جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سایه مولوی با نام [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,337 بازدید, 62 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
نام رمان: زخم ناسور
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: saye
عضو گپ: S.O.W(3)
ویراستار: @عاطفه. و @سپید
کپیست: @نازی.م
خلاصه: این رمان داستان زندگی فردیست که پس از پشت سر گذاشتن مشکلات به دنبال یک فرصت دوباره برای شروع یک زندگی جدید است اما این‌بار و در زندگی جدیدش هم دچار چالش‌ها و سختی‌هایی می‌شود که... .

مقدمه: تو رود پرتلاطمی، من قایقی شکسته‌ام/ تو همنشین موجی و تنها به گل نشسته‌ام/ تو آن کبوتر رها،من یک پرنده در قفس/ تو آن همیشه بی‌رقیب من یک بریده،بی‌نفس/ تو مثل کوهی استوار من مثل بادی بی‌قرار/ تو می‌روی خوشحال و شاد من مانده‌ام با حال زار/ تو می‌روی یک جای دور،جایی به زیبایی نور/ من مانده‌ام در این خفا، جایی همیشه سوت و کور/ تو عاقبت پروانه‌ای، زیبا و شاعرانه‌ای/ من مثل شمعی نیمه جان،روشن کنم ویرانه‌ای/ IMG_0153.jpeg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,067
6,794
مدال‌ها
6
1720886768603-2-2.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
دخترک با کمک میز و مبل‌ها به‌سختی روی پاهایش ایستاده بود، زانوهای کوچکش می‌لرزید و هر لحظه ممکن بود بیُفتد‌، با این‌حال دست بردار نبود و می‌خواست هر طور که شده خودش را به لوگوهایش که روی پارکت‌های وسط هال پخش شده بود برساند. دستانش از اضطراب مشت شده بود، می‌خواست بلند شود و دخترک را در آغوش بگیرد. می‌ترسید زمین بخورد و زخمی شود؛ اما خودش را کنترل می‌کرد تا بلند نشود و کمکش نکند، منا گفته بود‌«بچه را محدود می‌کنی و اجازه کنجکاوی و کسب تجربه را به او نمی‌دهی». می‌گفت: «بچه‌ها تا بزرگ شوند هزاران بار به زمین می‌خورند، آسیب می‌بینند و نیازی نیست نگران باشی». می‌خواست اینطور نباشد، می‌خواست آنقدر روی دخترک حساس نباشد؛ اما دست خودش نبود فکر آسیب دیدن دخترک هم تن و بدنش را می‌لرزاند. بالأخره پس از چند دقیقه پراسترس دخترک به اسباب بازی‌هایش رسید و کنارشان روی زمین نشست. نفسش را آسوده بیرون داد. حالا خیالش کمی راحت شده بود می‌توانست به آشپزخانه برود و به کارهایش برسد. قارچ‌های کوچک را داخل تابه ریخت، صدای جلز و ولزشان با صدای هانا که برای خودش آوازهای بی‌سر و ته می‌خواند قاطی شده بود. مرغ‌های خرد شده را به قارچ‌ها اضافه کرد در تابه را گذاشت و زیرش را کم کرد. قصد داشت پاستا درست کند تنها غذایی بود که ایمان با میل و رغبت می‌خورد.
صدای موتور ماشینش را شنید از پنجره به حیاط نگاه کرد، مثل همیشه درست وسط حیاط پارک کرده بود، دستی به لباسش کشید کمی بوی غذا گرفته بود، باید مهم می‌بود؟! درحالی‌ که از آشپزخانه بیرون می‌آمد موهای بلوندش را که با گیره بسته شده بود محکم‌تر کرد. تا به در ورودی برسد ایمان وارد شده بود. به قدم‌هایش سرعت داد و کنارش ایستاد و گفت:
- سلام خسته نباشی.
- سلام... ممنون!
صدایش خسته بود و صورتش خسته‌تر. نفسش را کلافه بیرون داد. فقط خدا می‌دانست این وضعیت مزخرف تا کی ادامه داشت. دوباره لبخند مصنوعی و بی‌روحی به صورتش نشاند این لبخندها چند سالی بود که جز جدا نشدنی صورتش شده بود. کت ایمان را از دستش گرفت و به‌سمت اتاق رفت تا آویزانش کند. از اتاق سریع بیرون آمد؛ ایمان خوشش نمی‌آمد کسی به اتاقش پا بگذارد. از همان بالا سرکی به پایین کشید خبری از ایمان نبود؛ اما از حمام صدای شرشر آب را می‌شنید. به اتاق برگشت برایش لباس آماده کرد و حوله‌اش را روی شوفاژ گذاشت. می‌دانست سرمایی است و اگر حوله سرد را بپوشد قطعاً سرما می‌خورد.
میز شام را چیده بود و مشغول خوراندن پوره سیب‌زمینی به هانا بود. دخترک داشت وارد دو سالگی می‌شد و وابستگی‌اش به شیر کمتر و این می‌ترساندش. با دستمال دور دهان کوچکش را تمیز کرد. هانا دستانش را از هم باز کرد و با شیرین زبانی گفت:
- ماما... بغل.
بی‌طاقت خم شد و بوسه محکم و پر صدایی به لپ‌های تپل دخترک کاشت. هانا ناراضی از بغل نشدنش لب و لوچه‌اش را آویزان کرد و رویش را برگرداند. ورود ایمان به آشپزخانه فرصت نازکشی از دخترک را گرفت. نگاهش کرد موهای نسبتاً بلند و قهو‌ای‌رنگِ نم‌دارش روی پیشانی‌اش ریخته بود. فکر کرد نوازش موهایش باید حس خوبی داشته باشد. لبش را محکم به دندان گرفت. اگر ایمان می‌فهمید با خودش چه فکرهایی می‌کند؟! حتی فکرش هم وحشتناک بود. پشت میز نشست بشقاب ایمان را در دستش گرفت و برایش غذا کشید. ایمان لیوانی برداشت و از آب سردکن یخچال پرش کرد.
- نمیای شام بخوریم؟
ایمان نیم‌نگاهی به پاستای تزئین شده با ذرت و نخودفرنگی انداخت و رو برگرداند و‌گفت:
- نه میل ندارم.
- اما... !
- من خسته‌م میرم بخوابم.
بشقاب را کمی محکم‌تر روی میز کوبید. بدش نمی‌آمد تمام ظرف‌های روی میز را خرد کند، اما این‌کار هم بی‌فایده بود؛ نگاهش به هانا که چشمانش خمار خواب بود افتاد. لعنتی زیر لب نثار خودش کرد. چرا همیشه جایگاهش در زندگی ایمان را فراموش می‌کرد؟!
هانا بدون نق‌نق میان آغوشش به خواب رفته بود. سرش را به موهای نرمش چسباند و عمیق نفس کشید؛ دخترک هنوز بوی تازگی و معصومیت می‌داد، از روی تخت برخاست آهسته و با حوصله دستان کوچک دخترک را که مثل پیچک دور گردنش پیچیده بود باز کرد و او را داخل تخت حفاظ‌دارش گذاشت، پتوی نازکش را تا روی سی*ن*ه‌اش بالا کشید. نگاهی به دخترکش انداخت، صورت سفید و تپلش را دوست داشت. با نوک انگشت بر روی ابروهای کمانی و کم پشتش کشید و بوسه‌ای به پیشانی بلندش زد. اگر این کودک نبود تا الان دق کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
بار دیگر لیست خرید را چک کرد. از صبح آنقدر دستپاچه بود که فقط دور خودش می‌چرخید و نمی‌دانست به کدام کارش برسد. اصلاً هدف خانواده ایمان را از این مهمانی سرزده نمی‌فهمید، آن‌هم وقتی که از وضعیت پا در هوای زندگی‌شان خبر داشتند. شانس آورده بود که منا صبح زود خبرش کرده بود؛ وگرنه به هیچ‌کدام از کارهایش نمی‌رسید. کالسکه هانا را جلوتر برد و خودش برای برداشتن بسته مرغ ایستاد. خرید رفتن با وجود هانا که مدام شیطنت و بهانه‌گیری می‌کرد سخت بود. می‌خواست با ایمان تماس بگیرد و بخواهد که خرید کند و برایش بفرستد، اما از صبح زود که بدون بیدار کردنش و بی‌آنکه صبحانه خورده باشد از خانه بیرون زده بود به تماس‌هایش جواب نمی‌داد.
***
دستمال را حرصی و محکم روی میز شیشه‌ای کشید، کمتر از یک ساعت به آمدن خانواده ایمان مانده بود و هنوز خبری از خودش نبود. هوفی کشید و دستمال را روی میز پرت کرد. از این وضعیت کلافه و عصبی شده بود. برای بار سوم در این یک ساعت با موبایل ایمان تماس گرفت، انتظار داشت این‌بار هم پس از خوردن چند بوق رد تماس بدهد اما پس از چند دقیقه صدای خسته و خشدارش در گوشی پیچید.
- الو رویا.
گوشه انگشتش را به دندان گرفت و جواب داد:
- سلام.
- سلام... چیزی شده؟
دوست داشت به حال خودش و زندگی‌اش زار بزند. بغضش را قورت داد و گفت:
- نه فقط... قراره امشب خانواده‌ت بیان اینجا.
- خانواده‌م؟! ولی چیزی به من نگفتن.
- آره امروز صبح منا زنگ زد بهم گفت قراره سرزده بیان.
صدای نفس‌های کشدارش را شنید. او هم کلافه می‌شد؟!
- باشه الان راه میُفتم چیزی لازم نداری؟ - نه... .
نگاهی به صفحه موبایلش انداخت از گزارش‌های لحظه‌به‌لحظه منا خنده‌اش گرفته بود. نوشته بود دو خیابان با خانه‌شان فاصله دارند و احتمالاً تا کمتر از نیم ساعت دیگر می‌رسند. برای آخرین بار همه‌چیز را چک کرد و سری به غذاهای درحال جا افتادن زد؛ همه‌چیز خوب بود و اگر ایمان هم می‌رسید عالی می‌شد.
کف دستان عرق کرده‌اش را با گوشه لباسش خشک کرد. پس از گذشت نزدیک به دو سال هنوز هم از بودن در آن جمع خانوادگی احساس غریبی می‌کرد، به خصوص که نگاه خیره و نه چندان دوستانه ریما را هم بر روی خودش حس می‌کرد و این باعث دستپاچگی و اضطرابش می‌شد. لبخند اجباری به ریما زد و رویش را برگرداند. هیچ‌وقت نمی‌توانست دلیل خصومت ریما با خودش را بفهمد. نگاهش پیِ ایمانی رفت که کنار پدر و برادرش نشسته نگاهش به فرش زیر پایش خیره بود و حتی تلاش نمی‌کرد خودش را متوجه صحبت‌های پدر و برادرش نشان دهد. خیلی دوست داشت که می‌توانست بفهمد در سرش چه می‌گذرد.
- چی دادی به این فسقلی خورده که اینقده سنگین شده؟
نگاه مهربانی به منا که هانا را در آغوشش بالا و پایین می‌کرد انداخت و لبخند زد. خوب بود که منا سعی می‌کرد جمع را کمی از آن جو سنگین و آزاردهنده خارج کند. او هم کمی شیطنت به لحنش داد و گفت:
- من چیز خاصی بهش ندادم، تو خانواده شما اضافه وزن و چاقی موروثیه انگار.
با چشم و ابرو اشاره نامحسوسی به عادل که برعکس ایمان حداقل ده کیلویی اضافه وزن داشت کرد. منا اخم مصنوعی کرد و با حرصی دروغین گفت:
- از بس که این ریما فست‌فود و غذای رستورانی به خورد داداش بدبختم میده؛ وگرنه قبل ازدواجش همچین هیکل رو فرمی داشت که دخترها واسش غش و ضعف می‌کردن.
آرام خندید پشت حرف‌های منا یک خواهر شوهر خبیث پنهان شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
خودش را روی مبل رها کرد، کمرش به‌خاطر خم و راست شدن زیاد درد گرفته بود. کوسن گرد و شیری رنگ را کمی جابه‌جا کرد و پشتش را به مبل چسباند. هانا روی مبل دو نفره‌ی کناری‌اش به خواب رفته بود. دستی میان موهایش کشید، نگاهش روی آشفتگی و ریخت و پاش‌های هال می‌چرخید؛ اما نایی برای تمیز کردن خانه نداشت. با صدای ویبره موبایلش که روی میز بود چشم چرخاند، خم شد و موبایلش را از روی میز برداشت، منا بود که برایش نوشته بودن«حرف‌های مامان رو به دل نگیر مثل همه مادرها سنگ گل پسرش رو به سی*ن*ه می‌زنه» کج‌خندی زد. حرف‌های گیسو در سرش تکرار شد گفته بود«یه زن برای به دست آوردن دل شوهرش هر کاری می‌کنه» گفته بود«ایمان دلشکسته است و به محبتت نیاز داره» دستی بین موهایش کشید پربیراه هم نگفته بود؛ اما مگر ایمان اجازه نزدیک شدن را به او می‌داد که بخواهد محبت هم بکند؟! امیدوار بود ایمان حرف‌های زنانه‌شان را نشنیده باشد؛ اما رفتنش به اتاق و قفل کردن در به روی خودش پس از رفتن مهمان‌ها عکس این را نشان می‌داد.
دستش را به کمرش زد بلند کردن هانا و بردنش به اتاق درد کمرش را بیشتر کرده بود. بعد از خوردن دو قرص مسکن برای سر و سامان دادن اوضاع خانه به هال رفت. روی زمین پر از پوست تخمه و خرده شیرینی بود، می‌توانست با جاروبرقی همه را جارو بکشد؛ اما نمی‌خواست با استفاده از جارو سر و صدا ایجاد کند و هانا و ایمان را از خواب بیدار کند، پس روی زمین نشست و با استفاده از یک دستمال مرطوب مشغول جمع کردن خرده شیرینی‌ها شد.
با خستگی خودش را روی مبل رها کرد قرص‌هایی که خورده بود خواب‌آلودش کرده بود. چشمانش را بست و چیزی نگذشت که به خواب رفت.
در هذیان بین خواب و بیداری احساس می‌کرد کسی صدایش می‌زند؛ اما خسته‌تر از آنی بود که بخواهد بلند شود کمی در جایش جابه‌جا شد. پخش شدن نفس گرمی را روی صورتش احساس می‌کرد، فکر کرد لابد خواب می‌بیند وگرنه جز هانا و ایمان که کسی در خانه نبود تکانی که به شانه‌اش داده شد هوشیارش کرد. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد در تاریک و روشن فضای خانه تیرگی چشمان ایمان را تشخیص داد، شاید هنوز هم خواب بود! حضور ایمان بالای سرش آن‌ هم در نیمه شب کمی عجیب بود. دستی به صورت و چشمانش کشید ایمان همچنان منتظر نگاهش می‌کرد
- چی‌شده؟
ایمان خودش را عقب کشید و به پایین کاناپه تکیه داد و گفت:
- هانا بیدار شده داره بهونه می‌گیره، من هرکاری کردم آروم نشد.
صاف نشست، احتمالاً به‌خاطر خوردن مسکن خوابش سنگین شده و صدای دخترک را نشنیده بود. یقه عقب رفته لباسش را مرتب کرد و از جایش برخاست ایمان همچنان پایین کاناپه نشسته بود. دستش را به کمرش فشرد با وجود خوردن مسکن هنوز هم درد داشت
- کمرت درد می‌کنه؟
متعجب نگاهش کرد چهره بی‌حال و سردش چیزی را نشان نمی‌داد. جواب داد:
- یه‌کم... به‌خاطر خم و راست شدن زیاده.
ایمان دیگر چیزی نگفت. پوزخندی به افکارش زد از کی تا حالا حالش برای ایمان مهم شده بود که انتظار نگران شدنش را داشت؟!
- رویا... !
برنگشت تا نگاهش کند نوع صدا کردنش با همیشه متفاوت بود یا این هم از اثرات مسکن و بدخواب شدنش بود؟!
- ازت ممنونم!
پوست لبش را با دندان جوید. امشب یک چیزیش شده بود انگار!
- به‌خاطر مهمونی امشب... و اینکه به مادرم حرفی نزدی.
نفسش را بیرون داد. جلوی خودش را گرفت که پوزخند نزند. پس از این خوشحال بود که تشکر می‌کرد. با تمسخر جواب داد:
- خواهش می‌کنم کاری نکردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
در قابلمه را برداشت و عطر خوش سیب و دارچینی که درحال پخته شدن بود را نفس کشید؛ با ملاقه همی به مربا زد غلظتش خوب بود. دستگیره را برداشت و قابلمه را از روی شعله برداشت با زنگ خوردن موبایلش هول شد و انگشتش به قابلمه داغ خورد. انگشت سوزانش را به دهانش گرفت و با دست دیگرش تماس را وصل کرد و صدایش را بالا برد.
- الو... .
- سلام بر دختر خاله گرامی چطوری؟
- سلام بشری جان من خوبم تو چطوری؟
- خوبم عزیزم آقا ایمان و هانا کوچولو چطورن؟
از روی کانتر به هال سرک کشید، هانا بین کاغذهای باطله نشسته بود و خط خطی و پاره‌شان می‌کرد. جواب داد:
- ایمان و هانا هم خوبن دوقلوهای تو چطورن؟
- اون‌ها هم خوبن حسابی آتیش می‌سوزونن تو چی‌کار می‌کنی؟
شعله گاز را خاموش کرد و روی صندلی نشست.
- دارم مربا درست می‌کنم.
- اوه پس حسابی جای من خالیه.
آرام خندید. بشری هنوز هم شاد و پرانرژی بود و گاهی او را به یاد گذشته خودش می‌انداخت. زمانی‌که او هم می‌توانست با خیال راحت بخندد و شاد باشد
- آره جات خالی.
- عه داشت یادم می‌رفت زنگ زدم بپرسم میای عصری بریم بیرون؟ من می‌خوام یه سر برم آرایشگاه.
بدش نمی‌آمد که کمی با بشری وقت بگذراند اما هانا را چه می‌کرد؟!
- شرمنده بشری جان من نمی‌تونم بیام.
- عه چرا؟
- نمی‌تونم هانا رو تنها بذارم.
کلافه با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. رفتارهای عصبی‌اش زمانی‌که از هانا دور بود بیشتر نمایان می‌شد. دخترک را به مادر ایمان سپرده بود و خودش به اجبار بشری سر از آرایشگاه در آورده بود. روی صندلی‌های خشک و ناراحت آرایشگاه جابه‌جا شد و نگاه ناراضی و پر حرصش را به بشری که کنار دستش مشغول فر کردن موهایش بود دوخت. بشری چشمکی زد و با خنده گفت:
- اینجوری چشم‌غره نرو رویا جون که تا مدل ابروهات رو عوض نکنی دست از سرت برنمی‌دارم.
غری زیر لب زد. نمی‌توانست بشری را درک کند،‌ چطور می‌توانست پسرهایش را تنها بگذارد و نگرانشان نشود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
دوباره دخترک را به خودش فشرد و پلک‌های متورمش را بوسید. هنوز هم با یادآوری چهره سرخ و خیس از اشکش قلبش فشرده می‌شد؛ از لحظه‌ای که او را به مادر ایمان سپرده بود تا همین چند ساعت قبل که به دنبالش رفته بود دخترک فقط بهانه‌اش را گرفته و گریه کرده بود. ریما با کنایه پرسیده بود چه کرده که دخترک بدون او لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد و او تنها لبخند زده بود. برای خودش هم لحظات نبودن دخترک سخت و طاقت‌فرسا گذشته بود؛ صدای باز شدن در را شنید دخترک را روی تختش خواباند و بلند شد.
- سلام.
ایمان کتش را کنار در ورودی آویزان کرد و به‌سمتش برگشت و جواب داد:
- سلام.
منتظر یک تعریف یا شاید هم یک نگاه کمی منعطف‌تر از جانب ایمان بود؛ اما مثل همیشه حتی نیم‌نگاهی هم نصیبش نشد. گوشه‌ی ناخن لاک خورده‌اش را به دندان گرفت برای چه کسی خودش را این‌چنین بزک کرده بود؟!
به آشپزخانه رفت و قهوه‌ساز را به برق زد. عادت ایمان بود که وقتی از سرکار می‌‌آمد قهوه می‌خورد. مهم هم نبود صبح زود باشد یا مثل حالا نیمه شب. فکر کرد بدخوابی‌ها و بی‌خوابی‌هایش هم باید برای همین باشد؛ اما مگر ایمان خواب هم داشت که بخواهد با خوردن قهوه بی‌خواب شود؟!
لیوان ایمان را برداشت و از قهوه پرش کرد. ماگ حرارتی را روی میز گذاشت تصویرش داشت کم‌کم نمایان می‌شد. صندلی را عقب کشید و نشست نگاهش همچنان خیره تصویر روی ماگ بود. عکس طراحی شده‌ای از الهه بود. شبیه همان عکسی که نیمی از دیوار اتاق ایمان را پوشانده بود. زن زیبایی بود! زیباتر از تمام زنانی که تا به‌حال دیده بود؛ شبیه به نقاشی‌های مینیاتوری. به ایمان حق می‌داد؛ اگر پس از او هیچ زنی را نمی‌دید، حتی اویی را که گرچه صیغه‌ای و موقت؛ اما همسر شرعی و قانونی‌اش حساب می‌شد. نگاهش که به چشمان کشیده و مشکی زن در تصویر افتاد، لبخند تلخی زد هانا انگار چشم‌های زیبایش را از مادرش به ارث برده بود. آهی کشید نه برای خودش بلکه برای کودکی که مثل پسرکش محبتی از پدرش نمی‌دید.
تی‌بگ چای را درون فنجان بالا و پایین کرد. برای خودش چای سبز دم کرده بود به امید اینکه کمی اعصابش را آرام کند. لیوان داغ را بین دستانش گرفت. بوی قهوه وسوسه‌اش می‌کرد برای مزه‌مزه کردنش؛ اما خوردن یک فنجان قهوه مساوی می‌شد با یک شب بی‌خوابی و یک روز خواب‌آلودگی و بی‌حالی، پس به چای خودش بسنده کرد. حضور ایمان را در آشپزخانه احساس می‌کرد، اما حتی سرش را بالا نگرفت تا نگاهش کند. تحمل دیدن صورت خسته و چشمان غمگینش را نداشت. اصلاً چه می‌شد اگر او هم کمی سرد می‌شد؟ کمی بی‌تفاوت؟ یا مثل خودش او را نادیده می‌گرفت؟! سنگینی نگاه ایمان را حس می‌کرد؛ اما سرسختانه به فنجان چایش خیره شده بود. شاید بهتر بود که دیگر برای جلب توجه ایمان تلاشی نمی‌کرد. جوان‌تر که بود همان وقت‌هایی که منتظر همان شاهزاده سوار بر اسب سفید معروف بود از یکی از دوستانش شنیده بود که برای جلب توجه مردها باید نسبت بهشان بی‌تفاوت باشی؛ اما خیلی بعید به‌نظر می‌رسید که این رفتار برای مردی مثل ایمان جواب دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
***
کمی از مرطوب کننده را به دستانش مالید. هنوز بوی رنگ مو و لاک ناخن در بینی‌اش مانده بود. در آینه نگاهی به خودش انداخت. چند ساعت وقتی که گذاشته بود ارزشش را داشت، به قول بشری دو هزار آمده بود روی قیمتش!
رنگ موهایش را این‌بار تیره کرده بود. رنگ تیره‌اش به چشمان قهوه‌ای رنگ و کشیده‌اش می‌آمد به پوست گندمگونش هم. کاش می‌توانست به همین راحتی همه‌چیز را تغییر دهد، مثلاً آن چهره همیشه خسته ایمان را، یا اتاقش را که هنوز پر از آثار همسر سابقش بود. دستانش بند ریشه موهایش شد بدجنس شده بود؟
الهه همسر سابق ایمان که نبود الهه تنها زن زندگی ایمان بود و این غیر قابل انکار بود؛ دستش را بین موهایش کشید. امشب به چه چیزهایی فکر کرده بود، موهایش را بیشتر کشید. می‌توانست تنبیهی باشد برایش تا دیگر به مغزش اجازه چنین خیال‌پردازی‌هایی را ندهد.
***
غلتی زد و کلافه در جایش نشست. آنقدر افکار آشفته و درهم و برهم به مغزش هجوم آورده بود که خواب به چشمانش نمی‌آمد. کاش به حرف بشری گوش کرده بود و تا زمان برگشتن ایمان به خانه آن‌ها رفته بود. تحمل خانه بدون ایمان سختش بود، حضورش با وجود سرد و کمرنگ بودن اما سرشار از حس امنیت و ‌آرامش بود. یاد سه روز قبل افتاد ایمان ازش خواسته بود که برایش چمدان ببندد، می‌خواست به یک سفر کاری برود. تمام چمدانش را از لباس‌های گرم و زمستانه پر کرده بود، می‌ترسید در هوای سرد تبریز بیمار شود. دستگیره را پایین کشید و در را باز کرد لحظه‌ای از همان بیرون به داخل اتاق نگاه کرد، نمی‌خواست به این فکر کند که آن اتاق روزی خلوتگاه ایمان و الهه بود، نمی‌خواست فکر کند که در و دیوار این اتاق شاهد چه لحظات عاشقانه‌ای بوده‌اند، فقط به این فکر کرد که دلش می‌خواهد مثل یک زن که در نبود همسرش دلتنگ می‌شود سر روی بالشت ایمان بگذارد و عطرش را نفس بکشد؛ وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. قسمتی از اتاق توسط نور ماه که از بین پرده‌های سفید می‌تابید روشن شده بود و فضای زیبایی را به وجود آورده بود. کلید برق را زد حالا می‌توانست همه جای اتاق را به خوبی ببیند. یک اتاق خواب شیک با چیدمانی که در آن سلیقه یک زن به خوبی پیدا بود. فکر کرد چرا هیچ‌وقت به چیدمان اتاقش دقتی نکرده بود؟!
پوزخندی به افکارش زد. همیشه آنقدری از حضور در اتاق ایمان مضطرب می‌شد که اگر هم می‌خواست نمی‌توانست‌ به چیدمان اتاقش دقت کند. جلوتر رفت و کنار میز آرایشی که رویش پر از عطر و وسایل زنانه بود ایستاد، معلوم بود که وسایل رویش دست نخورده مانده است. ایمان تا کی می‌خواست با خاطرات یک مرده زندگی کند؟! اصلاً ممکن بود که روزی به زندگی برگردد؟!
آینه قدی اتاق ایمان هزار تکه بود و تصویر او را پر از ترک نشان می‌داد، مثل قلبش که پر شده بود از ترک‌های ریز و درشتی که هرکدام یادگاری از مردان زندگی‌اش بود. در کنارش اما تصویری از الهه به دیوار آویزان بود، تصویری از یک زن زیبا و خوشبخت، باید هم در کنار مردی مثل ایمان خوشبخت می‌بود. تلخندی روی لبش نشست دربرابر خاطرات یک زن مرده هم انگار شکست خورده بود. عقب رفت و خودش را روی تخت دونفره رها کرد. ملحفه زرشکی و مخمل واقعاً برای خواب راحت بود. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید؛ بوی عطر تلخ و ملایم ایمان را که با بوی سیگار مخلوط شده بود دوست داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
با لبخند به رفتارهای بامزه و شیرین هانا خیره بود. دخترک تمام دست و صورتش را پر از بستنی کرده بود و بستنی پیش رویش هم تقریباً آب شده بود؛ کنار صندلی دخترک روی زانو نشست دوست داشت لپ‌های تپلش را گاز بگیرد؛ اما به جیغ و گریه‌های بعدش نمی‌ارزید. سرش را به‌سمتش برد و گردنش را بوسید دخترک قلقلکی گردن کج کرد و خندید.
- اوم چه بوی خوبی میدی شما!
نفسش که به گردن دخترک خورد از خنده ریسه رفت. خم شد و از روی صندلی بلندش کرد. هانا دستان کثیفش را به لباس خودش و او مالید.
- وای چی‌کار کردی مامانی؟ نچ‌نچ‌نچ حالا مجبوریم حموم کنیم.
هانا را در وان کوچکش نشاند و دوش را باز کرد. دخترک سر از زیر آب کنار کشید و سعی کرد از وان بیرون بیاید. دستش را گرفت و با ملایمت دوباره داخل وان نشاندش. هانا مثل بچه گربه‌ها از آب فراری بود و مجبورش می‌کرد برای حمام کردنش عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌هایش را داخل حمام بیاورد. فکر کرد کاش می‌شد آدم بزرگ‌ها را هم به همین راحتی راضی کرد تا کارهایی که به نفعشان است را انجام دهند، مثلاً می‌توانست ایمان را مجبور کند که تمام وسایل الهه را از اتاقش بیرون بریزد و سعی کند که دوباره زندگی کند، می‌شد؟!
- به به دخترم چه تمیز شده! همین‌جا بشین تا لباس‌هات رو بیارم.
هانا را روی تخت نشاند و به‌سمت کمد رفت. لباس‌هایش را پوشاند و روی تخت خواباندش. دخترک طبق عادت پس از حمام به خواب رفته بود؛ روی صندلی میز آرایش نشست حوله را از سرش کشید و مشغول مالیدن روغن آرگان به موهایش شد؛ دستانش را مثل شانه میان موهایش کشید. قبل‌ترها بلندیشان تا گودی کمرش می‌رسید. غیاث می‌گفت موهایش مثل ابریشم نرم و زیباست و او چه ساده حرف‌هایش را پای یک تعریف برادرانه گذاشته بود. کاش همان وقت‌ها می‌فهمید تمام این حرف‌ها فقط تملق و زبان‌بازی برای گول زدن او بود. سرش را تکانی داد نمی‌خواست به غیاث فکر کند. تنها حسی که از آن روزها در قلبش مانده بود نفرت و یک انزجار عمیق بود. آنقدر عمیق که برای فراموشیِ آن شب نحس حتی موهایش را که از زیر دستان غیاث رد شده بود از ته قیچی کرده بود، غافل از اینکه غیاث چیزی را برایش به یادگار گذاشته بود که قابل پاک کردن از ذهنش نبود.
هانا را در اتاقش خواباند و خودش به اتاق ایمان رفت. خواب آرام و لذت‌بخش شب قبل باعث شده بود که نتواند با وسوسه خوابیدن دوباره در آن اتاق مقابله کند. آن اتاق برایش جای دیگری بود، جایی که ایمان لحظات تنهایی‌اش را در آن سپری می‌کرد؛ برایش مقدس بود. ناخودآگاه به‌سمت کمد کشیده شد و درش را باز کرد. با دیدن لباس‌های زنانه آویزان شده در کمد آهی کشید. احمقانه بود اگر فکر می‌کرد ایمان لباس‌های الهه را دور انداخته. دستش بالا رفت و روی یک به یک لباس‌ها کشیده شد. لباس‌های رنگ و وارنگ خبر از روحیه شاد و سرزنده الهه داشت. یکی از لباس‌ها را برداشت. زده بود به سرش انگار، دلش می‌خواست بداند چه تفاوتی با الهه دارد که هیچ‌جوره به چشم ایمان نمی‌آید؟! لباس را به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. لباس برایش گشاد بود شاید زندگی‌اش هم همینطور بود. یادش آمد اولین باری که خواهر الهه را دیده بود صاف به چشمانش خیره شده و گفته بود که ایمان لقمه بزرگ‌تر از دهانش است، حالا درک می‌کرد، شاید این زندگی برای او زیادی بود، شاید هم لیاقت ایمان را نداشت.
با صدای کوبیده شدن در از جای پرید، قبل از آنکه از ترس جیغ بکشد. نگاه گیج و سرگردانش از روی در بسته اتاق تا روی ایمانی که مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود چرخید. نام الهه را که از زبان ایمان شنید موقعیتش را به یاد آورد. او نیمه شب با لباس شخصی الهه، در میان تخت اتاق ایمان خوابیده بود؟! سریع از روی تخت پایین پرید. قرار نبود ایمان به این زودی از مسافرت برگردد. نگاه پشیمانی به ایمان که حالا متحیر و عصبی به‌نظر می‌آمد انداخت و سعی کرد برای بودنش در اتاق ایمان دلیلی بتراشد.
- ایمان، من... .
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
لبش را زیر دندان فشرد. جواب قابل درکی برای سؤالش نداشت. آرام چند قدم به عقب برداشت. ایمان درحالی که به‌سمتش می‌آمد تکرار کرد:
- پرسیدم تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
بین دیوار و دستان ایمان محصور شده بود و نفس‌های بیش از حد گرمش را روی صورتش حس می‌کرد. مسخره بود که در آن شرایط نگران داغی بدن ایمان باشد؟! از شدت ترس و وحشت به نفس‌نفس افتاده بود. حرفی برای گفتن نداشت به علاوه آن‌ همه نزدیکی به ایمان تمرکزش را بهم می‌ریخت. این نزدیکی‌شان او را به یاد بدترین خاطره عمرش می‌انداخت و این وحشت زده‌اش می‌کرد. حرکت تند قفسه سی*ن*ه‌اش نگاه ایمان را از روی صورتش به‌سمت پایین کشید. نگاه ایمان که به لباسش افتاد. گشاد شدن مردمک چشمانش را دید و دستی که بند یقه شل و باز لباس شد او را به تقلا انداخت. تا به‌حال آنقدر به ایمان نزدیک نبود و حالات عجیب و غریبش می‌ترساندش. سعی کرد راهی برای خلاصی از آن وضعیت پیدا کند که فریاد ناگهانی ایمان میخکوبش کرد:
- تو توی اتاق من چه غلطی می‌کردی؟ نگاهش را به چشمان سرخ شده ایمان دوخت و ملتمس گفت:
- داد نزن تو رو خدا هانا بیدار می‌شه.
- به درک که بیدار می‌شه جواب من رو بده... تو با اجازه کی اومدی تو... ؟
سرفه اجازه ادامه صحبت را به او نداد. ایمان روی زانو خم شده بود و سرفه می‌کرد. فارغ از ترس و وحشت چند لحظه قبل قدمی به‌سمتش برداشت با نگرانی پرسید:
- ایمان چت شد؟ خوبی؟
ایمان عقب‌عقب رفت و روی تخت نشست. صورتش از زور نفس تنگی کبود شده بود. میان سرفه‌هایش بریده‌بریده گفت:
- برو... بیرون.
- ایمان حالت خوب نیست.
- مهم... نیست... برو بیرون... تنهام بذار.
در اتاق را بست و همانجا روی زمین نشست. هنوز هم صدای سرفه‌های ایمان را می‌شنید. حالش خوب نبود؛ بدن داغ و سرفه‌های خشکش نشان از یک سرماخوردگی شدید می‌داد. نفسش را کلافه بیرون داد. نمی‌دانست بغضی که گلویش را گرفته به‌خاطر داد و فریادهای ایمان بود یا نگرانی از حال بدش؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
حوله خیس را چلاند و روی پیشانی ایمان گذاشت. از شنیدن ناله‌هایش قلبش به درد می‌آمد و هر بار که در هذیان تب و بدحالی‌اش اسم الهه را می‌گفت بغض می‌کرد. نگاهش را به چهره رنگ پریده ایمان دوخت. از اولین باری که دیده بودش لاغرتر شده بود و موهای کنار شقیقه‌اش رنگ باخته بودند. ناخودآگاه با سرانگشتانش موهای روی پیشانی‌اش را کنار زد. دلش هوس نوازش موهای پریشانش را کرده بود؛ اما نمی‌خواست دلش را هوایی کند، تا همین‌جا هم زیاده‌روی کرده بود که دلش با دیدن ایمان این‌چنین به تلاطم می‌افتاد. آهی کشید و دستانش را درهم قلاب کرد. روزگار عجب بازی مسخره‌ای را با او شروع کرده بود. زندگی‌اش هیچ‌وقت چیزی که در رؤیاهایش می‌دید نشد. گاهی با خودش فکر می‌کرد مگر چه چیز از زندگی‌اش می‌خواست غیر از یک زندگی آرام با دغدغه‌های معمولی؟! یک همسر مهربان و کودکان قدونیم قدی که مامان صدایش کنند؟! اما حالا هیچ‌کدام را نداشت. شده بود یک زن بچه مرده، با شناسنامه‌ای سفید که فقط برای شیر دادن به دخترک بی‌مادری قبول کرده بود که همسر موقت یک مرد زن مرده باشد.
همی به سوپ درحال جا افتادنش زد و گوشی را از بین شانه و سرش برداشت.
- گفتم که نمیشه بشری جان.
- آخه چرا؟ تو که هر سال عید می‌اومدی پیش ما.
- آره ولی ایمان مریض شده امسال عید دیدنی جایی نمی‌تونیم بریم.
- اِ خدا بد نده چی‌شده؟
- سرماخورده.
بشری آهی کشید و گفت:
- باشه پس ان‌شاءالله آقا ایمان که بهتر شد یه سر بیاید پیشمون.
لبخندی زد تنها کسی که از تمام گذشته‌اش برایش مانده بود همین دختر مهربان بود. ‌
- باشه حتماً... کاری نداری؟
- نه هانا کوچولو رو از طرف من ببوس.
- باشه خداحافظ.
روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت. دلش برای دیدن هانا پر می‌کشید؛ دخترکش را به گیسو سپرده بود تا مریضی ایمان به او سرایت نکند. چنگی بین موهایش انداخت. از این وضعیت خسته و کلافه شده بود. انگار که کلاف سردرگم زندگی ایمان را به دستش داده بودند تا بازش کند؛ اما وضعیت خودش هم گره کورتری شده بود بر روی این کلاف.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین