جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سایه مولوی با نام [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,782 بازدید, 62 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
دستش را روی سنگ قبر کوچک کشید. هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد تمام سهمش از کودکی که نه ماه به شکم کشیده بودش و پنج ماه از جان و دل مراقبش بود تنها یک سنگ سخت و سرد بدون اسم پدر باشد. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید، این‌بار دیگر بغضش را قورت نداد، اینجا دیگر می‌توانست با خیال راحت گریه کند. اصلاً این سنگ قبرها را گذاشته بودند تا آدم‌ها بهانه‌ای برای گریه کردن داشته باشند دیگر. با آب خاک‌های روی سنگ را شست خاک‌های روی قبر پسرکش نشان می‌داد که هیچ‌کسی به او سر نمی‌زند. کودک بی‌گناهش که کسی را نداشت؛ مثل خودش که کسی را نداشت. پدرش را نداشت، مادرش را نداشت، کودکش را نداشت. حالا حتی حس می‌کرد هانا و ایمان را هم ندارد. چه تلخ بود واژه نداشتن و چه تلخ‌تر بود بی‌کسی.
جلوی در خانه از تاکسی پیاده شد درد و دل با کودکش کمی آرامش کرده بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. نگاهی به پنجره اتاق ایمان انداخت، چراغش خاموش بود پوزخندی به افکارش زد. انتظار داشت ایمان از نگرانی او خواب نداشته باشد؟!
با وارد شدن به خانه بوی عطر ایمان به مشامش خورد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید کاش در زندگی او جایگاهی داشت، کاش می‌توانست در قلبش جایی پیدا کند.
- به‌به خوش تشریف آوردید!
قدمی به عقب برداشت با اینکه از بیداری ایمان کمی خوشنود شده بود؛ اما اخم‌هایش را درهم کشید.
- سلام.
- نه مثل اینکه حالت خوبه، منم بی‌خودی نگران بودم.
لبش را زیر دندان گرفت. نباید دوباره خام ایمان می‌شد، حرف‌های امروزش را هنوز فراموش نکرده بود.
- کجا بودی تا این وقت شب؟
نفسش را کلافه بیرون داد. این حرص‌ زدن‌ها و نگرانی‌های ایمان حتی ذره‌ای هم از سنگینی بار غمی که روی قلبش بود را کم نمی‌کرد. خونسرد به ایمان نگاه کرد و گفت:
- قبرستون.
- من باهات شوخی ندارم رویا، کدوم گوری بودی تا الان؟
- سر من داد نزن بهشت زهرا بودم، سر قبر بچه‌ام.
نگاه غمگین و شرمسار ایمان دیگر برایش اهمیتی نداشت. بی‌توجه از کنارش گذشت که مچ دستش اسیر دست ایمان شد.
- چرا بی‌خبر رفتی؟ چرا تماس‌هام رو جواب ندادی؟
بی‌آنکه برگردد آرام جواب داد:
- می‌خواستم تنها باشم.
دستش را از دست ایمان بیرون کشید و از پله‌ها بالا رفت.
وارد اتاق که شد هانا را دید که داخل تختش خوابیده بود. دلش می‌خواست جلو برود و در آغوشش بگیرد؛ اما باید پا روی دلش می گذاشت. او که رفتنی بود پس چه‌ بهتر بود که خودش و دخترک را برای روزهای نبودنش آماده کند. کشان‌کشان خودش را به تخت رساند و لبه‌اش نشست. این زندگی عاریه‌ای بود و دیر یا زود به پایان می‌رسید اما پس از پایانش از او چه می‌ماند؟!
می‌توانست به زندگی قبلش برگردد. وقتی که دیگر هیچ دلخوشی و انگیزه‌ای برای زندگی کردن نداشت؟!
***
سینی چای را برداشت و به‌سمت اتاق هانا رفت؛ از صبح زود چند کارگر آمده بودند تا وسایل اتاق هانا را بچینند. پشت در اتاق رسید و میان چهارچوب ایستاد. ایمان که کنار در ایستاده بود به‌سمتش آمد و سینی را از دستش گرفت و گفت:
- تو برو دیگه، اگه چیزی لازم داشتن من خودم براشون میارم.
سرش را تکان داد و بیرون رفت. رفتارهای ایمان برایش عجیب و غریب شده بود، هدفش از این رفتارها را هم فقط خدا می‌دانست و خودش.
به اتاقش برگشت روسری را از سرش کشید و چنگی میان موهایش زد. ایمان هانا را به مادرش سپرده بود تا به قول خودش توی دست و پا نباشد. خودش را روی تخت رها کرد. گاهی ذهنش به‌سمت گذشته‌ها می‌رفت، به روزهای خوبش و گاهی به آن یک سال و چند ماهی که در خانه خاله معصوم ساکن بود. دلش برای پیرزن تنگ شده بود. کاش می‌توانست برود و سری به او بزند. شاید بعدها که با خودش یک دل می‌شد و می‌توانست از ایمان و دخترش دل بکند و برود به خانه او می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
ماتیک صورتی را روی لبش کشید. چهره‌اش هنوز هم رنگ پریده میزد و رنگ صورتی لب‌هایش زیاد هم تأثیری نداشت. حوصله آرایش بیشتر را نداشت هوفی کشید و کیفش را چنگ زد. رفتارهای ضد و نقیضِ ایمان سردرگمش کرده بود. آن از دیروز که با حرف‌هایش آتشش زده بود و این هم از امروز که می‌خواست با هم به رستوران بروند. فکر می‌کرد ایمان را می‌شناسد؛ اما در این چند روز فهمیده بود که درباره او هم اشتباه کرده است. نگاه آخر را در آینه به خودش انداخت. هیچ‌وقت نمی‌توانست مردها را بشناسد، آن‌ها برایش موجودات عجیب و درک ناشدنی بودند. موجوداتی که روزی تمام باورهایش را نابود کرده بودند و حالا کسی مثل ایمان داشت تمام باورهایش را تغییر می‌داد.
***
پشت میز دونفره‌ای در گوشه‌ای دنج نشستند. بوی برنج که به مشامش می‌خورد اشتهایش را تحریک می‌کرد. با گوشه شال کمی خودش را باد زد با اینکه هوا گرم نبود؛ اما به شدت احساس گرما می‌کرد. انگار که نگاه مهربان ایمان مثل نور خورشید داغ و سوزان بود. کلافه از جایش برخاست. نگاه ایمان همراهش به بالا‌ کشیده شد
- کجا میری؟
دنبال راهی برای فرار از زیر نگاه ایمان بود. دستانش را بالا گرفت و گفت:
- میرم دستامو بشورم.
مشتی آب به صورتش زد. صورتش گر‌گرفته بود. دست خیسش را به گونه‌اش چسباند. صورتش کمی سرخ بود. چه مرگش شده بود که مثل دختران نوجوان زیر نگاه ایمان این‌طور گرمی‌گرفت و رنگ عوض می‌کرد؟ صندلی را عقب کشید و نشست. ایمان با نگاه حرکاتش را دنبال می‌کرد. پشت میز که نشست دستانش را درهم قلاب کرد.. ایمان منو را به‌سمتش هل داد و پرسید:
- چی می‌خوری سفارش بدم؟
نگاه سرسری به منو انداخت. میلی برای غذا خوردن نداشت. منو را بست و بی‌آنکه نگاهی به ایمان بکند گفت:
- فرقی نمی‌کنه هر چی خودت می‌خوری. گارسون به‌سمتشان آمد و ایمان سفارش کباب داد. با پایش روی زمین ضرب گرفته و سرش همچنان پایین بود. اصرار زیادی داشت که نگاهش به نگاه ایمان برخورد نکند. ایمان پس از چند لحظه مکث گفت:
- درباره ماجرای دیشب... ؟
با کنجکاوی سریع سرش را بالا آورد. ایمان لبخند محوی به این حرکتش زد
- متأسفم! من عصبانی بودم و... !
در میان صحبت‌های ایمان صدای خندهِ آشنایی توجهش را جلب کرد. سرش را چرخاند و نگاهش به مردی که چند میز آن‌طرف‌ترشان نشسته بود خورد. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. دیگر صدای ایمان را نمی‌شنید. تمام حواسش به آن مردی بود که با زن جوان روبه‌رویش صحبت می‌کرد. خودش بود. خوب می‌شناختش، مردی که آرزوهایش را نابود کرده بود و حالا سرحال‌تر و جذاب‌تر از قبل با دختر دیگری سرگرم بود. سرش را پایین انداخت. نباید او را می‌دید. نمی‌خواست بعد از این‌ همه سال و افتادن آن‌ همه اتفاق دوباره با او روبه‌رو شود؛ شالش را جلوتر کشید تا صورتش را بپوشاند. میل زیادی برای فرار کردن از آنجا داشت. دست ایمان را روی دست مشت شده‌اش حس کرد. نگاهش را تا روی چشمان نگرانش بالا آورد، با نگاه التماسش کرد که بروند ایمان دستش را فشاری داد و پرسید:
- حالت خوبه عزیزم، چرا دستات اینقدر سرده؟
آنقدر حالش خراب بود که عزیزم گفتن‌های ایمان متعجبش نکند. با دست دیگر کیفش را چنگ زد و با حالتی التماس گونه گفت:
- حالم خوب نیس میشه بریم؟
- آخه چت شد یهو؟ تو که خوب بودی؟ سرش را مستأصل تکان داد. حرکاتش هیستریک بود و کنترلی روی لرزش بدنش نداشت.
- نمی‌دونم فقط بریم خواهش می‌کنم. ایمان دستش را رها کرد و برخاست.
- باشه می‌ریم، الان می‌ریم. تو آروم باش.
ایمان با دست از گارسون خواست که به‌سمتشان بیاید.
- عذر می‌خوام آقا حال خانمم خوب نیست، ما باید بریم سفارش ما رو کنسل کنید لطفاً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بسته بود. هنوز هم دستانش می‌لرزید. چهره غیاث هنوز در سرش می‌چرخید. چقدر خوشحال بود؛انگار نه انگار که روزی تمام رؤیاهای دخترکی که او را به چشم برادرش می‌دید را کشته بود. ناخودآگاه آهی کشید. سنگینی نگاه ایمان را حس می‌کرد و چقدر ممنونش بود که مراعات حالش را می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.
با احساس توقف ماشین چشمانش را باز کرد و صاف نشست. در خانه خودشان را که دید شرمنده شد. ایمان بیچاره را همانطور گرسنه از رستوران بیرون کشیده بود. سرش را پایین انداخت و با لحنی شرمسار گفت:
- ببخشید به‌خاطر من نتونستی غذات رو هم بخوری.
ایمان لبخند مهربانی زد و گفت:
- عیبی نداره حالا بهتری؟
سرش را به نشانه تأیید تکان داد. ایمان خندید. متعجب نگاهش کرد. این روزها صدای خنده‌اش را زیاد شنیده بود. ایمان نگاه متعجب او را که دید لبخند مهربانش را تکرار کرد و گفت:
- خب رویا خانم حالا که نشد ناهار رو توی رستوران بخوریم الان ناهار چی بخوریم؟
لبش را زیر دندانش فشرد و گفت:
- می‌تونم توی خونه برات غذا درست کنم.
ایمان لب‌هایش را داخل دهانش کشید و به فکر فرو رفت. پس از چند لحظه درحالی‌که چشمانش برقی از شیطنت داشت گفت:
- مثلاً چی درست کنی؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- هر چی تو بخوای.
ایمان ابروهایش را بالا پراند و لبخند شیطنت‌واری زد.
- خب از اونجایی که الان دیروقته من پیشنهاد می‌کنم بریم یه رستوران دیگه، ولی شما هم واسه جبران برای شام یه فسنجون خوشمزه درست می کنی، من هم کمکت می‌کنم.
آرام خندید و حرفش را تأیید کرد. ایمان سعی داشت حال و هوای او را عوض کند و موفق هم شده بود انگار.

***
دستش را ستون سرش کرده و روی صورت هانا خم شده بود و نگاهش می‌کرد؛ عاشق خواب خرگوشی‌هایش بود. دخترک گاهی اخم می‌کرد و گاهی لبخند میزد با انگشتانش موهایش را به بازی گرفت. فکرش به‌سمت روز نسبتاً خوبی که گذرانده بود می‌رفت. برای ناهار به یک رستوران سنتی رفتند. ناهارشان در سکوت صرف شد و این درحالی بود که هر دو به شدت غرق فکر بودند و بیشتر با غذایشان بازی‌بازی می‌کردند؛ نگاهش به چسب دور انگشتش خورد و لبخند محوی زد. آشپزی کردن همراه با ایمان تجربهِ جدید و لذت‌بخشی بود. در تمام طول مدت کارشان ایمان شوخی کرده و خندانده بودش، آنقدر که حواسش پرت شده و هنگام درست کردن سالاد انگشتش را زخمی کرده بود. ایمان زخمش را پانسمان کرده و یک اخم که حاکی از نگرانی بود تحویلش داده و بقیه کارها را خودش انجام داده و او را مجبور به استراحت کرده بود؛ نفسش را فوت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف اتاق خیره شد. امروز ایمان جدیدی را دیده بود، ایمانی که در عین غریبه بودن دوست‌ داشتنی بود، شوخ و پر محبت بود و حس می کرد که می‌شود همه‌جوره رویش حساب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
مرغ‌ها را حبه قندی خرد کرد. بوی پیازداغ داخل خانه پیچیده بود. از گوشه چشم به ایمان نگاه کرد. به‌سمت یخچال رفت و لیوان آبی برای خودش پر کرد و لاجرعه سر کشید. دقیقاً از لحظه‌ای که پس از نرمش صبحگاهی به خانه برگشته بود کلافه و فکری به‌نظر می‌رسید اما چیزی نمی‌گفت، کاش آنقدری با او راحت بود که دلیل کلافگی‌اش را بپرسد.
***
با دستمال غذاهای ریخته شده روی میز را جمع کرد. هانا بیشتر از اینکه غذایش را خورده باشد بازی کرده و تمام میز را کثیف کرده بود. دستمال را داخل سطل زباله زیر سینک انداخت و مشغول جمع کردن ظرف‌ها شد. باقیمانده غذای خودش و ایمان را هم داخل ظرف پلاستیکی ریخت و داخل یخچال گذاشت. ایمان همچنان پشت میز نشسته و چنگ میان موهایش می‌کشید. وقتی که او را این‌طور کلافه می‌دید ذهنش به هر سمت و سویی می‌رفت و آخر به جایی نمی‌رسید. ایمان این روزها که شاد و سرحال بود چرا باید یک‌دفعه کلافه و فکری می‌شد؟!
خم شد و از روی میز بشقاب هانا را برداشت. خودش هم از این روزه سکوت گرفتن ایمان کم‌کم عصبانی می‌شد. نفسش را بیرون داد و کمر راست کرد.
- تو چرا به همسایه‌ها نگفتی متأهلی؟
با سؤال ایمان لحظه‌ای خشکش زد. متعجب به او نگاه کرد. این دیگر چه سؤالی بود؟! متعجب گفت:
- من به هیچ‌کَس نگفتم که متأهلم.
- باید می‌گفتی.
ابروهایش از تعجب بالا پرید. ایمان یک چیزیش شده بود قطعاً!
- چرا باید می‌گفتم؟
ایمان چنگی به موهایش انداخت دلش می‌خواست دستش را بگیرد تا دیگر این‌طور به جان موهایش نیُفتد.
- امروز همسایه بغلیمون تو رو از من واسه پسرش خواستگاری کرد می‌فهمی؟زن من رو ازم خواستگاری کرد.
مات و متحیر به صورت ایمان که از حرص سرخ شده بود نگاه کرد و پقی زیر خنده زد پس دلیل حرص خوردنش این بود.
- می‌خندی؟ بایدم بخندی جای من که نبودی، نمی‌دونستم چی بگم طرف فکر کرده بود تو خواهر کوچیکه منی.
خنده‌اش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت:
- چرا به من گیر میدی؟ من که اصلاً از چیزی خبر نداشتم. در ضمن نمی‌تونستم بلندگو بگیرم دستم بگم آهای مردم من متأهلم که! مردم جور دیگه‌ای باید بفهمن.
و نگاهش به‌سمت انگشت خالی از حلقه‌اش رفت،. نگاه ایمان هم به‌سمت دستش کشیده شد. پوفی کشید و از آشپزخانه خارج شد. از ایمان سرد و منطقی این رفتارها بعید به‌نظر می‌رسید. دستش را روی صورتش گذاشت و ریزریز خندید. غیرتی شدن و حرص خوردن ایمان برای او حس خوشایندی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
با لبخند به شوق و ذوق منا که از خواستگارش تعریف می‌کرد نگاه می‌کرد. نمی‌دانست آن پسر خوشبخت که اینطور منا را شیفته خودش کرده چه کسی است اما؛ برای منا خوشحال بود که می‌توانست به رؤیاها و آرزوهایی که داشت برسد.
- وای رویا نمی‌دونی پسره چقدر ماهه! خیلی آقاس! کل دخترای دانشکده آرزوشونه با آرمان ازدواج کنند.
تقه‌ای که به در خورد نگاه هر دو را به‌سمت در کشاند، منا بفرماییدی گفت اکرم وارد شد در دستش سینی شربت قرار داشت که روی میز گذاشتش و بیرون رفت. لیوان شربت را برداشت و جرعه‌ای از آن را نوشید. با نگاه منتظرش منا را تشویق کرد که ادامه بدهد؛ اما صدای زنگ تلفنش صحبت شروع نشده منا را قطع کرد. لیوان شربت را روی میز گذاشت و از داخل کیفش موبایلش را بیرون کشید. شماره ایمان را که دید متعجب شد. زیاد پیش نمی‌آمد ایمان با او تماس بگیرد.
- الو سلام... !
- سلام کجایی؟
نیم‌نگاهی به منا که خودش را با کتاب روی میزش سرگرم کرده بود انداخت و جواب داد:
- مادرجون دلش برای هانا تنگ شده بود آوردمش ببینتش.
- خیلی خب باشه همونجا باش من الان میام دنبالت باید بریم تا یه جایی.
کمی نگران شد اما لحن ایمان ناراحت، نگران و یا حتی شتاب زده هم نبود پس چه اتفاقی افتاده بود که می‌خواست به دنبال او بیاید؟!
- کجا؟
ایمان بی‌توجه به سؤالش ادامه داد:
- هانا رو بسپر دست مامان خودت حاضر شو تا چند دقیقه دیگه میام دنبالت.
حرفش که تمام شد بی‌آنکه اجازه گفتن حرفی را به او بدهد تماس را قطع کرد.
***
در آینه جلوی ماشین روسری‌اش را مرتب کرد. ایمان همچنان در سکوت به سر می‌برد و قصد نداشت او را از نگرانی در بیاورد انگار. مسیری که می‌رفتند را نمی‌شناخت. نگاهی به ایمان کرد. خونسرد نگاهش را به جلو دوخته بود.
- میشه بگی داریم کجا می‌ریم؟
ایمان نیم‌نگاهی به‌سمتش انداخت و با خونسردی گفت:
- یه‌کم صبر کنی خودت می‌فهمی.
با حرص پشتش را به صندلی کوبید و پوفی کشید. ایمان خوب بلد بود چطور حرصش بدهد. چند دقیقه بعد ماشین جلوی پاساژ طلا فروشی متوقف شد. نگاه پر سؤالش را به ایمان دوخت اما باز هم جوابی نگرفت. پشت سر ایمان از ماشین پیاده شد. نمی‌فهمید او و ایمان در مغازه طلا فروشی چه کار داشتند؟
ایمان بی‌توجه به او راه خودش را می‌رفت و او هم مثل جوجه اردک پشت سرش قدم برمی‌داشت. سعی می‌کرد کنارش راه برود، اما به قدم‌های بلند و شتابانه ایمان نمی‌رسید. به‌سختی خودش را به ایمان رساند. به نفس‌نفس افتاده بود؛ اما همچنان تند و تند راه می‌رفت تا از او جا نماند. دوباره داشت از ایمان فاصله می‌گرفت که دستش میان دست ایمان اسیر شد. ایمان پنجه‌اش را میان پنجه بزرگش گرفت و کمی به‌سمت خودش کشیدش.
- هیچ‌وقت عقب تر از من راه نرو همیشه کنارم باش.
قلبش به تلاطم افتاده و حس می‌کرد گونه‌هایش سرخ شده. حرفش دو پهلو بود یا او اینطور احساس می‌کرد؟! با اینحال جواب داد:
- آخه خیلی تند میری.
ایمان از گوشه چشم نگاهش کرد و دستش را فشرد. شاید این‌طور می‌خواست بودنش را ثابت کند شاید هم نه، به هرحال در آن لحظه آنقدر گیج و پر از سؤال بود که نمی‌توانست کارهای ایمان را درک کند. همراه با ایمان وارد مغازه بزرگی شد. دستش همچنان اسیر دستان ایمان بود و گه‌گاهی فشرده می‌شد. پشت پیشخوان مرد میانسالی ایستاده بود که با دیدن آن‌ها ایستاد. ایمان از مرد خواست ردیف حلقه‌ها را بیاورد. مات و مبهوت به ایمان نگاه کرد. نگاه ایمان اما همچنان به روبه‌رو بود. مرد ردیف حلقه‌ها را پیش رویشان گذاشت. ایمان سر به‌سمتش گرداند و گفت:
- بیا ببین از کدوم خوشت میاد.
نگاه گیج و گنگش را به حلقه‌های زیبای پیش رویش دوخت صدای ایمان را این‌بار از کنار سرش شنید:
- چرا انتخاب نمی‌کنی؟ خوشت نیومد؟
سرش را به‌سمت ایمان چرخاند و با دیدن نگاه خیره او آب دهانش را قورت داد و دوباره به حلقه‌ها نگاه کرد. ایمان داشت چه کار می‌کرد؟! با او و با خودش؟!
ایمان کنارش ایستاده بود و فروشنده سرش با مشتری‌های دیگری که آمده بودند گرم بود. حس می‌کرد هوا به شدت گرم شده کمی خوش را با پر روسری‌اش باد زد. گیج بود، سردرگم بود و کلافه از نفهمیدن جواب سؤالاتش.
- این چطوره... قشنگه؟
به ایمان نگاه کرد و سؤالی که ذهنش را مشغول کرده بود به زبان آورد:
- چرا؟
- چی چرا عزیزم؟
عزیزمش با تمام گیج بودن به دلش نشست؛ انگار که با تمام جان و دلش این کلمه را گفته بود
- چرا این‌کار رو می‌کنی؟ چرا می‌خوای حلقه بخری؟
ایمان دستش را در دست گرفت و درحالی‌که حلقه مورد نظرش را به انگشت او می انداخت، گفت:
- برای اینکه شما یه خانم متأهلی و باید حلقه دستت باشه.
لبش را زیر دندانش فشرد. نگاه خیره ایمان را حس می‌کرد. نفسش را لرزان بیرون داد. حال خودش را نمی‌فهمید در عین گیج بودن از توجه ایمان حس خوبی پیدا کرده بود.
- چطوره خوشت میاد؟
دست لرزانش را بالا آورد و به حلقه در دستش نگاه کرد. نیمی از حلقه طلای سفید بود و نیم دیگرش زرد و رویش با نگین‌های کوچک تزیین شده بود. سرش را به نشانه بله تکان داد. دوست داشت زودتر از آن جا بروند در آن مغازه انگار هوایی برای نفس کشیدنش نبود.
- خب این هم از این، دیگه همه می‌فهمن شما متأهلی.
- چرا این‌کارو کردی؟ واقعاً لازم نبود.
ایمان تک ابرویش را بالا پراند و گفت:
- چرا لازم نبود؟ تو همسر منی و من هم باید برات حلقه می‌خریدم.
متحیر به ایمان خیره شد. اولین باری بود که این‌طور واضح به او یادآوری می‌کرد که همسرش است. اولین باری که شاید خود ایمان هم باور کرده بود که او اگرچه صیغه‌ای و موقت اما همسر واقعی‌اش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
***
پارچه‌ی نم‌دار را روی پیراهن پهن کرد و اتو را رویش کشید. می‌دانست ایمان از اینکه پیراهنش خط اتو داشته باشد متنفر است و این سختگیری باعث می‌شد که لباس‌هایش را به خشکشویی نسپارد. صدای در حمام را شنید کمی دستپاچه شد. اولین باری نبود که در حضور خود ایمان به اتاقش آمده بود؛ اما این‌بار با دفعات قبل فرق داشت. این‌بار دیگر ایمان متعهد به همسر مرده‌اش را نمی‌دید. این‌بار مردی را می‌دید که سعی داشت برای او یک همسر واقعی باشد. ایمان وارد اتاق شد حوله به تن داشت و از سر موهایی که تقریباً زیر حوله کوچک پنهان بود آب می‌چکید. سرش را پایین انداخت و سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد. چهره‌اش با آن موهای خیس شبیه به پسر بچه‌ها شده بود.
- شما چرا خانوم؟ خودم میومدم اتو می‌کردم.
سر بلند کرد و از داخل آینه نگاهش کرد. محکم حوله را روی موهایش می‌کشید تا خشکشان کند.
- اتو کردم خودم، اگه می‌خواستم صبر کنم تا تو بیای دیر می‌شد.
- همین الان هم خیلی زود نیست تازه خودت هم آماده نشدی هنوز.
ابروهایش را درهم گره زد سر مسئله رفتنش به خواستگاریِ منا چندباری با ایمان بحث کرده بود.
- من که گفتم قرار نیس بیام.
ایمان با اخم گنگی نگاهش کرد و پرسید:
- چرا قرار نیست بیای؟
- من بیام چیکار آخه؟ بیام بگم من کی‌ام؟
ایمان آرام نزدیکش شد. پیشانی‌اش از اخم عمیقش چین افتاده بود.
- منظورت رو نمی‌فهمم رویا، تو نمی دونی چه نسبتی با من و خانواده‌ام داری؟
- ایمان... !
ایمان میان حرفش پرید:
- تو همسر منی و باید توی مراسم امشب باشی. اگه قراره تو نیای من هم جایی نمیرم.
- ولی ایمان... !
- ولی و اما نداره ما یه خانواده‌ایم و هر جا که بریم با هم می‌ریم.
نمی‌دانست در آن وضعیت و زیر نگاه اخم‌آلود ایمان آن لبخند چه بود که روی لب‌هایش نشست. آنقدر شنیدن لفظ خانواده برایش شیرین بود که ناخودآگاه لب‌هایش را به لبخند باز کرد. ایمان که لبخندش را دید ابروهایش را بالا پراند. ایمان روی صندلی نشست و با حوله به جان موهایش افتاد. او همانجا مسخ شده ایستاده بود. او و ایمان و هانا یک خانواده بودند؟! ایمان همین را گفته بود، نه؟! دستش را روی لب‌هایش گذاشت. احساس می‌کرد لبخندش زیادی مضحک شده است. ایمان سشوار را روشن کرده بود و در همان حال میان موهایش چنگ می‌انداخت تا خشکشان کند. نگاهش خیره حرکت دست ایمان میان موهایش بود. دلش دل میزد برای لمس موهای او، می‌خواست یک‌بار هم که شده به حرف دلش گوش کند جلوتر رفت و با صدایی که در میان صدای سشوار شنیده بشود گفت:
- می‌خوای من کمکت کنم؟
ایمان سشوار را خاموش کرد و لبخند مهربانی زد.
- خیلی لطف می‌کنی.
سشوار را با فاصله از موهای ایمان نگه داشت، نمی‌خواست حرارت زیاد اذیتش کند. دست دیگرش را آرام میان موهای ایمان سراند موهایش نرم و حالت پذیر بود؛ مثل موهای هانا همانقدر نرم و نوازششان حس خوبی داشت. خیرگی نگاه ایمان از داخل آینه بر روی او دستپاچه‌اش می‌کرد. نهایت تلاشش را می‌کرد تا حواسش به کارش باشد؛ اما مگر نگاه سنگین ایمان می‌گذاشت؟ سشوار را خاموش کرد و از پنجه کشیدن میان موهایش دست برداشت. حس و حال عجیبی داشت و از ایمانی که همچنان با لبخند نگاهش می‌کرد خجالت می‌کشید. سرش را پایین انداخت. ایمان از روی صندلی بلند شد و پیش رویش ایستاد. در این حال اصلاً نمی‌دانست باید چه کار کند. دست ایمان زیر چانه‌اش نشست و نرم سرش را بالا گرفت. نگاهش به چشمان ایمان دوخته شد. لبخند آرامی به لب داشت و چشمانش می‌خندید. نگاهش را از چشمان شیطانش گرفت و پایین‌تر آمد. حالا خیره سیبک گلویش که بالا و پایین می‌شد بود و قلبش از آن‌ همه نزدیکی به تقلا افتاده بود انگار؛ لبش را زیر دندانش گرفت و فشرد. نگاه ایمان تا روی لب‌هایش کشیده شد. اخم محوی روی پیشانی‌اش نشست. دستش را روی چانه‌اش گذاشت و آرام لبش را از حصار دندان‌هایش بیرون کشید، قلبش مثل گنجشک تند و تند میزد و چیزی نمانده بود که سی*ن*ه‌اش را بشکافد و بیرون بزند. صورت ایمان به صورتش نزدیک بود. نفس‌های گرمش روی صورتش پخش می‌شد. مسخ شده بود انگار که هیچ کاری نمی‌کرد پلک‌هایش را روی هم فشرد. دست ایمان موهایش را به بازی گرفته بود اما او مثل مجسمه میان دستان ایمان خشکش زده بود.
بی‌رمق خودش را روی تخت رها کرد، هنوز نفس‌نفس میزد و قلبش محکم خودش را به قفسه سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. دستش را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست. نمی‌توانست حسی که داشت را بفهمد ترس بود یا هیجان، خشم بود یا لذت؟ نمی‌دانست همه‌چیز گنگ بود اما چرا از اینکه ایمان بوسیده بودش ناراحت نبود؟! چرا نمانده بود تا بزند زیر گوشش و بازخواستش کند و فقط از شدت خجالت از اتاق بیرون پریده بود. دستش را به صورتش کشید احساس می‌کرد گونه‌هایش هنوز هم سرخ است. گره روسری‌اش را محکم‌تر کرد و از اتاق بیرون آمد.
***
نگاهش را از شیشه ماشین به بیرون دوخته بود، هانا در آغوشش مدام تکان تکان می‌خورد و مجبور بود محکم‌تر نگهش دارد.
- اگه اذیت میشی می‌خوای نگه دارم بشونیش صندلی عقب؟
سرش را برگرداند و به هانا نگاه کرد. هنوز هم خجالت می‌کشید مستقیم به ایمان نگاه کند. آرام جواب داد:
- نه همینجوری راحتم.
- پس مراقب باش.
سر تکان داد و دست دور دخترک محکم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
دستانش را درهم قلاب کرده بود و با حلقه در انگشتش بازی می‌کرد. حلقه کمی تنگ بود و روی انگشتش رد انداخته بود اما همین رد را هم دوست داشت، وقتی که نشانه‌ی تعهدش به مردی بود که حالا بغل دستش نشسته بود و هر از گاهی بر می‌گشت و نگاهش می‌کرد. منا روی مبل کناری‌اش نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. دیدن خجالت منا برایش تازگی داشت با صدای پدر ایمان نگاه از منا گرفت.
- ببینید من همین یه دختر رو دارم که ته‌تغاری و عزیز دل منه براش آرزوهای زیادی دارم ولی توی قضیه ازدواج نظر خود دخترم مهمه.
لبش به لبخند تلخی باز شد او هم روزی عزیزدردانه پدرش بود و برایش آرزوهای زیادی داشت؛ اما... .
پدر داماد که مرد میانسال و بسیار اتو کشیده‌ای بود، در جواب حرف‌های او سر تکان داد و گفت:
- بله دیگه از قدیم هم گفتن هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد پسر من هم دَندش نرم چشمش کور باید دل دختر شما رو به دست بیاره.
دستانش محکم مشت شد هیچ‌کَس برای داشتن او تلاش نکرده بود یکی با زور او را به دست آورده و ایمان حتی نخواسته بود که دلش را به دست بیاورد. اشک در چشمانش جمع شد. سرش را پایین انداخت کارش به جایی رسیده بود که به منا حسادت می‌کرد؟! انگار که تمام حسرت‌هایش حالا داشت نمود پیدا می‌کرد. دست ایمان روی دستانش نشسته بود و کمی قوت قلب بود برایش. اینکه می‌دید ایمان هم احساس بد او را درک می‌کند و هوایش را دارد و با نگاهش از او می خواهد که آرام باشد. سرش را به‌سمت ایمان چرخاند، لبخند دلگرم کننده‌ای روی لبش نشسته بود. ناخودآگاه لبخند زد ایمان می‌توانست در بدترین شرایط هم آرامش کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
جلوتر از ایمان حیاط را طی کرد. هانا در آغوشش به خواب رفته بود. جلوی در ایستاد تا ایمان برسد و در را برایش باز کند. کمرش از سنگینیِ وزن دخترک درد گرفته بود. شاید هم حجم حسرت‌هایش آنقدر زیاد شده بود که کمرش را خم کند.
- چرا اینقدر تند میری، یه‌کم صبر می‌کردی با هم می‌رفتیم خب.
دخترک را کمی بالا کشید. دستانش بی‌حس شده و پیشانی‌اش به عرق نشسته بود. ایمان در را باز کرد و دستش را پشت کمر او گذاشت وارد خانه که شد یک‌راست به‌سمت طبقه بالا رفت. دخترک را داخل اتاق خودش خواباند و از پله‌ها پایین آمد. سرش درد می‌کرد و بعید می‌دانست با افکاری که در سرش جولان می‌داد خواب به چشمانش بیاید. می‌خواست قرصی بخورد و بخوابد، شاید این‌طور از شر افکار مزاحمش هم راحت می‌شد. وارد آشپزخانه که شد ایمان را دید روی صندلی نشسته و پیشانی‌اش را به دستش تکیه داده بود. با شنیدن صدای قدم‌های او سرش را بلند کرد و نگاهش کرد. بدون اینکه به او نگاه کند به‌سمت یخچال رفت و برای خودش آب ریخت. قرص خواب‌آورش را با آب قورت داد و لیوان را آب زد. متوجه بود که ایمان حرکاتش را دنبال می‌کند انگار که می‌خواست چیزی بگوید و منتظر فرصت مناسب بود. لیوان را در آبچکان گذاشت و برگشت تا از آشپزخانه بیرون برود که ایمان صدایش زد. لحظه‌ای چشمانش را روی هم گذاشت، درد سرش هیچ‌جوره قطع نمی‌شد. برگشت و نگاهش کرد.
- میشه حرف بزنیم؟
بی‌آنکه چیزی بگوید پشت میز نشست و منتظر شد تا حرفش را بزند. شاید تا حرف او تمام می‌شد قرصش اثر می‌کرد و سردرد او هم بهتر می‌شد.
- من می‌خواستم یه چیزی بهت بگم، ببین ما دیگه نمی‌تونیم این‌طوری زندگی کنیم یعنی درست نیست که... من می‌خواستم اگه تو هم راضی باشی... .
صدای زنگ موبایل ایمان صحبتش را قطع کرد. هوفی کشید الان چه موقع زنگ زدن بود؟! سرش را به ساعد دستش تکیه داد و به صحبت ایمان با شخص مجهول گوش کرد.
- سلام خانوم... !
- چی‌شده؟
- ای بابا آخه چرا؟
- باشه الان خودم رو می‌رسونم. خدانگهدار.
اخم‌هایش را درهم کشید. ایمان می‌خواست این موقع شب کجا برود؟ ایمان از پشت میز برخاست. او هم به تبعیت از ایمان ایستاد.
- ببخشید عزیزم... مثل اینکه حال شهین خانوم خوب نیست احسان و الهام هم نیستن ببرنش دکتر من باید برم پیشش.
اصلاً حس خوبی به آن زن نداشت؛ اما نمی‌خواست که اتفاقی برایش بیُفتد.
- چش شده؟ می‌خوای من هم باهات بیام؟
ایمان دستش را دور کمر او انداخت و گفت:
- نمی‌دونم عزیزم... من میرم اگه چیز مهمی بود بهت زنگ می‌زنم.
خودش را روی صندلی رها کرد. ذهنش درگیر صحبت نیمه‌کاره ایمان بود و دلش از بوسه‌ی ایمان بر روی پیشانی‌اش در تلاطم. دستش را روی قلبش گذاشت. در عین نگرانی آرام بود، لبش را گزید چه اتفاقی داشت بین او و ایمان می‌افتاد؟! چه بلایی داشت سر قلبش می‌آمد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
بوی عطر ایمان را احساس می‌کرد. دستی صورتش را نوازش می‌کرد. موهای روی پیشانی‌اش را، چشمانش را، گونه‌هایش را و در آخر لب‌هایش را. خواب بود یا نبود؟ رؤیا بود یا واقعیت را نمی‌دانست؛ اما لذت می‌برد از حرکتِ دستی که نرم و آرام روی لب‌هایش کشیده می‌شد. چشمانش را آهسته گشود. چشمانش تار بود چندبار پلک زد. ایمان روی تخت کنارش نشسته بود. در بین خواب و بیداری لبخندی زد. تکانی خورد تا بلند شود.
- سلام اومدی؟
ایمان دستش را عقب کشید و گفت:
- سلام.
روی تخت نشست و آباژور کنار تخت را روشن کرد تا بهتر ببیندش. در تاریک و روشن اتاق به چهره ایمان خیره شد. چشمانش سرخ و خیس بود ته دلش لرزید.
- اتفاقی افتاده؟
ایمان لبخند خسته‌ای زد و جواب داد:
- نه عزیزم هیچی نشده نگران نباش.
کمی از حضور ایمان در اتاقش و بالای سرش گیج شده بود، به‌خصوص اینکه ایمان مثل همیشه‌اش نبود و یک چیزی ایراد داشت انگار.
- حال شهین خانم خوب بود؟
ایمان چشمانش را با دستانش فشرد و خسته جواب داد:
- اون حالش از من هم بهتر بود.
متعجب به ایمان نگاه کرد حالش خوب بود؟ دستش را روی دست ایمان گذاشت، تنش داغ بود. حالش خوب نبود. ته دلش لرزید. یک چیزی شده بود.
ایمان چشمانش را گشود. آنقدر خواهش نگاهش واضح بود که جا خورد.
- حالت خوبه ایمان؟
سرش را تکان داد که نه، اخم‌هایش را درهم کشید چرا خوب نبود اتفاقی افتاده بود که نمی‌خواست بگوید؟!
- تو خوب نیستی ایمان چی‌شده؟
- هیچی.
لبش را زیر دندانش گرفت. دستش را روی گونه ایمان گذاشت. ته‌ریشش کف دستش را قلقلک می‌داد. سرش را کمی بالا آورد حالا چشم در چشم بودند.
- خوب نیستی ایمان آروم نیستی.
دست ایمان بر روی دست او که روی گونه‌اش بود نشست و دست دیگرش دور کمرش حلقه شد و او را به تن خودش چسباند و کنار‌ گوشش لب زد:
- فقط تو می‌تونی من رو خوب کنی، فقط تو می‌تونی آرومم کنی.
منظورش را فهمیده بود و تنش گر گرفته و تپش‌های قلبش به اوج رسیده بود. آب دهانش را قورت داد. گلویش خشک شده بود، باید آرامش می‌کرد؟ می‌توانست یک امشب را بی‌خیال خاطراتش شود؟! می‌شد زن سرکوب شده درونش را از زیر خاکسترهای رویاهایش بیرون بکشد؟!
باید می‌توانست که همین یک امشب را برای ایمان زن باشد و آرامش کند این را به ایمان مدیون بود.
***
آرام غلتی زد و روی تخت جابه‌جا شد. دوست داشت حرف بزند دوست داشت حرف‌های ناتمام ایمان را بشنود؛ اما نفس‌های منظم و عمیق او نشان از خوابیدنش می‌داد. کاش او هم خواب به چشمانش می‌آمد. روی تخت نشست و به ملحفه‌ای که دورش پیچیده شده بود چنگ زد. نزدیک اذان بود باید دوش می‌گرفت و بعد نمازش را می‌خواند. آرام از جایش برخاست و لباسش را از پایین تخت برداشت و به حمام رفت. از میان بخارهای نشسته روی آینه به تصویر خودش نگاه کرد، کمی گیج و کمی رنگ پریده بود. دیشب به خودش ثابت کرده بود که اگر بخواهد می‌تواند گذشته‌ها را کنار بگذارد، که اگر بخواهد می‌تواند زن باشد و زنانگی کند؛ اما نمی‌دانست چرا حالش خوب نبود، نه اینکه بد باشد؛ اما بی‌حس بود انگار، یک بی‌حسی مطلق شبیه به دست و پا زدن در هوا. پس از آن‌ همه ترس و وحشتی که دیشب از سر گذرانده بود این بی‌حسی شاید برای کسی مثل او که آن اتفاق شوم را تجربه کرده بود عادی بود. شانه‌اش را بالا انداخت بی‌حسی حداقل از حس‌های بد بهتر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
902
13,048
مدال‌ها
2
با حرکت ظریفی موهایش را پشت گوشش فرستاد. بخاری که از چای بلند می‌شد بوی خوش بیدمشک را به مشامش می‌رساند. دستش را برای برداشتن نان دراز کرد که همان موقع دست ایمان هم به‌سمت نان‌های برش خورده در سبد رفت. دستش را عقب کشید و فوری به ایمان نگاه کرد. مثل چند دقیقه قبل نگاهش را از او می دزدید جایشان عوض شده بود انگار، به جای او ایمان خجالت می‌کشید؟! بی‌حوصله کمی شکر در استکان ریخت و همی به چایش زد. اصلاً نمی‌دانست که در صبح چنین روزی چه رفتاری باید داشته باشد. فکر کرد، کاش مادرش یا حداقل سیما بودند که یادش بدهند در چنین روزی چه رفتاری باید داشته باشد.
- آم میگم اگه دوست داشته باشی می‌تونی وسایلت رو بیاری توی اتاق من.
دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و به ایمان نگاه کرد. حرفش را چه باید تعبیر می‌کرد؟ اینکه او را به عنوان همسر واقعی‌اش پذیرفته‌ بود و می‌خواست کنارش باشد؟! پوست لبش را با دندان جوید.
- ولی توی اتاقت که پر از وسیله‌ست.
ایمان دستش را به پیشانی‌اش کوبید و گفت:
- آخ ببخش حواسم نبود عیبی نداره صبر کن عصری خودم میام وسایل رو جابه‌جا می‌کنیم.
پس از زدن حرفش برخاست و با پوشیدن کتش از آشپزخانه خارج شد. مات و مبهوت به راه رفته ایمان خیره بود. باورش نمی‌شد یعنی ایمان می‌خواست وسایل الهه را از اتاقش بیرون ببرد؟! انگار باید باورش می‌شد و این تغییرات ایمان را می‌پذیرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین