جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,537 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
این کار من پدر را بیش از پیش شعله‌ور کرد، با خشم مرا هل داد و اسلحه را سوی حمید نشانه گرفت و گفت:
-‌ هرچه صبر کردم و به شماها اخطار دادم حرف توی گوشتان نرفت که نرفت. گویی یاسین در گوش خر خواندم. حالا تماشا کن که چطور هم پدرش به عزایش می‌نشیند، هم تو!
همکارهای پدرم هاج و واج به حال ما می‌نگریستند. طاقت از کف دادم و از شنیدن حرف پدرم مرا جنون گرفت و دیگر حال خود را نمی‌فهمیدم به سوی پدرم حمله کردم و با تمام قوا تلاش کردم بازویش را از مسیر حمید منحرف کنم و به بالا بکشانم، با شلیک چند گلوله‌ای سر جایم منجمد شدم. روح در تنم به لرز درآمد. اما گلوله از تفنگ پدرم شلیک نشده بود. حتی پدرم هم ماتش برده بود، بهت‌زده سر چرخاندم و دیدم یکی از همان ساواکی‌ها چند تیر سوی حمید شلیک کرده که یکی از آن‌ها سی*ن*ه حمید را دریده بود و لباس سفید دامادی‌اش غرق در خون شد.
با دیدن آن صحنه رعب‌آور گویی که جهانی بر سرم آوار شد. با دیدن لباس خونی حمید لحظه‌ای قلبم از شدت درد مهیبی تیر کشید آنچنان که گویی کسی بر سی*ن*ه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از ناجوانمردانه از جا کند و دنیا در مقابل چشمانم تار و سیاه شد. ناباورانه با چشمانی که از فرط وحشت و بهت گشاد شده و اشک‌هایی که بی‌اختیار از آن فرو می‌ریختند، به مصیبتی که بر سرم آمده بود نگریستم. حمید از شدت درد با زانویی لرزان به عقب رفت و به یکباره پایش به عقب لغزید و از لبه‌ی پرتگاه به پایین سرنگون شد. از دیدن آن صحنه ناگوار از فرط استیصال و درماندگی دو دستم را بر سرم کوفتم و جیغ گوش‌خراش و بلندی کشیدم و با زانوهایم به روی خاک افتادم. آنقدر رنج دیدن آن صحنه و درماندگیم از نجات او مهیب بود که گویی ذره‌ذره جانم از وجودم داشت پر می‌کشید. با چشمانی که خون می‌گریست پشت هم جیغ می‌کشیدم و به خاک مقابلم چنگ می‌زدم. عمورضا را دیدم که درحالی که بر سرش می‌کوفت داشت می‌دوید تا سراسیمه خودش را به حمید برساند، بی‌آنکه به باران تیرهایی که به او شلیک می‌شد توجه کند. دیگر حال خودم نبودم. از جا برخاستم و سوی آن‌ها دویدم تا خودم را به آن‌ها برسانم. به سوی پرتگاه دویدم و تا قبل از اینکه دستان پدرم مرا بقاپد؛ ناگهان زیر پایم خالی شد و به درون پرتگاه پر شیب سقوط کردم. با سرعت زیاد و غیر قابل کنترلی پشت هم از روی شیب تند پرتگاه روی خاک‌ها غلت ‌خوردم تا به یکباره کمرم با جسم سنگین و سختی برخورد کرد و بدنم از حرکت باز ایستاد، درد نفس‌گیری تمام وجودم را تحت شعاع خود گرفت. دهانم و صورتم پر از خاک و خراش شده بود. به سختی به خاک‌های اطراف چنگ زدم. غلتی خوردم از درد شدیدی به خود می‌پیچیدم و می‌خواستم از جا بلند شوم اما سرم به سنگینی یک هندوانه شده بود و از هیبت دردی که در کمرم بود از حال و هوش رفتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
*****​
چشم به زور از هم گشودم. اطرافم تارتار بود. از تمام هوش و حواسم تنها چشمانم بود که نصفه و نیمه‌ کار می‌کرد. سایه‌هایی درهم، در اطرافم چرخ می‌خوردند و چشمانم هی تاریک و روشن می‌شد. گویی از پشت حریر توری ضخیمی به اطراف می‌نگریستم.
دستی پیشانیم را لمس کرد و به دنبال آن امواج صداهای نامفهومی اطرافم شنیده می‌شد. انگار که گوش‌هایم را پر از آب کرده بودند و جز صدای مبهم و نامفهومی چیزی را درک نمی‌کردم. چند نفر جلوی صورتم خم شدند و پرده ضخیمی از سایه‌های مواج و تاریک جلوی چشمانم را گرفت. به سختی پلک زدم، یکبار دوبار، اما هیچ چیزی دیده نمی‌شد جز چهره‌های تار و هیکل‌های مواجی که مقابل چشمانم می‌رقصیدند و جابه‌جا می‌شدند.
کم‌کم صداها واضح شدند اما هنوز چشمانم تار بودند. صدای گریه ضعیفی در بالای سرم شنیده می‌شد که با اشتیاق می‌گفت:
-‌ بیدار شد... چشمانش را باز کرد... فروغ... فروغ!
چه نام ناآشنایی بود، هیچ نمی‌فهمیدم فروغ چه کسی بود. آهسته و بی‌رمق پلک زدم، یکبار... دوبار.. اندکی همه چیز جلوی چشمانم واضح‌تر شد. از پشت مه غلیظی که دیدم را مختل کرده بود، سقف اتاق را تار می‌دیدم. صورت کسی جلوی چشمانم خم شد و نور شدیدی به چشمانم تابیده شد که از شدت نور چشمانم را بستم. دوباره چشمانم را باز کردم این‌بار مرد مسنی را با روپوش سفید دیدم که کراوات خال‌خال مشکی داشت و با کسی حرف می‌زد. هنوز هوش و حواسم سر جایش نبود. علارغم اینکه چهره‌هایشان و صداهایشان واضح بود اما هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. مدت طولانی نگاهم روی سقف اتاق خیره مانده بود. یک نفر دستی روی پیشانیم کشید و نگاه گنگم روی چهره‌ی از گریه سرخ شده‌اش افتاد. چند دقیقه گیج و منگ نگاهش کردم که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و اسمم را صدا می‌زد. کم‌کم آن گیجی اندکی برطرف شد و او را شناختم، فروزان بود. بدنم چون سنگ به تخت چسبیده بود و دم دستگاه و لوله‌های زیادی به دهانم وصل بود. نگاه بی‌رمقم سوی او گشت. اصلاً نمی‌دانستم آنجا کجاست؟! چرا در آن حال اسیر شده بودم؟! چرا نمی‌توانستم تکان بخورم؟! فروزان چرا گریه می‌کرد؟! هیچ‌چیز را به خاطر نمی‌آوردم و محیط ناآشنایی که در آن حبس شده بودم بیشتر از هر لحظه به این فراموشی و گیجی دامن می‌زد.
فروزان دستم را نوازش کرد و از جا بلند شد. صدای گام‌های سراسیمه کسی به گوش رسید که نزدیکم شد و با دیدن چهره‌ی سرخ خاله و لباس مشکیش بی‌آن‌که چیزی از مغزم بگذرد به او زل زدم. خاله دستی به موهایم کشید و بغض‌آلود نالید:
-‌ خدا را شکر... به هوش آمدی.
چشم بستم. خواستم تکانی بخورم اما گویی به تخت چسبیده بودنم. هیکلم چون سنگ شده بود هر قدر تقلا می‌کردم دست و پایم را تکان دهم نمی‌توانستم انگار بدنم مال خودم نبود و از تمام اعضا و جوارحم تنها سرم بود که قادر به حرکت بود. خاله و فروزان حرف می‌زدند و اندکی بعد پرستاری آمد و لوله‌ها را از دهانم جدا کرد. دهانم بی‌حس بود استخوان‌هایش از شدت باز ماندن زیاد درد می‌کرد. تختم را حرکت دادند و از اتاق بیرون بردند. از راهروهای بی‌روح و سرد با چراغ‌های نواری و منقطع گذشتیم و وارد اتاق ناآشنای دیگری شدیم. پرستار سِرُم را تنظیم کرد و قطره‌قطره‌ی آن از لوله باریک سر خوردند و به درون خونم جریان یافتند.
خاله و فروزان سراسیمه بالای تختم آمدند. ناله‌ای زدم. کم‌کم درد عجیبی را در دهان و فکم حس می‌کردم. خاله موهایم را نوازش می‌کرد و اشک می‌ریخت. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا بالاخره توانستم انگشتم را حرکت دهم. گِزگِز سوزن روی پوست دستم حس شد، درحالی که گویی یک وزنه صدکیلویی به دستم آویزان شده است، به سختی دستم را بالا آوردم. هنوز گیج و منگ بودم و جز هویت دیگران نمی‌دانستم چه بلایی بر سرم آمده است. سرم را چرخاندم و به صورت‌ها و چشمان سرخ از گریه فروزان و خاله زل زدم. آن‌ها سوال می‌پرسیدند و دستم را نوازش می‌کردند و صورتم را هی می‌بوسیدند و می‌گریستند. شاید چند ساعتی طول کشید تا آن گیجی از سرم کم‌کم رختش را بست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
کم‌کم اتفاقات نصفه و نیمه گویی چون فیلمی که روی دور تند زده باشند از جلوی چشمانم گذشت. خواستم تکانی بخورم اما گویی یک تکه سنگ بودم و فقط دستم بود که به یکباره روی هوا چرخ خورد. چنگی به بازوی خاله زدم و بی‌رمق درحالی که زبانم ته حلق نمی‌چرخید و خوب نمی‌توانستم کلمات را ادا کنم نالیدم:
-‌ حمید... عمورضا!
خاله لب فشرد و با بغضی که مهار می‌کرد، لبخند تلخی زد و گفت:
-‌ خوبند!
فروزان با دستمال اشک‌هایش را زدود و چشم به من دوخت. گویی بر قلبم چنگ می‌زدند. تقلا زدم بلند شوم اما نتوانستم. به سختی نالیدم:
-‌ چرا نمی‌توانم تکان بخورم؟ چه کسی مرا به تخت بسته است؟ آن‌ها کجا هستند؟
بغض فروزان ترکید و سرش را روی لبه تخت گذاشت و های‌های گریست. درمانده و هراسان نالیدم:
-‌ چی شده؟ خاله... فروزان... کمکم کنید! مرا باز کنید! می‌خواهم بلند شوم.
خاله بغضش را فرو خورد و با چشمانی که اشک تا نیمه بالا آمده بود به صورتم زل زد و گفت:
-‌ فروغ‌جان، کمرت آسیب دیده است. فعلاً نمی‌توانیم تو را جابه‌جا کنیم.
گیج و منگ چشمانم را به هم فشردم و چهره جمع کردم. دستم را کلافه روی صورتم گذاشتم. خاطرم آمد آخرین بار خودم را از یک بلندی به پایین پرت کردم و قبل‌تر از آن... .
گویی کابوسی بود که بیداریش نعمت بود. وحشت‌زده و مضطرب تکان ناگهانی خوردم و با حرکتی غیرقابل پیش‌بینی سرم را با زور بالا آوردم و زور زدم تا بدنم را از تخت بلند کنم اما انگار دیگر از کمر به پایین در اختیار خودم نبود. خاله و فروزان سراسیمه سویم هجوم آوردند تا مرا متوقف کنند. به زور کف دست‌هایم را به لبه تخت فشار می‌دادم و در تقلای بلند شدن بودم و با خشم فریاد می‌زدم، آن‌ها سعی داشتند مانعم شوند و صدای ناله درمانده من در التماس‌های تسلی دهنده و نصیحت‌های زجرآورشان می‌آمیخت:
-‌ فروغ چه کار می‌کنی؟ تکان نخور؟ الان نمی‌توانی تکان بخوری! نکن! فروغ!
با خشم روی تخت ولو شدم و دست‌های آن‌ها را وحشیانه پس زدم و فریاد کشیدم:
-‌ می‌خواهم بلند شوم! حمید کجاست؟
فروزان نالید:
-‌‌ فروغ! حمید حالش خوب است. نباید تکان بخوری. هیچ می‌دانی چه بلایی بر سرت آمده؟ می‌خواهی تکان بخوری که چه بشود.
فریادی بر سرش کشیدم و نالیدم:
-‌ به درک! به جهنم! فقط مرا پیش او ببرید. می‌خواهم حالش را ببینم و مطمئن شوم. لحظه آخر... لحظه آخر... .
بغضم شکفت و صدای گریه‌ی درمانده‌ام تمام اتاق را پر کرد. دوباره زور زدم و سرم را بالا آوردم. دستان خاله و فروزان روی سر و سی*ن*ه‌ام فرود آمدند که مانعم شوند. درد شدیدی در کمرم پیچید و جیغ بلندی کشیدم و دوباره روی تخت ولو شدم. آنقدر که درد در سی*ن*ه‌ام پر شد و نفسم در سی*ن*ه گره خوردند و حبس شدند. صدای نفس‌های بی‌قرارم میان نصیحت‌های بی‌امان خاله می‌آمیخت:
-‌ فروغم، جان دلم! الان شرایطت طوری نیست که تو را پیش او ببریم. باید استراحت کنی، قول می‌دهیم حمید به دیدنت می‌آید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دست خاله را پس زدم و با گریه نالیدم:
-‌ کجاست؟ بگویید که کابوس بود؟ بگویید که هرچه دیدم فقط یک کابوس بود. کجاست؟
فروزان دستی به موهای آشفته‌ام کشید و گفت:
-‌ حالش خوب است، هرچه دیدی یک کابوس بود.
نفس‌هایم به شمار افتاد و چند سرفه پی‌درپی، درد کمرم را بیشتر کرد و ناله‌ی بلندی کشیدم. از شدت دردی که بیدار شده بود، ناله کردم. گویی با تبر به کمرم زده و بدنم را دو نیم کرده بودند. خاله مضطرب اطراف را نگاه کرد و به فروزان گفت:
-‌ دکتر را خبر کن.
فروزان شتابان از بغل تختم دوید و از اتاق بیرون جست. به دست خاله چنگ زدم و درحالی که از شدت درد به خود می‌پیچیدم نالیدم:
-‌ چه بلایی بر سرم آمده؟ اگر یک کابوس است چرا اینجا اسیر شدم؟ چه مرگم شده است؟
خاله لب گزید و دستم را در دوستش گرفت و گفت:
-‌ از جایی افتادی کمرت شکسته است.
آه... آن‌ لحظه چه می‌دانستم که معنای کمرت شکسته است چیست؟ خیال می‌کردم هر آنچه که تجربه کردم یک کابوس بود، مثل همان کابوس‌هایی که از خواب می‌پریدم و همه‌چیز تمام می‌شد! محو می‌شد! خیال می‌کردم باز نعمت بیداری مثل همیشه مرا از درد کابوس جانکاهی نجات داده است اما امان از اینکه بیداری خودش کابوس بی‌پایانی باشد، آن‌ زمان دیگر هرگز نجات یافتن از آن ممکن نخواهد بود.
از شدت درد حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم، ناله‌ای زدم و بریده بریده گفتم:
-‌ به حمید بگو بیاید... هر طور شده باید او را ببینم. حتی... مهم نیست چه بلایی سرم آمده است. بلندم کنید! دردش را تحمل می‌کنم فقط مرا پیش او ببرید.
سیبک گلوی خاله از فرو دادن بغضش تکان خورد و دستم را بوسید و گفت:
-‌ تصدقت شوم، باشد! می‌گویم بیاید. تو را به خدا این‌طوری نکن. نباید تکان بخوری. بگذار حمید خودش بالای سرت می‌آید.
از حرف خاله دلگرم شدم و تحمل درد برایم آسان‌تر شد. چشم به هم فشردم و به زور نفس کشیدم. در همین لحظه دکتر و پرستاری بالای سرم آمدند. دکتر سوالاتی از من پرسید و پرستار مایع زرد رنگی را به کیسه سرم تزریق کرد که دیری نپایید پلک‌هایم سنگین شدند و درحالی که میان خواب و بیداری اسم حمید را صدا می‌زدم از حال رفتم.
پلک‌هایم بی‌اختیار از هم باز شد و از لابه‌لای شکاف باریک آن‌ها دوباره چشم به جهان تاریک زندگیم باز کردم، این بار نور اتاق کمتر شده بود و سکوت سنگینی اتاق را در آغوش داشت. کم‌کم از پشت حریر ضخیم اشک، چشمانم بینا شدند. چشمانم روی سقف سبزآبی روشن اتاق بی‌هدف خیره مانده بود. باز هم گیج بودم. باز هم نمی‌دانستم کجا هستم. انگشتان دستم تکانی خوردند. سرم را بی‌رمق چرخاندم و جثه‌ی فروزان را دیدم که با حالی رقت‌انگیزی روی صندلی کنار تختم ولو شده و در خواب بود. سرم را دوباره تکان دادم و به سوی دیگر نگریستم. هیچ‌ک.س جز من و او در اتاق نبود. از پشت پنجره دنیای سیاه شب را دیدم و به آن زل زدم. درست دنیای تاریکی بود که قرار بود تا ابد با آن روبه‌رو شوم. دوباره چشم بستم، هنوز گیج و خواب‌آلود بودم و میان خواب و بیداری چهره حمید را می‌دیدم که بالای سرم ایستاده بود و با چهره‌ای شکفته نگاهم می‌کرد. چشم با وحشت گشودم و آن چهره‌ی دلنشین از جلوی چشمان پر کشید. گیج و سردرگم با چشمانی خمار باز سر چرخاندم اما نبود. دوباره چشم بستم و خیال می‌کردم می‌توانم در عالم رویا او را پیدا کنم. اما دیگر اثر خواب‌آلودگی داشت از سرم می‌پرید و همه‌ چیز رنگ تلخ واقعیت به خود می‌گرفت. چشم به هم فشردم. نفس‌های عمیقی کشیدم. سر چرخاندم و به فروزان زل زدم که سرش از لبه‌ی صندلی کج شده بود و با موهای آشفته و چهره‌ی خسته در خواب عمیق بود. سر چرخاندم و به سقف اتاق خیره ماندم و به این می‌اندیشیدم که کجا هستم. دوباره جلوی چشمانم اتفاقات قبل جان گرفتند از شب شیرین عقد تا روز تلخ بعدش... .
گویی خنجری در قلبم فرو شد. سرم را سراسیمه بالا آوردم و دوباره تقلا زدم تا بدنم را از تخت جدا کنم اما تقلاهایم تا سر و شانه‌هایم جواب می‌داد. نفس‌نفس‌زنان سرم را روی بالش رها کردم. دوباره تلاش کردم دست‌هایم به لبه‌ی نرده‌های تخت گیر دادم و با زور ناله‌ای کمی بلند شدم. اما باز نه پاهایم تکان می‌خورد و نه کمرم از تخت جدا می‌شد. از صدای زور زدن و نفس‌نفس‌هایم فروزان چشم گشود و با دیدن تقلاهایم سراسیمه از جا پرید و سوی تختم هجوم آورد و با صدای خواب گرفته و هراسیده‌ای گفت:
-‌ فروغ چه می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
درحالی که از تقلا زدن خسته شده بودم و نفس‌هایم در گلویم گیر می‌کردند سرم را روی بالش رها کردم و بریده بریده نالیدم:
-‌ مرا بلند کن!
او دستش را روی شانه‌ام گذاشت و مرا به تخت چسباند و گفت:
-‌‌ بلند شوی که چه شود! نباید تکان بخوری؟
بریده‌بریده به بازویش چنگ زدم و نالان گفتم:
-‌ فروزان تو را به ارواح خاک مادر چه شده؟ چرا از کمر به پایین اختیارم دست خودم نیست. چرا نمی‌توانم تکان بخورم؟
فروزان نگاهش روی من ماند و حلقه اشک در چشمانش درخشید چشم از من چرخاند و نالید:
-‌ چیزی نیست. کمرت کمی آسیب دیده نباید به خودت فشار بیاوری.
بازویش را فشردم و گفتم:
-‌ حمید کجاست؟
پتو را رویم کشید و حرفی نزد. در دلم غوغایی به پا شد و دوباره نالیدم:
-‌ چرا نیامده است؟
فروزان صورتش از بغض مهار نشده‌ای سرخ شد و کمر راست کرد و با چشمانی که پر از اشک بود گفت:
-‌ آمد اما تو خواب بودی!
لحظه‌ای خیال کردم رویای چند دقیقه پیش حقیقی بوده است و آرام گرفتم. گوشه لبم را گزیدم و گفتم:
-‌ چرا رفت؟ چرا نگفتی بماند تا به هوش بیایم.
دوباره خواستم بلند شوم که فروزان متوقفم کرد و گفت:
-‌ فروغ! مگر نمی‌گویم نباید تکان بخوری!
نفس‌نفس‌زنان نالیدم:
-‌ مرا پیش او ببر! کجاست؟ در بیمارستان است؟ خودم چند دقیقه قبل بالای سرم دیدمش!
فروزان لب برچید و آخرش نتوانست بر بغضش غلبه کند و مقابل چشمانم بغضش ترکید و صورت از من گرداند. گیج و نگران به او زل زدم و گفتم:
-‌ خواب بود یا رویا؟! نمی‌دانم! تو را به ارواح خاک مادر مرا پیش او ببر! التماست می‌کنم.
او درحالی که گریه‌اش را از من پنهان می‌کرد گفت:
-‌ به خانه رفته است بخواب قول می‌دهم فردا صبح به سراغت بیاید.
چیزی در قلبم به جوشش درآمد. حس تلخ و گزنده و هراس‌انگیزی که می‌گفت وعده‌ای ناممکن است. اما حتی نمی‌خواستم به آن فکر کنم. با اصرار فروزان که گریه‌اش را مهار کرده بود و کنار تختم نشسته بود، چشم فرو بستم تا فردا چشمانم به دیدار او باز شود. نمی‌خواستم باور کنم هر آنچه که تجربه کرده بودم واقعیت بود، آن پیراهن خونی، پدرم و شلیک گلوله‌های ساواک را نمی‌خواستم باور کنم. اصلاً نمی‌خواستم باور کنم آن روز تلخ واقعیت داشته باشد، فقط به خودم دروغ می‌گفتم که کابوسی بود که در عالم رویا دیدم و به دروغ‌های دیگران باور کرده بودم. لحظه‌ای خواب در چشمانم نشکفت، تنها از ترس فروزان چشم به هم فشردم و منتظر صبح شدم. دم‌دم‌های صبح پرده‌ی خواب روی چشمانم کشیده شد.
دوباره که چشم گشودم روز از نو و روزی از نو! یک مشت دروغ و وعده وعیدهای تو خالی که طاقتم را طاق کرد و آخرش سبب شد با داد و فریاد بخواهم مرا بلند کنند. هرچه التماس می‌کردم و فریاد می‌زدم مدام نصیحتم می‌کردند و حتی گاهی از سمت پرستارهای عبوس و خشمگین تهدید به آرامبخش قوی می‌شدم. آخرش درمانده زیر گریه می‌زدم و مستاصل درحالی که به تخت چسبیده بودم می‌خواستم کسی از او خبر بیاورد و بگوید هر چه از سر گذراندم یک کابوس است. اما بغض‌های پی‌درپی خاله و فروزان عاقبت ته دلم را خالی و خالی‌تر کرد. آنقدر که تمام تصویر اتفاقات آن روز هی جلوی چشمانم جان می‌گرفتند و در می‌یافتم آنچه تجربه کردم یک کابوس نبود و بلکه حقیقت تلخ و جانکاهی بود. آنقدر بی‌تابی کردم که با دروغ دیگری مرا تسلی دادند که حمید در همین بیمارستان در اتاق دیگری تحت مداوا است و قادر به آمدن نیست. از فکر زنده بودنش آتشی که به جانم افتاده بود کمتر شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
در روز سوم از بیداری درحالی که دکتر بالای سرم مشغول مداوا بود ملتمس به بازویش چنگ انداختم و نالیدم:
-‌ کی می‌توانم برخیزم؟
او سوزنی را به انگشت پایم زد و گفت:
-‌ اگر چیزی حس کنی روزی می‌توانی برخیزی.
اما هیچ چیزی حس نمی‌کردم، نگران گفتم:
-‌ هیچ دردی حس نمی‌کنم.
او چند جای دیگر از پاهایم را امتحان کرد و اما نتیجه همان بود. نگاه مضطرب و اشک‌آلود خاله و فروزان روی چهره‌ی دکتر بود. دکتر نفس عمیقی کشید و لب فشرد.
خاله مضطرب نالید:
-‌ آقای دکتر!
او سری تکان داد و اشاره کرد خاله بیرون بیاید و سپس اتاق را ترک گفت. نگران به فروزان زل زدم که صورتش را درمانده با دو دستش پوشانده بود. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-‌ فروزان چه بلایی بر سرم آمده؟
فروزان که توان مهار بغضش را نداشت مرا بی‌جواب گذاشت و کلافه و ناراحت از اتاق بیرون رفت. سرم را به زور بالا آوردم و دو دستم را به نرده‌ها فشردم و بار دیگر تقلا زدم تا از تخت جدا شوم اما حاصل تقلاهایم درد شدیدی شد که نفسم را قطع کرد و روی تخت دوباره ولو شدم. این بار روی پاهایم تمرکز کردم تلاش کردم پایم را تکان دهم اما انگار پایی نداشتم. گویی از کمر به پایین جسم سرد و سنگینی به من آویزان بود که کنترلش را نداشتم. درمانده بغضی در گلویم باد کرد و شکفت و قطره‌قطره اشک از گوشه چشمانم سر خوردند و لابه‌لای موهایم محو شدند.
در این لحظه پرستاری برای تعویض سرمم آمد. رو به او گفتم:
-‌ پرستار تو را به خدا بگو چه بلایی بر سرم آمده اینجا چرا هیچ‌کسی حرف درست نمی‌زند.
او نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ مگر نمی‌دانی کمرت شکسته!
-‌ این را می‌دانم اما چرا تکان نمی‌توانم بخورم؟
با خونسردی سوزن را در دستم فرو کرد و گفت:
-‌ خواهرت می‌گفت تو زمانی پرستار بودی.
نگاه گنگم را به چهره‌ی او دوختم که گفت:
-‌ می‌دانی که اگر مهرهای کمر بشکند چه بلایی بر سر آدم می‌آید.
ناباورانه به سختی لب گشودم و گفتم:
-‌ قطع نخاع شده‌ام؟
متاثر نگاهم کرد و گفت:
-‌ هنوز چیزی مشخص نیست.
بغضی راه نفسم را بست. او سِرُمم را تنظیم کرد و از اتاق بیرون رفت. در اتاق باز مانده بود، نگاهم به مردان سیاه‌پوشی افتاد که جلوی در اتاقم ایستاده بودند. همه چهره‌‌هایی عزادار داشتند خاله با چهره‌ای جمع شده از گریه داشت با آن‌ها حرف می‌زد. گویی به قلبم چنگ می‌انداختند. یکی از مردها که سر چرخاند قیافه ژولیده و خسته بهروز را دیدم که ریش‌های مشکیش، او را عوض کرده بود. بهت‌زده نگاهی به لباس سیاهش انداختم. فروزان سراسیمه با صورتی اشک‌آلود در را بست. نفس‌هایم از خیال وهم‌انگیز و جانکاهی به شمار افتاد. در دلم آشوبی شد. نکند... نکند... خدایا... چه بلایی بر سر حمید آمده است؟ چرا همه سیاه پوشیده بودند. چرا به لباس سیاه خاله دقت نکرده بودم. دوباره زور زدم اما جز سرم و شانه‌هایم هیچ جای بدنم تکان نخورد. فریاد جانکاهی کشیدم که سبب شد همه سراسیمه به درون اتاق بیایند. با فریادی ملتمس به لباس سیاه خاله چنگ انداختم و نالیدم:
-‌ به حمید چه شده است؟ یا مرا پیش او ببرید یا خودم را از این تخت پایین می‌اندازم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سفت و سخت به پیراهن خاله چنگ انداخته بودم و زار می‌زدم. دیگر هیچ‌ک.س از عهده آرام کردن من بر نمی‌آمد و آخرش فردین با خشم فریاد کشید:
-‌ تا کی می‌خواهید پنهان کنید؟! بالاخره که باید بداند چه بلایی بر سرش آمده.
از شنیدن آن حرف گویی دنیا جلوی چشمان سیاه و ظلمانی شد. نفیری پر درد و عزادار کشیدم و از حال رفتم.
برف ریز اواخر پاییز شروع به باریدن کرد، احمدآقا ویلچر را حرکت داد و فروزان با وسواسی شال دور گردنم را محکم کرد و پتو را تا سرشانه‌هایم بالا کشید. نگاه ماتم‌زده و بی‌رمقم به نقطه‌ نامعلومی بود و مرا چون تکه گوشتی به جان حرکت دادند. به نزدیک ماشین احمدآقا که رسیدیم نالیدم:
-‌ من به آن خراب شده نمی‌روم.
فروزان شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ نگران نباش! به خانه خاله می‌رویم.
بغضی در گلویم باد کرد و نالیدم:
-‌ آن‌ها امروز به کجا رفتند؟
فروزان منظورم را از کلمه "آن‌ها" فهمید و گفت:
-‌ دوباره برای پیدا کردن حمید و عمورضا به آن روستا رفتند.
در جهانی پر از تاریکی و درد تنها دلخوش به این شده بودم که کسی اثری از عمورضا و حمید تا به حال نیافته بود، شاید همین هم نشانه‌ای بر زنده بودن آن‌ها باشد. اگرچه پیراهن‌های سیاه خبر از ناامیدی از یافتن آن‌ها می‌داد اما مقابل من وانمود می‌کردند که اثری از زنده ماندن آن‌ها یافته‌اند و تلاش می‌کردند که به من نشان دهند که هر طور شده در پی یافتن آن‌ها هستند.
آن روز فروزان پرده از حقیقت تلخ برداشت، گفت آن شب بعد از مراسم عقد به خانه برگشته بود که دم‌دم‌های صبح از صدای فریاد رعب‌آور پدر هوشیار شده بود. گفت که ساواک جای حمید را در خانه‌ی ‌آقاسید مدت‌ها زیر نظر داشته و مترصد فرصت مناسب برای دستگیریش بوده است. درست آن شبی که صبحش ما عازم شدیم آن دو ساواکی که همکار پدر بوده و مرا دیده و شناخته بودند به پدر خبر می‌دهند و خودشان نیز در تعقیب ما می‌افتند. فروزان هم تا متوجه می‌شود ماجرا چیست بلافاصله بعد از رفتن پدر به خاله زنگ می‌زند و خبر می‌دهد که ما در خطر هستیم اما آن زمان ما در جاده بودیم و ساواک در تعقیب ما بود. خبر را به گوش عمورضا می‌رسانند و آخرش هم همان مصیبتی شد که بر سرم آمد. او می‌گفت بعد از آن هیچ ک.س از زنده بودن حمید و عمورضا خبر ندارد. نه جسدشان برگشته است و نه کسی آن‌ها را دیده است. می‌گفت پدر گفته بعد از آن اتفاق دلخراش فروغ را جنون گرفت و خودش را از پرتگاه به پایین پرت کرده بود و حین غلت خوردن از آن دره با شیب تند، کمرش به تنه‌ی درختی اصابت کرده بود.
به خاطر آن اتفاق مهره‌های کمرم شکسته شده بود، یک هفته در بیهوشی کامل بودم. کمرم را عمل جراحی کرده بودند و نخاعم آسیب شدیدی دیده بود و احتمال فلج دائمی من دیگر دور از ذهن نبود. گفتند سلامتی من وابسته به مرور زمان و دیدن علایم خوشبینانه است و اگر تغییری حاصل نشود تا ابد اسیر ویلچر خواهم ماند. درست سه هفته از آن اتفاق تلخ و لعنتی می‌گذشت و هنوز هیچ‌ک.س نشانی از آن‌ها نیافته بود. امیدها همه به یاس نشسته بود. من اما جز به زنده بودن او نمی‌خواستم به چیزی بیاندیشم. اگر او بمیرد من هم خواهم مرد. اگر او نباشد من هم نخواهم بود. او تنها امید و باور من برای این زندگی تاریک بود. او تنها چراغ روشن زندگی تاریکم بود که اگر نورش خاموش می‌شد من در این تاریکی‌ها نابود می‌شدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
پشت هم سیل اشک‌هایم روی گونه‌های یخ‌زده‌ام جاری شدند. برف تند و تیزی به صورت خیسم شلاق می‌زد و صورتم را منجمد می‌کرد.
احمدآقا جلوی ماشین توقف کرد و با کمک فروزان مرا در آغوش کشیدند و داخل ماشین گذاشتند. صدای گریه‌ی عزادار و غریبانه‌ام در داخل ماشین پیچید. من دختری بودم که در عنفوان جوانی داشتم بیوه می‌شدم. هنوز لذت زندگی با عشق دیرینه‌ام را نچشیده بودم که او را از دست دادم. خداوندا دیگر با این مصیبت چطور زنده بمانم. درد پشیمانی در سی*ن*ه‌ام شعله می‌زد و جرحه‌جرحه مرا در خود می‌سوزاند. آه ای فروغ... آخرش دیدی چه شد؟! چطور این عشق و جنون هردوی ما را به هلاکت و فلاکت رساند.
فروزان سرم را در آغوش گرفت و به سی*ن*ه فشرد. صدای ضجه‌هایم که دل سنگ را آب می‌کرد در آغوش او ادامه یافت. احمدآقا سری با حال تاسف تکان داد و به راه افتادند. تمام راه را از دردی که مرا می‌سوزاند و چون شمعی آب می‌کرد، گریستم. به عمارت که رسیدیم تن بی‌رمقم در آغوش فروزان ولو شده بود. کولاک شدیدی بود و احمدآقا شتابان درحالی که کتش را به خود پیچیده بود از ماشین به بیرون دوید. خاله و عمو رحیم هم با پتو و چتری دوان‌دوان سوی اتومبیل آمدند تا به احمدآقا در پیاده کردن ما کمک کنند.
عمورحیم و احمدآقا نعش بی‌جان مرا روی ویلچر نهادند و درحالی که پتویی بالای سرم گسترده بودند با عجله مرا به داخل خانه بردند.
خاله و فروزان شتابان مرا سوی اتاقی بردند و بدن بی‌جان و بی‌رمقم را روی تخت گذاشتند، درحالی که ریز ریز اشک می‌ریختند. فروزان پتو را روی بدنم کشید و با گزیدن لبش تلاش می‌کرد بغضش را مهار کند. پزشکی به داخل اتاق آمد و با زدن آمپول زرد رنگی مرا از این دنیای پر درد و رنج رها کرد.
پشت پنجره دلمرده و افسرده در انتظار نشسته بودم. سپیدی برف همه‌جا را یک دست پوشانده بود و برف اواخر آذرماهی بر تن باغ رخت سپید پوشانده بود. من در انتظار سخت و تاریکی دست و پا می‌زدم، انتظاری جان‌کاه که ذره‌ذره داشت جانم را در خود حل و عمرم را تمام می‌کرد. گویی که از صبحگاهی که شروع می‌شد تا شامگاهی که سر می‌رسید من لحظه به لحظه در انتظار آمدنش می‌سوختم و خاکستر می‌شدم. چشم در شب‌های تاریک می‌بستم به امید صبح روشنی چشم باز می‌کردم که خبری از او بیاورند. چشمانم به راه بود تا عمورحیم و فردین باز سر برسند شاید این بار در چنته خبر خوشی از او داشته باشند.
هر بار حرف‌های آخر حمید به خاطرم می‌آمد و قلبم را تکه‌پاره می‌کرد:" از ته دل عاشقت هستم. نمی‌گذارم دیگر بیشتر از این رنج فراق بکشی. رنج تو رنج من است. جان تو جان من است. می‌خواهم که دوباره آن فروغ شاد با لب‌های خندانش زندگیم را به وجد بیاورد. بخدا که دیگر نمی‌گذارم اشک در چشمانت بنشیند. این را از صمیم قلبم به تو قول می‌دهم." حالا کجا بود که ببیند فروغ ذره‌ذره دارد در انتظار شنیدن خبری از او آب می‌شود. کجا بود که ببیند خنده از لبهای فروغ پرکشیده بود و حالا یک زن افسرده روی ویلچر است که هر روزش را شب و صبحش را به صبح می‌رساند و تنها به امید زنده ماندن او نفس می‌کشد. کجا بود که ببیند جانش بند جان اوست و اگر او نباشد فروغ هم هر آینه از نبود او دق خواهد کرد. هر روز و هر روز چشمانش چشمه‌ای جوشان است و نگاهش به در است.
در باز شد و صدای گام‌های کسی سکوت اتاق را شکست بی‌آنکه چشم از باغ بردارم در سکوت تلخ و دلگیرم غرق بود. فروزان جلویم زانو زد و پتو را رویم مرتب کرد و با دلجویی گفت:
-‌ فروغ! وقت قرص‌هایت رسیده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
جوابی از من نشنید. بلند شد و بشقاب حاوی لیوان آب و قرص‌های رنگارنگ را آورد و گفت:
-‌ بیا خواهرم، بیا جان دلم. کم و فکر و خیال کن من که دلم روشن است آن‌ها زنده هستند و گوشه‌ای از ترس پدر بی‌وجدانمان و ساواک پنهان شده‌اند.
از آن حرف بی‌آنکه تکانی بخورم. قطره‌قطره اشک از چشمانم بارید او تندتند با پشت دست اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
-‌ الهی من دورت بگردم، گریه نکن! الهی من فدایت شوم این‌گونه اشک نریز و قلب خواهرت را آب نکن. دلم را آتش نزن فروغ.
چشمان خیس و بی‌رمقم را به او دوختم و گفتم:
-‌ کاش آن تیرها قلب مرا شکافته بود... .
بغضم در گلو شکفت و طنین گریه‌های درمانده و پشیمانم اتاق را پر کرد. فروزان با بغضی که تلاش می کرد مهارش کند اشک‌هایم را پاک می‌کرد و نصیحت‌هایش در صدای گریه‌های پر استیصالم می‌آمیخت. آنقدر که نفسم را بند آورد و راه گلویم بسته شد. او به زور لیوان آب را به لبم نزدیک کرد و ناچارم می‌کرد آب بنوشم. طعم شور اشک در آب خنک آمیخته و محو شد.
هق‌هق‌هایم شدت یافتند و نفس کشیدنم بیش از پیش دشوار شد. خاله به اتاق آمد و سراسیمه به سویم. با فروزان چون پروانه دورم می‌چرخیدند. مجبورم کردند آن قرص‌های لعنتی را بخورم و دوباره چون جسم بی‌جانی روی تخت دراز بکشم و تن به خواب اجباری ناشی از قرص‌های آرام‌بخش بسپارم و باز لختی از کابوس بیداری جدا شوم.
چشم‌هایم که از هم باز شد، عصر دلگیر و تلخ دیگری شروع شده بود. از بیرون از اتاق صدای زمزمه و گریه‌های ضعیفی شنیده می‌شد. صدای گریه فروزان و خاله را می‌شنیدم که در صدای بم مردانه‌ فردین و عمورحیم می‌آمیخت. هنوز گیج و خواب‌آلود بودم. اما با یادآوری زندگی تلخ و دردناکم چشمانم باز مملو از اشک شد و قطره‌قطره از گوشه‌ی چشمم سرریز کرد و در لابه‌لای موهایم گم می‌شد. هرچه می‌کردم نمی‌توانستم از صدای آن‌ها چیزی بفهمم. بی‌صبرانه منتظر بودم مثل هر روز فردین یا بهروز یا عمورحیم بیایند و خبری از او به من دهند. طاقتم طاق شد و درحالی که چون تکه گوشتی بی‌جان روی تخت رها شده بودم و توان حرکت نداشتم ناله‌ای زدم و فروزان را خواندم.
دیری نپایید که در زده شد و دستگیره در اتاق فشرده شد. چهره‌ی شکسته و پیر شده عمورحیم در میان دو لنگه در نمایان شد. گویی از آن روز ده سال دیگر به سنش افزوده شده بود. ریش‌هایش را که همیشه به عادت معهود کوتاه می‌کرد؛ حالا بلند و سفید شده بودند. شیار عمیق میان دو ابرویش بیش از پیش خودنمایی می‌کرد و دور چشمانش را حلقه‌ی سیاهی گرفته بود.
سر چرخاندم و با حالی درمانده نالیدم:
-‌ سلام.
بی‌آنکه تبسمی مهمان لبش شود گفت:
-‌ سلام عموجان.
به دنبالش فردین داخل شد. هر دو نزدیک شدند. عمو رحیم و فردین هردو بالای تختم ایستادند. نگاه‌های دلگیر و تلخشان روی من بود. عمورحیم لب گشود و گفت:
-‌ فروغ، می‌خواهم تو را کمی به بیرون از اتاق ببرم. از وقتی که آمدی خودت را در این اتاق زندانی کردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با چشمان خیس به او زل زدم و گفتم:
-‌ امروز چه خبر عمو؟ نشانی از او یافتید؟
فردین بی‌حوصله سری تکان داد و گفت:
-‌ فروغ می‌خواهم بلندت کنم و روی ویلچر بگذارم.
از طفره رفتن آن‌ها دلشوره‌ای تمام وجودم را در بر گرفت و بغضی نفس‌گیری راه گلویم را بست. گویی که تار و پود گلویم آماس کرد و راه حنجره‌ام بسته شد. گلویم داشت از فشار بغض سهمگینی می‌ترکید. دستم را بالا بردم و به آستین عمورحیم چنگ زدم و با صدای لرزان و دورگه از بغض درمانده نالیدم:
-‌ تو را به خدا نگویید که باز هم نشانی از او نبود. بخدا که دیگر طاقتم طاق شده و دارم می‌میرم.
بغضم شکفت و صدای گریه‌های مظلومانه و رنج‌آورم در اتاق پر شد. عمورحیم کنار تختم نشست و دستم را گرفت و با نگاهی پدرانه گفت:
-‌ فروغ، باباجان! چرا شیون قبل از واویلا می‌گیری! من فقط می‌خواهم کمی تو را از این اتاق بیرون بیاورم. ده روز دیگر باید این آتل را از کمرت باز کنند و تلاش کنی راه بروی. باید روحیه بگیری.
درحالی که اشک‌هایم از بغل گوشم سرریز می‌کردند با چشمان خیس به او زل زدم و گفتم:
-‌ امروز به آن روستا رفتید؟
او با لحن اطمینان‌بخشی گفت:
-‌ رفتیم عموجان! رفتیم! حالا اجازه بده فردین بلندت کند و تو را روی ویلچر بگذارد تا مفصل با هم صحبت کنیم.
سر تکان دادم از جا برخاست و فردین خم شد و دست به زیر سرم برد و با کمک عمو رحیم مرا با احتیاط بلند و بغل کرد و به زحمت روی ویلچر نشاندند. دردی در کمرم ذوق‌ذوق می‌کرد اما دم برنیاوردم. عمورحیم و فردین خم شدند و ویلچرم را تنظیم کردند. مرا به پتوی گرمی پیچیدند. عمورحیم ویلچر را حرکت داد. بینی‌ام را بالا کشیدم و با صدای لرزانی از بغض گفتم:
- امروز که به آن روستا رفتید مردم آنجا چه گفتند؟ او را دیده بودند؟
او مرا دعوت به صبر کرد و از اتاق بیرون برد. نگاهم روی وسایل یک‌دست سپید و ملحفه کشیده شده خانه خاله افتاد. خانه کم و بیش جمع و جور شده بود و تقریباً خالی به نظر می‌رسید. آن‌ها می‌خواستند این ماه برای همیشه به لندن مهاجرت کنند اما اتفاقات اخیر رفتن آن‌ها را به تاخیر انداخت. نگاهم روی چهره‌ی خاله و فروزان افتاد که معلوم بود گریه کرده بودند. در دلم گویی رخت می‌شستند. دست و دلم به لرز درآمد که نکند در جستجوی امروز خبرهای خوبی در راه نباشند. لرزش آشکارای دستم از روی پتو مشخص بود. سر چرخاندم و با نگرانی به عمورحیم نگریستم که با سگرمه‌های درهم و چهره‌ای متفکر ویلچر مرا حرکت می‌داد. بغضی تار و پود گلویم را به درد آورد. اگر لب باز می‌کردم می‌ترکید و سیل اشکم باز روانه می‌شد. او مرا به بیرون از عمارت برد. غروب تلخ پائیزی با سوز سرد زمستانی در هم می‌آمیخت. نفس‌هایمان چون بخار از دهان خارج می‌شد. رد چرخ‌های ویلچر روی برف خط می‌انداخت و صدای جیرجیر برف زیر پای عمورحیم سکوت تلخ میان ما را می‌شکست. با صدای مرتعشی نالیدم:
-‌ عمو مرا کجا می‌برید؟
او با آرامش درحالی که مرا در فضای با شکوه زمستانی باغ می‌چرخاند گفت:
-‌ جایی نمی‌برم عموجان! می‌خواهم از آن اتاق دربیایی و ببینی حیات چطور ادامه دارد. نگاه کن، این درختان را، تا چند وقت پیش از سرسبزی جان دیگری داشتند. آن‌ همه شکوه و زیبایی با خزانی به آخر رسید و حالا زیر دریایی از برف به خواب رفتند تا بهار دیگری برسد و جان دوباره بگیرند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین