- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
از صدای ناخوش احمدآقا ته دلم خالی شد. با سختی خودم را به سالن پشتی پنجدری رساندم و احمدآقا را با رنگ و رویی پریده دیدم که روی زمین نشسته و پاهایش را دراز کردهبود و با دستش قلبش را میفشرد، با دیدن آن حالش گویی جان از بدنم پر کشید. سراسیمه دست از دیوار جدا کردم تا سوی او بروم چند گام بلند برداشتم که زانویم لرزید و روی زمین ولو شدم. احمدآقا با دیدن من و افتادنم تکانی خورد و درحالی که با دستش قلبش را فشار میداد و به سختی حرف میزد، گفت:
- چیزی نیست! الان خوب میشوم، چیزی نشده!
سراسیمه خزانخزان خودم را به او رساندم که به زور نفس میکشید. تمام بدنم به رعشه افتاده بود و با صدایی که از هراس مرتعش بود گفتم:
- احمدآقا!چه شده؟ قلبتان درد میکند؟ قرصهایتان را کجا گذاشتید؟
آب دهانش را به سختی قورت داد و تلاش کرد بر درد قلبش فائق آید و گفت:
- چیزی نیست باباجان، کمی قلبم سوزش دارد الان خوب میشود.
دستانم جلوی بدنش میلرزیدند. با دستم عرق پیشانیش را پاک کردم و به زور از دیوار گرفتم و بلند شدم و گفتم:
- تو را به خدا کمی صبر کن تا قرصت را بیاورم.
سپس به زور تنم را حرکت دادم و تلاش کردم به گامهایم شتاب دهم تا آشپزخانه بروم. تمام دست و پایم میلرزیدند و قلبم چون طبل پرصدایی مشت میکوفت. میترسیدم بلایی بر سرش بیاید و با همین افکار بغضم ترکید. سراسیمه به کابینتهای آشپزخانه چنگ انداختم و همهجا را به هم ریختم تا کیسه قرصش را یافتم. با دستانی که از شدت لرزش تعادل نداشتند لیوان آب را زیر شیر آب گرفتم و آن را نصفه پر از آب کردم و با هول و ولا آن با یک دست گرفتم و نگران و بغضآلود گفتم:
- احمدآقا دارم میآیم! تو را به خدا تحمل کن!
به زور و هر سختی خودم را به او رساندم. رعشه دستانم آنقدر زیاد بودند که نیمی از آب لیوان حین راه رفتن بر زمین میریخت. او بیرمق سرش را به دیوار تکیه دادهبود و قلبش را در چنگ میفشرد و به زور نفس میکشید. مقابلش روی زانو نشستم و کیسه قرصش را به زمین ریختم، با دستی لرزان به زور قرصی را یافتم و از جلد خارج کردم. چانهاش را در مشت گرفتم و آن را زیر زبانش گذاشتم و آب را به او دادم. او آب را گرفت و من بغضم ترکید و نالیدم:
- عمواحمد! تو را به خدا تو دیگر مرا تنها نگذار!
او آب را از دستم گرفت و جرعهای نوشید و زهرخندی به لب راند و گفت:
- چه کسی گفته من تو را تنها میگذارم باباجان؟! من حالم خوب است، کمی نفسم بالا نمیآید.
دستش را میان دستان لرزانم گرفتم و با چشمان خیس و صورت بغض کرده به او زل زدم. دستم را فشرد و به زور میان نفسهایش گفت:
- خیالت راحت! من هنوز در این دنیا خیلی کار دارم، هنوز آرزوهای تو را برآورده نکردم. نمیخواهم دینت بر گردنم بماند.
اشکهایم فرو چکیدند به ترمهی روی میز چنگ زدم و او را به سختی باد زدم و گفتم:
- چه دِینی؟ شماها هیچ دین و قرضی به من ندارید.
کمی طول کشید تا حالش بهتر شد. آهسته و بیرمق گفت:
- باباجان! نکن! خسته میشوی، من خوبم!
با آستینم اشکم را پاک کردم و گفتم:
- بهجت کجا رفته؟ باید تو را به دکتر ببریم.
- خوب شدم باباجان! الان خیلی بهترم.
نفس عمیقی کشید و تکانی خورد و گفت:
- حالم بهتر است.
همان لحظه در باز شد و بهجت با نان تازه وارد شد و با دیدن ما در آن حال، نان از دستش لغزید. سراسیمه سوی ما دوید و گفت:
- پناه بر خدا چه شده؟ چرا رنگت پریده احمدآقا! قلبتان باز درد گرفته؟
او غرید:
- چیزی نیست بهجت! شلوغش نکن! این طفل معصوم را نترسان!
از شنیدن حرف بهجت غریدم:
- چند وقت است قلبش درد میکند؟ چرا از من پنهان کردید؟
بهجت که حال خودش نبود گفت:
- چه بگویم فروغجان! صدبار به این مرد گفتم دکتر... .
احمدآقا غرید:
- دِهه!
بهجت حرفش را خورد و من آب دهانم را قورت دادم و گفت:
- بلند شوید. باید دکتر برویم.
احمدآقا تکانی خورد و غیظآلود بهجت را نگریست و گفت:
- خوبم جای نگرانی نیست.
- چیزی نیست! الان خوب میشوم، چیزی نشده!
سراسیمه خزانخزان خودم را به او رساندم که به زور نفس میکشید. تمام بدنم به رعشه افتاده بود و با صدایی که از هراس مرتعش بود گفتم:
- احمدآقا!چه شده؟ قلبتان درد میکند؟ قرصهایتان را کجا گذاشتید؟
آب دهانش را به سختی قورت داد و تلاش کرد بر درد قلبش فائق آید و گفت:
- چیزی نیست باباجان، کمی قلبم سوزش دارد الان خوب میشود.
دستانم جلوی بدنش میلرزیدند. با دستم عرق پیشانیش را پاک کردم و به زور از دیوار گرفتم و بلند شدم و گفتم:
- تو را به خدا کمی صبر کن تا قرصت را بیاورم.
سپس به زور تنم را حرکت دادم و تلاش کردم به گامهایم شتاب دهم تا آشپزخانه بروم. تمام دست و پایم میلرزیدند و قلبم چون طبل پرصدایی مشت میکوفت. میترسیدم بلایی بر سرش بیاید و با همین افکار بغضم ترکید. سراسیمه به کابینتهای آشپزخانه چنگ انداختم و همهجا را به هم ریختم تا کیسه قرصش را یافتم. با دستانی که از شدت لرزش تعادل نداشتند لیوان آب را زیر شیر آب گرفتم و آن را نصفه پر از آب کردم و با هول و ولا آن با یک دست گرفتم و نگران و بغضآلود گفتم:
- احمدآقا دارم میآیم! تو را به خدا تحمل کن!
به زور و هر سختی خودم را به او رساندم. رعشه دستانم آنقدر زیاد بودند که نیمی از آب لیوان حین راه رفتن بر زمین میریخت. او بیرمق سرش را به دیوار تکیه دادهبود و قلبش را در چنگ میفشرد و به زور نفس میکشید. مقابلش روی زانو نشستم و کیسه قرصش را به زمین ریختم، با دستی لرزان به زور قرصی را یافتم و از جلد خارج کردم. چانهاش را در مشت گرفتم و آن را زیر زبانش گذاشتم و آب را به او دادم. او آب را گرفت و من بغضم ترکید و نالیدم:
- عمواحمد! تو را به خدا تو دیگر مرا تنها نگذار!
او آب را از دستم گرفت و جرعهای نوشید و زهرخندی به لب راند و گفت:
- چه کسی گفته من تو را تنها میگذارم باباجان؟! من حالم خوب است، کمی نفسم بالا نمیآید.
دستش را میان دستان لرزانم گرفتم و با چشمان خیس و صورت بغض کرده به او زل زدم. دستم را فشرد و به زور میان نفسهایش گفت:
- خیالت راحت! من هنوز در این دنیا خیلی کار دارم، هنوز آرزوهای تو را برآورده نکردم. نمیخواهم دینت بر گردنم بماند.
اشکهایم فرو چکیدند به ترمهی روی میز چنگ زدم و او را به سختی باد زدم و گفتم:
- چه دِینی؟ شماها هیچ دین و قرضی به من ندارید.
کمی طول کشید تا حالش بهتر شد. آهسته و بیرمق گفت:
- باباجان! نکن! خسته میشوی، من خوبم!
با آستینم اشکم را پاک کردم و گفتم:
- بهجت کجا رفته؟ باید تو را به دکتر ببریم.
- خوب شدم باباجان! الان خیلی بهترم.
نفس عمیقی کشید و تکانی خورد و گفت:
- حالم بهتر است.
همان لحظه در باز شد و بهجت با نان تازه وارد شد و با دیدن ما در آن حال، نان از دستش لغزید. سراسیمه سوی ما دوید و گفت:
- پناه بر خدا چه شده؟ چرا رنگت پریده احمدآقا! قلبتان باز درد گرفته؟
او غرید:
- چیزی نیست بهجت! شلوغش نکن! این طفل معصوم را نترسان!
از شنیدن حرف بهجت غریدم:
- چند وقت است قلبش درد میکند؟ چرا از من پنهان کردید؟
بهجت که حال خودش نبود گفت:
- چه بگویم فروغجان! صدبار به این مرد گفتم دکتر... .
احمدآقا غرید:
- دِهه!
بهجت حرفش را خورد و من آب دهانم را قورت دادم و گفت:
- بلند شوید. باید دکتر برویم.
احمدآقا تکانی خورد و غیظآلود بهجت را نگریست و گفت:
- خوبم جای نگرانی نیست.