- Jul
- 2,620
- 5,046
- مدالها
- 2
مقدمه: به گمان ما آموختن را باید از سرچشمهها آغاز کرد، و سرچشمۀ تحول شعر فارسی معاصر نیمای بزرگ است. «حرفهای همسایه» یکی از بهترین و الهامبخشترین آثار نیمای یوشیج است که به سیاق کار شاعر معروف آلمانی، راینر ماریا ریلکه، در کتاب نامههایی به یک شاعر جوان نوشته شده. این کتاب بار اول در شهریور سال پنجاه و یک چاپ شده و چون در حال حاضر نسخهای از آن در بازار نشر موجود نیست، بر آن شدیم تا با ارائۀ نسخۀ الکترونیکی کتاب در این صفحه مجال خواندن آن را برای عموم علاقهمندان به نوشتن شعر فراهم کنیم.
همسایه!
۱

همسایه!
خواهش میکنم این نامهها را جمع کنید. هرچند مکررات و عبارات بیجا و حشو و زوائد زیاد دارند و باید اصلاح شود، اما یادداشتهایی است. اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمهی حسابی دربارهی شعر من، اقلا اینها چیزیست.
من خیلی حرفها دارم برای گفتن. نگاه نکنید که خیلی از آنها ابتداییست، ما تازه در ابتدای کار هستیم. به اسم «همسایه» یا «حرفهای همسایه» باشد، اگر روزی خواستید به آن عنوانی بدهید.
در واقع این کار وظیفهایست که من انجام میدهم. شما در هر کدام از آنها دقت کنید خواهید دید این سطور با چه دقتی که در من بوده است نوشته شده است. امیدوارم روزی شما هم این کار را بکنید و به این کاهش بیفزایید.
نیما یوشیج
خرداد ۱۳۲۴
۱
۲عزیز من! آیا آن صفا و پاکیزگی را که لازم است، در خلوت خود مییابی یا نه؟ عزیز من! جواب این را از خودت بپرس. هیچک.س نمیداند تو چه میکنی و تو را نمیبیند.
آیا چیزهایی را که دیده نمیشوند، تو میبینی؟ آیا کسانی را که میخواهی در پیش تو حاضر میشوند، یا نه؟ آیا گوشهی اتاق تو بهمنظرهی دریایی مبدل میشود؟ آیا میشنوی هر صدایی را که میخواهی؟
میبینی هنگاهی را که تو سالهاست مردهای و جوانی که هنوز نطفهاش بسته نشده، سالها بعد در گوشهای نشسته، از تو مینویسد؟
هروقت همهی اینها هستی داشت و در اتاق محقر تو دنیایی جا گرفت، در صفا و پاکیزگی خلوت خود شک نکن.
اگر جز این است، بدان که خلوت تو یک خلوت ظاهریست، مثل اینست که تاجری برای شمردن پولهای خود در به روی خود بسته است. دل تو با تو نیست و تو از خود، جدا هستی. آن تویی که باید با تن باشد، از تو گریخته است. شروع کن به صفا دادن شخص خودت، شروع کن به پاکیزه ساختن خودت… آن خلوت که ما از آن حرف میزنیم عصارهای از صفا و پاکیزگی ماست، نه چیز دیگر.
۳عزیز من! باید بتوانی بهجای سنگی نشسته، دوار گذشته را که طوفان زمین با تو گذرانیده، به تن حس کنی… باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست لرزش شکستن را به تن حس کنی.
باید این کشش تو را به گذشتهی انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان فرو بروی، به خرابههای خلوت و بیابانهای دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی… به تو بگویم تا اینها نباشد، هیچ چیز نیست… .
دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست. مثل دانستن معنی یک شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه کرد و با آنچه در بیرون دیدهشده است به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله انجام بگیرد تا بهفراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست، چیزی فرا گرفته باشی.
دیدن در جوانی فرق دارد تا در سن زیادتر. دیدن در حال ایمان فرق دارد با عدم ایمان. دیدن برای اینکه حتماً در آن بمانی یا دیدن برای اینکه از آن بگذری. دیدن در حال غرور، دیدن بهحال انصاف، دیدن در حال وقعه، دیدن در حال سیر، در حال سلامتی و غیرسلامتی، از روی علاقه یا غیر آن.
دنبالهی حرف را دراز نمیکنم. تو باید عصارهی بینایی باشی. بیناییای فوق دانش، بیناییای فوق بیناییها… . اگر چنین بتوانی بود مانند جوانانی نخواهی بود که تاب دانستن ندارند و چون چیزی را دانستند جار میزنند. شبیه بوتههای خشک آتش گرفتهاند یا مثل ظرف که گنجایش نداشته، ترکیدهاند. آنها اصلاحشدنی نیستند و دانش برای آنها به منزلهی تیغ در کف زنگی مسـ*ـت که میگویند، زیرا با این دانش بیناییای جفت نیست.
تو باید بتوانی بدانی چنان بیناییای هست و به زور خلوت، بتوانی روزی دارای آن بینایی باشی.
عزیزم!
باید مانند دریای ساکن و آرام باشی. دارای دو گوش: یکی برای شنیدن آواز حق و درست و یکی برای شنیدن هر نابهحق و ناهمواری. نادرستها که مردم میگویند راجعبه هرچیز و هرک.س، حتی راجعبه خود تو. میدانی که دریا از بادهای شدید به حرکت درمیآید نه از لغزیدن سنگی و جابهجا شدن شاخهای. اگر به جز این باشی از اثر خود کاستهای و موجودی هستی با یک جام آب برابر و باید در دستها مثل بازیچه بگردی.
هیچکدام از آنچه میگویم از روی خودپسندی جاهلانه نیست بلکه از روی اندازهگیری کار و فایده است. نیروی خود را باید همیشه به مصرف برسانی و به هدر ندهی. اگر جز این باشد احمقانه و خودپسندانه است.
باید نیما یوشیج باشی که مثل بسیط زمین با دل گشاده تحویل بگیری همهی حرفها را. شاگرد جوان و خام تو به تو دستور بدهد که چنان باشی یا چنین نباشی. دوست شفیق تو که نیمساعت کمتر در خصوص وزن شعر کار کرده است به تو بگوید من سلیقهی شما را نمیپسندم. یا خیرخواهی از در آمده بگوید ما باید کتب بسیار بخوانیم و امثال اینها.
اگر تو مرد راه هستی راه تو جدا از این حماقتهاست که میخواهد بر تو تحمیل شود.
با وجود این بدان که هیچک.س تنها و با سلیقه و خودپسندی خود، زندگی نمیکند.