- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
صدای چرخهای ویلچرم سکوت سرد و سنگین خانه را میشکست. سوی در اتاق رفتم. دستگیره در را فشردم و در با نالهی جیرجیر ظریفی باز شد و دنیای تاریک دیگری جلوی چشمانم شکل گرفت. بیهیچ هراسی سوی اتاق پدرم رفتم. تمام بدنم ضربان قلب شده بود. جلوی اتاقش ایستادم و در تاریکی محض شب که عمارت را در آغوش گرفته بود، به آن زل زدم. چند دقیقه در جهنم تردیدهایم دست و پا میزدم و در تله وجدانم اسیر بودم. مردد جلو رفتم و در اتاقش را باز کردم. صدای نفسهای خواب گرفتهی پدر در تاریکی و سکوت محض اتاقش شنیده میشد. نور کم رمق ماه به داخل اتاق میپاشید. جثه او را دیدم که به پتو پیچیده بود و هیکل تنومندش با نفسهایی نه چندان ملایمی بالا و پایین میشد. قلبم چون طبل پر صدایی در درونم غوغا کرده بود. دستهای سرد و لرزانم روی چرخ ویلچر نشستند و آنها را چرخ دادند. جلو رفتم بیهیچ تعللی سوی لباس نظامی و کمدش رفتم و به دنبال اسلحهاش گشتم. خواب پدرم آنقدر سنگین شده بود که اگر توپ هم زیر گوشش میترکید چشم باز نمیکرد. بالاخره بعد از مدت طولانی کورمال کورمال گشتن، اسلحهاش را در کشوی میز تحریرش یافتم.
آن را برداشتم و سر چرخاندم و به پدرم نگریستم که به پهلو خوابیده بود. باز ندای وجدانم زنجیری به دست و پایم پیچید اما با یاد اندوه از دست دادن عزیزانم، از هم گسیخت. ویلچر را تکان دادم و آرامآرام سوی تختش رفتم. مقابل تختش قرار گرفتم و به چهرهی غرق در خواب او نگاه کردم. گویی که او را نمیشناختم. انگار قلبم فرسنگها از او فاصله داشت. دستان لرزانم روی اسلحهاش قرار گرفت و آن را سوی سی*ن*هاش گرفتم. تصویر مادرم و گریههایش جلوی چشمانم نقش بست. آن لحظههایی که زیر ضربات کمربند این مرد برای نجات جان عمورضا به او التماس میکرد. آن روزهایی که درد و اندوه عشق ناکامش را با رخسارش فریاد میزد و ما هیچگاه درد و رنج او را نفهمیدیم. برای آن روزهای سرد کودکیمان، حتی آن سیلی که به خاطر ریختن آب روی میز از او خوردم جلوی چشمانم پرده میانداخت. لحظاتی که ما را با ترکه آلبالویش همواره تهدید میکرد و نعرههایش که تن و بدن ما را میلرزاند. آن کودکیهای تلخ که هر بار برای رفتن به باغ فرحزاد دست به دامان احمدآقا و محترم خانم میشدیم تا میانجیگری ما را بکنند. قطرات اشکم پشت هم ریزش میکردند. اسلحه در دو دستم میلرزیدند. تمام خاطرات تلخ و دردناکم با او جلوی چشمانم رژه میرفتند و انتهای آن رسید به روز تلخی که برای همیشه با حمید وداع کردم. آن پیراهن خونی و سرنگون شدنش از بالای پرتگاه طاقتم را میربود. اسلحه در نزدیک سی*ن*هاش و ماشه در زیر انگشتانم میلرزید. صدای ناله خفیف گریههایم سکوت وهمآور و تلخ اتاق را در هم میشکست. هرچه میکردم فشاری به ماشه بیاورم، نمیتوانستم.
ناگهان جثهی پدرم تکانی خورد، تنم از هیبت ترس خیس از عرق شد. نالهای زد و خاموش شد. دستان بیرمقش تکانی خورد و پنجهاش دور مچ دستم گره خورد. از لای شکاف پلکهایش به من زل زد. تمام بدنم از تبی داغ گداخته شد. وحشتزده دستان مرتعشم را کشیدم، دستش افتاد و حرکتی نکرد. درحالی که تمام بدنم آشکارا میلرزید اسلحه را محکم در دستم فشردم؛ ماشه را تا نیمه کشیدم. صدای نفسهای تند و وحشتزدهام در صدای نفسهایش میآمیخت. او خاموش شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد، گویی که دوباره مغلوب خواب شده بود. بالای سرش حمید را میدیدم، که مرا مینگریست. راه نفسم از سر هقهقهای سوزناکی بسته شد و اسلحه در دستان لرزانم لغزید به روی تخت افتاد. من هرگز نمیتوانستم مثل پدرم بیرحم باشم. نمیتوانستم به راحتی جان بگیرم. چندبار به اسلحه چنگ انداختم و مصمم شدم او را بکشم اما هربار اسلحه از دستان مرتعشم لرزیدند و روی تخت میافتادند. به پهنای صورتم اشک میریختم و درد میکشیدم. عاقبت جلوی تخت پدرم درمانده و رقتبار با صدایی آهسته از گریههای سوزناک، به حال ترحمانگیز خود گریستم. تنها صدای سوزناک گریهی من بود که در گلو خفه میشد و سکوت وهمانگیز اتاق پدر را میشکست.
آن را برداشتم و سر چرخاندم و به پدرم نگریستم که به پهلو خوابیده بود. باز ندای وجدانم زنجیری به دست و پایم پیچید اما با یاد اندوه از دست دادن عزیزانم، از هم گسیخت. ویلچر را تکان دادم و آرامآرام سوی تختش رفتم. مقابل تختش قرار گرفتم و به چهرهی غرق در خواب او نگاه کردم. گویی که او را نمیشناختم. انگار قلبم فرسنگها از او فاصله داشت. دستان لرزانم روی اسلحهاش قرار گرفت و آن را سوی سی*ن*هاش گرفتم. تصویر مادرم و گریههایش جلوی چشمانم نقش بست. آن لحظههایی که زیر ضربات کمربند این مرد برای نجات جان عمورضا به او التماس میکرد. آن روزهایی که درد و اندوه عشق ناکامش را با رخسارش فریاد میزد و ما هیچگاه درد و رنج او را نفهمیدیم. برای آن روزهای سرد کودکیمان، حتی آن سیلی که به خاطر ریختن آب روی میز از او خوردم جلوی چشمانم پرده میانداخت. لحظاتی که ما را با ترکه آلبالویش همواره تهدید میکرد و نعرههایش که تن و بدن ما را میلرزاند. آن کودکیهای تلخ که هر بار برای رفتن به باغ فرحزاد دست به دامان احمدآقا و محترم خانم میشدیم تا میانجیگری ما را بکنند. قطرات اشکم پشت هم ریزش میکردند. اسلحه در دو دستم میلرزیدند. تمام خاطرات تلخ و دردناکم با او جلوی چشمانم رژه میرفتند و انتهای آن رسید به روز تلخی که برای همیشه با حمید وداع کردم. آن پیراهن خونی و سرنگون شدنش از بالای پرتگاه طاقتم را میربود. اسلحه در نزدیک سی*ن*هاش و ماشه در زیر انگشتانم میلرزید. صدای ناله خفیف گریههایم سکوت وهمآور و تلخ اتاق را در هم میشکست. هرچه میکردم فشاری به ماشه بیاورم، نمیتوانستم.
ناگهان جثهی پدرم تکانی خورد، تنم از هیبت ترس خیس از عرق شد. نالهای زد و خاموش شد. دستان بیرمقش تکانی خورد و پنجهاش دور مچ دستم گره خورد. از لای شکاف پلکهایش به من زل زد. تمام بدنم از تبی داغ گداخته شد. وحشتزده دستان مرتعشم را کشیدم، دستش افتاد و حرکتی نکرد. درحالی که تمام بدنم آشکارا میلرزید اسلحه را محکم در دستم فشردم؛ ماشه را تا نیمه کشیدم. صدای نفسهای تند و وحشتزدهام در صدای نفسهایش میآمیخت. او خاموش شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد، گویی که دوباره مغلوب خواب شده بود. بالای سرش حمید را میدیدم، که مرا مینگریست. راه نفسم از سر هقهقهای سوزناکی بسته شد و اسلحه در دستان لرزانم لغزید به روی تخت افتاد. من هرگز نمیتوانستم مثل پدرم بیرحم باشم. نمیتوانستم به راحتی جان بگیرم. چندبار به اسلحه چنگ انداختم و مصمم شدم او را بکشم اما هربار اسلحه از دستان مرتعشم لرزیدند و روی تخت میافتادند. به پهنای صورتم اشک میریختم و درد میکشیدم. عاقبت جلوی تخت پدرم درمانده و رقتبار با صدایی آهسته از گریههای سوزناک، به حال ترحمانگیز خود گریستم. تنها صدای سوزناک گریهی من بود که در گلو خفه میشد و سکوت وهمانگیز اتاق پدر را میشکست.