- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
نگاهش را به من دوخت و گفت: اگر چنین شود من نمیروم. به دنبال تو میگردم.
- اما تو نمیخواهی پدر را رها کنی.
- بدون تو هم نمیتوانم زندگی کنم.
- پس با من بیا. خیال مرا هم راحت کن.
حرفی نزد. در قلبم نور امیدی حس کردم. دستم را گرفت و سرسنگین گفت:
- میخواهم این دو روز به هیچچیز فکر نکنم و فقط کنار تو باشم. بگذار تصمیمم را خودم بگیرم.
سری تکان دادم. صورتم را بوسید و مرا در آغوشش فشرد و گفت:
- برویم صبحانه بخوریم. حداقل این روزهای آخر را با پدر مهربان باش.
از او جدا شدم و نفسم را بیرون دادم و حرفی نزدم. دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. به سوی میز صبحانه رفتیم. پدرم اورکت مشکی بلندش را پوشیده و کرواتش را جلوی آینه محکم کرد. هر وقت لباس نظامیش را نمیپوشید حتم داشتم با صاحب منصبها ملاقات مهمی داشت. از آینه نگاه هردوی ما به هم افتاد. نگاه عبوس او روی من میخکوب بود و نگاه من به سگرمههای درهم او بود و خیالم به فردا شب و اتفاقات بعد از آن پر کشید!
با کشیدن دستم توسط فروزان به خودم آمدم، پدرم از مقابل آینه سوی ما چرخیده بود و نگاه پر معنی و عبوسش هنوز روی من بود. انقدر که از نگاهش به هل و ولا افتادم. دستپاچه درحالی که از نگاه کردن به او میهراسیدم پشت فروزان تندتند پلهها را طی کردم و سوی میز صبحانهخوری رفتیم. پدرم با طمانینه جلو آمد و پشت میز در بالای آن در جای همیشگیش نشست و بهجت برای او چایش را در فنجانش ریخت. او دست برد و لقمهای از بشقاب مقابلش گرفت و مشغول خوردن شد. در دلم گویی رخت میشستند. با اتفاقات اخیر و به خاطر آن فرار ناکام، میترسیدم باز هم بفهمد و مچم را بگیرد. بنابراین تا آنجا که میتوانستم با خوردن یک لقمه ساده و نیم جرعه چای زود از آنها گریختم و به اتاقم پناه بردم.
قلبم طوری بر سی*ن*ه میکوبید که حس میکردم هر آن از گلویم قرار است بیرون بیاید. برای آرام کردن خودم در کمد را باز کردم و ساکی را بیرون کشیدم تا کم و بیش هر آنچه که میخواهم را بردارم. هرچه زمان میگذشت دل و روحم بیشتر از قبل میلرزید، خصوصاً اینکه با روبهرو شدن با پدرم این اضطراب شدت یافته بود و همهاش خیال میکردم از درونم با خبر است.
به سوی کشوی کمدم فرو بردم، صندوقچه طلا و جواهراتم را باز کردم و دوباره آن طلاها را درون دستمال سفیدی ریختم و آنها را گره زدم. دفترچه حسابم را برداشتم. باید هرطور شده امروز به بانک میرفتم و هرآنچه درون آن بود را نقد میکردم. با عجله سمت تراس رفتم و سرکی کشیدم. به آدمهای درحال تردد در خیابان پشتی عمارت زل زدم. خبری از گماشتههای پدر نبود اما نمیدانم چطور باید از آنجا میرفتم. از شدت سوز سردی لرزیدم. هوای سرد آذرماه شبیه روزهای زمستان بود. شاخههای خشک درختان در دستان باد سوزناکی میلرزید. بیگمان به زودی برف میبارید اما خدا کند تا زمانی که این شهر را ترک نکردهایم آسمان هم با ما یار باشد.
- اما تو نمیخواهی پدر را رها کنی.
- بدون تو هم نمیتوانم زندگی کنم.
- پس با من بیا. خیال مرا هم راحت کن.
حرفی نزد. در قلبم نور امیدی حس کردم. دستم را گرفت و سرسنگین گفت:
- میخواهم این دو روز به هیچچیز فکر نکنم و فقط کنار تو باشم. بگذار تصمیمم را خودم بگیرم.
سری تکان دادم. صورتم را بوسید و مرا در آغوشش فشرد و گفت:
- برویم صبحانه بخوریم. حداقل این روزهای آخر را با پدر مهربان باش.
از او جدا شدم و نفسم را بیرون دادم و حرفی نزدم. دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. به سوی میز صبحانه رفتیم. پدرم اورکت مشکی بلندش را پوشیده و کرواتش را جلوی آینه محکم کرد. هر وقت لباس نظامیش را نمیپوشید حتم داشتم با صاحب منصبها ملاقات مهمی داشت. از آینه نگاه هردوی ما به هم افتاد. نگاه عبوس او روی من میخکوب بود و نگاه من به سگرمههای درهم او بود و خیالم به فردا شب و اتفاقات بعد از آن پر کشید!
با کشیدن دستم توسط فروزان به خودم آمدم، پدرم از مقابل آینه سوی ما چرخیده بود و نگاه پر معنی و عبوسش هنوز روی من بود. انقدر که از نگاهش به هل و ولا افتادم. دستپاچه درحالی که از نگاه کردن به او میهراسیدم پشت فروزان تندتند پلهها را طی کردم و سوی میز صبحانهخوری رفتیم. پدرم با طمانینه جلو آمد و پشت میز در بالای آن در جای همیشگیش نشست و بهجت برای او چایش را در فنجانش ریخت. او دست برد و لقمهای از بشقاب مقابلش گرفت و مشغول خوردن شد. در دلم گویی رخت میشستند. با اتفاقات اخیر و به خاطر آن فرار ناکام، میترسیدم باز هم بفهمد و مچم را بگیرد. بنابراین تا آنجا که میتوانستم با خوردن یک لقمه ساده و نیم جرعه چای زود از آنها گریختم و به اتاقم پناه بردم.
قلبم طوری بر سی*ن*ه میکوبید که حس میکردم هر آن از گلویم قرار است بیرون بیاید. برای آرام کردن خودم در کمد را باز کردم و ساکی را بیرون کشیدم تا کم و بیش هر آنچه که میخواهم را بردارم. هرچه زمان میگذشت دل و روحم بیشتر از قبل میلرزید، خصوصاً اینکه با روبهرو شدن با پدرم این اضطراب شدت یافته بود و همهاش خیال میکردم از درونم با خبر است.
به سوی کشوی کمدم فرو بردم، صندوقچه طلا و جواهراتم را باز کردم و دوباره آن طلاها را درون دستمال سفیدی ریختم و آنها را گره زدم. دفترچه حسابم را برداشتم. باید هرطور شده امروز به بانک میرفتم و هرآنچه درون آن بود را نقد میکردم. با عجله سمت تراس رفتم و سرکی کشیدم. به آدمهای درحال تردد در خیابان پشتی عمارت زل زدم. خبری از گماشتههای پدر نبود اما نمیدانم چطور باید از آنجا میرفتم. از شدت سوز سردی لرزیدم. هوای سرد آذرماه شبیه روزهای زمستان بود. شاخههای خشک درختان در دستان باد سوزناکی میلرزید. بیگمان به زودی برف میبارید اما خدا کند تا زمانی که این شهر را ترک نکردهایم آسمان هم با ما یار باشد.