جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سایه مولوی با نام [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,545 بازدید, 62 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
- آیی...سرم.
با بغض به دخترک که از درد سرش گریه می‌کرد نگاه کرد دلش می‌خواست جلو برود و در آغوشش بگیرد، اما نمی‌شد ایمان این اجازه را به او نمی‌داد. چنگی به موهایش زد. نمی‌دانست ایمان می‌خواهد او را تنبیه کند یا دخترکش را؟! در باز شد و ایمان وارد خانه شد، سرش را برگرداند هنوز هم از او دلخور و ناراحت بود.
- منا هانا رو ببر تو اتاقش خودت هم پیشش بمون لطفاً.
دستانش را مشت کرد، شاید ایمان می‌خواست از او بابت حرف‌هایش عذرخواهی کند. پوزخندی زد نمی‌توانست به این راحتی‌ها حرفش را فراموش کند منا وارد اتاق شد اما او همچنان نگاهش به جای خالی منا و دخترک بود.
- باید با هم حرف بزنیم.
سرش را تکان داد باید حرف می‌زدند، ایمان باید دلیل رفتارهای عجیب و غریبش را توضیح می‌داد.
سرش پایین بود و به اشکال رومیزی خیره بود ایمان هم زل زده به او رفتارهایش را زیر نظر گرفته بود انگار. آب دهانش را قورت داد، نمی‌دانست چرا حس می‌کرد که حرف‌های ایمان خوشایندش نخواهد بود. دستی که روی پایش بود مشت شد کم‌کم داشت مضطرب می‌شد.
- قول و قرار قبل از عقدمون رو که یادته؟
سرش را فوری بلند کرد این یادآوری قول و قرارهایشان خوب به‌نظر نمی‌رسید.
-...
- ببین رویا اگه تاحالا خواستم که بمونی، اگه قول و قرارمون رو زیر پا گذاشتم، فقط برای این بود که فکر می‌کردم بودن تو کنارمون به نفع هاناست.فکر می‌کردم تو بهتر از هرکسی می‌تونی براش مادری کنی و مراقبش باشی، ولی انگار اشتباه می‌کردم.
ته دلش لرزید میان حرف ایمان پرید:
- ولی من...
ایمان دستش را به نشانه سکوت بالا برد و ادامه داد:
- نمی‌خوام چیزی رو توجیه کنی، من خودم همه چیز رو می‌دونم. واقعیت اینه که تو نمی‌تونی برای بچه من مادر باشی، نمی‌تونی هانا رو اونطوری که باید بزرگ و تربیت کنی، می‌دونی من نمی‌خوام بچه‌ام زیر دست آدمی که گذشته‌اش پر از سیاهیه بزرگ بشه.
بغض گلویش را گرفت حرف‌های ایمان مثل پتک در سرش فرود می‌آمد. انتظارش را نداشت، از ایمان انتظار نداشت که گذشته‌اش را این‌چنین به صورتش بکوبد، اشک چشمانش را پس زد نمی‌خواست باز هم برای تحقیر شدنش مثل یک آدم ضعیف زار بزند.
- خب حالا از من می‌خواهی چیکار کنم؟
ایمان چشمانش را روی هم گذاشت.
- برو، برای همیشه از زندگی من و دخترم برو بیرون.
با حرص از جایش برخاست، ایمان نمی‌توانست به‌خاطر یک اتفاق او را از دیدن دخترک محروم کند.
- ولی تو نمی‌تونی من رو از دیدن هانا محروم کنی.
ایمان هم از جایش بلند شد و روبه‌رویش ایستاد
- چرا نمی‌تونم؟ یادت رفته من پدرشم و تو هیچ‌کاره‌ای؟
با صدایی لرزان و بغض آلود گفت:
- ولی من براش مادری کردم، شیره جونمو بهش دادم.
- خب پولش رو گرفتی.
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید را با خشونت پاک کرد.
- چطوری می‌تونی این‌قدر بی‌رحم باشی من به‌خاطر پول این کارو نکردم، توی این سه سال به اون پول حتی دست هم نزدم.
ایمان اخم کرده سرد و بی‌هیچ حسی گفت:
- به من ربطی نداره که تو چی‌کار کردی یا می‌خواهی چی‌کار کنی، فقط هرچه زودتر از زندگی من و دخترم برو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
خودش را روی تخت رها کرد و سرش را بین دستانش گرفت. حجم اتفاقات افتاده آنقدر سنگین بود که هضمش برای او سخت شده بود. ایمان گفته بود نگه داشتنش در آن خانه فقط به‌خاطر هانا بوده و این یعنی عشقی در کارنبوده، نمی‌توانست باور کند پس آن حرف‌های عاشقانه‌اش، آن عزیزم گفتن‌هایش چه می‌شد؟ یعنی تمام حرف‌هایش فقط تظاهر بود، ایمان هم بازی‌اش داده بود؟
پوزخند تلخی روی لبش نشست، باز هم اعتماد به یک مرد و خ*یانت دیدن و باز هم ابزار هوس شدن برای یک مرد؟! قرار نبود از اشتباهاتش درس عبرت بگیرد انگار، چه احمقانه فکر کرده بود که ایمان هم مثل او دلبسته شده، چقدر ساده خام حرف‌های عاشقانه‌اش شده بود و به او دلبسته بود، آه لعنت به او و اعتمادش به مردها که زندگی‌اش را به گند کشیده بود؛ روی تخت دراز کشید و در خودش جمع شد، سرش درد داشت چشمانش از اشک‌های نریخته می‌سوخت و دلش آتش گرفته بود انگار، با خودش فکر کرد کاش حداقل یک نفر را داشت که بتواند از وضعیتش با او صحبت کند بی‌آنکه مثل ایمان روزی آن را در سرش بکوبد. فکری به سرش زد می‌توانست با پدرش حرف بزند آن‌وقت‌ها که زنده بود یک لحظه هم به حرف‌هایش گوش نمی‌کرد؛ اما حالا باید گوش می‌کرد بعد از آن‌همه مدت که داغ دیدنش را به دلش گذاشته بود باید به حرفش گوش می‌کرد، این را به تک دخترش مدیون بود.
***
کنار سنگ مرمر سیاه روی زمین نشست، قبر مادرش هم آن‌طرف بود، وصیت خود پدرش بود که کنار همسرش دفن شود. آهی کشید روی سنگ قبر پدرش پر از گل بود اما قبر مادرش خالیِ خالی و پر از خاک بود بیچاره مادرش! کمی گل‌ها را کنار زد و سرش را روی سنگ سرد گذاشت. چقدر دستان مهربان و نوازش‌گر مادرش را کم داشت، چقدر آغوش امن و محکم پدرش را کم داشت. قطره اشکی از گوشه چشمش بر روی سنگ چکید، چشمانش را بست و سکوت کرد نیازی به گفتن نداشت می‌دانست که پدرش حرف‌هایش را نگفته می‌داند. خودش همیشه می‌گفت پدر و مادر از نگاه فرزندشان حرف دلش را می‌فهمند؛ چند دقیقه‌ای در همان حالت ماند و با اشک‌هایش سنگ قبر پدر را شست. حالش کمی بهتر و دلش کمی سبک‌تر شده بود. سرش را که بلند کرد کسی روبه‌رویش نشسته بود نگاهش آرام‌آرام از روی کفش‌های شیک چرمی‌اش بالا آمد، شلوار کتان خاکستری، پیراهن چهارخانه مشکی و طوسی و در آخر یک چهره به شدت آشنا لحظه‌ای از دیدنش جا خورد، نگاه او هم خیره به او سرتاپایش را می‌کاوید از جایش برخاست، یادش آمد به‌خاطر او چه حرف‌ها که نشنیده بود، چه تحقیرها که نشده بود و چه رویاهایش که بر باد نرفته بود. قدمی به عقب برداشت، برایش نگاه ملتمس او مهم نبود، باز هم عقب‌تر رفت غیاث که بلند شد او هم چرخید و با قدم‌های بلند سعی کرد تا از او فاصله بگیرد. صدایش را از پشت سرش می‌شنید، چرا دست از سر او بر نمی‌داشت؟ مگر کم آزارش داده بود؟!
- رویا وایسا، خواهش می‌کنم باید حرف بزنیم.
اهمیتی نداد حرف‌های ایمان در سرش تکرار شد. به‌خاطر او تحقیر شده بود، به‌خاطر او از زندگی ایمان رانده شده بود. کنار خیابان ایستاد باید تاکسی می‌گرفت. نگاهی به پشت سرش کرد هنوز دنبالش می‌آمد و التماس می‌کرد که به حرف‌هایش گوش کند؛ اما او نمی‌خواست بشنود، می‌ترسید اگر نزدیکش بیاید تمام عقده‌های این چند ساله‌اش را بر روی او بالا بیاورد. ماشینی کنار پایش ایستاد نگاه دیگری به غیاث انداخت و سوار شد، نفس عمیقی کشید روز مذخرفش با دیدن او بدتر هم شده بود. آدرس را که به راننده داد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، می‌خواست از افکارش خلاص شود. می‌خواست دیگر هیچ مردی برایش مهم نباشد، نه غیاث و نه ایمانی که دلبسته‌اش شده بود، باید فراموششان می‌کرد اصلاً همه مردها می‌رفتند به درک!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
کلید انداخت و در را باز کرد. احساس می‌کرد سرش روی تنش سنگینی می‌کند و چیزی تا انفجارش نمانده خم شد و کفش‌هایش را در آورد؛ مثل هربار از سردرد تهوع گرفته بود و بوی عجیبی که در خانه می‌آمد به این حسش دامن زده بود. کمرش را صاف کرد ناگهان هجوم مایعی را به گلویش احساس کرد، دستش را روی دهانش فشرد و به سمت دستشویی دوید آبی به صورتش زد دستانش از شدت ضعف می لرزید. مشتی از آب در دهانش زد، طعم دهانش تلخ بود، از دستشویی که بیرون آمد ایمان را دید روی مبلی نشسته و موشکافانه نگاهش می‌کرد. سرش را برگرداند و نگاهش را از او گرفت و از کنارش رد شد یک قدم از او دور شد؛ ولی باید می‌گفت باید مثل خودش سرد و بی‌تفاوت می‌شد، به سمتش برگشت نگاه ایمان هنوز خیره‌اش بود.
- من فردا صبح از اینجا میرم.
به چشمان ایمان نگاه کرد چیزی در نگاهش بود، شاید هم او دوست داشت که اینطور باشد سرش را پایین انداخت.
- فقط می‌خوام همین شب آخر رو کنار هانا باشم.
- باشه اشکالی نداره.
لباس‌هایش را تا زد و داخل چمدان گذاشت، یاد روزی افتاد که برای اولین بار پا به این خانه گذاشته بود. آن روز هم تمام دارایی‌اش یک چمدان لباس بود و یک دنیا غصه و درد، نگاهش به پاتختی و عکس رویش افتاد قاب عکسی از ایمان که هانا را در آغوش داشت. دلش برای خودش سوخت حتی یک عکس ناقابل هم با ایمان و هانا نداشت عکس را داخل چمدانش گذاشت، برای روزهای آینده لازمش می‌شد، چمدان را بست و کنار دیوار گذاشت دلش برای تمام رویاهایی که در سرش پرورانده بود می‌سوخت چه فکرهایی که برای خودش نکرده بود، خودش را همیشه در کنار هانا و ایمان تصور کرده بود. پوزخندی زد حتی برای مدرسه رفتن دخترک هم رویا پردازی کرده بود، عجب خیال خامی داشت.
وارد اتاق هانا شد و در را بست حالا که قرار بود برود جای‌جای خانه خاطراتش را به رخش می‌کشید، بغضش را قورت داد و کنار دخترک نشست دیگر گریه بس بود، دیگر ضعف نشان دادن بس بود، خسته شده بود بس‌ که برای مشکلاتش زار زده بود، تشکی روی زمین پهن کرد و کنار تخت دخترک دراز کشید، دخترکش خواب هفت پادشاه را می‌دید اما او خواب به چشمانش حرام شده بود، اینطور بهتر هم بود می‌توانست در این آخرین شب دخترک را سیر نگاه کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
هوا گرگ و میش بود، خسته و درمانده چمدان به دست خیابان‌های خلوت را گز می‌کرد. باد ملایمی می‌وزید و صورتش را نوازش می‌داد؛ اما حالش خوب نبود دوری از هانا و ایمان نفسش را تنگ کرده بود و چه اعتراف تلخی بود اینکه با وجود تمام آن اتفاقات هنوز هم دلش برای ایمان می‌تپید؛ آنقدری که بخواهد دزدانه پیراهنش را بردارد و در چمدانش بگذارد. برای گرفتن تاکسی کنار خیابان ایستاد، مقصدش کجا بود را نمی‌دانست فقط می‌خواست برود، برود تا از این شهر دور باشد دلش راضی نمی‌شد در همین شهر توی هوایی که ایمان در آن نفس می‌کشید بماند و دلش برای دیدن او و دخترکش نلرزد.
- فقط خودتون تنها هستید؟
نگاه بی‌حوصله‌ای به مرد جوان پیش رویش انداخت سوالاتی که می‌پرسید کلافه‌اش کرده بود.
- بله گفتم که فقط خودم تنها هستم.
- مدرک شناسایی همراهتون هست؟
شناسنامه و کارت ملی‌اش را روی میز گذاشت با دستش روی میز ضرب گرفت، فس و فس کردن مرد جوان در پذیرش حوصله‌اش را سر برده بود.
- گفتید یک اتاق یه تخت می‌خواستید؟
- بله.
***
خودش را با خستگی روی تخت رها کرد، چند ساعتی می‌شد که از خانه ایمان بیرون زده بود و احتمالاً ایمان تا الان متوجه نبودش شده بود. دوست داشت بداند حالا که رفته ایمان چه حسی دارد ناراحت است یا خوشحال؟! شاید هم آنقدر در زندگی ایمان بی‌تأثیر بوده که نبودنش هم تفاوتی نمی‌کند. کلافه چنگی به موهایش زد باید فکرش را از ایمان و دخترش منحرف می‌کرد وگرنه کم‌کم از فکر و خیال دیوانه می‌شد. نگاهی به سرتاسر اتاق بیست متری‌اش انداخت هتل با وجود قدیمی بودنش تمیز بود؛ اما بوی بدی می‌داد عجیب بود اما حس می‌کرد حس بویایی‌اش قوی‌تر شده و این اذیتش می‌کرد.
غلتی زد و از پنجره اتاق به بیرون خیره شد. ابر بزرگ و خاکستری رنگی خورشید را پوشانده بود. می‌خواست باران ببارد؟ کاش برای ایمان چتر آماده کرده بود، اگر زیر باران خیس می‌شد چه؟! اگر سرما می‌خورد؟! آه لعنت انگار نمی‌توانست فکر ایمان و هانا را از سرش بیرون کند.
با صدای اذانی که از بلندگو‌های مسجد میامد از خواب بیدار شد روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید. بالاخره پس از آن‌همه کلنجار رفتن و غلت زدن توانسته بود چند ساعتی بخوابد. آرام از تختش پایین آمد حسابی گرسنه‌اش بود؛ اما میلی به خوردن هیچ غذایی نداشت. وضو که گرفت از سرویس بیرون آمد گوشه اتاق جانمازش را پهن کرد و به نماز ایستاد.
از شدت گرسنگی به ناچار از اتاقش بیرون آمد وقت ناهار بود و رستوران هتل پر شده بود از مردمی که در آن هتل سکونت داشتند. پشت میزی خالی کمی دور از جمعیت نشست یعنی ایمان و هانا حالا چه کار می‌کردند؟ دخترکش ناهار خورده بود؟ ایمان چطور؟ لابد سر کارش غذا می‌خورد؟ گارسون که مرد جوانی بود به سمتش آمد و پس از خوشامدگویی منو را به دستش داد. نگاهی به منو انداخت و جوجه سفارش داد یادش افتاد شبی را که با ایمان بیرون رفته بودند، آن شب هم ایمان جوجه سفارش داده بود همان شبی که از آرزوهایشان حرف زده بود و او فکر کرده بود مثل خانواده‌های عادی شده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
قاشقی از برنج را به دهانش گذاشت تکه‌های مرغ کباب شده بوی زعفران می‌داد و این بیشتر اشتهایش را تحریک می‌کرد. با دیدن ظرف ترشی دلش ضعف رفت. ظرف را برداشت و تکه گل کلم را در دهانش گذاشت خودش هم از این اشتهایش در آن شرایط بد روحی متعجب بود. قاشق دیگری از ترشی را در دهانش گذاشت و مزه‌مزه‌اش کرد دهانش بزاق ترشح می‌کرد، گارسونی با سینی غذا از کنارش رد شد بوی تخم مرغ به مشامش خورد صاف روی صندلی نشست. هجوم مایعی را به گلویش احساس کرد، دستش را روی دهانش فشرد و به سمت سرویس بهداشتی دوید. خم شد و عق زد همان دو قاشق غذایی که خورده بود را هم بالا آورد، دستش به معده دردناکش چنگ زد یک چیزهایی در سرش زنگ می‌خورد مثل یک هشدار! تهوع از بوی تخم‌مرغ و قوی شدن حس بویایی‌اش، مثل همان صبح که سر سفره صبحانه پیش چشمان کنجکاو پدرش به سمت دستشویی دویده بود؟
یا همان وقتی که بوی سوختگی غذای همسایه را حس کرده بود؟ این حس اشتباه نبود همان وقت‌ها هم فهمیده بود یک جای کار ایراد دارد. سراسیمه از سرویس بیرون آمد. باید مطمئن می‌شد، باید کاری می‌کرد. کلید را به پذیرش تحویل داد و از هتل بیرون زد آن مناطق از شهر را به خوبی نمی‌شناخت و فقط به دنبال یک داروخانه خیابان را بالا و پایین می‌کرد.
***
تکیه به دیوار زده آرام‌آرام سر خورد آن بسته سفید و کوچک در دستانش می‌لرزید. تمام تنش می‌لرزید. چشمانش را بست تا آن دو خط قرمز را نبیند؛ اما مگر می‌شد؟ آن دو خط، دو خطِ ساده که نبود آن دو خط یادآور تمام آن بدحالی‌هایش بود. یادآور زجه‌های نیمه شب و عق زدن‌های بی‌پایانش بود. باز هم عق زد، لعنت به این زندگی لعنت به او و به آن شب نحس، حالش از خودش بهم می‌خورد باز هم اعتماد نابجا و باز هم بچه دیگری در شکمش؟! بدبختی‌هایش تا کی ادامه داشت؟! لبش را گاز گرفت قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورد. حالا با یک بچه بدون پدر چه می‌کرد؟ تمام آن نه ماه لعنتی یادش می‌آمد. کتک خوردنش، طرد شدنش و جان کندنش برای زایمان. دهانش مزه خون می‌داد دستش دور کیت آزمایش محکم شده بود. لعنت به او که زودتر نفهمیده بود که حالا نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش. پیراهن ایمان را به سمت صورتش برد و عمیق نفس کشید. بوی عطر لعنتی‌اش تهوع‌اش را کم می‌کرد غلتی زد و به پهلو شد. برگه‌ی مچاله شده آزمایشش روی پاتختی بود بغضی بیخ گلویش چسبیده بود. از تصور کودک درون شکمش میان بغض لبخند زد انگار که واقعاً دیوانه شده بود، دستش را روی شکمش گذاشت. کودکش دو ماه بود که آنجا بود بی‌آنکه بداند از وجود او تغذیه کرده و رشد کرده بود. از وجود کودکش ناراحت نبود، اصلاً شاید این کودک می‌توانست پلی باشد برای رسیدن دوباره او به ایمان؟ اما نه، اگر ایمان او را نمی‌خواست و بعدها کودکش را هم از او می‌گرفت چه؟ با این فکر تنش لرزید. حالا که کورسوی امیدی برای زندگی پیدا کرده بود ممکن نبود به این سادگی‌ها از دستش بدهد. شاید بهتر بود می‌رفت یک جای دور، جایی که ایمان نتواند پیدایش کند. اصلاً می‌رفت پیش خاله معصوم همان خاله ناتنی که از هزار فامیل برای او بهتر بود، می‌رفت و در آن خانه روستایی کوچک کنار همان پیرزن مهربان زندگی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
آرنج‌هایش را روی پاهایش گذاشته بود و با سرانگشتانش شقیقه‌هایش را ماساژ می‌داد. سرش درد می‌کرد و صدای جیغ و گریه‌های هانا روی اعصابش بود، منا کنارش روی مبل نشست حوصله‌ی نصیحت‌ها و حرف‌های او را دیگر نداشت.
- حالا خوشحالی؟
پوفی کشید، تمام دلیل و برهان‌هایی که برای او آورده بود بی‌فایده بود انگار.
- حالا راضی هستی؟ حالا حال دخترت بهتره؟
کلافه از جایش برخاست. در این یک ماه خودش کم عذاب نکشیده بود که حالا خواهرش با حرف‌هایش بیشتر او را آزار می‌داد.
- کجا میری دارم با تو حرف می‌زنما.
پوزخندی زد و جواب داد:
- حرف میزنی یا نیش و کنایه؟
چهره منا در هم شد.
- نیش و کنایه چیه؟ به خدا من نگرانتم نمی‌بینی چی به روز خودت و اون طفل معصوم اومده؟
چنگی به موهایش زد، دلش داشت می‌ترکید، متنفر بود از اینکه در دید دیگران یک انسان ظالم و نامرد باشد و حالا به لطف شهین خانم و الهام به چنین موجودی تبدیل شده بود. سُر خورد و همان پایین مبل نشست.
- تو نمی‌فهمی من چی می‌کشم منا، نمی‌فهمی الان چه حالی دارم. دلم براش تنگ شده.
منا از روی مبل پایین خزید و کنارش جای گرفت.
- خب اگه پشیمونی چرا نمیری دنبالش؟چرا خودت رو آزار میدی برادر من؟
- نمیشه منا... نمیشه.
- چرا نمیشه؟
به منا نگاه کرد.
- مگه من به خواست خودم اون رو بیرون کردم که حالا به خواست خودم برش گردونم؟
منا گیج و متعجب نگاهش کرد و پرسید:
- یعنی چی؟
- شهین خانم تهدیدم کرد از وضع زندگی رویا خبر داشت. می‌گفت اون زن نمی‌تونه بچه‌ی من رو درست تربیت کنه. تهدیدم کرد اگه رویا رو بیرون نندازم ازم شکایت می‌کنه و حضانت هانا رو ازم می‌گیره، من نمی‌تونستم بچه‌ام رو از دست بدم.
- یعنی چی آخه مگه شهر هرته؟ اون بچه‌ی توعه کسی نمی‌تونه ازت بگیرتش.
با دستانش صورتش را پوشاند و نالید:
- چرا می‌تونه، خودت که می‌دونی اون زن همه جا آشنا داره هر کاری بخواد می‌تونه بکنه. به‌علاوه من یه پرونده‌ی پزشکی توی بیمارستان اعصاب و روان دارم و به سیگار هم اعتیاد دارم با این اوصاف خیلی راحت‌تر از چیزی که فکرش رو بکنی می‌تونه هانا رو ازم بگیره.
نگاهش را از چهره مبهوت منا گرفت و به زمین دوخت، دیگر نمی‌توانست خوددار باشد دیگر طاقتش طاق شده بود
- تو میگی چی‌کار کنم منا؟ دارم دیوونه میشم من بدون رویا نمی‌تونم.
منا شانه‌اش را فشرد.
- نگران نباش داداشم، همه چیز درست میشه فقط باید صبور باشی به خدا توکل کن خودش همه مشکلات رو حل می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
از تخت پایین آمد، چشمانش از بی‌خوابی می‌سوخت منا، هانا را به خانه مادرش برده بود تا او یک شب را راحت بخوابد؛ اما نمی‌دانست آنقدر فکر و خیالات مختلف در سرش بود که خواب به چشمانش نمی‌آمد. حوله‌اش را برداشت و وارد حمام شد امیدوار بود دوش آب گرم کمی حالش را بهتر کند. آب گرم را باز کرد و زیر دوش رفت چشمان خسته‌اش را روی هم گذاشت. یک ماه بود که خواب درستی نداشت درست از روزی که بیدار شده بود و رویا را ندیده بود، زندگی درستی نداشت آن‌موقع بود که فهمید چقدر به بودن آن زن مهربان و دلسوز نیاز داشت و قَدرش را ندانسته بود. آهی کشید و شیر را بست در آینه به چهره‌ی خودش نگاه کرد چشمانش سرخ و صورتش بی‌رنگ بود. این روزها حالش از زندگی‌اش داشت بهم می‌خورد از یک طرف نبودن رویا و از طرف دیگر بهانه‌گیری‌های هانا زندگی را برایش جهنم کرده بود.
***
پشت میزش نشست کارهای شرکتش هم بهم پیچیده بود. تلفن روی میزش زنگ خورد. تلفن را با شانه و سرش نگه داشت و مشغول بررسی قرارداد جدیدشان شد.
- بله؟
- آقای نیازی یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
- کی هست؟
- گفتن از دوستانتون هستن .
- بفرستش داخل.
تلفن را گذاشت و به پشتی صندلی تکیه زد. نگاهش به عکس رویا که روی میز بود خورد چقدر برایش دلتنگ بود، تقه‌ای به در خورد بفرماییدی گفت در باز شد و احسان وارد اتاق شد، از دیدن او لبخند محوی زد حساب او برایش از خانواده‌اش جدا بود.
- به‌به آقا احسان پارسال دوست امسال آشنا.
احسان لبخند ملایمی زد و دستش را فشرد.
- سلام ایمان خوبی؟
کج‌خندی زد.
- بد نیستم.
عادت کرده بود این روزها به همه از حالش دروغ بگوید.
- چه خبر از این‌طرفا.
سر احسان پایین بود و دستانش در هم قلاب و انگار که از نگاه کردن به او پرهیز می‌کرد.
- راستش دیروز منا همه چیز رو برام تعریف کرد.
ابروهایش از تعجب بالا پرید:
- همه چیز؟
- آره گفت که مامانم و الهام تهدیدت کردن.
اخم‌هایش را در هم کشید، از منا انتظار نداشت حرف‌هایش را به کسی بگوید.
- خب؟
- من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم شاید اگه من نخواسته بودم که یه نفر درباره رویا خانم تحقیق کنه مامانم و الهام چیزی از گذشته‌اش نمی‌فهمیدن.
گیج و متعجب شده بود. نمی‌فهمید احسان از چه چیزی حرف میزند.
- درست حرف بزن بفهمم منظورت چیه تو از گذشته رویا چی می‌دونی؟
احسان نگاهش کرد در نگاهش شرمندگی موج میزد.
- همون روزهای اولی که قرار بود رویا رو بیاری توی خونه‌ات، از یه نفر خواستم بره درباره‌اش تحقیق کنه. فقط می‌خواستم بدونم چطور آدمیه به اون آدمی که فرستادم پی‌ِاش اعتماد داشتم فکر نمی‌کردم به‌خاطر پول هرچی که می‌دونه رو بذاره کف دست مادرم.
سرش را میان دستانش گرفت و مستأصل گفت:
- تو چی‌کار کردی احسان؟ چی‌کار کردی با زندگی من؟
- به خدا نمی‌خواستم اینطوری بشه ایمان، من درستش می‌کنم همه چیز رو درست می‌کنم قول میدم.
با خشم نگاهش کرد.
- چطوری؟ چطوری درستش می‌کنی؟
- هرکاری بتونم می‌کنم، حتی اگه لازم باشه مادرم و الهام رو می‌فرستم کانادا پیش داییم تا تو راحت زندگیتو بکنی.
احسان حال او را نمی‌فهمید، نمی‌فهمید که فکر می‌کرد با رفتن شهین و الهام زندگی او درست می‌شود.
- تو می‌فهمی من چی‌کار کردم؟ من رویا رو از خونه‌ام انداختم بیرون، من رویا رو از دست دادم به‌خاطر خودخواهی مادر و خواهرت حالا بگو چی مثل قبل میشه هان؟
احسان بلند شد و کنارش ایستاد.
- برات پیداش می‌کنم، می‌گردم رویا رو برات پیدا می‌کنم، برش می‌گردونم پیشت.
- قول میدی؟
احسان چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
- قول میدم.
خیالش کمی راحت شد به احسان و خوش‌قولی‌اش اعتماد داشت. می‌دانست اگر قولی بدهد به آن عمل خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
***
کرفس‌ها را داخل سینی گذاشت و خُرد کرد. صدای خاله معصوم را می‌شنید که با بشری صحبت می‌کرد آمده بود تا دو سه روزی پیشش بماند. کرفس‌ها را داخل قابلمه ریخت تا بپزد، کمی هم آبلیمو به آن اضافه کرد قبلاً به‌خاطر ایمان که از آبغوره بدش می‌آمد به خورشش آبلیمو میزد و حالا به عادت قدیم باز هم آبلیمو استفاده کرده بود. بغضش را قورت داد، این روزها دلش نازک شده و کوچک‌ترین چیزی اشکش را در می‌آورد.
- ای بابا باز که تو سرپا وایسادی...
لبخندی زد و به سمت بشری برگشت.
- مگه خاله معصوم هزاربار به تو نگفت خوب نیس اینقدر سرپا باشی، به فکر خودت نیستی حدأقل به فکر اون طفل معصوم باش.
آرام خندید بشری همیشه دلسوزش بود.
- نترس من حالم خوبه، این بچه هم اگه به مامانش رفته باشه سخت‌جون‌تر از این حرفاس.
کامش از حرفی که زد تلخ شد، بشری با لبخند دست گرد شانه‌هایش انداخت.
- می‌دونم ولی یه‌کم بیشتر به خودت برس توی این یک ماه شدی پوست و استخون جای اینکه چاق‌تر بشی لاغرتر شدی.
لبخندی زد و سرش را تکان داد بشری چه از حال و روزش می‌دانست که انتظار چاق‌تر شدنش را داشت؟ می‌دانست که هر شب از دلتنگی برای هانا و ایمان زار می‌زند؟! می‌دانست که همیشه به این فکر می‌کند که ایمان حالا در چه حال است و چه می‌خورد و چه می‌پوشد؟!
از پنجره به ماه خیره بود، آسمان اینجا شب‌ها ابری نبود و ماه و ستاره‌ها به خوبی دیده می‌شد. تصویرش روی شیشه افتاده بود شکمش حالا کمی برآمده شده بود. دستش را نوازش‌وار روی شکمش کشید. این روزها بهترین همدمش جنین سه ماهه‌اش بود برایش از نگرانی‌هایش می‌گفت از غصه‌هایش، از دلتنگی‌هایش از پدر و خواهرش، حتی داستان آشنا شدنش با ایمان را هم برای کودکش گفته بود. در اتاق که باز شد به سمت در چرخید، بشری رخت‌خواب به دست وارد اتاق شد لبخندی تحویل او داد و رخت‌خواب‌ها را وسط اتاق پهن کرد. معمولاً شب‌ها کنار خاله معصوم می‌خوابید؛ اما حالا که بشری بود می‌توانست کنار او بخوابد پس از یک ماه حرف‌های زیادی برای گفتن به هم داشتند.
- نمی‌خواهی بخوابی؟
سرش را تکان داد و آرام روی تشکش نشست بشری مشغول بافتن موهایش بود دلش گرفته بود، از لحظه‌ای که بشری آمده بود منتظر بود که خبری از ایمان و هانا به او بدهد؛ اما چیزی نمی‌گفت دلش می‌خواست بداند که ایمان جایی را دنبالش گشته؟ آهی کشید دستانش را در هم پیچاند
- بشری، تو...تو خبری از ایمان نداری؟
بشری به سمتش چرخید در نگاهش ملامت و سرزنش را می‌شد دید
- نه خبر ندارم.
- خبری نداری؟ یا نمی‌خواهی چیزی بگی؟
- آخه رویا جان عزیز من چه فرقی داره خبر داشته باشم یا نه؟ چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟
نوچی کرد و در جایش جابجا شد. چرا کسی او را درک نمی‌کرد این بی‌خبر ماندن‌ها حالش را بهتر که نمی‌کرد هیچ بدتر هم می‌کرد. نگاهش را از بشری گرفت و آرام دراز کشید پشتش را به بشری کرده بود تا اشک در چشمانش را نبیند و دلتنگی‌اش را از چشمانش نخواند و دوباره سرزنشش نکند، چشمانش را روی هم فشرد، دست بشری روی شانه‌اش نشست و او را به سمت خودش برگرداند چشمانش را باز کرد نگاه تار از اشکش را به بشری دوخت. او هم چشمانش اشکی شده بود.
- از من ناراحت شدی رویا؟ آره؟ به خدا من هر چی که میگم برای خودته نمی‌خواهم بیشتر از این اذیت شی.
نفسش را بیرون داد و به سمت مخالف بشری چرخید و زیر لب گفت:
- می‌دونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
***
صدای بلند خروس درون حیاط از خواب بیدارش کرد؟ کلافه غلتی زد هنوز خوابش می‌آمد دستی روی شانه‌اش نشست و تکانش داد.
- رویا جان مادر بیدار شو، پاشو آفتاب زده.
توی رختخوابش نیم‌خیز نشست، این روزها بیشتر از همیشه کسل و خواب‌آلود شده بود. خمیازه‌ای کشید و از جایش برخاست از اتاق بیرون رفت و لب حوض نشست. ماهی‌های کوچک و رنگارنگ توی حوض این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش زد. چکیدن آب داخل حوض روی تصویرش در آب تلالو ایجاد می‌کرد، لبخندی زد و لباسش را کمی جلو کشید. بشری راست می‌گفت، اگر شکمش نبود اصلاً کسی نمی‌فهمید باردار است.
چادرش را روی سرش کشید خوبی این روستای کوچک این بود که می‌توانست با چادر در آن رفت و آمد کند بی‌آنکه نگران مسخره شدن از جانب دیگران باشد. خاله معصوم از خانه بیرون آمد و با دیدن او گفت:
- داری میری بیرون؟
- بله.
- باشه مواظب خودت باش سر راهت از مش رمضون یک کیلو سبزی هم بگیر.
- چشم، خداحافظ.
کوچه‌های تنگ و باریک را آرام‌آرام طی می‌کرد، زن و مردهایی که گاهی از کنارش می‌گذشتند می‌ایستادند و با او احوالپرسی می‌کردند و بعضی‌هاشان او را به خانه‌شان دعوت می‌کردند. او را نمی‌شناختند اما همین که می‌دانستند مهمان خاله معصوم است برایشان کافی بود تا احترامش را نگه دارند به قول خاله معصوم مردم روستا برای غریبه و آشنا مهمان‌نواز بودند. کنار خانه کوچک مش رمضان ایستاد و با دست به در آهنی کوبید.
- کیه؟
- منم.
پس از چند لحظه در باز شد و قامت کوچک ایران در چارچوب در نمایان شد، لبخند عمیقی روی لبش شکل گرفت این دخترک زیبا عجیب او را به یاد هانای عزیزش می‌انداخت.
- سلام.
کمی خم شد تا بهتر صورت کوچکش را ببیند.
- سلام عزیزم خوبی؟
دخترک سر بالا گرفته و با چشمان معصومش نگاهش کرد.
- بله.
دستش را روی موهای دخترک کشید.
- ایران خانم میشه به بابا رمضانت بگی یک کیلو سبزی به من بده؟
دخترک تند و تند سر تکان داد و به داخل خانه دوید...
- بفرمایید تو خانم جان.
- نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشم باید برم.
پیرمرد سبزی‌های پیچیده در روزنامه را به سمتش گرفت و گفت:
- مزاحم چیه مهمان حبیب خداس، ولی باز هر طور خودتون راحتید.
پول سبزی‌ها را پس از کلی تعارف کردن به پیرمرد داد و راه خانه را در پیش گرفت. از خم کوچه که رد می‌شد مردی را جلوی در خانه معصوم دید. چشمانش را ریز کرد تا شاید بهتر ببیندش اما فاصله‌اش با او زیاد بود، شانه‌اش را بالا انداخت هرکس که می‌خواست باشد کسی که از جای او خبر نداشت، بی‌اهمیت به مرد راهش را در پیش گرفت نگاهش به زمین دوخته شده بود نزدیک خانه که رسید سرش را بالا گرفت، قدم‌هایش با دیدن غیاث به زمین چسبید او اینجا چه می‌کرد؟!
- تو...تو اینجا؟
غیاث به سمتش برگشت پاهایش فرمان به رفتن نمی‌داد. قدمی به عقب برداشت دیگر اینجا هم از دست او خلاصی نداشت؟ هنوز قدم دیگری برنداشته بود که بازویش میان دستان غیاث جای گرفت.
- ولم کن، بهت میگم ولم کن.
بدنش می‌لرزید هنوز هم از او می‌ترسید هنوز هم او کابوس شب‌هایش بود.
- هیس یواش کاریت ندارم آروم باش.
از تقلا کردن خسته شده بود مستأصل نالید:
- چی می‌خواهی از جون من؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
- خواهش می‌کنم رویا باید حرف بزنیم.
بازویش را از دست او بیرون کشید نمی‌خواست، لمس دستان لعنتی‌اش را نمی‌خواست.
- من با تو حرفی ندارم.
- ولی من دارم. رویا خواهش می‌کنم لج نکن بذار حرفم رو بزنم.
باید حرف‌هایش را می‌شنید اینطوری بهتر بود حرفش را میزد و برای همیشه دست از سرش برمی‌داشت.
- خیلی خب حرفت رو بزن ولی بعدش دست از سرم بردار.
غیاث سر تکان داد.
- باشه حرف‌هام رو بشنو اگه مخالف بودی برای همیشه میرم.
نگاه سریعی به دور و برش انداخت حواسش نبود، تمام این مدت در کوچه با غیاث بحث کرده بود.
- باشه ولی بیا داخل حیاط اینجا خوبیت نداره.
خاله معصوم سینی چای را پیش رویشان گذاشته و آن‌ها را تنها گذاشته بود. نگاهی به غیاث کرد همچنان سرش پایین بود، پوزخندی زد غیاث را هیچ‌وقت اینطور سر به زیر و خجالتی ندیده بود.
- خب.
سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد
- من...ببین رویا من، من دوستت دارم.
مبهوت نگاهش را به او دوخت این حرفش چه معنی داشت؟! ناگهان زد زیر خنده، عجب جوک خنده داری بود. علاقه غیاثی که زندگی‌اش را نابود کرده بود به او؟! عجب مزخرفاتی!
- شوخی بامزه‌ای بود ولی بهتره بری سر اصل مطلب.
اخم‌های غیاث به شدت در هم شد.
- من جدی گفتم رویا...من دوستت دارم، یعنی داشتم از همون اول، حتی وقتی که اون کارو کردم هم دوستت داشتم.
غیاث دوستش داشت؟ از همان وقتی که با او آن کار را کرده بود؟! خوشا به حالش! مستأصل نالید:
- بسه غیاث، بس کن، تو...تو دیوونه‌ای؟اصلاً می‌فهمی داری چی میگی؟ با کاری که با زندگیم کردی با وجود بلاهایی که سرم آوردی حالا اومدی و میگی دوستم داری؟ واقعاً مسخره‌اس.
غیاث کمی نزدیکش شد.
- من درستش می‌کنم، همه چیز رو درست می‌کنم.
با خشم از او فاصله گرفت انگار که غیاث هیچ‌کدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمید.
- چی رو درست می‌کنی؟ مگه دیگه چیزی واسه درست کردن مونده؟ تو آبروی من رو بردی، زندگیم رو خراب کردی، آینده‌ام رو خراب کردی بازم اومدی و حرف از علاقه میزنی؟
- گفتم که بسپرش به من آبروت رو بهت برمی‌گردونم، زندگیت رو هم، اگه لازم باشه میرم و به همه میگم که من اون کارو با تو کردم، لازم باشه به همه میگم.
دستانش را محکم مشت کرد دیگر نمی‌دانست چه توضیحی به او بدهد تا قانع شود، تا دست از سر خودش و زندگی‌اش بردارد.
- تو از زندگی من هیچی نمی‌دونی غیاث هیچی. من ازدواج کردم، من شوهرم رو دوست دارم.
غیاث ابروهایش را بالا پراند و کج‌خندی زد.
- من همه چیز رو می‌دونم، نیازی نیست بهم دروغ بگی وقتی می‌دونم اینجایی یعنی این رو هم می‌دونم که اون مرد رو ول کردی.
صدایش ناخودآگاه بالا رفت خوشش نمیامد غیاث درباره‌اش اینطوری حرف بزند.
- نه تو هیچی نمی‌دونی من شوهرم رو ول نکردم، من...من از اون مرد بچه دارم.
غیاث سرش را تکان داد.
- دروغ میگی...داری دروغ میگی.
از جایش برخاست و روبه‌روی غیاث ایستاد.
- نه دروغ نمیگم.
چادری که هنوز روی سرش بود و شکمش را پوشانده بود از سرش برداشت نگاه ناباور غیاث روی شکمش نشست، قدمی به جلو برداشت و سی*ن*ه به سی*ن*ه غیاث ایستاد.
- دیدی؟ حالا دیگه برو، برای همیشه از زندگیم برو.
از کنارش گذشت و وارد خانه شد پشت در تکیه زد صدای بسته شدن در را که شنید همانجا روی زمین نشست. پاهایش سست شده بود و جانی در تنش نمانده بود آن‌همه فشار عصبی و اضطراب برای کودکش سم بود، نمی‌دانست چرا هربار که کمی احساس آرامش می‌کرد اتفاقی میُفتاد که آرامشش را برهم میزد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
***
از خواب پرید باز هم کابوس‌های شبانه، او را داشت تمام و کمال و لحظه‌ای بعد دیگر نبود این کابوس نزدیک به دو ماه بود که آرامش شب‌هایش را هم بهم زده بود. لیوانی آب برای خودش ریخت تمام تنش به عرق نشسته بود، هنوز جرعه‌ای از آب را نخورده بود که موبایلش زنگ خورد پوفی کشید و لیوانش را روی پاتختی کوبید. موبایلش را برداشت با دیدن شماره احسان سریع تماس را وصل کرد.
- الو سلام
- سلام پیداش کردی؟
- نه.
- نه؟
صدای احسان گرفته و خسته به‌نظر می‌رسید.
- پیداش نکردم فکر نکنم توی تهران باشه.
متعجب شد اگر در تهران نبود پس کجا بود؟
-‌ منظورت چیه؟
- یعنی احتمالاً از تهران رفته.
ناامیدانه نفسش را بیرون داد
- اگه پیداش نکردی پس برای چی زنگ زدی؟
- زنگ زدم که بهت بگم دارم میرم.
- میری؟کجا؟
- هر کاری که کردم مامان و الهام راضی نشدن برن کانادا به‌خاطر همین من هم مجبورم باهاشون برم.
ناخودآگاه پوزخندی زد زندگی او را به گند کشیده بودند و حالا می‌خواستند بروند؟! رفتنشان که دیگر فایده‌ای نداشت.
- باشه برای بدرقه‌ات میام فرودگاه.
- نه لازم نیست، یعنی پروازمون همین امشبه، ببخشید که نتونستم رویا رو پیدا کنم چند نفری رو گذاشتم اگه خبری شد بهت بگن.
دستش را میان موهای پریشانش کشید.
- باشه ممنونم.
***
- هانا بابایی یواش‌تر می‌خوری زمین.
نگاهش را از دخترک گرفت و مشغول اتو زدن لباسش شد. لباس‌هایش را به خشکشویی داده بود و پر از خط اتو تحویلش داده بودند، دخترک طول و عرض اتاق را می‌دوید و برای خودش بازی می‌کرد. اتو را روی لباس حرکت داد دستش به اتو و حواسش پیِ دخترک بود. گوشه انگشتش به اتو خورد دخترک که از کنارش رد می‌شد پایش به لبه فرش گیر کرد و به زمین افتاد. بی‌توجه به سوختگی دستش به سمت دخترک دوید و از روی زمین بلندش کرد، دخترکش بغض کرده و چانه می‌لرزاند.
- آخه چرا می‌دویی دخترم؟ خب می‌خوری زمین دیگه.
صدای گریه‌اش که بلند شد در آغوشش کشید.
- هیش...جانم دخترم گریه نکن قربونت برم.
خودش را روی صندلی ماشین رها کرد، آنقدر درگیر جلسه لغو شده شرکتش بود که یادش رفته بود هانا را از مهد بردارد. زندگی‌اش بی‌سر و سامان شده بود. از دخترش غافل شده بود، شرکتش به‌جای سود ضرر می‌داد و زندگی‌اش روی هوا بود از داخل آینه نگاهی به دخترک که از گریه خوابش برده بود انداخت. تنهایی از پس اداره زندگی‌اش برنمی‌آمد. اگر اینطور پیش می‌رفت همه دارایی‌اش را از دست می‌داد و زندگی‌اش بر باد می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین