- Sep
- 300
- 2,552
- مدالها
- 2
بهسمتش برگشتم، شیشهی دودی جنسیسش پایین کشیده بود. سوالی بهش نگاه کردم.
- به سایه هیچی نگو.
اخم کردم و گفتم:
- چرا؟
اخم کرد و گفت:
- بهتره بهش نگی، حوصله نصیحت کردنش رو ندارم.
سری تکون دادم. اونم سرش بهسمت جاده گرفت و با سرعت رفت. به مسیر رفتنش نگاه کردم.
آهی کشیدم و داخل خونه رفتم.
***
به طاها که با خوشحالی داشت سایه رو نگاه میکرد، نگاه کردم. منتظر فرصت بودم تا بهش بگم با دیدن بلند شدن سایه که بدون توجه به ما بهسمت پلهها رفت. از جام بلند شدم و پیش طاها رو مبل دو نفره نشستم.
طاها داشت به سایه که آروم از پله بالا میرفت، نگاه میکرد. کلافه از این حالت مجنونی طاها دستم روی شونهش گذاشتم با گذاشتن دستم روی شونهش طاها یکم از ترس بالا رفت و پایین اومد. با ترس بهسمتم برگشت وقتی من دید نفسش با خیال راحت فوت کرد. توی چشمهام نگاه کرد وقتی جدیت توی چشمهای قهوهی سوختهم دید یکی از ابروهای مشکیش بالا رفت و مشکوک گفت:
- چیزی شده؟
نفسم رو فوت کردم و نامحسوس به دور و ور نگاه کردم. وقتی یکی از خدمتکارها رو در حال نظافت دیدم با دستم روی پاش گذاشتم و از جام بلند شدم. توی نصفهها بلند شدنم، آروم جوری که فقط خودش بفهمه گفتم:
- بیا پشت خونه.
وقتی کامل بلند شدم، نیم نگاهی به طاها انداختم. داشت با تعجب و کنجکاوی بهم نگاه میکرد. وقتی نگاهم روی خودش دید سری به نشونه باشه تکون داد. نفسم رو فوت کردم و نگاهی سطحی به سالن تقریباً بزرگ خونه کردم، همهچیز سر جاش بود و چیز مشکوکی نبود. از وقتی که سیروس از دنیا رفته دیگه خونه مثل اون موقعها نبود. همهجا ساکت شدهبود و خاکهای غم روی همهجای خونه نشسته از خونه خارج شدم و با احتیاط پشت خونه رفتم.
هیچک.س نبود و این خیلی خوب بود. تنها چیزی که باعث آزارم میشد یه دوربینی بود که متأسفانه جوری نصب شده بود که کل پشت خونه رو نشون میداد. نفسم رو فوت کردم و زیر دوربین رفتم و بهش از زیر نگاه کردم. باید تا قبل از اینکه طاها بیاد یه راهی پیدا کنم تا دوربین رو فقط برای بیست دقیقه خاموش کنم به دور و ور نگاه کردم با دیدن یه چوب تقریباً بلندی، چشمهام برق زد. لبخندی زدم و با خوشحالی بهسمت چوب رفتم و برداشتمش.
آروم جوری که دیده نشم با چوب زیر دوربین رفتم، چوب با دست بالا گرفتم و بهسمت دوربین بردم با کمی تلاش یه سیم آبی رو ازش جدا کردم. بعد از جدا کردن سیم از دوربین نفسم با خیال راحت فوت کردم. با صدای طاها از ترس بهسمتش برگشتم. طاها داشت با تعجب به من و چوبی که توی دستم بود نگاه میکرد. با مکث نگاهش از چوب گرفت و با تعجب به من نگاه کرد.
- ساتیار چیزی شده؟
چوب از دستم رها کردم چوب با صدای تقریباً مهیبی روی زمین افتاد. دستم بهسمت صورتم بردم و عرقی که روی پیشونیم بود رو پاک کردم. بعد رو به طاها که با کنجکاوی به من نگاه میکرد گفتم:
- آره باید برام یه کاری کنی.
یکی از ابروهای طاها بالا رفت و با تعجب گفت:
- چیکار باید برات انجام بدم؟
***
وقتی جریان رو به عمو گفتم بعد از کمی فکر کردن بهمون اجازه کمک به نیروانا رو داد ولی گفت حتماً هر اتفاقی افتاد باید بهش بگیم.
نصفه شب حدوداً ساعت یک و دو شب از جام بلند شدم و بهسمت در اتاق رفتم و بازش کردم. اول نگاهی سرسری به راهروی تاریک انداختم وقتی کسی رو ندیدم با خیال راحت از اتاق بیرون اومدم و بهسمت ته راهرو که اتاق طاها بود رفتم. وقتی به در رسیدم توی در زدن به شک افتادم، شاید طاها خواب باشه! نفسم رو فوت کردم و دستم رو پایین انداختم. میخواستم بهسمت اتاقم برم و جواب عمو رو فردا بهش بگم که در اتاق طاها باز شد و طاها توی چهارچوب در ایستاد.
- به سایه هیچی نگو.
اخم کردم و گفتم:
- چرا؟
اخم کرد و گفت:
- بهتره بهش نگی، حوصله نصیحت کردنش رو ندارم.
سری تکون دادم. اونم سرش بهسمت جاده گرفت و با سرعت رفت. به مسیر رفتنش نگاه کردم.
آهی کشیدم و داخل خونه رفتم.
***
به طاها که با خوشحالی داشت سایه رو نگاه میکرد، نگاه کردم. منتظر فرصت بودم تا بهش بگم با دیدن بلند شدن سایه که بدون توجه به ما بهسمت پلهها رفت. از جام بلند شدم و پیش طاها رو مبل دو نفره نشستم.
طاها داشت به سایه که آروم از پله بالا میرفت، نگاه میکرد. کلافه از این حالت مجنونی طاها دستم روی شونهش گذاشتم با گذاشتن دستم روی شونهش طاها یکم از ترس بالا رفت و پایین اومد. با ترس بهسمتم برگشت وقتی من دید نفسش با خیال راحت فوت کرد. توی چشمهام نگاه کرد وقتی جدیت توی چشمهای قهوهی سوختهم دید یکی از ابروهای مشکیش بالا رفت و مشکوک گفت:
- چیزی شده؟
نفسم رو فوت کردم و نامحسوس به دور و ور نگاه کردم. وقتی یکی از خدمتکارها رو در حال نظافت دیدم با دستم روی پاش گذاشتم و از جام بلند شدم. توی نصفهها بلند شدنم، آروم جوری که فقط خودش بفهمه گفتم:
- بیا پشت خونه.
وقتی کامل بلند شدم، نیم نگاهی به طاها انداختم. داشت با تعجب و کنجکاوی بهم نگاه میکرد. وقتی نگاهم روی خودش دید سری به نشونه باشه تکون داد. نفسم رو فوت کردم و نگاهی سطحی به سالن تقریباً بزرگ خونه کردم، همهچیز سر جاش بود و چیز مشکوکی نبود. از وقتی که سیروس از دنیا رفته دیگه خونه مثل اون موقعها نبود. همهجا ساکت شدهبود و خاکهای غم روی همهجای خونه نشسته از خونه خارج شدم و با احتیاط پشت خونه رفتم.
هیچک.س نبود و این خیلی خوب بود. تنها چیزی که باعث آزارم میشد یه دوربینی بود که متأسفانه جوری نصب شده بود که کل پشت خونه رو نشون میداد. نفسم رو فوت کردم و زیر دوربین رفتم و بهش از زیر نگاه کردم. باید تا قبل از اینکه طاها بیاد یه راهی پیدا کنم تا دوربین رو فقط برای بیست دقیقه خاموش کنم به دور و ور نگاه کردم با دیدن یه چوب تقریباً بلندی، چشمهام برق زد. لبخندی زدم و با خوشحالی بهسمت چوب رفتم و برداشتمش.
آروم جوری که دیده نشم با چوب زیر دوربین رفتم، چوب با دست بالا گرفتم و بهسمت دوربین بردم با کمی تلاش یه سیم آبی رو ازش جدا کردم. بعد از جدا کردن سیم از دوربین نفسم با خیال راحت فوت کردم. با صدای طاها از ترس بهسمتش برگشتم. طاها داشت با تعجب به من و چوبی که توی دستم بود نگاه میکرد. با مکث نگاهش از چوب گرفت و با تعجب به من نگاه کرد.
- ساتیار چیزی شده؟
چوب از دستم رها کردم چوب با صدای تقریباً مهیبی روی زمین افتاد. دستم بهسمت صورتم بردم و عرقی که روی پیشونیم بود رو پاک کردم. بعد رو به طاها که با کنجکاوی به من نگاه میکرد گفتم:
- آره باید برام یه کاری کنی.
یکی از ابروهای طاها بالا رفت و با تعجب گفت:
- چیکار باید برات انجام بدم؟
***
وقتی جریان رو به عمو گفتم بعد از کمی فکر کردن بهمون اجازه کمک به نیروانا رو داد ولی گفت حتماً هر اتفاقی افتاد باید بهش بگیم.
نصفه شب حدوداً ساعت یک و دو شب از جام بلند شدم و بهسمت در اتاق رفتم و بازش کردم. اول نگاهی سرسری به راهروی تاریک انداختم وقتی کسی رو ندیدم با خیال راحت از اتاق بیرون اومدم و بهسمت ته راهرو که اتاق طاها بود رفتم. وقتی به در رسیدم توی در زدن به شک افتادم، شاید طاها خواب باشه! نفسم رو فوت کردم و دستم رو پایین انداختم. میخواستم بهسمت اتاقم برم و جواب عمو رو فردا بهش بگم که در اتاق طاها باز شد و طاها توی چهارچوب در ایستاد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: