- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
- خیله خب باشه!
دوباره سرش رو سمتم چرخوند و نگاهم کرد.
- باهات میام؛ ولی گفته باشم! دوست ندارم کسی بیاد دیدنم مخصوصاً اون کامران سیریش.
اخم کمرنگی کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، اخطار دادم.
- مراقب حرف زدنت باش!
پوزخند صداداری زد و گفت:
- چشم!
کمی مکث کرد و دوباره با غضب و خشم گفت:
- خودت هم تو دست و بالم نمیپلکی، دور و برم نباش تا این یه هفته طی بشه. آخ، آخ که وقتی جوابها مشخص بشه قیافهتون دیدن داره! دعا کن نرم شکایت!
از گوشه چشم نگاهش کردم. یک پوزخند گوشه لبش بود و نگاهش از روبهرو به خیابان بود. گاهی واقعاً شک میکردم که... پریاست؛ اما باز هم نمیتونستم منکر این همه شباهت باشم. مگه ممکن بود دو نفر تا این اندازه شبیه هم باشند؟
به ساختمون یک طبقهم که رسیدیم، ماشین رو توی حیاط پارک کردم. از گوشه چشم پریا رو نگاه کردم. بابت بزرگی حیاط و درختکاری خوبش عاشق خونهم بود؛ ولی الان هیچ توجهای به اطراف نداشت. نگاهش به روبهرو و سرد بود و اخمش مهارنشدنی و تخس.
کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. قبل از اینکه در رو ببندم پریا رو نگاه کردم. هنوز هم سر جاش بیحرکت نشسته بود. وقتی نگاهم روش سنگین شد، چشمهاش رو بست و نفسش رو رها کرد. با اکراه کمربندش رو باز کرد و پیاده شد. متوجه شدم که از قصد در رو محکم بست چون با پوزخند کمرنگی شرارت بار نگاهم کرد. سمت ورودی سالن که توی دید بود، رفت. زمین توسط چمن کوتاه پوشیده شده بود و مسیر ماشینرو سنگفرش بود، سنگفرش تا پلهها پیش میرفت و پلهها هم تو رو به ورودی سالن میرسوند برای همین اون نیازی به راهنماییم نداشت.
بعد از برداشتن چمدونش سمت پلهها رفتم. وارد سالن شدیم. چون نزدیک غروب بود، خونه نیمه تاریک بود. چراغها رو روشن کردم و بعد رو به پریا که با اخم به سالن نگاه میکرد، گفتم:
- بهخاطر سرت کمتر پلهها رو بالا و پایین بری بهتره پس اتاق مهمون رو بهت میدم، بیا.
پشت چشم نازک کرد و آروم دنبالم قدم برداشت. وارد اتاق مهمون شدم و پشت سرم پریا داخل شد؛ اما نزدیک در ایستاد و جلوتر نیومد. چمدونش رو رها کردم و سپس چراغ رو روشن کردم و گفتم:
- میخوای استراحت کن تا من چیزی واسه شام درست کنم.
اخمش غلیظتر شد. حین رفتن سمت تخت دو نفره با بدخلقی گفت:
- من شام نمیخوام.
پشت به من روی تخت دراز کشید. با اینکه هوا متعادل بود؛ ولی تا سر زیر پتو رفت و گفت:
- چراغ رو خاموش کن و برو.
بدون اینکه متوجه باشم نزدیک یک دقیقه خیرهش بودم؛ اما اون هم غرغری نکرد. بعد از خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شدم و در رو بستم. اخمهام درهم رفت، سؤالی مثل خوره به جون مغزم افتاده بود. حین رفتن سمت مبلها گوشیم رو از توی جیب شلوارم بیرون کردم و شماره آرش رو گرفتم. روی مبل نشستم و منتظر موندم تا که تماس وصل شد.
- جانم داداش؟
- سلام آرش.
- علیک سلام، چیشده زنگ زدی؟
سمت زانوهام خم شدم و با دست آزادم به موهام دست کشیدم.
- آرش ممکنه یکی بعد عمل توهم اینکه شخصیت دیگهای داره بزنه؟
کمی مکث شد تا جوابم رو داد. حق داشت از سؤالم شوکه بشه.
- والله چی بگم؟... خب بستگی به عمل داره... چرا این رو میپرسی؟
کمر راست کردم و به مبل تکیه دادم.
- یکی رو میشناسم که ادعا میکنه یه نفر دیگهس.
- بعد عملش این اتفاق براش افتاده؟
- آره؟
- واسه چی عمل کرده؟
- تصادف کرده.
دوباره کمی بینمون مکث شد. سکوت رو اون بود که با سؤالش شکست.
- کما بوده؟
- نه، فقط چند ساعت بیهوش بوده.
- راستش داداش با این تجربهای که من دارم نه تا حالا همچین چیزی دیدم، نه شنیدم. دکترِ خودش چیزی نگفته؟
حرفش ناامیدم کرده بود و از طرف دیگه شکم دو چندان قدرت گرفته بود، با تموم اینها باز هم نمیخواستم تسلیم بشم، اون دختر توی اتاق خواهر من بود، گمشده من.
- نه، چیزی نگفته.
- مگه میشه؟
دیگه حوصله جواب دادن نداشتم؛ اما با اکراه گفتم:
- دکترش زیاد چیزی نمیدونه.
- ها؟!
سرم رو خاروندم. مغزم به درد اومده بود چون مدام بین شک و دلم در رفت و برگشت بودم. حرف آرش و پریا یک سمت بود، دل من سمت دیگه.
- آرش جان دمت گرم، من باید قطع کنم.
آرش که انگار راضی به پایان این مکالمه نبود، با اکراه لب زد:
- قربانت؛ ولی در مورد اون طرف، بهتره بره پیش یه دکتر درست و حسابی، معلوم نیست دکتری که معاینهش کرده مدرکش رو از کجا گرفته!
نفس عمیقی کشیدم و آهم رو رها کردم.
- باشه، ممنون، کاری نداری؟
- نه فدات.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
انگار که چند ساله نخوابیدم، خسته و درمونده مینمودم. آرنجهام رو روی رونهام گذاشتم و دو دستی به موهام دست کشیدم، موهام چنان کوتاه بودند که به سختی لای انگشتهام میاومدند.
نمیخواستم باور کنم که بعد چهار سال اثری که از پریا پیدا کردیم، همهش پوچ و الکیه. من به کنار، دل پارهپارهم به کنار، گوشهام که تشنه شنیدن صدای خندههای دخترانهای بودند هم به کنار، کمر پدرم میشکست، دل مادرم میشکست. اون زن و مرد حقشون نبود که اینجوری برنجن. روزگار بد بازیای شروع کرده بود، ناجوانمردانه داشت بازی میکرد.
***
دوباره سرش رو سمتم چرخوند و نگاهم کرد.
- باهات میام؛ ولی گفته باشم! دوست ندارم کسی بیاد دیدنم مخصوصاً اون کامران سیریش.
اخم کمرنگی کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، اخطار دادم.
- مراقب حرف زدنت باش!
پوزخند صداداری زد و گفت:
- چشم!
کمی مکث کرد و دوباره با غضب و خشم گفت:
- خودت هم تو دست و بالم نمیپلکی، دور و برم نباش تا این یه هفته طی بشه. آخ، آخ که وقتی جوابها مشخص بشه قیافهتون دیدن داره! دعا کن نرم شکایت!
از گوشه چشم نگاهش کردم. یک پوزخند گوشه لبش بود و نگاهش از روبهرو به خیابان بود. گاهی واقعاً شک میکردم که... پریاست؛ اما باز هم نمیتونستم منکر این همه شباهت باشم. مگه ممکن بود دو نفر تا این اندازه شبیه هم باشند؟
به ساختمون یک طبقهم که رسیدیم، ماشین رو توی حیاط پارک کردم. از گوشه چشم پریا رو نگاه کردم. بابت بزرگی حیاط و درختکاری خوبش عاشق خونهم بود؛ ولی الان هیچ توجهای به اطراف نداشت. نگاهش به روبهرو و سرد بود و اخمش مهارنشدنی و تخس.
کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. قبل از اینکه در رو ببندم پریا رو نگاه کردم. هنوز هم سر جاش بیحرکت نشسته بود. وقتی نگاهم روش سنگین شد، چشمهاش رو بست و نفسش رو رها کرد. با اکراه کمربندش رو باز کرد و پیاده شد. متوجه شدم که از قصد در رو محکم بست چون با پوزخند کمرنگی شرارت بار نگاهم کرد. سمت ورودی سالن که توی دید بود، رفت. زمین توسط چمن کوتاه پوشیده شده بود و مسیر ماشینرو سنگفرش بود، سنگفرش تا پلهها پیش میرفت و پلهها هم تو رو به ورودی سالن میرسوند برای همین اون نیازی به راهنماییم نداشت.
بعد از برداشتن چمدونش سمت پلهها رفتم. وارد سالن شدیم. چون نزدیک غروب بود، خونه نیمه تاریک بود. چراغها رو روشن کردم و بعد رو به پریا که با اخم به سالن نگاه میکرد، گفتم:
- بهخاطر سرت کمتر پلهها رو بالا و پایین بری بهتره پس اتاق مهمون رو بهت میدم، بیا.
پشت چشم نازک کرد و آروم دنبالم قدم برداشت. وارد اتاق مهمون شدم و پشت سرم پریا داخل شد؛ اما نزدیک در ایستاد و جلوتر نیومد. چمدونش رو رها کردم و سپس چراغ رو روشن کردم و گفتم:
- میخوای استراحت کن تا من چیزی واسه شام درست کنم.
اخمش غلیظتر شد. حین رفتن سمت تخت دو نفره با بدخلقی گفت:
- من شام نمیخوام.
پشت به من روی تخت دراز کشید. با اینکه هوا متعادل بود؛ ولی تا سر زیر پتو رفت و گفت:
- چراغ رو خاموش کن و برو.
بدون اینکه متوجه باشم نزدیک یک دقیقه خیرهش بودم؛ اما اون هم غرغری نکرد. بعد از خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شدم و در رو بستم. اخمهام درهم رفت، سؤالی مثل خوره به جون مغزم افتاده بود. حین رفتن سمت مبلها گوشیم رو از توی جیب شلوارم بیرون کردم و شماره آرش رو گرفتم. روی مبل نشستم و منتظر موندم تا که تماس وصل شد.
- جانم داداش؟
- سلام آرش.
- علیک سلام، چیشده زنگ زدی؟
سمت زانوهام خم شدم و با دست آزادم به موهام دست کشیدم.
- آرش ممکنه یکی بعد عمل توهم اینکه شخصیت دیگهای داره بزنه؟
کمی مکث شد تا جوابم رو داد. حق داشت از سؤالم شوکه بشه.
- والله چی بگم؟... خب بستگی به عمل داره... چرا این رو میپرسی؟
کمر راست کردم و به مبل تکیه دادم.
- یکی رو میشناسم که ادعا میکنه یه نفر دیگهس.
- بعد عملش این اتفاق براش افتاده؟
- آره؟
- واسه چی عمل کرده؟
- تصادف کرده.
دوباره کمی بینمون مکث شد. سکوت رو اون بود که با سؤالش شکست.
- کما بوده؟
- نه، فقط چند ساعت بیهوش بوده.
- راستش داداش با این تجربهای که من دارم نه تا حالا همچین چیزی دیدم، نه شنیدم. دکترِ خودش چیزی نگفته؟
حرفش ناامیدم کرده بود و از طرف دیگه شکم دو چندان قدرت گرفته بود، با تموم اینها باز هم نمیخواستم تسلیم بشم، اون دختر توی اتاق خواهر من بود، گمشده من.
- نه، چیزی نگفته.
- مگه میشه؟
دیگه حوصله جواب دادن نداشتم؛ اما با اکراه گفتم:
- دکترش زیاد چیزی نمیدونه.
- ها؟!
سرم رو خاروندم. مغزم به درد اومده بود چون مدام بین شک و دلم در رفت و برگشت بودم. حرف آرش و پریا یک سمت بود، دل من سمت دیگه.
- آرش جان دمت گرم، من باید قطع کنم.
آرش که انگار راضی به پایان این مکالمه نبود، با اکراه لب زد:
- قربانت؛ ولی در مورد اون طرف، بهتره بره پیش یه دکتر درست و حسابی، معلوم نیست دکتری که معاینهش کرده مدرکش رو از کجا گرفته!
نفس عمیقی کشیدم و آهم رو رها کردم.
- باشه، ممنون، کاری نداری؟
- نه فدات.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
انگار که چند ساله نخوابیدم، خسته و درمونده مینمودم. آرنجهام رو روی رونهام گذاشتم و دو دستی به موهام دست کشیدم، موهام چنان کوتاه بودند که به سختی لای انگشتهام میاومدند.
نمیخواستم باور کنم که بعد چهار سال اثری که از پریا پیدا کردیم، همهش پوچ و الکیه. من به کنار، دل پارهپارهم به کنار، گوشهام که تشنه شنیدن صدای خندههای دخترانهای بودند هم به کنار، کمر پدرم میشکست، دل مادرم میشکست. اون زن و مرد حقشون نبود که اینجوری برنجن. روزگار بد بازیای شروع کرده بود، ناجوانمردانه داشت بازی میکرد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: