- Dec
- 706
- 12,682
- مدالها
- 4
(دلآرا)
بهسختی تلاش کردم تا پلکهای سنگینم رو از هم دور کنم اما انگار اهرمی بین پلکهام بود که بلافاصله بعد باز شدن، بسته میشد. دست دراز کردم و موبایلم رو از زیر بالشتم بیرون کشیدم و با چشمهای نیمه بازم دنبال عددهای ساعت گشتم اما واضح نبود. خودم رو بابت عکس زمینهای که از خودم میون شاخ و برگ درختها گذاشته بودم لعنت کردم! انقدر تصویر شلوغ و پررنگ و لعابی بود که هیچ متن و عددی، حداقل با این نگاه خسته، روی صفحه دیده نمیشد! پشت دستم رو به پلکهام کشیدم و چرخی روی تخت زدم. اینبار هوشیارتر از قبل چشمهام رو باز کردم و با دیدن ساعت مربعی شکل زرد رنگ کوچیکم که روی پاتختی قرار داشت، فهمیدم چیزی تا هفت شب نمونده!
پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم، دستی به موهای پریشون و فرفریم که اطرافم رها شده بود کشیدم و در همین حین خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم.
دستهام رو با حوله خشک کردم و کش و قوسی به گردنم دادم. از راهرو گذشتم و قبل از اینکه به آشپزخونه برسم توجهم به پسرهایی جلب شد که روی کاناپه خوابشون برده بود. آهسته، قدمی جلو رفتم. فربد روی کاناپهی سمت چپ، غرق خواب بود و پتوی راهراه آبی و سفید هم تا گردن روی بدنش کشیده شده بود. از اونطرف بردیا، روی کاناپهی سمت راست، به شکل خندهداری خوابش برده بود! کف دستم رو روی لبهام گذاشتم تا صدای خندهم بلند نشه و به این فکر کردم که بردیا چطور یک پاش روی کاناپهست و پای دیگهش روی زمین؟!
از خیر دیدن این تصویر بامزه و خندهدار، در عین حال دوستداشتنیِ برادرهای قشنگم گذشتم و مسیر قبلیم یعنی آشپزخونه رو پیش گرفتم. طبق قولی که به خودم داده بودم، با وجود خستگی که هنوز در بدنم حس میکردم، بهسمت سبد سیبزمینی، که انتهای کابینت آخر قرار داشت، رفتم تا تعدادی سیبزمینی جدا کنم و بپزم، برای اینکه امشب باید الویه درست میکردم.
با کش مویی که دور مچ دستم بود، موهای پر حجمم رو بالای سرم محکم کردم تا اطراف صورتم پخش نشه و از اون مهمتر، به قول سوگند، مویی وارد غذا نشه! مشغول خرد کردن خیارشورها شدم. این چند وقت حسابی درگیر کار شده بودم و چون هنوز بدنم به این ساعتهای کاری و بیخوابیهای پرواز آشنایی نداشت، زیاد سرحال نبودم. هر وقت میرسیدم خونه فقط ترجیح میدادم استراحت کنم و اصلاً توی کارهای خونه کمک نمیکردم. حالا که به این روال بیشتر از قبل عادت کرده بودم باید همکاری میکردم؛ خصوصاً امشب که میدونستم بچهها خسته هستند، پس شام رو به عهده گرفته بودم. الویه هم که همه عاشقش بودند.
بهسختی تلاش کردم تا پلکهای سنگینم رو از هم دور کنم اما انگار اهرمی بین پلکهام بود که بلافاصله بعد باز شدن، بسته میشد. دست دراز کردم و موبایلم رو از زیر بالشتم بیرون کشیدم و با چشمهای نیمه بازم دنبال عددهای ساعت گشتم اما واضح نبود. خودم رو بابت عکس زمینهای که از خودم میون شاخ و برگ درختها گذاشته بودم لعنت کردم! انقدر تصویر شلوغ و پررنگ و لعابی بود که هیچ متن و عددی، حداقل با این نگاه خسته، روی صفحه دیده نمیشد! پشت دستم رو به پلکهام کشیدم و چرخی روی تخت زدم. اینبار هوشیارتر از قبل چشمهام رو باز کردم و با دیدن ساعت مربعی شکل زرد رنگ کوچیکم که روی پاتختی قرار داشت، فهمیدم چیزی تا هفت شب نمونده!
پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم، دستی به موهای پریشون و فرفریم که اطرافم رها شده بود کشیدم و در همین حین خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم.
دستهام رو با حوله خشک کردم و کش و قوسی به گردنم دادم. از راهرو گذشتم و قبل از اینکه به آشپزخونه برسم توجهم به پسرهایی جلب شد که روی کاناپه خوابشون برده بود. آهسته، قدمی جلو رفتم. فربد روی کاناپهی سمت چپ، غرق خواب بود و پتوی راهراه آبی و سفید هم تا گردن روی بدنش کشیده شده بود. از اونطرف بردیا، روی کاناپهی سمت راست، به شکل خندهداری خوابش برده بود! کف دستم رو روی لبهام گذاشتم تا صدای خندهم بلند نشه و به این فکر کردم که بردیا چطور یک پاش روی کاناپهست و پای دیگهش روی زمین؟!
از خیر دیدن این تصویر بامزه و خندهدار، در عین حال دوستداشتنیِ برادرهای قشنگم گذشتم و مسیر قبلیم یعنی آشپزخونه رو پیش گرفتم. طبق قولی که به خودم داده بودم، با وجود خستگی که هنوز در بدنم حس میکردم، بهسمت سبد سیبزمینی، که انتهای کابینت آخر قرار داشت، رفتم تا تعدادی سیبزمینی جدا کنم و بپزم، برای اینکه امشب باید الویه درست میکردم.
با کش مویی که دور مچ دستم بود، موهای پر حجمم رو بالای سرم محکم کردم تا اطراف صورتم پخش نشه و از اون مهمتر، به قول سوگند، مویی وارد غذا نشه! مشغول خرد کردن خیارشورها شدم. این چند وقت حسابی درگیر کار شده بودم و چون هنوز بدنم به این ساعتهای کاری و بیخوابیهای پرواز آشنایی نداشت، زیاد سرحال نبودم. هر وقت میرسیدم خونه فقط ترجیح میدادم استراحت کنم و اصلاً توی کارهای خونه کمک نمیکردم. حالا که به این روال بیشتر از قبل عادت کرده بودم باید همکاری میکردم؛ خصوصاً امشب که میدونستم بچهها خسته هستند، پس شام رو به عهده گرفته بودم. الویه هم که همه عاشقش بودند.