جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,617 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
وارد کوچه باریک با دیوارهای کاه‌گل باران‌خورده شدیم. عطر کاه‌گل‌های باران خورده در عطر طبیعت روستا می‌آمیخت. از دور به خانه‌ی یازی‌گل چشم دوختم و با دیدن پارچه‌های سیاه آویخته به دیوارهای آن روی زمین میخکوب شدم. حمید دو قدم از من جلوتر رفت و با دیدن پرده‌های سیاه آویخته به دیوار خانه گفت:
-‌ چه خبر شده؟ کسی فوت کرده؟
درحالی که میخکوب زمین بودم نفسم را با نگرانی بیرون راندم و گفتم:
-‌ خدای من نکند یازی‌گل باشد؟ حتماً امیرحسین از این داغ به هم ریخته است.
از جا کنده شدم و با حمید سوی خانه‌ی آن‌ها سراسیمه و با گام‌های پر شتاب پیش رفتیم. مقابل خانه مکث کردیم و هر دو نگران به پارچه‌های سیاه آویخته به دیوار چشم دوختیم. با نگاهی نگران گفتم:
-‌ خدا کند از اهالی این خانه نباشد. نزدیک محرم نیستیم؟
حمید گفت:
-‌ محرم ماه دیگر است!
نگران جلو رفتم و کلون در را در چنگ گرفتم و کوبیدم. تا زمانی که صدای گام‌های کشیده‌ای را از ورای در بشنوم دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید. در که باز شد چهره‌ی زن سیاه‌پوشی جلوی چشمم نقش بست که همان عروس یازی‌گل بود که از دیدن من خشکش زده بود. هر دو به هم زل زده بودیم که او پقی زیر گریه زد و به آغوشم پرید و تندتند به زبان ترکی چیزی گفت که نمی‌فهمیدم. تمام حواسم در پی آن بود که چه کسی از دست رفته و حالم ویران بود. او را از خودم جدا کردم و با چانه‌ای که از بغض می‌لرزید نگاه مبهمم را دوختم و گفتم:
-‌ چه شده؟
صدای یازی‌گل از دور ما را متوجه کرد. حیران به لباس‌های سیاه او چشم دوختم که بر سر و سی*ن*ه‌اش می‌زد از خیال این‌که پسرش جعفر فوت کرده ماتم برده بود. اما اسم امیرحسین را که بر لب راند دیگر ذهنم کار نمی‌کرد، حیران سر برگرداندم و به حمید زل زدم که با چهره‌ای رنگ‌پریده و چشمانی سرخ به آن‌ها هاج و واج زل زده بود و چون مجسمه‌ای بی‌روح خشکیده بود. یازی‌گل جلو آمد و با صورتی تر نوحه می‌‌خواند و مدام میان حرف‌های نامفهومش اسم امیرحسین را می‌خواند. دیگر حال خودم نبودم با نگاهی مبهم به عروسش نگریستم که اشک‌هایش را با گوشه روسریش می‌زدود و با نوحه یازی‌گل می‌گریست. سر چرخاندم و به حمید زل زدم و گفتم:
-‌ چه می‌گویند؟ امیرحسین کجاست؟ چه کسی مرده است؟
حمید متاثر چشم فرو بست و اشکش سرریز شد. ته دلم به یکباره ریخت گویی حمید از حرف‌های آن‌ها چیزی فهمیده بود به سویش هجوم بردم و به بازویش چنگ انداختم و مضطرب گفتم:
-‌ حمید چه می‌گویند؟ چه کسی فوت شده؟ امیرحسین کجاست؟
حمید با چشمانی تر ناامیدانه به من زل زد و آب دهانش را به سختی قورت داد. سیبک گلویش لرزید، به جان کندنی لب گشود تا جوابی به من بدهد. یازی‌گل پیوسته اسم امیرحسین را می‌خواند و بر سر و سی*ن*ه‌اش می‌زد. نگاه خیس و ناباورم سوی حمید گشت و از زیر لب‌هایش زمزمه خفیفی شنیدم که گفت:
-‌ فروغ... امیرحسین ... در تظاهرات چند روز پیش... گلوله خورده و شهید... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دستم از پیراهن حمید جدا شد و به چهره‌ی خیس از اشک او مات و مبهوت زل زدم. دیگر حال خودم نبودم. ناباورانه دو دستم را روی سرم گذاشتم. دو گام لرزان عقب رفتم. دیگر چیزی نمی‌شنیدم دنیا دور سرم دوران می‌کرد همه‌چیز جلوی چشمانم می‌چرخیدند جیغ دلخراشی کشیدم و نام امیرحسین را خواندم و روی زمین فرو ریختم. باورم نمی‌شد او را از من گرفته بودند. باورم نمی‌شد حسرت دیدن او برای همیشه در دلم مانده بود. باورم نمی‌شد او پرکشیده بود. به خاک‌های زمین چنگ زدم و پیوسته جیغ می‌کشیدم و از دردی که قلبم را آب می‌کرد به خود می‌پیچیدم. آن طفلک معصوم را چه کسی کشته بود؟ چطور این اتفاق افتاده بود؟ چه کسی او را به تظاهرات برده بود؟ آنقدر جیغ زدم و بی‌قراری کردم که دنیا مقابل چشمم تیره و تار شد.

*****​
مثل هرروز کنج اتاقم کز کرده بودم و برای این واقعه‌ی تلخ می‌گریستم. احساس خفگی تمام وجودم را در برگرفته بود و از رنج از دست دادن امیرحسین احساس گناه می‌کردم. آن کودک ده یازده‌ساله بی‌گناه چطور پرپر شد و آرزوهای من و خودش را به زیر خاک برد. مقصر من بودم که به او سخت گرفتم و اصرار داشتم در مدرسه شهری ثبت‌نام کند. هر روز و هر روز به گناه کرده و ناکرده خودم را مقصر می‌دانستم و بیشتر از این درد می‌سوختم که دیگر او را برای آخرین بار ندیدم و او آسمانی شد. حمید می‌گفت با جمعی از دوستانش در تظاهرات سیزدهم آبان شرکت کرده بودند و یکی از نیروی ارتش سی*ن*ه او را هدف گرفته بود و باعث شهادتش شده بود.
سرم روی پاهای فروزان بود و او موهایم را نوازش می‌کرد و سعی داشت مرا دلداری دهد. قطرات اشک از روی استخوان بینی‌ام روی لباسش می‌چکیدند. دیگر زور این اشک‌ها هم به تسکین دل‌سوخته‌ام نمی‌آمد، با صدای ناله‌ی خفیف و گرفته‌ای گفتم:
-‌ آه فروزان! مثل یک برادر کوچک دوستش داشتم. به من... به من قول داده بود که دکتر شود. می‌گفت که نمی‌گذارد هیچ بیماری بمیرد اما... اما حالا زیر خروارها خاک... .
صدای های و های گریه‌ام سکوت اتاق را شکست فروزان دست لابه‌لای موهایم فرو برد و گفت:
-‌ آه فروغ! خوراکت شده اشک و آه! بخدا که آخر از این رنج می‌میری. تقدیر او هم چنین بوده است.
طنین گریه‌های ماتم‌ زده‌ام در اتاق پراکنده می‌شد، دلگیر نالیدم:
-‌ تقصیر من بود. اگر من او را در این مدرسه لعنتی ثبت‌نام نمی‌کردم او دور از این شهر لعنتی و الان سر کلاس‌های روستایی آنجا بود و نفس می‌کشید. من او را کشتم! من باعث مرگش شدم! آه فروزان! خدا مرا بکشد که چه خواهر بدی برای او بودم.
فروزان تکانی خورد و سرم را میان دو دستش گرفت و با چشمان تر به صورت خیس از اشک من زل زد و گفت:
-‌ تو همه کار برای نجات او کردی! چرا انقدر خودت را مقصر می‌دانی؟ او خودش با پای خودش در آن تظاهرات شرکت کرده و مرگش را پذیرفته است.
با گریه‌ زار زدم و گفتم:
-‌ او حقش مرگ نبود فروزان. او کودک ده ساله‌ای بیشتر نبود. او آرزوهای بزرگی داشت.
صدای گریه‌‌هایم دل سنگ را آب می‌کرد، فروزان مرا محکم در آغوش گرفت و گفت:
-‌ آه خواهر دل‌رحمم!
با گریه نالیدم:
-‌ او را ندیدم و پرپر شد! هیچ می‌دانی... می‌دانی آخرین بار کی صورت ماهش را دیدم؟ آن زمان که پدر با جان او مرا تهدید کرد آخرین باری بود که او را دیدم. هرچه سعی کردم جان او را نجات دهم نشد. آخرش هم غفلت من تن او را به خاک سپرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آتشی از قلبم سر می‌کشید و دلم را آب می‌کرد. درحالی که در آغوش فروزان از رنج این غم ضجه می‌زدم گفتم:
-‌ آه طفلکم، هربار گلایه داشت و می‌گفت منتظر من است تا از در دبستانش به دیدنش بروم. دیگر حسرت دیدار او بر دلم ماند. آنقدر دیر به دادش رسیدم و دیر به دیدارش شتافتم که او رفت و حسرتش دیدنش را برای همیشه بر دلم نهاد.
آنقدر گریستم که حالم بد شد. فروزان اشک‌هایم را پاک کرد و سعی می‌کرد مرا باد بزند. مدام نصیحتم می‌کرد و بهجت نیز با نگاهی ترحم‌بار سرزنشم می‌کرد.
آخرش فروزان تحمل نکرد و گفت:
-‌ بهجت بگو دکتر بیاید مسکن یا آرام‌بخشی به او بزند و الا او با این غصه خوردنش آخرش خودش را می‌کشد.
بهجت سری با تاسف تکان داد. دست‌هایم را مشت کردم و نالیدم:
-‌ از این مملکت بیزارم. از شاه و دار و دسته‌اش بیزارم. چطور دلشان آمد او را بکشند. او یک کودک معصوم بود.
با یادآوری خنده‌هایش و خاطراتش ذره‌ذره آب می‌شدم، آن زمان که پشت میز چوبی زوار در رفته‌اش می‌نشست و کفش‌ها را واکس می‌زد، آن خنده‌های شیرینش وقتی مرا می‌دید. آه خدایا چطور با این غم کنار بیایم. انگار پاره‌ی تنم را از من گرفته بودند. انگار کسی قلب مرا وحشیانه از سی*ن*ه کنده بود. از غم از دست دادن او می‌سوختم و می‌سوختم.
تا زمانی که دکتر بیاید بی‌قرار می‌کردم. تا بالاخره دکتر با تزریق آمپول زرد رنگی لختی مرا از این دنیای تلخ و بی‌رحم جدا کرد.
وقتی از آن اغما به خودم آمدم گویی صبح دیگری رسیده بود. سر چرخاندم و از لابه‌لای پرده‌ی محوی که جلوی چشمانم را تار کرده بود هیکل کسی را می‌دیدم که کنار در تراس ایستاده بود.. چند بار پلک زدم تا تصویر او را واضح دیدم، فروزان را دیدم که لباس پوشیده و آماده بود. از جا تکان خوردم صدای جیر‌جیر تختم او را متوجه کرد. از جا نیم‌خیز شدم و با حالت گیجی و منگی و صدایی گرفته و بدآهنگی گفتم:
-‌ صبح است؟
فروزان با چهره‌ای نگران پیش آمد و روی تختم نشست و دستم را گرفت و گفت:
-‌ خوبی فروغ!
با هجوم خاطرات رنج‌آور زندگیم همه‌چیز را به یاد آوردم. آهی سوزناک کشیدم و نالیدم:
-‌ کاش فروغ دیگر چشم به این دنیای زشت و کریه باز نمی‌کرد.
او نگاه عاقل اندر سفیهی نالید:
-‌ خدا نکند زبانت را گاز بگیر.
چشم متاثر بستم و نفس‌هایم که چون آه بود بیرون راندم. او از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت و من چنگ به موهایم انداختم و باز بغضی از فراق امیرحسین گلوگیرم کرد. با خود می‌اندیشیدم چرا انقدر غرق دردهایم شدم و او را از خاطرم بردم. چشمانم دوباره تر شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
صدای گام‌های فروزان نزدیک شد، دست‌پاچه اشک‌هایم را زدودم. او با سینی غذایی داخل شد و گفت:
-‌ بیا فروغ تو را به مرگ خواهرت لقمه‌‌ای به دهان بگیر و الا خودت را می‌کشی.
سری به حالت نفی تکان دادم و بغض‌آلود گفتم:
-‌ چیزی از گلویم پایین نمی‌رود.
او لقمه‌ای گرفت و گفت:
-‌ تو را به جان من بخور. قول می‌دهم تو را به جایی ببرم که آرام بگیری.
آنقدر قسمم داد و التماسم کرد که به زور لقمه‌اش را در دهانم گذاشتم اما در من حال خوردن هم نبود. گویی راه گلویم مسدود شده بود او با اصرار و التماس یکی دو لقمه دیگر خوردم سپس سینی را کنار زد و گفت:
-‌ آماده شو برویم.
بی‌حوصله و کلافه گفتم:
-‌ جایی نمی‌آیم فقط بگذار به حال خودم باشم. او گویی که حرف مرا نشنیده است پالتو و لباس‌هایم را آورد و گفت:
-‌ زودباش دیگر فروغ! تا پدر در خانه نیست باید زود برویم و برگردیم.
مقاومت مرا که دید گفت:
-‌ حمید پشت عمارت منتظر ماست. می‌خواهد ما را به جایی ببرد.
از حرفش واماندم و تعجب کردم. به زور او از جا برخاستم و آماده شدم و گفتم:
-‌ بهجت را چه می‌کنی به گوش پدر برساند من از خانه بیرون رفتم، قیامت می‌شود.
او درحالی که کمکم می‌کرد لباس بپوشم گفت:
-‌ نگران او نباش.
آماده شدم. فروزان با وسواسی شال گردن را دور گردنم پیچید. شال را باز کردم و روی سرم انداختم. او نگاه متعجبش را به من دوخت. موهایم را زیر شال پوشاندم و جلوی آینه مرتب کردم. او دستم را گرفت و گفت:
-‌ برویم.
از خانه بیرون می‌رفتیم که فروزان بهجت را صدا زد و گفت:
-‌ بهجت، ما همین خیابان و حوالی عمارت قدم می‌زنیم. فروغ حالش خیلی مساعد نیست و دلتنگ است.
بهجت مردد نگاهی به ما انداخت و با دیدن چهره‌ی بی‌رنگ و روی من و شالی که روی سرم بود گفت:
-‌ فقط تو را به خدا قبل از آمدن آقا برگردید.
فروزان گفت:
-‌ خیالت راحت.
سپس دستم را کشید. هوای باغ باران‌زده و سرد بود. از دهانم نفس‌هایمان چون بخاری بلند می‌شد و دیر نمی‌پایید که محو می‌شدند. باغ خزان‌زده را پیمودیم و با احتیاط به پشت عمارت رفتیم. ماشین حمید را از دور دیدم. بدنم بی‌جان بود با هر قدم تندی که پشت سر فروزان برمی‌داشتم به نفس‌نفس زدن می‌افتادم. حمید از ماشینش پیاده شد و پالتویش را به خودش نزدیک کرد و سوی ما آمد. فروزان نگران گفت:
-‌ حمید چرا پیاده شدی؟ ممکن است کسی تو را ببیند.
او لب فشرد و به چهره‌ی بی‌روح من چشم دوخت و گفت:
-‌ فروغ!
نفس‌هایم در سی*ن*ه‌هایم گره می‌خوردند، به او گفتم:
- صبح به این زودی کجا می‌روید؟
او شانه‌ام را فشرد و متاثر به من زل زد و گفت:
-‌ سوار شوید.
فروزان در ماشین را باز کرد، سوار شدم. ماشین حرکت کرد در سکوتم به خیابان‌ها خیره بودم. هیچ‌ک.س حرفی نمی‌زد. دلم می‌خواست هرچه زودتر به عمارت برمی‌گشتیم. کم‌کم از حومه‌ی شهر دور شدیم. کلافه و بی‌حوصله بودم تا بالاخره سوی محل زندگی امیرحسین می‌رفتیم. با حالی ویران و چشمانی به اشک نشسته نالیدم:
-‌ مرا به کجا می‌بری؟
حمید از آینه ماشین نگاه نافذش را به من دوخت و گفت:
-‌ سر خاک امیرحسین می‌برم.
این حرفش چشمه‌ی اشکم را باز به خروش انداخت. صدای گریه‌ام درآمد. فروزان دستش را برای تسلی دورم حلقه زد. اندکی از حومه دور شدیم و در جاده خاکی نزدیک گورستانی ایستادیم. فروزان کمکم کرد که پیاده شوم و گفت:
-‌ بهتر است به سر مزارش بیایی! بالاخره خاک آدم را سرد می‌کند.
اشک‌های گرمم روی صورت یخ‌زده‌ام جاری شد. آه دیگر چه دیر به دیدار او شتافتم. درست در زمانی که زیر خروارها خاک آرمیده است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به سر مزار او رفتیم که تلی از خاک آن را قبر کوچک را پوشانده بود. روی زمین فرور ریختم. اشک‌هایم چون باران روی خاکش فرومی‌ریخت انگشتانم روی خاک قبرش گره انداخته بودند با صدایی سوزناک نالیدم:
-‌ من آمدم امیرحسینم... مرا ببخش که انقدر دیر به دیدارت آمدم.
صدای گریه‌های سوزناکم سکوت قبرستان را می‌شکست و سوز درد و دل و گلایه‌هایم اشک را به چشمان فروزان و حمید نشانده بود. ساعاتی بعد فروزان و حمید مرا که از شدت گریه بی‌جان شده بودم و لباس‌های از خاک مرطوب مزار او گل‌آلود شده بود جدا کردند و با خود بردند. هنوز باورم نمی‌شد آن کودک شیرین یازده ساله از بین ما پرکشیده بود و رفته بود. کاش این اتفاق مثل همان کابوس‌هایم بود که با از خواب پریدنم محو و نابود می‌شد.
حمید ما را به خانه رساند. فروزان دستی به پالتویم کشید و آن را تکاند و گفت:
-‌ خودت را خاکی کردی الان بهجت می‌خواهد هزارتا سوال بپرسد.
حمید مقابلم ایستاد و با چهره‌ای نگران گفت:
-‌ فروغ، می‌دانم به آن بچه علاقه زیادی داشتی و داغش برایت سنگین است اما این گونه غصه خوردنت تو را از پای در می‌آورد.
سر بالا کردم و به صورت پر جذبه و چشمانش چشم دوختم . دستان بی‌رمقم لبه‌ی کتش را گرفتند و درمانده نالیدم:
-‌ بدان که اگر تو را از دست بدهم خواهم مرد. تو با من دیگر این کار را نکن حمید. از این راه فاصله بگیر.
حمید متاثر چشم فرو بست و حرفی نزد. چون از او جوابی نشنیدم پرده اشک مقابل چشمانم سایه انداخت و از گوشه‌ی چشمم سرریز شد. دستان بی‌رمقم ناامیدانه از کتش جدا شد و بی‌اختیار پایین افتاد. با حالی خمیده راه رفتن را در پیش گرفتم. فروزان نیز به کمکم شتافت و زیر بغلم را گرفت و حیران گفت:
-‌ مگر حمید هم انقلابی است؟
از من جواب نشنید. لب و دهانی تکان داد و گفت:
-‌ حالا به بهجت راجع به سر و وضعت چه بگویم.
بی‌حوصله گفتم:
-‌ بگو زمین خورده‌ام.
به خانه رفتیم و باز من کنج تراس اتاق کز کردم و در ماتم خود غوطه‌ور شدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
روزها از پی هم می‌گذشتند اگرچه برای من سخت و نفس‌گیر می‌گذشت و در دخمه‌ی این عمارت دفن شده و به گذر زمان که هر روزش چون قرنی رنج‌آور می‌گذشت چشم دوخته بودم. آبان سال ۱۳۵۷ نیز با همان اتفاقات شوم و خون‌بار خود جای خود را به آذر داد و اعتصابات و اعتراضات با شور بیشتری ادامه می‌یافت این بار این اعتراضات به دامان ادارات و حتی به هتک حرمت حکومت به حرم رضوی نیز رسیده بود که خشم ملت را بیش از پیش بیدار کرده بود. آنچنان که اوضاع کشور نشان می‌داد تیغ اعتصابات هر لحظه به گلوی شاه نزدیک و نزدیکتر می‌شد. پدرم نیز روزهای شلوغ و پرتنشی را می‌گذراند و همین اتفاقات او را اندکی از زندگی ما دور کرده بود اما تلاش‌های او و همکارانش برای گرفتن و اسیر کردن معترضین همچنان ادامه داشت تا جایی که یکبار از شکنجه‌هایی که شخصاً خودش در زندان قصر بر سر معترضین انجام داده بود در نزد ما پرده برداشت که طاقت را از من ربود و سبب شد با ناراحتی از سر میز شام بلند شوم و دیگر تصمیم بگیرم که هیچ‌گاه با چنین مرد خون‌خواری سر یک میز، غذایم را تناول نکنم. حرکت گستاخانه و اعتراض‌گونه‌ی من که این روزها به خاطر داغ امیرحسین مخالف حکومت و پدرم شده بودم سبب شد که پدرم زبان تهدیدش را باز کند و باز هم مرا با جان حمید و پدرش و ناکامی این عشق تلخ هوشیار کند. با این‌حال با وجود این‌که سنگ این مملکت و شاهش را بر سی*ن*ه می‌زد اما کماکان مشغول نقد کردن سرمایه‌هایش بود و توانسته بود چند زمین را که به نام‌های من و فروزان سند خورده بود را سکه کند.
ششم آذرماه بود و تا چند روز دیگر محرم آغاز می‌شد. زمزمه‌ها حاکی از آن بود که ماه عزاداری قرار است با حوادث سیاسی آمیخته و حماسه پرشوری‌تری را در کشور ایران به راه بیاندازد. در این میان ده روزی بود که خبر از حمید نبود. آخرین‌بار که مثل همیشه پنهانی به تراس اتاقم آمده بود حرف از رفتن و فرار کردن هردوی ما می‌زد و نگران بود، همچنین اقرار کرد که اوضاع کمپانی خوب پیش نمی‌‌رود و با مشاجره حمید و فردین و شکرآب شدن میان‌ آن‌ها کسب و کارها تا حد زیادی خوابیده است. خبر دیگری که ته قلبم را خالی کرده بود خبر از قطعی شدن مهاجرت خانواده خاله بود. می‌گفت عمورحیم می‌ترسد انقلاب شود و مرزهای کشور بسته شود و نتوانند سوسن را به این راحتی ملاقات کنند به خصوص که خبر بارداری سوسن دوباره جنب و جوش دیگری در زندگی خاله و خانواده‌اش انداخته بود و سرانجام خاله نیز متقاعد به فروش عمارت و دار و ندارشان شده بود و قصد داشتند برای همیشه به لندن مهاجرت کنند. این خبر احساس تنهایی و بی‌کسی من و فروزان را بیش از پیش کرده بود. همچنین نگرانی ما از بابت پدر و نقد کردن سرمایه‌هایش و تقلایش در فروش عمارت سبب شده بود که به ظهور یک انقلاب و تشکیل حکومت دیگری باور کنیم و نگرانی و ترس از آن لحظه به لحظه قلبمان را تکان دهد چرا که با ظهور این انقلاب قطعاً پدر و شاید خانواده‌اش نیز مورد بازخواست قرار می‌گرفتند از این رو مهاجرت ما و رفتن از ایران برای همیشه، دیگر دور از ذهن نبود. حمید نیز در تکاپوی راهی برای فرار من از دست پدرم بود تا قبل از این‌که ناچار شویم با او برای همیشه این مملکت را ترک بگوییم. پدر نیز حصار امنیتی خانه را دوباره بیشتر کرده بود و گماشته‌هایش در اطراف عمارت حتی در خیابان پشتی نیز هر از گاهی دیده می‌شدند و همین دست و بال مرا از هر سویی برای خبر گرفتن از او کوتاه کرده بود. دورادور از خاله شنیده بودم که پدرم سخت در پی حمید است و این مسئله روح و روانم را پریشان و دلم را آشوب کرده بود.
چند قاشق از سوپ خوردم اما دیگر میلم به غذا نمی‌کشید. چندبار کاسه‌ی سوپ را با بی‌میلی هم زدم و یک قاشق به دهانم فرو دادم. انگار راه گلویم را با سیمان بسته بودند. فکر و خیال حمید گلوگیرم کرده بود. آخرین‌بار طاقت نیاوردم و دور از چشم بهجت با خاله تماس گرفتم و هر دو یک دل سیر پشت تلفن اشک ریختیم. حال حمید را جویا شدم که گفت خوب است و جای نگرانی نیست و همین اندکی از شعله آتش خیالاتم کاست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سینی غذا را از روی پایم کنار زدم و کلافه دست در خرمن موهایم فرو بردم. با صدای تق‌تقی از جا پریدم و گیج و منگ گوش فرا دادم. صدای ریز تق‌تقی از تراسم شنیده می‌شد که گویی از آسمان تگرگ می‌بارد اما در آن شب مهتابی و سرد خبری از تگرگ نبود. از جا حیران برخاستم و در تراس را باز کردم و چند سنگ ریزه ناغافل به حصار نرده‌های تراسم خورد. سراسیمه از آن آویزان شدم و از دور جثه کسی را در تاریکی دیدم که خم شد و از روی زمین سنگ‌ریزه‌ای برداشت و خواست پرتاب کند که زیر نور محو تیربرق صورتش را دیدم؛ در کمال حیرت فردین بود. ماتم برده بود. او با اشاره‌ی دست چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. از سویی از ترس گماشته‌های پدر هم جانم بر لبم رسیده بود. یادداشتی برایش مچاله کردم و پایین انداختم. طولی نکشید که کاغذ مچاله‌ام را بالا انداخت و خیالم را از بابت گماشته‌های پدر راحت کرد. با سرعت از دیوار تراس پایین رفتم و مقابلش ایستادم. او هنوز از کار من حیران و گیج خشکیده بود و با ناباوری گفت:
-‌ خدای من! هرگز دختری را ندیده بودم این‌گونه بی‌پروا از دیوار راست بالا و پایین شود.
خنده‌ی ملایمی بر لب راندم و گفتم:
-‌ چه شده!
فردین نفسش را بیرون داد، دو گویچه مردمکش زیر نور لامپ می‌لرزیدند، یک دستش را کلافه به صورت کشید و گفت:
-‌ حمید مرا فرستاده است.
بی‌آنکه حالم دست خودم باشد به بازویش چنگ انداختم و مضطرب گفتم:
-‌ کجا است؟ حالش خوب است؟
او به من زل زد و گوشه‌ی سبیلش را جوید و گفت:
-‌ تشکیلاتش لو رفته است.
گویی دنیا دور سرم دوران کرد و چون پرکاهی روی زمین به خاک افتادم و ناله‌ای از فرط استیصال زدم:
-‌‌ ای خدا!
او سراسیمه خم شد و مرا بلند کرد، درحالی که در دستش بی‌تابی می‌کردم به پیراهنش چنگ زدم و با چشمانی تر التماس‌آلود گفتم:
-‌ کجاست؟ حالش چطور است؟
فردین با لحنی تسلی دهنده گفت:
-‌ چیزی نیست! خوب است و با عمورضا گوشه‌ای از شهر پنهان شده‌اند اما بیشتر از این نمی‌توانند در این شهر بمانند. پدرت دو بار با هتک حرمت و نامه‌ی تفتیش خانه ما و باغ فرحزاد را در پی پیدا کردن آن‌ها جستجو کرده است. خیال کردم که می‌دانی دور و اطرافت چه خبر است.
درمانده نالیدم:
-‌ من گوشه‌ی این خراب شده چه می‌دانم چه‌خبر است. مگر کسی سر از کار این مرد بی‌وجدان در می‌آورد. شماها هم که زیپ دهانتان را کشیده‌اید و درست حرف نمی‌زنید.
فردین بازویم را با اطمینان فشرد و گفت:
-‌ حالش به غایت خوب است جای نگرانی نیست. آن‌ها مرا پی تو فرستادند که بگویم باید آماده رفتن شوی.
عرق سردی روی پیشانیم نشست و ته دلم خالی‌تر شد. فکر رفتن باز موجی از هراس را در دلم انداخت. بی‌رمق نالیدم:
-‌ به کجا؟
-‌ فعلا مشخص نیست. آمدم به تو بگویم که هرچه می‌خواهی با خودت برداری را جمع کن دو شب دیگر پشت همین عمارت خودم به دنبالت می‌آیم. در ضمن باید هرچه زودتر عقد کنید. دو شب دیگر عقد می‌کنید و فردا صبحش آفتاب نزده راهی ناکجآباد می‌شوید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بی‌رمق نشستم و دست روی زانوانم گذاشتم. موجی از آشوب و دلهره در دلم در تلاطم بود. نمی‌دانستم با هجمه‌ی آن همه سوال و نگرانی چه بگویم. از تشکیلات حمید که چطور لو رفته تا گماشته‌های پدر و فرار کردن و عقد نابه‌هنگام و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر که داشت قلبم را چنگ می‌زد. فردین اطراف را با احتیاط نگاه کرد و گفت:
-‌ شناسنامه‌ات فراموش نشود. خطبه عقد را همان شب می‌خوانند. فروزان را نیز با خودت راضی کن و بیاور. سعی کن او را متقاعد کنی با تو و حمید فرار کند.
اشک از چشمانم فرو می‌ریخت. آنقدر درمانده شده بودم که نمی‌دانستم باید چه کنم. گویی دنیا بر سرم خراب شده بود. نه راه پس می‌دیدم و نه راه پیش!
فردین مرا بلند کرد و مصمم گفت:
-‌ این‌طوری عزا نگیر! شما چاره‌ای جز این ندارید.
با دو دستم کلافه صورتم را پوشاندم و مژه‌های مرطوبم را پاک کردم و با صدایی گرفته گفتم:
-‌ باشد! دو شب دیگر چه زمانی منتظر شما باشم؟ گماشته‌های پدر را چه کنم؟
فردین از دور نگاهی کرد و گفت:
-‌ آن‌ها مشغول لبوی داغ خوردن هستند. یک پیرمرد لبوفروش را پیدا و تطمیع کردم تا آن‌ها را وسوسه کند لبوی مجانی بدهد. حالا جلوی در عمارت مشغول زهرمار کردن هستند دوباره به هوای شکم سرگرمشان می‌کنیم، ساعت یازده شب پشت همین عمارت منتظرم باش. حالا زودتر برو تا سر و کله‌شان پیدا نشده است. هوا هم سرد است و ممکن است سرما بخوری و دردسر شود.
آب دهانم را قورت دادم و سری تکان دادم و از فردین خداحافظی کردم. از دیوار تراس بالا کشیدم و او تا زمانی که من بالا بروم آنجا بود و بعد با عجله در ستر شب محو شد.
گویی به دلم چنگ می‌زدند. مانده بودم فروزان را چطور متقاعد کنم که پدر را همراه من ترک کند و با من همراه شود. از اتاق بیرون رفتم و در اتاق فروزان را سراسیمه و با رنگ و رویی پریده باز کردم. فروزان روی تختش دراز کشیده بود و با ورود ناگهانی و سراسیمه من متحیر نیم‌خیز شد و گفت:
-‌ بسم‌الله! فروغ باز چه شده؟
در را بستم و شتابان سویش رفتم لبه تختش نشستم و دستش را در دستان سردم گرفتم و بی‌مقدمه گفتم:
-‌ فروزان دیگر زمانش رسیده که از این عمارت برویم.
او گیج و متحیر با چشمان گشاد مرا نگریست و گفت:
-‌ چه می‌گویی فروغ؟ خل شده‌ای؟ انقدر فکر و خیال می‌کنی که ماخولیایی شدی.
درحالی که دستانم می‌لرزید و قلبم چون گلوله نخی در سی*ن*ه‌ام بالا و پایین می‌شد دستش را فشردم و نالیدم:
-‌ تو را به خدا با من بیا فروزان، من بدون تو نمی‌توانم بروم.
او بربر مرا نگریست و درمانده نالید:
-‌ باز می‌خواهی چه خاکی بر سرمان بریزی فروغ! چرا تو یک‌جا آرام و قرار نداری؟
اشک‌هایم به جوشش درآمد و بی‌توجه به حرفش گفتم:
-‌ همین الان فردین را پشت عمارت دیدم، به من گفت پدر و ساواک در پی به دام انداختن حمید است، گفت هرچه زودتر باید از این شهر بروند. می‌خواهم همراه آن‌ها بروم دیگر تحمل پدر و این اتفاقات شوم را روی سرم ندارم. تنها دل‌نگرانی من تو هستی. با من بیا فروزان! بگذار خیالم از بابت تو راحت شود.
هاج و واج به صورت خیس از اشک من نگریست و تا چند ثانیه نمی‌توانست حرف بزند. صورتش را رنجش و دلگیری پر کرد و گفت:
-‌ آه، فروغ! خدا می‌داند چه حالی شدم. اما چطور می‌خواهی با پدرمان این کار را کنیم؟
بغضم شکفت و در حالی که سیل‌وار می‌گریستم گفتم:
-‌ او دیگر پدر من نیست. من دیگر محبتی از او در قلبم ندارم. بی‌هیچ پشیمانی می‌خواهم او را ترک کنم.
او با اندوه مرا نگریست و آه بلندی کشید و دستم را فشرد و گفت:
-‌ حق داری! این روزها روی خوش به تو نشان نداده است. باید پی خوشبختی‌ات بروی ، اگر بخواهی با پدر بمانی زندگیت تباه می‌شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دستش را ملتمس فشردم و گفتم:
-‌ پس تو چی؟ با من می‌آیی؟ ببین فروزان، از این شهر می‌رویم بگذار تا زمانی که انقلاب شود از دید او پنهان شویم. من بدون تو... .
دستش را از دستم کشید و حرفم را برید و با ناامیدی گفت:
-‌ فروغ!
همان‌طور با نگاهی خیس ناباورانه به او زل زدم، او متاثر مرا نگریست و گفت:
-‌ حتی با این‌که پدر خوبی برایمان نبود من قلبم اجازه نمی‌دهد او را ترک کنم. او تک و تنها از این غصه می‌میرد.
شانه‌های فروزان را سراسیمه فشردم و نالیدم:
-‌ من هم بدون تو نمی‌توانم، از فکر و خیال برای تو خواهم مرد. تو را به خدا فروزان با من بیا.
او دستم را کنار زد و چشم فرو بست و گشود و گفت:
-‌ تو حمید را داری و تنها نمی‌مانی، اگر من با تو بیایم او تنها می‌شود. نمی‌توانم فروغ! می‌دانم او برای تو پدر خوبی نبود و تو از او دل کنده‌ای اما او برای من هنوز هم پدرم است و با همه‌ی این کارهایش قلبم اجازه نمی‌دهد او را بی‌رحمانه و بدون هیچ دلیلی ترک کنم.
پشت هم اشک‌هایم از صورتم چکیدند. با دو دستم درمانده صورتم را پوشاندم، فروزان آغوشش را به رویم گشود و مرا در برگرفت و گفت:
-‌ تو باید پی خوشبختی خودت بروی، فکر ما را نکن! بعد از این همه مصیبتی که کشیده‌ای لایق رسیدن به خوشبختی هستی. خدا می‌داند که ... .
بغضش ترکید و به زور میان گریه گفت:
-‌ خدا می‌داند که چقدر از رفتن تو قلبم تنگ شده است اما همه‌ی این‌ها به شادی و خوشبختی تو یک دنیا می‌ارزد.
او را در آغوشم فشردم و گفتم:
-‌ من بدون تو هرگز جایی نمی‌روم.
او درحالی که می‌گریست گفت:
-‌ دیگر نمی‌گذارم این شانست را قم*ار کنی. هر طور شده باید بروی. فکر من نباش من با خوشحالی تو خوشحالم.
-‌ نمی‌توانم فروزان، من یک عمر در کنار تو بودم، از همان کودکیت بیشتر از مادر برایت زحمت کشیدم. چطور می‌خواهی پاره‌ی تنم را بگذارم و بروم.
او مرا در آغوشش فشرد و بوسید و گفت:
-‌ می‌دانم تو خواهر بزرگ من و جان من هستی خیال نکن برای من آسوده است اما سخت‌تر از آن برای من این است که تو زندگیت را به خاطر این علاقه خواهرانه بسوزانی، فروغ به خدا که دیگر تحمل دیدن گریه‌ها و عذاب شدن‌هایت را ندارم. برو و خوشبخت زندگی کن یک روزی دوباره یکدیگر را می‌بینیم.
او را در آغوشم فشردم و گریستم. هرچه تلاش می‌کردم او را مجاب کنم او متقاعد نمی‌شد. سرشکسته و با قلب زخمی به اتاقم پناه بردم و در آشوب خیالاتم غرق شدم. دیگر وقتش رسیده بود که راهم را بروم، هیچ نمی‌دانستم جریان زندگی مرا به کجا خواهد برد و چه آینده‌ای در انتظارم خواهد بود اما دیگر در به ثمر نشستن این عشق راهی نمانده بود. بالاخره توانستم این تقدیر سرکش را رام کنم. تنها راهش همین است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سپیده صبح که زد، چشمان سوزانم را از عکس مادرم گرفتم و آلبوم را بستم. تمام شب خواب یکدم در چشمانم نشکفت و سرم گویی از زور فکر و خیال آماس کرده بود و به سنگینی یک هندوانه شده بود. از روی تخت بلند شدم و بینی‌ام را بالا کشیدم. به حمام خزیدم و تن و روح خسته‌ام را به آب سپردم. فردا شب برای همیشه باید این عمارت را ترک می‌گفتم، بی‌گمان تا مدت‌ها باید به یک زندگی مخفیانه خو می‌کردیم. همیشه دلم در هول و هراس پدرم باشد که سایه به سایه تعقیبمان می‌کند. امیدوارم که هرچه زودتر انقلاب شود.
با خیال فروزان چشم فرو بستم و قلبم فشرده شد. هنوز آماده‌ی جدا شدن از او نبودم و نباید سر تسلیم فرود می‌آوردم، باید هرطور شده او را متقاعد می‌کردم که با من بیاید. مهم نیست بر سر پدر چه بیاید اگر او با پدر بماند روزگار خوشی را بعد از من تجربه نخواهد کرد.
از حمام که بیرون آمدم جلوی آینه موهایم را خشک کردم. موهای مشکی خیس و موج‌وارم را اطرافم پریشان کردم. چشمانم از شدت بی‌خوابی سوزناک و قرمز بودند. تقه‌ای به در خورد و در باز شد و چهره‌ی رنگ و رو پریده فروزان مقابلم نمایان شد. ازچشمان و بینی سرخش می‌توانستم بفهمم تمام شب را بیدار بوده است. از دیدنش لبخند محزونی به لب راندم و گفتم:
-‌ هیچ‌گاه تو را تا به امروز سحرخیز ندیده بودم، همیشه باید به زور از تخت و لحافت جدایت می‌کردند.
لبخند بی‌جانی روی لبش نشست و گفت:
-‌ تمام شب از خیال فردا شب خوابم نبرد. اضطراب و دلهره قلبم را لرزاند.
آهی کشیدم و حوله را روی تختم انداختم و سویش رفتم و او را در آغوش کشیدم و هیچ‌چیز نگفتم. چند دقیقه‌ای در آغوش هم بی‌هیچ ‌حرفی سپری کردیم. از من جدا شد و با نگاهی مردد به من زل زد و گفت:
-‌ می‌ترسم فروغ! دلم آشوب است.
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ من هم همین حال هستم فروزان اما چه کنم که چاره‌ای جز این ندارم اگر این بار هم نروم زندگی هردویمان خراب خواهد شد، حداقل برای نجات جان حمید هم که شده باید بروم.
او چشم به من دوخت و گفت:
-‌ ساواک چرا باید در پی حمید باشد؟ توطئه‌ی پدر است؟
با اکراه چشم از او چرخاندم و سکوت کردم. او در انتظار جواب به من زل زد و گفت:
-‌ این هم کار پدر است؟
زیرلب زمزمه کردم:
-‌ حمید یک انقلابی است. ساواک به هویت او پی برده است.
فروزان مات و حیران به من زل زد و با نگرانی گفت:
-‌ فروغ می‌دانی اگر روزی پیدایتان کنند چه بلایی بر سرتان می‌آورند؟
نگاه پر آشوبم را به او زل زدم و گفتم:
-‌ بالاخره انقلاب خواهد شد. تا زمانی که انقلاب شود زندگی پنهانی خواهیم داشت.
او نفسش را با ناراحتی بیرون راند و به من زل زد. شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ با من بیا! اگر انقلاب شود تو و پدر باید از این کشور بروید.
 
بالا پایین