- Jul
- 624
- 10,159
- مدالها
- 2
کنار هانا که لگوهایش را روی هم میچید نشستـ لگوهایش شبیه به هر چیزی شده بود جز خانه و چیزی نمانده بود که فرو بریزد. با شنیدن صدای زنگ موبایلش از جایش برخاست. در همین حین لگوهای هانا فرو ریخت و دخترک با کلافگی گفت:
- اِ باز ریخت.
لبخندی به دخترک زد و موبایلش را از روی میز برداشت شماره بشری را که دید لبخندش عمق گرفت.
- الو بشری جان سلام.
- رویا؟!
لبخندش از لحن نگران بشری ماسید.
- خوبی بشری؟ چیزی شده؟
- نه فقط... ببین هول نکنیا... فقط حال بابات خوب نیست.
- بابام؟
- آره امروز که رفته بودم همون دور و برا از همسایههاشون شنیدم.
چنگی به موهایش زد. حال پدرش خوب نبود؟! چه اتفاقی برای آن مرد قوی هیکل که همیشه مواظب سلامتیاش بود افتاده بود؟!
***
آرام و لرزان قدم برمیداشت. تمام آن محله قدیمی برایش یادآور خاطرات تلخ و شیرینش بود. دسته کیفش را چنگ زد از کنار کودکانی که وسط کوچه فوتبال بازی میکردند گذشت. روزی او هم وسط همان کوچه با دوستانش بازی میکرد. همان روزها که تنها دغدغهاش پول جمع کردن برای خریدن خوراکی بود. در یکی از خانهها باز شد و زن مردی بیرون آمدند. سرش را پایین انداخت. یادش نرفته بود که تمام مردم این محله همدیگر را میشناختند و کوس رسوایی او را شنیده بودند. از کنارشان که رد شد صدای پچپچشان را شنید. آهی کشید. همان موقعها هم از این خاله زَنَک بازیهای این مردم متنفر بود.
جلوی در خانه ایستاد، همان در آبی رنگ و کوچک که پدرش با دستان خودش رنگش زده بود. لبش را گزید. هنوز هم که به آخرین دیدارش با پدرش فکر میکرد بغض گلویش را میگرفت. کم مانده بود در باغچه خانه خاکش کند؛ دست لرزانش را بالا آورد و به در کوبید. قلبش کم مانده بود از سی*ن*هاش بیرون بزند. هیچ ذهنیتی از دیدار دوباره با خانوادهاش نداشت. صدای کشیده شدن کفشهایی روی سطح حیاط میآمد. دستش را پایین انداخت و قدمی به عقب گذاشت. ترسیده بود از دیدن دوباره پدرش ترسیده بود. از زنده شدن خاطراتش ترسیده بود. در آهسته و با صدای غیژی باز شد. نگاهش روی زن میانسالی که در چهارچوپ در ظاهر شد ثابت ماند سیما بود؟! اما؛ چرا آنقدر پیر و شکسته شده بود؟! سیما قدمی به عقب گذاشت تا در را ببند که پایش را بین در گذاشت و مانع بسته شدنش شد.
- اومدی اینجا چیکار؟
- م... من.
- به اندازه کافی آبرو و حیثیتمون رو نبردی که باز برگشتی؟ چی میخوای از جون ما؟
دوباره نالید:
- من... !
سیما چپچپ نگاهش کرد و با تمسخر گفت:
- پس بچهات کجاس؟ یادمه میگفتی میخوای دنیاش بیاری که ثابت کنی پدرش غیاثه.
لبش را زیر دندانش فشرد و رها کرد، این سیمایِ عصبی و بیمهر را نمیشناخت.
- من اومدم بابام رو ببینم.
سیما حرصی خندید. اخمهایش درهم رفت او را مسخره میکرد؟!
- اومدی بابات رو ببینی؟ مگه بهت نگفت دیگه دختری به اسم رویا نداره؟مگه بهت نگفت دیگه پات رو اینجا نذاری؟
- اما مامان سیما... !
سیما فریاد زد:
- به من نگو مامان من مادر ه*ر*ز*های مثل تو نیستم. در ضمن بذار خیالت رو راحت کنم، پدرت گفته حتی اگه دور از جونش بمیره تو رو توی مراسم ختمش هم راه ندن حالا برو تا نیومده تو رو اینجا ببینه.
- اِ باز ریخت.
لبخندی به دخترک زد و موبایلش را از روی میز برداشت شماره بشری را که دید لبخندش عمق گرفت.
- الو بشری جان سلام.
- رویا؟!
لبخندش از لحن نگران بشری ماسید.
- خوبی بشری؟ چیزی شده؟
- نه فقط... ببین هول نکنیا... فقط حال بابات خوب نیست.
- بابام؟
- آره امروز که رفته بودم همون دور و برا از همسایههاشون شنیدم.
چنگی به موهایش زد. حال پدرش خوب نبود؟! چه اتفاقی برای آن مرد قوی هیکل که همیشه مواظب سلامتیاش بود افتاده بود؟!
***
آرام و لرزان قدم برمیداشت. تمام آن محله قدیمی برایش یادآور خاطرات تلخ و شیرینش بود. دسته کیفش را چنگ زد از کنار کودکانی که وسط کوچه فوتبال بازی میکردند گذشت. روزی او هم وسط همان کوچه با دوستانش بازی میکرد. همان روزها که تنها دغدغهاش پول جمع کردن برای خریدن خوراکی بود. در یکی از خانهها باز شد و زن مردی بیرون آمدند. سرش را پایین انداخت. یادش نرفته بود که تمام مردم این محله همدیگر را میشناختند و کوس رسوایی او را شنیده بودند. از کنارشان که رد شد صدای پچپچشان را شنید. آهی کشید. همان موقعها هم از این خاله زَنَک بازیهای این مردم متنفر بود.
جلوی در خانه ایستاد، همان در آبی رنگ و کوچک که پدرش با دستان خودش رنگش زده بود. لبش را گزید. هنوز هم که به آخرین دیدارش با پدرش فکر میکرد بغض گلویش را میگرفت. کم مانده بود در باغچه خانه خاکش کند؛ دست لرزانش را بالا آورد و به در کوبید. قلبش کم مانده بود از سی*ن*هاش بیرون بزند. هیچ ذهنیتی از دیدار دوباره با خانوادهاش نداشت. صدای کشیده شدن کفشهایی روی سطح حیاط میآمد. دستش را پایین انداخت و قدمی به عقب گذاشت. ترسیده بود از دیدن دوباره پدرش ترسیده بود. از زنده شدن خاطراتش ترسیده بود. در آهسته و با صدای غیژی باز شد. نگاهش روی زن میانسالی که در چهارچوپ در ظاهر شد ثابت ماند سیما بود؟! اما؛ چرا آنقدر پیر و شکسته شده بود؟! سیما قدمی به عقب گذاشت تا در را ببند که پایش را بین در گذاشت و مانع بسته شدنش شد.
- اومدی اینجا چیکار؟
- م... من.
- به اندازه کافی آبرو و حیثیتمون رو نبردی که باز برگشتی؟ چی میخوای از جون ما؟
دوباره نالید:
- من... !
سیما چپچپ نگاهش کرد و با تمسخر گفت:
- پس بچهات کجاس؟ یادمه میگفتی میخوای دنیاش بیاری که ثابت کنی پدرش غیاثه.
لبش را زیر دندانش فشرد و رها کرد، این سیمایِ عصبی و بیمهر را نمیشناخت.
- من اومدم بابام رو ببینم.
سیما حرصی خندید. اخمهایش درهم رفت او را مسخره میکرد؟!
- اومدی بابات رو ببینی؟ مگه بهت نگفت دیگه دختری به اسم رویا نداره؟مگه بهت نگفت دیگه پات رو اینجا نذاری؟
- اما مامان سیما... !
سیما فریاد زد:
- به من نگو مامان من مادر ه*ر*ز*های مثل تو نیستم. در ضمن بذار خیالت رو راحت کنم، پدرت گفته حتی اگه دور از جونش بمیره تو رو توی مراسم ختمش هم راه ندن حالا برو تا نیومده تو رو اینجا ببینه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: