت‌تر و کوتاه‌تر بود، با این‌که موهاش برخلاف رنگ حنایی موهای من سیاه بود، با این‌که پوست صورتش برخلاف صورت من کک و مک نداشت، با این‌که کمی توپرتر بود؛ اما به شدت شبیه‌م بود، آن‌ چنان زیاد که... حق دادم یک مادر هم اشتباه کنه!
شنیده بودم که تو دنیا هفت نفر شبیه همن؛ اما هیچ‌وقت ندیده بودم!
در اتاق باز شد که به خودم اومدم، البته کمی هم هول کردم‌. هنوز هم آثار حیرت و منگی روی چهره‌م بود. پوریا نگاهش رو روی من نگه داشت. به خودم اومدم و گفتم:
- اومده بودم از پریایی که میگی یه عکس ببینم.
قاب عکس رو بالا بردم و گفتم:
- که دیدم.
نگاهی به حنای دوم توی عکس انداختم و اخم کردم.
- این کجاش شبیه منه؟
نیشخندی زدم و چشم تو چشم پوریا گفتم:
- واقعاً برات متأسفم، البته برای همه‌تون متأسفم ها؛ چه برای تو که خودت رو یه برادر دلسوز می‌دونی، چه برای اون مردک مثلاً عاشق! و چه برای پدر و مادرت.
سرم رو با تأسف تکون دادم و هم‌زمان گفتم:
- نچ‌نچ‌ شما مثلاً خانواده‌این؟
پوزخندی زدم و سمتش رفتم. قاب عکس رو به سی*ن*ه‌ش کوبیدم که خیره به من اون رو گرفت.
- وقتی جواب‌ها مشخص شد، اون وقت متوجه می‌شین چه خونواده نمونه‌ای هستین!
پشت چشم نازک کردم و سریع از راهرو خارج شدم درحالی که فکرم هنوز به اون قاب عکس چسبیده بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(پریا)
- فعلاً منتظرن تا جواب‌ها بیاد.
درحالی که نگاهم به افق بود، سرد و خشک گفتم:
- از... اون چه خبر؟
سهراب با درنگ لب زد:
- سعی داره خودش رو بهش نزدیک کنه.
حرفش باعث شد بی‌اختیار پوزخند بزنم و تنها خدام خبر داشت که چقدر طعم پوزخندم تلخه.
نفس عمیقی کشیدم و چشم در چشم سهراب گفتم:
- خوبه، همین‌جوری زیر نظر داشته باششون.
- چشم خانوم.
- می‌تونی بری.
کمی سرش رو خم کرد و سپس سمت در رفت. کمتر از سه ثانیه از اتاق کارم خارج شد. از پشت میز کارم بلند شدم و سمت دیوار شیشه‌ای رفتم. با این‌که نگاهم به شهر زیر پام بود که تقلا می‌کرد با چراغونی کردن خودش تاریکی رو دور کنه؛ ولی تمام حواسم پی کامران بود. دلم نمی‌خواست بغض کنم؛ اما گلوم تنگ شد و چشم‌هام سوخت.
***
(بهادر)
چون محمدصدری باشگاه بود، بهترین زمان بود تا توی خونه کوروش جمع بشیم، بهراد هم بود، این پسر از زمانی که متوجه شد من در پی سوسن بودم، تقلاش برای پیدا کردن اون دختر دو چندان شد. از بین دخترها فقط طیبه و غزل و ویدا حاضر بودند. خبر از اون دخترک الینا داشتم و می‌دونستم که بابت شرایطش دخترها چیزی بهش نگفتن و نمیگن تا حداقل به جواب مثبتی برسند، نه که مثل الان پر از نگرانی و وحشت باشند.
وقتی من سکوت کردم، سروش بود که بحث رو ادامه داد. نفسش رو آه مانند رها کرد و گفت:
- هیچی دیگه، با پلاکی که بهراد بهمون داد و رد ماشین رو که گرفتیم، فهمیدیم توی هتل بوده. با کمی این‌ور اون‌ور شدن و چک کردن دوربین‌ها، فهمیدیم اسم و رسم واقعی خودش رو لو نداده. با همون مشخصات هم بلیط گرفته و رفته.
ویدا با اضطراب و نگرانی گفت:
- کجا رفتن؟ سوسن هم باهاش بوده؟
سروش جواب داد:
- آره، فهمیدیم رفته کیش.
ویدا یکه خورد و به کوروش که کنارش بود، نگاه کرد. کوروش زمزمه‌وار گفت:
- آرامش خودت رو حفظ کن عزیزم.
ویدا دستش رو روی شکمش گذاشت و سرش رو به تأیید تکون داد. غزل بود که پرسید:
- خب.‌‌.. حالا چی میشه؟ واسه چی دست‌دست می‌کنین؟
سروش گفت:
- دست‌دست نمی‌کنیم، دورادور حواسمون بهش هست.
غزل عصبی شد و کمی صداش بالا رفت.
- دورادور چه دردی رو دوا می‌کنه؟ اگه بلایی سرش آورد می‌خواین چجوری خودتون رو بهش برسونین؟
سروش برخلاف اون صداش رو کنترل کرد، حتی آرامشش هم خدشه‌دار نشد.
- ما اون‌جا آدمش رو داریم، امنیت سوسن صد در صدیه.
طیبه آروم و با بغض گفت:
- پس کی به پلیس خبر می‌دین؟
قبل از این‌که سروش جوابش رو بده، گفتم:
- وقتی از یه چیزی مطمئن شدیم.
چشم‌هاش که روم نشست، ادامه دادم:
- جرم اسماعیل فقط آدم‌ربایی نیست، به طور حتم دنباله‌ش سیاه‌تر از این حرف‌هاس... باید دنباله‌ش رو ببینیم.
- اگه... اگه اتفاقی براش بیفته چی؟
چشم‌های قهوه‌ای رنگش پر شدن. پریشون و نگران بود، درست مثل اولین ملاقاتمون. نمی‌دونم چرا... نمی‌دونم برای چی دلم یک جوری شد، انگار که... انگار که موظف بودم خودم اشک‌هاش رو که روی لپ‌هاش سر می‌خوردن، پاک کنم!
نفسی گرفتم تا خودم رو جمع کنم و سپس با حفظ آرامش لحنم گفتم:
- نمیفته، هدف اسماعیل هر چیزی که هست به سوسن ربط داره و باید سوسن رو سالم نگه داره.
صدای بغض‌آلود ویدا باعث شد نگاه‌ها روش بشینه. ویدا خیره به افق لب زد:
- با این حال بهش خیلی سخت می‌گذره.
هق‌هق اون و طیبه هم‌زمان شد. ویدا صورتش رو به سی*ن*ه همسرش فشرد که کوروش هم کمرش رو نوازش کرد. تا این صحنه رو دیدم نمی‌دونم واسه چی نگاهم خودکار سمت طیبه سر خورد و وقتی اون رو دیدم که پیشونیش رو روی شونه غزل گذاشته... نفهمیدم برای چی آغوشم رو خالی‌تر از همیشه احساس کردم!
بهراد که بلند شد، به خودم اومدم؛ اما هنوز کمی گیج و منگ بودم و از خودم و احساسات درونم در عجب بودم. به بهراد نگاه کردم که دیدم فکش سفته و نگاهش خشمگین؛ اما به کسی نگاه نمی‌کرد و قصد داشت جمع رو ترک کنه.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(سوسن)
پاکوبان سمتش رفتم. روی کاناپه دراز کشیده بود و ساعدش روی پیشونیش قرار داشت.
- می‌خوام برم بیرون، حوصله‌م سر رفته، حتی زندانی‌ها هم یه هواخوری میرن.
چشم‌هاش رو باز کرد. ساعدش رو برداشت و با آرامش گفت:
- خیلی‌خب، این‌که داد زدن نداره.
چشم‌هاش کمی قرمز بود. جدیداً سرما خورده بود و سر درد داشت؛ ولی اصلاً برام اهمیتی نداشت.
تاج کاناپه رو گرفت و نشست. چشم‌هاش رو لحظه‌ای به هم فشرد. می‌دونستم که سرش از درد داره منفجر میشه، این رو قرص‌های روی میز و سرخی چشم‌هاش می‌گفتن؛ ولی من باید بیرون می‌رفتم، دیگه نفسم داشت بند می‌اومد.
بلند شد که یک لحظه سرش گیج رفت. سرش رو تکون داد و دوباره چشم‌هاش رو محکم بست. در عوض این‌که حالش رو بپرسم، دست‌هام رو روی سی*ن*ه جمع کردم و منتظر نگاهش کردم.
با خستگی و چشم‌هایی قرمز نگاهم کرد. وقتی من رو با اون حالت دید، پرسید:
- چرا حاضر نمیشی؟
نگاه پر نفرتی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
- قراره برم هواخوری نه که پرستاری کنم، خوشم نمیاد اون‌جا تو حال خودم باشم و یهو گند بزنی.
با اکراه گفتم:
- اگه حالت بده من رو بسپر به یکی از آدم‌هات.
حالش بد بود، کاملاً مشخص بود. از دیروز صبح هیچی نخورده بود جز قرص و قرص.
- لازم نیست، خودم... .
اخمی کرد و با همون سستی ادامه داد:
- باهات میام.
- ببین من واقعاً برام اهمیتی نداره که چه بلایی قراره سرت بیاد، مهم اینه که به من خوش بگذره؛ ولی واقعاً نمی‌خوام یه ضد حال باشی چون قطعاً اگه حالت بد بشه، آدم‌هات من رو هم مجبور می‌کنن برگردم.
هیچ حرفی نزد و فقط به نگاه کردنش ادامه داد. ته نگاهش دل‌خوری و غم به چشم می‌خورد. یک لحظه فقط یک لحظه از حرفی که زدم پشیمون شدم؛ اما فقط همون یک لحظه بود!
- اگه می‌ترسی فرار کنم باید بگم من بالأخره از این‌جا میرم و اجازه نمیدم من رو از مرز رد کنی؛ اما... امروز واقعاً قصد فرار ندارم، فقط می‌خوام برم ساحل، همین.
چند ثانیه همچنان خیره موند، در نهایت تسلیم شد و روی کاناپه نشست. با برداشتن گوشیش از روی میز شماره‌ای گرفت. نایستادم تا به صدای مزخرفش گوش کنم و به‌طرف سلولم رفتم تا لباس خنک‌تری بپوشم. اگه قم بودم قطعاً هوای بعد از ظهریش خیلی بهتر بود، لااقل اگه باد و نسیمی نداشت، گرماش تا این شدت طاقت‌ فرسا نبود. کیش خود جهنم بود. کم مونده بود دریا هم به قل‌قل بیفته! امیدوار بودم قبل از رسیدن به فصل جهنم از این‌جا فرار کنم؛ هنوز اول بهار بودیم و هوا تا این حد آب‌پز کننده بود قطعاً تابستون ذوب‌‌ کننده میشد!
***
چمباتمه زده روی زمین نشسته بودم و دست‌هام از زانوهام آویزون بود. موج تا ساق‌هام برخورد می‌کرد و پاچه‌هام خیس شده بود. از عمد نزدیک دریا نشسته بودم تا لااقل آب خنکم کنه. خورشید در ساعت چهار بعد از ظهر همچنان داشت می‌جوشید و گرماش رو به ما جنوبی‌های بیچاره ساطع می‌کرد.
غرق در افکارم به انتهای نامشخص دریا زل زده بودم. به همه‌چی فکر می‌کردم، به روزهای گذشته، به میلانا، به داستان عشقیش با هاکان، حتی به اون پسر هم فکر کردم، بهراد، به برادرش بهادر که قرار بود کمکم کنه تا اون شخصی که تعقیبم می‌کرد رو پیدا کنیم. به هر چیزی فکر کردم تا کمی اتاقک‌های ذهنم مرتب بشن.
چون ساحل نسبتاً خلوت بود و تنها یک خونواده اومده بودند و فاصله‌شون هم چنان با من زیاد بود که تار و کدر می‌دیدمشون. صدای قدم‌هایی که به من نزدیک شد، بهم فهموند که از آدم‌های اسماعیلن.
بدون این‌که به عقب بچرخم، گفتم:
- هنوز نیم ساعت هم نشده، قصد ندارم برگردم!
ولی قدم‌ها متوقف نشدند. اون مرد جوون که کنارم ایستاد، از گوشه چشم به پاهای کشیده و لاغرش نگاه کردم. کم‌کم نگاهم رو بالا بردم و چشم در چشمش شدم. در سکوت تا چندی به هم زل زدیم که بالأخره نگاهش رو گرفت و رو به دریا کرد. سکوتش بوهای عجیبی می‌داد، باعث شد اخم کم‌رنگی بکنم. قبل از این‌که لب باز کنم و غر بزنم، با صدای آرومی گفت:
- یک کلام بدون مأمور مخفیم.
نفسی گرفت و با همون آرامشش ادامه داد:
- اسماعیل قراره تو رو از کیش خارج کنه، اون هم کاملاً بی‌خبر، ممکنه بی‌هوشت کنه، باید قبل این‌که حرکت کنین بفهمی از چه طریقی و کی قراره برین.
دیگه ادامه نداد؛ ولی من مات و مبهوت با چشم‌هایی گرد و دهنی نیمه باز نگاهش می‌کردم. اون واقعاً... !
چرخید تا بره؛ ولی قبل از این‌که دور بشه از گوشه چشم نگاه سرد و بی‌حسی بهم انداخت و سپس دور شد. چند بار پلک زدم تا به خودم بیام. خواستم سر بچرخونم و ببینمش تا مطمئن بشم توهم نزدم؛ اما نمی‌خواستم بقیه افراد رو هم مشکوک کنم، به طور حتم اون شخص بهونه‌ای برای نزدیک شدن به من به اون‌ها داده بود، نمی‌خواستم ندونسته و عجولانه به نقشه‌ش گند بزنم.
از هیجان زیاد تپش قلبم اوج گرفته بود. به نفس‌نفس افتاده بودم و دیگه گرمای کیش برام محسوس نبود.
در تموم مدتی که خیال می‌کردم یکه و تنهام، یک مأمور هوام رو داشت؟ کار چه کسی می‌تونست باشه؟ اون مأمور از قبل نفوذی بود یا کسی اون رو پی من فرستاده بود؟ این‌که اسماعیل زیر نظر نفوذی‌ها باشه، بعید نبود، هر چی باشه اون یک جنایتکار بود؛ ولی وقتی ذهنم بهادر رو برام رسم کرد، افکارم سمت دیگه‌ای پیش رفتن.
***

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اگه با زبون خوش ازش می‌پرسیدم به طور حتم شک می‌کرد برای همین بهترین سیاست این بود که مثل همیشه با غرغر و تهدید از زیر زبونش حرف بکشم.
مقابل تلویزیون روی مبل نشسته بودم درحالی که یک پام روی پای دیگه‌م بود و آرنجم روی دسته کاناپه. با دستم پوست لبم رو می‌کندم و چشم‌های ریز شده‌م به اسماعیل بود که توی آشپزخونه داشت شامش رو می‌خورد. از زمانی که مریض شده بود، همیشه دیرتر از من غذاش رو می‌خورد، گاهی فقط می‌خوابید و لب به چیزی نمیزد.
بالشتک رو از بغلم روی کاناپه انداختم و بلند شدم. سمت آشپزخونه رفتم و روی صندلی مقابلش پشت میز نشستم. با دیدنم سرش رو بلند کرد. چشم‌هاش قرمز بود و می‌تونستم تصور کنم که چقدر می‌سوزن و سر درد داره.
با صدای گرفته‌ش پرسید:
- چرا اومدی؟
مشتش رو جلوی دهنش گذاشت و دو بار سرفه کرد.
- سرما می‌خوری، برو.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نگران جسممی؟ آرامش روانم رو ازم گرفتی، لازم نیست غصه جسمم رو بخوری!
یک‌بار دیگه سرفه کرد که ناچار شد از داخل پارچ برای خودش لیوان آبی بریزه. تکیه‌م رو به صندلی دادم و گفتم:
- با این حالی که تو داری بعید می‌دونم حالاحالاها از این جهنم بیرون بریم، هر چند من قرار نیست باهات ایران رو ترک کنم؛ ولی... ‌.
لب‌هام رو به هم فشردم و با غیظ و اخم گفتم:
- تا کی قراره این جهنم رو تحمل کنم؟
نقشه‌م گرفت چون به سادگی جواب داد:
- دو شب دیگه از این‌جا می‌ریم. یه کشتی ما رو از دریا رد می‌کنه.
یک ابروم بالا رفت. پوزخندی زدم و گفتم:
- آهان! پس قراره زمینی بریم.
دوباره پوزخند زدم و سمت میز خم شدم که خودش رو عقب کشید و با اخم کم‌ رنگی گفت:
- سرما می‌خوری.
صداش حسابی گرفته و کدر شده بود. بی‌توجه به حرفش گفتم:
- خیال کردی دریا بی‌صاحابه؟ ها؟ که هر کی دلش خواست بزنه به چاک؟
دستم رو روی میز مشت کردم و با نفرت و خشم چشم روی چشم‌هاش لغزوندم.
- دارم می‌بینم اون روزی رو که سرت بره بالای دار. به همین خیال باش که تو بتونی راحت از مرز رد شی.
بیشتر از این معطل نکردم و از آشپزخونه خارج شدم؛ ولی همین که پشتم بهش شد، لب‌هام کش رفت و چشم‌هام درخشید. اینه!
***
اون دو روزی که وعده‌ش شده بود، برخلاف همیشه خیلی سریع سپری شد. چنان هیجان‌زده و بی‌تاب بودم که حتی گرمای کیش هم آزارم نمی‌داد. اشتهام کم شده بود حتی بدتر از اسماعیل. اسماعیل هم چندان آروم نبود و علاوه بر جسمش روح و روانش هم ناآروم می‌نمود هر چند که تقلا می‌کرد تا من متوجه‌ش نباشم. تو این مدت زمان وقتی اون مأمور به بهونه آوردن بسته‌های خرید وارد آشپزخونه شد، به بهونه‌ای من هم واردش شدم و لابه‌لای سر و صدای گذاشتن بسته‌ها آمار رو بهش دادم. چون اسماعیل روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشی بود، زیاد نمی‌تونستیم با هم صحبت کنیم برای همین اون مرد جوون خیلی سریع از واحد خارج شد؛ واحدی که تنها واحد اشغالی ساختمون بود. ساختمون چهار واحد داشت؛ ولی فقط ما داخلش سکونت داشتیم. چون ساختمون اجاره‌ای بود، مستأجرهای طبقه بالا کیش رو ترک کرده بودند که بهترین تصمیم بود! جزیره کیش فقط مناسب زمستون بود، نه شش ماه اول سال. واحد کناریمون هم بعد از این‌که بار شیشه‌ش رو خالی کرد و زایمان کرد، ساختمون رو ترک کرد و حالا نوبت ما بود که این‌جا رو رها کنیم.
چون امشب قرار بود ساعت دو راه بیفتیم، خواب نداشتم. روی تخت بودم و تازه چشم‌هام گرم شده بود که دستی تکونم داد. اسماعیل من رو آروم بیدار کرده بود؛ ولی به‌خاطر هیجانی که این دو روز داشتم، از حرکتش وحشت کردم و هینی کشیدم. وقتی چشمم بهش افتاد، دستش رو با خشم پس زدم و گفتم:
- می‌خوای ماست درست کنی؟ چه وضع بیدار کردنه؟
از حرکتم جا خورده بود، با این حال برخلاف صدای بلند من با همون صدای گرفته‌ش که نسبت به قبل بهتر شده بود، گفت:
- باید بریم.
حرفش من رو متوجه کرد. دیگه وقتش رسیده بود! شکر خدا چون اتاق تاریک بود نمی‌تونست رنگ پریده و نگاه ترسیده‌م رو ببینه.
سوار ماشین شدیم. توی کوچه هیچ احدی نبود و اسماعیل به راحتی ساختمون رو ترک کرد. من هم ناله و شکایتی نکردم، در واقع اگه مثل گذشته چیزی نمی‌دونستم باید غرغر می‌کردم و جار و جنجال راه می‌نداختم؛ اما پشتم قرص بود برای همین ممانعتی نکردم و اسماعیل هم شک نکرد، در واقع آن چنان ذهنش درگیر و حالش ناخوش بود که به من شک نکنه، به منی که همیشه ادعا می‌کردم باهاش همراه نمیشم!
《دیگه داریم به آخر خط می‌رسیم آق اسماعیل》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
می‌دونستم که نباید توقع داشته باشم همین‌جا مچش رو بگیرن و الا اون مأمور از من آدرس و زمان نمی‌پرسید که. احتمالاً لب ساحل منتظر بودند.
شیشه‌ها همه بالا بود و احساس نفس‌ تنگی می‌کردم. اگه کیش نبود حتماً شیشه رو پایین می‌کشیدم تا هوایی به کله‌م بخوره؛ ولی کیش و هوای مرطوب و گرمش حتی تو بامداد هم غیر قابل تحمل بود. داخل ماشین از صدقه‌سری کولر خنک بود؛ ولی با این حال سرماش برام کافی نبود. به حد جهنمی‌ای احساس نفس‌ تنگی و عطش می‌کردم.
با دست‌هام خودم رو باد زدم و گفتم:
- وای این... این کولرت ظرفیت بیشتری نداره؟ پختم از گرما.
اسماعیل نیم‌نگاهی نثارم کرد و سپس در سکوت درجه رو بیشتر کرد. خنکی چنان مستقیم به من رسید که از حرارتم کم شد. کم‌کم احساس کردم دارم یخ می‌زنم. خودم رو بغل گرفتم و با حرص دریچه‌ها رو از روی خودم منحرف کردم.
- می‌خوای من هم سرما بخورم؟ چرا همه دریچه‌ها رو سمت من گرفتی؟
اسماعیل با تعجب گفت:
- خب تو گرمت بود، من همین‌طوریش هم سردمه.
- نمی‌خواد بهونه بیاری واسه من. گفتم گرممه؛ ولی قرار نبود قندیل ببندم که.
و بلافاصله با خشم درجه کولر رو کمتر کردم. کمی که گذشت دوباره احساس نفس‌ تنگی کردم. نفس‌نفس می‌زدم که اسماعیل نگاهم کرد.
- حالت خوبه؟
بدون این‌که نگاهش کنم، لب زدم:
- به تو ربطی نداره.
از گوشه چشم دیدم که نگاهم کرد، در نهایت نفسش رو رها کرد و گفت:
- گل من نیازی نیست اضطراب داشته باشی، به خوبی از مرز رد می‌شیم.
پوزخندی زدم؛ ولی وقتی نگاهش کردم دیگه اثری از پوزخند نبود بلکه خشم و نفرت تو چشم‌هام شعله‌ می‌کشید.
- من مضطرب نیستم. لعنت بهت فکر کنم سرما خوردم.
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
- گندت بزنن که همیشه مایه دردسری.
اسماعیل نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو فقط هیجان‌زده‌ای.
صدام بالا رفت.
- من هیجان‌زده نیستم، چرا باید هیجان‌زده باشم؟ اونی که باید از استرس بمیره تویی نه من، چون تو قراره با عزرائیل ملاقات کنی.
زمزمه‌وار ادامه دادم:
- ان‌شاءالله!
- خیلی‌ خب، پس از توی داشبورد قرص سرماخوردگی بخور تا وضعت جدی نشه.
- تو اگه نگرانم بودی ماسک می‌زدی.
با چشم‌های گرد نگاهم کرد. یک لحظه به مسیر چشم دوخت و دوباره به من نگاه کرد.
- من که بهت گفتم نزدیکم نشو.
- اِ؟ خیلی‌ خب، پس الان رو باید چیکار کنم؟ به هر حال سرما می‌خوردم؛ ولی اگه ماسک می‌زدی حال و روزم این نبود.
مشخص بود که از دستم کلافه شده چون دوباره یک نفس عمیق دیگه کشید. تن صداش رو کنترل کرد و گفت:
- تو می‌تونستی بری عقب بشینی، چرا نرفتی؟
بدون این‌که نگاهش کنم، دستم رو تکون دادم و لند کردم:
- برو بابا.
از گوشه چشم حواسم بهش بود. چند لحظه نگاهم کرد و در آخر سرش رو با تأسف تکون داد. خیره به روبه‌رو گفتم:
- سرت رو واسه خودت تکون بده که قراره بری کشتارگاهت... هه می‌خواد از مرز رد شه! به همین خیال باش.
هیچ حرفی نزد؛ ولی بعد از چند ثانیه سکوت لب زد:
- اون قرص رو بخور.
- من به حرومی‌های تو نگاه هم نمی‌کنم.
انگار دیگه ظرفیتش کامل شد که گفت:
- باشه، دردش رو تویی که می‌کشی نه من.
قربون زبونم برم که همیشه خدا آماده بود تا طرف رو بشوره و پهن کنه.
- یادمه یه بنده خدایی می‌گفت اگه من بِل بشم نمی‌ذارم تو اِل بشی.
پوزخندی زدم و نگاه پر تمسخری به سر تا پاش انداختم.
- فقط بلدی هیکل کنی، فقط یه لب و دهنی و بس.
حرصش رو سر فرمون خالی کرد. آروم کف دستش رو به فرمون کوبید؛ ولی محکم‌تر از قبل اون رو توی مشتش فشرد.
از شدت استرس داشتم پس می‌افتادم. از آینه بغل به پشت سرم نگاه کردم؛ اما اون مأمور رو ندیدم. خیابون زیاد شلوغ نبود و نزدیک پنج_شش ماشین پشت سرمون درحال حرکت بودند و چند وسیله نقلیه دیگه هم جلومون حرکت می‌کردند.
سکوت برام طاقت‌ فرسا بود، نمی‌تونستم این‌جوری تحمل کنم، باید به نحوی خودم رو مشغول می‌کردم.
- کشتی لب ساحل منتظرمونه؟
جوری نگاهم کرد که یک لحظه به عاقل بودن خودم شک کردم.
- ها؟ سؤال پرسیدم دیگه.
زبون روی لب‌هاش کشید و خیره به مسیر گفت:
- کشتی تا ساحل نمیاد! با قایق قراره بریم.
از سوتی‌ای که دادم حرصم گرفت؛ ولی برای این‌که کم نیاورده باشم، پوزخندی زدم و گفتم:
- شرمنده که مثل جناب‌عالی زیاد فرار نکردم و جنس جابه‌جا نکردم.
انگار حرفم عوض این‌که خشمگینش کنه، باعث خنده‌ش شد. لبخندی زد و گفت:
- مگه فقط خلافکارها از کشتی استفاده می‌کنن؟ ببینم توی کتاب‌های درسیت هم یه عکس ندیدی؟
مشتم رو به بازوی قلنبه‌ش زدم و گفتم:
- خودت رو مسخره کن.
صورتش از درد مچاله شد و با دست آزادش بازوش رو ماساژ داد.
- هنوز هم دستت سنگینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین