جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,874 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
زهرخندی به لبم نشست، نالیدم:
-‌ چه کنم فروزان؟ تو بودی چه می‌کردی؟ حاضر بودی سرنوشت مادرمان را تکرار کنی؟ چاره‌ای برایمان نمانده بود. خواستم بروم و همه از دست من راحت شوند آن هم که نشد.
با آستینش صورتش را پاک کرد و گفت:
-‌ پدر چطور پیدایت کرد؟ از کجا فهمیده بود؟
-‌ نمی‌دانم! به گمانم حین فرار کردن مرا دیده و تعقیبم کرده بود.
سری با تاسف تکان داد و گفت:
-‌ چرا صبر نکردی فروغ! خودت را بیچاره کردی. حالا پدرت را سر دنده لج انداختی.
بغضش شکفت و آرام گریست، چشمان بی‌رمقم را فروبستم. آنقدر حالم خراب بود که نمی‌خواستم به اتفاقات بعد از آن بیاندیشم. تب و لرز داشتم. گاهی از شدت گرما دانه‌های درشت عرق روی پیشانیم می‌نشست گاهی از شدت سرما بدنم را رعشه می‌گرفت. روی زمین مچاله شدم و سایه‌ی خواب روی تن بی‌جانم نشست. هیچ نمی‌دانم چقدر در اغماء بودم که کسی بدنم را تکان داد و با صدای فروزان چشم گشودم:
-‌ فروغ... فروغ!
ناله‌ای از پشت لب‌های بسته‌ام بیرون جست. از زیر شکاف پلک‌هایم تصویر محو او را می‌دیدم که پشتش دریایی از نور بود.
دوباره تکانم داد و گفت:
-‌ بیدارشو فروغ! بیدارشو به اتاقت برویم تا از این بدتر نشدی.
حرف فروزان اندکی مبهم بود و به حتم من در تبی از آمیخته به هذیان می‌سوختم. او دوباره محکم تکانم داد و گفت:
-‌ بلندشو.
سپس ادامه داد:
-‌ بهجت! می‌شود بیای او را بلند کنیم حالش خوش نیست.
چشم بر هم زدم. آنقدر بدنم بی‌جان بود که توان تکان خوردن نداشتم گویی تنم به زمین چسبیده بود. طولی نکشید که زیربغلم را گرفتند و به زور مرا از روی زمین جدا کردند. بی‌جان و بی‌رمق نشستم و نالیدم:
-‌ مرا به حال خودم بگذارید، حالم خوش نیست.
صدای گرفته و بض‌آلود فروزان آمد که گفت:
-‌ بلندشو فروغ به اتاقت برویم. به بابا خبردادم حالت خوش نیست، از خر شیطان پایین آمده است زودباش تا پشیمان نشده.
به زور با کمک آن‌ها سرپا ایستادم اما گویی از تمام بدنم وزنه‌های سنگین آویزان بود. آن‌ها به زور مرا به جلو بردند. بهجت نالید:
-‌ آخر دیگر بلا نمانده به سر خودتان نیاورید. فروغ‌خانم از شما بعید است شما که دختر عاقلی بودید. چه به روزتان آمده است؟ از آن زمان که با ارسلان‌خان نامزد کرده بودید عقل و هوشتان را از دست دادید. مثل مجنون‌های افسار گسیخته رفتار می‌کنید. به خدا که شما را سحر و جادو کردند.
فروزان نالید:
-‌ سحر و جادو کجا بود؟ عشق عقل و هوشش را جویده. خواهر بدبخت من مجنون یک عشق بی‌سرانجام شده که آخر هم می‌ترسم جانش را در این راه فدا کند.
بهجت غرید:
-‌ من می‌دانم مادر ارسلان‌خان در کار سحر و جادو بود. مگر ندیدید چطور سرهنگ مثل برده مطیع و فرمانبردارش بود. از آن زمان که فروغ‌خانم دست رد بر سی*ن*ه ارسلان زد حال و روزش خوش نشد. یا پدرتان بهانه می‌گرفت و در خانه جنگ و جدال و دعوا را می‌انداخت یا فروغ خانم کز می‌کرد گوشه‌ی اتاقش و بی‌دلیل اشک می‌ریخت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به زور گام‌های لرزانم را به جلو راندم ‌و با اصرار فروزان از پله‌های انباری بالا رفتم. آفتاب ظهرگاهی چشمانم را زد. فروزان دستش را دورم حلقه زد و گفت:
-‌ بریم فروغ.
به زور گام‌های کشیده‌ام را تکان دادم و نالان به جلو رفتم. هر از گاهی از شدت حال بدم می‌نشستم و با اصرار بهجت و فروزان از جا برمی‌خاستم تا عمارت چند قدم پا پیش می‌گذاشتیم باز با همان حال رقت‌بار می‌نشستم. تا زمانی که به عمارت برسیم گویی صدبار جان از تنم بیرون کشیدند و به تنم برگرداندند. به اتاق که رسیدم با صورت روی تختم ولو شدم و در آن فرو رفتم. تخت نرم و گرمم که تا آن‌زمان نعمت بودنش را به چشمم نمی‌آمد.
فروزان پتو را رویم کشید و ملتمس به بهجت گفت:
-‌ حداقل جوشانده‌ را که قدغن نکرده است! فقط گفته از دکتر و دارو و علاج محروم است. تو را به جدت بهجت یک جوشانده‌ای بیاور که تبش را پایین بیاورد.
بهجت مستاصل گفت:
-‌ چه کنم دستور آقاست. خودتان می‌دانید که الان به آشپزخانه سر بزند و بداند برایش چیزی آوردم سرم را گوشت تا گوشت می‌برد.
فروزان ملتمس گفت:
-‌ بهجت التماست می‌کنم. ببین فروغ بیچاره چه حالی دارد! هرطور شده یک کاری بکن.
بهجت با اکراه نالید:
-‌ سعیم را می‌کنم. بگذارید پدرتان از خانه بیرون برود.
سپس از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد. صدای قدم‌های فروزان را در اتاقم می‌شنیدم. انگار این‌بار هردوی ما را حبس کرده بود. زیر پتویم مچاله شدم و بی‌رمق و بی‌جان دوباره در اغماء فرو رفتم.
دستی شانه‌ام را تکان داد. چشم باز کردم. فروزان بالای سرم بود با همان صدایی که از گریه گرفته بود نالید:
-‌ فروغ بلندشو این را بخور.
چشمان بی‌رمقم را باز کردم. فروزان لیوانی که مملو از محلولی زرد رنگ بود و بخاری از آن می‌جست را در دست داشت و با نگرانی نگاهم می‌کرد.
به زور به کمکش نیم‌خیز شدم درحالی که تمایل زیادی به خواب داشتم. به زور دمنوش داغ و تلخ و بدطعم بهجت را نوشیدم و دوباره سر جایم دراز کشیدم. تنم از شدت گرمای دمنوش داغ کرده بود و دانه‌های درشت عرق از تن و بدنم بیرون می‌جستند.
فروزان روسری را در حمام خیس کرده بود و پی‌درپی با آن پیشانی و دست و پایم را خنک می‌کرد تا بالاخره هوش از سرم پرید.
چشم که باز کردم هنوز حالم همان‌طور بود. به زور غلتی زدم. تمام موهای سرم خیس شده بودند. هوا تاریک شده بود، فروزان در تاریکی اتاق روی زمین دراز کشیده بود و نور ملایم مهتاب از پشت شیشه تراس اندکی اتاق را روشن می‌نمود تا جثه‌ی او را بهتر ببینم. به سختی تکانی خوردم و از جایم نیم‌خیز شدم. گویی سرم به سنگینی هندوانه بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
نفس‌‌هایم در سی*ن*ه گره می‌خوردند. او را دیدم که دورتر از تراس، کنار کمد لباس‌هایم، زیر نور رنگ پریده مهتاب، روی فرش کوچک ابریشمی اتاق مچاله شده بود و به خواب رفته بود. به زور تکانی به خود دادم و پتویم را از سر تخت برداشتم و از آن بیرون جستم. با گام‌های کشیده به سویش رفتم و پتویم را رویش کشیدم. مظلومانه به خواب رفته بود و دستش را زیر سر گذاشته بود. حالش دلم را به درد آورد و احساساتم را جریحه‌دار کرد. کنارش نشستم. آه بلندی کشیدم. ای کاش مادرم زنده بود که حداقل میانجیگری او را پیش پدرم می‌کرد و او را از سایه‌ی شوم من جدا می‌کرد. قلبم از درد این خیال شکست. اشک در چشمان سوزانم جوشیدند. دستم را زیر سرش فرو بردم و به آرامی سرش را روی پایم گذاشتم. از نور کم‌رمق مهتاب صورت مظلومش را تماشا کردم. اشکم از کنار بینی‌ام راه گرفت. موهایش را به آرامی نوازش کردم. سرم را به کمد تکیه دادم. پشت هم اشک‌هایم سرریز می‌کردند. در همان لحظه فروزان به یکباره از خواب پرید و هین کوتاهی کشید و نیم‌خیز شد و بهت‌زده نالید:
-‌ فروغ!
میان گریه نالیدم:
-‌ مرا ببخش خواهرم. تو را هم به جهنم خودم کشیدم.
او کنارم نشست و دستش را روی پیشانیم گذاشت و نگران گفت:
-‌ حالت خوب است؟ تو را به جان فروزان گریه نکن.
سپس سراسیمه از جا برخاست و به کنار تختم رفت و با خش‌خش پلاستیکی برگشت و لقمه‌نانی پیچیده را مقابلم گرفت و گفت:
-‌ این را بخور. از صبح جز آن جوشانده چیزی نخوردی.
چهره برگرداندم و نالیدم:
-‌ نمی‌خورم خودت بخور.
او به زور لقمه را در دستم گذاشت و گفت:
-‌ من شام خوردم. تو خواب بودی و پدر در را باز کرد و مرا به سر میز برد. پنهانی از چشم او لقمه‌ نانی برداشتم تا تو هم بخوری.
به زور و اصرار او درحالی که گویی راه گلویم بسته بود، گاز کوچکی به آن زدم. با کف دستم چشمان خیسم را پاک کردم. هنوز بدنم بی‌جان بود. او گفت:
-‌ به تختت برگرد و بخواب. گریه نکن. درست می‌شود بالاخره.
سر روی زانوانم گذشتم و حرفی نزدم. او شانه‌ام را فشرد. هردو در غم خود فرو رفته بودیم که سایه‌ای تاریک نور مهتاب را پوشاند و صدای تقه‌ای هردوی ما را از جا پراند. فروزان هین بلندی کشید و از ترس تکان خورد. هردو سراسیمه نگاهمان را سر به سوی صدا چرخاندیم. سایه‌ی تاریکی در تراس در رقص بود. فروزان نگاه هراسناکش را به من دوخت. نگاه بی‌رمق و خیسم روی جثه‌ی او ثابت بود. با دیدن حمید نگاهش آرام شد و نفس راحتی کشید و گفت:
-‌ این مردک چرا مثل دزد شبگرد بی سر و صدا می‌آید! زهره‌ام برید.
نگاه دلگیر و سردم را به او دوختم. فروزان از جا برخاست و در را باز کرد و حیران گفت:
-‌ حمید! زهره‌ام برید این چه طرز آمدن است؟
حمید قدمی جلو آمد و لبخندی جادویش را به لب راند و متعجب گفت:
-‌ فروزان؟! اینجا چه می‌کنی؟ فروغ کجاست؟
فروزان جثه‌اش را از مقابل در تکان داد و سر به سوی من چرخاند. حمید نگاهش روی حال ویران من افتاد که کنار کمد زانوی غم بغل کرده بودم. نگاه سرد و بی‌حالم را از او برتافتم. او با دیدنم جلو آمد و حیران گفت:
-‌ فروغ؟ این چه حالی است؟ چه شده است؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بی‌آنکه نگاهش کنم به نقطه نامعلومی زل زدم و جوابش را ندادم. فروزان دلگیر غرید:
-‌ چه شده؟ خودت تماشا کن ببین عشق تو چه بر سر خواهر من آورده است! آن روزهایی که ما می‌گفتیم این راه به ترکستان است یک گوشتان در و یکی دروازه بود. حالا با چشمانت آب شدن خواهرم را ببین!
حمید سراسیمه نزدیکم شد و مقابلم نشست. نگاه مضطربش در نگاه دلگیر و پردردم گره خورد. دستم را گرفت و گفت:
-‌ فروغ! چه شده است؟ چرا رنگ و رویت پریده و بی‌حالی؟
دستم را با دلخوری از دستش کشیدم و با صدایی که به زور از ته حلقم بیرون می‌آمد دلگیر گفتم:
-‌ زود آمدی حمید! برو و هرزمان که انقلابت پیروز شد بیا! البته اگر آن زمان چیزی از فروغ مانده باشد.
مقابل نگاه بهت‌زده‌اش به زور و سختی از روی زمین بلند شدم. بازویم را گرفت، آن را وحشیانه از دستش کشیدم و تلوتلوخوران سوی تختم رفتم. آهسته صدایم کرد:
-‌ فروغ!
سپس رو به فروزان گفت:
-‌ این چه حالی است که او دارد؟! چرا تو در اتاقش هستی؟ چه بلایی بر سرش آمده؟
فروزان دلگیر گفت:
-‌ می‌بینی‌که چه روزگاری داریم. هرروز بدبختی دامان رو می‌گیرد. حالا هم پدر گفته است که باید با اولین خواستگارش ازدواج کند.
حمید نفسش را با ناراحتی بیرون راند و دستی به موهایش کشید. به سوی تختم رفتم و پشت به او رقت‌بار مچاله شدم. اشک‌هایم دوباره راه گرفتند و از استخوان بینی‌ام می‌چکیدند. بغض‌آلود نالیدم:
-‌ برای همیشه از اینجا برو! دیگر بیشتر از این توان تقلا زدن ندارم. خسته شده‌ام. دیگر توان... .
بغضم در گلویم شکفت و حرفم ناتمام ماند. صدای گریه‌ی ضعیفم سکوت تلخ و سنگین اتاقم را شکست. صدای بسته شدن در تراس آمد. چند دقیقه‌‌ای که از گریه کردنم گذشت و آرام شدم، غلتی زدم و او را دیدم که هنوز در تراس بود و با فروزان مشغول صحبت بود. هر از گاهی آشفته دستی به موهایش می‌کشید و از دور به من زل می‌زد و فروزان که با چهره‌ای دلگیر دست‌هایش معترض در هوا می‌لرزیدند گویی او را بازخواست می‌کرد. او سری سرسنگین تکان داد و مقابل در تراس ایستاد و از پشت شیشه در مرا که روی تختم مچاله شده بودم نگریست. غلتی زدم و پشت به او کردم درحالی که هنوز سیل اشک‌هایم جاری بودند. نمی‌دانم چه مدت گذشت با صدای بسته شدن در تراس، بی‌رمق سر چرخاندم و به چهره نگران و اخم‌آلود فروزان چشم دوختم. فروزان کنار تختم نشست و موهایم را نوازش کرد و غمگین نالید:
-‌ کاش همان شب با او فرار می‌کردی فروغ!
با دلخوری نالیدم:
-‌ به کجا؟ مگر عمورضا یک عمر از دست پدر متواری نبود؟ مگر رهایش کرد؟ سایه‌ به سایه به دنبالش بود و عذابش داد. حالا با ما چه می‌خواست بکند؟ برای او پیدا کردن ما کاری ندارد.
فروزان دلگیر زیر لب نالید:
-‌ نمی‌دانم.
اندکی کنار رفتم. کنارم دراز کشید و هردو در سکوت تلخ و دردناک خود اسیر بودیم، کمی بعد نالیدم:
-‌ حمید چه گفت؟
او از او صدایی نیامد. دانستم خوابش برده است. تا زمانی که خواب سنگینی‌اش را روی چشمانم بیاندازد در افکار آشفته‌ام دست و پا زدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
صبح که چشم گشودم اندکی حالم بهتر از دیروز بود اما هنوز بدنم بی‌رمق و کرخت بود. فروزان در اتاق نبود. تنها سینی دمنوشی از زیر در به داخل اتاق آمده بود. از جا برخاستم. سرم هنوز گیج و منگ بود و دردی در آن هر از گاهی تیر می‌کشید. با فکر این که یک صبح رنج‌آور دیگری شروع شده بود و باز من زنده بودم، اوقاتم تلخ شد. کاش مرگ می‌آمد و جانم را یکباره می‌ستاند و مرا از این عذاب بی‌پایان نجات می‌داد.
از جا تلوتلوخوران برخاستم و به حمام رفتم شیر آب را باز کردم و چند مشت آب سرد به صورتت گداخته‌ام. از تماس سردی آب با صورتم درد خفیف در پوستِ صورتم، رنجورم ساخت و پیوسته موهای‌تنم مورمور می‌شد.
از حمام بیرون آمدم که صدای چرخش کلید در در قلبم را از جا کند. در که باز شد هیبت پدر رعشه بر جانم انداخت. با همان صورت سرد و غضبناک همیشگی به چهره‌ام زل زد و گفت:
-‌ گیس‌بریده، لباست را می‌پوشی و همین الان همراهم می‌آیی!
ته قلبم از حرفش خالی شد. بسان قربانی بودم که وقت قربانی شدنش فرا رسیده بود. دیگر حال خودم را نمی‌دانستم گویی در دلم رخت می‌شستند. می‌خواستم به پایش بیافتم و التماسش کنم اما دیگر سودی به حالم نداشت. آب از سرم گذشته بود.
آب دهانم را به زور قورت دادم و با حالی زار و نزار پیش رفتم. نگاهم به صورت ترشروی و عبوس پدرم بود. بازویم را در چنگ گرفت، مچاله شدم و اندکی خود را عقب کشیدم. بی‌رحمانه مرا به دنبال خود کشید چون کودکی پشت سرش ناچار می‌دویدم. مرا از عمارت بیرون انداخت و با تحکم گفت:
-‌ برو و سوار ماشین شو!
هرلحظه ته دلم خالی و خالی‌تر می‌شد. هوا گرفته بود و باد سردی می‌وزید. سر گرداندم و نگاهم به ماشین کادیلاک مشکی احمدآقا افتاد. چون برده‌ی فرمانبر سر به زیر انداختم و از سر ترس راهی که می‌گفت را پیش گرفتم. در دلم گویی رخت می‌شستند. ترسان و لرزان به جلو گام برمی‌داشتم و پدرم نیز از پی من چون پلنگی که شکارش را تعقیب می‌کرد، پیش می‌آمد.
هیچ نمی‌دانستم در سر پدرم چه می‌گذرد! صبح به این زودی فروزان را به کجا فرستاده است؟ مرا به کجا می‌برد. بی‌شک دیگر راهم به ناکجاآباد بود.
بغضی در گلویم باد کرد، به ماشین رسیدم. سر چرخاندم و نگاه ناامیدم را از دور به عمارت دوختم. گویی که بار آخری است به آن می‌نگرم. پدرم به ماشین اشاره کرد و غرید:
-‌ بتمرگ!
داخل ماشین شدم و گوشه‌ی آن کز کردم. کرم پشت فرمان نشسته بود، از دیدن او در ماشین پدر قدری حیرت کردم. پدرم کنارم نشست و بی‌حوصله به کرم اشاره کرد راه بیافتد. دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید و چشمانم را پیوسته نم اشک تر می‌کرد. از پشت شیشه ماشین ناامیدانه به عمارت زل زدم. در سرم سوالات وهم‌آوری می‌تاختند، حالا فروزان از غیاب من چه حالی پیدا می‌کند؟ پدر با من چه کار می‌خواهد بکند؟ قرار است چه به روزم بیاورد؟ نکند قصد دارد مرا بکشد؟ یعنی در این حد دلش سیاه است؟ مرا به کجا می‌برد؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
اشک‌هایم جوشیدند و روی صورتم بی‌صدا راه گرفتند. صدای فین‌فینم سکوت تلخ و دردناک ماشین را می‌شکست. سوال‌ها در گلویم گره خورده بودند اما جسارت بیان آن را نداشتم. سر به زیر افکنده بودم و رقت‌بار در خودم مچاله بودم و می‌گریستم. پدرم هم چون مجسمه‌ای سنگی بی‌تفاوت به روبه‌رو خیره بود و هیچ رحمش بر اشک‌های بی‌صدای من نمی‌آمد. از داخل دل شهر عبور کردیم و عاقبت مقابل کوچه‌ای پهن ماشین از حرکت باز ایستاد. با تعجب اطراف را نگریستم، خیابانی عریض با خانه‌های مسکونی بود و انتهای آن یک دبستان قرار داشت. گیج و منگ از شیشه پنجره به اطراف نگریستم جسته و گریخته چند زن با چادرهای رنگی دست کودکانشان را گرفته بودند و به مدرسه می‌بردند. تعدادی هم پسر بچه‌ی مدرسه‌ای با سرهای از بیخ تراشیده بعضی‌ها با کوله‌پشتی و بعضی‌ها با پلاستیک‌های مشکی حاوی کتاب جسته و گریخته وارد مدرسه می‌شدند. ذهنم عاری از هرگونه خیال بود و بیشتر گیج و مبهوت فقط به آن‌ها زل زده بودم. صدای پدرم رعشه بر اندامم انداخت:
-‌ بگو او را بیاورند و این قمه را به او بده!
هری دلم فرو ریخت، مات و حیران پدرم را نگاه کردم که چاقوی کوچکی را از جیب لباسش بیرون آورد و سوی کرم گرفت. عرق سردی از پشتم روان شد. با خود می‌اندیشیدم قطعاً این چاقو قتاله من خواهد بود. کرم معطل نکرد و چاقو را گرفت و از مشین بیرون جست. با نگاهم او را تعقیب می‌کردم خدا می‌داند در آن لحظات چه بر من می‌گذشت؛ گویی هزاران بار مرا کشتند و زنده کردند. او را با نگاهی وحشت‌بار تعقیب کردم که سوی ماشین فولکس مشکی رفت و سر در شیشه آن فرو برد و مدتی به همان حال بود. ناخن‌هایم را در کف دستان سردم فرو کرده بودم. وحشت‌زده با نفس‌هایی که به شمار افتاده بود صورت بی‌رحم سرد پدرم را پاییدم که بی‌هیچ عکس‌العملی فقط به روبه‌رو خیره بود. جان بر لبم رسید بود. او معطل نکرد و در را باز کرد و حین پیاده شدن با تشر به من گفت:
-‌ پیاده شو!
از ترس به یکباره چشمانم به سیاهی شب شدند. سر جایم میخکوب بودم. ضربان قلبم غوغا به پا کرده بود و چون بیدی در پنجه‌ی باد آشکارا می‌لرزیدم. پدرم سر خم کرد و با چشمان بی‌رحمش به من نگریست و گفت:
-‌ گفتم پیاده شو!
با صدای مرتعشی در حالی که کلمات در گلویم گیر می‌کردند نالیدم:
-‌ تو... را... به خدا... .
چون پلنگی خشمگین حمله کرد و چنگ به بازویم انداخت و مرا بیرون کشید. زانوانم را لرز گرفته بود و مثل ابر بهار می‌گریستم. حال رقت‌بارم را تماشا می‌کرد اما هیچ دلش به رحم نمی‌آمد. اشاره به روبه‌رو کرد و گفت:
-‌ حالا تماشا کن تقاص کارت چیست!
از دور فولکس را نشانه گرفت. در فولکس باز شد و مردی تنومند با هیبت جاهلان لات و لوت‌های شهرنو از آن پیاده شد. خوب که نگاه کردم صفدر را دیدم. چاقویی که پدرم به کرم داده بود در دستش بود. کرم هم آن دورتر ایستاده بود. صفدر روی چرخاند و از دور به ما زل زد. یک آن خودم را باختم. با چشمانی از حدقه بیرون جسته پدرم را نگریستم. صفدر سوی مدرسه رفت و پشتش را به دیوار مدرسه تکیه داد و کف یک پایش را به دیوار چسباند و منتظر ماند. قلبم چون طبل پر صدایی مشت می‌کوفت و جز صدای نفس‌های به شمار افتاده‌ام چیزی را نمی‌شنیدم. پدرم شانه‌ام را سخت فشرد و مرا تکان داد و با خشم دست اشاره‌اش را به انتهای کوچه گرفت و گفت:
-‌ آن بچه را ببین! نگاه فروغ! قرار است آن پسرک را آش و لاش کند.
از دور نگاهم به چهره‌ی امیرحسین افتاد که از انتهای کوچه‌ی دبستان بی‌خبر از همه‌جا پیش می‌آمد. سرم شروع به دوران کرد. دنیا پیش چشمم سیاه شد؛ فروریختم و نقش روی زمین شدم.
دیگر حال خودم نبودم، چنگ بر شلوار پدرم زدم و رقت‌بار درحالی که چون ابر بهار می‌گریستم زار زدم:
-‌ تو را به خدا رحم کن! این پسر گناهی ندارد! التماست می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
پدرم خشمگین به صورتم زل زد و با دندان‌هایی که می‌فشرد و از پشت لب‌های گوشتیش برایم دهان کجی می‌کرد، غرید:
-‌ مگر تو به آبروی من رحم کردی فروغ! چطور رحم کنم؟ باز می‌خواستی حیثیت و آبروی مرا بازیچه‌ی عشق و عاشقی پوچ خودت کنی؟!
ضجه زدم و به پای پدرم افتادم و درحالی که زار می‌زدم نالیدم:
-‌ آن بچه گناهی ندارد. رحم کن! هر چه بگویی می‌کنم. فقط بگو این مرد از او دور شود. تو را به ارواح خاک مادر رحم کن. همین یک‌بار! التماست می‌کنم.
با چشمانی که پشت هم پرده‌ی اشک آن را می‌گرفت هراسان به امیرحسین زل زدم که سر به زیر بی‌آنکه حواسش به اطرافش باشد به صفدر نزدیک می‌شد و صفدر که چون گرگ درنده‌ای منتظر او کمین کرده بود و به انتظار اشاره‌ی پدرم بود.
با ضجه‌هایی که دل سنگ را آب می‌کرد ملتمس نالیدم:
-‌ تو را به ارواح خاک آقابزرگ رحم کن! نگذار او را بکشد. دیگر غلط اضافی نمی‌کنم. هرچه شما بگویید انجام می‌دهم فقط به آن بچه رحم کنید.
پدرم با خشم نگاهش را به من دوخت که رقت‌بار به پاهایش آویزان شده بودم و زار می‌زدم و التماس می‌کردم و هر از گاهی هراسان سر می‌چرخاندم و صفدر را آماده و گوش به فرمان پدرم می‌دیدم و امیرحسین را که بی‌خبر از همه‌جا داشت نزدیک می‌شد.
درحالی که صدای گریه‌هایم در کوچه منعکس می‌شد و هق‌هق‌هایم در گلو گره می‌خورد زار زدم:
-‌ تو را به خدا رحم کن! غلط کردم!
پیشانیم را درمانده با ساق پای پدرم تکیه زدم. پدرم خودش را به عقب کشید و من نقش روی زمین درمانده به خاک چسبیدم و اشک می‌ریختم و پیوسته می‌گفتم رحم کند تا بالاخره از یقه ‌ی پشت لباسم گرفت و چون پر کاهی مرا مقابل خود بلند کرد و با چشمانی از حدقه بیرون جسته و با حرص گفت:
-‌ دختره‌ی نمک به حرام! فردا شب خانواده وثوق به خواستگاری می‌آیند. خدایم به خدای است اگر بخواهی با آبروی من بازی کنی. خوب با چشم خودت ببین چه کار می‌کنم.
پشت هم اشک از چشمانم می‌چکید به زور میان هق‌هق گریه‌هایم نالیدم:
-‌ هر... چه... بگویی... انجام... می‌دهم.
پدرم مرا رها کرد و هل داد. دو گام به عقب رفتم. با اشاره سر به کرم فهماند تا صفدر را دوباره سوار ماشین کنند. آن زمان امیرحسین نزدیک شده بود و با دیدن صفدر برای یک لحظه جا خورده بود و سر جایش خشکیده بود.
کرم صفدر را به زور سوار فولکس کرد. از دور امیرحسین را دیدم که از ترس و وحشت چون صاعقه زده‌ای خشکیده بود و بعد بی‌آنکه حواسش از دور به من باشد چون قرقی فرز و تندی دوان‌دوان خودش را به مدرسه رساند و به درون آن پناه جست و فرار کرد. آه... پسرک بیچاره! خدا می‌داند که چقدر از دیدن صفدر وحشت کرده بود. کاش می‌توانستم به سویش بروم و بگویم به قیمت جانم هم که شده نمی‌گذارم بلایی بر سر تو بیاید.
اشک‌هایم چون سیل از صورتم جاری بودند. در دلم از دیدن آن صحنه و فرار امیرحسین آتشی بر پا شده بود. این که زندگی من آتش به همه چیز زده بود، از خودم بیزار بودم و از ته قلبم آرزوی مرگ داشتم.
چشمان اشک‌آلود و خیسم را به چهره‌ی عبوس و چشمان زاغ پدرم دوختم. حرف آن شب حمید بر سرم مشت می‌کوفت:《 امیدوارم تاوان این کارت را با پشیمانی یاد نکنی.》
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آتش پشیمانی و حسرت بر دلم سر کشید که چرا آن شب مانع از آن شدم که حمید و تشکیلاتش پدرم را نابود کنند. او مرد بی‌رحمی است که برای انتقامش از تجربه‌ی تلخ یک عشق نافرجام و حسادتش به عمورضا از هیچ سنگدلی دریغ نکرد. حالا با تمام وجودم از نجات جان او پشیمان بودم. او پدر من نبود و دیگر هرگز به چشم یک پدر و هم‌خون او را نخواهم دید.
پدرم نگاه غضبناکش را به من دوخت و در ماشین را باز کرد و به چهره‌ی از گریه سرخ شده من زل زد. نگاه تلخ و خصمانه‌ام را از او برداشتم و سوار ماشین شدم. پدرم کنارم نشست. با سری که درد می‌کرد و حالی ویران کنج اتومبیل کز کردم و در ماتم خودم غرق شدم. دیری نپایید که کرم داخل شد. با دیدن او دندان‌هایم را طوری به هم فشردم که از ریشه تیر کشیدند. به خون او بیش از پدر تشنه بودم. دلم می‌خواست به او حمله می‌کردم و با دندان‌هایم تار و پود گلویش را از هم می‌دریدم که چطور از اعتماد من سوء استفاده کرده و به بهای چندرغاز تمام راز مرا به او فروخته بود و با همکاری پدرم از امیرحسین به عنوان طعمه برای سر خم کردنم استفاده کرده بودند. نگاه تیز من از آینه به کرم گره خورد. بی‌هیچ واهمه‌ای از پدر از زیر دندان‌های به هم فشرده با حرص غریدم:
-‌ مردک مزدور و بی‌همه‌چیز!
پوزخند تمسخربارش آتشم زد. ای کاش آنقدر قدرت داشتم که او را نیست و نابود می‌کردم. تا زمانی که برسیم درحالی که قلبم از خنجر بی‌مهری‌های و بی‌رحمی‌ها تکه‌پاره شده بود به خود می‌پیچیدم و آرزوی مرگ می‌کردم.
سپس در ماشین را با حرص باز کردم و به بیرون پریدم. پدرم از ماشین پیاده شد و نگاه خیره‌اش را به صورت پرخشمم دوخت. نگاه تلخ و سردم را به او دوختم. دیگر در چشم من او یک پدر نبود. دشمنی بود که سایه‌اش بالای سرم گران می‌آمد. تمام محبت پدر و فرزندی دیگر از قلبم خالی شده بود. از ته قلبم برای او آرزوی مرگ می‌کردم. نگاه تلخ و دلگیر هردوی ما به هم گره خورده بود. زیرلب با صدای ضعیفی نالیدم:
-‌ هیچ‌گاه مردی به بی‌رحمی تو ندیدم.
پدرم همان‌طور که سرد و عبوس به من زل زده بود. تا چند ثانیه با نگاه پر عنود و غضبناک مرا می‌نگریست. سپس با حرص یقه‌ام را در چنگ گرفت و سوی خوش نزدیک کرد و با لحن تلخ و گزنده‌ای غرید:
-‌ شاهکار مادرتان است. قلب مرا از سی*ن*ه کند و تکه‌پاره کرد. جلوی همان رضای بی‌همه‌چیز، آن روزی که عشقم را ابراز کردم گفت 《گدای‌زاده‌ و هیچی ندار که زیر بال و پر آقایش نان خورده‌ام》، پوزخند رضا... .
حرفش را خورد و بعد با حرص و نفس‌های به شمار افتاده و خشمی که چشمان سبزش را غرق خون کرده بود دوباره ادامه داد:
-‌ پوزخند رضا را از خاطر نمی‌برم. آن پوزخند‌ پر تمسخرش از جلوی چشمانم محو نمی‌شود و حرف تحقیرآمیز مادرت که مرا جلوی او گدازاده هیچی ندار خواند.
مرا هل داد و یقه‌ام را رها کرد. سپس دست تهدیدش را بالا برد و فریاد زد:
-‌ به خدا قسم آسمان به زمین بیاید هم نمی‌گذارم هفت پشت از من با خانواده رضا وصلت کنند.
سپس بازویم را وحشیانه کشید و گفت:
-‌ راه بیافت!
مرا رو به جلو هل داد. چون اسیری درمانده و مفلوکی سوی عمارت رفتم در حالی که دلم پر از خون و گلویم پر از بغض‌های سهمگین بود.
به داخل عمارت رفتیم. فروزان سراسیمه و سرگشته در سالن بود و با دیدن چهره‌ی از گریه سرخ شده من در سالن هاج و واج ایستاد. پدرم با عتاب مرا به جلو هل داد و مرا به طرف اتاقم کشید و به درون آن هل داد. نقش روی زمین شدم، در را محکم به هم کوفت و کلید را در آن چرخاند. باران اشک‌هایم بی‌صدا روی فرش اتاق چکیدند. آه خداوندا... من چقدر سیاه بخت بودم.
نعره او عمارت را لرزاند:
-‌ بهجت! به احمد هر آنچه برای مراسم خواستگاری فردا شب نیاز است را بگو آماده کند. نمی‌خواهم کم و کسری باشد! حواستان باشد و الا که تکه بزرگه‌تان گوشتان است!
من زخم خورده عشق تلخی از گذشته‌ها بودم. سرنوشت تاریک مرا با خون نوشته بودند چرا که این عشق را با خون نوشته بودند. مانند صیدی بودم که در تله‌ی تیز و برنده‌ا‌ی گیر کرده بودم و هرچه بیشتر در آن دست و پا می‌زدم بیشتر زخمی می‌شدم و جان خودم را از دست می‌دادم. هرچه می‌گذشت بیشتر به این پی می‌بردم که من توانی در برابر ایستادن مقابل این سرنوشت لجوج و ظالم ندارم. هرچه می‌گذشت بیشتر رنج و درد مادرم را لمس می‌کردم. عشق سرشتی پر درد و سوزی داشت. می‌سوزاند و می‌سوزاند و تا تلی از خاکستر به جا نمی‌گذاشت آرام و قرار نداشت. من با دل سپردن به عشق چون پروانه‌ای شدم که بال‌هایم را به آتش آن سپردم و خودم را سوزاندم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
یک روز جهنمی در اتاقم حبس ماندم و پیر شدم. فردای آن روز، غروب دلگیری بود که کلید در در اتاق چرخید و در روی پاشنه‌ی پا چرخید. بهجت با نگاهی ترحم‌بار به اسیر درون اتاق زل زد و کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-‌ فروغ خانم پدرتان گفت بیایم و به شما بگویم آماده شوید تا چند ساعت دیگر خانواده وثوق به خانه می‌آیند.
کنج تختم در ماتم غرق بودم. تنها با نگاهی سرد و تلخ بهجت را نگریستم. بهجت چند قدم محتاطانه برداشت و داخل شد و سوی کمدم رفت و لباسی که پدر آن روز برایم خریده بود را بیرون آورد و دلگیر گفت:
-‌ خانم می‌خواهید جانتان را از دست بدهید؟ یک مملکت نمی‌تواند جلوی پدرتان بایستد! شما چطور می‌توانید جلوی پدرتان بایستید؟ حرف آقا یکی است. وقتی می‌گوید شما را به آن پسره نمی‌دهد باید پیه‌ی آن را به تن‌تان بمالید و خیال آن را از سرتان بیرون بیاندازید. مادر خدابیامرزتان مگر توانست مقابل پدرتان بایستد؟ احمد می‌گفت که هیچ‌وقت پدرتان راضی به طلاقش نشد و تا دم مرگِ مادرتان پای حرفش ماند. شما هم باید سرنوشت مادرتان را ببینید و کوتاه بیاید! خانواده وثوق هم آدم‌های خوبی هستند. از سرمایه‌داران تهران هستند و سرشناسند. عروس خانواده‌ی آن‌ها بشوید نان‌تان در روغن است. می‌گویند سهام‌دار هتل رویال هیلتون شرقی هستند. تازه خان‌زاده هم هستند و شجره‌ی آن‌ها برمی‌گردد به خانواده قوام شیرازی! آخر چرا لگد به بختتان می‌زنید. انشاءالله این‌ها از ارسلان‌خان هم بهتر باشند. این‌ها خانواده روشن‌فکر و اکثراً تاجر هستند و با انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها خیلی رفت و آمد دارند... .
در آن لحظه فروزان ناگهانی وارد اتاقم شد و با شنیدن بخشی از صحبت‌های بهجت با عتاب غرید:
-‌ بهجت آمده‌ای کمک فروغ کنی یا سرش را بخوری؟ به جای بلبل‌زبانی و فضولی کارت را بکن. برو بیرون و پیراهنش را اتو کن نمی‌خواهد کاسه داغ‌تر از آش بشوی و سر خواهر بیچاره‌ام را بخوری!
بهجت حرفی نزد و لباس را روی دستش انداخت و بیرون از اتاق رفت. فروزان با نگاه به چهره‌ی عزادار من جلو آمد و آه بلندی کشید و کنار تخت نشست و به من که زانوی غم بغل کرده بودم و عزا گرفته بودم نگاه کرد و زمزمه کرد:
-‌ فروغ دیگر چاره‌ای نیست.
نگاهم هنوز به نقطه نامعلومی خشکیده بود. او دوباره آهی کشید و گفت:
-‌ من نمی‌دانم این بهجت فضول این همه اطلاعات از کجا می‌آورد.
سپس سری با تاثر تکان داد و گفت:
-‌ بابا را بیش از این سر لج نیانداز! می‌دانی که قلب در سی*ن*ه ندارد.
عطر اذان در فضای شهر پراکنده شد و صدای ضعیفش از دور به گوش می‌رسید. فروزان بازویم را فشرد و از جا برخاست و درحالی که بیرون از اتاق می‌شد. مکثی کرد و گفت:
-‌ در سقاخانه ‌آینه چهارده‌ شمع به نیابت چهارده معصوم نذر کردم که خانواده وثوق از تو خوششان نیاید. از رحمت خدا ناامید نشو فروغ، بالاخره نظرش بر تو می‌افتد.
او رفت و من اشک‌هایم به جوشش درآمد. دلگیر از جا برخاستم. دیگر مقابل خودم راهی را نمی‌دیدم. دیگر برای خودم چاره‌ای پیدا نمی‌کردم.
قلب شکسته‌ام کسی را می‌خواست که نجاتم دهد. برای اولین‌بار در زندگیم وضو گرفتم و با دلی دردمند رو به سجاده ایستادم و قامت گرفتم. دیگر از دست من بنده کاری ساخته نبود. تنها خودش را به کمک طلبیدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با صورتی خیس سر از سجاده برداشتم و سلام نمازم را دادم. بهجت‌ پیراهن اتو شده مرا روی تخت گذاشت و ایستاد و مرا تماشا کرد. با گوشه‌ی چادرم صورت خیس از اشکم را پاک کردم و بهجت گفت:
-‌ قبول باشد.
آهی جانسوز کشیدم و حرفی نزدم. به خدای خودم قول دادم اگر این بحران تمام شود نمازم را ترک نکنم.
از سر سجاده بلند شدم. لباسی را که بهجت داده بود را پوشیدم. از اتاق بیرون آمدم. هیچ ک.س در سالن نبود. میز با بساط میوه و شیرینی تزیین شده بود. به جلوی پنجره رفتم. باران سخت و تندی می‌بارید و گاهی رعد و برقی قلب آسمان تاریک را از هم می‌شکافت. چشم چرخاندم و نگاهم با کلت کمری پدر کنار رادیویش خشک شد. سویش رفتم و آن را در دست گرفتم. آن را سر جایش گذاشتم و بی‌آنکه دیگر در زمان و مکان سیر کنم گام‌های کشیده‌ام را برداشتم و دوباره در دخمه‌ی تاریک اتاقم کز کردم و به انتظار آمدن خانواده وثوق نشستم. بغض‌های سهمگین چون ریسمان تنگ گلویم را می‌فشردند. صدای گام‌های کسی نزدیک می‌شد بی‌آنکه حرکتی کنم در تاریکی سر برگرداندم و دوباره با روشن شدن اتاقم، نور لامپ چشمانم را زد. فروزان متاثر به چهره‌ام زل زد و آهی کشید. حرکتی نکردم. با گام‌های کشیده پیش آمد و روی تختم نشست و دلگیر گفت:
-‌ می‌دانم چه حالی داری فروغ اما به خاطر خدا آبروداری کن بگذار خون نشود. فقط در دلت دعا کن که پسرشان تو را نخواهد.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و کلافه حرفی نزدم. به زور بغضم را فرو خوردم، چشمان سرخم می‌سوختند و هوای بارانی داشتند. پیشانی به زانوانم فشردم و بغضم را که چون تکه سنگی تیز داشت تار و پود گلویم را تیغ می‌زد را به سختی قورت دادم. فروزان شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ خیلی تاخیر کردند، بابا کلافه شده است. خدا کند که هیچ‌وقت نیایند.
آهی جان‌سوز از بیرون راندم و با ناامیدی زمزمه کردم:
-‌ آرزویی محال است.
فروزان نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ ای کاش خدا صدای دل ما را هم بشنود.
ناامیدانه لب فشردم. او از جا برخاست و گفت:
-‌ پایین می‌روم تا سر و گوشی به آب دهم.
سپس از جا برخاست و مرا در ماتم خودم تنها گذاشت. با خود می‌اندیشیدم که دیگر از پس این مانع بزرگ برنخواهم آمد. مثل کسی بودم که داشت غرق می‌شد و دست و پا می‌زد و دیگران به تماشای فریاد کمک‌خواهیش نشسته بودند و هیچ کاری نمی‌کردند. ای کاش آن روزی که عشق حمید بر قلبم مستولی می‌شد می‌فهمیدم که آخرش به غرق شدن در دریای غم و ناکامی می‌انجامد. درست مثل آن روزی که در دریای شمال افتاده بودم و دست و پا می‌زدم و هیچ ک.س نمی‌توانست نجاتم دهد، احساس درماندگی و ناتوانی می‌کردم. آن روز حمید مرا از آب بیرون کشید و به ظاهر نجات داد اما در دریای مرگبار دیگری غرق کرد که هیچ‌گاه راه نجاتی نداشت. حالا مرا رها کرد و بی‌آنکه بداند چه می‌کشم پا پس کشیده بود. قلبم پر از گلایه و کینه از او بود. از خودم گلایه داشتم از او هم بیشتر! ای کاش کسی دست یاریش را به سویم دراز می‌کرد و مرا از او و دوست‌داشتن بی‌سرانجام او آزاد می‌کرد. اشک‌هایم از سر درد و حسرت پشت هم سیل‌وار جاری شدند.
در ماتم خویش اسیر بودم و خودم و او و این عشق جان‌سوز را سرزنش می‌کردم که با صدای آونگ ساعت سالن افکارم از هم گسیخت. ساعت نه شب بود و هنوز هم خبری از مهمانان پدر نبود. صدای غرش پدر از سالن شنیده می‌شد:
-‌ بهجت! به احمد بگو سری به کوچه بزند شاید آن‌ها راه را گم کرده‌اند!
 
بالا پایین