- Jul
- 624
- 10,159
- مدالها
- 2
- آیی...سرم.
با بغض به دخترک که از درد سرش گریه میکرد نگاه کرد دلش میخواست جلو برود و در آغوشش بگیرد، اما نمیشد ایمان این اجازه را به او نمیداد. چنگی به موهایش زد. نمیدانست ایمان میخواهد او را تنبیه کند یا دخترکش را؟! در باز شد و ایمان وارد خانه شد، سرش را برگرداند هنوز هم از او دلخور و ناراحت بود.
- منا هانا رو ببر تو اتاقش خودت هم پیشش بمون لطفاً.
دستانش را مشت کرد، شاید ایمان میخواست از او بابت حرفهایش عذرخواهی کند. پوزخندی زد نمیتوانست به این راحتیها حرفش را فراموش کند منا وارد اتاق شد اما او همچنان نگاهش به جای خالی منا و دخترک بود.
- باید با هم حرف بزنیم.
سرش را تکان داد باید حرف میزدند، ایمان باید دلیل رفتارهای عجیب و غریبش را توضیح میداد.
سرش پایین بود و به اشکال رومیزی خیره بود ایمان هم زل زده به او رفتارهایش را زیر نظر گرفته بود انگار. آب دهانش را قورت داد، نمیدانست چرا حس میکرد که حرفهای ایمان خوشایندش نخواهد بود. دستی که روی پایش بود مشت شد کمکم داشت مضطرب میشد.
- قول و قرار قبل از عقدمون رو که یادته؟
سرش را فوری بلند کرد این یادآوری قول و قرارهایشان خوب بهنظر نمیرسید.
-...
- ببین رویا اگه تاحالا خواستم که بمونی، اگه قول و قرارمون رو زیر پا گذاشتم، فقط برای این بود که فکر میکردم بودن تو کنارمون به نفع هاناست.فکر میکردم تو بهتر از هرکسی میتونی براش مادری کنی و مراقبش باشی، ولی انگار اشتباه میکردم.
ته دلش لرزید میان حرف ایمان پرید:
- ولی من...
ایمان دستش را به نشانه سکوت بالا برد و ادامه داد:
- نمیخوام چیزی رو توجیه کنی، من خودم همه چیز رو میدونم. واقعیت اینه که تو نمیتونی برای بچه من مادر باشی، نمیتونی هانا رو اونطوری که باید بزرگ و تربیت کنی، میدونی من نمیخوام بچهام زیر دست آدمی که گذشتهاش پر از سیاهیه بزرگ بشه.
بغض گلویش را گرفت حرفهای ایمان مثل پتک در سرش فرود میآمد. انتظارش را نداشت، از ایمان انتظار نداشت که گذشتهاش را اینچنین به صورتش بکوبد، اشک چشمانش را پس زد نمیخواست باز هم برای تحقیر شدنش مثل یک آدم ضعیف زار بزند.
- خب حالا از من میخواهی چیکار کنم؟
ایمان چشمانش را روی هم گذاشت.
- برو، برای همیشه از زندگی من و دخترم برو بیرون.
با حرص از جایش برخاست، ایمان نمیتوانست بهخاطر یک اتفاق او را از دیدن دخترک محروم کند.
- ولی تو نمیتونی من رو از دیدن هانا محروم کنی.
ایمان هم از جایش بلند شد و روبهرویش ایستاد
- چرا نمیتونم؟ یادت رفته من پدرشم و تو هیچکارهای؟
با صدایی لرزان و بغض آلود گفت:
- ولی من براش مادری کردم، شیره جونمو بهش دادم.
- خب پولش رو گرفتی.
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید را با خشونت پاک کرد.
- چطوری میتونی اینقدر بیرحم باشی من بهخاطر پول این کارو نکردم، توی این سه سال به اون پول حتی دست هم نزدم.
ایمان اخم کرده سرد و بیهیچ حسی گفت:
- به من ربطی نداره که تو چیکار کردی یا میخواهی چیکار کنی، فقط هرچه زودتر از زندگی من و دخترم برو.
با بغض به دخترک که از درد سرش گریه میکرد نگاه کرد دلش میخواست جلو برود و در آغوشش بگیرد، اما نمیشد ایمان این اجازه را به او نمیداد. چنگی به موهایش زد. نمیدانست ایمان میخواهد او را تنبیه کند یا دخترکش را؟! در باز شد و ایمان وارد خانه شد، سرش را برگرداند هنوز هم از او دلخور و ناراحت بود.
- منا هانا رو ببر تو اتاقش خودت هم پیشش بمون لطفاً.
دستانش را مشت کرد، شاید ایمان میخواست از او بابت حرفهایش عذرخواهی کند. پوزخندی زد نمیتوانست به این راحتیها حرفش را فراموش کند منا وارد اتاق شد اما او همچنان نگاهش به جای خالی منا و دخترک بود.
- باید با هم حرف بزنیم.
سرش را تکان داد باید حرف میزدند، ایمان باید دلیل رفتارهای عجیب و غریبش را توضیح میداد.
سرش پایین بود و به اشکال رومیزی خیره بود ایمان هم زل زده به او رفتارهایش را زیر نظر گرفته بود انگار. آب دهانش را قورت داد، نمیدانست چرا حس میکرد که حرفهای ایمان خوشایندش نخواهد بود. دستی که روی پایش بود مشت شد کمکم داشت مضطرب میشد.
- قول و قرار قبل از عقدمون رو که یادته؟
سرش را فوری بلند کرد این یادآوری قول و قرارهایشان خوب بهنظر نمیرسید.
-...
- ببین رویا اگه تاحالا خواستم که بمونی، اگه قول و قرارمون رو زیر پا گذاشتم، فقط برای این بود که فکر میکردم بودن تو کنارمون به نفع هاناست.فکر میکردم تو بهتر از هرکسی میتونی براش مادری کنی و مراقبش باشی، ولی انگار اشتباه میکردم.
ته دلش لرزید میان حرف ایمان پرید:
- ولی من...
ایمان دستش را به نشانه سکوت بالا برد و ادامه داد:
- نمیخوام چیزی رو توجیه کنی، من خودم همه چیز رو میدونم. واقعیت اینه که تو نمیتونی برای بچه من مادر باشی، نمیتونی هانا رو اونطوری که باید بزرگ و تربیت کنی، میدونی من نمیخوام بچهام زیر دست آدمی که گذشتهاش پر از سیاهیه بزرگ بشه.
بغض گلویش را گرفت حرفهای ایمان مثل پتک در سرش فرود میآمد. انتظارش را نداشت، از ایمان انتظار نداشت که گذشتهاش را اینچنین به صورتش بکوبد، اشک چشمانش را پس زد نمیخواست باز هم برای تحقیر شدنش مثل یک آدم ضعیف زار بزند.
- خب حالا از من میخواهی چیکار کنم؟
ایمان چشمانش را روی هم گذاشت.
- برو، برای همیشه از زندگی من و دخترم برو بیرون.
با حرص از جایش برخاست، ایمان نمیتوانست بهخاطر یک اتفاق او را از دیدن دخترک محروم کند.
- ولی تو نمیتونی من رو از دیدن هانا محروم کنی.
ایمان هم از جایش بلند شد و روبهرویش ایستاد
- چرا نمیتونم؟ یادت رفته من پدرشم و تو هیچکارهای؟
با صدایی لرزان و بغض آلود گفت:
- ولی من براش مادری کردم، شیره جونمو بهش دادم.
- خب پولش رو گرفتی.
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید را با خشونت پاک کرد.
- چطوری میتونی اینقدر بیرحم باشی من بهخاطر پول این کارو نکردم، توی این سه سال به اون پول حتی دست هم نزدم.
ایمان اخم کرده سرد و بیهیچ حسی گفت:
- به من ربطی نداره که تو چیکار کردی یا میخواهی چیکار کنی، فقط هرچه زودتر از زندگی من و دخترم برو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: