- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
به یکباره عصا از زیر بغلم شل شدند و من روی زمین فرو ریختم. فروزان سراسیمه سویم دوید و فریاد زد:
- فروغ!
صدای گریههای سوزناک و دردمندم دوباره فضا را پر کرد. داغ او از نو آتش بر جانم زد. خدا میداند که بر من چه میگذشت. سلولسلول بدنم در حسرت او میسوختند. اشکهایم چون باران روی فرش خانه چکه میکردند. دردمند و عزادار نالیدم:
- دیدی چه کردم فروزان! دیدی سماجت من چطور او را کشت؟ چطور او را از دست دادم! اگر به حرفهای شما گوش کرده بودم او الان نفس میکشید. اگر طمع این عشق نحس را نمیکردم او زنده بود. من او را کشتم... من او را کشتم.
فروزان سرم را در آغوش گرفت و به سی*ن*ه فشرد و نالید:
- فروغ! این تقصیر تو نبود. تو را به خدا خودت را سرزنش نکن!
درحالی که در آغوشش زار میزدم:
- ای کاش مسحور عشق نمیشدم، ای کاش با ارسلان ازدواج میکردم و چون مادرمان از او محافظت میکردم. من کشتمش! من با خودخواهیهایم او را کشتم.
فروزان با گریه نالید:
- اینطور نیست فروغ!
صدای شیون عزادارم سکوت تلخ اتاق را میشکست. خدا میدانست که چطور در آتش پشیمانی و حسرت از دست دادن او چطور میسوختم. با گریه زار میزدم:
- بعد از او زندگی دیگر برایم چه معنایی دارد. دیگر نمیخواهم. این دنیا را نمیخواهم. از پدر بیزارم. نمیتوانم سایهاش را تحمل کنم هربار او را میبینم آتش به جانم میافتد اما هنوز ناچارم زیر سایه او در این عمارت لعنتی نفس بکشم و نگاهم به قاتل او بیافتد.
او مرا در آغوشش فشرد و با گریه گفت:
- کمی تحمل کن فروغ! خوب شو! با هم از اینجا برویم. پدر را بیخبر ترک میکنیم و به لندن پیش خاله میرویم فقط تلاش کن خوب شوی. من هم دیگر تحمل سایه پدر برایم گران میآید.
آنقدر گریه و بیتابی کردم که جان از بدنم رفت. بهجت و فروزان سراسیمه به صورت خیس و بیجانم میزدند و لیوان آب را نزدیک لبهای خشکیدهام میکردند. آخرش هم کرم را صدا زدند و تن بیجانم را او به طبقه پایین برد و روی تختم نهاد. فروزان بالای سرم نشست و بیصدا درحالی که موهایم را نوازش میکرد اشک میریخت و من در خیال درد و جهنمی پر از حسرت و پشیمانیها میسوختم. اگر با ارسلان ازدواج میکردم و سماجت نمیکردم او حالا زنده بود. اگر آن زمان که خاله و بقیه هشدار میدادند این عشق سرانجامی ندارد به آنها گوش فراداده بودم الان او داشت زندگیاش را میکرد. اگر آن شب که حمید قصد کشتن پدرم را داشت با حماقت محض خودم مانع او نمیشدم الان او نفس میکشید. اگر آن زمان که پدرم تهدیدم میکرد من جسارتهای بیخود به خرج نمیدادم الان این حال و روزمان نبود. من با سماجت خودم او را کشتم. هر لحظه نگاههای آخرش حرفها و لحظههای آخرش جلوی چشمان بود و طاقتم را میربود و مرا به مرز جنون میبرد. او مرد و مرا هم به مرز جنون کشاند. کاش به جای او من رخت از این دنیا کنده بودم. اما پدرم مرا به جهنمی سوق داد که مرگی در آن نبود. هرلحظه و هردقیقهاش تاب و توانم را میبرید و تا مرز جنون میبرد. جهنمی که پایانی نداشت.
- فروغ!
صدای گریههای سوزناک و دردمندم دوباره فضا را پر کرد. داغ او از نو آتش بر جانم زد. خدا میداند که بر من چه میگذشت. سلولسلول بدنم در حسرت او میسوختند. اشکهایم چون باران روی فرش خانه چکه میکردند. دردمند و عزادار نالیدم:
- دیدی چه کردم فروزان! دیدی سماجت من چطور او را کشت؟ چطور او را از دست دادم! اگر به حرفهای شما گوش کرده بودم او الان نفس میکشید. اگر طمع این عشق نحس را نمیکردم او زنده بود. من او را کشتم... من او را کشتم.
فروزان سرم را در آغوش گرفت و به سی*ن*ه فشرد و نالید:
- فروغ! این تقصیر تو نبود. تو را به خدا خودت را سرزنش نکن!
درحالی که در آغوشش زار میزدم:
- ای کاش مسحور عشق نمیشدم، ای کاش با ارسلان ازدواج میکردم و چون مادرمان از او محافظت میکردم. من کشتمش! من با خودخواهیهایم او را کشتم.
فروزان با گریه نالید:
- اینطور نیست فروغ!
صدای شیون عزادارم سکوت تلخ اتاق را میشکست. خدا میدانست که چطور در آتش پشیمانی و حسرت از دست دادن او چطور میسوختم. با گریه زار میزدم:
- بعد از او زندگی دیگر برایم چه معنایی دارد. دیگر نمیخواهم. این دنیا را نمیخواهم. از پدر بیزارم. نمیتوانم سایهاش را تحمل کنم هربار او را میبینم آتش به جانم میافتد اما هنوز ناچارم زیر سایه او در این عمارت لعنتی نفس بکشم و نگاهم به قاتل او بیافتد.
او مرا در آغوشش فشرد و با گریه گفت:
- کمی تحمل کن فروغ! خوب شو! با هم از اینجا برویم. پدر را بیخبر ترک میکنیم و به لندن پیش خاله میرویم فقط تلاش کن خوب شوی. من هم دیگر تحمل سایه پدر برایم گران میآید.
آنقدر گریه و بیتابی کردم که جان از بدنم رفت. بهجت و فروزان سراسیمه به صورت خیس و بیجانم میزدند و لیوان آب را نزدیک لبهای خشکیدهام میکردند. آخرش هم کرم را صدا زدند و تن بیجانم را او به طبقه پایین برد و روی تختم نهاد. فروزان بالای سرم نشست و بیصدا درحالی که موهایم را نوازش میکرد اشک میریخت و من در خیال درد و جهنمی پر از حسرت و پشیمانیها میسوختم. اگر با ارسلان ازدواج میکردم و سماجت نمیکردم او حالا زنده بود. اگر آن زمان که خاله و بقیه هشدار میدادند این عشق سرانجامی ندارد به آنها گوش فراداده بودم الان او داشت زندگیاش را میکرد. اگر آن شب که حمید قصد کشتن پدرم را داشت با حماقت محض خودم مانع او نمیشدم الان او نفس میکشید. اگر آن زمان که پدرم تهدیدم میکرد من جسارتهای بیخود به خرج نمیدادم الان این حال و روزمان نبود. من با سماجت خودم او را کشتم. هر لحظه نگاههای آخرش حرفها و لحظههای آخرش جلوی چشمان بود و طاقتم را میربود و مرا به مرز جنون میبرد. او مرد و مرا هم به مرز جنون کشاند. کاش به جای او من رخت از این دنیا کنده بودم. اما پدرم مرا به جهنمی سوق داد که مرگی در آن نبود. هرلحظه و هردقیقهاش تاب و توانم را میبرید و تا مرز جنون میبرد. جهنمی که پایانی نداشت.