جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,617 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
نگاهش را به من دوخت و گفت: اگر چنین شود من نمی‌روم. به دنبال تو می‌گردم.
-‌ اما تو نمی‌خواهی پدر را رها کنی.
-‌ بدون تو هم نمی‌توانم زندگی کنم.
-‌ پس با من بیا. خیال مرا هم راحت کن.
حرفی نزد. در قلبم نور امیدی حس کردم. دستم را گرفت و سرسنگین گفت:
-‌ می‌خواهم این دو روز به هیچ‌چیز فکر نکنم و فقط کنار تو باشم. بگذار تصمیمم را خودم بگیرم.
سری تکان دادم. صورتم را بوسید و مرا در آغوشش فشرد و گفت:
-‌ برویم صبحانه بخوریم. حداقل این روزهای آخر را با پدر مهربان باش.
از او جدا شدم و نفسم را بیرون دادم و حرفی نزدم. دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. به سوی میز صبحانه رفتیم. پدرم اورکت مشکی بلندش را پوشیده و کرواتش را جلوی آینه محکم کرد. هر وقت لباس نظامیش را نمی‌پوشید حتم داشتم با صاحب منصب‌ها ملاقات مهمی داشت. از آینه نگاه هردوی ما به هم افتاد. نگاه عبوس او روی من میخکوب بود و نگاه من به سگرمه‌های درهم او بود و خیالم به فردا شب و اتفاقات بعد از آن پر کشید!
با کشیدن دستم توسط فروزان به خودم آمدم، پدرم از مقابل آینه سوی ما چرخیده بود و نگاه پر معنی و عبوسش هنوز روی من بود. انقدر که از نگاهش به هل و ولا افتادم. دست‌پاچه درحالی که از نگاه کردن به او می‌هراسیدم پشت فروزان تندتند پله‌ها را طی کردم و سوی میز صبحانه‌خوری رفتیم. پدرم با طمانینه جلو آمد و پشت میز در بالای آن در جای همیشگیش نشست و بهجت برای او چایش را در فنجانش ریخت. او دست برد و لقمه‌ا‌ی از بشقاب مقابلش گرفت و مشغول خوردن شد. در دلم گویی رخت می‌شستند. با اتفاقات اخیر و به خاطر آن فرار ناکام، می‌ترسیدم باز هم بفهمد و مچم را بگیرد. بنابراین تا آنجا که می‌توانستم با خوردن یک لقمه‌ ساده و نیم جرعه چای زود از آن‌ها گریختم و به اتاقم پناه بردم.
قلبم طوری بر سی*ن*ه می‌کوبید که حس می‌کردم هر آن از گلویم قرار است بیرون بیاید. برای آرام کردن خودم در کمد را باز کردم و ساکی را بیرون کشیدم تا کم و بیش هر آنچه که می‌خواهم را بردارم. هرچه زمان می‌گذشت دل و روحم بیشتر از قبل می‌لرزید، خصوصاً این‌که با روبه‌رو شدن با پدرم این اضطراب شدت یافته بود و همه‌اش خیال می‌کردم از درونم با خبر است.
به سوی کشوی کمدم فرو بردم، صندوقچه طلا و جواهراتم را باز کردم و دوباره آن طلاها را درون دستمال سفیدی ریختم و آن‌ها را گره زدم. دفترچه حسابم را برداشتم. باید هرطور شده امروز به بانک می‌رفتم و هرآنچه درون آن بود را نقد می‌کردم. با عجله سمت تراس رفتم و سرکی کشیدم. به آدم‌های درحال تردد در خیابان پشتی عمارت زل زدم. خبری از گماشته‌های پدر نبود اما نمی‌دانم چطور باید از آنجا می‌رفتم. از شدت سوز سردی لرزیدم. هوای سرد آذرماه شبیه روزهای زمستان بود. شاخه‌های خشک درختان در دستان باد سوزناکی می‌لرزید. بی‌گمان به زودی برف می‌بارید اما خدا کند تا زمانی که این شهر را ترک نکرده‌ایم آسمان هم با ما یار باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
اطراف را با دقت نگریستم، نمی‌توانستم ریسک کنم. این تراس تنها راه نجات من بود و اگر برملا می‌شد دیگر فردا شب چطور می‌توانستم از این راه خودم را به فردین برسانم. ناچار از تراس به داخل خزیدم. به دفترچه‌ام چنگ انداختم و به فکر فرو رفتم. از جا کنده شدم و به سوی فروزان رفتم. او طبق معمول روی صندلی همیشگیش کز کرده بود و به سوز ناله‌ی نوایی که از گرامافون پخش می‌شد، دلداده بود. صدایش کردم. از جا برخاست و با چشمانی سرخ که نشان می‌داد باز گریه کرده به من زل زد. لب فشردم و گفتم:
-‌ باید به بانک بروم.
او چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
-‌ اما تو که نمی‌توانی بیرون بروی بابا قدغن کرده است.
لب فشردم و گفتم:
-‌ باید با تو بروم.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ باشد به بهانه‌ی من با کرم به بانک می‌رویم.
به اتاقم برگشتم و آماده شدم اما هرچه گشتم شناسنامه‌ام را نیافتم. تمام کمد و هرجایی که می‌دانستم را زیر و رو کردم تنها آخرین‌باری که آن را دیدم را به خاطر آوردم آن‌ هم زمانی بود که می‌خواستم از خانه فرار کنم بعد از آن را دیگر به خاطر نمی‌آوردم.
درگیر یافتن آن بودم که فروزان به اتاقم آمد و گفت:
-‌ فروغ آماده‌ای؟
کلافه و ناراحت گفتم:
-‌ شناسنامه‌ام را پیدا نمی‌کنم. بعید می‌دانم کارمند بانک بخواهد پولی به من بدهد.
-‌ آخرین‌بار آن را کجا گذاشتی؟
-‌ آخرین‌باری که دیدم زمانی بود که قصد فرار از عمارت را کردم.
-‌ خب باید در همان ساکی باشد که جمع کرده بودی.
-‌ همه چیز هست غیر از شناسنامه.
مکثی کردم و به فکر فرو رفتم. اصلاً به خاطرم نمی‌آمد که من آن ساک را بعد از آن اتفاق به خانه آورده باشم. خوب یادم است پدر مرا در انباری حبس کرد، پس بی‌گمان خودش ساک را به خانه آورده بود. نگاهی با تردید به فروزان انداختم و گفتم:
-‌ به گمانم پدر شناسنامه را برداشته و پنهان کرده.
با این فکر تمام روح و روانم بر هم ریخت. حالا بدون شناسنامه چطور می‌توانستم به مجلس عقد بروم. دو دستم را درمانده روی سرم گذاشتم و روی زمین نشستم. فروزان با دیدن حالم پیش آمد و گفت:
-‌ آخر پدر شناسنامه‌ی تو را می‌خواهد چه کار؟ حتماً جایی گذاشتی.
-‌ این ساک را من باز نکردم. حتماً بهجت مرتب کرده از او بپرس آن روز که پدر ساک را به او داد شناسنامه مرا دیده است؟
او رفت و من درمانده و مستاصل به ذهنم فشار می‌آوردم تا شاید آن را بیابم اما مغزم خالی بود. مدت طولانی نگذشته بود که فروزان برگشت و با نگاهی دلگیر گفت:
-‌ نه تنها شناسنامه‌ی تو بلکه مال مرا هم برداشته است.
-‌ کی؟
-‌ پدر! برای فروش آن دو قطعه زمینی که بنام ما بود شناسنامه‌ی من هم در دست خودش است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
گویی دنیا روی سرم خراب شد. مثل همیشه ساز و برگی جز اشک نداشتم که سوز این سیاه‌بختی و بدشناسیم را کم کند. فروزان برای تسلیم جلو آمد و گفت:
-‌ فروغ عزا می‌گیری؟ اگر پول می‌خواهی من دارم که به تو قرض به دهم. بیا و طلاهای مرا بردار و با خودت ببر.
مثل دختر بچه پنج ساله زانوی ماتم بغل گرفته بودم و می‌گریستم و گفتم:
-‌ پس چطور باید عقد کنیم؟
-‌ اصل کار خطبه عقد است. شناسنامه را هم بعداً در شهر دیگری مفقودی اعلام کن و دوباره بگیر.
سپس صورتم را در یان دو دستش گرفت و اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
-‌ آهان! برادر یکی از دوستانم در بانک ملی کار می‌کند. مرا می‌شناسد. شاید از طریق او بتوانیم پولت را از بانک بگیریم. بلندشو فروغ. بیا برویم.
-‌ ممکن نیست.
-‌ تیری است در تاریکی، رو به او می‌اندازیم اگر قبول کرد که هیچ نکرد هم باز خدا بزرگ است.
به زور مرا قانع کرد که به بانک برویم. ناچار همراه او روانه شدم درحالی که از شدت غصه داشتم آب می‌شدم. از اگزوز ماشین کریم دود‌های خاکستری در هوای سرد محو می‌شد. هوا اندکی گرفته به نظر می‌رسید. بی‌حال و حوصله کنج ماشین کز کردم. فروزان هم نشست. سرم را به شانه‌اش تکیه دادم و در ماتمم غرق شدم. آخر چرا من هرچه دست و پا می‌زدم یک‌جای کارم می‌لنگید. همه‌اش به بن‌بست می‌خوردم. خدا کند هرچه زودتر این روزهای تلخ در این عمارت تمام شود و من از سایه‌ی شوم پدرم هم بگریزم.
تمام راه را کز کرده بودم و حرفی نمی‌زدم. بالاخره به بانک ملی رسیدیم. اتفاقا همان شعبه‌ای بود که من حسابم را در آنجا داشتم. با بی‌میلی و ناامیدی از آن پیاده شدیم. فروزان دستم را کشید و گفت:
-‌ خدا کند که قبول کند.
سلانه‌سلانه به داخل بانک رفتیم فروزان مکثی کرد و به اطراف نگاهی انداخت و بعد با عجله دستم را کشید و گفت:
-‌ آنجا نشسته است.
پشت سر او کشیده شدم و او مصمم پشت سر مردی که در باجه سر صف بود ایستاد. طولی نکشید که کارمند بانک که مرد جوان و خوش‌پوشی بود با دیدن من و فروزان از جا برای احوال‌پرسی برخاست. اتفاقاً کارمندی بود که به کرات او را در این بانک دیده بودم. نوبت به ما که رسید فروزان با خوش‌مشربی سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت:
-‌ جناب ایشان خواهرم هستند و متاسفانه شناسنامه‌اش گم شده و ما نیاز مبرمی به پول داریم راهی هست؟
او مردد نگاهی به من انداخت و فروزان مشغول متقاعد کردن او شد و هزار و یک دلیل و آیه آورد تا توانست او را متقاعد کند که حساب مرا خالی کند.
بالاخره پاکت مملو از اسکناس که حاصل پس‌انداز سال‌ها کار کردن و زحمت کشیدنم، بود را مقابلم گذاشت. با کمال تواضع از او تشکر کردیم و راه برگشت را پیش گرفتیم. اندکی روحیه‌ام را بازیافتم. از مسافت بانک تا ماشین کرم باز تلاش کردم فروزان را متقاعد کنم که همراه من بیاید اما باز هم جز سکوت پرتردیدش چیزی عایدم نشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به عمارت که برگشتیم؛ ماشین لیموزین مشکی رنگی جلوی در بود. بی‌گمان پدرم برای کار فوری به خانه برگشته و دوباره قصد رفتن به ماموریت را داشت. از دیدن این ماشین اندکی به خود لرزیدم. وارد باغ شدیم استرس تمام وجودم را فرا گرفت. فروزان نگاهی به اطراف کرد و گفت:
-‌ تو فعلاً خانه نیا به پشت باغ برو، بگذار پدر خیال کند من تنها با کرم بیرون رفتم.
سپس رو به کرم گفت:
-‌ کرم حواست باشد جلوی پدر وانمود نکنی که فروغ همراه ما بوده و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیدی.
کرم گوشه سبیلش را جوید و سر تکان داد. از ماشین پیاده شدیم و من با عجله راهم را از فروزان جدا کردم و به حیاط پشتی رفتم. اندکی در باغ معطل ماندم و دوباره راه را سوی عمارت کج کردم. همزمان با نزدیک شدن به عمارت پدرم به همراه دو مرد تنومند با هیبت‌های ترسناکی که از نحوه‌ی لباس پوشیدن آن‌ها به خوبی می‌شد فهمید از افراد بالادستی ساواک بودند از خانه بیرون آمدند. برای لحظه‌ای از دیدن آن‌ها خودم را باختم، نگاه وحشت‌کرده‌ام در نگاه پدرم قفل شد. به من که رسیدند، با صدایی ضعیف و پر ارتعاشی سلام دادم و سر به زیر انداختم. یکی از آن دو مرد دست در جیب پالتوی بلند و مشکیش فرو برد و گفت:
-‌ تیمسار سال‌هاست که با همسرت دیگر در مجالس شرکت نکردی.
هرسه برای لحظه‌ای خشکمان زد. با اکراه سر بالا راندم و به صورت آن مرد زل زدم، که پدرم خونسرد پوزخندی به لب راند و گفت:
-‌ دختر بزرگم فروغ هستند. همسرم سالهاست که به رحمت خدا رفته است.
این حرف پدر سبب شد او خودش را جمع و جور کند اما صدای خنده‌ی دیگری بلند شود و هرسه ناخودآگاه لبخندی به لب بیاورند. آن مرد دوباره گفت:
-‌ دخترت بسیار شبیه آن مرحومه است.
تکانی به خود دادم و با عجله به داخل خزیدم و بی‌معطلی تا آنجا که می‌توانستم به قدم‌هایم سرعت دادم و داخل عمارت شدم.
فروزان از اتاقش بیرون آمد و با دیدن چهره‌ی گل‌انداخته من گفت:
-‌ پدر تو را دید؟
با ناراحتی گفتم:
-‌ آره.
-‌ چیزی نگفت؟ من وقتی آمدم در اتاقش بود و داشت با کسی حرف می‌زد.
حرفی نزدم و با ناراحتی داخل اتاق شدم. سرم درد می‌کرد و آشوب قلبم هی به حالم چنگ می‌انداخت تا جایی که از شدت اضطراب حالت تهوع داشتم.
پدرم تا شب به خانه نیامد و من کم و بیش وسایلم را جمع کرده بودم. شب هنگام خواب فروزان به کنارم آمد و گفت:
-‌ می‌خواهم امشب را کنارت بمانم.
حرفش ته قلبم را خالی کرد، نگران گفتم:
-‌ هنوز نمی‌خواهی همراه من بیایی؟
چشمان خیسش را از من چرخاند و گفت:
-‌ نمی‌توانم فروغ، امروز که از لای شکاف در او را دیدم دلم برایش سوخت. مادر که هیچگاه دوستش نداشت و از دنیا رفت، تو هم که او را ترک می‌کنی اگر من هم این کار را با او کنم او از این غصه دق می‌کند.
آه بلندی کشیدم و گلویم از بغض نفسگیری باد کرد. کنارم روی تخت نشست و سرش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
-‌ ای کاش پدر انقدر با آن‌ها دشمن نبود. ای کاش تو عاشق حمید نبودی. لعنت به این سرنوشت و این جدایی!
سرم را به سرش تکیه دادم و گریان گفتم:
-‌ فروزان چطور بدون تو بروم.
دستم را گرفت و با صدایی که از بغض ارتعاش داشت گفت:
-‌ خوشبختی تو برای من کافی است.
بغض هردوی ما ترکید. هردو دوباره یکدیگر را در آغوش گرفتیم. آن‌شب تا پاسی از شب کنار هم خاطرات کودکیمان را مرور کردیم و پا به‌ پای هم گریستیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بالاخره فردا رسید. از صبح گویی در دلم رخت می‌شستند. پدر نزدیکی‌های ظهر خسته و بی‌حوصله از ماموریت به خانه برگشت. آنقدر دلشوره و اضطراب داشتم که سر میز کنار او حاضر نشدم. قرار بود فروزان هم همراه من بیاید اما نه برای همیشه بلکه می‌خواست برای آخرین‌بار در مجلس عقد من حضور یابد. بنابراین آخرین شام را هردو در اتاق من خوردیم. هیچ‌ یک میلی به خوردن غذا نداشتیم چرا که این جدایی ناگزیر قلب هردوی ما را می‌فشرد.
تاریکی سالن که همه‌جا را فرا گرفت از شدت دلهره و اضطراب روی پا بند نبودم. فروزان درحالی که ملحفه‌ در دستش بود داخل اتاق شد و با نگرانی گفت:
-‌ فروغ حالا چطوری به پشت عمارت برویم؟ من نمی‌توانم از این جا پایین بروم.
در اتاق را قفل کردم و به سوی تراس رفتم و گفتم:
-‌ فردین گفت پشت عمارت منتظر ماست.
با عجله ملحفه‌ی خودم و فروزان را محکم به هم گره زدم چند گره در طول آن انداختم و گفتم:
-‌ چاره‌ای جز این نداریم برای خروج از عمارت با این وضعیت مدارا کن اما برای برگشتنت از در عمارت برو. نزدیک صبح گماشته‌های پدر می‌روند و جایگزین می‌شوند. فردین در این دو روز حواسش به ساعت جایگزین شدن آن‌ها بوده.
او مردد و مستاصل گفت:
-‌ من می‌ترسم فروغ، نکند بابا بفهمد.
از دور ماشینی را دیدم که چراغ داد، حتم داشتم فردین بود. نفسم را با هراس بیرون دادم. گویی قلبم در گلویم می‌تپید. شانه‌های فروزان را فشردم و گفتم آهسته به فروزان گفتم:
-‌ فردین آمده است. بیا فروزان. پاهایت را به این گره‌ها بگذار و آرام‌آرام پایین برو و به زمین نگاه نکن.
فردین و بهروز را دیدم از ماشین پیاده شدند و علامت دادند. به زور فروزان با دنیایی از ترس و التماس بالاخره از ملحفه سفید آویزان شد. چند بار نزدیک بود صدای جیغش دربیاید اما به سختی خودش را کنترل کرد و بالاخره هیکل فربه‌اش که هی مدام از ملحفه سفید تاب می‌خورد به زمین رسید. درحالی که داشت از ترس غش می‌کرد، بهروز با شتاب او را به داخل ماشین برد. من هم ساکم را به کمرم بستم و طبق روال همیشگی راه پایین رفتن از دیوار را در پیش گرفتم. تا پایم به زمین رسید فردین بازویم را کشید و هردو دوان‌دوان با هول و هراس به داخل ماشین پریدیم. صدای نفس‌نفس‌ زدن‌هایمان در ماشین درهم می‌آمیخت. او ماشین را روشن کرد و درحالی که نفس‌نفس می‌زد گفت:
-‌ خوب هستید؟
فروزان غرید:
-‌ خوب؟ داشتم از ترس زهره‌ ترک می‌شدم.
بهروز قهقهه‌ای زد و گفت:
-‌ خدا را شکر سالم رسیدی. آن‌طور که تو تاب می‌خوردی ترسیدم روی زمین بیافتی و کتلت شوی.
از حرف او خنده‌ای به لب آوردم. فروزان معترض مشتی به پشت گردن بهروز زد و فردین گفت:
-‌ بس است! می‌خواهید هیاهو به پا کنید؟!
درحالی که هنوز تن و بدنم می‌لرزید و هر لحظه در هراس تعقیب پدرم بودم گفتم:
-‌ کجا ما را می‌برید؟
فردین از آینه ماشین نگاهم کرد و گفت:
-‌ زیاد دور نیست.
بهروز گفت:
-‌ بالاخره این هیاهوی شما تمام شد. فردا صبح قیافه پدرتان دیدنی است.
فردین از آینه ماشین نگاهی به من و فروزان کرد و گفت:
-‌ فروزان هنگام آمدن ساکت را برداشتی؟
فروزان اندکی در پاسخ فردین تردید کرد و با نوای ضعیف و حزینی گفت:
-‌ من کنار پدرم خواهم ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
از شنیدن آن حرف فردین و بهروز خشکشان برد و بهروز با نگرانی و حیرت به عقب چرخید و گفت:
-‌ چه می‌گویی فروزان! هیچ‌ می‌دانی اگر پدرت بداند فروغ رفته است چه بلایی بر سرت می‌آورد؟
فروزان مصمم گفت:
-‌ پدر خیال می‌کند من اطلاعی ندارم چرا که فروغ یکبار هم بی‌خبر از من فرار کرده بود.
فردین غرید:
-‌ تیمسار کاسه‌کوزه‌های این مصیبت را بر سرت می‌شکند. حماقت نکن.
بهروز سرزنشگرانه گفت:
-‌ ماندنت با آن مردک سنگدل چه لطفی برایت دارد. بهتر است تا به سرنوشت فروغ مبتلا نشدی در تصمیمت تجدید نظر کنی.
آن‌ها فروزان را سرزنش می‌کردند و فروزان دلگیر پاسخ داد:
-‌ او سوای هرچه با شما و فروغ کرده است هنوز پدر من است.
که من در دفاع از او گفتم:
-‌ راحتش بگذارید! می‌دانم که اگر با من بیاید بر دوری و نگرانی از پدر تحمل نخواهد کرد.
با این‌حال دلشوره به جانم افتاد و دستانم به لرزش افتاد نگاهم را از شیشه پنجره به تاریکی ظلمانی شب دوختم که گرمای دستان فروزان را روی دستان لرزانم حس کردم. چهره برگرداندم و نگاهم با نگاه محزونش گره خورد. دستم را با فشار ملایمی فشرد. لبخند محزونی به لب راندم و با دو دستم دستش را فشردم و در نگاه گرم و مهربانش غرق شدم. از اینکه امشب آخرین شبی بود که کنار او بودم برق اشک در چشمانم درخشید و باران اشک‌هایم پشت هم سرریز کردند دستش را بالا آوردم و سر خم کردم و دستش را غرق بوسه کردم. او سر مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد:
-‌ تا وقتی خواهرت زنده است نگران هیچ‌چیز نباش.
صدای گریه‌ام در ماشین طنین انداخت. هیچ‌ک.س حرفی نمی‌زد و بهروز با ناراحتی و نگرانی سری به علامت تاسف تکان داد. ماشین که از حرکت باز ایستاد. صورت خیسم را از آغوش فروزان جدا کردم. فردین از آینه ماشین نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ رسیدیم.
هردو از شیشه پنجره به کوچه پهن و بزرگی که زیر نور تیر برق چوبی به سختی روشن شده بود نگریستیم. جای غریبی که همه‌ی خانه‌های آجری مسکونی دیوار به دیوار هم بودند و لب خیابان تعداد زیادی ماشین به ردیف به صورت پراکنده پارک شده بود.
متعجب به فردین گفتم:
-‌ اینجا کجاست؟
-‌ اینجا خانه‌ی یکی از اقوام مرحوم ثریا است.
از دور دیدم در خانه‌ای نیمه‌باز بود و مرد کشیده قامتی بی‌قرار جلوی در ایستاده بود. او را شناختم و قلب و روحم سویش پر کشید. دستگیره در را فشردم و سراسیمه از آن پیاده شدم. حمید را با حیرت تماشا کردم که بی‌قرار به ساعت مچی‌اش می‌نگریست و جلوی در ایستاده بود و تا مرا دید نفس راحتی کشید. دیگر قدم‌هایم دست خودم نبود. انگار بر روی زمین راه نمی‌رفتم. دو بال داشتم که با قدرت مرا سوی او می‌کشید. او هم چون من شیدا و دلداده پر گشود و با گام‌های محکم و مصمم سوی من آمد. چند قدم مانده بود که به هم برسیم هردو نفس‌نفس‌زنان روبه‌روی هم ایستادیم. با حالی بی‌قرار و نگاهی لرزان و خیس چهره‌ی جذاب و گیرایش را نگریستم. کت و شلوار پوشیده بود و کروات زده بود و چون ستاره‌ای روشن در چشمان من می‌درخشید. باورم نمی‌شد بالاخره این روز رسید که او در لباس دامادی کنار من بایستد. با چشمانی که از شوق برق می‌زد به من زل زد لبخند دلنشینش چهره‌اش را شکفت. دستش را برای در آغوش کشیدنم اندکی از هم باز شد. معطل نکردم و از جا کنده شدم و خودم را به آغوشش انداختم و تنگ او را در آغوش کشیدم. مثل رویای شیرینی بود که آرزو داشتم هرگز تمام نشود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بغض در گلویم شکفت و صدای گریه‌ام در کوچه طنین انداخت. او با خنده‌ای دلنشین که در گریه‌ام می‌آمیخت گفت:
-‌ آه فروغ این عادت تو هرگز ترک نخواهد شد در شادی و غم همیشه دختر زِرزِروی فرخنده‌خانم باید نوای گریه‌اش بلند شود.
هیچ نگفتم گویا که این لحظه و این دقیقه‌ها را نمی‌خواستم از دست بدهم. دلم می‌خواست با تمام وجود او را لمس کنم. فردین و بهروز و فروزان نزدیک ما شدند. فردین غرید:
-‌ حمید چرا از خانه بیرون آمدی؟ اینجا کوچه امنی نیست. کافی است ماشین آژان‌ها در پی گشت‌زنی از اینجا بگذرد و آن‌وقت خر بیاور و باقالی بار کن.
از حمید جدا شدم و با چهره‌ای خیس از اشک به صورت دلنشینش زل زدم. درحالی که با چشمانی که چون ستاره‌ای پرفروغ برق می‌زد به من زل زده بود گفت:
-‌ دلم هی شور می‌زد و در و دیوار خانه به من فشار می‌آورد. بیرون منتظرتان ماندم.
بهروز به روی شانه‌ی او زد و گفت:
-‌ برویم تا مشکلی پیش نیامده.
از آغوش حمید جدا شدم. او نگاهی به فروزان کرد و لبخندی به صورت اشک‌آلود فروزان کرد و گفت:
-‌ خوشحالم که قبول کردی همراه فروغ بیایی!
آهی سوزناک کشیدم و فروزان لب فشرد و گفت:
-‌ برویم داخل وقت تنگ است. باید هرچه زودتر از اینجا بروید.
همگی به راه افتادیم و وارد خانه نقلی شدیم. حیاط موزائیک‌کاری شده با دو طرف باغچه‌های خزان‌زده و گل‌های سرخ که لابه‌لای درختان کاشته شده، نشان می‌داد صاحب‌خانه عاشق باغبانی و طبیعت است. سر و صدای ما سبب شد که اهالی خانه شتابان به استقبال بیایند. اول از همه خاله بود که سراسیمه و مضطرب تا دم در حیاط خودش را رساند. قبل از من فروزان با بغضی که شکفته بود چون کودکی که مادرش را یافته بود سویش دوید و محکم او را در آغوش کشید و بوسید و بوئید. لب به هم فشردم. خاله از او جدا شد و سراسیمه سوی من دوید و یکدیگر را بعد از مدت طولانی در آغوش فشردیم. او بوی مادرم را می‌داد. و حسرت بودنش در کنارم در آن شب از دلم شعله‌زد و جای خالی‌اش بیش از هر زمان دیگری به چشم آمد.
خاله مرا که گلویم پر از بغض‌های فرو خفته بود؛ جدا کرد و صورتم را میان دو دستش گرفت و گفت:
-‌ آه جان و دلم، خدا را شکر که این روز را دیدم.
بغضم ترکید و دوباره یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدیم فروزان هم به ما پیوست و هرسه در آغوش هم می‌گریستیم.
در این لحظه صدای عمورحیم آمد که غرید:
-‌ بس است دیگر این هندی‌بازی‌ها را تمام کنید شگون ندارد این‌طوری در این شب عقدکنان گریه می‌کنید.
از هم جدا شدیم. عمورضا و عمورحیم هم به حیاط آمده بودند. عمورضا لبخندی به صورتم پاشید و گفت:
-‌ خوش‌آمدید.
با پشت دست اشکم را پاک کردم و با چاشنی لبخندی سلام دادم. آن‌ها به گرمی از ما استقبال کردند. در همین لحظه پیرزن و پیرمرد فرتوتی بیرون آمدند که در دست پیرزن اسپنددانی بود که حریری از دود از آن برمی‌خاست و صلوات می‌داد و بر چشم بد لعنت می‌فرستاد. پیرزن چادری گل‌گلی به کمر بسته بود و پیرمرد کلاه و شال سبزی به گردن داشت. چهره‌ی نورانی هردو و جای مهر روی پیشانیشان خبر از قلب‌های نورانی‌شان می‌داد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
خاله با عجله چادر رنگی سفید را از دست عمورحیم گرفت و کِل‌ زد و سوی من آمد و چادر سفید را روی سرم انداخت. خوشحالی و شعف بی‌وصفی در قلبم غوغا کرد. چادر را بر سرم کردم و نگاه مشتاق و شیدای من و حمید در هم گره خورد. دستم را گرفت همه یک صدا دست می‌زدند. صدای ذوق‌زده و خوشحال همه در هم می‌آمیخت و تبریک مبارک باشد‌ها در دهان‌ها می‌چرخید. خدیجه‌خانم آن پیرزنی که اسپنددان در دستش بود نزدیک ما شد و اسپنددان را دور سر ما چرخاند و دعا می‌خواند. دست حمید را فشردم و با حمید با طمانینه با همراهی پر اشتیاق بقیه وارد خانه شدیم. گوشه‌ی سالن آن خانه نقلی معمولی دو صندلی فلزی با روکش قرمز مخملی برای من و حمید تدارک دیده بودند. عمورضا لبخندی به من زد و اشاره کرد با حمید به سوی آن برویم.
با اشاره‌ی خاله و همراهی فروزان درحالی که چادرم را سفت و محکم چسبیده بودم به سوی صندلی رفتم. بهروز هم حمید را به دام انداخته بود و سر به سر او می‌گذاشت و با درآوردن صدای قُدقُد کردن مرغ می‌گفت:
-‌ بالاخره حمید قاطی مرغ‌ها شد.
بالاخره با شوخی‌ها و سر و صداهای شوق‌انگیز دیگران به سوی مراسم عقد روانه شدیم. صدای خنده و خوشحالی سرمست بقیه چون نوای روح‌بخشی امید را که مدت‌ها بود از وجودم پر کشیده بود را به قلبم باز می‌گرداند. من و او با چهره‌ای شکفته روی صندلی‌ها نشستیم و خاله و خدیجه‌خانم پارچه سفیدی را بالای سر من و حمید گرفتند و فروزان قصد داشت قند بسابد.
سفره عقدی ساده روی زمین مقابل ما چیده شده بود. از داخل آینه‌ نگاه پر اشتیاق هردوی ما به هم افتاد. پیرمردی که او را سید می‌خواندند با احترام و اشاره عمورضا و عمورحیم کمی دوتر از ما نشسته بود خطاب به حمید با لحن طنزآلودی گفت:
-‌ اگرچه قرار نبود خطبه‌ی عقد تو را بخوانم اما گریزی نیست. هنوز از خاطرم نرفته ده سال پیش که یک نوجوان شرور بودی چطور قیر زیر کفشم ریختی و مصیبت بر سرم آوردی.
صدای خنده جمع چون بمبی به هوا رفت. حمید خنده‌ی دلنشینی کرد و گفت:
-‌ آقاسید تو را به خدا حلالم کنید من جاهل بودم و شرور! همه می‌دانند که هیچ‌ک.س از آزار من در امان نبود.
عمورضا خنده‌ای بر لب راند و گفت:
-‌ خدارا شکر بالاخره سر و سامان گرفت و از بیخ ریش من آزاد شد. حالا وقتش شده یک نفس راحت از دست او بکشم و دیگر فروغ بماند و این پسر چموش من!
صدای خنده‌های جمع در هم آمیخت. خنده‌ای به لب راندم و سرخ شدم، آقا سید گفت:
-‌ عروس‌خانم خدا به فریادت برسد این‌طور که پدرش برایت رجز خواند فکر می‌کنم که کار سختی در پیش داری.
حمید معترض گفت:
-‌ ای بابا شماها هم که کم نگذاشتید و از خجالت من درآمدید. عروس مرا نترسانید خودم نوکرش هستم.
فردین با شوخ طبعی گفت:
-‌ فکر نمی‌کنم فروغ با رفتار تو ناآشنا باشد خیالتان راحت از پس این پسر چموش برمی‌آید.
عمورحیم با لبخندی گفت:
-‌ خب دیگر آقاسید عقد این دو جوان را بخوان و دعای عاقبت‌بخیری کن.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آقا سید با اجازه گرفتن از عمورضا و عمورحیم و سپس با خواندن حدیث معروف پیامبر خطبه عقد را آغاز کرد. قران در دستم بود و با خواندن آیاتی از قران دل و روحم را تسلیم آن کردم. با صدای ((دوشیزه مکرمه آیا وکیلم؟)) به خود آمدم که خاله با لبخندی گفت:
-‌ عروس رفته است گل‌ بچیند!
هنوز این حرف تمام نشده بود که صدای اعتراض حمید بلند شد و با لحنی مزاح‌آمیز گفت:
-‌ چه گلی؟ چه گلابی؟! عروس گل و گلابش را چیده و باید دیگر بله بگوید! فروغ تو را جان حمید بله را از همان اول بگو و قال قضیه را بکن!
صدای ریز خنده و اعتراض جمعیت در هم آمیخت و عمورضا توپید:
-‌ باز لُغزخوانیت را شروع کردی پسر؟! دِ... زبان به کام بگیر مثل این‌که آداب و رسوم حالیت نمی‌شود.
حمید قهقهه‌ای زد و دستش را به علامت تسلیم بالا آورد و رو به من با شیطنت گفت:
-‌ پس تو را به جان حمید بار دوم بله را بگو.
خنده‌ای به لب آوردم و گونه‌هایم گل انداخت. خاله در پاسخش گفت:
-‌ حمیدجان عروس ناز داد.
سید با ادامه دادن مانع صحبت حمید شد، برای بار دوم گفت:
-‌ عروس خانم آیا وکیلم؟
از آینه حمید را نگریستم که با شیطنت و تکان چشم و ابرو اشاره می‌کرد که بله را بگویم. لب از خنده به هم فشردم و فروزان گفت:
-‌‌ عروس رفته است گلاب بیاورد!
حمید دوباره معترض گفت:
-‌ ای‌بابا! گلاب دیگر می‌خواهیم چه‌کار؟! فروغ بله را بگو دیگر صبرم لبریز شده است، آخر گل و گلابت به چه کار من می‌آید؟!
این بار صدای خنده‌ همه بلندتر شد، جز پدرش همه می‌خندیدند، عمورضا توپید:
-‌ دِ...هه! خجالت بکش آخر! سر مراسم عقدت هم دست برنمی‌داری؟
آقاسید نگاه عاقل اندرسفیهی به او حمید کرد و با خنده گفت:
-‌ داماد به این پررویی و پرحرفی ندیده بودم.
عمورحیم با خنده سر تکان داد و گفت:
-‌ جوان از حالا طاقت از کف دادی درحالی که بعد از این بیشتر از این ناز بکشی.
صدای خنده جمعیت به هوا برخاست. بهروز گفت:
-‌ گمان نمی‌کنم این پسر عاقل شود.
حمید خنده‌ای سر داد و گفت:
-‌ من نازها را کشیده‌ام وقتش است قلبم را روشن کند.
آقاسید گفت:
-‌ یک کم دیگر تحمل کنی تمام است!
و سوالش را برای بار سوم پرسید. با قلب مالامال از اشتیاق از جان و دل بله را گفتم و صدای کل‌کشیدن و سوت تمام فضا را پر کرد، حمید از جا برخاست و فریاد زد:
-‌ صبر کنید! یک لحظه ساکت باشید! بله‌ی من هنوز مانده است.
صورت همه از خنده شکفته شده بود عمورضا حرص می‌خورد و چشم غره می‌رفت، آقا سید گفت:
-‌ خیلی خب آقا داماد عجول آیا وکیلم شما را به عقد دوشیزه مکرمه فروغ جواهری در بیاورم؟
نگاه پر اشتیاق من و او از آینه به هم گره خورد، لبخند گرم و شوق‌آلودش روی لب‌هایش نشست و محکم گفت:
-‌ بله!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
صدای سوت و کل بار دیگر بنیاد خانه را لرزاند. همه برای عرض تبریک آمدند. اول از همه فروزان مرا درآغوش کشید. هردو تنگ یکدیگر را در آغوش کشیدیم. او می‌گریست و من صورتش را غرق بوسه می‌کردم. خاله نیز چون او در حالی که لب می‌فشرد و بغضش را مهار کرده بود صورتم را غرق بوسه کرد. عمورضا ابتدا حمید را در آغوش کشید و برایش آرزوی خوشبختی کرد و گفت:
-‌ برای من که اولاد چموشی بودی اما برای فروغ همسر خوبی باش. مبارکت باشد پسرم.
حمید صورت پدرش را غرق بوسه کرد و گفت:
-‌ انشاءالله قسمت شما بشود.
فردین و عمورحیم از حرف حمید خنده‌‌ی بلندی سر دادند. عمورضا پفی کرد و دستش را به علامت دعا بالا برد و گفت:
-‌ خدا را شکر که از سرم باز شدی. یک عمر نفس راحت می‌کشم.
حمید در حالی که می‌خندید و به زور تلاش می‌کرد صورت ترشروی او را ببوسد گفت:
-‌ وقتش است تو هم سر و سامان بگیری. دروغ می‌گویم مگر؟
او حمید را پس زد و گفت:
-‌ لااله‌الاالله!تا یک چک نخوردی زبانت را به کام بگیر.
عمورحیم درحالی که می‌خندید حمید را در آغوش گرفت و گفت:
-‌ حمید راست می‌گوید.
عمورضا غرید:
-‌ خان‌داداش از شما بعید بود! دیگر از ما گذشته این حرفا چیست!
فردین حمید را در آغوش گرفت. سپس گفت:
-‌ وقتش است حلقه به دست هم کنید.
تازه یاد قسمت اصلی ماجرا افتادیم. همگی گیج و سردرگم به هم زل زدیم. از گردنم انگشتری که حمید آن شب به من داده بود بیرون آوردم اما خودم هیچ چیزی نداشتم که به او بدهم.
از خجالت سرخ و سفید شدم. عمورضا دست در انگشتش کرد و پیش آمد و گفت:
-‌ فروغ دخترم تبریک می‌گویم و خدا می‌داند که چقدر از این‌که عروس من شدی خوشحالم. امیدوارم یک عمر در کنار پسر من زندگی شاد و خوشحالی را داشته باشی.
لبخندی به لب آوردم. تشکر کردم. نگاهم به نگاه گرم و مهربان و محزونش بود. انگشترش را بیرون آورد و در کف دستش گذاشت و گفت:
-‌ این را در انگشت حمید کن!
با شرمی که گونه‌هایم را گلگون کرده بود خواستم امتناع کنم که اشاره کرد از او بگیرم. حلقه‌ی عمورضا را از او گرفتم. حمید لبخندی زد و سویم آمد. انگشتری را که آن شب به من داده بود و هدیه پدرش بود را در انگشتانم کرد و من نیز انگشتر عمورضا را در انگشت او فرو بردم و صدای دست زدن و تبریک یک دست جمعیت در فضا آکنده شد. به حمید گفتم:
-‌ از امشب تا زمانی که عمر دارم در کنارت خواهم ماند و هیچگاه این انگشتر را از انگشتم بیرون نخواهم آورد.
لبخند گرمی به صورتم پاشید و با چشمان مشتاق شیدایش به من زل زد. باورم نمی‌شد که این روزی که جز محقق شدنش را در خیال و رویا نمی‌دیدم حالا مقابل چشمانم به حقیقت پیوسته بود. چانه‌ام از بغض لرزید و با چشمانی تر به چهره‌ی شکفته‌ی او زل زدم. او با همان چشمانی که چون ستاره‌ای پرنور می‌درخشید به چهره‌ام زل زد و دست برد و اشک چشمانم را پاک کرد و گفت:
-‌ از حالا دیگر نمی‌خواهم چشمانت را پر از اشک ببینم فروغ. می‌خواهم یک عمر دلیل خنده‌های دلنشینت باشم.
 
بالا پایین