جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سایه مولوی با نام [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,545 بازدید, 62 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
کنار هانا که لگوهایش را روی هم می‌چید نشستـ لگوهایش شبیه به هر چیزی شده بود جز خانه و چیزی نمانده بود که فرو بریزد. با شنیدن صدای زنگ موبایلش از جایش برخاست. در همین حین لگوهای هانا فرو ریخت و دخترک با کلافگی گفت:
- اِ باز ریخت.
لبخندی به دخترک زد و موبایلش را از روی میز برداشت شماره بشری را که دید لبخندش عمق گرفت.
- الو بشری جان سلام.
- رویا؟!
لبخندش از لحن نگران بشری ماسید.
- خوبی بشری؟ چیزی شده؟
- نه فقط... ببین هول نکنیا... فقط حال بابات خوب نیست.
- بابام؟
- آره امروز که رفته بودم همون دور و برا از همسایه‌هاشون شنیدم.
چنگی به موهایش زد. حال پدرش خوب نبود؟! چه اتفاقی برای آن مرد قوی هیکل که همیشه مواظب سلامتی‌اش بود افتاده بود؟!
***
آرام و لرزان قدم برمی‌داشت. تمام آن محله قدیمی برایش یادآور خاطرات تلخ و شیرینش بود. دسته کیفش را چنگ زد از کنار کودکانی که وسط کوچه فوتبال بازی می‌کردند گذشت. روزی او هم وسط همان کوچه با دوستانش بازی می‌کرد. همان روزها که تنها دغدغه‌اش پول جمع کردن برای خریدن خوراکی بود. در یکی از خانه‌ها باز شد و زن مردی بیرون آمدند. سرش را پایین انداخت. یادش نرفته بود که تمام مردم این محله همدیگر را می‌شناختند و کوس رسوایی او را شنیده بودند. از کنارشان که رد شد صدای پچ‌پچشان را شنید. آهی کشید. همان موقع‌ها هم از این خاله زَنَک بازی‌های این مردم متنفر بود.
جلوی در خانه ایستاد، همان در آبی رنگ و کوچک که پدرش با دستان خودش رنگش زده بود. لبش را گزید. هنوز هم که به آخرین دیدارش با پدرش فکر می‌کرد بغض گلویش را می‌گرفت. کم مانده بود در باغچه خانه خاکش کند؛ دست لرزانش را بالا آورد و به در کوبید. قلبش کم مانده بود از سی*ن*ه‌اش بیرون بزند. هیچ ذهنیتی از دیدار دوباره با خانواده‌اش نداشت. صدای کشیده شدن کفش‌هایی روی سطح حیاط می‌آمد. دستش را پایین انداخت و قدمی به عقب گذاشت. ترسیده بود از دیدن دوباره پدرش ترسیده بود. از زنده شدن خاطراتش ترسیده بود. در آهسته و با صدای غیژی باز شد. نگاهش روی زن میانسالی که در چهارچوپ در ظاهر شد ثابت ماند سیما بود؟! اما؛ چرا آنقدر پیر و شکسته شده بود؟! سیما قدمی به عقب گذاشت تا در را ببند که پایش را بین در گذاشت و مانع بسته شدنش شد.
- اومدی اینجا چی‌کار؟
- م... من.
- به اندازه کافی آبرو و حیثیتمون رو نبردی که باز برگشتی؟ چی می‌خوای از جون ما؟
دوباره نالید:
- من... !
سیما چپ‌چپ نگاهش کرد و با تمسخر گفت:
- پس بچه‌ات کجاس؟ یادمه می‌گفتی می‌خوای دنیاش بیاری که ثابت کنی پدرش غیاثه.
لبش را زیر دندانش فشرد و رها کرد، این سیمایِ عصبی و بی‌مهر را نمی‌شناخت.
- من اومدم بابام رو ببینم.
سیما حرصی خندید. اخم‌هایش درهم رفت او را مسخره می‌کرد؟!
- اومدی بابات رو ببینی؟ مگه بهت نگفت دیگه دختری به اسم رویا نداره؟مگه بهت نگفت دیگه پات رو اینجا نذاری؟
- اما مامان سیما... !
سیما فریاد زد:
- به من نگو مامان من مادر ه*ر*ز*ه‌ای مثل تو نیستم. در ضمن بذار خیالت رو راحت کنم، پدرت گفته حتی اگه دور از جونش بمیره تو رو توی مراسم ختمش هم راه ندن حالا برو تا نیومده تو رو اینجا ببینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
تلو‌تلوخوران توی پیاده‌رو راه می‌رفت. سرش سنگین بود و قلبش سنگین‌تر. حرف‌های سیما در سرش تکرار می‌شد؛ پدرش گفته بود او را در مراسم ختمش هم راه ندهند؟! حرف‌هایش درد داشت، زهر داشت و زخم قلبش دوباره سر باز کرده بود و مثل روز اول عفونتش تمام بدنش را می‌گرفت؛ چیزی مثل طبل در سرش صدا می‌داد... بوم... بوم... انگار که می‌خواست منفجر شود. از شدت درد حالت تهوع گرفته بود. لب جوی نشست و عق زد و بالا آورد تمام حرف‌هایی که شنیده بود را، تمام تحقیر شدن‌هایش را، تمام نیش و کنایه‌هایی که شنیده بود را بالا آورد. نای بلند شدن و ایستادن نداشت. همانجا روی جدول کنار خیابان نشست. کثیف شدن لباسش مهم نبود، نگاه متعجب مردم و حرف‌های در گوشی‌شان هم مهم نبود، اصلاً مگر وقتی که پدرش او را نمی‌خواست، وقتی که برای پدرش مرده بود چیزی هم می‌توانست مهم باشد؟!
***
شب شده بود و همچنان در خیابان‌ها قدم میزد به کدام مقصد نمی‌دانست!
به کدام هدف نمی‌فهمید! صدای زنگ موبایلش را شنید، بیشتر از ده بار زنگ خورده بود اما؛ نمی‌خواست جواب بدهد. دلش نمی‌خواست با کسی حرف بزند. سیما گفته بود او غیاث را آواره کرده، گفته بود او را از دیدن پسرش محروم کرده پس او چه میشد؟ او هم آواره شده بود، او هم از دیدن پدرش محروم شده بود اما دست آخر باز هم همه کاسه و کوزه‌ها سر او شکسته بود.
جلوی در خانه ایستاد. در کیفش به دنبال کلید گشت اما نبودـ موقع رفتنش آن‌قدری عجله داشت که فراموش کرده بود کلیدش را بردارد. زنگ را فشرد و به دیوار تکیه زد. پاهایش سست بود و هر لحظه ممکن بود به زمین بیُفتد. در باز شد؛ آرام و بی‌عجله از حیاط گذشت. تمام آن بی‌حسی که صبح درگیرش بود به یک حس بد تبدیل شده بود، در را هل داد و وارد خانه شد. تنها یک چراغ در هال روشن بود کمی جلوتر رفت. ایمان از روی مبل بلند شد و پیش رویش ایستاد.
- کجا بودی تو؟ ما که مردیم از نگرانی؟
چانه‌اش لرزید، انگار به یک تلنگر احتیاج داشت تا دوباره زیر گریه بزند. اشک‌هایش تند و تند می‌چکید.
- چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
حرفی نزد تنها خودش را در آغوش ایمان رها کرد. آرزو کرد که ایمان بفهمد چقدر در این لحظه به بودنش و به آغوشش احتیاج دارد. دست ایمان دور شانه‌اش حلقه شد و سرش روی سی*ن*ه او قرار گرفت. صدای قلبش مثل یک ملودی آرام بخش بود. همراه با ایمان به‌سمت هال رفت و روی مبل نشست. همچنان در آغوش ایمان بود. ناگهان به یاد منا که قرار بود در خانه بماند و از هانا مراقبت کند افتاد برای دخترک نگران شد. کمی از ایمان فاصله گرفت. ایمان متعجب پرسید:
- چی‌شد؟
- منا کجاست؟
- رفت... هانا رو هم با خودش برد.
خیالش از بابت دخترک راحت شد. ایمان کمی او را در آغوشش جابه‌جا کرد، حالا سرش روی شانه‌ی او بود. قطره اشکی از چشمش روی شانه ایمان چکید. صدای هیش گفتن ایمان کنار گوشش، صدای هق‌هقش را آرام کرده بود.
- نمی‌خوای بگی چی شده؟!
می‌خواست بگوید خلسه آغوش ایمان آرامش کرده بود، آنقدری که بخواهد لب باز کند و پس از نزدیک به سه سال حرف‌های تلنبار شده در دلش را برای او بازگو کند؛ لب باز کرد و گفت؛ از روزی که سیما پا به خانه‌شان گذاشت، از کودکی پر جنب و جوشش و غیاثی که همیشه همپای شیطنت‌هایش بود. از علاقه برادرانه‌اش به غیاث و اتفاقات آن شب شوم. از کودکی که در بطنش جای گرفته بود و غیاثی که منکر دست درازی‌اش به او شده بود. از کتک خوردن توسط پدرش و طرد شدن از خانواده و تصمیمش برای نگه داشتن کودکش و ثابت کردن بی‌گناهی‌اش. تا مرگ ناگهانی پسرک پنج ماهه‌اش گفت و گفت و ایمان مثل یک سنگ صبور فقط گوش داد و نوازشش کرد. ایمان موهایش را از صورتش کنار زد حالا کمی احساس سبکی داشت؛ احساس خالی شدن.
- حالا خوبی؟
پیشانی‌اش را به بازوی ایمان سایید.
- آره.
- آرومی؟
- آرومم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
آهسته تکانی به خودش داد، رویا در آغوشش روی همان مبل دونفره به خواب رفته بود. نمی‌خواست بیدارش کند. پس از آن‌ همه گریه بهتر بود که آرام بخوابد. یک دستش را زیر زانوهایش گذاشت و دست دیگرش را زیر کتفش و بلندش کرد. سبک‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. از پله‌ها بالا رفت کمی خم شد با آرنج دستگیره در اتاق را پایین کشید و وارد شد؛ خم شد و پتو را تا روی شانه‌هایش بالا کشید، نگاهی به صورتش انداخت هنوز هم رد اشک را روی صورت رنگ پریده‌اش می‌دید. نفسش را بیرون داد و کمر راست کرد امشب برای اولین بار رویا را ضعیف و آسیب پذیر دیده بود. دلش برای او به درد آمده بود. در اتاق را آهسته پشت سرش بست، نمی‌خواست یک امشب چیزی مزاحم آرامش رویا بشود.
سرش را به میله‌های فلزی تراس تکیه داد و نگاهش را به شعله کوچک سیگارش دوخت، هیچ‌وقت در ذهنش هم نمی‌گنجید که آن زن مهربان و صبور این‌همه در زندگی‌اش غصه و مشکل داشته باشد. مشکلاتی که حتی یکی از آن‌ها برای نابود شدن یک نفر کافی بود، اما با وجود تمام این مشکلات باز هم صبوری می‌کرد و استوار مانده بود؛ سیگار تا نیمه سوخته را میان مشتش مچاله کرد؛ دلش می‌خواست مردی که زندگی رویا را خراب کرده بود را هم مثل همین سیگار له کند.
***
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به آدم‌های سیاهپوشی که وارد بهشت زهرا می‌شدند خیره بود، رویا هم همانطور خیره به روبه‌رو خشکش زده بود. دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
- رویا جان! عزیزم می‌خوای برگردیم خونه؟
رویا بی‌هیچ حرفی فقط نگاهش کرد، درست از لحظه‌ای که بشری خبرش کرده بود تا برای آخرین بار پدرش را در سردخانه آن‌هم دور از چشم سیما ببیند، دیگر یک کلمه هم حرف نزده بود، حتی گریه هم نکرده بود انگار که در این دنیا نبود. تنها مثل یک مجسمه به جایی خیره می‌شد و در فکر فرو می‌رفت. بشری را که دید از ماشین پیاده شد.
- سلام آقا ایمان.
- سلام بشری خانوم چی‌شد مراسم تدفین تموم شد؟
بشری آهی کشید و سر تکان داد.
- بله تموم شد، رویا چطوره؟
برگشت و به رویا که همچنان به در ورودی بهشت زهرا خیره بود نگاه کرد و گفت:
- همین‌جوری مثل قبله فرقی نکرده، دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم.
چشمان بشری از اشک برق میزد. خوشبحال رویا که این‌طور برای همه عزیز بود که از ناراحتی‌اش گریه می‌کردند.
- باید گریه کنه باید خودش رو یه جوری خالی کنه اگه اینجوری بمونه دق میکنه.
مستأصل دستش را پشت گردنش کشید.
- من که نمی‌دونم چی‌کار کنم هرچی باهاش حرف می‌زنم هم فایده‌ای نداره انگار.
- امروز عصر سیما خانم میره خونه، می‌تونید ببریدش سر خاک پدرش اینطوری شاید بتونه گریه کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
ظرف غذا را به‌سمتش هُل داد. بوی کباب حسابی اشتهای او را تحریک کرده بود، اما رویا هیچ حرکتی برای خوردن غذایش نمی‌کرد. کلافه نچی کرد. یاد بچگی‌اش افتاد همان روزهایی که مادرش برای خوردن غذا به او وعده بازی و رفتن به پارک می‌داد.
- رویا میخوای بری سر خاک پدرت؟
به وضوح برق خوشحالی را در چشمانش دید و لبخند زد.
- خب پس غذات رو بخور تا بریم.
دست رویا که به‌سمت قاشق رفت. لبخندی از پیروزی زد. فکر کرد تا به حال رویا مثل یک مادر به او محبت و توجه می‌کرد و حالا او باید مثل یک پدر مراقبش می‌بود.
***
دست در دست ایمان وارد بهشت‌زهرا شد. همه‌جا بوی مرگ می‌داد. همه‌چیز در مهی غلیظ فرو رفته بود و درک درستی از اطرافش نداشت، انگار که ارتباطش با دنیای واقعی قطع شده و تنها در رؤیاها و افکار بی‌سر و تهش زندگی می‌کرد. چند قدمی مانده به کپه خاکی که می‌گفتند جایگاه پدرش است ایستاد. پاهایش یاری نمی‌کرد برای جلو رفتن دوست. نداشت جلوتر برود ایستاد. دستش که در دست ایمان بود کشیده شد. وقتی که حرکتی نکرد، ایمان متعجب به‌سمتش برگشت.
- چی‌شد؟ چرا وایسادی؟
نگاهش را به کپه خاک دوخت، باید می‌رفت باید با چشمان خودش می‌دید که پدرش هنوز زنده است، باید به ایمان ثابت می‌کرد که پدرش تنها برای تنبیه او رفته است. دستش را از دست ایمان بیرون کشید و به‌سمت قبر رفت. کنار کپه خاک روی زمین نشست. نگاهش به تابلوی کوچک و فلزی که بالای قبر بود افتاد. نام پدرش بود یعنی پدرش واقعاً رفته بود؟! یعنی برای تنبیه او نرفته بود و حالا زیر خروارها خاک خوابیده بود؟!
بی‌آنکه او را ببخشد؟ بی‌آنکه اجازه بدهد بی‌گناهی خودش را به او ثابت کند؟نفس‌هایش به شماره افتاد. یک چیزی درون گلویش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، به یقه لباسش چنگ زد هوایی برای نفس کشیدنش نبود، دهانش را باز و بسته می‌کرد تا هوا را ببلعد اما نمی‌شد. دستی بین شانه‌هایش کشیده می‌شد و ایمان کنار گوشش می‌خواست که نفس بکشد، می‌خواست گریه کند و برای پدرش عزاداری کند، نفسش هق مانند بالا آمد،. دستش خاک‌های مرطوب را چنگ زد. دلش داشت می‌ترکید انگار، چشم‌هایش به سوزش افتاده بود هق هقش رفته رفته بلند و بلند‌تر شد و اشک‌هایش جاری شد. پدرش رفته بود، این واقعیت بود! تلخ‌ترین واقعیت زندگی‌اش، حتی از مثبت روی جواب آزمایش بارداری‌اش هم تلخ‌تر.
دردناک بود، حتی از شنیدن تهمت ه*ر*ز*گی‌اش هم دردناک‌تر.
تلخ‌تر و دردناک‌تر بود چون در پس تمام آن‌ها دختری بود که امید داشت روزی بی‌گناهی‌اش را به پدرش ثابت می‌کند. دختری که تمام آن شب‌ها و روزها را به امید بخشیده شدن توسط پدر گذرانده بود و حالا دیگر پدرش نبود. باز هم هق زد و صدایش زد، دلش می‌خواست باز هم صدایش کند. چند سال بود که او را صدا نکرده بود؟ چند سال بود که عقده‌ی صدا کردن پدرش روی دلش مانده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
***
جلو رفت و کنارش روی زمین نشست. چند دقیقه‌ای بود که هق‌هقش بند آمده و آرام‌آرام اشک می‌ریخت و هذیان‌وار چیزی را زیر لب تکرار می‌کرد؛ دستش را دور بازوی او حلقه کرد. رنگش به شدت پریده بود و می‌ترسید از حال برود.
- رویا جان عزیزم! پاشو بریم، پاشو هوا تاریک شده خوب نیست بیشتر از این اینجا بمونیم.
آهسته بلندش کرد، حتی نای راه رفتن هم نداشت و تقریباً بیشتر وزنش را روی شانه و دست او انداخته بود. داخل ماشین نشاندش و خودش از در دیگر سوار شد، به‌سمت رویا خم شد و کمربندش را بست در همان حال نگاهش را روی صورتش چرخی داد پلک‌هایش متورم، صورتش بی‌رنگ و پوست لب‌هایش خشک بود کمی هم می‌لرزید، خودش را عقب کشید و دست سرد رویا را در دست گرفت.
- رویا جان خوبی؟
پلک‌هایش را از هم گشود. تنش می‌لرزید و دندان‌هایش بهم می‌خورد، آهسته زمزمه کرد:
- سرده... سردمه.
بخاری را روشن کرد و دریچه را به‌سمت او تنظیم کرد. فکر کرد حتماً فشار خونش افتاده است وگرنه در آن گرمای جانسوز چرا باید احساس سرما می‌کرد؟!
روی تخت درازش کرد و پتو را تا گردنش بالا کشید، هنوز هم می‌لرزید و رنگ به رو نداشت. به آشپزخانه برگشت تا برایش لیوانی آب قند بیاورد، درحالی‌که قاشق را در لیوان می‌چرخاند وارد اتاق شد. کنار رویا لبه تخت نشست و صدایش زد، چشمان بی‌فروغش را از هم باز کرد و به او خیره شد.
- پاشو این آب قند رو بخور عزیزم فشارت افتاده حالت بد میشه.
دستش را زیر شانه‌اش گذاشت و کمکش کرد نیم‌خیز شود، آب قند را آرام‌آرام به خوردش داد و پتویش را مرتب کرد، خواست بلند شود که رویا صدایش زد سرجایش برگشت و نگاهش کرد.
- هانا... .
لبخند خسته‌ای زد، نگرانی‌اش برای دخترک پس از آن سه روز جهنمی امیدوار کننده بود.
- سپردمش دست منا.
- دلم براش تنگ شده!
دلش از این‌ همه محبت رویا لرزید، روی صورتش خم شد و لب زد:
- فردا صبح میرم دنبالش میارمش همینجا.
بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد و از جایش برخاست.
***
دخترک را سفت و سخت در آغوش کشید و سر و صورتش را غرق بوسه کرد. دلش به اندازه چند سال برای هانا تنگ شده بود، دخترک میان آغوش آرام گرفته بود و مثل بچه گربه‌ها سر و صورتش را به سی*ن*ه او می‌سابید. به‌خاطر چند روزی که از دخترک غافل مانده بود عذاب وجدان داشت. دخترک را کمی از خودش فاصله داد و به تیله‌های مشکی رنگش خیره شد.
- خوبی دختر قشنگم؟ آره... دلت واسه ماما تنگ نشده بود؟
بی‌اهمیت به نگاه خیره و پر لبخند ایمان دخترک را بالا برد و بینی‌اش را به گلوی نرم دخترک مالید و صدای خنده‌اش را بلند کرد. خوب که از دیدن و بوسیدن دخترک سیر شد او را زمینش گذاشت تا به بازی و شیطنتش برسد. سرش را که بالا گرفت با نگاه خیره ایمان روبه‌رو شد، لبخند گیجی زد نگاه ایمان عجیب و غریب بود لبش را به دندان کشید و رها کرد.
- می‌خوای امروز نرم شرکت؟
اخم محوی کرد و نفسش را بیرون داد، با وجود بدحالی های این چند وقته‌اش به ایمان حق می‌داد نگرانش باشد.
- نه عزیزم گفتم که من خوبِ خوبم خیالت راحت.
- مطمئنی؟
کیف دستی چرمش را به دستش داد و با آرامش گفت:
- آره.
ایمان به‌سمت در رفت و کفش‌هایش را پوشید کمر راست کرد و نگاهش را به او دوخت
- رویا!
سر کج کرد و لبخند زد.
- جانم؟
چند وقتی بود که جانش را نثارش می‌کرد، چند وقتی بود که عشق می‌داد و عشق می‌گرفت.
- مراقب خودت باش.
آرام پلک‌هایش را روی هم فشرد و باز کرد
- چشم!
- چشمات بی‌بلا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
مداد رنگی زرد را برداشت و خورشید در نقاشی دخترک را رنگ زد، نقاشی‌اش زیبا و رنگارنگ بود درست مثل دنیای کودکانه‌اش که پر از رنگ و زیبایی بود. نگاهی به ساعت انداخت هنوز تا آمدن ایمان چند ساعتی مانده بود، هوس کرده بود آشپزی کند بسته گوشت و سبزی را از یخچال بیرون گذاشت. دلش برای قورمه‌سبزی‌های دستپخت سیما تنگ شده بود، ناخودآگاه آهی کشید چه روزها که به پر و پایش می‌پیچید تا آشپزی یادش بدهد و او هم برای پدرش غذا بپزد و مثلا کدبانو بودنش را به رُخش بکشد؛ بوی قورمه‌سبزی خانگی در تمام خانه پیچیده بود.
***
ماتیک زرشکی را محکم روی لبش کشید. رنگ لاک مخمل قرمزش با رنگ مشکی لباسش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود. لبخند رضایت‌بخشی روی لبش نشست. پس از مدت‌ها اولین باری بود که خودش را این‌طور زیبا و خوشتیپ دیده بود. با شنیدن صدای در از روی صندلی بلند شد، دستی به موهای مواج و دم اسبی‌اش کشید، کمی از مواجهه با ایمان آن‌هم با آن سر و وضع مضطرب شده بود، نفس عمیقی کشید دیگر برای پشیمان شدن و تعویض لباس دیر بود، لحظه‌ای چشمانش را بست تا آرام شود. به‌سمت در رفت و سعی کرد لبخند بزند.
- سلام خسته نباشی!
- سلام، سلامت... !
به‌سمتش برگشت و با دیدن او ادامه حرف در دهانش ماسید. لبخندی زد و دستانش را درهم پیچاند. ابروهای ایمان از لبخندش بالا پرید. به آشپزخانه رفت و شروع به چیدن میز کرد. ظرف خورشت را وسط میز گذاشت و دیس برنج را کنارش، حضور ایمان را از بوی شامپو و افترشیوش فهمید، اما به‌سمتش برنگشت. خم شد که بشقاب را روی میز بگذارد که دست ایمان دور کمرش حلقه شد. لحظه‌ای خشکش زد سر ایمان در گودی بین گردن و شانه‌اش فرو رفت. کمی سرش را به‌سمت سر او خم کرد.
- چقدر خوشگل شدی خانم‌خانما!
- ممنون!
عطر شامپویش به مذاق ایمان خوش آمده بود انگار که نفس عمیقی کشید.
- اوم من عاشق بوی گل یاسم!
آب دهانش را قورت داد.
- غذا سرد میشه از دهن میوفته‌ ها!
ایمان بوسه‌ای روی شانه برهنه‌اش نشاند و دستش را از دور کمرش جدا کرد؛ بشقابش را به دست گرفت و کمی برنج برای خودش ریخت. غذا خوردن زیر سنگینی نگاه ایمان سختش بود. سرش را پایین انداخت و قاشقی از برنج در دهانش گذاشت، آنقدر گیج و حواس‌پرت بود که چیزی از مزه غذا را نمی‌فهمید. چند لقمه از غذا را که خورد کنار کشید، بیشتر از این از گلویش پایین نمی‌رفت، از پشت میز برخاست.
- پس چرا غذات رو نمی‌خوری؟
لبخند اجباری زد و بشقابش را در دست گرفت.
- زیاد میل ندارم.
ایمان از پشت میز بلند شد. بشقاب او هم نصفه بود پرسید:
- تو چرا غذات رو نخوردی؟
- من هم سیر شدم.
سرش را تکان داد و چیزی نگفت، حرکت ایمان به‌سمت در را که دید چرخید تا ظرف‌ها را جمع کند. بشقاب‌ها را روی هم گذاشت. پیش از آنکه به‌سمت سینک برگردد، دستی دور شکمش حلقه شد. تنش از آن همه نزدیکی لرزید، کی می‌شد که آن ترس لعنتی دست از سرش برادر و راحتش بگذارد را نمی‌دانست!
نفسش را لرزان بیرون داد، در دل به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا امشب ایمان را تشنه خودش کرده بود که حالا بخواهد از ترس بلرزد؟ بیراه هم نبود اگر می‌گفتند کرم از خود درخت است! فکر می‌کرد بتواند پس از آن اتفاق و نزدیکی‌اش به ایمان کمی آرام بگیرد و ترسش را کنار بگذارد؛ اما این‌طور نبود و هر دفعه همین ترس و وحشت را داشت انگار.
- می‌خوام ظرف‌ها رو بشورم.
ایمان با لحنی که شیفتگی و شوریدگی‌اش را نشان می‌داد گفت:
- حالا بعداً می‌شوری عزیزم.
دستش را روی دست ایمان که روی شکمش حرکت می‌کرد گذاشت.
- نه باید همین الان بشورم.
بی‌آنکه بخواهد صدایش از ترس لرزید، دست ایمان از دور کمرش باز شد و عقب کشید، به‌سمتش برگشت. نگاهش دلگیر و غصه دار بود انگار.
- باشه هر کاری دوست داری انجام بده.
و بی‌آنکه اجازه گفتن حرفی را به او بدهد از آشپزخانه بیرون رفت. دستش را به گردنش کشید و لبش را گاز گرفت. مزه شیرین رژ زیر دهانش رفت. لعنتی نثار خودش کرد. ایمان را دلخور کرده بود. سرش را بالا گرفت و تند و تند پلک زد تا اشکش سرازیر نشود. ایمان را ناراحت کرده بود و حالا دلش می‌خواست بشیند و زارزار گریه کند. آن شب رفتار با ملایمت و مهربانانه ایمان نشانش داده بود که شاید لازم نیست آنقدر وحشت داشته باشد؛ اما امشب باز هم آن ترس گریبانگیرش شده بود. دستش را به گردنش کشید و پوفی کرد او هم دیوانه شده بود بی‌شک.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
آخرین بشقاب را هم آب کشید و در آب چکان گذاشت. دستکش‌هایش را بیرون کشید و لباسش را مرتب کرد. تصمیمش را گرفته بود تنها کسی که حالا برایش مانده بود ایمان بود و نمی‌خواست از او دلگیر بماند. پله‌ها را تند و تند بالا رفت، امیدوار بود ایمان در این مدت که او سعی داشت با خودش کنار بیاید نخوابیده باشد. پشت در اتاق ایستاد پیش از آنکه مردد شود دستش را بالا برد و به در کوبید، صدایی که نشنید خواست بی‌خیال شود و برود اما چیزی مانع رفتنش بود، آن‌ هم عذاب وجدانش بود. آرام در را باز کرد و در چهارچوبش ایستاد. ایمان روی تخت خوابیده و دستش را روی چشمانش گذاشته بود.
- چرا نمیای تو؟
از جایش پرید.
- نخوابیدی هنوز؟
پوزخند روی لب‌های ایمان را دید و دلش گرفت. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. با قدم‌های آرام به‌سمت تختش رفت و کنارش نشست. رفتار ایمان مرددش کرده بود. دستش را دراز کرد و روی دست ایمان گذاشت. عکس‌العملی که از او ندید به خودش جرئت داد و دستش را بین دستان سردش گرفت، آرام نوازشش کرد روی بند بند انگشتانش را. نگاهی به صورتش که مصرانه پلک روی هم می‌فشرد. انداخت و آهی کشید.
- ایمان!
جوابی نشنید. از این بی‌تفاوتی می‌توانست عمق دلخوری‌اش را بفهمد. دستش را بالا آورد و به لب‌هایش چسباند. لرزی که به تن ایمان افتاد لبخند محوی روی لبش نشاند و این یعنی آنقدرها هم در بی‌تفاوت نشان دادن خودش موفق نبود.
- ایمان!
باز هم بی‌جواب ماند سرخورده و ناامید از جایش برخاست، این نازکشی‌ها هم بی‌فایده بود انگار هنوز قدمی از تخت فاصله نگرفته بود که دستش توسط ایمان کشیده شد و در آغوشش افتاد. کمی دست و پا زد و تقلا کرد ایمان دست دورش حلقه کرد و با صدای گله‌مندی گفت:
- چرا گیجم می‌کنی رویا؟! چرا اینقدر هردومون رو عذاب میدی؟
شرمنده سر پایین انداخت و گفت:
- ببخشی... !
بقیه حرفش با بوسه ایمان در دهانش ماند. آرام خندید این‌بار دیگر خبری از آن حس وحشتناک نبود و تنها آرامشی بود که در آغوش امن ایمان پیدا کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
موهای هانا را با کش موهای عروسکی بست. دخترک با آن موهای دم‌موشی بانمک و خوردنی شده بود. بوسه محکمی روی لپ دخترک کاشت و رد رژ مالیده به لپش را پاک کرد. صدای غرغرهای ایمان را از طبقه پایین می‌شنید. دستی به روسری‌اش کشید و موهایش را داخل زد. کیف دوشی‌اش را روی شانه‌اش انداخت و دست دخترک را گرفت و بیرون رفت؛ به پایین پله‌ها که رسید خندید و با ناز رو به ایمان گفت:
- وای بسه آقا ایمان چقدر غر می‌زنی؟
ایمان به‌سمتشان برگشت و با لحنی شوخ گفت:
- می‌ذاشتی یه ساعت دیگه میومدی. ابروهایش را بالا پراند شیطنتش عجیب گل کرده بود.
- خب فقط من نبودم که این دختر خوشگلتون هم بود.
ایمان درحالی‌که می‌خندید به‌سمتش آمد.
- ای من به قربون تو و دختر خوشگلم برم!
گردن کج کرد و لبخند زد.
- خدانکنه آقا!
***
کمی روی تخت جابه‌جا شد و راحت‌تر به پشتی‌ها تکیه زد. هانا از دیدن باغ بزرگ و آب‌نمای زیبای وسطش ذوق زده شده و برای خودش شیطنت می‌کرد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. باغ سرسبز پر بود از درخت‌های اقاقیا و بید مجنون. دم عمیقی گرفت هوای آزاد و بوی خوش گل‌های شب‌بو حالش را خوب می‌کرد. تکه‌ای از مرغ کباب شده را در دهان هانا گذاشت. با وجود کودکانی که در فضای باغ بازی و گشت و گذار می‌کردند آرام نگه داشتن دخترک و غذا به خوردش دادن سخت بود.
- بدش به من تو راحت غذات رو بخور.
لبخندی به ایمان زد. خواست جوابی بدهد که لرزش موبایلش را در جیبش احساس کرد، هانا را به بغل ایمان داد و موبایلش را برداشت، شماره ناشناس را که دید اخم درهم کشید و تماس را وصل کرد.
- الو... .
- الو شما؟
- الو... .
موبایلش را جلوی صورتش گرفت و نگاه دیگری به شماره انداخت، برایش آشنا بود اما نمی‌دانست چه کسی است که شوخی‌اش گرفته. تماس را قطع کرد و موبایلش را در جیبش سر داد. ایمان متعجب نگاهش کرد و پرسید:
- کی بود؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم، جواب نداد.
ایمان اخم محوی کرد و پرسید:
- مزاحم داری؟
- نداشتم، نمی‌دونم این کیه شوخیش گرفته.
- اگه یه بار دیگه بهت زنگ زد بهم بگو بدم شماره‌اش رو پیگیری کنند.
سرش را تکانی داد و مشغول خوردن غذایش شد.
یک دستش را در جیبش فرو برده بود و به زمین پیش رویش خیره بود. ایمان بی‌حرف کنارش قدم برمی‌داشت و هانای خواب‌آلود را در آغوشش نگه داشته بود، دست دیگرش در حصار دستان گرم ایمان بود و این حس امنیت را به او منتقل می‌کرد. نگاهی به دور و اطراف پارک بزرگ و سرسبز انداخت. تمام پارک را خانواده‌ها و کودکان و جوانان پر کرده بودند.
- مراسم عقد منا کی هست؟
ایمان نیم‌نگاهی به‌سمتش انداخت و جواب داد:
- دو ماه دیگه روز تولدش، منا همیشه آرزو داشت روز عروسیش با روز تولدش یکی باشه.
سر تکان داد و چیزی نگفت. نباید به منا به‌خاطر رسیدن به آرزوهایش حسودی می‌کرد. نباید یاد حسرت‌ها و عقده‌های خودش می‌افتاد.
- آرزوی تو چیه؟
متعجب به ایمان نگاه کرد، سؤالش غافلگیرانه بود.
- چی؟
- تو چه آرزوهایی داشتی؟
لبش را زیر دندان فشرد این سؤال او را به گذشته‌ها و روزهای خوبش می‌برد.
- من آرزوهای عجیب و غریبی نداشتم، بچه که بودم مثل خیلی از دخترها آرزوی پوشیدن اون لباس پفی‌های سفید و داشتم، بزرگتر که شدم آرزوی یه زندگی آروم و معمولی رو داشتم، یه همسر مهربون و بچه‌های قد و نیم قد، یه خونه کوچولو و خوشگل که صبح به صبح با کلی عشق تمیزش کنم.
ایمان دستش را فشرد. همچنان سرش پایین بود؛ اما نوازش انگشت ایمان بر روی دستش را حس می‌کرد. حس خوبی داشت احساس می‌کرد؛ مثل یک خانواده عادی شده‌اند که از آرزوها و رؤیاهایشان با هم حرف می‌زنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
- ماما... !
دستانش را آب زد و کنار دخترک روی زمین زانو زد.
- جانم، جان ماما؟
- بستنی می‌خوام.
خندید و موهای هانا را نوازش کرد.
- چشم مامانی شما بشین من الان بهت بستنی میدم.
دخترک را پشت میز نشاند و به‌سمت یخچال رفت. در فریزر را باز کرد و با دیدن ظرف خالی از بستنی آهی کشید. حالا تا به دخترک بستنی نمی‌داد آرام نمی‌گرفت.
***
ظرف بستنی را جلوی دخترک گذاشت و موبایلش را که درحال زنگ خوردن بود برداشت، شماره منا را که دید لبخندی زد چند روزی بود که درگیر کارهای عقدش بود و او را ندیده بود
- سلام منا جان.
- سلام رویا خوبی؟
- خوبم عزیزم تو چطوری؟
- منم خوبم کجایی؟ چی‌کار می‌کنی؟
با دستمال گوشه لب دخترک را پاک کرد.
- هانا رو آوردم بستنی فروشی.
- اِ چه خوب آدرس بده منم بیام.
آدرس را که گفت تماس را قطع کرد، خوب بود که پس از این‌ همه مدت می‌دیدش و از دلتنگی درمی‌آمد.
***
نگاهش به دنبال دخترک که در بین کودکان می دوید و بازی می‌کرد در چرخش بود و در همان حال پرسید:
- از آقاتون چه خبر؟ چی‌کار می‌کنین؟
منا برای هانا دست تکان داد و رو به او جواب داد:
- اِ آقاتون یعنی چی؟ اسمش آرمینه.
- خب حالا چه‌خبر، چی‌شده آقا آرمین رو ول کردی اومدی پیش من؟
منا پشت چشمی نازک کرد.
- بد کردم اومدم بهت سر بزنم؟
بلند خندید همیشه در کنار منا حالش خوب بود. موبایل منا به صدا درآمد. نگاهش که به شماره افتاد لبخندی زد. زیر چشمی نگاهش کرد. منا ببخشیدی گفت و از او فاصله گرفت تا تماسش را جواب دهد. نگاهش را به‌سمت زمین بازی گرداند و برای دخترکش دست تکان داد. موبایلش که به صدا در آمد نگاهش را از زمین بازی گرفت، باز هم شماره ناشناس باید جواب می‌داد؟! برای جواب دادن مردد بود اما از طرفی هم کنجکاوی اجازه رد تماس را نمی‌داد، کمی از زمین بازی فاصله گرفت و تماس را وصل کرد.
-‌ الو... .
- الو چرا جواب نمیدی؟
- سلام.
نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد، همانجا خشکش زد این صدا را می‌شناخت.
- الو رویا... !
دهانش خشکِ‌خشک بود
- رویا جان... !
نه حق نداشت، او حق نداشت پس از آن اتفاقات هنوز هم او را مثل قبل صدا کند.
- چرا جواب نمیدی رویا؟
چشمانش را روی هم فشرد. نمی‌خواست با او حرف بزند، اصلاً نمی‌خواست صدایش را بشنود به چه حقی زنگ زده بود؟!
به چه حقی بعد از تباه کردن زندگی‌اش دوباره به او زنگ زده بود؟! دست لرزانش را پایین آورد، قبل از آنکه دستش قرمزیِ روی صفحه را لمس کند صدای جیغ و گریه کودکانه‌ای از جا پراندش، با نگرانی به عقب چرخید و با دیدن منا که به‌سمتی می‌دوید خون در رگ‌هایش یخ بست. صدای الو گفتن‌های غیاث را پشت تلفن می‌شنید اما مهم نبود مهم دخترش بود. موبایلش را قطع نکرده در جیبش گذاشت و به‌سمت دخترک دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,159
مدال‌ها
2
دست‌هایش را درهم می‌پیچاند و پوست لبش را گاز می‌گرفت. از اضطراب چیزی نمانده بود که بالا بیاورد، منا طول راه‌رو را قدم میزد و با موبایلش وَر میرفت، داشت دیوانه می‌شد چرا کسی از دخترک خبری به او نمی‌داد؟
منا کنارش ایستاد مضطربانه کف کفشش را به زمین می‌کوبید و موبایلش را در دستش تکان می‌داد.
- چی‌شد؟ به ایمان زنگ زدی؟
منا سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
- آره... داره میاد.
سرش را بین دستانش گرفت. ضربان قلبش روی هزار بود و دست و پایش می‌لرزید. صدای باز شدن در اتاقی را شنید سرش را بالا گرفت با دیدن دکتر از جایش برخاست و به‌سمتش رفت.
- چی‌شد آقای دکتر دخترم حالش چطوره؟
دکتر دست در جیب روپوشش کرد و با لبخند جواب داد:
- نگران نباشید حالش خوبِ‌خوبه، فقط سرش سه تا بخیه کوچولو خورده.
نفسش را با آسودگی بیرون داد، دخترک آسیب دیده بود و این قلبش را به درد می‌آورد اما باز هم فکر به اینکه ممکن بود اتفاق بدتری بیُفتد کمی آرامش می‌کرد. منا کنارش ایستاد. دکتر لبخندی تحویلشان داد و از کنارشان رد شد اما پیش از آنکه دور شود به‌سمتشان برگشت.
- راستی می‌تونید برید کنار دخترتون وقتی بیدار بشه چون درد داره ممکنه بی‌قراری کنه.
با لبخند اجباری تشکر آرامی کرد. دکتر که رفت او هم از منا خواست منتظر ایمان بماند و خودش وارد اتاق شد. بانداژ روی سر دخترک دلش را به درد می‌آورد. جلوتر رفت و روی تختش خم شد. اشک روی صورتش رد انداخته بود پشت دستش را به صورت دخترک کشید. اگر اتفاق بدتری افتاده بود چه می‌کرد؟! با باز شدن ناگهانی در به‌سمتش چرخید با دیدن ایمان که رنگ به صورتش نمانده بود قدمی به عقب برداشت. از واکنش ایمان می‌ترسید. چند روزی بود که کلافه و عصبی شده بود و حالا او منتظر واکنش تندی از جانب ایمان بود. ایمان به‌سمت تخت دخترک رفت و رویش خم شد کمی که گذشت پرسید:
- چرا بیدار نمیشه؟
- چیزیش نیست خوابه.
ایمان به‌سمتش برگشت، از دیدن رنگ سرخ صورتش جا خورد.
- چیزیش نیست؟ واقعاً چیزیش نیست؟اگه چیزیش نیست توی بیمارستان چیکار می‌کنه؟ هان؟
لبش را گزید صدای ایمان داشت بلند می‌شد.
- ایمان تو رو خدا... !
- نه من واقعاً می‌خوام بدونم دو نفر آدم توی پارک به اون کوچیکی نتونستین از یه بچه سه ساله مراقبت کنید؟
سرش را پایین انداخت.
- حواسم بهش بود به خدا، فقط یه لحظه ازش غافل شدم.
ابروهای ایمان بیش از پیش درهم گره خورد.
- د آخه همین یه لحظه غافل شدنت این بالا رو سر بچه‌ی من آورده.
بغض گلویش را گرفت. باز هم یادآوری اینکه دخترک بچه او نیست، اشک به چشمانش نیشتر زد بچه او نبود؛ ولی برایش مادری کرده بود. چرا کسی این را نمی‌دید؟! چرا کسی پرپر زدنش برای دخترک را نمی‌دید؟!
- هیس چه خبرتونه بیمارستان رو گذاشتین رو سرتون، ایمان تو هم یواش‌تر چیزی نشده که یه اتفاق بوده.
برگشت و به منا نگاه کرد کاش به ایمان می‌گفت که او مقصر نیست.
- چیزی نشده؟ فقط یه اتفاق بوده؟ اگه همینطور اتفاقی بچه من می‌مرد چی؟ اگه زبونم لال اتفاق بدتری می‌افتاد چی؟
ترسیده به ایمان نگاه کرد با داد و فریادهایش دخترک را بیدار می‌کرد.
- ایمان خواهش می‌کنم آروم‌تر، تو حق داری نگران باشی من هم درکت می‌کنم ولی یه کم آروم باش این بچه بیدار میشه می‌ترسه.
ایمان پوزخندی زد و سرش را تکان داد
- منو درک می‌کنی؟ تو؟ نه درک نمی‌کنی آدمی که می‌تونه بچه خودش رو بکشه نمی‌تونه من رو درک کنه.
قلبش از تپش ایستاد انگار که سطل آب سردی رویش خالی کرده باشند. از روزی که پسرش به علت مرگ ناگهانی در آغوشش مرده بود کم تهمت نشنیده بود که کودکش را کشته اما حالا شنیدن این حرف از ایمان آن‌ هم وقتی که همه‌چیز را برایش تعریف کرده بود زیادی سنگین بود؛ مثل یک ضربه، سنگین و مهلک. بی‌توجه به نگاه متعجب منا از در خارج شد. احساس می‌کرد در آن اتاق با حضور ایمان در و دیوار سمتش هجوم می‌آورند. از در بیمارستان هم بیرون رفت. روی نیمکتی در حیاط بیمارستان نشست به دور و اطرافش نگاه می‌کرد، اما مثل انسان‌های مسـ*ـت چیزی از دور و برش نمی‌فهمید. حرف‌های ایمان در سرش تکرار می‌شد و حالش را خراب‌تر می‌کرد. او هم مثل همه گفته بود که او کودکش را کشته؟ مگر نمی‌شناختش که این را می‌گفت؟! مگر حرفش را باور نکرده بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین