- Jul
- 902
- 13,048
- مدالها
- 2
دستش را روی سنگ قبر کوچک کشید. هیچوقت فکرش را هم نمیکرد تمام سهمش از کودکی که نه ماه به شکم کشیده بودش و پنج ماه از جان و دل مراقبش بود تنها یک سنگ سخت و سرد بدون اسم پدر باشد. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید، اینبار دیگر بغضش را قورت نداد، اینجا دیگر میتوانست با خیال راحت گریه کند. اصلاً این سنگ قبرها را گذاشته بودند تا آدمها بهانهای برای گریه کردن داشته باشند دیگر. با آب خاکهای روی سنگ را شست خاکهای روی قبر پسرکش نشان میداد که هیچکسی به او سر نمیزند. کودک بیگناهش که کسی را نداشت؛ مثل خودش که کسی را نداشت. پدرش را نداشت، مادرش را نداشت، کودکش را نداشت. حالا حتی حس میکرد هانا و ایمان را هم ندارد. چه تلخ بود واژه نداشتن و چه تلختر بود بیکسی.
جلوی در خانه از تاکسی پیاده شد درد و دل با کودکش کمی آرامش کرده بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. نگاهی به پنجره اتاق ایمان انداخت، چراغش خاموش بود پوزخندی به افکارش زد. انتظار داشت ایمان از نگرانی او خواب نداشته باشد؟!
با وارد شدن به خانه بوی عطر ایمان به مشامش خورد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید کاش در زندگی او جایگاهی داشت، کاش میتوانست در قلبش جایی پیدا کند.
- بهبه خوش تشریف آوردید!
قدمی به عقب برداشت با اینکه از بیداری ایمان کمی خوشنود شده بود؛ اما اخمهایش را درهم کشید.
- سلام.
- نه مثل اینکه حالت خوبه، منم بیخودی نگران بودم.
لبش را زیر دندان گرفت. نباید دوباره خام ایمان میشد، حرفهای امروزش را هنوز فراموش نکرده بود.
- کجا بودی تا این وقت شب؟
نفسش را کلافه بیرون داد. این حرص زدنها و نگرانیهای ایمان حتی ذرهای هم از سنگینی بار غمی که روی قلبش بود را کم نمیکرد. خونسرد به ایمان نگاه کرد و گفت:
- قبرستون.
- من باهات شوخی ندارم رویا، کدوم گوری بودی تا الان؟
- سر من داد نزن بهشت زهرا بودم، سر قبر بچهام.
نگاه غمگین و شرمسار ایمان دیگر برایش اهمیتی نداشت. بیتوجه از کنارش گذشت که مچ دستش اسیر دست ایمان شد.
- چرا بیخبر رفتی؟ چرا تماسهام رو جواب ندادی؟
بیآنکه برگردد آرام جواب داد:
- میخواستم تنها باشم.
دستش را از دست ایمان بیرون کشید و از پلهها بالا رفت.
وارد اتاق که شد هانا را دید که داخل تختش خوابیده بود. دلش میخواست جلو برود و در آغوشش بگیرد؛ اما باید پا روی دلش می گذاشت. او که رفتنی بود پس چه بهتر بود که خودش و دخترک را برای روزهای نبودنش آماده کند. کشانکشان خودش را به تخت رساند و لبهاش نشست. این زندگی عاریهای بود و دیر یا زود به پایان میرسید اما پس از پایانش از او چه میماند؟!
میتوانست به زندگی قبلش برگردد. وقتی که دیگر هیچ دلخوشی و انگیزهای برای زندگی کردن نداشت؟!
***
سینی چای را برداشت و بهسمت اتاق هانا رفت؛ از صبح زود چند کارگر آمده بودند تا وسایل اتاق هانا را بچینند. پشت در اتاق رسید و میان چهارچوب ایستاد. ایمان که کنار در ایستاده بود بهسمتش آمد و سینی را از دستش گرفت و گفت:
- تو برو دیگه، اگه چیزی لازم داشتن من خودم براشون میارم.
سرش را تکان داد و بیرون رفت. رفتارهای ایمان برایش عجیب و غریب شده بود، هدفش از این رفتارها را هم فقط خدا میدانست و خودش.
به اتاقش برگشت روسری را از سرش کشید و چنگی میان موهایش زد. ایمان هانا را به مادرش سپرده بود تا به قول خودش توی دست و پا نباشد. خودش را روی تخت رها کرد. گاهی ذهنش بهسمت گذشتهها میرفت، به روزهای خوبش و گاهی به آن یک سال و چند ماهی که در خانه خاله معصوم ساکن بود. دلش برای پیرزن تنگ شده بود. کاش میتوانست برود و سری به او بزند. شاید بعدها که با خودش یک دل میشد و میتوانست از ایمان و دخترش دل بکند و برود به خانه او میرفت.
جلوی در خانه از تاکسی پیاده شد درد و دل با کودکش کمی آرامش کرده بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. نگاهی به پنجره اتاق ایمان انداخت، چراغش خاموش بود پوزخندی به افکارش زد. انتظار داشت ایمان از نگرانی او خواب نداشته باشد؟!
با وارد شدن به خانه بوی عطر ایمان به مشامش خورد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید کاش در زندگی او جایگاهی داشت، کاش میتوانست در قلبش جایی پیدا کند.
- بهبه خوش تشریف آوردید!
قدمی به عقب برداشت با اینکه از بیداری ایمان کمی خوشنود شده بود؛ اما اخمهایش را درهم کشید.
- سلام.
- نه مثل اینکه حالت خوبه، منم بیخودی نگران بودم.
لبش را زیر دندان گرفت. نباید دوباره خام ایمان میشد، حرفهای امروزش را هنوز فراموش نکرده بود.
- کجا بودی تا این وقت شب؟
نفسش را کلافه بیرون داد. این حرص زدنها و نگرانیهای ایمان حتی ذرهای هم از سنگینی بار غمی که روی قلبش بود را کم نمیکرد. خونسرد به ایمان نگاه کرد و گفت:
- قبرستون.
- من باهات شوخی ندارم رویا، کدوم گوری بودی تا الان؟
- سر من داد نزن بهشت زهرا بودم، سر قبر بچهام.
نگاه غمگین و شرمسار ایمان دیگر برایش اهمیتی نداشت. بیتوجه از کنارش گذشت که مچ دستش اسیر دست ایمان شد.
- چرا بیخبر رفتی؟ چرا تماسهام رو جواب ندادی؟
بیآنکه برگردد آرام جواب داد:
- میخواستم تنها باشم.
دستش را از دست ایمان بیرون کشید و از پلهها بالا رفت.
وارد اتاق که شد هانا را دید که داخل تختش خوابیده بود. دلش میخواست جلو برود و در آغوشش بگیرد؛ اما باید پا روی دلش می گذاشت. او که رفتنی بود پس چه بهتر بود که خودش و دخترک را برای روزهای نبودنش آماده کند. کشانکشان خودش را به تخت رساند و لبهاش نشست. این زندگی عاریهای بود و دیر یا زود به پایان میرسید اما پس از پایانش از او چه میماند؟!
میتوانست به زندگی قبلش برگردد. وقتی که دیگر هیچ دلخوشی و انگیزهای برای زندگی کردن نداشت؟!
***
سینی چای را برداشت و بهسمت اتاق هانا رفت؛ از صبح زود چند کارگر آمده بودند تا وسایل اتاق هانا را بچینند. پشت در اتاق رسید و میان چهارچوب ایستاد. ایمان که کنار در ایستاده بود بهسمتش آمد و سینی را از دستش گرفت و گفت:
- تو برو دیگه، اگه چیزی لازم داشتن من خودم براشون میارم.
سرش را تکان داد و بیرون رفت. رفتارهای ایمان برایش عجیب و غریب شده بود، هدفش از این رفتارها را هم فقط خدا میدانست و خودش.
به اتاقش برگشت روسری را از سرش کشید و چنگی میان موهایش زد. ایمان هانا را به مادرش سپرده بود تا به قول خودش توی دست و پا نباشد. خودش را روی تخت رها کرد. گاهی ذهنش بهسمت گذشتهها میرفت، به روزهای خوبش و گاهی به آن یک سال و چند ماهی که در خانه خاله معصوم ساکن بود. دلش برای پیرزن تنگ شده بود. کاش میتوانست برود و سری به او بزند. شاید بعدها که با خودش یک دل میشد و میتوانست از ایمان و دخترش دل بکند و برود به خانه او میرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: