دخترک با کمک میز و مبلها بهسختی روی پاهایش ایستاده بود، زانوهای کوچکش میلرزید و هر لحظه ممکن بود بیُفتد، با اینحال دست بردار نبود و میخواست هر طور که شده خودش را به لوگوهایش که روی پارکتهای وسط هال پخش شده بود برساند. دستانش از اضطراب مشت شده بود، میخواست بلند شود و دخترک را در آغوش بگیرد. میترسید زمین بخورد و زخمی شود؛ اما خودش را کنترل میکرد تا بلند نشود و کمکش نکند، منا گفته بود«بچه را محدود میکنی و اجازه کنجکاوی و کسب تجربه را به او نمیدهی». میگفت: «بچهها تا بزرگ شوند هزاران بار به زمین میخورند، آسیب میبینند و نیازی نیست نگران باشی». میخواست اینطور نباشد، میخواست آنقدر روی دخترک حساس نباشد؛ اما دست خودش نبود فکر آسیب دیدن دخترک هم تن و بدنش را میلرزاند. بالأخره پس از چند دقیقه پراسترس دخترک به اسباب بازیهایش رسید و کنارشان روی زمین نشست. نفسش را آسوده بیرون داد. حالا خیالش کمی راحت شده بود میتوانست به آشپزخانه برود و به کارهایش برسد. قارچهای کوچک را داخل تابه ریخت، صدای جلز و ولزشان با صدای هانا که برای خودش آوازهای بیسر و ته میخواند قاطی شده بود. مرغهای خرد شده را به قارچها اضافه کرد در تابه را گذاشت و زیرش را کم کرد. قصد داشت پاستا درست کند تنها غذایی بود که ایمان با میل و رغبت میخورد.
صدای موتور ماشینش را شنید از پنجره به حیاط نگاه کرد، مثل همیشه درست وسط حیاط پارک کرده بود، دستی به لباسش کشید کمی بوی غذا گرفته بود، باید مهم میبود؟! درحالی که از آشپزخانه بیرون میآمد موهای بلوندش را که با گیره بسته شده بود محکمتر کرد. تا به در ورودی برسد ایمان وارد شده بود. به قدمهایش سرعت داد و کنارش ایستاد و گفت:
- سلام خسته نباشی.
- سلام... ممنون!
صدایش خسته بود و صورتش خستهتر. نفسش را کلافه بیرون داد. فقط خدا میدانست این وضعیت مزخرف تا کی ادامه داشت. دوباره لبخند مصنوعی و بیروحی به صورتش نشاند این لبخندها چند سالی بود که جز جدا نشدنی صورتش شده بود. کت ایمان را از دستش گرفت و بهسمت اتاق رفت تا آویزانش کند. از اتاق سریع بیرون آمد؛ ایمان خوشش نمیآمد کسی به اتاقش پا بگذارد. از همان بالا سرکی به پایین کشید خبری از ایمان نبود؛ اما از حمام صدای شرشر آب را میشنید. به اتاق برگشت برایش لباس آماده کرد و حولهاش را روی شوفاژ گذاشت. میدانست سرمایی است و اگر حوله سرد را بپوشد قطعاً سرما میخورد.
میز شام را چیده بود و مشغول خوراندن پوره سیبزمینی به هانا بود. دخترک داشت وارد دو سالگی میشد و وابستگیاش به شیر کمتر و این میترساندش. با دستمال دور دهان کوچکش را تمیز کرد. هانا دستانش را از هم باز کرد و با شیرین زبانی گفت:
- ماما... بغل.
بیطاقت خم شد و بوسه محکم و پر صدایی به لپهای تپل دخترک کاشت. هانا ناراضی از بغل نشدنش لب و لوچهاش را آویزان کرد و رویش را برگرداند. ورود ایمان به آشپزخانه فرصت نازکشی از دخترک را گرفت. نگاهش کرد موهای نسبتاً بلند و قهوایرنگِ نمدارش روی پیشانیاش ریخته بود. فکر کرد نوازش موهایش باید حس خوبی داشته باشد. لبش را محکم به دندان گرفت. اگر ایمان میفهمید با خودش چه فکرهایی میکند؟! حتی فکرش هم وحشتناک بود. پشت میز نشست بشقاب ایمان را در دستش گرفت و برایش غذا کشید. ایمان لیوانی برداشت و از آب سردکن یخچال پرش کرد.
- نمیای شام بخوریم؟
ایمان نیمنگاهی به پاستای تزئین شده با ذرت و نخودفرنگی انداخت و رو برگرداند وگفت:
- نه میل ندارم.
- اما... !
- من خستهم میرم بخوابم.
بشقاب را کمی محکمتر روی میز کوبید. بدش نمیآمد تمام ظرفهای روی میز را خرد کند، اما اینکار هم بیفایده بود؛ نگاهش به هانا که چشمانش خمار خواب بود افتاد. لعنتی زیر لب نثار خودش کرد. چرا همیشه جایگاهش در زندگی ایمان را فراموش میکرد؟!
هانا بدون نقنق میان آغوشش به خواب رفته بود. سرش را به موهای نرمش چسباند و عمیق نفس کشید؛ دخترک هنوز بوی تازگی و معصومیت میداد، از روی تخت برخاست آهسته و با حوصله دستان کوچک دخترک را که مثل پیچک دور گردنش پیچیده بود باز کرد و او را داخل تخت حفاظدارش گذاشت، پتوی نازکش را تا روی سی*ن*هاش بالا کشید. نگاهی به دخترکش انداخت، صورت سفید و تپلش را دوست داشت. با نوک انگشت بر روی ابروهای کمانی و کم پشتش کشید و بوسهای به پیشانی بلندش زد. اگر این کودک نبود تا الان دق کرده بود.