جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,874 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
از صدای ناخوش احمدآقا ته دلم خالی شد. با سختی خودم را به سالن پشتی پنج‌دری رساندم و احمدآقا را با رنگ و رویی پریده دیدم که روی زمین نشسته و پاهایش را دراز کرده‌بود و با دستش قلبش را می‌فشرد، با دیدن آن حالش گویی جان از بدنم پر کشید. سراسیمه دست از دیوار جدا کردم تا سوی او بروم چند گام بلند برداشتم که زانویم لرزید و روی زمین ولو شدم. احمدآقا با دیدن من و افتادنم تکانی خورد و درحالی که با دستش قلبش را فشار می‌داد و به سختی حرف می‌زد، گفت:
-‌ چیزی نیست! الان خوب می‌شوم، چیزی نشده!
سراسیمه خزان‌خزان خودم را به او رساندم که به زور نفس می‌کشید. تمام بدنم به رعشه افتاده بود و با صدایی که از هراس مرتعش بود گفتم:
-‌ احمدآقا!چه شده؟ قلبتان درد می‌کند؟ قرص‌هایتان را کجا گذاشتید؟
آب دهانش را به سختی قورت داد و تلاش کرد بر درد قلبش فائق آید و گفت:
-‌ چیزی نیست باباجان، کمی قلبم سوزش دارد الان خوب می‌شود.
دستانم جلوی بدنش می‌لرزیدند. با دستم عرق پیشانیش را پاک کردم و به زور از دیوار گرفتم و بلند شدم و گفتم:
-‌ تو را به خدا کمی صبر کن تا قرصت را بیاورم.
سپس به زور تنم را حرکت دادم و تلاش کردم به گام‌هایم شتاب دهم تا آشپزخانه بروم. تمام دست و پایم می‌لرزیدند و قلبم چون طبل پرصدایی مشت می‌کوفت. می‌ترسیدم بلایی بر سرش بیاید و با همین افکار بغضم ترکید. سراسیمه به کابینت‌های آشپزخانه چنگ انداختم و همه‌جا را به هم ریختم تا کیسه قرصش را یافتم. با دستانی که از شدت لرزش تعادل نداشتند لیوان آب را زیر شیر آب گرفتم و آن را نصفه پر از آب کردم و با هول و ولا آن با یک دست گرفتم و نگران و بغض‌آلود گفتم:
-‌ احمدآقا دارم می‌آیم! تو را به خدا تحمل کن!
به زور و هر سختی خودم را به او رساندم. رعشه دستانم آنقدر زیاد بودند که نیمی از آب لیوان حین راه رفتن بر زمین می‌ریخت. او بی‌رمق سرش را به دیوار تکیه داده‌بود و قلبش را در چنگ می‌فشرد و به زور نفس می‌کشید. مقابلش روی زانو نشستم و کیسه قرصش را به زمین ریختم، با دستی لرزان به زور قرصی را یافتم و از جلد خارج کردم. چانه‌اش را در مشت گرفتم و آن را زیر زبانش گذاشتم و آب را به او دادم. او آب را گرفت و من بغضم ترکید و نالیدم:
-‌ عمواحمد! تو را به خدا تو دیگر مرا تنها نگذار!
او آب را از دستم گرفت و جرعه‌ای نوشید و زهرخندی به لب راند و گفت:
-‌ چه کسی گفته من تو را تنها می‌گذارم باباجان؟! من حالم خوب است، کمی نفسم بالا نمی‌آید.
دستش را میان دستان لرزانم گرفتم و با چشمان خیس و صورت بغض کرده به او زل زدم. دستم را فشرد و به زور میان نفس‌هایش گفت:
-‌ خیالت راحت! من هنوز در این دنیا خیلی کار دارم، هنوز آرزوهای تو را برآورده نکردم. نمی‌خواهم دینت بر گردنم بماند.
اشک‌هایم فرو چکیدند به ترمه‌ی روی میز چنگ زدم و او را به سختی باد زدم و گفتم:
-‌ چه دِینی؟ شماها هیچ دین و قرضی به من ندارید.
کمی طول کشید تا حالش بهتر شد. آهسته و بی‌رمق گفت:
-‌ باباجان! نکن! خسته می‌شوی، من خوبم!
با آستینم اشکم را پاک کردم و گفتم:
-‌ بهجت کجا رفته؟ باید تو را به دکتر ببریم.
-‌ خوب شدم باباجان! الان خیلی بهترم.
نفس عمیقی کشید و تکانی خورد و گفت:
-‌ حالم بهتر است.
همان لحظه در باز شد و بهجت با نان تازه وارد شد و با دیدن ما در آن حال، نان از دستش لغزید. سراسیمه سوی ما دوید و گفت:
-‌ پناه بر خدا چه شده؟ چرا رنگت پریده احمدآقا! قلبتان باز درد گرفته؟
او غرید:
-‌ چیزی نیست بهجت! شلوغش نکن! این طفل معصوم را نترسان!
از شنیدن حرف بهجت غریدم:
-‌ چند وقت است قلبش درد می‌کند؟ چرا از من پنهان کردید؟
بهجت که حال خودش نبود گفت:
-‌ چه بگویم فروغ‌جان! صدبار به این مرد گفتم دکتر... .
احمدآقا غرید:
-‌ دِهه!
بهجت حرفش را خورد و من آب دهانم را قورت دادم و گفت:
-‌ بلند شوید. باید دکتر برویم.
احمدآقا تکانی خورد و غیظ‌آلود بهجت را نگریست و گفت:
-‌ خوبم جای نگرانی نیست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
پایم را در یک کفش کردم و با سماجت او را مجبور کردیم تا به دکتر برویم. سوار ماشین که شدیم، از حال او نگران بودم. علی‌رغم اصرارم که می‌خواستم سر کوچه برویم و ماشین بگیریم؛ احمدآقا پایش را در یک کفش کرد که حالش خوب است و خودش رانندگی می‌کند. به دکتر رفتیم و بعد از معاینه برای او نوار قلب نوشتند. بعد از اینکه زیر دستگاه خوابید و ضربان قلبش را دکتر بررسی کرد؛ چند توصیه کرد که مرا بیش از قبل نگران کرد. داروهای قوی‌تری نوشت و چند روز او را ملزم کرد تا استراحت داشته باشد و فعالیت سنگین حتی در حد پیاده‌روی هم نداشته‌باشد. دیگر نمی‌خواستم آن دو عزیز را از دست بدهم. دیگر توان پذیرش این بار سنگین غم را نداشتم. این مسئله مرا آشفته کرد و حین برگشت به خانه بغضم ترکید. ترس از دست دادن احمدآقا طوری ته دلم را خالی کرده بود که توان کنترل گریه‌هایم از من سلب شده بود. بیچاره احمدآقا و بهجت به سختی مرا دلداری می‌دادند و سعی داشتند به من روحیه بدهند اما برای منی که جلوی چشمانم همه عزیزانم از کنارم رفته‌بودند، خیال از دست دادن آن دو نیز چون کابوسی وحشتناکی در جلوی چشمانم نقش بسته‌بود و هیچ‌چیز مرا تسکین نمی‌داد.
آن شب بی‌آنکه شام بخورم به طبقه بالا خزیدم و به بهانه سردرد و خواب کنج دیوار کز کردم و اشک ریختم. با انگشتر درون دستم بازی می‌کردم و خاطراتم را با حمید مرور می‌کردم و اشک می‌ریختم. خدا می‌داند که در این روزها چطور برای زندگی کردن و نفس کشیدن بدون او داشتم می‌جنگیدم.
صبح خواب بودم که با صدای احمدآقا چشمانم را باز کردم. او که داشت پنجره‌ها را باز می‌کرد گفت:
-‌ فروغ بابا! بلندشو خیلی کار داریم.
چشم به زور باز کردم و او را نگریستم که با نشاط گفت:
-‌ بلندشو بابا می‌خواهم رانندگی یادت بدهم.
از شنیدن آن حرف ماتم برد. از جا نیم‌خیز شدم که او با خنده گفت:
-‌ بلند شو بابا! وقتش است تو هم چیزهای جدیدی یاد بگیری.
مات و مبهوت چشمانم را مالیدم و نگران گفتم:
-‌ حالتان چطور است؟
-‌ من خوب خوبم! انقدر که دلم می‌خواهد کل تهران را پیاده گز کنم ولی می‌خواهم یک کار بهتر بکنم.
-‌ حرف‌ها می‌زنید عموجان! آخر با این پای علیلی که نمی‌شود راه رفت، چطور می‌شود رانندگی کرد؟!
-‌ بلندشو بچه‌جان! این حرف‌ها را نزن! خدا را شکر سلامتیت را بازیافتی.
با اصرار و زور احمدآقا بعد از صرف صبحانه به سوی ماشین حمید رفتیم. او به زور مرا پشت فرمان نشاند و من با دیدن کلاج و ترمز و گاز، مضطرب نالیدم:
-‌ آه عموجان! من از عهده این نمی‌آیم. این‌ها سه تا هستند و من فقط دوتا پا دارم. آخر سر صبحی چرا این فکر بر سرت زده است؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
او خنده‌ای از ته دل برآورد و گفت:
-‌ هیچ‌کَس راننده به دنیا نمی‌آید. تو از قبل هم به رانندگی علاقه داشتی، یادت هست وقتی هجده سالت بود به من التماس می‌کردی پنهان از دید پدرت رانندگی یادت بدهم. چون می‌دانم رانندگی را دوست داری می‌خواهم آرزو بر دل از دنیا نروم و یکی از آرزوهایت را برآورده کنم.
-‌ آن زمان‌ها گذشتند. حالا دیگر دل و جرات قبل را ندارم. تب آن شوق هم خفته است.
-‌ یاد می‌گیری! تو که از دخترهای مردم کمی و کسری نداری. بعد هم مثل دیروز، یک روز شاید من توان رانندگی نداشته باشم، تو نمی‌خواهی رانندگی بلد باشی و جان ما پیرمرد و پیرزن را نجات دهی؟
با حرفش قانع شدم و با یاد وضعیت بغرنج دیروز راغب شدم که رانندگی را یاد بگیرم. سپس به من یاد داد چطور سوئیچ را بچرخانم تا ماشین روشن شود و بعد خودش کنارم نشست و به من یاد داد که چطور کلاج را بگیرم و با دنده بازی کنم و فرمان را بچرخانم. راستش اولش کمی دلهره داشتم اما اندک‌اندک ترسم ریخت و با اصرارش کمی با ماشین حرکت کردیم و هیجان حاصل از نشستن پشت فرمان را دوباره در وجودم زنده کرد و مرا به یادگیری آن علاقمند کرد.
یک‌ماه از بهار گذشت و من بالاخره با کمک‌های احمدآقا و بهجت اندکی روی پا ایستادم و در راه رفتنم پیشرفت کردم، کما اینکه توانستم رانندگی را هم یاد بگیرم، اگرچه خوب توان کنترل ماشین را نداشتم و ماشین حمید را یکبار به در گاراژ و یک بار به تنه درخت قطوری زدم. بیچاره حمید؛ اگر زنده بود و می‌دید چه بلایی بر سر ماشین عروسکش آوردم از آن کوتاه نمی‌آمد.
بالاخره با خودم کنار آمدم و با اصرار زیاد دوباره احمدآقا را قانع کردم تا به روستای محل حادثه سر بزنیم. تمام راه گویی کسی گلویم را می‌فشرد و باز سی*ن*ه‌ام از بار غم گرانی به تنگ آمده بود. سر به شیشه ماشین تکیه داده‌بودم و در ماتم بی‌انتهای خود غرق شده بودم. هر چه سوی محل حادثه نزدیک می‌شدیم صحنه‌های دردناک آن روز بیشتر جلوی چشمانم جان می‌گرفتند و پنجه‌های حسرت بیشتر گلویم را می‌فشردند و مرا به جنون می‌رساندند. آنقدر که هر لحظه آرزو می‌کردم که ای‌کاش می‌توانستم زمان را به عقب بازگردانم و سرنوشت آن روز تلخ را تغییر دهم اما هزار افسوس که جریان زندگی همیشه رو به جلو می‌رفت. هرطور شده‌باشد باید نشانی از او می‌یافتم.
از زیر پلک‌های بسته‌ام دو قطره اشک سرخوردند، تند قبل از اینکه احمدآقا ببیند آن را پاک کردم. چشم باز کردم و خودمان را نزدیک آن درختزاری دیدم که در آن روز شوم در پی فرار از دست ساواک بودیم. ماشین احمدآقا گوشه‌‌ای ایستاد. گویی هزاران دست قدرتمند گلویم را می‌فشردند و نفسم را بند می‌آوردند. دستان مرتعشم دستگیره در را فشردند و درحالی که در حال خودم نبودم قصد پیاده شدن کردم. احمدآقا با عجله پیاده شد و گفت:
-‌ عجله نکن بابا!
سپس خودش پیاده شد و در را به رویم باز کرد. دستان مرتعشم را گرفت و کمکم کرد پیاده شوم. چون کسی که سحر شده باشد نگاهم به سوی درختزار پرکشید. چند گام کشیده و لرزانی جلو رفتم. احمدآقا از بازویم گرفته بود و یاریم می‌کرد و گفت:
-‌ آرام باباجان! به خودت فشار نیاور!
سعی کردم گام‌هایم را بلندتر بردارم. سیل اشک‌هایم بی‌محابا صورتم را می‌شستند و گویی کسی به قلبم چنگ می‌زد. تصویر حمید جلوی چشمانم نقش می‌زد و با حالی ویران و گام‌هایی لرزان جلو می‌رفتم، او را ده‌گام دورتر از خودم می‌دیدم که چون شبحی لابه‌لای درختان گم می‌شد و مرا به سوی خود می‌کشید. هر چه می‌گذشت راه نفسم تنگ‌تر می‌شد. عاقبت با صدای احمدآقا به خود آمدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
شانه‌ام را فشرد و چهره‌ی نگرانش جلوی چشمانم پرده انداخت:
-‌ فروغ! بابا! حالت خوب است؟
از آن حال بیرون آمدم و با نگاهی خیس به صورت اندوهناک و نگرانش زل زدم، بازویم را کشید و اشاره به سنگ بزرگی در آن حوالی کرد و گفت:
-‌ یک لحظه بنشین بابا! بنشین و آرام بگیر!
بی‌قرار سری به علامت نفی تکان دادم و نفس‌نفس‌زنان به مچ دستش چنگ زدم و نالیدم:
-‌ بگذار تا نرفته‌است به دنبالش برویم.
از حرفم برای لحظه‌ای ماتش برد و مسیر نگاهم را تعقیب کرد و چون چیزی ندید، حیران به من زل زد و گفت:
-‌ چه کسی؟ جز ما کسی اینجا نیست دخترجان!
بی‌آنکه جوابش را دهم از دور به حمید زل زدم که دورتر از ما در انتظارم بود، با گام‌های کشیده به طرفش رفتم. احمدآقا به دنبالم آمد و هرجا زانوانم می‌لرزید که فرو بریزم مرا نگه می‌داشت. به آن مسیر بی‌آب و علف رسیدیم. تصویر حمید از جلوی دیدگانم محو شد و من سرگشته و مضطرب اطراف را نگاه می‌کردم. هیچ کجا نبود! به گام‌هایم شتاب دادم و چندبار نزدیک بود بلغزم و زمین بخورم که احمدآقا بازویم را گرفت و مانع شد. به همان‌جایی رسیدیم که آن اتفاق تلخ رقم خورده‌بود. صدای شلیک گلوله‌ای در سرم موج انداخت و سنگینی این رنج کمرم را خم کرد و روی زمین فروریختم. او را دیدم که پیراهن سفید دامادی‌اش غرق در خون شد و پایش یک گام به عقب لغزید و از لبه پرتگاه به پایین سرنگون شد. ضجه‌زنان به خاک‌های روی زمین چنگ زدم و اشک‌هایم چون باران روی خاک می‌غلتیدند. احمدآقا مرا که چون چوب خشکی در دستانش بی‌تابی می‌کردم از روی خاک بلند کرد و تکانم داد، با حالی بی‌جان نالیدم:
-‌ تو را به خدا همین‌جا رهایم کن تا بمیرم! دیگر این زندگی چه ارزشی دارد؟! چطور بعد از او من زنده ماندم؟!
او مرا تکان داد و درمانده و مضطرب نالید:
-‌ بیا برگردیم فروغ‌جان. اینجا دوباره حالت را خراب می‌کند.
ملتمس به کتش چنگ انداختم و نالیدم:
-‌ باید نشانی از او بیابم. چشمانم به راه است. نمی‌خواهم برگردم.
مستاصل چشم بست و باز کرد و گفت:
-‌ یک روز دیگر خودم می‌آیم و پرس‌وجو می‌کنم بیا باباجان! تا از جان نیافتادی برگردیم.
درحالی که هق‌هق‌ می‌کردم نالیدم:
-‌ عمو تو را به خدا مرا به حال خودم بگذار!
غرید:
-‌ داری خودت را شکنجه می‌کنی!
بی‌توجه به او او را پس زدم و گفتم:
-‌ مرا از آن پرتگاه پایین ببر!
هاج و واج به من زل زد. با حالی که دست خودم نبود به سوی پرتگاه رفتم. احمدآقا دوید و جلویم را سد کرد و گفت:
-‌ اینجا بمان تا راهی را به پایین پیدا کنم.
با صورتی خیس از اشک سر تکان دادم. او هم سری به حال تاسف تکان داد و اطراف را نگریست و مسیر را کمی به پایین رفت. نزدیک پرتگاه شدم و دردمند به شیب پر دار و درخت آن زل زدم. صدای غرش آب از پشت درختان سرسبز آن به گوش می‌رسید. دوباره روی زمین فروریختم و انگشتانم روی خاک گره خوردند و از ته قلب برای از دست دادن او گریستم. آه از این درد جان‌کاه که مرا آتش می‌زد و در فراق او می‌سوزاند و خاکستر می‌کرد. سی*ن*ه‌ام از این درد به تنگ آمده بود و راه نفسم را می‌بست. سوز گریه‌هایم در آن محیط طنین می‌انداخت. با چشمانی خیس به پایین پرتگاه که دره‌ای تند و تیز بود نگریستم. حرف‌های دردناک پدرم به یادم می‌آمد و آتش به جانم می‌زد:《افسوس که تو خودت را از آن پرتگاه به پایین پرت کردی و شاهد مرگ هردویشان نبودی. آن‌وقت که تیرهای ما بدن‌های آن‌ها را سوراخ‌سوراخ می‌کرد و آخرش هم جنازه‌های نحسشان را در رود پرخروش انداختیم تا لکه‌های ننگ زندگیم را با خود ببرد.》
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
کاش پدرم جای او مرا می‌کشت. پدرم با کشتن او هزاران بار مرا کشت و زنده کرد. مرا هر روز با مرگ تدریجی نابودم کرد.
با صدای کسی لحظه‌ای از آن حال دردناک به خود آمدم. اول حس کردم خیال کردم اما باز صدای غریبه‌ای تن و بدنم را به رعشه انداخت. سر چرخاندم، پیرمردی از دور که کلاه نمدی سبز بر سر داشت و عصای چوبی در دست داشت و طرز لباس پوشیدنش به روستاییان اطراف می‌خورد، کیسه‌ی پارچه‌ای کهنه‌ای را به دوش می‌کشید و ده قدم دورتر از من مات و مبهوت به حال من می‌نگریست. هق‌هق‌هایم را قورت دادم و حرکتی نکردم. سوی من آمد از ترس اندکی وحشت کردم و خودم را جمع و جور کردم. با طمانینه جلو آمد و گفت:
-‌ کی هستی؟ این شیونت برای چیست؟
مات و مبهوت به او زل زده بودم و زبانم ته حلقم نمی‌چرخید. جلو آمد و با کنجکاوی از پرتگاه به دره نگریست و دوباره کنجکاو و حیران به من زل زد و منتظر جواب شد. تنم از شدت هق‌هق تکان می‌خورد، آهسته و بریده‌بریده نالیدم:
-‌‌ کسی را گم کردم.
بیشتر از حرفم جا خورد و گفت:
-‌ چه کسی است؟ کودکت است؟
به زور نفس کشیدم و گفتم:
-‌ آیا شما این حوالی کسی را ندیده‌اید که زخمی باشد.
متعجب به صورتم زل زد و گفت:
-‌ کجایش زخم شده بود؟ کودک بود یا پیر بود؟
هق‌هق‌های را قورت دادم و از جا بلند شدم و دست در جیب مانتویم کردم و عکسی از او بیرون کشیدم و سوی او رفتم و دردمند نالیدم:
-‌ این دو نفر! این جوان و این مرد میانسال که ممکن است هردویشان تیر خورده باشند؟
مات و مبهوت به عکس زل زد و چند ثانیه بعد رنگ صورتش عوض شد و سیبک گلویش لرزید و آب دهانش را قورت داد، به عصایش تکیه کرد و سرسنگین گفت:
-‌ نه!
آن حالش حسی را ته قلبم خلانید گویی که داشت چیزی را پنهان می‌کرد. سر چرخاند که برود سراسیمه یک گام جلو رفتم و نالیدم:
-‌ آقا! می‌شود بیشتر فکر کنید، شاید شما او را دیده‌اید؟
سر چرخاند و به صورتم نگریست، چند دقیقه با شک و تردید به من زل زد و گفت:
-‌ کی هستی؟
قلبم چون طبل پرصدایی در سی*ن*ه‌ام غوغا کرد، دیگر حال خودم نبودم و نالیدم:
-‌ تو را به خدا بگو که آن‌ها را دیده‌ای!
چشم ریز کرد و به صورتم زل زد تا زمانی که لب باز کند جان به لبم رسید که صدای احمدآقا رشته ارتباط میان ما را گسست. هر دو سر چرخاندیم. احمدآقا را دیدم که به سختی و با طمانینه جلو آمد و صدایم کرد:
-‌ فروغ!
سر از او چرخاندم و دیدم پیرمرد عزم رفتن کرده است. سراسیمه سویش رفتم و صدایش زدم:
-‌ آقا... آقا!
برگشت و غرید:
-‌ من کسی را ندیدم.
احمدآقا به ما رسید و مشکوک به آن پیرمرد زل زد و گفت:
-‌ کی بود؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سرشکسته نالیدم:
-‌ نمی‌دانم!
دوباره او را نگریستم که آرام‌آرام با کمک عصایش از ما دور می‌شد. احمدآقا گفت:
-‌ آنجا، پایین‌تر، یک مسیر با شیب ملایم‌تر هست که به پایین پرتگاه می‌رسد.
تکانی خوردم و گفتم:
-‌ مرا به آنجا ببر.
او سر تکان داد. پشت سر احمدآقا به راه افتادم، اگرچه راه رفتنم تعریفی نداشت و در راه رفتن می‌لنگیدم اما هرطور بود آن مسیر را طی کردیم و به پایین دره رسیدیم. به کمک احمدآقا به زور از شیب نه چندان تند آن پایین رفتیم. پایین دره، در رخ سرسبز و طراوت بهار، چون قطعه‌ی بهشت گمشده می‌ماند. رود پرخروشی از لابه‌لای درختان به هم پیوسته و قطوری می‌گذشت و زمین را فرشی از چمن و گل‌های بهاری در آغوش گرفته‌بود. مسیر کنار رود را آهسته آهسته به پایین می‌رفتیم. هیچ نمی‌دانستم به کجا خواهیم رسید تنها مسیر رود را دنبال می‌کردم و در زمین به دنبال گمشده‌ام می‌گشتم که شاید نشانی از او بیابم. احمدآقا نصیحتم می‌کرد که بیش از چهار ماه از آن واقعه گذشته‌است و گشتنم در این منطقه کار بیهوده‌ای است اما من چون جوینده گنج هر از گاهی حریصانه اطراف را می‌گشتم، شاید ردی از او به جا مانده‌باشد. عاقبت انتهای رود به چوپانی رسیدیم که مشغول چرای گوسفندانش بود. صدای پارس سگش غوغا به پا کرد و حضور ما را اعلام کرد. احمدآقا عکس را از من گرفت و گفت:
-‌ اینجا وایستا تا من از این چوپان بپرسم.
خودش جلو رفت و به جوانکی که با شلوار گشاد و خمره‌ای روی تخت سنگی چنبره زده‌بود و چرای گوسفندانش را تماشا می‌کرد رفت و چند دقیقه‌ای کوتاه با هم صحبت کردند. سپس عزم آمدن کرد؛ از چهره‌اش معلوم بود که جواب چوپان منفی بود. به راهمان ادامه دادیم و به پل چوبی رسیدیم که از عرض رود می‌گذشت و سوی روستا می‌رسید. احمدآقا گفت:
-‌ حتی اگر پدر مرحومتان راست گفته‌باشد بالاخره جنازه‌ها را این روستاییان دیده‌اند. بیاید از داخل روستا بپرسیم.
به سوی روستا رفتیم. بوی روستا به مشام می‌رسید. صدای ناله‌های گاو‌ی از حیاط خانه‌ای در آن حوالی به گوش می‌رسید. دسته‌ای از مرغ و خروس‌ها در اطراف در گردش بودند و چند بچه دهاتی با چوب به دنبال چرخ لاستیکی می‌کردند و صدای هیاهوی سرمستشان سکوت ظهر روستا را می‌شکست. خانه‌های روستایی و کاه‌گلی، بافت روستا را شکل داده بودند. چند زن با چادرهای گل‌گلی از کوچه پس کوچه‌های پَهن می‌گذشتند، سوی آن‌ها رفتم و عکس حمید را نشانشان دادم و آن‌ها هم اظهار بی‌اطلاعی کردند.
تا عصر خانه‌به‌خانه گشتیم و منزل به منزل کلون در را کوفتیم و عکس حمید را نشانشان دادیم اما هیچ کَس او را ندیده بود. گویی دنیا روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد. خسته و درمانده روی پله‌های سیمانی جلوی درِ یکی از روستاییان نشستیم. با دو دستم صورت درمانده و خسته‌ام را پوشاندم. احمدآقا دستی به سبیل سپیدش کشید و گفت:
-‌ اینجا کسی او را ندیده است.
بغض در گلویم گره خورد لپم را از داخل گاز گرفتم و دردمند نالیدم:
-‌ پس جنازه‌هایشان را چه کسی دفن کرده است؟
همان لحظه از دور نگاهم روی پیرمردی افتاد که صبح او را دیده بودیم. همچنان با تکیه بر عصا، کوچه باریک و سربالایی را بالا می‌آمد درحالی که در پشتش کوله‌باری از نعنای کوهی جمع کرده بود. با دیدن ما مکثی کرد و دوباره پیش آمد و نزدیکتر که شد عطر نعناهایش سرمستمان کرد، ایستاد و گفت:
-‌ غریبه‌ها! باید از جستجو برای گمشده‌هایتان خسته شده‌باشید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
احمدآقا عکس حمید را سویش برد اما از نگاه کردن امتناع کرد مسر غرید:
-‌ صبح به دخترتان گفتم او را ندیده‌ام.
اشک‌هایم خوشه‌خوشه راه گرفتند. از دیدن حال من مات و متحیر ماند. احمدآقا سوی من آمد و شانه‌ام را فشرد و با لحنی تسلی دهنده گفت:
-‌ باباجان! گریه نکن! پیدایشان می‌کنیم.
پیرمرد مکثی کرد و گفت:
-‌ بیاید منزل ما نفسی تازه کنید. حتماً از جستجو خسته شده‌اید.
احمدآقا نیم‌نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
-‌ وقت رفتن است، مزاحم شما نمی‌شویم.
پیرمرد مکثی کرد و با تردید ما را نگریست و گفت:
-‌ نمک‌گیر نمی‌شوید. مردم این روستا نمی‌گذارند کسی از غریبه‌ها بدون مهمان‌نوازی آن‌ها برود.
احمدآقا مردد به من نگریست و گفت:
-‌ چه کار کنیم؟ من گلویم خشک شده.
لب فشردم و بغضم را مهار کردم و سری به حالت تایید تکان دادم اگرچه راغب نبودم و ترجیح می‌دادم به خانه برگردیم و روز بعد را در روستایی دیگر به دنبال او بگردیم.
از جا برخاستم و به سختی پله‌ها را بالا رفتم. وارد خانه محقر مرد روستایی شدیم که هر قسمت خانه با در چوبی از هم جدا می‌شد. بوی نم و کاه‌گل خانه در بدو ورود مشام را می‌آزرد. او تعارف‌کنان جلوتر رفت و دسته نعناهایش را روی پارچه‌ای گذاشت و رویش را کشید و به سر وقت اجاق گازش رفت و گفت:
-‌ برای چه گمش کردید؟
گوشه‌ای نشستم و بی‌حوصله گفتم:
-‌ گمش نکردیم.
خنده‌ای بر لب راند و گفت:
-‌ صبح گفتی گمش کردی!
جوابش را ندادم و در ماتم خودم غرق در اندوه شدم. احمدآقا گفت:
-‌ چند نفر حین عبور از این روستا با او خصومت داشتند و به او تیراندازی کردند.
او بدون اینکه جا بخورد و سوالی بکند سینی حاوی چای که بخاری از آن می‌جست را مقابل ما نهاد و گفت:
-‌ چه زمانی این اتفاق افتاد؟
-‌ اواخر پاییز سال گذشته.
خنده‌ی بلند پیرمرد مرا از آن ماتم بیرون کشید. بهت‌زده به او نگریستم که با تمسخر خندید و گفت:
-‌ چرا حالا یادتان افتاده! آدم زخمی... .
احمدآقا با ترشرویی غرید:
-‌ قبل از آن هم به دنبالش گشتند اما نشانی نیافتند. حالا هم جستجویشان ادامه دارد.
او کمی در فکر شد و گفت:
-‌ راست می‌گویی! پیش از این هم بودند که دنبال جوانی می‌گشتند.
سپس نگاهی به صورت من کرد و گفت:
-‌ اما چند مرد بودند که به دنبالش می‌گشتند. تو با آن‌ها چه نسبتی داری؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
جای من احمدآقا پاسخ داد:
-‌ زنش است. سر آن حادثه مشکل برایش پیش آمد و نتوانست راه برود، حالا که کمی راه افتاده، آمده است نشانی از او بیابد بلکه دلش آرام بگیرد.
لپم را از اندوه گاز گرفتم تا بغضم را مهار کنم. او در سکوت پرتردیدی ما را نگریست و گفت:
-‌ چای بنوشید و گلویی تازه کنید.
احمدآقا استکان کمرباریک را مقابلم گذاشت اما از خوردن امتناع کردم. گلویم پر از بغض‌های فروخفته بودند که تار و پود حنجره‌ام را می‌فشردند، آنقدر که باز هم در مقابلشان کم آوردم و قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد. اگر او را نمی‌یافتم چه می‌کردم؟ اگر این امیدی که مرا به زندگی وا می‌داشت پودر و نابود می‌شد چه باید بکنم؟ چطور ادامه‌ی زندگیم را از سر بگیرم؟ چطور روزهای سرد و تلخ و دردناکم را ادامه دهم؟ بدون او با چه رویایی دیگر زندگی کنم!
پشت هم سیل اشکم سر گرفتند. احمدآقا دلگیر و با لحنی دلسوزانه جلوی صورتم خم شد و گفت:
-‌ باباجان! باز که داری گریه می‌کنی؟ غصه نخور پیدایش می‌کنیم. حتی اگر سوزن در انبار کاه باشد خودم هر طور شده پیدایش می‌کنم. من هم از آقا خیلی چیزها یاد گرفتم. محال است چیزی از دستم در برود.
پیرمرد همان‌طور که ما را نگاه می‌کرد با تاثر گفت:
-‌ انشاءالله که چشم و دلتان روشن شود. دخترجان از رحمت خدا ناامید نباش.
با آستینم صورتم را پاک کردم و هیچ نگفتم. یعنی حالی برای حرف زدن نداشتم. تنها دلم می‌خواست به وسعت یک دریا اشک بریزم بلکه شاید خدا به حالم ترحمی بکند و از این رنج رهایم کند.
سپس خطاب به احمدآقا گفت:
-‌ چند وقت بود که دامادت شده بود و این اتفاق برایتان افتاد؟
احمدآقا من‌من‌کنان گفت:
-‌ راستش... دخترم که... .
حرفش را بریدم و نالیدم:
-‌ دعا کنید که او را بیابم، من دختر دردسرسازی برای پدرم هستم و سر پیری حالا که وقت استراحت اوست و توان راه رفتن بیش از این ندارد، او را مجبور کردم که با من به این روستا بیاید و کل این روستا را به خاطر دامادش زیر و رو کند.
احمدآقا به صورتم زل زد. نگاه محزون خود را به صورت متحیر او دوختم و نالیدم:
-‌‌ این مرد خیلی بیشتر از یک پدرمهربان برای من است.
پیرمرد لبخندی به لب آورد و گفت:
-‌ پدر و مادرها همین هستند. اولادشان نور چشمشان است.
احمدآقا آهی کشید و لبخندی به لب راند. از جا برخاستم و گفتم:
-‌ باباجان! می‌شود برویم؟
او سر تکان داد و از جا برخاست، هوا رو به غروب می‌رفت. عزم رفتن که کردیم پیرمرد با تردید گفت:
-‌ یک لحظه صبر کنید!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
هردو سر برگرداندیم، او عصایش را برداشت و به گام‌هایش شتاب داد و از سر طاقچه چیزی برداشت و گفت:
-‌ چندماه پیش... .
مکثی کرد و چیزی در دستانش فشرد و بعد با تردید پیش آمد و گفت:
-‌ چند ماه پیش این ساعت را پسرم در آن حوالی زیر درختان پیدا کرده بود. ببینید از آنِ گمشده‌ی شما نیست؟
دستش را جلو آورد و با دیدن ساعت رولکس سورمه‌ای رنگ مردانه هوش از سرم پرید. گویی دنیا جلوی چشمانم چرخ می‌خورد. ناباورانه با گام‌های کشیده به جلو رفتم و به ساعت درون دست او چنگ زدم. با ولع آن را زیر و رو کردم، خودش بود. همان ساعتی بود که روز عروسی سوسن به دستش کرده‌بودم و به او هدیه داده‌بودم. گویی کسی قلبم را از سی*ن*ه کند. سرگشته به سوی پیرمرد هجوم بردم و به دستش چنگ زدم و ملتمس گفتم:
-‌ خودش است! ساعت اوست! آن را کجا یافتید؟
او چند لحظه‌ای خاموش و با چهره‌ای پرتردید مرا نگریست. دوباره ملتمس نالیدم:
-‌ خواهش می‌کنم بگویید کجا آن را یافتید. باید به همان‌جا برویم.
تا زمانی که لب باز کند جانم به حلقم رسید، با صدای ضعیفی گفت:
-‌ گفتم که پسرم پیدا کرده!
با بغض ملتمس نالیدم:
-‌ کجاست؟
-‌ به شهر رفته و سه روز دیگر می‌آید.
گویی دنیا بر سرم خراب شد. احمدآقا گفت:
-‌ خودت نمی‌دانی او آن را کجا یافته؟
-‌ نه! گفتم که پسرم آن را پیدا کرده اما جای دقیقش را نمی‌دانم. اگر مال گمشده‌ی شما است... .
درحالی که بی‌محابا اشک می‌ریختم روی پا خم شدم و ساعت را به سی*ن*ه فشردم و گفتم:
-‌ باید همین حوالی باشد. فقط بگویید کجاست تا او به آنجا بروم.
پیرمرد از بی‌قراری من ماتش برده بود و مستاصل گفت:
-‌ من نمی‌دانم! اگر خیلی کنجکاو هستید باید صبر کنید تا پسرم بیاید. سه روز دیگر بیایید تا محل دقیقش را به شما بگویم.
گویی دنیا را به من بخشیده‌بودند. انگار که معجزه‌ای شده بود و نشانی از او یافته‌بودم. پیرمرد قول داد اگر سه روز دیگر به آن روستا برگردیم محل دقیق یافتن ساعت حمید را به ما نشان خواهد داد.
تمام راه به ساعت حمید چشم دوخته بودم و آهسته‌آهسته اشک می‌ریختم و به این می‌اندیشدم که او زنده است؟ یا ساعت فقط نشانی است که از او به جا مانده‌است. احمدآقا یک‌ریز برایم حرف می‌زد و دلداریم می‌داد. تمام هوش و حواسم به ساعت او بود که حالا از او برایم به یادگار مانده‌بود. خاطرات آن روز جلوی چشمانم نقش می‌زد و مرا به قهقرا می‌برد. درست به همان روزی که این ساعت را به دستانش کردم. آن روز عروسی سوسن، وقتی هردو از مجلس عروسی به آنجایی که او گفت رفتیم و او زمینی را نشان داد و گفت برایم خانه‌ای خواهد ساخت. آن رویایی شیرینی که سقفش بر سرم آوار شد و حالا تنها از او یک ساعت به یادگار مانده بود.
وقتی به خانه بازگشتیم ساعت از نیمه‌شب گذشته‌بود. حالا دیگر امید تازه‌ای در وجودم جوانه زده‌بود تا سه روز دیگر بگذرد، شاید بتوانم از کسی که از آن محل رد شده باشد نشان او را بیابم و از زنده یا مرده بودنش با خبر شوم. آن شب تا صبح در فکر و خیال او خواب به چشمانم راه نیافت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
در این مدت هر لحظه‌اش یک قرن گذشت و برای رفتن به آن روستا لحظه شماری می‌کردم. شوق یافتن نشانی از او سبب شد خودم را به مخابرات برسانم و خبر یافتن ساعت حمید را به فروزان بدهم اما او طبق معمول سرزنشم کرد و بعد هم شروع به غرولند و بهانه‌گیری کرد که زمانم رو به اتمام است و طبق قولی که به او دادم باید به پیش او بروم و مدام به ذوقم می‌زد و می‌گفت یک ساعت نمی‌تواند دلیلی بر زنده ماندن او باشد، چرا که اگر زنده بود سراغی از من می‌گرفت و می‌خواست بیش از این خاطرات تلخ گذشته را از پستوها بیرون نکشم.
اما من گوشم به هیچ‌چیز بدهکار نبود و باید او را می‌یافتم. لحظه‌شماری می‌کردم تا این سه روز بگذرد. دلم را به خیالی خوش کرده‌بودم که نمی‌دانستم بعد از آن چه خواهد شد. مدام ساعت را به سی*ن*ه می‌فشردم و به آن چشم می‌دوختم و از خدا می‌خواستم که رحمی به حالم بکند تا شاید سرنخی از زنده ماندن او بیابم. نمی‌دانم چرا دل به این خوش کرده بودم که او زنده است شاید که جز این خیال چیز دیگری را نمی‌خواستم. دیگر مهم نبود که اگر زنده است چرا در این مدت سراغی از من نگرفته است؟! فقط دلم می‌خواست به یک امید محال دل خوش کنم؛ همین برای من کافی بود حتی اگر به سایه‌اش هم نمی‌رسیدم.
روز دوم احمدآقا مجبورم کرد به جای آنکه کنج شاه‌نشین کز کنم و ساعتش را تماشا کنم، پشت فرمان بنشینم و رانندگی کنم. کمی در حوالی فرحزاد تمرین رانندگی کردیم که گفت:
-‌ راستی فروغ! آن روز چرا به آن پیرمرد گفتی من پدرت هستم و حقیقت را کتمان کردی؟
درحالی که دو دستی فرمان را چسبیده بودم و نگاهم به جلو بود گفتم:
-‌ من چیزی را کتمان نکردم. شما پدر من هستید.
خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ ما نوکر شما هستیم، پدر شما که آقا... .
حرفش را بریدم و گفتم:
-‌ من او را پدر خودم نمی‌بینم تنها کسی که حق پدری به گردن ما دارد خودت هستی. خاطرت هست وقتی کودک بودیم، بابا راضی نمی‌شد به فرحزاد برویم مدام به پر و بال شما و محترم‌خانم مرحوم می‌پیچیدیم که بابا را متقاعد کنید تعطیلات تابستان را اینجا بگذرانیم؟ همیشه دوران مدرسه خودتان به دنبال ما می‌آمدید و می‌بردید برخلاف بقیه بچه‌ها که پدرانشان سراغشان می‌آمد. یک عمر به من و فروزان محبت کردید. محترم‌خانم خدابیامرز مثل یک مادر ما را تر و خشک کرد. پدر و مادر من شما بودید.
احمدآقا آهی کشید و گفت:
-‌ تو و فروزان هم مثل دختران من هستید. افسوس که من از داشتن نعمت دختر محروم بودم و نصیبم یک پسر ناخلف شد.
لبخندی زدم و گفتم:
-‌ عیبی ندارد، عوضش حالا صاحب یک دختر شدید که وبال گردنتان است.
خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ اینکه مرا پدر خودت بدانی افتخار من است. ای کاش کرم را نداشتم. الهی که نان سواره باشد و او پیاده که این‌چنین نان از سفره من خورد و بی‌صفتی کرد. خدا برایش نسازد. آخر چرا باید پسرم سر پیری با من... .
با ناراحتی بی‌حدی با دو انگشت چشمانش را فشار داد و شانه‌اش از گریه به لرزش درآمد. دست‌پاچه کنار خیابان پارک کردم و با ناراحتی گفتم:
-‌ بابا احمد تو را به خدا گریه نکنید که الان من هم گریه‌ام می‌گیرد.
دست از روی چشمانش برداشت و نگاه خیسش را از من دزدید. به او گفتم:
-‌ عوضش مرا دارید! نکند مرا مثل فرزندتان نمی‌بینید؟
 
بالا پایین