جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,891 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
به یکباره عصا از زیر بغلم شل شدند و من روی زمین فرو ریختم. فروزان سراسیمه سویم دوید و فریاد زد:
-‌ فروغ!
صدای گریه‌های سوزناک و دردمندم دوباره فضا را پر کرد. داغ او از نو آتش بر جانم زد. خدا می‌داند که بر من چه می‌گذشت. سلول‌سلول بدنم در حسرت او می‌سوختند. اشک‌هایم چون باران روی فرش خانه چکه می‌کردند. دردمند و عزادار نالیدم:
-‌ دیدی چه کردم فروزان! دیدی سماجت من چطور او را کشت؟ چطور او را از دست دادم! اگر به حرف‌های شما گوش کرده بودم او الان نفس می‌کشید. اگر طمع این عشق نحس را نمی‌کردم او زنده بود. من او را کشتم... من او را کشتم.
فروزان سرم را در آغوش گرفت و به سی*ن*ه فشرد و نالید:
-‌ فروغ! این تقصیر تو نبود. تو را به خدا خودت را سرزنش نکن!
درحالی که در آغوشش زار می‌زدم:
-‌ ای کاش مسحور عشق نمی‌شدم، ای کاش با ارسلان ازدواج می‌کردم و چون مادرمان از او محافظت می‌کردم. من کشتمش! من با خودخواهی‌هایم او را کشتم.
فروزان با گریه نالید:
-‌ این‌طور نیست فروغ!
صدای شیون عزادارم سکوت تلخ اتاق را می‌شکست. خدا می‌دانست که چطور در آتش پشیمانی و حسرت از دست دادن او چطور می‌سوختم. با گریه زار می‌زدم:
-‌ بعد از او زندگی دیگر برایم چه معنایی دارد. دیگر نمی‌خواهم. این دنیا را نمی‌خواهم. از پدر بیزارم. نمی‌توانم سایه‌اش را تحمل کنم هربار او را می‌بینم آتش به جانم می‌افتد اما هنوز ناچارم زیر سایه او در این عمارت لعنتی نفس بکشم و نگاهم به قاتل او بیافتد.
او مرا در آغوشش فشرد و با گریه گفت:
-‌ کمی تحمل کن فروغ! خوب شو! با هم از اینجا برویم. پدر را بی‌خبر ترک می‌کنیم و به لندن پیش خاله می‌رویم فقط تلاش کن خوب شوی. من هم دیگر تحمل سایه پدر برایم گران می‌آید.
آنقدر گریه و بی‌تابی کردم که جان از بدنم رفت. بهجت و فروزان سراسیمه به صورت خیس و بی‌جانم می‌زدند و لیوان آب را نزدیک لبهای خشکیده‌ام می‌کردند. آخرش هم کرم را صدا زدند و تن بی‌جانم را او به طبقه پایین برد و روی تختم نهاد. فروزان بالای سرم نشست و بی‌صدا درحالی که موهایم را نوازش می‌کرد اشک می‌ریخت و من در خیال درد و جهنمی پر از حسرت و پشیمانی‌ها می‌سوختم. اگر با ارسلان ازدواج می‌کردم و سماجت نمی‌کردم او حالا زنده بود. اگر آن زمان که خاله و بقیه هشدار می‌دادند این عشق سرانجامی ندارد به آن‌ها گوش فراداده بودم الان او داشت زندگی‌اش را می‌کرد. اگر آن شب که حمید قصد کشتن پدرم را داشت با حماقت محض خودم مانع او نمی‌شدم الان او نفس می‌کشید. اگر آن زمان که پدرم تهدیدم می‌کرد من جسارت‌های بی‌خود به خرج نمی‌دادم الان این حال و روزمان نبود. من با سماجت خودم او را کشتم. هر لحظه نگاه‌های آخرش حرف‌ها و لحظه‌های آخرش جلوی چشمان بود و طاقتم را می‌ربود و مرا به مرز جنون می‌برد. او مرد و مرا هم به مرز جنون کشاند. کاش به جای او من رخت از این دنیا کنده بودم. اما پدرم مرا به جهنمی سوق داد که مرگی در آن نبود. هرلحظه و هردقیقه‌اش تاب و توانم را می‌برید و تا مرز جنون می‌برد. جهنمی که پایانی نداشت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
پس از فرار شاه وضعیت سیاسی کشور رو به سراشیبی نهاده شد. بحرانی که نشان از پیروزی آیت‌اله خمینی و شکست شاه و سیاست رژیم پهلوی را از پی خود داشت. با پیوستن نیروی هوایی ارتش به مخالفان و آزادی‌خواهان و راهپیمایی علیه رژیم پهلوی رخنه بزرگتری علیه حکومت ایجاد شد. مجسمه‌های شاه در شهرهای مختلف به پایین کشیده می‌شدند و راهپیمایی‌ها با شور و گستردگی بیشتری شکل می‌گرفت. وضعیت کشور نابسامان و همه یک صدا خواستار تغییر رژیم پهلوی و برگشتن آیت‌الله خمینی به ایران بودند. در اوایل بهمن ماه زمزمه برگشتن آیت‌اله خمینی به کشور به گوش می‌رسید، قرار بود آیت اله خمینی در ششم بهمن به ایران بازگردد و پخش شدن این خبر جوش و خروشی در کشور برپا شده بود. گویی که بالاخره انقلاب به ثمر نشسته بود. درست همان حرف‌هایی که حمید با خوش‌بینی نسبت به انقلاب می‌زد، حالا داشت به وقوع می‌پیوست اما برای ما آنقدر دیر شد که دیگر همه‌چیز به قهقرا رفت. حالا نه حمیدی بود که با خوشحال در چشمانم بنگرد و با خوش‌بینی از آینده درخشان ما بگوید و نه من دیگر امیدی به این آینده تاریک و سیاه خود داشتم که از آمدن انقلاب خوشحال باشم. روزهای تلخم که هر لحظه‌اش چون صد قرن برایم می‌گذشت؛ در انتظار مرگ و عزای او می‌گذراندم.
آهی سوزناک از سی*ن*ه برون دادم. نگاه خیسم را از پشت پنجره گرفتم و ویلچرم را حرکت دادم. از اتاق بیرون رفتم تا آبی بخورم که صدای گریه‌ی آهسته کسی را از آشپزخانه شنیدم. گوش تیز کردم انگار صدای بهجت بود. دستانم را روی چرخ ویلچر تکان دادم و آن را به حرکت وا داشتم. سوی آشپزخانه رفتم و از آستانه در آشپزخانه سرکی کشیدم و بهجت را دیدم که داشت سبزی پاک می‌کرد و مدام با گوشه آستینش اشک‌هایش را می‌زدود. جلو رفتم و نگران گفتم:
-‌ بهجت!
تند اشک‌هایش را پاک کرد و سراسیمه از جا برخاست. متعجب او را نگریستم و جلو رفتم و گفتم:
-‌ چه شده است؟ چرا گریه می‌کنی؟
او بغض‌آلود لب فشرد و سکوت کرد. در انتظار جواب به صورتش زل زدم. بغضش ترکید و های‌های گریست. دوباره ویلچر را حرکت دادم و گفتم:
-‌ چه شده است؟ چرا گریه می‌کنی؟
روی صندلی ولو شد و نالید:
-‌ چه بگویم خانم! فقط بگویم که بدبخت و آواره شدیم.
حیرت‌زده مقابلش ایستادم او سرش را روی میز گذاشت و های‌های گریست. دستی بر سرش کشیدم و نگران گفتم:
-‌ آخر چه شده است؟ نصفه‌جان شدم.
او میان گریه نالید:
-‌ آخر چه بگویم خانم؟! کم خودتان غصه... .
گریه مانع ادامه حرفش شد. دلم چون سیر و سرکه جوشید و با دستانی که رعشه داشت نالیدم:
-‌ چه شده؟ تا مرا نکشتی لب باز کن!
او با آستینش صورتش را پاک کرد و گفت:
-‌ یک هفته پیش آقا، احمد را جواب کردند و گفتند عمارت را فروختند و صاحبخانه جدید نوکر و کلفت نمی‌خواهد. آخر عمری این پیرمرد و من آواره شدیم.
از شنیدن آن حرف قلبم گرفت. عمری بود احمدآقا در زندگی ما زحمت کشیده بود. از زمانی که جوان بود با همسرش محترم خانم جور ما را کشیدند و بعد از مرگ محترم و ازدواج او با بهجت باز هم جور ما را می‌کشیدند. پدرم چقدر بی‌رحم بود که این‌چنین سر پیری آن‌ها را آواره کرده بود. از شنیدن آن حرف‌ها برآشفتم و گفتم:
-‌ باورم نمی‌شود که پدرم دارد شما را آواره می‌کند. چقدر دیگر باید بی‌رحم باشد.
او با چهره‌ای خیس نگاهم کرد و هراسان گفت:
-‌ خانم آقا بی‌رحمی نکردند. پولی به احمد دادند که برود و دنبال خانه بگردد اما... .
بغضش ترکید. همان‌طور ناراحت به او زل زدم درحالی که دلم می‌شورید و حالم منقلب شده بود گفتم:
-‌ اما چه؟
-‌ فردای آن روز صبح وقتی بیدار شدیم، دیدیم بقچه‌ی پول نیست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
-‌ مگر می‌شود؟! حتماً آن را جایی گذاشتید. خوب بگردید... .
به میان حرفم آمد و گریه‌کنان نالید:
-‌ کرم آن را برداشته و فرار کرده خانم.
از شنیدن آن حرف، حالم منقلب شد و گفتم:
-‌ آخر چرا باید این کار را کند؟ چه کسی با پدرش چنین بی‌رحمی می‌کند.
او هق‌هق‌کنان گفت:
-‌ احمد چند روز است دربه‌در دنبال کرم خدانشناس می‌گردد، الهی که بر زمین گرم بخورد.
از شدت انده لب گزیدم و به او گفتم:
-‌ از پدرم بخواهید مساعدت دیگری کند. او که دستش باز است شاید... .
حرفم را برید او سری به حالت تاسف تکان داد و گفت:
-‌ احمد به پدرتان گفت اما پدرتان عصبانی شد و فریاد زد که مشکل خودتان است! می‌خواستید در تربیت او کوتاهی نکنید تا این‌چنین در گِل نمانید. حالا هم نه پولی داریم که خانه‌ای اجاره کنیم نه ملک و مکانی داریم. هیچ کجا هم کلفت و نوکر پیری مثل ما را نمی‌خواهند. آخر به کجا برویم؟ تازه انقلاب هم دارد می‌شود.
از حرف پدرم برآشفتم و دندان به هم فشردم. تن و بدنم از شدت خشم و ناراحتی به لرزه درآمد. چشم فرو بستم. قلبم از شدت ناراحتی تیر می‌کشید. نگاهم را به زن بیچاره دوختم که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. لب فشردم و ناراحت گفتم:
-‌ غصه نخورید! خدا بزرگ است. بگذار فروزان از بیرون برگردد با او حرف می‌زنم شاید بتواند برایتان از پدر مساعدتی بگیرد.
او اشک‌هایش را پاک کرد و خجالت‌زده چشم به زمین دوخت و گفت:
-‌ ببخشید خانم. خدا از بزرگی کم‌تان نکند.
سر تکان دادم و شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ نمی‌گذارم این گونه از این خانه آواره شوید. احمدآقا و شما عمری زحمت ما را کشید. نگران چیزی نباشید.
او از حرف‌هایم دلگرم شد و میان گریه لبخند ناامیدانه‌ای بر لب راند. دستش را فشردم و از پیش او رفتم، حالم از شنیدن آن اتفاق به هم ریخته بود. تمام وجودم باز از ناراحتی به رعشه افتاده بود و قلبم در سی*ن*ه تیر می‌کشید. به اتاقم برگشتم و دوباره جلوی پنجره کز کردم و به حرف آن روز حمید می‌اندیشیدم که می‌گفت:《پدر تو باید بمیرد فروغ! او لایق مرگ است... بارها خواستم با یک گلوله قلب سیاهش را بشکافم و همه را از درد و رنج بودنش نجات دهم اما فقط محض خاطر تو و این احساس لعنتی که گلوگیرم کرده بود عقب کشیدم... چشمهایت را باز کن و اطرافت را خوب نگاه کن! هیچ‌ک.س راضی به زنده ماندن چنین مرد خونخواری نیست... بالاخره قرار بود روزی برسد که تو مجبور شوی بین من و پدرت یکی را انتخاب کنی فروغ! در این راه فقط یک نفر زنده می‌ماند! یا پدرت مرا می‌کشد یا من او را می‌کشم.》
قطره‌قطره اشکم سرازیر شدند. یاد آن خاطره تلخ و حرفش در تراس خانه بعد از آن که مانع کشتن پدرم شدم دوباره جانم را در آتش پشیمانی‌ها سوزاند:《 امیدوارم هیچ‌گاه کارت را با پشیمانی یاد نکنی.》
سیل اشک‌هایم صورتم را دوباره شستند. راه نفسم از زور گریه بسته شدند. از شدت اندوه نفسم آنچنان در سی*ن*ه سنگینی می‌کرد که با مشت بر سی*ن*ه‌ام می‌کوفتم. از شدت رنج و اندوه خم شدم و صدای گریه‌هایم در اتاق طنین انداختند. در آتش پشیمانی و حسرت‌ها سوختم. ای کاش قلم پایم می‌شکست و آن روز آن مرد به ظاهر گدا را دنبال نمی‌کردم. ای کاش همه‌چیز از دید من پنهان می‌ماند. حالا با این درد پشیمانی چه باید می‌کردم؟! این عشق خونین تقاصش را با جان او گرفت. او می‌دانست که آخرش به این راه می‌رسد اما من احمق هیچ‌گاه حرف او را باور نکردم و با حماقت‌های بی‌حد و حصر خودم آخرش او را کشتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
در اتاق باز شد. صدای سراسیمه گام‌های کسی آمد. صدای بهجت در گوشم پیچید. نگران پیش آمد و گفت:
-‌ خانم!
درحالی که به پهنای صورتم اشک می‌ریختم نالیدم:
-‌ آه بهجت! با آتشی که به جانم افتاده چه کنم؟!
او که دلش پر بود، جلو آمد و سرم را در آغوش کشید و به سی*ن*ه چسباند و در کنار من اشک ریخت. هر دو پابه‌پای هم گریستیم که عاقبت باز به حال بی‌جان افتادم و بهجت سراسیمه سعی می‌کرد با سیلی‌های بی‌درد، مرا به خود بیاورد.
مرا به سوی تختم برد و ناچارم کرد لختی از این دنیای دردآلود چشم ببندم.
با نوازش موهایم چشم گشودم و فروزان را بالای سرم دیدم. چندبار پلک زدم. او با لبخند کم‌جان و محزونی بالای سرم نشسته بود و موهایم را نوازش می‌کرد و گفت:
-‌ فروغ‌جان، خوبی؟ بیدار شو! وقت غذا است.
چندبار بی‌حوصله چشم برهم زدم. از این که دوباره چشم به دنیای تاریک زندگیم گشودم از حوصله بیرون آمدم و عبوس شدم. او دست به زیر سرم برد و گفت:
-‌ بلند شو، باید کمی راه بروی. اول کمی غذا بخور بعد هم با هم تمرین می‌کنیم تا کمی راه بروی.
با بدقلقی نالیدم:
-‌ نمی‌خورم. میل به غذا ندارم.
او از حالت عبوس من خندید و گفت:
-‌ حتی اگر غذا هم نخوری، من از تمرین راه رفتنت نمی‌گذرم.
به زور مرا که مدام غرولند می‌کردم از جا بلند کرد. ویلچرم را به کنار تخت کشید و ناچارم کرد در آن بنشینم. سپس رفت و با سینی غذا برگشت. صدای سرفه‌های چرکین پدر از بیرون از اتاق روحم را می‌خراشید. حتی شنیدن صدایش هم مرا عذاب می‌داد. فروزان روی تخت نشست و سینی را روی پایم گذاشت و گفت:
-‌ خوب بخور که جان داشته باشی. امروز باید بیشتر راه بروی.
با بی‌میلی نگاه به غذا کردم و گفتم:
-‌ میلی ندارم.
او بی توجه به حرفم گفت:
-‌ بهجت گفت باز آنقدر گریه کردی که از حال رفتی! با این حال هیچ‌گاه خوب نمی‌شوی. باید بهتر شوی و به دنبالش بگردی. این‌طوری که خوب نمی‌شوی! غذا هم که نمی‌خوری! تا من اصرار نکنم روی پای خودت هم راه نمی‌روی.
به زور و سماجت و قربان صدقه او چند قاشق غذا خوردم. او شروع به ماساژ دادن پاهایم شد و من گفتم:
-‌ امروز دیدم بهجت گریه می‌کند.
فروزان نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌‌ خبر از دزدی کرم دارم. مردک بی‌همه‌چیزِ دندان گرد! چه به روز پدرش آورده! احمدآقا دربه‌در شبانه روز دنبال پسر ناخلفش می‌گردد اما انگار آب شده و به زمین رفته است.
شانه‌ی فروزان را فشردم و ملتمس گفتم:
-‌ با او صحبت کن شاید بتوانی کمی مساعدتی برای احمدآقا بگیری.
فروزان با تردید نگاهم کرد و گفت: خودت می‌دانی که پدر نمی‌دهد.
-‌ شاید اگر تو بخواهی کوتاه بیاید. آن‌ها زحمت ما را زیاد کشیدند.
-‌ احمدآقا یکبار به پدر رو انداخته و پدر او را از خودش رانده است. می‌دانی که چه اخلاقی دارد.
-‌‌ حالا تو میانجیگری کن، شاید به خاطر تو او کوتاه آمد.
دست از مالش دادن پایم برداشت و گفت:
-‌ به شرطی که امروز بیشتر راه بروی و تلاشت را بکنی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سری با رضایت تکان دادم و گفتم:
-‌ قول می‌دهم فقط به آن‌ها کمک کن. هر طور شده او را متقاعد کن که پولی به آن‌ها بدهد لااقل خانه‌ای اجاره کنند.
فروزان سری تکان داد و عصاهای فلزی‌ام را آورد و گفت:
-‌ سعیم را می‌کنم.
به کمکش بلند شدم و عصاها را زیر بغلم زدم و تمام تلاشم را کردم آن‌طور که او می‌گوید راه بروم. اندکی پاهایم جان گرفته بودند و با عصا می‌توانستم تا حدودی راه بروم اما هنوز تلوتلو می‌خوردم. فروزان از راه رفتنم خوشحال بود و احساس رضایت داشت و می‌گفت اگر هرروز بیشتر تمرین کنم جان به پاهایم بازخواهد گشت.
بعد از آن دوباره در ویلچر نشستم و نفس عمیقی کشیدم. او پتو را رویم مرتب کرد. به دستش چنگ انداختم و گفتم:
-‌ امشب به او می‌گویی؟
او لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت:
-‌‌ خواهر دلسوزم خیالت راحت! الان می‌روم تا با او صحبت کنم.
خوشحال شدم. او رفت و منتظر شدم. طولی نکشید که صدای نعره پدر بلند شد و همه را به ناسزا بست و هرچه دلش می‌خواست به کرم و احمدآقای بیچاره می‌گفت. از صدای نعره پدرم ناامید شدم و ناراحتی بر دلم چنگ انداخت. بیش از پیش از او متنفر شدم. آنقدر ناراحتی و عصبانیت به وجودم فشار می‌آورد که هر لحظه آرزوی مرگش را می‌کردم. طولی نکشید که چهره ناامید فروزان لای دو لنگه در پیدا شد و من که از نعره پدر جوابم را گرفته بودم، آه بلندی کشیدم. فروزان جلو آمد و وقتی ناراحتی مرا دید گفت:
-‌ امروز حال خوبی نداشت، خودت که می‌بینی اوضاع مملکت چطور شده است. از آن خاطر مثل اینکه عصبانی بود. نباید امروز می‌گفتم قول می‌دهم فردا باز با او حرف بزنم. خودت را ناراحت نکن.
سری تکان دادم و حرفی نزدم. اما ته دلم نفرت و انزجار از پدرم می‌جوشید و بالا می‌آمد. آنچنان که دلم می‌خواست خودم با دست‌های خودم او را می‌کشتم و از صحنه روزگار محو می‌کردم. این افکار آنقدر در وجودم شعله کشیدند که تا پاسی از شب در سرم می‌تاختند.
فردا هم جواب پدرم همان بود. وقتی فروزان داخل شد با تاسف سر تکان داد و گفت:
-‌ او مرغش یک پا دارد فروغ! بیچاره احمدآقا دارد جل و پلاسش را جمع می‌کند اما نمی‌داند به کجا باید برود. پیرمرد بیچاره این‌طوری به خاطر پسر دزدش آواره شده است.
این رفتار پدرم هرچه بیشتر به کینه و تنفر من می‌افزود و آتش نفرت را انتقام‌جویی را در من بیش از پیش شعله‌ور می‌ساخت.

*****​
ششم بهمن آیت‌اله خمینی قصد بازگشت به ایران را داشت اما فرودگاه مهرآباد به دستور بختیار بسته شده بود، تا از ورود او جلوگیری به عمل آید. این عمل باعث خشم و واکنش مردم شد و انتهای آن به اعتراضات و راهپیمایی‌هایی رسید که باز هم شهدایی را در پی خود داشت. بالاخره در پی اعتراضات گسترده و خونین، بختیار متقاعد شد که راه را برای ورود آیت‌اله خمینی باز کند. به دنبال ورود امام در دوازدهم بهمن ماه و سخنرانی او در بهشت‌زهرا دیگر برای همه مسلم شد که آفتاب انقلاب اسلامی در حال طلوع است و آفتاب رژیم پهلوی رو به افول نهاده است. امام خمینی با سخنرانی در بهشت زهرا به طور قطع اعلام کرد که دولت تعیین خواهد کرد و مهندس مهدی بازرگان را به عنوان نخست وزیر تعیین کرد و در روز هجدهم بهمن شاپور بختیار برای جلب رضایت مردم انحلال ساواک را در مجلس شورای ملی تصویب کرد و این‌چنین پدرم خانه‌نشین شد، این خانه‌نشینی بسی بر بدخلقی و ترشرویی او افزوده بود و مدام زمین و زمان را به ناسزا می‌بست و تلافی آنچه آزادی‌خواهان بر سرش آورده بودند را در عمارت پیاده می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با کوچکترین کجی و ناراستی بنای داد و هوار راه می‌انداخت. به خاطر این اتفاق از ترس جانش به فکر نقد کردن سرمایه‌اش افتاده بود و تصمیم داشت تا قبل از برچیده شدن بساط حکومت پهلوی به آمریکا مهاجرت کنیم. عصر بود فروزان برای زنگ زدن و جویا شدن احوال خاله، پنهانی به تلفنخانه رفته بود. پدرم هم خانه نبود. ویلچرم را تکان دادم و سوی کشوی کمد رفتم تا آلبومم را بیرون بیاورم که دستم خورد به بقچه سفیدی، آن را گشودم. با دیدن پول نقد و طلا و جواهراتم که برای فرار با حمید آن را در پارچه‌ای سفید پیچیده بودم و عمورضا بعد از آن اتفاق و پیدا کردن ماشین حمید در آن بیابان، آن‌ها را دوباره به ما برگردانده بود. نگاه تلخم روی آن افتاد و دردمند چشم فرو بستم و دوباره باز کردم.
نگاهم به کلید باغ فرحزاد افتاد و جرقه‌ای در مغزم افتاد. تمام این مدت باغ فرحزاد را فراموش کرده بودم.
آن بقچه را به سی*ن*ه چسباندم و ویلچرم را با یک دست حرکت دادم و از اتاق بیرون رفتم. بقچه را دوباره به هم گره زدم و روی پایم گذاشتم و با شعف از اتاق بیرون رفتم. به سوی آشپزخانه رفتم و بهجت را صدا زدم اما نبود. از عمارت بیرون رفتم. سوز سرمای خشک بهمن به صورتم خورد و نفس‌هایم چون بخار از گلویم بیرون جست. سرکی به بیرون کشیدم. از دور احمدآقا را دیدم. با خوشحالی نامش را فریاد زدم. متوجه نشد. ویلچرم را حرکت دادم و سراسیمه بیشتر از قبل فریاد زدم. آنچنان که گلویم سوخت و چند سرفه‌ای پشت آن زدم. احمدآقا با شانه‌های آویزان داشت به سوی خانه سرایداریش می‌رفت که با شنیدن صدایم از فکر بیرون آمد و مات و مبهوت از دور مرا نگریست. دستی تکان دادم. بیچاره سراسیمه سوی من دوید. تا به من رسید صورت پر از اندوه و نگرانش را دیدم که گفت:
-‌ باباجان! در این سرما چه می‌کنی؟ سرد است. مریض می‌شوی.
چند سرفه‌ای کردم و گفتم:
-‌ بهجت کجا است؟
چشم گرد کرد و گفت:
-‌ بهجت دارد خانه سرایداری را جمع می‌کند.
-‌ مرا به خانه سرایداری ببر.
ویلچر را حرکت دادم. سراسیمه پیش آمد و دسته ویلچر را گرفت و مرا حرکت داد و گفت:
-‌ اگر چیزی می‌خواهی صبر کن بهجت را صدا بزنم.
-‌ نه احمدآقا! می‌خواهم با هردویتان صحبت کنم.
او بی‌هیچ حرفی مرا به سوی خانه سرایداری برد. به خانه محقر آن‌ها وارد شدیم. بهجت مشغول جمع و جور کردن اسباب و اثاثیه بود و با ناراحتی اشک می‌ریخت. احمدآقا در بدو ورود غرید:
-‌‌ بهجت! فروغ را با آن حال در عمارت تنها گذاشتی؟
بهجت سر بلند کرد و با دیدن من به صورتش کوفت و گفت:
-‌ وای فروغ‌خانم. چرا تا اینجا آمدید؟
بقچه را از روی پایم برداشتم و به او نشان دادم و گفتم:
-‌ دیگر نگران هیچ چیز نباش همه‌چیز درست شد.
هردو هاج و واج مرا نگریستند. ویلچرم را حرکت دادم و بقچه را به احمدآقا دادم و گفتم:
-‌ این پول را داشته باشید تا اموراتتان چند وقتی بگذرد. این هم کلید باغ فرحزاد است. در آنجا ساکن باشید.
آن‌ها در شوک و بهت و گیجی دست و پا می‌زدند. لبخند بی‌جانی گوشه لبم نشست و با اشاره ابرو از احمدآقا خواستم آن را بگیرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
احمدآقا با ناراحتی گفت:
-‌ آخر باباجان وقتی آقا راضی... .
حرفش را بریدم و گفتم:
-‌ این‌ها حاصل پول سال‌ها کار کردن و زحمت خودم است احمدآقا! مال پدر نیست خیالتان راحت. قبل از اینکه فرار کنم... .
با یاد آن قلبم باز تیر کشید و چهره‌ام‌ از بغضی دردناک درهم رفت. به زور آن را چون تکه سنگ تیز که گویی تار و پود گلویم را از هم می‌گسست را قورت دادم و بقچه را در دستان احمدآقا گذاشتم و گفتم:
-‌ سال‌ها در این عمارت زحمت ما را کشیدید. می‌دانم که پدرم در حقتان کم لطفی کرده است. این را بگیرید و به آنجا نقل مکان کنید.
چهره‌ی پیر و پر چروک احمدآقا لحظه‌ای با تاثر و شرمندگی جمع شد و گفت:
-‌ خانم آقا لطفشان را بر ما تمام کردند. این پسر بی‌صفت من بود که این ظلم را در حق پدرش کرد. من که او را عاق کردم.
دستی به سبیل‌های جو گندمیش کشید و ناراحت چشم از من چرخاند. ویلچر را حرکت دادم. بهجت پیش آمد و گفت:
-‌ خانم آخر این پول مال سالها زحمت شما است. چطور آن را بگیریم؟ تنها اگر اجازه دهید به عمارت فرحزاد برویم و چندمدتی آنجا می‌مانیم تا احمد کار مناسبی بیابد.
سر چرخاندم و رنجیده گفتم:
-‌ دیگر ماشین ندارید! پس خورد و خوراکتان چه می‌شود؟ روزه که نمی‌توانید بگیرید.
هر دو با شرمندگی سکوت کردند و سر به زیر انداختند. ویلچر را حرکت دادم و دست احمدآقا را گرفتم و بقچه را در مشتش گذاشتم و گفتم:
-‌ شما عضوی از خانواده من هستید. من نمی‌گذارم آواره شوید خودتان که مرا می‌شناسید.
بهجت اشک‌هایش سر گرفت و گفت:
-‌ مگر می‌شود شما را نشناسیم؟ وقتی من به این عمارت پا گذاشتم شما هفده ساله‌تان بود و هیچ‌وقت مثل یک کلفت با ما رفتار نکردید. می‌دانم در این مدت از فروزان خانم می‌خواستید که پیش پدرتان میانجیگری شما را بکند. احمدآقا می‌گفت شما مثل مادرتان دل‌رحم و دلسوز هستید! آه که چنین سرنوشتی نصیبتان شد.
زهرخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ تنها کاری که از دستانم بر می‌آمد همین بود! قلب مرا نشکنید من شما را چون اعضای این خانه می‌بینم. ما سالها کنار هم از یک سفره غذا خوردیم.
برق اشک در چشمان احمدآقا قلب مرا به لرزه درآورد. بقچه سفید را در دو دستش گرفت و گفت:
-‌ باباجان تو و فروزان همیشه مثل دخترانم بودید.
قطره‌ای اشک از گوشه چشمم سر خورد. با چاشنی لبخند محزونی رضایتم را ابراز داشتم. ویلچرم را حرکت دادم که بهجت خانم درحالی که برایم دعای خیر می‌کرد دسته ویلچرم را حرکت داد و گفت:
-‌ بگذارید خودم شما را به عمارت می‌برم، باید سری هم به غذا بزنم تا نسوخته و آقا را عصبانی نکرده است. خدا شما را از بزرگی کم نکند. خدا به شما خیر عطا کند و امیدوارم هرچه زودتر روی پای خودتان بایستید... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم از خانه سرایداری که بیرون آمدیم، غروب شده بود. سوز سرد بهمن ماه لرز را به جانم انداخت. بهجت پتو را دورم پیچید و تلاش می‌کرد حرکت ویلچر را سرعت دهد. به نزدیک عمارت که رسیدیم فروزان را سرگشته و نگران دیدم که با دیدن من سوی ما دوید و با صورتی که از فرط سرما سرخ شده بود با دیدنم گفت:
-‌ فروغ! کجا رفته بودی نصفه‌ عمر شدم.
سپس نگاه بهجت کرد و سرزنش‌بار گفت:
-‌ در این سوز سرما او را بیرون آوردی که سرما بخورد؟!
دست فروزان را گرفتم و با اطمینان فشردم و گفتم:
-‌ خواهرت به قربانت شود! من به سراغش رفتم تقصیری از او نیست.
بهجت گفت:
-‌ به خدا اگر می‌دانستم سراغم می‌آید، از جایم تکان نمی‌خوردم.
فروزان با نگاهی عاقل اندر سفیهی او را برانداز کرد. رو به او گفتم:
-‌ توانستی با خاله تماس بگیری؟
او به جای بهجت ویلچر مرا حرکت داد و گفت:
-‌ آن‌ها در لندن کنار سوسن بودند و می‌گفت عمورحیم و فردین به دنبال خانه‌ای در آن حوالی می‌گردند. می‌گفت غم غربت گلویش را می‌فشرد و آرزوی برگشت به ایران را دارد. گفت که کودک سوسن متولد شود دوباره عمورحیم و خاله برخواهند گشت اما فردین و بهروز برای تحصیلشان در آنجا خواهند ماند.
آهی بلند کشید که بهجت لب گزید و گفت:
-‌ خانم حمل بر فضولی نباشد، اما پدرتان به احمد گفته تا قبل از انقلاب و پیروزی آزادی‌خواهان باید به آمریکا مهاجرت کنید.
از شنیدن آن حرف تعجبی نکردم. گویی فروزان هم از کم و کیف آن خبر داشت و گفت:
-‌ دیگر در این مملکت نمی‌شود زندگی کرد. همین‌طوری هم جان و مال ما در خطر است. آزادی‌خواهان هر جا ما را ببینند می‌کشند و اموالمان را مصادره می‌کنند.
بهجت بنای گریه گذاشت و گفت:
-‌ آخر این چه عاقبتی بود.
به عمارت که رسیدیم بوی سوخته غذا مشاممان را آزرد. بهجت سراسیمه و وحشت زده بر صورت کوفت همین که پا به داخل عمارت گذاشتیم، پدر در وسط عمارت چون مامور اعدام منتظر ورود ما بود و تا ما را دید نعره‌اش به هوا برخاست و فریادش چهارستون عمارت را لرزاند. خطاب به بهجت غرید:
-‌ آهای حیف نان! الهی که خبرت بیاید! من اگر نرسیده بودم که کل این عمارت را به آتش کشیده بودی؟
بهجت با رنگ و رویی پریده شروع به عذرخواهی کرد و پدرم دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ به کدام گوری رفته بودی که خانه زندگی را بوی دود و غذای سوخته گرفته؟ شما دو نفر کدام جهنم دره بودید؟
فروزان به پدر نگریست و آهسته گفت:
-‌ فروغ را برای هواخوری بیرون برده بودم.
تیر خشم‌آلود نگاه او با دندان‌های به هم ساییده سوی من نشانه رفت. هردو یکدیگر را بغض و کینه نگریستیم. رو به فروزان غرید:
-‌ چه کسی گفته او را به هوا خوری ببری؟ باید در آن اتاق تاریک بماند و بپوسد. هه! هواخوری! چه غلط‌ها!
هرچه بیشتر می‌گذشت، شیطان بیشتر عقل و هوشم را می‌ربود و قلبم را سرشار از کینه و خباثت می‌کرد.
هر ک.س از ترس رعد صدای پدر به گوشه‌ای پناه برد. فروزان با عجله ویلچرم را حرکت داد و بی‌آن‌که پاسخ پدر را بدهد، مرا سوی اتاقم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
صدای غرولند و فریاد پدر هنوز بر سر بهجت ادامه داشت که به گناه اهمال در سوختن غذا مرتب سرزنش می‌شد. آنقدر که طاقتم از تحقیر و ناسزا گویی‌اش برید و ویلچرم را حرکت دادم که فروزان مانعم شد و گفت:
-‌ می‌خواهی مثل آن روز به سرش بزند و نفت به‌ روی ما بریزد و آتشمان بزند. رهایش کن! بهجت تحملش می‌کند.
بدنم از شدت خشم رعشه انداخته بود و با حرص غریدم:
-‌ دیگر حتی تحمل سایه‌اش را ندارم.
او با دیدن حالم جلوی ویلچرم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
-‌ کمی دیگر تحمل کن! با پدر به آمریکا می‌رویم. همین‌که به آنجا رسیدیم هر دو یک شب بی‌خبر فرار می‌کنیم و به لندن به خانه خاله می‌گریزیم. او بماند یکه و تنها!
زهرخند تلخی به لب نشاندم و زیرلب گفتم:
-‌ تا جهنم هم با او جایی نمی‌روم.
فروزان شال گردنش را باز کرد و از کشو کمد قوطی قرص‌های آرام‌بخش و اعصابم را بیرون آورد و گفت:
-‌ وقت قرصت رسیده می‌روم کمی آب بیاورم.
او پالتو را از تن کند و از اتاق بیرون رفت. حسی گناه‌آلود تمام ذهنم را مسموم کرده بود. مدام حرف آن روز حمید در گوشم زنگ می‌زد:《 چشم‌هایت را باز کن و اطرافت را خوب نگاه کن! هیچ‌ک.س راضی به زنده ماندن چنین مرد خونخواری نیست... یا پدرت مرا می‌کشد یا من او را می‌کشم... امیدوارم هیچ‌گاه کارت را با پشیمانی یاد نکنی.》
نگاهم روی قوطی قرص متوقف شد. هنوز صدای غرولندهای پدر چون پتکی به روی سرم می‌کوفت. افکار ترسناکی در دلم شعله می‌کشید. حالا که باعث این همه درد و رنج و پشیمانی شده بودم بهتر بود که خودم این لکه ننگ را پاک می‌کردم و حسرت‌های تلخ امروز را جبران می‌کردم.
دندان به هم سائیدم. فروزان با لیوان آبی برگشت درحالی که چهره‌اش نشان می‌داد از غرولندهای پدر کلافه است. بعد از وانمود کردن به خوردن قرصم، او لختی مرا تنها گذاشت. او که رفت به قوطی قرص‌ها چنگ انداختم و با تردید به آن‌ها نگریستم. آن را زیر لباسم پنهان کردم و از اتاق بیرون رفتم. صدای رادیوی پدر به جای غرولندهای او در سالن طنین انداز شده بود و آرامش نسبی بر عمارت سایه انداخته بود. به آشپزخانه رفتم و بهجت را دیدم که دلگیر و ناراحت مشغول درست کردن غذا بود. آهسته گفتم:
-‌ بگذار کمکت کنم.
او دستپاچه گفت:
-‌ نه فروغ خانم، تو را به خدا زحمت نکشید. تازه اگر پدرتان یا فروزان خانم بدانند ناراحت می‌شوند.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ هر وقت خواستی بروی مرا صدا کن تا در چیدن میز کمکت کنم. این که دیگر اشکالی ندارد.
او را متقاعد کردم و به تاقم برگشتم قوطی قرص را از زیر لباسم بیرون آوردم و نگریستم. تعداد زیادی از آن برای خاموش کردن عمارت کافی بود. امشب دیگر تاوان درد و رنج همه را خواهم گرفت. چشم متاثر فرو بستم و دندان به هم ساییدم. کاری که همان شب باید انجام می‌شد و من مانع آن شدم و اجازه دادم زندگی همه ما را به قهقرا سوق دهد. اگر آن شب مانع کشته شدن این مرد نشده بودم الان خون این همه آدم از دستانش نمی‌چکید. هر چه می‌گذشت خشم و کینه در وجودم شعله‌ می‌انداخت و مرا بر کشتن پدرم جسورتر می‌کرد. انگار آتش داغی که بر دلم نهاده بود تنها با با کشتن او قرار بود سرد شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با صدای برخورد قاشق و چنگال‌ها متوجه شدم بهجت میز را می‌چیند، با عجله بیرون رفتم و بهجت را متقاعد کردم جلوی چشم پدر نباشد و برود که خودم میز را می‌چینم. بالاخره متقاعد شد و با تردید پا پس کشید و رفت. با دستانی لرزان قوطی قرص را بیرون آوردم و قبل از آمدن کسی تعداد زیادی از آن را در پارچ نوشابه حل کردم. استرس سبب شده بود تمام بدنم بلرزد. میز را با عجله چیدم که فروزان از اتاقش بیرون آمد و روی پله‌ها با دیدن من متعجب گفت:
-‌ پس بهجت کجاست؟
با صدای مرتعشی گفتم:
-‌ حالش خوش نبود! من هم نخواستم جلوی پدر آفتابی شود و باز به انبار باروت کبریت بزند، او را فرستادم رفت.
فروزان به سمت اتاق پدر رفت و او را به سوی میز فرا خواند. دیس برنج را در وسط میز گذاشتم و اندکی از آن را در بشقاب خودم ریختم. مقداری از غذا برای خودم کشیدم و روی پاهایم گذاشتم و سوی اتاقم رفتم.
بی‌آنکه اشتهای خوردن داشته باشم در انتظار اتفاقی که تا چند ساعت دیگر می‌افتاد، چشم به بیرون دوختم. از پنجره به باغ تاریک و مه‌گرفته چشم دوختم و به روز آخری که کنار حمید بودم فکر کردم. حرف‌های تلخ پدرم در مورد کشتن او آتش به جانم می‌زد و هر لحظه مرا بیشتر از قبل ترغیب به کشتن او می‌کرد. دیگر برایم مهم نبود چه بلایی بر سرم خواهد آمد! تنها فکر و ذکرم کشته شدن او بود. هزاران بار به کشیدن ماشه و کشتن او با اسلحه خودش فکر کردم و مرگش را جلوی چشمانم تصور کردم.
طولی نکشید که صدای غرشش آمد که چیزی به فروزان گفت. امشب آخرین شبی بود که طنین صدای زنگار گرفته‌اش در این عمارت می‌پیچید. بی‌گمان کاری که با تیمسار تراز اول این مملکت می‌کردم، خبرش تیتر اول روزنامه‌ها خواهد شد.
یک ربع بعد فروزان در اتاق را باز کرد درحالی که خمیازه می‌کشید و مسحور تاثیر خواب‌آلودگی قرص‌ها بود گفت:
-‌ فروغ! بیا کمکت کنم به روی تختت بروی.
خونسرد گفتم:
-‌ من عصر خواب کافی داشتم. حالا خواب از سرم پریده! تو برو خودم با کمک عصا به روی تخت می‌روم.
او که در برابر خواب ناتوان شده بود مقاومت نکرد و با گفتن شب‌بخیری به سوی اتاقش رفت. به پنجره اتاقم زل زدم و دردمند زیر لب نالیدم:
-‌ امشب انتقام مادرم، عمورضا و حمید را از او خواهم گرفت.
اشک در چشمانم جوشید و بالا آمد، چهره‌ی حمید مقابل چشمان مجسم شد. شب‌هایی که از تراس خانه مرا صدا می‌زد و طنین صدایش قلبم را به لرز در می‌آورد، آن چهره‌ی دوست داشتنی، آن عشق محبوب، که داغ رفتنش کمرم را خم کرد. باران اشک‌هایم چکیدند، صدای گریه‌ی خفیفم دوباره سکوت تلخ و سرد اتاقم را شکست. لحظه به‌ لحظه خاطرات شیرین با او بودند قلبم را چون مومی آب می‌کرد و دلم را می‌شوراند. من انتقام این عشق ناکام را از پدرم خواهم گرفت، همان‌طور که حمید و عمورضا را بی‌رحمانه کشت، با تیرهای مکرر اسلحه‌اش، او در خواب ناز خواهم کشت.
با آرنجم، صورت خیسم را زدودم. از شکاف زیر در مطمئن شدم خانه در خاموشی مطلق فرو رفته است. لب به هم فشردم و مصمم ویلچرم را حرکت دادم و به طرف اتاق پدرم به راه افتادم.
 
بالا پایین