- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
وارد کوچه باریک با دیوارهای کاهگل بارانخورده شدیم. عطر کاهگلهای باران خورده در عطر طبیعت روستا میآمیخت. از دور به خانهی یازیگل چشم دوختم و با دیدن پارچههای سیاه آویخته به دیوارهای آن روی زمین میخکوب شدم. حمید دو قدم از من جلوتر رفت و با دیدن پردههای سیاه آویخته به دیوار خانه گفت:
- چه خبر شده؟ کسی فوت کرده؟
درحالی که میخکوب زمین بودم نفسم را با نگرانی بیرون راندم و گفتم:
- خدای من نکند یازیگل باشد؟ حتماً امیرحسین از این داغ به هم ریخته است.
از جا کنده شدم و با حمید سوی خانهی آنها سراسیمه و با گامهای پر شتاب پیش رفتیم. مقابل خانه مکث کردیم و هر دو نگران به پارچههای سیاه آویخته به دیوار چشم دوختیم. با نگاهی نگران گفتم:
- خدا کند از اهالی این خانه نباشد. نزدیک محرم نیستیم؟
حمید گفت:
- محرم ماه دیگر است!
نگران جلو رفتم و کلون در را در چنگ گرفتم و کوبیدم. تا زمانی که صدای گامهای کشیدهای را از ورای در بشنوم دلم چون سیر و سرکه میجوشید. در که باز شد چهرهی زن سیاهپوشی جلوی چشمم نقش بست که همان عروس یازیگل بود که از دیدن من خشکش زده بود. هر دو به هم زل زده بودیم که او پقی زیر گریه زد و به آغوشم پرید و تندتند به زبان ترکی چیزی گفت که نمیفهمیدم. تمام حواسم در پی آن بود که چه کسی از دست رفته و حالم ویران بود. او را از خودم جدا کردم و با چانهای که از بغض میلرزید نگاه مبهمم را دوختم و گفتم:
- چه شده؟
صدای یازیگل از دور ما را متوجه کرد. حیران به لباسهای سیاه او چشم دوختم که بر سر و سی*ن*هاش میزد از خیال اینکه پسرش جعفر فوت کرده ماتم برده بود. اما اسم امیرحسین را که بر لب راند دیگر ذهنم کار نمیکرد، حیران سر برگرداندم و به حمید زل زدم که با چهرهای رنگپریده و چشمانی سرخ به آنها هاج و واج زل زده بود و چون مجسمهای بیروح خشکیده بود. یازیگل جلو آمد و با صورتی تر نوحه میخواند و مدام میان حرفهای نامفهومش اسم امیرحسین را میخواند. دیگر حال خودم نبودم با نگاهی مبهم به عروسش نگریستم که اشکهایش را با گوشه روسریش میزدود و با نوحه یازیگل میگریست. سر چرخاندم و به حمید زل زدم و گفتم:
- چه میگویند؟ امیرحسین کجاست؟ چه کسی مرده است؟
حمید متاثر چشم فرو بست و اشکش سرریز شد. ته دلم به یکباره ریخت گویی حمید از حرفهای آنها چیزی فهمیده بود به سویش هجوم بردم و به بازویش چنگ انداختم و مضطرب گفتم:
- حمید چه میگویند؟ چه کسی فوت شده؟ امیرحسین کجاست؟
حمید با چشمانی تر ناامیدانه به من زل زد و آب دهانش را به سختی قورت داد. سیبک گلویش لرزید، به جان کندنی لب گشود تا جوابی به من بدهد. یازیگل پیوسته اسم امیرحسین را میخواند و بر سر و سی*ن*هاش میزد. نگاه خیس و ناباورم سوی حمید گشت و از زیر لبهایش زمزمه خفیفی شنیدم که گفت:
- فروغ... امیرحسین ... در تظاهرات چند روز پیش... گلوله خورده و شهید... .
- چه خبر شده؟ کسی فوت کرده؟
درحالی که میخکوب زمین بودم نفسم را با نگرانی بیرون راندم و گفتم:
- خدای من نکند یازیگل باشد؟ حتماً امیرحسین از این داغ به هم ریخته است.
از جا کنده شدم و با حمید سوی خانهی آنها سراسیمه و با گامهای پر شتاب پیش رفتیم. مقابل خانه مکث کردیم و هر دو نگران به پارچههای سیاه آویخته به دیوار چشم دوختیم. با نگاهی نگران گفتم:
- خدا کند از اهالی این خانه نباشد. نزدیک محرم نیستیم؟
حمید گفت:
- محرم ماه دیگر است!
نگران جلو رفتم و کلون در را در چنگ گرفتم و کوبیدم. تا زمانی که صدای گامهای کشیدهای را از ورای در بشنوم دلم چون سیر و سرکه میجوشید. در که باز شد چهرهی زن سیاهپوشی جلوی چشمم نقش بست که همان عروس یازیگل بود که از دیدن من خشکش زده بود. هر دو به هم زل زده بودیم که او پقی زیر گریه زد و به آغوشم پرید و تندتند به زبان ترکی چیزی گفت که نمیفهمیدم. تمام حواسم در پی آن بود که چه کسی از دست رفته و حالم ویران بود. او را از خودم جدا کردم و با چانهای که از بغض میلرزید نگاه مبهمم را دوختم و گفتم:
- چه شده؟
صدای یازیگل از دور ما را متوجه کرد. حیران به لباسهای سیاه او چشم دوختم که بر سر و سی*ن*هاش میزد از خیال اینکه پسرش جعفر فوت کرده ماتم برده بود. اما اسم امیرحسین را که بر لب راند دیگر ذهنم کار نمیکرد، حیران سر برگرداندم و به حمید زل زدم که با چهرهای رنگپریده و چشمانی سرخ به آنها هاج و واج زل زده بود و چون مجسمهای بیروح خشکیده بود. یازیگل جلو آمد و با صورتی تر نوحه میخواند و مدام میان حرفهای نامفهومش اسم امیرحسین را میخواند. دیگر حال خودم نبودم با نگاهی مبهم به عروسش نگریستم که اشکهایش را با گوشه روسریش میزدود و با نوحه یازیگل میگریست. سر چرخاندم و به حمید زل زدم و گفتم:
- چه میگویند؟ امیرحسین کجاست؟ چه کسی مرده است؟
حمید متاثر چشم فرو بست و اشکش سرریز شد. ته دلم به یکباره ریخت گویی حمید از حرفهای آنها چیزی فهمیده بود به سویش هجوم بردم و به بازویش چنگ انداختم و مضطرب گفتم:
- حمید چه میگویند؟ چه کسی فوت شده؟ امیرحسین کجاست؟
حمید با چشمانی تر ناامیدانه به من زل زد و آب دهانش را به سختی قورت داد. سیبک گلویش لرزید، به جان کندنی لب گشود تا جوابی به من بدهد. یازیگل پیوسته اسم امیرحسین را میخواند و بر سر و سی*ن*هاش میزد. نگاه خیس و ناباورم سوی حمید گشت و از زیر لبهایش زمزمه خفیفی شنیدم که گفت:
- فروغ... امیرحسین ... در تظاهرات چند روز پیش... گلوله خورده و شهید... .