جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سایه مولوی با نام [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,548 بازدید, 62 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
خم شد و استکان چایش را از روی میز برداشت، پدرش و عادل درباره‌ی کار و بارشان حرف می‌زدند اما او حوصله شرکت در بحثشان را نداشت وضعیت اقتصادی کشور برایش در آخرین درجه از اهمیت قرار داشت...
- چرا پکری؟
نیم نگاهی به منا انداخت و پوزخندی زد هر که نمی‌دانست او که خوب از وضعیت زندگی‌اش خبر داشت.
- می‌خواهی بگی نمی‌دونی چرا؟
- کف دست هانا زخم شده بود.
دستش را روی چشمانش فشرد، منا هم خوب بلد بود بحث را عوض کند.
- خورده زمین.
- چرا؟
کلافه پرسید:
- چی چرا؟ خب بچه‌اس گاهی ممکنه بخوره زمین.
- حالا می‌خواهی چی‌کار کنی؟
کلافه پرسید:
- چی رو؟
منا موشکافانه نگاهش می‌کرد.
- زندگیت رو.
نفسش را عمیق بیرون داد در فکر خودش هم مدتی بود که همین سوال می‌گذشت.
- نمی‌دونم، دیگه هیچی نمی‌دونم.
قبل از اینکه منا چیزی بگوید مادرش از آشپزخانه بیرون آمد و همه را برای خوردن شام دعوت کرد.
با قاشق در دستش برنج‌ها را زیر و رو می‌کرد، این‌بار حتی باقالی پلوهای خوش عطر مادرش هم اشتهایش را تحریک نمی‌کرد.
- چرا غذات رو نمی‌خوری پسرم؟
نیم نگاهی به مادرش که او را زیر نظر گرفته بود انداخت و سر تکان داد
- می‌خورم.
- وای راستی منا جون بهت گفته بودم دیروز تو مطب دکتر تهرانی کی رو دیدم؟
دهانش را با تمسخر کج کرد باز هم حرف‌های خاله‌زنکی زنانه!
- نه کی رو دیدی.
- رویا رو.
اسم رویا را که شنید سرش را بالا گرفت، ریما با شیطنت نگاهش می‌کرد انگار که می‌دانست در دلش چه خبر است.
- کدوم رویا؟
منتظر جوابش به دهان ریما خیره شد.
- مگه ما چند تا رویا می‌شناسیم رویا فلاح دیگه.
با عجله پرسید:
- کجا؟ کجا دیدینش؟
ریما نگاهش کرد دسته قاشق در دستش را فشرد، نگاه خیره همه را بر روی خودش حس می‌کرد اما اهمیتی نداشت حالا فقط رویا برایش مهم بود، اگر می‌فهمید کجا بود.
- پرسیدم کجا دیدینش؟
- تو مطب دکتر تهرانی.
اخم در هم کشید.
- دکتر تهرانی دیگه کیه؟
نفسش را فوت کرد منا انگار حرف او را زده بود.
- دکتر تهرانی، دکتر زنان و زایمانه دیگه.
- اونجا چی‌کار می‌کرد؟
ریما چینی به بینی‌اش انداخت.
- وا معلومه دیگه یا رفته بود واسه چکاب یا سونوگرافی.
گیج شده بود چکاب و سونوگرافی برای چه بود دیگر؟ منا با حرص گفت:
- منظورت چیه یعنی میگی رویا حامله بود؟
صدای هین ترسیده مادرش را شنید؛ اما سرسختانه به ریما خیره شد جوابی که او می‌داد حکم مرگ و زندگی را برایش داشت.
- آره دیگه، میگم که اون من رو ندید ولی من دیدمش شکمش اومده بود بالا این هوا.
و با دستش نیم دایره‌ای را روی شکمش نشان داد.
- فکر کنم حداقل سه، چهار ماهش بود.
- مطمئنی اشتباه نمی‌کنی؟
نیم نگاهی به مادرش که این را گفته بود، انداخت خودش هم به همین امیدوار بود.
- نه بابا منشی دکتر از دوستامه بعد از رفتنش از منشی اسمش رو پرسیدم اون هم گفت رویا فلاح چند ماهه که برای چکاب میره اونجا.
قاشق از دستش رها شد و برخوردش با بشقاب صدای بدی ایجاد کرد، همه ساکت شده بودند حال او را می‌فهمیدند انگار. دستش بند ریشه موهایش شد ذهنش به گذشته‌ها رفت، همان شب که پا روی عشقش گذاشته و حرف‌هایی را تحویل رویا داده بود که به هیچ‌کدامشان اعتقادی نداشت. همان شب که حال رویا بد شده بود و او با وجود تمام نگرانی‌هایش تنها صدای عق زدن‌های او را شنیده و هیچ کاری نکرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
"امشب هم مثل هر شب دوباره برات گریه کردم
گریه کردم گریه کردم که شاید ببینی بگی برمی‌گردم
امشب هم زل زدم مثل هر شب به عکست رو دیوار
گریه کردم گریه کردم که شاید بگیری تو دستای سردم "
سرش را به دیوار تکیه داده بود سرش خالیِ خالی بود و بغض بزرگی سر راه گلویش را بسته بود.
"کجایی بیا خیلی تنهام
کجایی که تاریکه دنیام
برات می‌نویسم یه نامه
کجایی که غم تو چشامه"
حالش خراب بود. دو روز بود که همه جا را به دنبال رویا گشته بود؛ اما پیدایش نکرده بود...
"کجایی که من بی‌قرارم
کجایی که طاقت ندارم
کجایی بیا بسه دوری
چجوری تونستی چجوری؟"
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید، چقدر احمق بود که با بی‌فکری رویا را آواره و زندگی خودش را اینطور نابود کرده بود.
"امشب هم مثل هر شب یه نامه برات می‌نویسم
می‌نویسم می‌نویسم می‌خوام خون بشه چشم خیسم
امشبم پر شده کاغذ از اسمت از اشک چشمم
می‌نویسم می‌نویسم می‌خوام باورت شه دیوونه‌ام عزیزم"
کاش یک‌بار دیگر می‌توانست ببیندش، آن‌وقت به او می‌گفت که تمام حرف‌هایش دروغ بوده، می‌گفت که از ته دل دوستش دارد و می‌خواهدش...
"کجایی بیا خیلی تنهام
کجایی که تاریکه دنیام
برات می‌نویسم یه نامه
کجایی که غم تو چشامه "
باید پیدایش می‌کرد. اگر لازم بود تمام ایران را به دنبالش می‌گشت، این‌بار دیگر نمی‌خواست دست روی دست بگذارد تا کسی که دوستش دارد را از دست بدهد.
"کجایی که من بی‌قرارم
کجایی که طاقت ندارم
کجایی بیا بسه دوری
چجوری تونستی چجوری؟"
به‌علاوه این‌بار جدا از رویا بحث کودکش هم بود و ممکن نبود که بی‌خیالشان شود.
***
با دستش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود و نگاهش خیره به سر در مدرسه بود، برای دیدن بشری آمده بود می‌دانست که آن ساعت از روز بچه‌هایش را به مدرسه می برد، مطمئن بود که او از جای رویا خبر دارد چند روز قبل آمده بود پیشش و جواب سربالا گرفته بود؛ اما این‌بار کوتاه بیا نبود باید جواب می‌گرفت...
- سلام بشری خانم.
بشری از جایش پرید و با دیدن او اخم کرد لابد هنوز هم از او عصبانی بود.
- علیک سلام...امرتون؟
- رویا کجاست؟
بشری با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
- یک‌بار پرسیدید گفتم نمی‌دونم چرا دوباره می‌پرسید؟
نفس عمیقی کشید، برای پیش بردن کارش باید خونسرد می‌ماند.
- چون می‌دونم که می‌دونین کجاست و نمی‌خواید بگید.
- پس اگه می‌دونین که نمی‌خوام بگم لطف کنید و دست از سرم بردارید.
دستش را دور دهانش و روی ته ریش قهوه‌ای رنگش کشید.
- فکر نمی‌کنین این حق منه که بدونم؟ ناسلامتی من همسرشم و مهم‌تر از اون پدر بچه‌اش هم هستم.
رنگ از رخ بشری پرید انگار که انتظار این حرف را از او نداشت.
- بس کنید آقا ایمان رویا نمی‌خواد شما رو ببینه.
- اما من باید ببینمش، اون خیلی چیزها رو نمی‌دونه خواهش می‌کنم آدرسش رو بهم بدید، باور کنید من نمی‌خوام بهش آسیب بزنم یا ناراحتش کنم ولی لازمه که باهاش حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
***
با لبخند به عکس سونوگرافی که در دستان خاله معصوم بالا و پایین می‌شد نگاه کرد، پیرزن فکر می‌کرد از داخل عکس سونوگرافی می‌تواند چهره جنینش را ببیند؟!
- خاله جون عکس سونوگرافی چهره بچه رو نشون نمیده‌ها.
خاله معصوم با نگاهی خندان اخم مصنوعی تحویلش داد
- من رو دست می‌ندازی دختر؟
بلند بلند خندید، امروز از آن روزهایی بود که خندیدن برایش آسان بود اصلاً مگر می‌شد با وجود دخترک شر و شیطان در شکمش شاد و سرحال نباشد؟ خاله معصوم از خانه بیرون رفت. می‌خواست بادمجان بگیرد و برای ناهارشان کشک بادمجان بار بگذارد. دخترک خوش اشتهایش هوس کشک بادمجان کرده بود. چادر نمازش را سر کرد هنوز عادتش فراموشش نشده بود که در مواقع خوشحالی نماز شکر بخواند، جانمازش را پهن کرد و به نماز ایستاد. دخترک در شکمش می‌چرخید و لگد میزد خاله معصوم می‌گفت به‌خاطر خوردن شیرینی است؛ اما او حس می‌کرد که دخترکش هم امروز حال خوشی دارد.
صدای کوبیده شدن در می‌آمد کمی به نمازش سرعت داد. نمی‌خواست پیرزن را با آن پا دردش پشت در زیاد منتظر بگذارد، نمازش را تمام کرد و از جایش برخاست. بی‌آنکه چادرش را در بیاورد وارد حیاط شد پشت در ایستاد دستی به چادرش کشید و در را باز کرد...
چشمانش درشت شده روی مرد پشت در ثابت ماند، نفس در سی*ن*ه‌اش گیر کرده بود و بالا نمی‌آمد چقدر برای آن نگاه سبز رنگ دلتنگ بود. نگاهش سر خورد و روی دخترکی که در آغوشش به خواب رفته بود نشست. یادش آمد تمام حرف‌هایش را تحقیرها و تلخی‌هایش را، قدمی به عقب برداشت و پیش از آنکه ایمان بتواند چیزی بگوید در را بهم کوبید. پشت در روی سرامیک‌های سرد حیاط رها شد. نفسش شکسته‌شکسته از سی*ن*ه‌اش بیرون می‌آمد، دخترک در شکمش لگد میزد انگار او هم حضور پدرش را حس کرده بود. لبش را گزید، آخ که چقدر دلش برای او تنگ بود. آخ که پر‌پر میزد برای یک لحظه در آغوش گرفتن دخترکش؛ اما نمی‌دانست برای چه آمده‌اند سراغ او، این‌بار دیگر نمی‌خواست ریسک کند ایمان باید تکلیفش را با او و خودش معلوم می‌کرد.
صدای ایمان را از پشت در شنید:
- رویا جان در رو باز کن باید با هم حرف بزنیم.
برخلاف قلبش که دل‌دل میزد برای دیدنش و بودنش؛ اما پا روی دلش گذاشت و گفت:
- چرا اومدی اینجا؟ مگه نمی‌خواستی من از زندگیت برم؟ خب منم رفتم، دیگه چی می‌خوای از جون من؟
- خواهش می‌کنم عزیزم تو از خیلی چیزها خبر نداری.
داد زد:
- خبر نداشتم؛ اما حالا خبر دارم، خبر دارم که دوسم نداشتی لازم به گفتن دوباره‌اش نیست.
صدای ایمان کمی بلندتر شد انگار که سرش را با در چسبانده بود:
- اشتباه می‌کنی رویا، داری اشتباه می‌کنی من دوست داشتم من مجبور شدم اون کار رو بکنم.
بغضش شکست و به هق‌هق افتاد.
- نداشتی هیچ‌وقت دوسم نداشتی.
صدای ایمان هم لرزید انگار که او هم گریه می‌کرد.
- داشتم، به خدا دوست داشتم.
دلش از حرف‌های ایمان می‌لرزید؛ اما نمی‌توانست باور کند، یک‌بار باورش را نابود کرده بود و دوباره نمی‌خواست که این اتفاق بیُفتد.
- چرا باید حرفت رو باور کنم ها؟ هنوز یادم نرفته که چطوری من رو از زندگیت انداختی بیرون.
ایمان صدا بلند کرد:
- من مجبور شدم، شهین خانم تهدیدم کرد که حضانت هانا رو ازم می‌گیره، رویا جان باز کن در رو بذار برات توضیح بدم.
اخمی روی صورتش نسست حرف‌های ایمان گیجش کرده بود. چرا شهین باید ایمان را تهدید می‌کرد؟
در را باز کرد و خیره در چشمان ایمان پرسید:
- چی داری میگی؟ شهین خانم چی‌کار کرد؟
ایمان با لبخندی عمیق نگاهش کرد و قدمی سمتش برداشت
- دیگه مهم نیس، حالا که تو کنارمی دیگه هیچی مهم نیست.
آهسته و با تردید لب زد:
- ایمان؟
- جان ایمان؟
این نگاه خیس از اشک، این جانم گفتن‌ها می‌توانست دروغ باشد؟ دلش می‌خواست حتی اگر دروغ هم بود این‌بار باورش کند.
- ایمان من...
ایمان سر به صورتش نزدیک کرد و گفت:
- چیه می‌خوای بگی دوسم داری؟
مبهوت و گیج گفت:
-نه من...
ایمان میان حرفش پرید و گفت:
- ولی من دوست دارم.
سخت بود که دلش را نگه دارد که نلرزد که رسوایش نکند سخت بود که خودش را جدی مصمم نشان دهد.
- میگی دوسم داری؟ باشه پس بهم ثابتش کن.
ایمان با دست آزادش دست او را گرفت و روی سی*ن*ه‌اش جایی که قلبش می‌تپید گذاشت و گفت:
- این قلبی که داره واسه تو این‌قدر محکم می‌تپه عشقم رو ثابت می‌کنه؟ خودم شاید ولی قلبم‌ که دروغ نمیگه، میگه؟
پلک که زد قطره اشکی از چشمش چکید ایمان دست برد و قطره اشکش را گرفت.
- به همین اشک‌ها که واسم دنیایی ارزش دارن قسم دیگه نمی‌ذارم یه لحظه هم غصه توی دلت بشینه. دیگه نمی‌ذارم حتی یک ثانیه از زندگیت با ناراحتی بگذره با همین دونه‌های اشکت قسم خوشبختت می‌کنم، فقط باورم‌ کن و یه فرصت دیگه بهم بده.
چشمانش را با آرامش بست چه لذتی داشت شنیدن حرف‌های عاشقانه از مردی که دوستش داشت بوسه‌ای که ایمان با پیشانی‌اش زد لبخند را به لبش آورد. باورش نمی‌شد این در آغوش ایمان بودن‌ها را، این دوباره در آغوش گرفتن دخترکش را و بودن دختر دیگری در شکمش را انگار که خدا قرار بود یک‌جا پاداش صبوری‌اش را بدهد و چه پاداشی بالاتر و بهتر از عشق؟!
- خب خانوم خانوما حالا این پدر عاشق رو به غلامی قبول می‌کنی؟
خیره در نگاه براق ایمان لبخند زد ایمان چیزی از جیبش در آورد و میان دستش گذاشت، دستش را که باز کرد حلقه‌اش را دید.
- فکر کنم وقتشه امانتیت رو پس بگیری.
لبخند زد و در میان لبخند اشکش چکید اشکی که از خوشحالی بود، اشکی که برای سپاسگزاری از خدایی بود که در تمام مدت هوایش را داشت و الحق هم که چه خوب خدایی بود.


تقدیم به پدر و مادر عزیزم که من رو در هر شرایطی حمایت کردن و شما دوستان خوب که من رو با خوندن رمانم حمایت کردین.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین