جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,891 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
صدای چرخ‌های ویلچرم سکوت سرد و سنگین خانه را می‌شکست. سوی در اتاق رفتم. دستگیره در را فشردم و در با ناله‌ی جیرجیر ظریفی باز شد و دنیای تاریک دیگری جلوی چشمانم شکل گرفت. بی‌هیچ هراسی سوی اتاق پدرم رفتم. تمام بدنم ضربان قلب شده بود. جلوی اتاقش ایستادم و در تاریکی محض شب که عمارت را در آغوش گرفته بود، به آن زل زدم. چند دقیقه در جهنم تردیدهایم دست و پا می‌زدم و در تله وجدانم اسیر بودم. مردد جلو رفتم و در اتاقش را باز کردم. صدای نفس‌های خواب گرفته‌‌ی پدر در تاریکی و سکوت محض اتاقش شنیده می‌شد. نور کم رمق ماه به داخل اتاق می‌پاشید. جثه او را دیدم که به پتو پیچیده بود و هیکل تنومندش با نفس‌هایی نه چندان ملایمی بالا و پایین می‌شد. قلبم چون طبل پر صدایی در درونم غوغا کرده بود. دست‌های سرد و لرزانم روی چرخ ویلچر نشستند و آن‌ها را چرخ دادند. جلو رفتم بی‌هیچ تعللی سوی لباس نظامی و کمدش رفتم و به دنبال اسلحه‌اش گشتم. خواب پدرم آنقدر سنگین شده بود که اگر توپ هم زیر گوشش می‌ترکید چشم باز نمی‌کرد. بالاخره بعد از مدت طولانی کورمال کورمال گشتن، اسلحه‌اش را در کشوی میز تحریرش یافتم.
آن را برداشتم و سر چرخاندم و به پدرم نگریستم که به پهلو خوابیده بود. باز ندای وجدانم زنجیری به دست و پایم پیچید اما با یاد اندوه از دست دادن عزیزانم، از هم گسیخت. ویلچر را تکان دادم و آرام‌آرام سوی تختش رفتم. مقابل تختش قرار گرفتم و به چهره‌ی غرق در خواب او نگاه کردم. گویی که او را نمی‌شناختم. انگار قلبم فرسنگ‌ها از او فاصله داشت. دستان لرزانم روی اسلحه‌اش قرار گرفت و آن را سوی سی*ن*ه‌اش گرفتم. تصویر مادرم و گریه‌هایش جلوی چشمانم نقش بست. آن لحظه‌هایی که زیر ضربات کمربند این مرد برای نجات جان عمورضا به او التماس می‌کرد. آن روزهایی که درد و اندوه عشق ناکامش را با رخسارش فریاد می‌زد و ما هیچ‌گاه درد و رنج او را نفهمیدیم. برای آن روزهای سرد کودکی‌مان، حتی آن سیلی که به خاطر ریختن آب روی میز از او خوردم جلوی چشمانم پرده می‌انداخت. لحظاتی که ما را با ترکه آلبالویش همواره تهدید می‌کرد و نعره‌هایش که تن و بدن ما را می‌لرزاند. آن کودکی‌های تلخ که هر بار برای رفتن به باغ فرحزاد دست به دامان احمدآقا و محترم خانم می‌شدیم تا میانجیگری ما را بکنند. قطرات اشکم پشت هم ریزش می‌کردند. اسلحه در دو دستم می‌لرزیدند. تمام خاطرات تلخ و دردناکم با او جلوی چشمانم رژه می‌رفتند و انتهای آن رسید به روز تلخی که برای همیشه با حمید وداع کردم. آن پیراهن خونی و سرنگون شدنش از بالای پرتگاه طاقتم را می‌ربود. اسلحه در نزدیک سی*ن*ه‌اش و ماشه در زیر انگشتانم می‌لرزید. صدای ناله خفیف گریه‌هایم سکوت وهم‌آور و تلخ اتاق را در هم می‌شکست. هرچه می‌کردم فشاری به ماشه بیاورم، نمی‌توانستم.
ناگهان جثه‌ی پدرم تکانی خورد، تنم از هیبت ترس خیس از عرق شد. ناله‌ای زد و خاموش شد. دستان بی‌رمقش تکانی خورد و پنجه‌اش دور مچ دستم گره خورد. از لای شکاف پلک‌هایش به من زل زد. تمام بدنم از تبی داغ گداخته شد. وحشت‌زده دستان مرتعشم را کشیدم، دستش افتاد و حرکتی نکرد. درحالی که تمام بدنم آشکارا می‌لرزید اسلحه را محکم در دستم فشردم؛ ماشه را تا نیمه کشیدم. صدای نفس‌های تند و وحشت‌زده‌ام در صدای نفس‌هایش می‌آمیخت. او خاموش شده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد، گویی که دوباره مغلوب خواب شده بود. بالای سرش حمید را می‌دیدم، که مرا می‌نگریست. راه نفسم از سر هق‌هق‌های سوزناکی بسته شد و اسلحه در دستان لرزانم لغزید به روی تخت افتاد. من هرگز نمی‌توانستم مثل پدرم بی‌رحم باشم. نمی‌توانستم به راحتی جان بگیرم. چندبار به اسلحه چنگ انداختم و مصمم شدم او را بکشم اما هربار اسلحه از دستان مرتعشم لرزیدند و روی تخت می‌افتادند. به پهنای صورتم اشک می‌ریختم و درد می‌کشیدم. عاقبت جلوی تخت پدرم درمانده و رقت‌بار با صدایی آهسته از گریه‌های سوزناک، به حال ترحم‌انگیز خود گریستم. تنها صدای سوزناک گریه‌ی من بود که در گلو خفه می‌شد و سکوت وهم‌انگیز اتاق پدر را می‌شکست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
بی‌هیچ نتیجه‌ای از کشتن او منصرف شدم، چرا که گرفتن جان هرگز کار من نبود. دستم را روی چرخ ویلچر حرکت دادم و راه رفتن را از پیش گرفتم. دیگر آن همه جسارت من در زیر بار سنگین این عشق پردرد و جان‌سوز نابود شده بود. از فروغ دیگر هیچ چیزی نمانده بود جز دنیایی پر از درد و اندوهی که دیگر پایانی نداشت. جهنمی که باید تا ابد در آن می‌سوخت و گناه تاوان عشقی را پس می‌داد که از همان ابتدا مثل روز روشن بود که سرانجامی نداشت.
به اتاقم برگشتم و ماتم تلخم را در اتاق تاریک و دلگیرم ادامه دادم. طنین گریه‌هایم چون گریه‌های یک شبح سرگردان سکوت دردناک عمارت را از هم فرو می‌پاشید. ساکنانش همه در خواب بودند، جز شبحی درهم شکسته که سوز گریه‌های اندوه‌بارش در سوگ عشق از دست رفته‌اش، عمارت را در ماتمی دردناک فرو می‌برد.
فردای آن روز ماتم‌زده به هوای گرفته و مه‌گرفته باغ زمستانی زل زده بودم. فروزان برای گرفتن وقت دکتر برای معاینه من به بیمارستان رفته بود و بهجت و احمدآقا هم سرگرم اسباب‌کشی و جمع کردن وسایل خودشان بودند. صدای رادیوی کهنه‌ی پدر عمارت را روی سرش گرفته بود و خبر شکست رژیم پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی را می‌داد. دیگر چیزی به تمام شدن آن نمانده بود و بالاخره تلاش آزادی‌خواهان با رهبری آیت‌اله خمینی به نتیجه رسیده بود و هر آن با تشکیل دولت انقلاب اسلامی پدرم و همکارانش دستگیر و محاکمه می‌شدند. پدر از شنیدن اخبار حاکی از انقلاب با خشم زمین و زمان را به ناسزا می‌بست و آخرش هم زورش به شکستن چیزی رسید.
از ترس سر چرخاندم و به در اتاق نگریستم. تنها من و او بودیم که در عمارت مانده بودیم. بی‌‌گمان دیشب متوجه عمل من نشده بود. گویی آنقدر مسـ*ـت خواب بود که لحظه‌ای که مرا دیده بود را هم به خاطر نیاورده بود و الا تا به حال مرا اعدام و جنازه‌ام را آویزان یکی درخت‌های باغ کرده بود. چند سرفه چرکین او روحم را می‌خراشید. با یادآوری بی‌عرضگی دیشب چشم به هم فشردم. به اسلحه‌اش که هنوز گوشه‌ی طاقچه زیر پرده پنهان کرده بودم، نگریستم.
اندکی بعد صدای رادیو خاموش شد و سکوت دلچسبی عمارت را در آغوش گرفت. در سکوت ماتم‌زده خود غرق بودم و به این می‌اندیشیدم که چطور می‌توانم ایران را به همراه پدرم ترک کنم درحالی که دیگر تحمل دیدن رویش و سایه‌اش هم برایم گران می‌آمد. از همه‌ی این‌ها گذشته باید سرپا می‌شدم و خودم به آن روستا می‌رفتم و وجب‌ به وجب آن را در پی پیدا کردن حمید و عمورضا می‌گشتم. تا زمانی که اثری از آن‌ها پیدا نشده بود باریکه‌ای از نور امید در قلبم روشن بود که شاید... آه! اگر به این خیال خوش باور نمی‌کردم چطور زندگی می‌کردم؟ چطور روزهای تلخ خود را سپری می‌کردم؟ من هرگز با پدرم به آمریکا باز نخواهم گشت. باید بمانم و بدنبالش بگردم. باید اثری از او بیابم حتی اگر یک تکه از پیراهنش باشد.
اشک‌هایم جاری شدند. پشت هم چون جوی کلفتی صورتم را شستند. به زور نفسم را که در سی*ن*ه سنگینی می‌کرد را بیرون دادم. ویلچرم را تکان دادم و به سمت گوشه پنجره رفتم. عصاهای فلزی تکیه زده به لبه دیوار پنجره را برداشتم. تمام تلاشم را کردم تا به یکی از آن‌ها تکیه کنم. باید راه بروم. باید هرچه زودتر به آن روستا بروم، باید او را پیدا کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
این اولین‌بار بود که اراده راه رفتن را در خود احساس می‌کردم. مصمم کف پایم را روی زمین فشار دادم و تلاش کردم از روی صندلی تکانی بخورم. با دو دستم عصای عمود بر زمین را گرفته بودم. به زور خود را از ویلچر تکان دادم و تلاش کردم از جا تکان بخورم اما دوباره روی ویلچر ولو شدم. دوباره سعی کردم، نفس‌های بی‌شمارم سکوت اتاق را می‌شکست. این اولین بار بود که بدون کمک فروزان تلاش می‌کردم سر پا بایستم. نفس‌هایم را در سی*ن*ه حبس کردم و به سختی از سر جایم نیم‌خیز شدم. بدنم خمیده شده بود و هر آن می‌خواستم روی زمین بیافتم. بالاخره با نفس‌نفس‌زدن‌های ممتد و تلاش بی‌حدی توانستم بایستم. کف پایم را به زمین فشار دادم. پاهای بی‌جانم طاقت وزن بدنم را نداشتند و آشکارا می‌لرزیدند به عصا تکیه دادم اما عصایم لرزید و از زیر بغلم در رفت و محکم با برخورد به ویلچر نقش روی زمین شدم. دردی ناشی از برخورد پشتم به دسته ویلچر نفسم را بند آورد. روی زمین خم شدم و از شدت سوزش درد چشم فرو بستم. نفس‌هایم را شمرده‌ بیرون دادم تا کمی تحمل درد آسان شود که صدای نزدیک شدن قدم‌های کسی مرا منجمد کرد. سایه کسی را حس کردم که کمی دورتر از من ایستاده بود. چون صاعقه‌زده‌ای خشکیدم و حتی دیگر نفس هم نمی‌کشیدم. بی‌گمان پدرم بود که پشت ویلچرم ایستاده بود. اندکی سرم را متمایل کردم و از لابه‌لای خرمن موهای آشفته‌ام پاهای او را دیدم. خودش بود. قلبم چون قلب صید اسیری در دست صیاد، تندتند می‌کوبید. نفس لرزانم را بیرون دادم که پدرم یک گام جلو آمد و صدایش لرزه بر اندامم انداخت:
-‌‌ ذره‌ای خون من در رگ‌های تو نیست فروغ! اگر بود این حال و روزت نبود.
بی‌آنکه تمایلی به نگاه کردنش داشته باشم به گل‌های قالی چشم دوختم و دستم را در پی برداشتن عصایم دراز کردم. گام دیگری جلو آمد و گفت:
-‌ خیال نکن نفهمیدم دیشب چه غلط‌ اضافه‌ای داشتی می‌کردی!
از شنیدن آن حرف چون صاعقه‌‌زده‌ای خشک شدم. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد و سکوت آزاردهنده‌ای برای چند لحظه‌ای میان ما دیوار ساخت.
پدرم دوباره با صدای رعب‌انگیزش ادامه داد:
-‌ اگر عکس‌العملی نشان ندادم صرف این است که می‌دانم غیرت مرا ندارید و فقط مثل مادرتان اُلدرم بولدرم و هیاهو دارید. اگر ذره‌ای غیرت و خون من در رگ‌های تو بود عاشق آن آسمان جل نمی‌شدی! اگر هم شدی مثل یک موش از این سوراخ به آن سوراخ نمی‌شدی که دستم به تو برسد.
دندان از حرص به هم ساییدم و سکوت کردم. عصای دیگرم را که روی لبه‌ی دیوار تکیه داده بود، را برداشت. با اینکه ته دلم از کارش خالی و پر از ترس بود، نگاه اخم‌آلود و جسورم را به او دوختم و خودم را برای عکس‌العملش آماده کردم. نگاه عبوس هردوی ما به هم بود. دو شیار عمیق میان ابرویش و چشمان زاغش چهره او را بیش از پیش عبوس و بغض‌آلود نشان می‌داد. سرش را با تکبر تکان داد و از بالا به صورت من نگریست که با چشمانی خشمگین و جسوری به او زل زده بودم. پوزخند تمسخرباری راند و گفت:
-‌ خیال کردی کشتن یک آدم به همین راحتی‌ها است؟ اگر این‌طور بود مادرت چرا مرا نکشت؟ او بیشتر از تو از من متنفر بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
عصا را جلویم پرت کرد و گفت:
-‌ من از تو هم عاشقتر بودم فروغ! از تو و مادرت هم در عشق دیوانه‌تر بودم. من به خاطر مادر تو، جان گرفتم و آدم کشتم. تا آنجایی که می‌توانستم برای نگه داشتن او در زندگیم تلاش کردم و به قدرت رسیدم. من برای او از خودم گذشتم. از آن جوان ساده دل عاشق و خیال‌پرداز گذشتم. هنوز جلوی چشمانم آن پسر رقت‌انگیز مجنون را می‌بینم که پدرش یک قزاق بود و می‌خواست پسر ته‌تغاریش را جای خدمت به دولت و نظام، وارد کسبه بازار کند. وضع مالی خوبی نداشتیم. آقاجان بیچاره‌ام هفت بچه قد و نیم‌قد داشت که به زور شکمشان را با جیره مواجب دولت سیر می‌کرد. این شد که به فکر افتاد و حاصل پس‌انداز زحمت یک عمرش را به اضافه‌ی فروش طلاهای بی‌بی‌ام مبلغی جور کرد و ریخت زیر دست آقابزرگت تا کمی در حجره فرش‌فروشی آقابزرگت سرمایه‌گذاری کرده باشد. آقابزرگت هم که مرد بلندپرواز و طمعکاری بود خواست که از خانواده دامادش سر نماند، حجره‌اش را بزرگتر کرد. مرا هم جای یاد گرفتن درس و مشق به حجره او فرستادند و گفتند درس نان و آب نمی‌شود و الا من هم از آن رضای بی‌همه‌چیز و نازپرورده که می‌خواست طب بخواند، کمتر نبودم. زرنگ بودم و خوب پادویی آقابزرگت را کردم، یک من بودم و یک حجره فرش فروشی آقابزرگت که در غیابش، دست کمی از خودش نداشتم. آنقدر که شدم امین او و گاهی می‌سپرد که خریدهای خانه را ببرم و به منزلش تحویل دهم و یک روز که هیچگاه از خاطرم نمی‌رود... .
مکثی کرد و با چهره‌ای درهم به فکر فرو رفت و نفسش را با ناراحتی و آه عمیقی بیرون داد و گفت:
-‌ یک روز که درشکه‌چی جلوی باغ فرحزاد ایستاد به جای عزیز که همیشه برای بردن خریدها خودش پیش قدم می‌شد، این‌بار مادرت برای گرفتن خریدها به جلوی در آمد. باد که وزید چادر گل‌گلی‌اش را تکان داد و دل و دین مرا به تاراج برد. یک دل نه صد دل عاشق دختر حاج یونس شدم. دلم آنجا ماند و تنم به حجره برگشت. از آن پس فکر دختر حاج یونس جای عقل و هوشم را گرفت و هرجا که می‌رفتم همراهم بود. اشتیاق دیدنش مرا دیوانه کرده بود و هی به بهانه‌های مختلف کاری می‌کردم تا آقابزرگت مرا به فرحزاد بفرستد، اما هربار تیرم به سنگ می‌خورد یا دیدار میسر نمی‌شد یا آقابزرگ قانع نمی‌شد. آرزو می‌کردم هر روز راهم به کلاه‌فرنگی بخورد و او را ببینم و یک دل سیر تماشایش کنم. حمالی آقابزرگت را از دل و جان کردم، نوکریش را می‌کردم. پیش آقاجانم عزا گرفتم و پیش بی‌بی رجز خواندم تا قانعشان کردم برای خواستگاری از حاج یونس جواب مثبت بگیرند. آقابزرگت می‌گفت قول دخترش را به کسی دادند اما دیگر محال است دختر به آن‌ها بدهند، اجازه داد تا به خواستگاری بیاییم. وقتی برای خواستگاری پا به آن کلاه‌فرنگی گذاشتیم مادرت خودش را گم و گور کرد و عزیز هم از گشتن و آوردن عروس در مجلس عاجز و شرمنده مانده بود. بی‌بی من هم سی*ن*ه چاک ‌کرد که حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و عروس حتماً مرضی یا عیبی دارد که حاج یونس پنهانش کرده و این‌ها از قبل مرا چیز خور کرده‌اند. تند و تیز بلند شد و دست پسر ته‌تغاریش را کشید و به خاطر بی‌حرمتی مادرت خواستگاری را بر هم زد. گویی دنیا بر سرم خراب شده بود. دلم می‌خواست وجب‌ به وجب آن باغ را می‌گشتم و به فرخنده حال دلم را می‌گفتم. خدا می‌داند تمام راه چقدر التماس آقاجانم و بی‌بی کردم که از خر شیطان پایین بیایند. التماس می‌کردم که عروس حتی اگر کور و کر باشد من فقط همان را می‌خواهم. چند روزی عزا گرفتم و لب بر غذا نزدم و شیون به پا کردم تا حرف پسر یکی‌یکدانه بی‌بی به کرسی نشست و آن‌ها بالاخره کوتاه آمدند. این‌بار یک روز بی‌خبر بی‌بی خودش به تنهایی برای دیدن مادرت به کلاه‌فرنگی رفت و مادرت را دید و پسندید. بار دیگر که برای نشان کردن خواستیم برویم، آقابزرگت پیغام داد که مادرت زیر بار وصلت با من نمی‌رود. انگار که دنیا بر سرم ویران شده بود. من مانده بودم و آرزوهای برباد رفته و عشقی که تبش شعله می‌کشید و خاموش نمی‌شد. به خیال دل ساده‌ام اگر فرخنده را ببینم و از حال دلم برایش بگویم و بداند تا چه حد برایش جان می‌دهم کوتاه بیاید. یک روز که به بهانه‌ای خریدها به منزلشان رفته‌ بودم. بالاخره فرصت دیدار ناگهان میسر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
هنوز سوار درشکه نشده بودم که به حجره برگردم، دیدم فرخنده تابی به گیسویش داده و جان و روح مرا به آن بند کرد و چون پرستوی سرمستی که از لانه می‌گریزد، با عجله از باغ بیرون رفت. معطل نکردم و از درشکه پیاده شدم و چون پلنگ مستی در پی غزال به دنبالش روانه شدم. از پیچ و خم کوچه‌های فرحزاد گذشت و به درون باغی بی‌حصار شد. چون پرنده‌ای شیدا مقابل چشمانم جلوی یک جوان پاپتی اتوکشیده‌ای پر گشود. از دیدن آن صحنه گویی خنجر زهرآگینی را از پشت تا قلبم فرو کردند. دنیا مقابل چشمانم تار و سیاه شد. دیدن رقیبی که چون من دلباخته‌ی او بود و فرخنده هم به او بی‌میل نبود؛ خونم را بشدت جوش آورد. تحمل نکردم و خودم را نشانشان دادم. هر دو رنگ باختند. حدس زدم که این دیدارها از دید حاج یونس گناهی نابخشودنی است. درحالی که دلم می‌خواست رضا را با دو دستم خفه می‌کردم، از جا کنده شدم و به رضا حمله کردم و یقه‌اش را گرفتم و مشتی به صورتش کوفتم و داد زدم:
-‌ دزد ناموس و بی‌آبرو!
همان لحظه مادرت به طرفم دوید و خودش را مقابل رضا سپر کرد و با خشم مرا از خود راند و فریاد زد:
-‌ مردک وحشی!
هاج و واج مانده بودم. کاخ رویاهایم بر سرم ویران شد. باورم نمی‌شد که آن خیال شیرین خودش عاشق و دلباخته کَس دیگری باشد. او با خشم به من حمله برد و با حالی تحقیرآمیزی محکم به سی*ن*ه‌ام کوفت و فریاد زد:
-‌ با چه حقی دنبالم کردی؟ دزد ناموس تو هستی!
خونم به جوش آمد و به فرخنده گفتم:
-‌ برای این جوان یک‌لاقبا حاضر به وصلت با من نشدی؟ کاش سرش به تنش میارزید. می‌خواهی یک عمر زندگیت را با این بی‌عرضه بسوزانی.
مادرت پوزخندی به لب آورد و قبل از اینکه رضا حرفی بزند پیش آمد و با لحن تند و تیزی غرید:
-‌ به تو ربطی ندارد! گدازاده هیچی ندار! اگر آقاجانم نبود خانواده‌ات از گرسنگی مرده بودند. زیر بال و پر آقایم نان خوردی دُم درآورده‌ای. حتی جنازه‌ام هم روی دوش تو نمی‌ماند.
پشت آن حرف رضا با چوبی مقابل مادرت به من حمله کرد و تقاص مشتی که به صورتش کوبیدم را گرفت. از یقه‌ام گرفت و پوزخند تمسخرباری زد که وجودم را آتش زد، درست مثل بنزینی که روی آتش بریزند. سپس گفت: دیگر دور و بر فرخنده پیدایت نشود و الا قلم پایت را خرد می‌کنم گدازاده!
خرد و نابود شدم او و مادرت قلب و غرورم را آن هم بی‌رحمانه درهم شکستند.
هیچ‌گاه نگاه پرتمسخر رضا را از خاطر نمی‌برم. تحقیری که همه‌ی وجودم را به آتش کشید. با همه‌ی این‌ها من هنوز در آتش عشق مادرت سوختم و از رضا کینه به دل گرفتم که چرا باید انتخاب مادرت او باشد و من نباشم. آن همه عشق مرا مجنونی کرد که دست از همه‌چیز بشویم. هرگز حاضر نبودم این شکست و تحقیرش را بپذیرم. از آن روز قسم خوردم که نگذارم دست رضا به فرخنده برسد. هم تقاص تحقیرشان را پس می‌گرفتم و هم فرخنده را از آن خودم می‌کردم و داغش را بر دل رضا می‌نشاندم. هیچ‌گاه رضا را برای آن روز نبخشیدم و شکستم را در مقابلش نپذیرفتم. از آنجا که رفتم، دیگر به حجره آقابزرگت برنگشتم. آن زمان علارغم مخالفت پدرم به نیروی نظمیه پیوستم و شیونی به پا کردم که دیگر پا به آن حجره نمی‌گذارم که یا آقاجان باید طلبش را مطالبه کند یا دختر حاج یونس را به عقدم درآورد. بالاخره پدر بیچاره‌ام به خاطر پسر ته‌تغاریش کوتاه آمد و حرفم به کرسی نشست و میان آقابزرگت و آقاجانم شکرآب شد. تیر آخر را زدم و یک روز به حجره رفتم و آقابزرگت را هم علیه رضا پر کردم و خبر ارتباط پنهانی آن‌ها را به او دادم که غیرتش را به جوش آورد. همان روز قبل از رفتن من از حجره، رضا برای دست‌بوسی به حجره آمده بود و آقابزرگ هم که سر مسائل خانوادگی و ارتباط پنهانی دخترش و زیر سوال بردن آبرویشان عقده داشت، رضا را از حجره بیرون انداخت و ساعتش در حجره جا ماند. حالا دیگر خیالم راحت شده بود که آقابزرگت جنازه دخترش را روی دوش او نمی‌گذارد، اما کافی نبود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
باز هم جواب خواستگاری مادرت همان بود و آقابزرگت از فشار آوردن به دخترش کم آورده بود. هنوز دختر حاج‌یونس سفت و سخت مرا پس می‌زد و رضا را می‌خواست. یک شب که خبردار شدم قرار است فرش‌ها را بار کنند و به حجره بیاورند، بنزین را بردم و دار و ندار پدرش را به آتش کشیدم و ساعت رضا را هم در آنجا انداختم. به خاطر دعوای آن روز آقابزرگت با رضا و پیدا شدن ساعتش در آن حوالی، او را متهم کردند و کارگری که آن شب مسئول انبار حاج یونس بود هم در آن واقعه زنده‌زنده سوخته بود و مرگش بر گردن او افتاد. این اولین آدمی بود که کشتم و رضا را به خاطرش متهم کردم. پدرم که از سوختن سرمایه‌اش عاصی بود به جان پدربزرگت افتاد و مجبورش کرد تا به جای طلبش مادرت را به عقد من درآورد. اما هنوز هم مادرت سفت و سخت عاشق رضا بود و در برابر ازدواج اجباری ما مقاومت می‌کرد و خودش را تهدید به مرگ کرده بود. علی‌رغم این‌که همه باور داشتند بدبختی حاج‌یونس کار رضاست اما مادرت هیچ‌گاه نپذیرفت. آخرش هم برای تصاحب او، متوسل به خانواده داغدار کارگر حاج یونس شدم و در قبال دادن پول، آن‌ها را وسوسه کردم که اعاده قصاص رضا را داشته باشند. وقتی برای آخرین بار برای نشان کردن مادرت رفتیم گفتم می‌توانم رضا را نجات دهم اما به شرطی که زنم شود. مادرت هم چاره‌ای جز قبول آن نداشت و گفت هیچ‌گاه در قلبش را به روی من باز نخواهد کرد. خیال می‌کردم همین که مال من شود عشق و محبتم فکر رضا را از قلب او بیرون می‌کند اما هیچ‌ لحظه‌ای مرا ندید، نه عشقم و نه علاقه‌ام را و نه دوست داشتنم را پذیرفت. پیوسته در خیال رضا بود و در فکر طلاق و فرار از من بود. چه می‌کردم؟! رضا تنها اهرم فشار من برای نگه‌ داشتن او در کنارم بود، او را زنده نگه داشتم تا مادرت را کنار خودم نگه دارم. به ساواک پیوستم و تمام تلاشم را کردم تا قدرتم را اضافه کنم و بر کنترل و دور نگه داشتن او از رضا بر قدرتم اضافه کنم. علارغم رفتارهای حقارت‌بارش باز عاشقش بودم. از رضا بیشتر خاطرش را می‌خواستم. از نبودن او در زندگیم وحشت داشتم. فرخنده مال من بود. من او را آنقدر می‌خواستم که از همه چیز گذشتم، اما هر بار مرا تحقیر کرد و پس زد. با تمام وجودم در طلب داشتن جسم و روحش در عطش بودم اما همه‌ی خواسته من از رسیدن به او به زور خلاصه می‌شد. تا یکسال اول زندگیمان هنوز دستم به او نخورده بود و زیر بار کنایه‌ها و تحقیرهای بی‌بی و خواهرانم می‌سوختم. دیگر مدارا فایده‌ای نداشت تا به کی زیر تحقیر و کنایه‌های تمسخرآلود بقیه له می‌شدم؟! آخرش طاقتم را طاق کرد. شیوه‌ام را عوض کردم. با زور او را به مجالس مهمانی دوست و آشنا می‌بردم. تنش را با زور تصاحب کردم، با زور از او صاحب فرزند شدم. او از من یک مرد بیچاره و درمانده ساخت که جز زور چاره‌ای برای نشان دادن محبتم نداشتم. او هیچ‌گاه نگذاشت صاحب قلبش شوم. اگر روی خوش نشان می‌داد من هزاران بار بیشتر از رضا جان تسلیمش می‌کردم. سفت و سخت در قلبش را به رویم بسته بود و زندگیمان را تلخ و سرد و مرا همیشه عبوس و خشمگین کرد و بعد از هجده‌سال زندگی تلخ و سرد بی‌آنکه عشق مرا ببیند و لمس کند، مرا ترک کرد و تا لحظه آخر عمرش سر حرفش ماند. حتی لحظات آخر عمرش هم به محترم‌خانم وصیت کرد که نمی‌خواهد مرا در بالای سرش ببیند و عاقبت با مرگش بی‌رحمانه ترکم کرد. من در مقابل رضا شکست خوردم و این آتش کینه‌ام را شعله‌ور کرد. اگر خون من در رگ‌های تو بود نباید عاشق پسر مردی می‌شدی که پدرت همواره در مقابلش تحقیر شده بود. بارها به تو هشدار داده بودم که جنازه تو را روی دوش آن‌ها نمی‌گذارم اما دست برنداشتی و چون مادرت به یک عشق پوچ زندگیت را باختی.
دندان طوری به هم فشردم که از بیخ و بن تیر می‌کشید. حلقه‌ی اشک در چشمانم نشسته بود و تن و بدنم از شدت ناراحتی می‌لرزید. به عصایم چنگ زدم و با ناله‌ای رقت‌بار تمام تلاشم را کردم تا عاقبت به زور سر پا شدم. زانوانم آشکارا می‌لرزید و به سختی با تکیه بر عصایم سر پا ماندم. نگاه غضبناکم روی چهره‌ی مات پدرم بود، اشک‌هایم چون باران از چشمانم فرو می‌چکیدند. با صدای خشمگین و لرزانی زیر لب غریدم:
-‌ تو را هرگز نمی‌بخشم! هیچ‌گاه تو را پدر خود نمی‌بینم! از تو بیزارم! تو به خاطر خودخواهی‌های خودت زندگی من و مادرم را به آتش کشیدی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
نگاه غضبناک هر دوی ما به هم بود. کف پاهایم را به زمین فشردم هنوز زانوهایم از هیبت سنگینی بدنم می‌لرزیدند و تاب ایستادن نداشتم. به سختی تکان خوردم و به گوشه‌ی طاقچه اتاق به اسلحه‌اش چنگ انداختم و لنگان‌لنگان سوی او رفتم. چنگ بر دستانش زدم و آن را در مشتش گذاشتم و فریادی از ته دل برکشیدم:
-‌ درست است! خون تو در رگ من نیست. حالا هم کار مرا تمام کن. مثل همه‌ی کسانی که به آن‌ها رحم نکردی می‌توانی مرا بکشی. تنها خوبی که می‌توانی برایم بکنی همین است. من نتوانستم تو را بکشم اما این را تو خوب می‌توانی انجام دهی. یک روز بالاخره یا تو مرا می‌کشی یا من تو را می‌کشم.
نگاه بهت‌زده و متفکرش روی صورت خیس و خشمگین من بود. در انتظار واکنشش غضبناک به او خیره شده بودم. در همین لحظه‌ صدای سراسیمه و آشفته فروزان از پشت سرم آمد:
-‌ فروغ! بابا!
صدای گام‌های پر شتاب فروزان سکوت میان ما را شکست و دوان‌دوان سوی من آمد و خم شد و لنگه دیگر عصایم را برداشت و با حالی آشفته مرا در بر گرفت. زانوانم بیش از این تاب نداشتند و نزدیک بود فرو بریزم که فروزان به دادم رسید و عصا را زیر بفلم جای داد و این بار به هر دو عصا تکیه کردم تا سر پا بمانم. فروزان با آشفتگی چند گام سوی پدرم رفت و با عتاب غرید:
-‌ با او چه کار کردی؟ این چه حالی است که او دارد؟
نگاه عبوس پدرم از من، سوی نگاه خشمگین و پر اتهام فروزان چرخید و بی‌هیچ حرفی از جا کنده شد و ما را ترک کرد. فروزان سراسیمه سوی من آمد که هق‌هق‌گریه‌هایم از گلو سر باز کردند. او پریشان حال صورتم را میان دو دستش گرفت و گفت:
-‌ خدای من! چه اتفاقی افتاده بود؟ پدر آسیبی به تو که نرساند؟ یک لحظه نمی‌شود از شما غافل شد؟! فروغ! حرف بزن!
به زور خودم را به ویلچرم رساندم و با کمک فروزان روی ویلچر نشستم. صدای گریه‌های درمانده‌ام در فضا طنین انداخته بود و فروزان را بیش از پیش دست‌پاچه می‌کرد. از این سوگ پر سوز اشک‌هایم بند نمی‌آمدند. پشیمان بودم از دل‌سپردن به عشقی که از همان اولِ نطفه شکل‌گیریش شوم بود. چون باتلاق مرگباری هرکَس که به آن مبتلا بود را در خود کشید و کشت. عشقی شوم که زندگی همه‌ی ما را خاکستر کرد.
بالاخره انقلاب اسلامی به ثمر نشست و روز بیست و دوم بهمن ماه تعداد بی‌شماری از مردم با راهپیمایی با شکوهی برچیده شدن حکومت پهلوی را جشن گرفتند و به استقبال حکومت جمهوری اسلامی رفتند و با شعار استقلال آزادی و جمهوری اسلامی یک صدا خواستار تشکیل حکومت جدیدی شدند. روزی که حمید همیشه برای رسیدن به آن لحظه‌شماری می‌کرد اما حالا دیگر خودش در این دنیای تلخ نفس نمی‌کشید تا به ثمر نشستن آن را تماشا کند.
یک هفته‌ای از آن روز گذشته بود و زمزمه محاکمه سران حکومتی رژیم پهلوی که هنوز در ایران مانده بودند و بعضی از آن‌ها کشته شده بودند به گوش می‌رسید و رعب و وحشت را در جان پدرم می‌انداخت. از این‌رو در تقلای زیادی برای رفتن و ترک کردن کشور بود و تا یک هفته‌ی دیگر باید برای همیشه خاک ایران را به مقصد آمریکا ترک می‌گفتیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
تصمیم فروزان بر این بود که پدر را بعد از ترک ایران، بی‌خبر رها کنیم و به لندن به خانواده خاله بپیوندیم. چند روز اخیر که با خاله صحبت کرده بود نقشه‌ها و هماهنگی‌های لازم را تدارک دیده بود و مصمم بود که برای همیشه پدرم را در خاک آمریکا رها کنیم. هر شب درِ گوشم از نقشه‌هایش می‌گفت و من در سکوت و تردیدهایم تنها به حرف‌هایش گوش می‌سپردم. هرچه می‌خواستم با خودم کنار بیایم که ایران را با نقشه‌ی فروزان ترک کنم دلم رضایت نمی‌داد. انگار پاره‌ی دلم جوش خورده بود به آب و خاکی که در آن گمشده‌ای داشتم و بدون او رفتن از این دیار، دیگر برایم میسر نبود. هر جای جهان که می‌رفتم پاره‌ی دلم در اینجا می‌ماند و چه بسا با فرار ما به خاطر اسم و رسم پدر دیگر بازگشت ما به این کشور شاید هرگز میسر نمی‌شد و عمری را در حسرت خیال او که تنش را هرگز نیافته بودم می‌سوختم.
بالاخره تردیدها را کنار زدم و در واپسین روزهای آخر اقامت در ایران آنچه را که قلبم می‌گفت بر زبان جاری کردم. فروزان برای لحظه‌ای در بهت ماتش برده بود و دیری نپایید چون انبار باروت منفجر شد و فریاد کشید:
-‌ دیوانه شده‌ای؟ هیچ می‌دانی اگر دشمنان پدر بفهمند تو دختر چه کسی هستی چه بلایی بر سرت می‌آورند؟ مگر من مرده باشم که بگذارم در این کشور تک و تنها و غریب بخواهی بمانی! خدایم به خدا است اگر یک بار دیگر حرفش را بزنی خودم را از بام این خانه به زمین پرت می‌کنم.
ویلچرم را حرکت دادم و به او که از خشم صورتش سرخ شده بود و می‌لرزید نزدیک شدم و گفتم:
-‌ فروزان خودت می‌دانی که دیگر تحمل سایه‌ی این مرد را ندارم. اگر با شما به آنجا بیایم یک عمر در حسرت این آب و خاک خواهم ماند. چطور مملکت و زادگاهی را ترک کنم که در آب و خاکش عزیزهای دلم را از دست دادم. من می‌خواهم اینجا... .
حرفم را برید و خشمگین فریاد زد:
-‌ مگر من مرده باشم که تو را با این حال و روز در این مملکت بگذارم و بروم. خیالش را حتی بر ذهنت هم خطور نده فروغ و بیش از این کفر مرا درنیاور! من نمی‌گذارم اینجا بمانی.
گوشم را از شدت فریادش گرفتم و ابرو در هم گره کردم و در سکوت نگاهش کردم. با خشم غرید:
-‌ چه غلط‌هایی که نمی‌کند! می‌خواهد تک و تنها در مملکتی بماند که معلوم نیست فردایش چه خواهد شد! اگر انقلابیون برای گرفتن تقاص کینه‌ای که از پدر داشتند تو را اسیر کردند، آن‌وقت خواهر مرده‌ات را از کجا می‌خواهی پیدا کنی که نجاتت دهد. خداوندا! به من صبر بده! پدر راست می‌گوید که تو ولدچموشی! حماقت‌های تو تمامی ندارد.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
-‌ تا زمانی که نشانی از آن‌ها پیدا کنم... .
او حرفم را برید و منفجر شد و با لحن گزنده‌ای بر سرم فریاد کشید:
-‌ چه نشانی فروغ؟ آن‌ها مرده‌اند! دیگر کی می‌خواهی به آن باور کنی؟ اگر زنده بودند کو؟ کجا هستند؟ پس شرفشان کجاست که بیایند و ببیند چه بلایی بر سر خواهرم آورده‌اند که مثل یک تکه گوشت بی‌جان روی ویلچر چشم به راه مانده. چشمهایت را باز کن! حمید مرده! عمورضا مرده!
سخن تلخ فروزان چون خنجر زهرآگینی تار و پود قلبم را از هم درید. برق اشک در چشمانم درخشید. بی‌هیچ حرفی رنجیده به او زل زدم. با نگاهی غضبناک به من نگریست و طولی نکشید که از موضعش پایین آمد و کلافه دستی بر موهایش کشید و برای دلجویی به طرفم آمد. روی از او برتافتم. آمد و مقابل ویلچرم زانو زد و دست روی پاهایم گذاشت و با لحن نرمی گفت:
-‌ مرا ببخش فروغ!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
بغضم سر باز کرد و مثل همیشه سیل اشکم سرریز شد و هق‌هق‌هایم راه نفسم را بستند. او هم رنجیده و با چهره‌ای مملو از درد عذاب وجدان دور و برم چون پروانه می‌چرخید و سعی داشت آرامم کند. به روی صورتم بوسه زد و دردمند می‌گفت:
-‌ خواهرت به قربانت شود! غلط کردم، گریه نکن! مرا ببخش! الهی که خواهرت بمیرد که این‌گونه قلب تو را رنجاند.
سرم را در آغوشش فشرد و نالید:
-‌ به خدا که نمی‌خواهم قلبت را بشکنم فروغ! چر آخر دست بر نمی‌داری! آن روز یادت رفته پدر چه گفت؟!
با هق‌هق‌هایم بریده بریده گفتم:
-‌ اما... تو...گف...گفتی...درو...دروغ می‌گوید.
سکوت طولانی کرد و مرا از خود جدا کرد و با ترحم به چهره‌ام زل زد و گفت:
-‌ اگر زنده بودند سراغی از تو می‌گرفتند. خودت که حمید را می‌شناسی، یک لحظه از تو غافل نبود. به خدا از هر کسی بیشتر دلم می‌خواهد این خیال راست می‌شد اما ببین دو ماه از مرگ او گذشته است. هیچ‌ک.س هنوز اثری از او نیافته. یک ماه تمام عمورحیم و فردین و بهروز در جستجوی آن‌ها همه جا را زیر پا گذاشتند. پدرمان هم که آن طوری گفت. ما چه می‌دانیم شاید راست گفته باشد. فروغ ماندنت در این کشور غم‌زده چه لطفی دارد؟! بخدا صد سال دیگر هم بگردی استخوان‌های پوسیده آن‌ها را پیدا نخواهی کرد. خواهرت را بیش از این آزرده نکن. من نمی‌گذارم اینجا بمانی. تو را به خدا حرفش را نزن.
بغض‌آلود لب فشردم و سر به زیر انداختم و حرفی نزدم. آه بلندی کشید و دست‌هایم را در دستش گرفت و بوسید و گفت:
-‌ دیگر نمی‌خواهم تو را تنها بگذارم. ببین! یک‌بار تو را تنها گذاشتم چه بلایی بر سرت آمد. فروغ من هرگز تو را رها نخواهم کرد. تنها کسی که از خانواده ما برایم باقی مانده تو هستی. چطور راضی می‌شوی مرا تنها بگذاری. تو که انقدر خودخواه نبودی!
بغضم سر باز کرد و دستهایش را در دستم گرفتم و روی صورتم گذاشتم و زار‌زار گریستم و نالیدم:
-‌ نمی‌خواهم اما چه کنم؟! چطور اینجا را ترک کنم؟ خودت می‌دانی که تا نشانی از آن‌ها نیابم حال و روزم همین است. همیشه گوشه دلم امید به زنده بودن او دارد. همیشه چشمانم به راه است، چراغ امید زنده بودنش در قلبم سوسو می‌زند. بگذار مطمئن شوم! قول می‌دهم اگر حقیقت را فهمیدم به پیش شما برمی‌گردم. تا زمانی که اسیر ویلچر هستم خودم نمی‌توانم به دنبالش بروم. باید چند ماهی بگذرد و حالم بهبود پیدا کند. حتی... حتی اگر تکه لباسی از او بیابم هم برای من نعمت است.
سکوت طولانی کرد، صورت خیسم را پاک کرد و درمانده به من زل زد و گفت:
-‌ پس من هم می‌مانم.
دستش را فشردم و گفتم:
-‌ تو باید به پیش خاله بروی او چشم انتظار ماست. پدر هم نمی‌گذارد ما در این مملکت بمانیم.
با لجاجت غرید:
-‌ پس حرفش را هم نزن یا با هم می‌مانیم یا با هم می‌رویم.
درمانده از قانع کردن او لب فرو بستم. او از جا برخاست و گفت:
-‌ تصمیمت را بگیر!
سپس مشغول جمع کردن وسایل در چمدان شد. کفش‌های ورنی سبز یشمی را برداشت و نگاهی حسرت بار به آن انداخت و زهرخندی زد و گفت:
-‌ فروغ! این را هم ببریم؟ یادت هست چقدر سر این کفش‌ها با هم دعوا می‌کردیم؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
چون از سکوت تلخ و رنجیده من جوابی نگرفت از پای چمدان برخاست و کفش‌های پاشنه بلند براق یشمی را به پایم کرد و گفت:
-‌ هنوز هم به پاهایت می‌آید. آن را با خودم می‌آورم می‌دانم که یک روزی به پا می‌کنی.
دلگیر به او زل زدم و ویلچرم را حرکت دادم و سوی عصاهای فلزی رفتم. بی‌توجه به او تکانی به خود دادم و عصاها را زیر بغلم جا دادم و از روی ویلچر بلند شدم و لنگان‌لنگان درحالی که تمام تلاشم را می‌کردم روی پا بمانم از اتاق بیرون رفتم. صدای رادیو کهنه پیوسته و بی‌وقفه از اتاق پدر به گوش می‌رسید و بوی چپقش تمام خانه را برداشته بود. آنقدر سیگار کشیده بود که هاله‌ای از دود کمرنگی در اتاقش قابل رویت بود.
از سالن بیرون رفتم. به باغ رفتم. هوای مه‌آلود و سرد باغ یک دست سرمازده و بی‌برف را در آغوش گرفته بود. نفس‌هایم چون بخار از دهانم بیرون می‌جست. لب به هم فشردم و یک عصایم را روی زمین اداختم و تکیه به یک عصای دیگر دادم. باید روی پا بمانم. باید جان رفته را به پایم برگردانم. باید بمانم و او را پیدا کنم. تا زمانی که زنده هستم باید همین‌جا بمانم و او را پیدا کنم.
سعی کردم تکیه به عصا را کمتر کنم، زانوانم می‌لرزیدند. هرجا که حس می‌کردم توانی ندارم دوباره به آن تکیه می‌دادم. انگشت شصت‌پایم از شکاف دمپایی بالا مانده بودند و پاشنه پایم زمین را لمس می‌کرد. به زور و لنگان‌لنگان تلاش کردم. که صدای گام‌های کسی را از پشت سر شنیدم، سر برگرداندم فروزان بود که با پالتو و عصایم سراسیمه سویم دوید و گفت:
-‌ فروغ!
ایستادم و نفس‌نفس‌زنان تکیه بر عصایم دادم. به من رسید و سر تا پایم را نگریست و به چشمانم زل زد. بعد پالتو را روی پشتم انداخت و گفت:
-‌ سرد است؟ می‌خواهی رفتن مریض شوی؟
سپس تگاهی به پایم کرد و لبخند رضایت‌بخشی کرد و با شوق گفت:
-‌ از پنجره تماشایت کردم. انگار بهبودیت دارد حاصل می‌شود. مطمئن هستم تا چند ماه دیگر روی پای خودت راه می‌روی. آه خدای من! هر وقت تو را می‌بینم که تلاش می‌کنی تا راه بروی، انگار دنیا را به من بخشیده‌اند!
لبخند کمرنگی روی لبم شکفت و سعی کردم یک گام سوی او بدون عصا بردارم. زانوانم بشدت می‌لرزیدند، چون کودک نوپایی که تلاش می‌کند به آغوش مادرش برود. فروزان سراسیمه در آغوشم گرفت و گفت:
-‌ آرام! الان زود است. به زودی بدون عصا هم راه خواهی رفت! عجله نکن.
او عصا را زیر بغلم داد و گفت:
-‌ سرد است، برویم.
سعی کردم راه برگشت به خانه را هم با یک عصا بروم. او از دیدن آنچه پیش رویش می‌دید ذوق می‌کرد و قربان صدقه‌ام می‌رفت. به خانه که رسیدیم چون مرا خسته و کوفته دید، دوید و ویلچرم را آورد. نفس‌نفس‌زنان روی آن ولو شدم و عصاها را به او پس دادم.
او ویلچرم را حرکت داد و گفت:
-‌ به آنجا که رسیدیم اول باید پیش یک دکتر برویم. در این چند وقته هیچ دکتری پیدا نمی‌شد که طبابت کند. همه مطب‌ها را بسته بودند و بیمارستان‌ها هم شلوغ بودند. مثل اینکه عده‌ای از آن‌ها در ایران نماندند.
 
بالا پایین