جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,758 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
به‌سمتش برگشتم، شیشه‌ی دودی جنسیسش پایین کشیده بود. سوالی بهش نگاه کردم.
- به سایه هیچی نگو.
اخم کردم و گفتم:
- چرا؟
اخم کرد و گفت:
- بهتره بهش نگی، حوصله نصیحت کردنش رو ندارم.
سری تکون دادم. اونم سرش به‌سمت جاده گرفت و با سرعت رفت. به مسیر رفتنش نگاه کردم.
آهی کشیدم و داخل خونه رفتم.

***
به طاها که با خوشحالی داشت سایه رو نگاه می‌کرد، نگاه کردم. منتظر فرصت بودم تا بهش بگم با دیدن بلند شدن سایه که بدون توجه به ما به‌سمت پله‌ها رفت. از جام بلند شدم و پیش طاها رو مبل دو نفره نشستم.
طاها داشت به سایه که آروم از پله بالا می‌رفت، نگاه می‌کرد. کلافه از این حالت مجنونی طاها دستم روی شونه‌ش گذاشتم با گذاشتن دستم روی شونه‌ش طاها یکم از ترس بالا رفت و پایین اومد. با ترس به‌سمتم برگشت وقتی من دید نفسش با خیال راحت فوت کرد. توی چشم‌هام نگاه کرد وقتی جدیت توی چشم‌های قهوه‌ی سوخته‌م دید یکی از ابروهای مشکیش بالا رفت و مشکوک گفت:
- چیزی شده؟
نفسم رو فوت کردم و نامحسوس به دور و ور نگاه کردم. وقتی یکی از خدمتکارها رو در حال نظافت دیدم با دستم روی پاش گذاشتم و از جام بلند شدم. توی نصفه‌ها بلند شدنم، آروم جوری که فقط خودش بفهمه گفتم:
- بیا پشت خونه.
وقتی کامل بلند شدم، نیم‌ نگاهی به طاها انداختم. داشت با تعجب و کنجکاوی بهم نگاه می‌کرد. وقتی نگاهم روی خودش دید سری به نشونه باشه تکون داد. نفسم رو فوت کردم و نگاهی سطحی به سالن تقریباً بزرگ خونه کردم، همه‌چیز سر جاش بود و چیز مشکوکی نبود. از وقتی که سیروس از دنیا رفته دیگه خونه مثل اون موقع‌ها نبود. همه‌جا ساکت شده‌بود و خاک‌های غم روی همه‌جای خونه نشسته از خونه خارج شدم و با احتیاط پشت خونه رفتم.
هیچ‌ک.س نبود و این خیلی خوب بود. تنها چیزی که باعث آزارم میشد یه دوربینی بود که متأسفانه جوری نصب شده بود که کل پشت خونه رو نشون می‌داد. نفسم رو فوت کردم و زیر دوربین رفتم و بهش از زیر نگاه کردم. باید تا قبل از این‌که طاها بیاد یه راهی پیدا کنم تا دوربین رو فقط برای بیست دقیقه خاموش کنم به دور و ور نگاه کردم با دیدن یه چوب تقریباً بلندی، چشم‌هام برق زد. لبخندی زدم و با خوشحالی به‌سمت چوب رفتم و برداشتمش.
آروم جوری که دیده نشم با چوب زیر دوربین رفتم، چوب با دست بالا گرفتم و به‌سمت دوربین بردم با کمی تلاش یه سیم آبی رو ازش جدا کردم. بعد از جدا کردن سیم از دوربین نفسم با خیال راحت فوت کردم. با صدای طاها از ترس به‌سمتش برگشتم. طاها داشت با تعجب به من و چوبی که توی دستم بود نگاه می‌کرد. با مکث نگاهش از چوب گرفت و با تعجب به من نگاه کرد.
- ساتیار چیزی شده؟
چوب از دستم رها کردم چوب با صدای تقریباً مهیبی روی زمین افتاد. دستم به‌سمت صورتم بردم و عرقی که روی پیشونیم بود رو پاک کردم. بعد رو به طاها که با کنجکاوی به من نگاه می‌کرد گفتم:
- آره باید برام یه کاری کنی.
یکی از ابروهای طاها بالا رفت و با تعجب گفت:
- چی‌کار باید برات انجام بدم؟

***
وقتی جریان رو به عمو گفتم بعد از کمی فکر کردن بهمون اجازه کمک به نیروانا رو داد ولی گفت حتماً هر اتفاقی افتاد باید بهش بگیم.
نصفه شب حدوداً ساعت یک و دو شب از جام بلند شدم و به‌سمت در اتاق رفتم و بازش کردم. اول نگاهی سرسری به راه‌روی تاریک انداختم وقتی کسی رو ندیدم با خیال راحت از اتاق بیرون اومدم و به‌سمت ته راهرو که اتاق طاها بود رفتم. وقتی به در رسیدم توی در زدن به شک افتادم، شاید طاها خواب باشه! نفسم رو فوت کردم و دستم رو پایین انداختم. می‌‌خواستم به‌سمت اتاقم برم و جواب عمو رو فردا بهش بگم که در اتاق طاها باز شد و طاها توی چهارچوب در ایستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
با دیدن من که در حال رفتن بودم، با تعجب بهم نگاه کرد وقتی دید تکون نمی‌خورم. نگاهی به راه‌رو که هنوز خالی از آدم کرد و بعد آستین لباسم رو کشید و با سرعت من رو توی اتاقش برد. وقتی که هر دومون وارد اتاق شدیم نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد. بعد از مکثی به‌سمت تخت خواب دو نفره‌اش رفت روش نشست، نگاهی سرسری به اتاقش انداختم. چراغ اتاق خاموش بود ولی باز هم یه چیزهای معلوم بود. توی اتاقش فقط یه تخت و کمد بود. دکور اتاق فکر از رنگ زرشکی و سفید بود ولی باز هم داخل رنگ زرشکی شک داشتم.
باید یه روز حتماً روز بیام توی اتاقش اون موقع قشنگ می‌تونم ببینم چه رنگی هست. یه پنجره مستطیل شکل کوچیک داشت برعکس پنجره من که یه پرده مخمل قرمز می‌خورد، این هیچ پرده نداشت.
- سرهنگ چی گفت؟
به طاها نگاه کردم. لبم با زبونم تر کردم و گفتم:
- قبول کرد.
طاها با خوشحالی و تعجب از جاش بلند شد و گفت:
- واقعاً؟
- آره.
طاها سری تکون داد ولی هیچی نگفت. مکثی کردم و با شک گفتم:
- همین امشب پرونده برداریم؟
طاها بهم نگاه کرد و بعد به ساعت نگاه کرد. بعد از مکثی به من نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم امشب بهترین موقعیته برای برداشتن پرونده.
سرم با هیجان و اضطراب به نشونه مثبت تکون دادم. طاها با استرس گفت:
- پس باید اول دوربین‌ها رو قطع کنیم.
نفسم رو فوت کردم، راست می‌گفت نمیشه همین‌طور توی اتاق سیروس بریم ممکن بود سایه بفهمه و نیروانا تأکید کرد که سایه اطلاً نفهمه. طاها از توی کمدش لپ‌تاپ سفیدی درآورد و روی تخت گذاشت و شروع کرد کار کردن.
رفتم بالای سرش وایستادم و از بالا بهش نگاه کردم. داشت دوربین‌ها رو هک می‌کرد. دستم گذاشتم روی شونه‌ش و یه‌کم خم شدم. طاها نیم‌ نگاهی بهم کرد ولی بعد زود به لپ‌تاپش نگاه کرد بعد چند دقیقه آخر تونست بیست دقیقه ازش وقت بگیره.
بهم با خوشحالی نگاه کردیم از جامون بلند شدیم و از اتاق بیرون رفتیم. به راه‌رو نگاه کردیم خداروشکر هنوز خالی بود. آروم باهم به‌طرف طبقه پایین رفتیم. توی پله‌ها یه نگهبان دیدیم که داشت با خونسردی بالا می‌اومد. نفسم حبس شد. به دور و ور نگاه کردم تا یه راه فرار پیدا کنم. نگاهم به در اتاق نیوان افتاد. اتاق من و نیوان روبه‌روی هم بود ولی اتاق نیوان بغل پله‌ها بود مطمئناً تا بریم اتاق من دیر شده، دست طاها رو گرفتم و باهام سریع توی اتاق نیوان رفتیم و در بستیم.
نیوان آروم و راحت توی تختش قشنگ خوابیده بود ولی با صدای قدم‌های من و طاها که با عجله و بدون هیچ در زدنی وارد اتاق شده بودیم؛ با ترس از خواب بیدار شده بود و به ما نگاه می‌کرد.
طاها گوشش رو روی در گذاشته بود و سعی می‌کرد، صدای قدم‌های نگهبان رو بشنوه و منم داشتم به تلاش طاها نگاه می‌کردم. با صدای گیج و حرصی نیوان که داشت بی‌توجه به حالت ما بلند حرف میزد:
- شما این‌جا چیکار می‌کنید؟
با دیدن حالت ما که داشتیم با حرکات دست بهش می‌فهموندیم که هیچی نگه، نیوان با گیجی بیشتر گفت:
- چیه؟
داشتم با حرص به نیوان که مثل خنگ‌ها داشت کله‌اش رو می‌خاروند نگاه می‌کردم که طاها گفت:
- رفت.
به طاها نگاه کردم و سری تکون دادم. نیوان از جاش بلند شد و به‌سمت ما اومد و روبه‌روی من ایستاد و گفت:
- چی‌شده؟
نفسم فوت کردم و رو به طاها گفتم:
- بیا بریم.
نیوان کلافه پرید توی حرفم و گفت:
- گفتم چی شده؟
آهی کشیدم. می‌دونستم نیوان به این راحتی کنار نمیره. پس باید حتماً بهش بگم. کلافه و درمونده گفتم:
- بیا توی راه بهت میگم.
بعد به‌سمت در اتاقش رفتم و آروم بازش کردم، سرم رو اول جلو برم و به راهرو نگاه کردم. می‌ترسیدم نگهبانِ هنوز این‌جا باشه و با رفتن ما از اتاق تعجب کنه، وقتی کسی رو ندیدم به نیوان و طاها اشاره کردم تا بیان بیرون، اون‌ها هم بعد از مکث تقریباً طولانی از توی اتاق بیرون اومدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
این دفعه با احتیاط بیشتری از پله‌ها پایین اومدیم و به‌سمت اتاق سیروس راه افتادیم. طاها تا زمانی که به اتاق سیروس برسیم، خلاصه چیزی که بهش گفته بودم رو برای نیوان تعریف کرد. وقتی به در رسیدیم روبه‌روش ایستادیم و بهم نگاه کردیم.
وقتی دیدم هیچ‌کدوم حرکتی برای رفتن داخل نمی‌زنن با کلافگی خودم به در نگاه کردم. قفلش از این‌های بود که با سوزن هم می‌شد بازش کرد، بود. رو به اون دوتا گفتم:
- سوزن چیزی ندارید؟
هر دوشون سری به نشونه نه تکون داد. نفسم رو فوت کردم. نیوان یه دفعه دست کرد توی جیبش و یه کلید درآورد و رو به من گفت:
- این به کارت میاد.
طاها یه نگاه بهش انداخت که نیوان دستش پایین اومد. طاها زبونش روی لبش کشید و گفت:
- کلید یه در دیگه اگه روی یه در دیگه جواب داشت که الان ما این‌جا نبودم.
چشمم به حلقه کلید نیوان که دوتا کلید بهم وصل کرده بود افتاد، چشم‌هام برق زد، می‌شد با حلقه در رو باز کنیم و باهاش در باز کنیم. رو به نیوان گفتم:
- کلیدو بهم بده.
نیوان بهم نگاه کرد. با تعجب کلید بهم داد.
- می‌خوای باهاش چیکار کنی؟
طاها هم حرف نیوان تأیید کرد. نیم‌ نگاهی به اون دوتا که با تعجب داشتن بهم نگاه می‌کردند، کردم.
بعد بدون توجه بهشون به‌سمت در برگشتم. حلقه باز کردم که باعث شد دوتا کلید از جاشون بیرون بیان، کلیدها رو به نیوان دادم که نیوان از دستم گرفتش. حلقه رو مثل کلیدی درست کردم و روی زانوهام خم شدم و کلید توی قفل در چرخوندمش، بعد از کلی کلنجار رفتن در باز شد. با خوشحالی از جام بلند شدم و اول از همه وارد اتاق شدم.
نیوان آخرین نفر وارد اتاق شد و در رو از پشت بست، نگاهی به سراسر اتاق انداختم. اتاق به‌خاطر این‌که هیچ نورگیری نداشت، تاریک‌تاریک بود. دستم سمت جیبم بردم و گوشیم رو ازش بیرون آوردم. چراغش روشن کردم و جلوم گرفتم. به طاها نگاه کردم و گفتم:
- تو می‌دونی گاوصندوق کجاست؟
طاها بهم نیم‌ نگاهی کرد و سرش به نشونه مثبت تکون داد بعد به‌سمت قاب عکس تقریباً بزرگی که کنار در بود، رفت. با نیوان پیشش رفتیم. قاب عکس سیروس و سایه بود، سیروس روی مبل نشسته بود و سایه بالای سرش ایستاده بود و با لبخند داشت به دوربین نگاه می‌کرد با دیدن لبخند سایه که انگار از سر خوشحالی و رضایت بود و سیروس دلم گرفت، درسته ما اومده بودیم جاسوسی سیروس رو می‌کردیم و داشتیم بر علیه اون و باندهای همکارش مدرک جمع می‌کردیم ولی نمی‌دونم چرا دلم براش گرفت.
طاها قاب روی زمین تکه به دیوار گذاشت. با کنار رفتن قاب گاوصندوق پیدا شد. با دیدن قفل گاوصندوق اخمم توی هم رفت؛ قفل گاوصندوق دیجیتالی بود. به طاها که داشت با اخم به قفل نگاه می‌کرد، نگاه کردم.
- می‌تونی بازش کنی؟
طاها نیم‌ نگاهی بهم انداخت و بعد باز به قفل نگاه کرد. آروم زیر لب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم ولی فکر کنم بتونم.
سری براش تکون دادم. به ساعت نگاه کردم؛ ساعت نزدیک سه صبح بود. نفسم رو فوت کردم و مثل دفعه قبل بغل گوش طاها گفتم:
- پس شروع کن.
طاها سری تکون داد و نزدیک قفل شد. به نیوان که داشت طاها رو نگاه می‌کرد، اشاره کردم تا بریم روی مبل بشینیم. نیوان با مکث نگاهش از طاها گرفت و با من اومد روی مبل نشستیم.
بعد از چند دقیقه معطلی صدای باز شدن، قفل اومد با باز شدن قفل طاها با خوشحالی به‌سمت ما برگشت و لبخند خسته‌ای زد. من و نیوان از جامون بلند شدیم و به‌سمت گاوصندوق رفتیم.
طاها کنار رفت تا داخل گاوصندوق ببینیم. داخلش پر از اسناد و مدارک بود. بعد از زیر رو کردن اسناد آخر پرونده مورد نظر پیدا کردیم.

***
(نیروانا)
دستم توی کت بلند مشکیم که تا روی زانوهام بود کردم.
با قدم‌های آهسته وارد انبار خرابه شدم. به‌خاطر مدت تقریباً زیادی که خالی بود و روی همه‌چیز گرد و خاک نشسته بود.
آروم جوری که گرد و خاک روی لباس مشکیم نشینه و باعث بشه سفید بشه از بین آشغال‌ها رد شدم تا آخر به در اتاق رسیدم.
صدای دادش می‌اومد، اگه بگم صدای دادش بهم حس خوبی میده، بهم میگید من حتماً سادیسم دارم نه؟ ولی نه من سادیسم نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
بعد از مکثی دستم رو به طرف دست‌گیره بلند کردم و در رو باز کردم. با باز شدن در و خوردن اون حجم زیاد از نور که از خورشیدی بود که داشت به پنجره شکسته شده انبار می‌تابید، چشم‌هام رو ریز کنم تا بتونم بهتر ببینم.
پشت به در بسته بودنش؛ انگار صدای باز شدن در شنیده بود چون که داشت با داد می‌گفت:
- کی هستی ها؟ به چه جرئتی منو... .
حرفش نیمه کاره موند چون جلوش ایستادم. با دیدن من چشم‌های سبزش از ترس لرزید و بعد از چند ثانیه آب دهنش با صدای آرومی قورت داد.
نگاهی به سر و وضعش انداختم، مثل همیشه نبود. دوباری که دیده بودمش از تمیزی مثل نور می‌درخشید ولی حالا... .
- به ببین کی این‌جاست دزد کوچولو؟
صداش من رو از فکر کت و شلوار خاکیش بیرون آورد. بهش نگاه کردم، توی چشم‌هاش میشد ترس رو دید ولی باز هم خودش قوی و قدرتمند نشون می‌داد. پوزخندی زدم.
- چرا منو این‌جا آوردی ها؟
با جواب ندادنم، جری‌تر شد و با صدای بلند گفت:
- دارم بهت میگم چرا منو آوردی این‌جا؟
نفسم رها کردم و دستم از جیبم بیرون آوردم. برعکس اون‌که با صدای بلند و داد مانند باهام حرف میزد گفتم:
- تو باعث شدی دوتا از بهترین افراد زندگیم رو از دست بدم.
پسر پوزخندی زد و گفت:
- هه، پس تو برای این من رو آوردی این‌جا؟
توی چشم‌هام نگاه کرد. الان ترسش کم‌رنگ‌تر شده بود و به جاش غرور و خودپسندی جاش گرفته بود.
- الان می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای منو بکشی؟
توی چشم‌هاش نگاه کردم، چشم‌هام جوری که همه بهم می‌گفتن خیلی ترسناک و مرموز میشه کردم و سرم یکم بهش نزدیک‌تر کردم و گفتم:
- فکر خوبیه،ممنون.
مکثی کردم و سرم بلند کردم و به چشمش نگاه کردم تا ببینم چقدر حرفم روش تأثیر گذاشته. باز هم توی چشم‌هاش ترس نشسته بود.
- ولی... .
برگشتم و پیش میزی که به فاصله تقریباً دو متری اون بود، رفتم و پرونده‌ی که سامیار دیروز بهم رسونده بود رو گذاشتم روش و به‌سمتش برگشتم.
داشت با شک به من و پرونده آشنا نگاه می‌کرد. وقتی نگاه من دید با تعجب و کنجکاوی بهم نگاه کرد، پوزخندی زدم و گفتم:
- ولی نمی‌خوام دستم به خون تو آلوده کنم. جاش می‌خوام یه کار دیگه انجام بدم.
فرصتی بهش ندادم تا کلمه «چیکار؟» رو به زبون بیاره چون همون موقع گوشیم از توی جیبم بیرون آوردم و شماره گرفتم.
گذاشتم روی اسپیکر تا صدای طرف قشنگ به گوشش بخوره. تا جواب بده سرم پایین بود ولی وقتی جواب داد سرم بلند کردم و مستقیم به چشم‌های کنجکاوی و مشکوکش نگاه کردم.
- بله؟
- سلام، بخشید اداره مبارزه با مواد مخدر؟
چشم‌هاش ناباور شد. انگار کلمه و اسم اداره که به زبون آورده بودم رو هنوز باور نکرده بود. گوشش نزدیک‌ آورده بود و قشنگ داشت گوش می‌داد.
مرده با مکث گفت:
- بله؛ کاری براتون پیش اومده خانم محترم؟
لبخندی به چهره ترسیده و ناباورش زدم.
- بله؛ می‌‌خواستم یه موردی رو گزارش بدم.
مرده با کنجکاوی و تعجب گفت:
- چه موردی رو گزارش بدید؟
لبخندم عمیق‌‌تر کردم و توی چشم‌های سبزش نگاه کردم و گفتم:
- می‌‌خواستم گزارش یه باند مواد مخدر بدم؟
مکث مرده طولانی شده بود که صداش اومد:
- چه باندی؟
نفس عمیق کشیدم و نگاهم از نگاه ترسیده‌ش گرفتم و گفتم:
- باند پایان دهنده.
صدای مردِ ناباور شد.
- باند پایان دهنده؟
- بله باند پایان دهنده.
صدای مردِ جدی شد.
- خانم محترم مگه ما با شما شوخی داریم؟ این باند جز باندهای خوب ایران بعد شما می‌خواین گزارش این باند به ما بدید؟
پوزخندی زدم و به در چوبی خراب اتاق نگاه کردم و گفتم:
- دیگه با خودتونه، اعتماد کنید یا نه من آدرسشو بهتون میدم. اگر اومدید که یه جایزه می‌گیرید اگر نیومدید که... .
ادامه ندادم نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به گفتن آدرس بعد از گفتن آدرس بدون خداحافظی یا حرف اضافه‌ای گوشی قطع کردم به طرف پسره برگشتم. داشت با ترس نگاهم می‌کرد. دیگه توی چشم‌هاش غرور یا خودبینی نبود این واقعاً عالی بود.
پوزخندی بهش زدم و بدون هیچ حرفی از انبار بیرون زدم. جلوی در ورودی به ساتیار کلافه برخورد کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
برای اولین‌بار به یه مردی که تقریباً خیلی وقت از آشناییمون نمی‌گذشت، لبخند زدم. سامیار بهم خیلی کمک کرده بود. خوشحال بودم از این‌که بهش اعتماد کردم.
گاهی وقت‌ها توی زندگیمون باید به یکی اعتماد کنیم، شاید این اعتماد سخت باشه چون الان این مُد شده که مردم با اعتمادها آدم‌ها بدون توجه به شخصیت‌هایی که دارن رو می‌شکنن و یه چیزی دیگه یه دنیای خالی از اعتماد بهشون میدن ولی تو باز هم مجبوری اعتماد کنی.
سامیار با دیدن من چشمش برق زد و کلافگی اومد پیشم و گفت:
- چیکار کردی؟
لبخندم عمیق‌‌تر کردم که باعث شد با تعجب به من و لبخندم نگاه کنه. بدون توجه به تعجبش با لحن خونسردی گفتم:
- چیو چیکار کردم؟
سامیار نفسش کلافه فوت کرد و نگاهش از لبخندم گرفت و به چشم‌هام دوخت.
- اون پسره رو... .
لبخندم تموم شد و جاش به پوزخندی داد. نیم نگاهی به در نیمه باز انبار انداختم و گفتم:
- می‌خواستی چیکارش کنم؟
سامیار کلافه نفسش فوت کرد و دستش روی موهاش کشید، این حالتش که وقتی کلافه می‌شد این کار می‌کرد من به یاد یه نفر می‌نداخت. یاد ساتیار... . یه دقیقه شک کردم نکنه سامیار، ساتیار باشه.
نگاهی بهش انداختم، شاید از نظر هیکل مثل هم باشند ولی از نظر قیافه اصلاً بهم شبیه نیستند، ساتیار چشم‌های قهوه‌ای روشن داشت ولی اون قهوه تیره، ساتیار موهاش قهوه‌ای بود ولی اون مشکی، یه دفعه به خودم اومد اصلاً چرا من داشتم این دو آدم متفاوت رو باهم مقایسه می‌کردم؟!
بدون توجه به سامیار به‌سمت ماشینم که حداقل دو یا سه متر با این‌جا فاصله داشت، رفتم. درش باز کردم و به طرف سامیار هنوز کلافه داشت به من نگاه می‌کرد، برگشتم و گفتم:
- نمیای؟
بهم نگاه کرد و سرش تکون داد و اومد توی ماشین نشست.
توی ماشین سکوت بود. به جاده زل زده بودم ببینم اون‌ها میان یا نه.
- نمی‌خوای حرکت کنی؟
رک گفتم:
- نه.
یکی از ابروهاش پرید بالا و با تعجب و کمی کنجکاوی گفت:
- چرا؟
بدون نگاه کردن به صورت گندمیش، همین‌طور به جاده نگاه کردم.
- چون هنوز یه کارم مونده.
- چه کاری؟
با دیدن ماشین‌های پلیس که داشتند خودشون به این‌جا می‌رسوندن، لبخندی روی لبم اومد. بالاخره انتقام گرفتم. تا حالا گفتم هیچ‌ک.س رو که بهم یه لطفی کرد بدون جواب نمی‌ذارم؟
سامیار با دیدن ماشین‌ها پلیس چشم‌هاش گرد شد. با نزدیک شدن ماشین‌ها ماشینم روشن کردم و به راه افتادم.
- تو چیکار کردی؟
هیچی نگفتم که باعث شد دوباره بپرسه:
- تو الان چیکار کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- مشخص نیست؟
نیم‌ نگاهی به صورت متعجبش انداختم و گفتم:
- من الان مثل یه شهروند خوب یه باند به پلیس لو دادم.
سامیار با ناباور گفت:
- چی؟
مکثی کرد و با لکنت گفت:
- ولی اما چرا؟ تو می‌تونستی خیلی راحت بکشیش ولی دادیش به پلیس‌ها.
- بَده؟ فکر کن دارم سربه‌راه میشم.
بهش نگاه کردم با دیدن اخمش ماشین یه جا پارک کردم و به سمتش برگشتم. جدی گفتم:
- یه چیزی بهت بگم سامیار... ؟
بهم نگاه کرد و بعد از مکثی گفت:
- بگو.
نفس عمیق کشیدم و بدون هیچ لبخندی و کاملاً جدی گفتم:
- من اگر پسره رو می‌کشتم بین خلاف‌کارها و حتی پلیس‌ها یه آدم خفن میشدم که ان‌قدر خوب بوده که کشتنش ولی وقتی من اون تحویل پلیس‌ها دادم دیگه همه میگن چقدر آدم بی‌عرضه‌ی بود که راحت گیر پلیس‌ها افتاد.
مکثی کردم و به چشم‌هاش نگاه کردم تا تأثیر حرفم ببینم انگار مجاب شده بود چون‌که ساکت همین‌طور به من گوش می‌داد.
- حالا فهمیدی؟
نفس عمیق کشید و سری تکون داد. سرم به طرف جاده چرخندم و ماشین روشن کردم و به راه افتادم.
نزدیک خونه سایه نگه داشتم و بهش نگاه کردم. سامیار بهم نگاه کرد انگار می‌خواست حرفی بزنه ولی داخلش شک داشت، نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- بگو.
بهم نگاه کرد و گفت:
- چیو؟
- همون چی که می‌خوای بگی ولی داخلش شک داری.
سامیار مکثی کرد و به‌سمتم کامل برگشت و بهم نگاه کرد. زیر نگاه سنگینش یه جوریم شد برای همین سرم به طرف جاده برگردوندم.
- چرا به این راه کشیده شدی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- کدوم راه؟
نفس عمیق کشید و گفت:
- این راه.
منظورش فهمیدم برای همین اخم کردم. سامیار مکثی کرد و ادامه داد:
- تو پدرت پلیس بود، پس چرا خودت خلاف‌کار شدی؟
چشم‌هام بستم و باز کردم. آروم گفتم:
- خودت میگی پدرت پلیس بوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
چند ثانیه صداش نیومد، نفسش رو با صدا بیرون فرستاد. سرم به پشتی صندلی تکه دادم. با همون لحن آروم ادامه دادم:
- برای بابام پاپوش درست کردن و بالای دار کشیدنش.
نمی‌دونم چرا این بهش گفتم ولی دلیلش هرچی بود؛ احساس پشیمونی نمی‌کردم.
- چه پاپوشی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- پاپوش که بهش اصلاً نمی‌خورد، بهش اَنگ خ*یانت زدن.
- از کجا می‌دونی پاپوش بوده، شاید درست بوده باشه.
اخم کردم و بهش با عصبانیت نگاه کردم و گفتم:
- پدر من اهل این چیزها نبود.
دستش یهکم بالا آورد و گفت:
- باشه، آروم باش.
نگاهم ازش گرفتم و به جاده دوختم.
- بابات وقتی مُرد چرا نرفتی پیش مادرت؟
با ناراحتی و شاید کمی غم گفتم:
- من مادر ندارم، من جز پدرم هیچ‌ک.س نداشتم.
صداش انگار تعجب و حیرت‌زده بود.
- واقعاً؟
سرم به نشونه مثبت تکون دادم.
- یه سوال دیگه، چرا توی این راه موندی؟ می‌تونستی بری یه‌کار دیگه انجام بدی.
- توی این راه کار داشتم.
آره من توی این راه کار داشتم، من باید انتقامم رو از کسایی که زندگی من ویران کردن و من از اون دختر مهربون و خوبی که همه دوستش داشتن به این‌جا که برای همه یه موجود نفرت‌انگیز شده بودم می‌گرفتم.
هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم. مکثی کردم و نگاهم از جاده گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- ممنون از کمکت.
بهم نگاه کرد. مکثی کرد و در آخر نفسش رو فوت کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم، از این به بعد کمکی خواستی بگو.
لبخند آرومی زدم:
- باشه.
بهم نگاه کرد. انگار دلش نمی‌خواست بره ولی آخر گفت:
- خدانگهدار.
- فعلاً.
در ماشین باز کرد و از ماشین خارج شد. بعد از بسته شدن در راه افتادم.
***
(ساتیار)
- چرا این‌جا نشستی؟
نیوان سرش به‌سمتم برگردوند و بهم نگاه کرد. لبخند بی‌جونی زد و باز سرش به‌سمت مخالف برگردوند. بغلش گوشه بوم رفتم و نشستم و پاهام رو به دیوارش آویزون کردم.
به نیوان نگاه کردم. غمگین بود.
- نیوان چی شده؟
نیوان بهم نیم‌ نگاهی کرد و گفت:
- دلم تنگ شده.
متعجب بهش نگاه کردم، نیوان با صدای آرومی ادامه داد:
- دلم برای نیروانا تنگ شده.
چشم بستم و به غروب آفتاب نگاه کردم.
- ساتیار اون موقع‌ها نیروانا خیلی خوب بود. یه دختر بچه‌ی مهربون که دلش برای همه می‌سوخت و به همه کمک می‌کرد.
مکثی کرد، انگار بغض کرده بود چون صدای قورت دادن آب دهنش شنیدم. با صدای گرفته‌ای که ناشی از بغضش بود گفت:
- ساتیار اون موقع همه چی خوب بود و همه خوش‌بخت بودیم ولی نمی‌دونم یه دفعه چی‌شد که همه چی بهم ریخت و همه چی تموم شد.
دیگه نتونست حرفی بزنه. بهش نگاه کردم یه قطره اشک داشت از چشم‌هاش فرو می‌چکید، دلم براش سوخت با یه دستم بغلش کردم و با همون دست بازوش نوازش کردم.
هیچ کدوم حرفی نزدیم و سکوت همه‌جا رو گرفته بود، من و نیوان هر دومون دوست داشتیم معمار بشیم ولی برای هر دومون یه اتفاق افتاد و با اون اتفاق عزیزترین‌های زندگیمون رفت. با اون اتفاق هر دومون آرزوهامون تغییر کرد و هر دو شدیم یه آدم متفاوت با زندگی متفاوت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
نیوان بعد از چند دقیقه از توی بغلم بیرون اومد و گفت:
- نیروانا با اون پرونده‌ می‌خواست چیکار کنه؟
مکثی کرد و توی چشمم نگاه کرد و با چیزی مثل ترس گفت:
- نکنه می‌خواست... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- می‌خواست یکی سر جاش بنشونه.
- کیو؟
توی چشم‌های متعجبش نگاه کردم و گفتم:
- حسام خاک‌پور، رئیس باند پایان دهنده.
چندبار پلک زد و گفت:
- واقعاً؟ چه‌جوری سر جاش نشوندش؟
نفسم فوت کردم و لبخندی زدم و گفتم:
- اگه بگم باورت نمیشه.
مکثی کردم و توی لنز عسلیش که چشم‌های قهوه‌ای روشنش پنهون کرده بود نگاه کردم و گفتم:
- با این‌که وقت داشت خودش انتقامش بگیره ولی به پلیس زنگ زد.
چشم‌های نیوان ناباور شدن ولی بعد از چند دقیقه که حرف من پیش خودش تحلیل تفسیر کرد، چشمش شادی گرفت و گفت:
- واقعاً؟
چشم به نشونه مثبت باز و بسته کردم و گفتم:
- آره.
نیوان با خوشحالی سرش به‌سمت غروب خورشید برگردوند و بهش نگاه کرد.

***
دو روز از اون روز گذاشته بود، عمو که با اداره زنگ زد تا خبری از حسام خاکپور بگیره‌ متوجه شد که انگار توی زندان بهش خوش نمی‌گذره و دشمن‌هاش و بعضی از اعضای باندش که ترس از لو رفتنشون داشتن شبونه بهش سو قصد بردن که انگار نتونستن کاری به انجام ببرن و یه پلیس اون‌ها رو دیده و اون‌ها رو جدا کرده.
عمو می‌گفت با اون مدارکی که کنارش روی میز ازش پیدا شده، اعدامش حتمی هست.
توی باندهای خبر دست‌گیری حسام خاک‌پور مثل بمب منفجر شد، الان همه اون رو به عنوان یه بی‌عرضه می‌شناسن که انقدر راحت گیر پلیس افتاده بود. الان حرف‌ها نیروانا رو می‌فهمم که گفت:« من اگر پسر می‌کشتم بین خلاف‌کارها و حتی پلیس‌ها یه آدم خفن می‌شد که انقدر خوب بوده که کشتنش ولی وقتی من اون تحویل پلیس‌ها دادم حالا دیگه همه میگن چقدر آدم بی‌عرضه‌ی بود که راحت گیر پلیس‌ها افتاد.»
الان برای هوش و نبوغ نیروانا بیشتر دلم می‌سوخت، اگر نیروانا پلیس می‌شد، حتماً پلیس خبره و کار بلدی می‌شد ولی حیف برای انتقام یه چیزی شایدی کل زندگی و آینده‌ش به باد داد.

***
(نیروانا)
از ماشین پیاده شدم. به‌سمت پارکی که با آرشیو قرار داشتم، می‌رفتم که یکی از پشت به سرم با یه چیز سنگینی ضربه زد با ضربه اون که دقیقاً روی نقطه حساسم بود.
چشم‌هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم.

***
چشمامو با درد باز کردم. همه‌جام درد می‌کرد. با باز کردن چشمام خودم رو روی صندلی آهنی در حالی که دست‌هام از پشت محکم بهم بسته شده دیدم، اخمم با دیدن وضعیتم توی هم رفت.
سرم رو بالا آوردم که باعث جابه‌جایی مهره‌های خشک شده گردنم شد به دور و ور نگاه کردم، توی یه اتاقک نیمه تاریک بودم. به غیر از صندلی که من روش بودم یه صندلی نزدیک در ورودی که تقریباً دو متری من بود، قرار داشت، دیوار رنگ زرد بودن و پارک‌ها قهوه بودن. بوی نم همه اتاق گرفته بود.
بعد از چند دقیقه صدای باز شدن قفل اتاق و بعد باز شدن در اتاق اومد. چشم‌هام به‌خاطر زیاد بودن نور بستم. بعد چند ثانیه که چشم‌هام عادت کرد چشمم آروم باز کردم. با دیدن کسانی که جلوی چشمم بودن چشمم از تعجب گرد شد.
آرشیو بود و چند قدمیش شهروان ایستاده بود، چشم‌های آرشیو مثل قبل داخلش مهربونی و یه چیز مبهم بود ولی چشم‌های شهروان پر از سیاهی و نیرنگ بود. می‌دونستم آرشیو یه ربطی به باند اژدها سپید داره، برای همین کم‌تر متعجب شدم.
شهروان با دیدن چشم‌های بازم پوزخندی زد و جلو اومد و گفت:
- به ببین پرنسس خانم آخر بعد چند ماه پیش ما اومدن.
بدون حرف به آرشیو زل زده بودم. شهروان نگاهم دنبال کرد و به آرشیو رسید، پوزخندی زد و با ذوق ساختگی گفت:
- اوه بذار این آقا خوش‌تیپ معرفی کنم.
با دست به آرشیو اشاره کرد و گفت:
- ایشون آرشیو راد هستن، رئیس بعدی باند اژدهای سپید.
این دفعه واقعاً شوکه شده بودم، شوکه شدنم رو آرشیو ساکت و شهروان تشنه به خونم، احساس کردن. شهروان توی چشم‌هاش غوغا بود. مطمئناً اگر هیچ‌کَس توی اتاق نبود، می‌نشست با صدای بلند می‌خندید؛ اما آرشیو انگار ناراحت بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
آرشیو رو به شهروان کرد و گفت:
- برو بیرون.
شهروان انگار از حرف آرشیو تعجب کرده بود.
- چی؟
آرشیو بهش نگاه کرد و جدی گفت:
- گفتم برو بیرون.
شهروان نفس عمیق کشید و به من نگاه کرد. انگار دلش نمی‌خواست بره ولی ناچار باشه‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت. صدای بسته شدن در اتاق سکوت اتاق شکوند.
آرشیو نگاهی به من که داشتم متعجب بهش نگاه می‌کردم، کرد. نفس عمیقی کشید و صندلی کنار در برداشت و اومد روبه‌روی من نشست. چشم‌هام هنوز روش بودن. انگار از نگاهم کلافه شده بود، چون با کلافگی گفت:
- این‌طور نگاهم نکن.
زیر لب زمزمه کردم:
- چطور امکان داره؟
آرشیو بهم نگاه کرد و گفت:
- آترینا نگو که نمی‌دونستی من به باند اژدهای سپید ربط دارم چون باور نمی‌کنم. تو باهوش‌تر از این‌ها هستی که شک نکرده باشی.
بدون توجه به حرفش گفتم:
- من بهت اعتماد کردم.
نمی‌دونم چرا گفتم بهت اعتماد کردم ولی این جمله انگار از دلم بیرون زده بود.
آرشیو پوزخندی زد و گفت:
- واقعاً پس چرا وقتی ازت سوال می‌پرسم، جواب نمی‌دادی؟
به خودم اومدم. اخم‌هام داخل هم رفت. با خونسردی ظاهری گفتم:
- حالا چرا من رو این‌جا آوردی؟ چیکار داری نکنه می‌خوای منو بکشی؟
آرشیو نفسش رو فوت کرد، نگاهش رو از چشمم به زیر انداخت و به دکمه‌های مانتو اسپرت آبی رنگم، نگاه کرد.
- هه پس می‌خواین منو بکشید.
آرشیو سرش بلند کرد و بهم نگاه کرد. با خشم و یه چیز مبهم گفت:
- نه.
اخمم بیشتر کردم و گفتم:
- چرا هنوز داری بازی می‌کنی، تو که منو گرفتی؟
آرشیو نفسش با صدا بیرون داد و گفت:
- من بازی نمی‌کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- واقعاً؟
- آره.
- پس چرا جوری وانمود می‌کنه که فکر می‌کنم دوستم داری؟
چشم‌هاش بسته و باز کرد و با کلافگی گفت:
- پدرم باهات کار داره.
- چرا داری از زیر جواب دادن درمیری؟
آرشیو بدون توجه به حرفم از جاش بلند شد و پشت سرم ایستاد و دستم باز کرد و بلندم کرد، بدون حرف سمت در رفت و بازش کرد. بهم نیم‌ نگاهی کرد. بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از مکثی پشت سرش شروع کردم به راه رفتن.
جلوی در چندتا پله بود که بالاش انگار روشن‌تر بود، پس این‌جا باید زیرزمین باشه. آرشیو دست به جیب از پله‌ها بالا رفت. منم با کنجکاوی آروم پشت سرش راه می‌رفتم با بالا رفتنمون نگهبان‌های سیاه‌پوشی رو دیدم که با خشم داشت بهم نگاه می‌کردن از ترس ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
آرشیو بهم نیم‌ نگاهی کرد. انگار ترس و معذب بودنم رو احساس کرد چون دستش جلو آورد و دستی که کنار بدنم افتاد بود توی دستش گرفت، دستش گرم بود مثل همیشه و دست من سرد بود باز هم مثل همیشه.
از بین جمعیت نگهبان‌ها که هر کدوم با یه کینه و خشم داشتن به من نگاه می‌کردن، گذشتیم و جلوی در مشکی رنگ ایستادیم. انگار همه وسایل‌های این خونه مشکی و سفید بودن.
آرشیو چند تقه به در زد و بعد وارد اتاق شد. مجبوری منم با آرشیو وارد اتاق شدم. زیر چشمی و نامحسوس به همه‌جای اتاق نگاه کردم.
اتاق بی‌نهایت بزرگی بود. اونم مثل بقیه جای خونه ترکیبی از رنگ سیاه و سفید درست شده‌بود. یه میزی چند متری پنجره بزرگ اتاق قرار داشت و روبه‌روش صندلی‌ها روبه‌روی هم و کنار هم چیده شده‌بود.
پشت میز یه مرد تقریباً میان‌سالی نشسته بود و روبه‌روش شهروان روی صندلی نشسته بود با دیدن قیافه مرد خشکم زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
(فلش بک، چند سال پیش)

مامان امروز سرکار نرفته بود چون‌که مهمون داشتیم، مهمونِ دوست جدید بابام بود. چندبار دوستش رو دیده بودم، واقعاً آقای مهربونی بود.
مامان چند نوع غذا و ژله درست کرده‌بود. غذا‌ها جوری تزئین شده بودن که آدم دلش آب می‌افتاد.
با نیوان دوتایی روی صندلی میز نهارخوری نشسته بودیم و داشتیم به دست مامان که داشت آروم و با احتیاط غذا رو تزئین می‌کرد، نگاه می‌کردیم.
نیوان به شوخی رو به مامان گفت:
- اگه می‌دونستم، مهمون بیاد خونه‌مون غذا خوب می‌خوریم همیشه به بابا می‌گفتم مهمون دعوت کنه.
بعد آروم خندید. مامان سرش بلند کرد و به نیوان که نیشش باز بود، چشم‌غره‌ای رفت. بعد سرش رو پایین انداخت و به کارش ادامه داد.
نیوان با چشم‌غره‌ای مامان نیشش بسته شد و به من نگاه کرد. لبخندی بهش زدم و باز به مامان نگاه کردم.
با صدای زنگ خونه مامان انگار هول کرده باشه یه‌کم زرشکی که توی دستش بود روی برنج سفید ریخت، من و نیوان با تعجب و یه‌کم هول داشتیم بهم نگاه می‌کردیم.
مامان برای درست کردن شرایط نفس عمیق کشید و رو به نیوان کرد و گفت:
- برو در باز کن.
نیوان به مامان نگاه کرد و نفسش بیرون فرستاد و از جاش بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت به مامان نگاه کردم. مامان لبخندی استرسی زد و به‌سمت ظرف‌شویی رفت و دست‌هاش رو شست بعد از برداشتن شال بلند سیاه رنگش از روی صندلی میز نهارخوری برداشت و بعد به من اشاره کرد تا بیرون بریم.
باهم از آشپزخونه بیرون رفتیم تا از آشپزخونه بیرون رفتیم یه آقای قد بلند و چهار شونه بود. موهاش مشکی بود و چندتا تار سفید داخل موهاش بود، وقتی چشم‌های مشکیش رو دیدم یاد گرگ افتادم. بابا با لبخند دستش گذاشته بود روی پشت کمر آقا و داشتن می‌خندیدن.
(پایان فلش بک)

- سلام پدر.
با صدای آرشیو سرش بلند کرد و به آرشیو نگاه کرد و لبخندی زد. چشمش رو چرخوند و به من نگاه کرد. با دیدن من چشمش برق زد، دست‌هام از عصبانیت مشت کرده بودم. دوست داشتم دست‌هام رو توی صورت سفید خوش فرمش محکم بکوبونم ولی حیف نمیشد، مثل ده سال پیش جذاب بود و تنها تغییر که کرده بود سفید شدن کامل موهاش بود و ریش سفیدی که گذاشته بود.
مرده لبخندی زد و گفت:
- سلام پسرم.
آرشیو دستم رو ول کرد و جلو رفت. با رفتن آرشیو احساس معذب بودن می‌کردم. دستامو توی هم گره زدم تا یه‌کم ترس و اضطرابم کم بشه.
- پس تو آترینا امیری هستی؟
سرم بلند کردم و به مرده نگاه کردم. به آرشیو که کنارش ایستاده بودم، نگاه کردم. آروم چشمش باز و بسته کرد.
- بله خودم هستم.
مرده لبخندش عمیق‌‌تر شد. دستی به ریش بلندش یه یکی و دو سانت از صورتش فاصله داشت کشید و گفت:
- بچه‌تر از این‌ها هستی که از باند اژدهای سپید دزدی کنی!
از کلمه «بچه» اخمم توی هم رفت. با گستاخی گفتم:
- ولی همین بچه، همین کارو انجام داد.
آرشیو لبش رو گزید و شهروان می‌خواست با عصبانیت بهم یه چی بگه که با صدای قهقهه بلند رئیس با تعجب بهش نگاه کرد، مرد با صدای بلندی می‌خندید. بعد از چند ثانیه خنده‌ش قطع شد و بهم نگاه کرد ‌
- نه گستاخی، ازت خوشم اومد.
اخم کرده بهش نگاه کردم. مرده جدی شد و سرش عقب گرفت مثلاً داشت از دور منو نگاه می‌کرد.
- بهت یه فرصت دیگه میدم.
- برای چه کاری؟
انگار سؤال من سؤال اون‌ها هم بود. مرده لبخندی زد و چشم‌هاش برقی زد و گفت:
- برای برگشتن به باندِ من.
چشم‌هام از تعجب گرد شدن. انگار اون دوتا هم تعجب کرده بودن و با تعجب به رئیسشون نگاه می‌کردن، شهروان زود به خودش اومد و با اخم‌های داخل هم و عصبانیت گفت:
- ولی دایی... .
مرده نگاه تیزی به شهروان انداخت که شهروان با عصبانیت لال شد و بهم نگاه کرد. چشم‌هاش کینه داشتن، معلوم بود دوست داشت الان مرد بهش اجازه می‌داد تا من رو یه شکنجه درست و حسابی بدن.
مرد به من نگاه کرد و گفت:
- خب، چی میگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,552
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم:
- اگه من نخوام چی؟
مرده پوزخندی زد و دستش به گوشه ابروش برد و خاروندش.
- اون وقت باید حساب کارهات رو پس بدی.
نگاه مرده ترسناک شد. شهروان با پوزخند و خوشحالی نگاهم می‌کرد. تنها کسی که توی این جمع با نگرانی و کلافگی بهم نگاه می‌کرد، آرشیو بود.
اخم کردم و گفتم:
- الان داری تهدیدم می‌کنی؟
ابروهاش بالا رفتن و به پشتی صندلی تکه داد و با بی‌خیالی شونه‌ی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم، شاید.
نفسم بیرون دادم. به نوک کفش‌هام نگاه کردم. شاید باید قبول می‌کردم! این مرد توی گذشته من بوده و مطمئناً می‌دونه چه اتفاقی افتاده و شاید خودش توی نابودی زندگی من دخیل باشه.
سرم بلند کردم و به چشم‌های نفرت‌انگیزش نگاه کردم و با صدای کلفتی و جدی گفتم:
- قبول می‌کنم.
همه شوکه شدن. مرده انگار انتظار نداشت من به این زودی درخواستش قبول کنم. خیلی زود به خودش اومد و گفت:
- نه، باهوشی.
از جاش بلند شدن، به‌خاطر بلند شدن ناگهانیش همه نگاه‌ها به‌سمتش برگشت. مرده بدون توجه به نگاه‌های که روش بودن با جدیت و بدون شوخی و خنده‌ای که اولش از من دیده بود از پشت میز بیرون اومد و به‌سمت من اومد، دست‌هام توی هم گره زدم تا از لرزش هیستریکی که هم به‌خاطر استرس بود و هم نفرت و ترس پنهون کنم.
اومد رو‌به‌روم ایستاد و گفت:
- باید اعتمادم رو جلب کنی.
مکثی کرد و توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- از تو سابقه‌ی خوبی توی ذهن من نیست.
سرش به‌سمت شهروان خشمگین و آرشیو نگران برگردوند و گفت:
- آرشیو ببرش توی اتاق... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- من خودم خونه... .
با نگاه عصبیش حرفم خوردم. بهم نگاه کرد و شروع کرد با آرشیو حرف زدن.
- ببرش توی اتاق مهمان تا یه فکری براش کنم.
آرشیو از جاش بلند شد و گفت:
- چشم پدر.
مرده سری به نشونه رضایت تکون داد. لبخند ترسناکی به من زد و گفت:
- تا بعد از ظهر کاری باهات ندارم ولی بعدش خودم یکی می‌فرستم تا بیاد دنبالت.
بعد نگاهش از من گرفت و به‌سمت میزش رفت. بهش همین‌طور نگاه می‌کردم ولی با اومدن آرشیو جلوم نگاهم رو ازش گرفتم و بهش دوختم.
آرشیو مکثی کرد بعد نفس عمیقی کشید و به‌سمت در که پشت سرم بود، رفت. در رو باز کرد. با مکث نگاهم از مرده گرفتم و دنبالش رفتم.
آرشیو جلو می‌رفت و من پشت سرش آروم‌آروم می‌رفتم و اطراف زیر نظر داشتم یه راه‌رو بزرگی بود که هر چی جلوتر می‌رفتیم باز هم وسعت داشت. روی دیوارهای زرشکی رنگ راه‌رو عکس‌های منظره طبیعی بود.
بعد از رفتن مسافتی جلوی در قرمز رنگی ایستاد و بازش کرد، بدون توجه به من داخل رفت. بعد از کمی مکث منم وارد اتاق شدم.
با دیدن اتاق چشم‌هام از تعجب گرد شد. این‌جا خیلی بزرگ بود. فکر کنم اندازه‌اش تقریباً اندازه پذیرایی خونه‌م باشه. یه تخت سلطنتی خیلی بزرگ قرمز و طلایی وسط اتاق بود و جلوش یه در داشت که بدون شک سیروس بهداشتی و شاید هم حموم بود.
اتاق مجهزی بود، هم کمد داشت و هم کمد دیواری بزرگ با برگشتن آرشیو به‌سمتم نگاهم عادی کردم و بهش خونسرد نگاه کردم. آرشیو یه جور نگاهم می‌کرد. بعد از کمی مکث گفت:
- این اتاق توئه.
فقط سر تکون دادم و هیچی در جوابش نگفتم، معلوم بود منتظر تشکر یا حرفی از طرف من بود ولی من بدون توجه به اون به‌سمت پنجره‌ی بزرگی که با پرده‌های قرمز مخمل تزئین شده بود رفتم‌.
پرده رو کنار زدم و به حیاط نگاه کردم، حیاط خیلی بزرگ و پر درختی بود. نگهبان‌ها مشکی‌پوش همه طرف بودن و یه جور میشه گفت خونه محاصره کرده بودن با دیدن شهروان که انگار عصبانی بود، یکی از ابروهام بالا پرید.
با قدم‌های تند داشت به طرف قسمتی از حیاط که پر از ماشین‌های مدل بالا بود، می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین