- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
ناله دردآلود ویدا بلند شد، حتی من دستپاچه شدم و نیمخیز شدم تا سمتش برم؛ ولی کوروش بود و با زمزمههاش سعی کرد آرومش کنه. ویدا با گریه به بازوش چنگ زد و گفت:
- کوروش بچهم، (هق) کوروش بچهم.
- زندگیم!
همه عاجز بودیم و نمیدونستیم باید چیکار کنیم. کوروش که دستهاش بسته بود و نمیتونست حرکتی بزنه، با خشم سرش رو به دیوار کوبید. ویدا با همون دردش به سی*ن*ه کوروش چنگ زد و زمزمه کرد:
- نکن.
نفس عمیق کشید. با اینکه اخم داشت و چشمهاش رو محکم بسته بود، با اینکه داشت بیصدا اشک میریخت و لبش رو گاز گرفته بود؛ ولی سعی داشت با نفسهای عمیقش خودش رو آروم کنه.
تا شبی که اتاق رو کاملاً تاریک کرد، خبری از کسی نشد. ویدا گهگاهی ناله میکرد؛ اما نسبت به چند ساعت پیش بهتر شده بود. چون چشمهام به تاریکی عادت داشت میتونستم حتی چشمهای کامران رو که روی من بود، ببینم. پوریا هم به هوش اومده بود و اون هم گهگاهی به من زل میزد. انگار دو نفری با زبون بیزبونی میگفتند تا کنارشون بشینم؛ اما من از کنار دخترها جم نخوردم. همه گیج و منگ بودیم و در عین حال ساکت و منتظر، منتظر بودیم، منتظر لحظاتی از آینده که سرنوشتمون رو مشخص کنه، عاقبت این شب رو مشخص کنه. و بالأخره اون در آهنی باز شد!
***
(پریا)
کارم رو انتخاب کرده بودم تا خونوادهم رو داشته باشم. برای این انجمن همه طعمه محسوب میشدند، خونوادهم هم غیر مستقیم در خطر بودند، باید این کار رو نگه میداشتم، مهم نبود که کنارم نبودند، که کنارشون نبودم، همین که میدونستم زیر آسمونی که من نفس میکشم اونها هم نفس میکشند، کافی بود؛ ولی هرگز خیال نمیکردم که روزی برسه کار و خونوادهم کنار هم قرار بگیرند!
اضطراب داشتم، نا آروم بودم و اگه اون گریم روی صورتم نبود مورچه بدون شک بهم شک میکرد. خنثاترین چهره رو تو انجمن داشتم چون گریمم این لطف رو به من کرده بود، بابت گریم بود که خیالم راحت بود و میتونستم احساساتم رو درون صدام کنترل کنم.
توی اتاق روبهروی آینه به چهره سرد و خنثام زل زده بودم. گریمم گرگی بود. توسط دو لنز سیاه و سفید چشمهای قهوهای رنگم پوشیده شده بودند. چشم راستم سفید بود و چشم چپم سیاه؛ اما رنگ پوستم برعکسشون بود. طرف راست صورتم سیاه بود و سمت چپ صورتم سفید. کلاه گیس هم دو رنگه بود؛ ولی با رنگ چشمهام هماهنگ بود. موهام کوتاه بودند و از جلو چتری؛ ولی کمی نیش موها به چشمهام میرسید. این ترکیب رنگها اجازه نمیداد کسی من رو شناسایی کنه. جز یک نفر هیچکَس من رو ندیده بود و خوشبختانه اون یک نفر اونقدری درجهش بالا بود که نخواد درگیر چنین بحثهایی بشه به همین خاطر وجود حنا تهدیدی حساب نمیشد، دختری که شباهت عجیبی به من داشت! خوبی دیگهای که گریمم داشت این بود که مخاطبینم رو گیج میکرد. تماشای چهرهم گیجکننده بود و این همون چیزی بود که خواستارش بودم!
حالا همین دختر گرگنما چنان وحشتزده و دستپاچه بود که اگه اون تصویر گرگ دو رنگه نبود، لو میرفت، انگار همون رنگ و گریم من رو نگه داشته بود. از رویارویی با پوریا وحشت داشتم، از رویارویی با... کامران بیشتر! من توی این چهار سال عکسهای بهروز و جدیدی از خونوادهم دیده بودم، به گونهای توی این چهار سال هر لحظه کنارشون بودم؛ اما هیچوقت نخواستم سهراب از کامران برام عکسی تهیه کنه، با این حال چهره اون نه تنها از ذهنم پاک نشد بلکه کمرنگ هم نشد، حتی صداش رو هم به خوبی بهخاطر داشتم، انگار همین دیروز بود که اون حرفها رو از دهنش شنیدم و... باورهام شکست!
امشب قرار بود بعد از چهار سال پناهم رو، امیدم رو، برادرم رو ببینم. امشب قرار بود بعد از ۴۸ ماه! نامردترین معشوقه رو ببینم، بیوفاترین دوست رو ببینم، دلشکنترین همسر رو ببینم. باید میدیدمشون و... اهمیت نمیدادم! سهراب گفته بود پوریا رو حسابی کتک زدند همینطور کامران رو، باید دلم فقط برای برادرم میسوخت؛ اما نگران کامران هم بودم. من باید میرفتم و شاهد چهرههای درب و داغونشون میشدم و... اعتنا نمیکردم. سخت بود، نبود؟
***
دلم نمیخواست تهران رو ترک کنم و به اون عمارت که قتلگاه خیلیها شده بود برم؛ ولی از یک طرف دلم شور میزد و بیقرار بود، باید شخصاً هوای برادرم و... اون رو میداشتم.
وقتی به عمارت رسیدم ساعت از نه گذشته بود. بیرون تهران هوا پاکتر حس میشد. آسمون سیاه و تاریک بود و چند ستارهای به چشم میخورد، همینطور ابرهایی که بینابین اون حجم از سیاهی سفیدیشون توی چشم بود. هوا خنک بود و اطراف ساکت. ماشین رو کنار بقیه ماشینها پارک کردم. حیاط رو برخلاف میل درونیم آروم پشت سر گذاشتم. وجببهوجب این عمارت دوربین داشت، باید ظاهرم رو حفظ میکردم، نبایست آتویی دست کسی میدادم مخصوصاً ستیلا که من رو یک حریف قدَر میدونست.
قبل از اینکه به اتاق قربانیها بریم و نمایش رو شروع کنیم، جلسه کوتاهی شکل گرفت. به غیر از محافظها که تعدادشون به بیست نفر میرسید، ستیلا و کیانوش هم بودند. فقط پنج محافظ توی ساختمون داخلی بود، بقیه تو حیاط و بیرون عمارت پرسه میزدند.
ضربانم بالا بود، صورتم بیحالت و نگاهم به لطف لنزهام سرد و عاری از احساس بود؛ اما به خدا که داشتم از درون خرد میشدم، مثل یک جهنمی بارها میسوختم و دوباره زنده میشدم. به سختی خودم رو کنترل میکردم تا بغض نکنم که اگه بغض میکردم و چشمهام پر میشد، خلاص بود!
مقابل دری ایستاده بودیم که برادرم و همسر نامردم پشتش بودن. نَمیرم؟
با اینکه شب بود؛ اما کلاه باکت سیاهی روی کلاهگیسم بود، کلاهم از بغل سه حلقه داشت. باقی لباسهام هم به رنگ سیاهی شب بودن. یک لباس دکمهدار مردونه داشتم که روش روپوش پوشیده بودم، روپوشم حکم همون مانتو رو داشت؛ ولی دکمههاش رو نبسته بودم. دستهام توی جیبهای روپوشم مشت بودند. از درون جلز و ولز داشتم؛ ولی از بیرون انگار که غریبهای وارد اتاق شده بود. اگه پوریا میفهمید من کی هستم چیکار میکرد؟ عصبانی میشد؟ که پریش یک خلافکار شده؟ یا دلش میشکست؟ با دیدنم میخندید یا گریه میکرد؟... کام... ران چی؟
- کوروش بچهم، (هق) کوروش بچهم.
- زندگیم!
همه عاجز بودیم و نمیدونستیم باید چیکار کنیم. کوروش که دستهاش بسته بود و نمیتونست حرکتی بزنه، با خشم سرش رو به دیوار کوبید. ویدا با همون دردش به سی*ن*ه کوروش چنگ زد و زمزمه کرد:
- نکن.
نفس عمیق کشید. با اینکه اخم داشت و چشمهاش رو محکم بسته بود، با اینکه داشت بیصدا اشک میریخت و لبش رو گاز گرفته بود؛ ولی سعی داشت با نفسهای عمیقش خودش رو آروم کنه.
تا شبی که اتاق رو کاملاً تاریک کرد، خبری از کسی نشد. ویدا گهگاهی ناله میکرد؛ اما نسبت به چند ساعت پیش بهتر شده بود. چون چشمهام به تاریکی عادت داشت میتونستم حتی چشمهای کامران رو که روی من بود، ببینم. پوریا هم به هوش اومده بود و اون هم گهگاهی به من زل میزد. انگار دو نفری با زبون بیزبونی میگفتند تا کنارشون بشینم؛ اما من از کنار دخترها جم نخوردم. همه گیج و منگ بودیم و در عین حال ساکت و منتظر، منتظر بودیم، منتظر لحظاتی از آینده که سرنوشتمون رو مشخص کنه، عاقبت این شب رو مشخص کنه. و بالأخره اون در آهنی باز شد!
***
(پریا)
کارم رو انتخاب کرده بودم تا خونوادهم رو داشته باشم. برای این انجمن همه طعمه محسوب میشدند، خونوادهم هم غیر مستقیم در خطر بودند، باید این کار رو نگه میداشتم، مهم نبود که کنارم نبودند، که کنارشون نبودم، همین که میدونستم زیر آسمونی که من نفس میکشم اونها هم نفس میکشند، کافی بود؛ ولی هرگز خیال نمیکردم که روزی برسه کار و خونوادهم کنار هم قرار بگیرند!
اضطراب داشتم، نا آروم بودم و اگه اون گریم روی صورتم نبود مورچه بدون شک بهم شک میکرد. خنثاترین چهره رو تو انجمن داشتم چون گریمم این لطف رو به من کرده بود، بابت گریم بود که خیالم راحت بود و میتونستم احساساتم رو درون صدام کنترل کنم.
توی اتاق روبهروی آینه به چهره سرد و خنثام زل زده بودم. گریمم گرگی بود. توسط دو لنز سیاه و سفید چشمهای قهوهای رنگم پوشیده شده بودند. چشم راستم سفید بود و چشم چپم سیاه؛ اما رنگ پوستم برعکسشون بود. طرف راست صورتم سیاه بود و سمت چپ صورتم سفید. کلاه گیس هم دو رنگه بود؛ ولی با رنگ چشمهام هماهنگ بود. موهام کوتاه بودند و از جلو چتری؛ ولی کمی نیش موها به چشمهام میرسید. این ترکیب رنگها اجازه نمیداد کسی من رو شناسایی کنه. جز یک نفر هیچکَس من رو ندیده بود و خوشبختانه اون یک نفر اونقدری درجهش بالا بود که نخواد درگیر چنین بحثهایی بشه به همین خاطر وجود حنا تهدیدی حساب نمیشد، دختری که شباهت عجیبی به من داشت! خوبی دیگهای که گریمم داشت این بود که مخاطبینم رو گیج میکرد. تماشای چهرهم گیجکننده بود و این همون چیزی بود که خواستارش بودم!
حالا همین دختر گرگنما چنان وحشتزده و دستپاچه بود که اگه اون تصویر گرگ دو رنگه نبود، لو میرفت، انگار همون رنگ و گریم من رو نگه داشته بود. از رویارویی با پوریا وحشت داشتم، از رویارویی با... کامران بیشتر! من توی این چهار سال عکسهای بهروز و جدیدی از خونوادهم دیده بودم، به گونهای توی این چهار سال هر لحظه کنارشون بودم؛ اما هیچوقت نخواستم سهراب از کامران برام عکسی تهیه کنه، با این حال چهره اون نه تنها از ذهنم پاک نشد بلکه کمرنگ هم نشد، حتی صداش رو هم به خوبی بهخاطر داشتم، انگار همین دیروز بود که اون حرفها رو از دهنش شنیدم و... باورهام شکست!
امشب قرار بود بعد از چهار سال پناهم رو، امیدم رو، برادرم رو ببینم. امشب قرار بود بعد از ۴۸ ماه! نامردترین معشوقه رو ببینم، بیوفاترین دوست رو ببینم، دلشکنترین همسر رو ببینم. باید میدیدمشون و... اهمیت نمیدادم! سهراب گفته بود پوریا رو حسابی کتک زدند همینطور کامران رو، باید دلم فقط برای برادرم میسوخت؛ اما نگران کامران هم بودم. من باید میرفتم و شاهد چهرههای درب و داغونشون میشدم و... اعتنا نمیکردم. سخت بود، نبود؟
***
دلم نمیخواست تهران رو ترک کنم و به اون عمارت که قتلگاه خیلیها شده بود برم؛ ولی از یک طرف دلم شور میزد و بیقرار بود، باید شخصاً هوای برادرم و... اون رو میداشتم.
وقتی به عمارت رسیدم ساعت از نه گذشته بود. بیرون تهران هوا پاکتر حس میشد. آسمون سیاه و تاریک بود و چند ستارهای به چشم میخورد، همینطور ابرهایی که بینابین اون حجم از سیاهی سفیدیشون توی چشم بود. هوا خنک بود و اطراف ساکت. ماشین رو کنار بقیه ماشینها پارک کردم. حیاط رو برخلاف میل درونیم آروم پشت سر گذاشتم. وجببهوجب این عمارت دوربین داشت، باید ظاهرم رو حفظ میکردم، نبایست آتویی دست کسی میدادم مخصوصاً ستیلا که من رو یک حریف قدَر میدونست.
قبل از اینکه به اتاق قربانیها بریم و نمایش رو شروع کنیم، جلسه کوتاهی شکل گرفت. به غیر از محافظها که تعدادشون به بیست نفر میرسید، ستیلا و کیانوش هم بودند. فقط پنج محافظ توی ساختمون داخلی بود، بقیه تو حیاط و بیرون عمارت پرسه میزدند.
ضربانم بالا بود، صورتم بیحالت و نگاهم به لطف لنزهام سرد و عاری از احساس بود؛ اما به خدا که داشتم از درون خرد میشدم، مثل یک جهنمی بارها میسوختم و دوباره زنده میشدم. به سختی خودم رو کنترل میکردم تا بغض نکنم که اگه بغض میکردم و چشمهام پر میشد، خلاص بود!
مقابل دری ایستاده بودیم که برادرم و همسر نامردم پشتش بودن. نَمیرم؟
با اینکه شب بود؛ اما کلاه باکت سیاهی روی کلاهگیسم بود، کلاهم از بغل سه حلقه داشت. باقی لباسهام هم به رنگ سیاهی شب بودن. یک لباس دکمهدار مردونه داشتم که روش روپوش پوشیده بودم، روپوشم حکم همون مانتو رو داشت؛ ولی دکمههاش رو نبسته بودم. دستهام توی جیبهای روپوشم مشت بودند. از درون جلز و ولز داشتم؛ ولی از بیرون انگار که غریبهای وارد اتاق شده بود. اگه پوریا میفهمید من کی هستم چیکار میکرد؟ عصبانی میشد؟ که پریش یک خلافکار شده؟ یا دلش میشکست؟ با دیدنم میخندید یا گریه میکرد؟... کام... ران چی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: