جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,874 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
گلویم خشک بود و تیر می‌کشید. او مرا به اتاقم برد و مثل همیشه تیمار کرد. آنقدر از پیشرفت در راه رفتنم خرسند بود که گویی می‌خواست بال دربیاورد.
کمی بعد مشغول جمع کردن چمدان‌ها شد. من هم طبق معمول در ماتم خود غوطه‌ور شدم و به این می‌اندیشیدم چطور او را قانع کنم که در ایران بمانم. مثل مرغ سرکنده، آشفته حال در خودم کز کردم.
*****
در این چند روز هر چه فروزان را التماس می‌کردم حرفش همان بود و مرغش یک پا داشت. فردا برای همیشه ایران را به مقصد آمریکا ترک می‌گفتیم و من همچنان با سماجت اصرار داشتم تا فروزان را قانع کنم که با او نمی‌آیم. آخرین‌بار از من قهر کرد و تا چند ساعت سخنی با من نگفت. از این که در متقاعد کردن او شکست خورده بودم سراسر وجودم پر از درد و اندوه شده بود. هر بار می‌خواستم از این عمارت و پدرم بگریزم، نمی‌شد. تمام وجودم پر از درد و اندوه بود از اینکه من نمی‌خواستم این آب و خاک را با پدرم که از دستانش خون او می‌چکید ترک کنم اما فروزان به هیچ‌ قیمتی حاضر نمی‌شد مرا به حال خودم رها کند و برود.
تقه‌ای به در خورد و فروزان غرولندکنان جلو آمد و غرید:
-‌‌ بگیر فروغ! کم خون به جگر من کن! قرص‌هایت را بخور.
با ناراحتی و اوقات تلخی کنارم آمد و بشقاب حاوی قرص و لیوان آب را مقابلم روی طاقچه پنجره گذاشت. سپس با حال قهر رفت. وقتی بیست دقیقه دیگر برگشت من به همان حالت غرق در افکار رنج‌آورم بودم و با دیدن نخوردن داروها با اوقات تلخی غرید:
-‌ چرا داروهایت را نمی‌خوری؟
صدای ضعیفی در حلقومم بیرون جست و نالیدم:
-‌ چه فایده‌ای دارد؟ فروغ دیگر مُرده‌ است.
ویلچرم را حرکت دادم و با حالی ویران سوی تختم رفتم. بشقاب را برداشت و با عتاب غرید:
-‌ یعنی چی که مرده است؟! بگیر این‌ها را بخور تا از وقتش نگذشته.
بی‌آنکه رویم سوی او بچرخد نالیدم:
-‌ من اشتیاقی برای زنده ماندن ندارم. دیگر نه راه می‌روم و نه دارو می‌خورم. از این پس مرا چون تکه‌گوشتی بدان که روزی از غصه دق خواهد کرد. تو با لجاجتت آخرین کورسوی امید مرا خاموش کردی.
نفسش را با حرص بیرون راند و گفت:
-‌ فروغ کفر مرا درآوردی! آخر تک و تنها در اینجا با این حال علیل بمانی زودتر می‌میری! چه کسی می‌خواهد به تو برسد؟ غذا و دارو بدهد؟ کمکت کند که راه بروی! با این پای علیلت کی می‌توانی غذا درست کنی و مایحتاج زندگیت را بخری.
اشک‌هایم پشت هم چکه کردند و گفتم:
-‌ دیگر از توضیح دادن خسته شده‌ام. هر طور که تو می‌گویی بشود اما اگر عمرم زیر سالی دوام نیافت خودت را سرزنش نکن!
پفی کرد و سویم آمد و با لحنی نرم گفت:
-‌ الهی من به قربانت شوم، خودت هم بودی دلت رضایت نمی‌داد پاره تنت را به احمد و بهجت بسپاری! آخر آن‌ها هر چه باشند غریبه هستند. تو را به خدا مرا اذیت نکن! من تو را به دست آن‌ها نمی‌سپارم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
بغضم سر باز کرد و اشک‌هایم ناامیدانه می‌چکیدند. چهره از او به حالت قهر برگردادندم. قلبم تیر می‌کشید. دستم را روی قلبم کشیدم و مالش دادم و گفتم:
-‌ بدان اگر با تو بیایم هرگز راه نخواهم رفت و هیچ دارویی نخواهم خورد تا مرگم برسد. خودت که مرا می‌شناسی! چرا می‌خواهی مرا زودتر بکشی.
کلافه صورتم را به سوی خودش برگرداند و گفت:
-‌ نمی‌گذارم بمیری!
-‌ من مرده‌ام فروزان! همان موقع که قلب حمید را با گلوله شکافتند، من هم مُردم!
صدای گریه‌ام طنین انداخت. با گریه نالیدم:
-‌ فقط یک امید برای زنده ماندنم داشتم که از جا بلند شوم و خودم به دنبالش بگردم اما تو هم آن را سوزاندی. دیگر چه بهانه‌ای برای باز کردن چشمانم دارم؟! چه بهانه‌ای برای زنده ماندنم دارم؟! دیگر این زندگی به چه کارم می‌آید؟!چه فایده‌ای دارد؟ مرا از امشب مرده بدان!
صدای سوزناک گریه‌هایم سکوت ما را می‌شکست. اشک‌هایش فروچکید و گفت:
-‌ آخر با تو چه کار کنم؟ اگر ماندی و فهمیدی مرده بود چه؟ فکر و خیال مرا چه می‌کنی؟ می‌خواهی مرا دور از خودت پیر کنی؟ می‌خواهی فکر و خیالت مرا بکشد؟
دستش را گرفتم و درمانده آخرین تقلاهایم را برای متقاعد کردن او گفتم:
-‌ قول می‌دهم فقط تا آخر بهار اینجا بمانم آن موقع اگر نشانی از او یافتم که هیچ و اگر نیافتم قول می‌دهم آخر بهار برای همیشه به پیش تو بیایم. فقط سه ماه مرا اینجا رها کن!
او درمانده گریست و نالید:
-‌ آه فروغ! بخدا که مرا از دق می‌کشی!
دستش را گرفتم و ملتمس گفتم:
-‌ تو را به خدا بگذار بمانم. قول می‌دهم برگردم باید اینجا بمانم و از زنده ماندن و نماندن او مطمئن شوم.
اشک‌هایش فروچکید و درمانده سر تکان داد و گفت:
-‌ نمی‌دانم!
صورتش را در میان دست‌هایم گرفتم و گفتم:
-‌ قول می‌دهم وقتی مرا ببینی روی پاهایم راه می‌روم. فقط بگذار چند ماهی را در اینجا بمانم.
او دست‌هایم را فشرد و حرفی نزد و تنها در پاسخم گریست. بالاخره توانستم او را متقاعد و دلش را نرم کنم. خم شدم و سرش را بوسیدم. مرا در آغوش گرفت و زار زار گریست و گفت:
-‌ آخر چگونه بدون تو بروم؟! بگذار بمانم. یک روز با هم از اینجا می‌رویم.
-‌ فروزان تو نباید خودت را به پای من بسوزانی. هرچه زودتر برو و خودت را به خانواده خاله برسان. فعلاً اوضاع مملکت پایدار نیست و ما نمی‌دانیم چه می‌خواهد پیش بیاید. ماندن تو در اینجا به صلاح نیست نمی‌خواهم فرصت تحصیلت را از دست بدهی.
در آغوشم زارزار گریست و نالید:
-‌ باز هم می‌خواهی از من جدا شوی! چقدر از این لحظه‌ها بیزارم اما هر بار بر سرم می‌آوری و از من جدا می‌شوی.
اشک‌هایم پشت هم سرریز می‌کردند، او را در آغوشم فشردم و سرش را بوسیدم و آهسته نالیدم:
-‌ مرا ببخش!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
درست مثل آن شبی که قرار بود با حمید فرار کنیم، دوباره یک شب تلخ را که سپیده صبحش جدایی بود با همان حال تلخ و دردناک سپری کردیم. شبی به همان اندازه طولانی و دردناک گذراندیم. یک ساعت پیش از آن‌که پدر از خواب بیدار شود و برای رفتن به فرودگاه آماده شویم، به خواست من قرار شد در انباری پنهان شوم. فروزان در تاریکی شب ویلچر مرا حرکت داد و با صدایی که از گریه گرفته بود گفت:
-‌ فروغ! می‌ترسم احمدآقا دیر بیاید. هوا خیلی سرد است تو را به خدا مواظب باش سرما نخوری!
دوباره بغضش سر باز کرد و گفت:
-‌ آخ فروغ! ببین چه کارهایی می‌کنی.
آهسته گفتم:
-‌ نگران من نباش! قول می‌دهم هر هفته برایت نامه بنویسم.
درحالی که می‌گریست گفت:
-‌ نامه‌ات به چه درد من می‌خورد؟!
به انباری رسیدیم. فروزان جلوتر آمد و چراغ گردسوز را از من گرفت و آن را به داخل انباری برد و گوشه‌ی طاقچه گذاشت.
سپس آمد و ویلچر مرا به حرکت داد و به داخل برد. تا چند دقیقه‌ای مقابل ویلچرم نشست و زارزار گریست. برای من دور شدن از او سخت‌ترین لحظه زندگیم بود. حمید و عمورضا را از دست دادم، خاله و خانواده‌اش رفتند و حالا هم ناگزیر باید از او دور می‌شدم. اشک‌هایم پشت هم چکه کردند. صورتش را بوسیدم و با صدای خش‌داری گفتم:
-‌ قول می‌دهم به زودی همدیگر را خواهیم دید.
آهی کشید و مرا در آغوشش فشرد. دیگر وقت جدایی رسیده بود. قلبم از شدت درد تیر می‌کشید اما لب فرو بستم. او آهسته گفت:
-‌ مواظب باش از پله‌ها ویلچرت سر نخورد. مواظب خودت باش. وقتی به آمریکا رسیدیم حتماً نامه‌ای برایت می‌نویسم و هرهفته منتظر نامه‌ات هستم.
سری تکان دادم. در انباری را بست و رفت. اشکهایم چکه می‌کردند و صدای ناله خفیف گریه‌ام در انباری طنین می‌انداخت.
نیم ساعت بعد صدای فریاد پدرم می‌آمد که مرا ناله و نفرین می‌کرد، آهسته و با احتیاط در انباری را باز کردم و از شکاف در جثه‌های تاریک فروزان و پدرم را دیدم که به زحمت چمدان‌ها را با خود می‌بردند. پدرم خشمگین می‌غرید:
-‌ ولد چموش و چشم سفید با آن پای علیلش هم دست از این کارهایش برنداشت! بگذار انقدر در این مملکت بماند تا بپوسد. من دیگر فرزندی به اسم فروغ ندارم.
فروزان نزدیک انباری که شد خشکش زد. چشم بستم و اشکهایم از زیر پلک بسته فروغلتیدند و زیرلب زمزمه کردم:
-‌ خداحافظ خواهر عزیزتر از جانم! خداحافظ مونس روزهای سختم! خداحافظ تنها بهانه زندگیم!
به پتوی روی پایم چنگ زدم و تلاش می‌کردم که صدای شکستن بغضم از حنجره بیرون نیاید. با فریاد پدر فروزان به خود آمد:
-‌ بیا دیگر چرا وایستادی! آنجا چه غلطی می‌کنی؟
فروزان سراسیمه به راه افتاد و صدای قِرقِر چرخ‌های چمدانش به روی زمین سکوت تلخ صبح را می‌شکست. صدای بستن در که آمد؛ در انباری را باز کردم. صدای گریه‌هایم در آن باغ تاریک و سرد طنین انداخت. این چه سرنوشت تلخ و شومی بود، هر کسی را که دوست داشتم را باید این تقدیر سرکش و عاصی از دستم می‌ربود. حالا من تنهای تنها ماندم. قلبم از دور شدن و از دست دادن عزیزانم در فشار و شکنجه بود اما چه باید می‌کردم، دیگر در من توانی برای شنا کردن در خلاف جهت این زندگی نبود و باید همسو با این تقدیر لعنتی می‌شدم. درست مثل برگ خشکیده‌ای و سرگردانی در جریان رود بودم که از این به بعد تقدیرم مرا به هر کجا که می‌خواست می‌برد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
به سوی عمارت رفتم. فروزان کلید را روی در عمارت گذاشته بود. آن را چرخاندم و به داخل آن عمارت غم‌‌زده رفتم. گویی در و دیوار آن به وجودم فشار می‌آورد و طاقتم را می‌ربود. سوی تلفن رفتم و دستم را روی قرقره‌های آن گیر دادم و در حالی که هنوز به پهنای صورتم از فراق فروزان اشک می‌ریختم در انتظار وصل شدن به تلفن کلاه‌فرنگی نشستم. پس از چند بوق ممتد صدای نگران احمدآقا در گوشم پیچید. میان گریه با تقلای بسیار از او خواستم بیاید و مرا از این ماتم‌کده هرچه زودتر ببرد.
بنده خدا با نگرانی و دست‌پاچگی مثل همیشه گفت:
-‌ الساعه می‌رسم.
من ماندم و تاریکی مطلقی که تا صبح تمام عمارت را در آغوش داشت. تا زمانی که آفتاب تیغ بکشد پشت پنجره به انتظار احمدآقا ماندم و خاطرات تلخ زندگیم را در این عمارت دانه به دانه مرور می‌کردم و بی‌صدا اشک می‌ریختم.
هوا گرگ و میش شده بود که جثه احمدآقا را از دور دیدم که دوان‌دوان سوی عمارت می‌دوید. سرم از شدت گریه گیج و تهی شده بود و به وزن یک هندوانه روی گردنم سنگینی می‌کرد. ویلچرم را حرکت دادم و به راه افتادم. در عمارت را برایش باز کردم. پیرمرد بیچاره نفس‌‌نفس‌زنان به من نزدیک شد. نگاهش را به چهره از گریه سرخ شده من انداخت و با تاثر لب گزید و گفت:
-‌ ببخشید که دیر رسیدم خانم، سر صبحی ماشین گیر نیامد.
لبخند تلخی به لب راندم و گفتم:
-‌ فقط مرا از اینجا ببر!
او به طرف ویلچر آمد و از دسته‌های ویلچر گرفت و بی‌هیچ حرفی مرا از عمارت بیرون برد. سوز سرد صبح زمستانی صورتم را منجمد کرده بود. صبح تلخی که با وداع شروع می‌شد تمام حال و حوصله‌ام را برده بود و بی‌آن‌که به حرف‌های ممتد احمدآقا گوش دهم در خودم کز کرده بودم. حالا چه بخواهم و چه نخواهم فصل دیگری از زندگیم آغاز شده بود و باید برای آن زنده می‌ماندم و می‌جنگیدم. از او خواستم مرا از پشت عمارت ببرد. از آن خیابان خاطره‌انگیز که صاحبش زیر تراس نوای سوز عاشقیش را می‌نواخت. آن تراس که شب‌های مهتابی‌اش با او افسانه‌ای شد. نگاه دردمندم را از دور به تراس اتاقم دوختم و چشم بر هم بستم، چرا که قلبم بیش از این طاقت و تحمل سنگینی این درد را نداشت.
به باغ فرحزاد که رسیدیم نگاهم به در آهنی فسفری رنگ خیره ماند، حمید را کنار در می‌دیدم که مرا تماشا می‌کند. احمدآقا ویلچرم را حرکت داد و تا دم در برد و در را باز کرد. باغ سرما زده و بی‌روح فرحزاد مقابل چشمانم نقش زد، انگار که در سوگ از دست دادن ساکنانش آن نشاط و فرح‌بخشی‌اش را از دست داده بود. درختانش در مه صبحگاهی محو شده بودند و زمینش پر از برگ‌های خشکیده بود. آن همه زیبایی و طراوت باغ با رفتن ساکنینش به یغما رفته بود. با ناله‌ای خفیفی که از گلویم به زور بیرون می‌جست گفتم:
-‌ عصاهای مرا بده و مرا تنها بگذار!
او در تردید عصاها را به سمتم گرفت. آن‌ها را زیر بغلم زدم و به زور از جا برخاستم. دیگر حال خودم نبودم. گوشه‌گوشه‌ی آن، او را می‌دیدم. کودکی‌هایمان در آن باغ خاطره‌انگیز مقابل چشمانم جان گرفته بود و مرا به درون خود می‌کشید. پسر بچه‌ی شرور و شیطانی را می‌دیدم که با چشمانی که می‌درخشید گفت:
《-‌ فروغ! بیا! می‌خواهم یک چیزی را نشانت دهم!
-‌ نمی‌خواهم! با تو جایی نمی‌آیم.
-‌ قول می‌دهم از دیدن آن به وجد بیایی! یادت هست چند روز پیش با سوسن زیر درخت زردآلو دنبال صاحب صدای جیرجیر حیوانی بودید. آن را گرفتم! رنگش را اگر ببینی حیرت می‌کنی! رنگ سبز و آبی و سورمه‌ای که در زیر نور آفتاب درخشش عجیبی دارد. بیا! محض خاطر تو آن را گرفتم و نگه داشتم.》
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
عصایم را تکان دادم و لنگان‌لنگان تا استخر سیمانی به راه افتادم درحالی که مقابل چشمانم حمید دست دختربچه‌ای را گرفته بود و با شوق می‌دوید. مقابل استخر سیمانی ایستادم. درونش به جای آب پر از برگ‌های خشکیده و آشغال بود.
او را می‌دیدم که دوید و از پشت درخت بید جعبه کوچکی را بیرون آورد و هیجان‌زده سوی من گرفت و گفت:
-‌ نگاه کن! آن صدا از این حیوان است.
در جعبه که باز شد، مقابل چشمان حیرت‌زده‌ام سوسک بزرگ و اسرارآمیزی نقش بست که همان دَم با باز شدن در جعبه فرصت رهایی یافت و به یکباره از جعبه بیرون جهید. من از سر وحشت که سوی من پریده بود، جیغ زدم و بال و پر می‌زدم که از من دور شود عقب‌عقب رفتم و قبل از این که دستان حمید مرا بقاپد، به درون استخر پر از آب پرت شدم. فریادهای وحشت‌زده‌اش هنوز در گوشم بود که دوان‌دوان دوید تا دیگران را برای نجاتم خبر کند.
چشم فرو بستم و از زیر پلک‌های بسته‌ام اشک‌هایم سرریز کردند. عصایم را حرکت دادم و دور شدم. دوباره او را زیر درخت گردویی دیدم که زمانی شکوه خود را داشت اما حالا چون من که بال و پرش را چیده بودند، خشکیده بود و از آن همه شکوه و عظمت تنها چوب خشکیده و بریده‌ای مانده بود. روزگاری تابی با طناب تابیده شده از خرما به آن وصل بود و خودم را می‌دیدم که صدای خنده‌های بی‌دغدغه‌ام طنین می‌انداخت. او و بهروز تا می‌دیدند من سوار بر تاب شده‌ام شیطنت‌شان گل می‌کرد و می‌دویدند و مرا هل می‌دادند و تاب تا آسمان پرواز می‌کرد و صدای فریاد و جیغ‌های ترس‌آلود من در باغ طنین می‌انداخت. حمید می‌خندید و می‌گفت:
《-‌ اگر قول بدهی این بار در هفت‌سنگ یار من باشی تو را نگه می‌دارم و الا آنقدر تابت می‌دهم که سر از کره‌ی ماه در بیاوری!》
تکان خوردم و تا درخت زردآلو رفتم. خودم و سوسن را می‌دیدم که زیر درخت زردآلو مشغول درست کردن تاج گل و دستبند گل بودیم و فردین و بهروز دوان‌دوان سوی ما آمدند. حمید با همان جلیقه کرمی رنگش مقابلم ایستاد و با حالت تخسی گفت:
《-‌ هی فروغ! این‌ها چیست که درست می‌کنی؟! بی‌آن‌که جوابش را دهم اخم کردم و سوسن به جای من با خوش‌رویی پاسخ داد:
-‌ داریم تاج و گردنبند درست می‌کنیم.》
تاج را روی سرم گذاشتم و دستبندها را به دست‌هایم آویختم و با فخر فروشی نگاه فردین و حمید کردم. حمید گفت:
《-‌ یک تاج گل هم برای ما درست کنید.
با حالت تخسی پاسخش را دادم:
-‌ نخیر! خودتان درست کنید.
فردین به بازوی حمید زد و گفت:
-‌ مگر تو دختری؟!》
این حرف به وجناتش برخورد و سوی درخت زردآلو رفت و از آن بالا کشید و فردین هم پشت سر او از درخت بالا رفت و به دقیقه نکشیده بود، چیزی به سر و بدن من و سوسن خورد. حمید و فردین بالای درخت مشغول خوردن زردآلو بودند و با تخمه‌هایش ما را هدف می‌گرفتند. صدای فریادهای معترض من و سوسن که برخاست خنده‌ی آن‌ها به هوا برخاست، با لحن معترضی فریاد زدم:
《-‌ آهای! اگر به عمورحیم نگفتم.》
زهرخند تلخی روی لبم نقش بست. تکان خوردم و گوشه‌ی دیگر باغ ایستادم و باز خودمان را مشغول بازی در هفت‌سنگ دیدم هنگام یارکشی که شد، حمید سی*ن*ه سپر کرد و گفت:
《-‌ من و فروغ و بهروز در یک تیم هستیم.
معترض غریدم:
《-‌‌ من با تو هم گروه نمی‌شوم. فردین می‌شود در گروه شما باشم؟》
حمید غرید و گفت:
《-‌‌ فروغ جر زنی نکن! ما یارکشی کردیم.》
آخرش هم می‌کشید به دعوا و لج و لجبازی و انتقام می‌کشید که دست آخر دمپایی‌ام را سوی او پرت می‌کردم و او دمپایی‌ام را برمی‌داشت و میان داد و فریادهای من به بالای درخت آلو و گیلاس پرت می‌کرد و صدای گریه‌های مرا درمی‌آورد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم و با حالی درمانده که بار سنگین خاطراتش روی دوشم سنگینی می‌کرد به راه افتادم. فروزان را می‌دیدم که در باغ می‌دوید و از آزار حمید و بهروز شکایت می‌کرد و من که در پی انتقام توپش را پنهانی پاره کرده بودم و حمید هم مرا مقصر می‌دانست. لحظه‌هایی که او و حمیرا مرا می‌آزردند و لذت می‌بردند. گاهی کفش‌های پاشنه‌ بلند مادر را به پا می‌کردم و مقابلش راه می‌رفتم و او پا روی کفش بزرگتر از پای من می‌گذاشت و من زمین می‌خوردم و صدای فریاد و گریه‌ام تا صدها کوچه آن طرف‌تر می‌رفت و خاله سراسیمه بیرون می‌آمد تا حساب آن پسرک تخس را برسد. جای‌جای آن خاطره‌ای بود که مرا ذره‌ذره در خود آب می‌کرد.
او را کنار کلاه‌فرنگی دیدم که ایستاده بود و منتظر من بود، با همان لبخند جادویی‌اش، ویولنش در دستش بود و با صدای جادویی آن مرا مسـ*ـت خود می‌کرد. به کلاه‌فرنگی که رسیدم. تمام لحظات با او بودن چون سکانسی که روی دور تند زده باشند، جلوی چشمانم سایه می‌افکند.
ناگهان در کلاه‌فرنگی باز شد و به جای نقش چهره‌ی او، هیکل فربه بهجت مقابل چشمانم شکل گرفت. دوان‌دوان سوی من آمد و گفت:
-‌ آه خانم! سرما می‌خورید. چندبار خواستم سوی شما بیایم اما احمد گفت شما را به حال خودتان بگذارم.
دوید و پتوی گرمی را دورم پیچید و مرا در آغوش گرفت. بغضی که بی‌صدا اشک شده بود، ترکید و های‌های گریه‌ام طنین انداخت. او مرا با مهربانی در آغوش کشید. دردمند در میان آغوشش نالیدم:
-‌ دیدی همه‌چیزم رفت! دیدی زندگیم رفت! من بعد از او تنهای تنها شده‌ام بهجت!. دنیای من بعد از او رو به سیاهی و تباهی رفت.

*****
ده روزی از اقامتم در باغ فرحزاد می‌گذشت. با نوری که از شیشه‌های رنگی شاه‌نشین به چشمانم می‌تابید از خواب بیدار شدم. صبح دیگری آغاز شده بود و اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد خبر از فروزان بود. امروز روز یازدهم بود که از او جدا شده بودم و فکر و خیال او مرا داشت می‌کشت. به من گفته بود همین که به آنجا برسد نامه‌ای برایم خواهد نوشت اما در این دو روز اخیر هر بار احمدآقا به اداره پست رفته بود؛ بی‌نتیجه برگشته بود. احمدآقا می‌گفت ممکن است رسیدن نامه به خاطر شرایط اخیر کمی به تاخیر بیافتد. به چند تلفن‌خانه و مخابرات هم رفته بود. شاید پیغام و پسغامی گذاشته باشند، اما نبود. از سر جایم نیم‌خیز شدم و به نورهای رنگی که از شیشه‌های رنگی شاه‌نشین طبقه بالا به داخل عمارت می‌پاشید و خانه را چون قطعه‌ای بهشت کرده بود زل زدم و خیالم سوی فروزان پر کشید. دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید. محال بود او مرا این همه روز بی‌خبر بگذارد. امروز خودم شخصاً به اداره پست سر می‌زنم.
از جا تکانی خوردم و دست دراز کردم و عصاهایم را که به دیوار تکیه خورده بود را برداشتم و زیر بغلم زدم. به سختی بلند شدم. تکیه بر یک عصا به سختی تلو‌تلوخوران چون کودک نوپایی به راه افتادم. به پله‌ها که رسیدم. یک دستم را به دیوار تکیه دادم و با احتیاط پایین می‌رفتم که صدای نفس‌های من بهجت را متوجه کرده بود و سراسیمه خودش را به من رساند:
-‌ سلام فروغ‌خانم! چرا مرا صدا نکردید؟! صبر کن مادرجان بگذار کمکت کنم.
دوید و دستم را گرفت. با خیال مطمئن به او تکیه زدم و گفتم:
-‌ سلام بهجت، صبحت بخیر! احمدآقا کجاست؟
-‌ رفته است نان تازه بخرد.
نفسی کشیدم و آخرین پله را پایین رفتیم و گفتم:
-‌ ممنون، من می‌روم سر و صورتم را بشویم.
او تا نزدیکی دستشویی همراهی‌ام کرد. چند مشت آب به صورتم زدم. سرم پر شده بود از فروزان و دعا دعا می‌کردم امروز روز آخر انتظارم باشد و نامه‌ای از او به دستم برسد.
به پنج‌دری رفتم. بهجت داشت میز صبحانه را می‌چید و گفت:
-‌ فروغ‌خانم!
-‌ مرا فروغ صدا بزن بهجت! خانم دیگر چیست!
خندید و گفت:
-‌ فروغ‌جان! خوب است؟! من عمری به این حالت صدایت کردم چطور می‌توانم عادت یک عمر را کنار بگذارم.
-‌ همان فروغ کافی است. من کمی در باغ پیاده‌روی می‌کنم تا احمدآقا بیاید.
او با عجله رفت و پالتویم را آورد و کمکم کرد بپوشم و گفت:
-‌ زیاد در حیاط نمانید سرما می‌خورید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و به راه افتادم. شال دور گردنم را اندکی شل کردم. امروز آفتاب می‌درخشید و برف چند روز قبل اندکی آب شده بود. احمدآقا مسیر پیاده‌روی‌ام را شن و نمک ریخته بود و مسیر یخبندان نبود. آرام‌‌آرام به راه افتادم. پاهایم را بیشتر روی زمین فشار دادم. اگرچه هنوز تسلط بر راه رفتنم نداشتم اما در این ده روز پیشرفت بهتری نسبت به قبل داشتم. کف پایم را روی زمین کشیدم و فشار و تسلطم را روی عصا کمتر کردم و تلاش کردم بدون تکیه بر آن راه بروم. به سختی کف پایم را روی زمین می‌کشیدم و راه می‌رفتم. طولی نکشید که خسته شدم. لختی روی پله‌های عمارت نشستم و به اطراف نگریستم. باغ رخت سفید بر تن کرده بود و صدای گنجشک‌های بازیگوش در لابه‌لای درختان از دور به گوش می‌رسید. نفس‌هایم شکل بخار از دهانم بیرون می‌جست و دستانم از سوز سرما قرمز شده بودند. بعد از کمی خستگی در کردن دوباره بلند شدم و به راه افتادم این‌بار مسیر بیشتری را رفتم و انتهایش رسید به گاراژ که هنوز برف‌روبی نشده بود. در گاراژ نیمه باز بود و چیزی شبیه یک تکه آهن روشن از دور پیدا بود. با عصایم برف‌ها را کنار زدم و پا در آن فرو کردم و تا آنجا رفتم. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم سپر ماشینی را واضح‌تر می‌دیدم. نفس‌نفس‌زنان به آنجا که رسیدم نگاهم روی ماشینی که با روکش ضخیم نمدی پوشیده بود افتاد. جلوتر رفتم و آن را کنار زدم. ماشین کادیلاک آبی روشن حمید بود. آه از نهادم برخاست و سر صبحی دنیا بر سرم آوار شد. تا چند دقیقه ماتم زده به آن زل زده بودم. اطرافش چرخیدم. جای چند گلوله روی بدنه‌اش فرو رفتگی ایجاد کرده بود و خاطره موهوم و تلخ آن روز را جلوی چشمانم زنده می‌کرد. گویی عمورحیم یا فردین همان روزهای اول آن حادثه ماشین را یافته بودند و به کلاه‌فرنگی برگردانده بودند. بهجت می‌گفت روز اولی که به خانه بازگشته بودند خانه به هم ریخته بود و ترسیده بودند که دزد به آن زده باشد. می‌گفت کسی کمد لباس‌های آن مرحوم‌ها را زیر و رو کرده بود و کشوهایشان را به هم ریخته بود اما انگار به وسایل خانه دست نزده بود. آن هم به گمانم برای روزهایی بود که تشکیلات به تازگی لو رفته بود و آن‌ها ناگزیر شده بودند با عجله وسایلشان را جمع کنند و به خانه سید بگریزند.
دستی به ماشین کشیدم که چون تکه یخی سرد بود. با تاثر چشم فرو بستم، قطره اشک گرمی از گوشه‌ی چشمم غلتید و زیر شالم ناپدید شد. گویی هزاران دست قدرتمند گلویم را می‌فشرد و راه نفسم را می‌بست. از آنجا سرشکسته و دردمند بیرون رفتم. به کلاه فرنگی که بر می‌گشتم که میان راه بهجت را دیدم که سرگشته به دنبال من می‌گشت. تا مرا دید سوی من دوید و گفت:
-‌ وای فروغ‌خانم مثل تکه یخ شدی! زود باشید تا سرما نخوردید.
-‌ احمدآقا آمده!
-‌ بله نیم‌ساعتی هست.
-‌ چرا این ماشین در گاراژ را استفاده نمی‌کنید.
مکثی کرد و گفت:
-‌ راستش از خدا پنهان نیست! چندباری به احمد گفتم جیره ما دارد ته می‌کشد این ماشین را بردار و مسافرکشی یا کاری بکن. گفت شاید صاحبش راضی نباشد. او فقط خانه را به ما داده است.
-‌ این حرف‌ها چیست دیگر! خودم با او صحبت می‌کنم.
به کلاه‌فرنگی رفتیم. پشت میز صبحانه حرف ماشین را پیش کشیدم. احمدآقا مکثی کرد و سر به زیر انداخت و گفت:
-‌ چشم فروغ‌خانم. نگاه می‌کنم ببینم مشکلی دارد یا نه! فکر کنم یکی از چرخ‌هایش پنچر شده.
-‌ آن را راه بیانداز و با آن کار کن. بهجت می‌گوید جیره‌ی پس‌اندازهایمان دارد تمام می‌شود.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ چشم.
-‌ با هم بعد از تمام شدن صبحانه برویم و ببینیم دردش چیست. شاید راه افتاد آن‌وقت مرا به اداره پست ببر. امروز شخصاً می‌خواهم خودم به آنجا بروم. دیگر طاقتم را از دست دادم.
او چیزی نگفت و بهجت مدام دعای خیر می‌کرد. بعد از صرف صبحانه به پیش ماشین رفتیم و احمدآقا بعد از گرفتن پنچری چندباری استارت زد اما باتری ماشین به خواب رفته بود. کمی دور و بر آن چرخید تا بالاخره موتور آن را به کار انداخت. قلبم غرق در خوشحالی شد. رفتم و حاضر شدم و همراه او به اداره پست رفتیم. دربه‌در از اتاق و باجه‌های مختلف به دنبال نشان و نامه‌ای از فروزان بودم اما جواب‌های ناامید کننده بال و پرم را کَند. به مخابرات رفتیم و از آنجا با خاله تماس گرفتم و هر دو طبق معمول یک دل سیر گریستیم. او هم خبری از فروزان نداشت و می‌گفت بهروز و فردین دربه‌در دنبال نشانی از او می‌گردند. ترس و اضطراب هی به قلبم چنگ می‌زد که نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد. آنقدر حال و روزم خراب بود که تا به کلاه فرنگی رسیدیم بغضم ترکید و های‌های با صدای بلند گریستم و هزار لعن به خودم دادم که چطور فروزان را تنها گذاشتم. اگر بلایی بر سرش بیاید قطعاً من خواهم مرد. بهجت و احمدآقای بیچاره از دلداریم عاجز شده بودند و مدام تلاش می‌کردند با امیدهای واهی آرامم کنند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
یک ماه از رفتن فروزان گذشته‌بود و هنوز خبری از او نبود، دیگر شب و روزم گریه شده‌بود و لب بر غذا نمی‌زدم و همواره خودم را سرزنش می‌کردم که چرا او را تنها راهی کردم. کارم به بستری شدن در بیمارستان کشیده شد و چند شبی را مهمان بیمارستان بودم. کار به جایی رسیده بود که احمدآقا عزمش را جزم کرده‌بود و تا فرودگاه برای مطمئن شدن از خروج آن‌ها از خاک ایران، به جستجو پرداخته‌بود و می‌گفت همان روز جدایی‌ از من، او و پدرم از کشور خارج شده‌بودند. دیگر آنقدر در اداره پست و مخابرات چرخ خورده‌بودیم که تمام کارکنان آن ما را می‌شناختند و خودشان قسم یاد کرده‌بودند که به محض پیدا کردن نشانی از خواهرم، هرچه زودتر به ما اطلاع خواهند داد.
غروب دلگیری بود. روی ویلچر جلوی پنجره شاه‌نشین لحظه‌ای خوابم برد. در خواب بودم که خواب می‌دیدم کبوترِ سپیدی بال زد و روی شانه‌ام نشست. به یکباره از خواب پریدم و چشم از هم گشودم. از زنده بودن خودم بیزار بودم. تنها دعای هر روز و هر شبم را به لب راندم و ملتمس از خدا خواستم خبری از فروزان به دستم برسد که ذره‌ذره جانم آب شد.
هنوز تکان نخورده بودم که صدای فریاد هیجان‌زده بهجت مرا خشک کرد و هری دلم ریخت:
-‌ فروغ‌جان! فروغ‌جان! مشتلق بده!
از شنیدن آن حرف تنم به رعشه افتاد و سراسیمه ویلچر را حرکت دادم و با صدای لرزانی گفتم:
-‌ بهجت! جان فروغ راستش را بگو.
هیکل او در شاه‌نشین پیدا شد و گفت:
-‌ همین الان از اداره پست زنگ زدند و احمد آب دستش بود زمین گذاشت و به آنجا دوید.
-‌ نگفتند نامه از سمت چه کسی است؟ شاید خاله باشد.
-‌ گفتند نامه از فروزان است.
از شنیدن آن حرف گویی دنیا را به من بخشیدند. بغضم سر باز کرد و های‌های اشک شوق ریختم. او دوید و مرا بغل کرد و صورتم را بوسید و گفت:
-‌ چشمتان روشن! دیگر گریه نکنید. ببینید خدا بالاخره صدای قلبتان را شنید.
لحظات در انتظار احمدآقا کشنده و کش‌دار می‌گذشت و بالاخره شب بود که او با پاکت نامه‌ای سوی من دوید و گفت:
-‌ باباجان! مال خود فروزان است. من سواد ندارم اما آن کارمندهای پست گفتند اسم فروزان نوشته شده‌است.
با ولع آن را از دست او قاپیدم و آن را باز کردم. چشمم که به دست‌خط فروزان خورد دیگر حال خودم نبودم. دستانم می‌لرزیدند و قلبم غوغا به پا کرده‌بود.
احمدآقا مشتاق گفت:
-‌ بلند بخوان بابا! ما هم بدانیم کجا بوده است این دختر!
با صدای بغض‌آلود و مرتعشی خواندم:
《-‌ سلام فروغم، جان دلم!
از اینکه نامه‌ام دیر به دست تو رسید بسیار شرمنده و روسیاهم! می‌دانم در حقت کم‌لطفی کردم و باعث شدم دغدغه‌های بیشتری روی دوشت سنگینی کند. اما دلیل نامه ننوشتم بر این بود که تا پایمان از این کشور خارج شد، درگیر مشکلات بسیاری شدم و مجال این‌که نامه‌ای برایت بنویسم را نیافتم. آنقدر مسائل برایم پیچیده و موهوم شده‌بود که دیگر رمق قلم به دست گرفتن و نوشتن سختی‌هایی که در این یک ماه بر من گذشت، برایم نمانده‌بود. می‌دانستم اگر برایت نامه‌ای بنویسم و شرایط این روزها را برایت شرح دهم نگرانی‌ها و ناراحتی‌هایت را مضاعف خواهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
《حالا بعد از گذشت یک ماه کماکان همه‌چیز کمی برایم آسان‌تر شده‌است و توانستم قلم به دست بگیرم و برای این تاخیر نابخشودنی از تو عذرخواهی کنم. اما آنچه بر سرم آمد را برایت شرح می‌دهم، امید است که دلخوری تو را از من بزداید. بعد از این‌که خاک ایران را ترک گفتیم و به آمریکا پا گذاشتیم؛ در هتلی اقامت گزیدیم و قرار بر این بود که پدر فردا صبح به جهت پیگیری درخواست پناهندگی به سازمان مراجعت کند و تا زمانی که آن‌ها موافقت خود را اعلام کنند، ناچار بودیم در هتل بمانیم و پس از آن پدر به دنبال خانه بگردد. اما هنوز دو شب از آمدن ما به اینجا نگذشته بود که پدر در خواب دچار عارضه‌ی سکته مغزی شد. تا مدت یک ماه پدر در بیمارستان چون تکه گوشتی بی‌جان افتاده بود و تحت درمان قرار گرفت و من نیز در این خاک غریب نتوانستم پا روی وجدانم بگذارم و در لحظاتی که به من احتیاج داشت او را رها کنم. شرایط بغرنج پدر از یک سو و غریبی و وضعیت معلق پناهندگی ما از سوی دیگر همگی دست به دست هم داده بودند و چون ریسمانی تنگ گلویم را می‌فشردند. بنابراین تمام هزینه‌ها و ثروتی که با خودش آورده بود صرف مداوای او در بیمارستان و هزینه اقامت من در هتل شد و این اواخر جیره و مواجبمان ته کشید و ناچار شدم در یکی از رستوران‌های شهر ظرف بشویم تا در کوچه و خیابان‌های غریب این کشور آواره نمانم. از یک‌سو پایم در بیمارستان بود و از سوی دیگر به دنبال درخواست پناهندگی بودم تا قبل از این‌که وضعیت ما از این بغرنج‌تر شود که ممکن بود مداوای پدر متوقف و مرا هم از این کشور اخراج کنند. شب‌ها نیز در یکی‌ از رستوران‌های آنجا مشغول به کار بودم و این شد که حال و روزم جای تعریفی نداشت و نمی‌خواستم باخبر کردن تو از این شرایط تلخ، غمی بر غم‌هایت بیافزاید. سخن کوتاه کنم و بگویم که بالاخره با پناهندگی ما موافقت شد اما سه روز بعد از آن پدر فوت کرد. او را تنها بدون این‌که کسی کنار ما باشد به خاک سپردم.
فروغم، نور چشمم! خواهر یکدانه‌ام! می‌دانم که هرگز پدر را نبخشیدی. خدا می‌داند که من هم از پدر به خاطر رفتاری که با تو و مادر داشت، چقدر دلگیر بودم اما هرچه بود او پدر ما بود و هرگز راضی به آن حال و روز افتادن و این‌طور غریبانه مردنش نبودم. خواهر عزیزم می‌دانم که او آن‌طور که باید در حقت پدری نکرد اما از تو می‌خواهم به سهم خودت او و گناهانش را ببخشی چرا که من نیز این کار را کردم.
به زودی به لندن به پیش خاله خواهم‌رفت و بی‌صبرانه منتظر دیدن تو هستم. امیدوارم جواب نامه‌ی تو را در لندن بخوانم. حتماً برایم از شرایطت بگو و این‌که چقدر توانستی به قولی که به من دادی عمل کنی و روی پاهایت راه بروی. آرزوی دیدنت را دارم و هر شب با خیال تو سر می‌کنم. امید است وقتی تو را می‌بینم مثل گذشته‌ها سلامتیت را بازیافته باشی و روی پاهایت راه بروی. وقتی به لندن مهاجرت کردم نامه‌ی دومم را برایت پست خواهم‌کرد. از قول من به احمدآقا و بهجت هم سلام مرا برسان. مرا بیش از این منتظر نگذار. به امید دیدار روی ماهت!
دوست‌دارت فروزان."
اشک‌هایم را با آستینم پاک کردم و نامه را به سی*ن*ه چسباندم و گریستم. نگاهم به احمدآقا افتاد که گویی از بهت خبر فوت پدر در هم شکسته بود و دو دستش را بهت‌زده روی سرش نهاده بود و برای رفیق و صاحب‌خانه‌ای که عمرش را در خدمت او سر کرده بود می‌گریست. بهجت‌خانم نیز با گوشه‌ی روسری‌اش اشکش را پاک می‌کرد. اما من ذره‌ای برای پدرم متاثر نشدم. پیوند من و او مدت‌ها بود که از هم گسسته‌بود. درست همان روز که مرا با امیرحسین تهدید کرد، قوم و خویشی‌ام را از او بریدم. حتی علی‌رغم درخواست فروزان هرگز قلبم رضایت بر بخشش او نمی‌داد. شاید گذر زمان کمکم می‌کرد تا او را ببخشم اما هنوز نمی‌توانستم او را به خاطر جفاهایی که در حق من نموده بود؛ از او درگذرم.
احمدآقا ناراحت روی مبل ولو شد و سرش را ماتم‌ زده میان دستانش گرفت و با گفتن《آقا》 بر فقدان پدرم گریست. ویلچرم را حرکت دادم و آن‌ها را در سوگواریشان تنها گذاشتم. به کنار پله‌ها رفتم و عصاها را برداشتم و از جا برخاستم. به عصاها تکیه کردم و صدا کردم:
-‌ بهجت! دیگر ویلچر مرا از پایین‌ پله‌ها بردار! از فردا دیگر روی آن نخواهم نشست.
سپس با حالی دگرگون از روی پله‌های شاه‌نشین با کمک عصا تلوتلو خوران بالا رفتم. به طرف تراس شاه‌نشین رفتم و در چوبی آن را گشودم. بوی بهار می‌آمد. سوز اواخر اسفندماه گونه‌های آتش زده‌ام را تسکین می‌داد. رخوتی دل‌انگیز تمام وجودم را پر کرده‌بود. از اینکه نامه فروزان به دستم رسیده بود و حالش خوب بود آرامش به قلبم فرود آمده‌بود اما از سوی دیگر به خاطر رنج‌هایش در تمام این مدت و تنها گذاشتن او درد می‌کشیدم. به آسمان تاریک شب چشم دوختم. محو تماشای ستاره‌هایی شدم که از دور سوسو می‌زدند. حالا پدرم هم به دیار باقی شتافته بود. از چنگال مرگ هیچ گریزی نبود. خواست از محاکمه انقلابیون در امان بماند اما از دستان حق و چنگال مرگ نتوانست بگریزد.
آهی سوزناک کشیدم و دوباره به شاه‌نشین برگشتم. نفسم را بیرون دادم. باید هرطور شده روی پای خودم بایستم. فرصت چندانی نمانده‌است. باید به دنبال گمشده‌ام بگردم. باید نشانی از او بیابم تا سوز قلبم را خاموش کنم. باید تا قبل از دیدن دوباره‌ی فروزان روی پاهایم سر پا بمانم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
بالاخره زمستان جای خود را به بهار داد. هر روز تمام تلاشم را می‌کردم که مسیر بیشتری را در باغ پیاده‌روی کنم. چندی پیش نامه دوم فروزان به دستم رسید که به لندن مهاجرت و به خانه خاله رفته‌بود. به محض شنیدن این خبر با احمدآقا به مخابرات رفتیم. برای شنیدن صدایش قلبم پر می‌کشید. همین‌که صدای ظریفش در گوشم پیچید بغضم ترکید و هر دو مدت زیادی را پشت تلفن گریستیم. در این مدت تنها رخداد سیاسی کشور برگزاری همه‌پرسی بود و رای اکثریت آرا به جمهوری اسلامی داده‌شد. لذا حکومت جمهوری اسلامی به فرمان امام خمینی ایجاد شد. برای من بهار آن سال تلخ‌ترین بهار زندگیم بود. نوروز در غم فقدان عزیزانم در روزهای کسالت‌بار سپری شد. تنها دلخوشی‌ام تماس‌های هر هفته من و فروزان بود که ساعت‌ها پشت تلفن اشک می‌ریختیم و با هم صحبت می‌کردیم. خاله و فروزان هر بار اصرار داشتند به انگلیس نزد آن‌ها بروم اما هنوز کار من در اینجا به اتمام نرسیده بود. در طی این مدت دوبار با احمدآقا به نزدیکی آن روستایی رفتیم که برای همیشه، سرنوشت تلخ من رقم خورده‌بود. اما هر بار تا نزدیک آن می‌شدیم از شدت ناراحتی و فشار رنج یادآوری خاطرات آن روز شوم حالم خراب می‌شد و بی‌هیچ نتیجه‌ای بازمی‌گشتیم. وضعیت راه رفتنم اندکی بهبود یافته‌بود و بدون تکیه بر عصا می‌توانستم تا حدودی راه بروم. اگرچه نمی‌توانستم مثل سابق و مثل یک انسان سالم روی پای خودم راه بروم اما همین بهبودی هم تا حدی جای شکر داشت. هنگام راه رفتن کف پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و به سختی راه می‌رفتم. چند بار با بهجت تا بیمارستان برای کاردرمانی و تقویت عضلات پایم برای اصلاح راه رفتنم، رفتیم اما نداشتن پول کافی سبب شد که از آن هم دست بکشم. بیچاره احمدآقا با ماشین حمید مشغول مسافرکشی بود تا لقمه‌نانی به خانه بیاورد. وضعیت مالی ما مثل سابق نبود، خرج خورد و خوراکمان به زور در می‌آمد. هر چه بود باید زودتر سلامتیم را پیدا می‌کردم و برای کار به بیمارستان‌های شهر سر می‌زدم تا کمی از فشار کار بر روی احمدآقا کم کنم. آن دو از محبت و کمک کردن به من هیچ‌گاه مضایقه نمی‌کردند. بهجت هر روز دست مرا می‌گرفت و کمکم می‌کرد بدون عصا اندکی پیاده‌روی کنم و گاهی مرا شرمنده خود می‌کرد و پاهایم را با روغن‌های سنتی ماساژ می‌داد و ساعت‌ها مثل کسی که درس طب خوانده باشد از خواص آن‌ها برایم حرف می‌زد و لبخندی بر لب‌هایم می‌نشاند. احمدآقا هم با لطف خود، همواره چون پدر مهربان مرا به دکتر می‌برد و هر هفته سر قولی که با فروزان داشتم به دنبالم می‌آمد و مرا تا مخابرات همراهی می‌کرد. در این مدت هر سه به هم وابسته شده بودیم و ناراحتی‌های آن‌ها ناراحتی من بود و خوشحالی‌هایشان قلب مرا هم غرق در خوشحالی می‌کرد.
از دیوار گرفتم و آهسته و با احتیاط پله‌ها را پائین می‌رفتم. به پله‌ی آخر که رسیدم، عرق پیشانی‌ام را خشک کردم و نفس عمیقی کشیدم. دست روی کمرم گذاشتم و با تکیه بر دیوار راهرو با گام‌های کشیده و کم‌فاصله‌‌ای سوی پنج‌دری رفتم. صدای نفس‌نفس‌های کسی از پشت سالن پنج‌دری به گوش می‌رسید. لحظه‌ای میخکوب شدم. گوش تیز کردم. انگار کسی به سختی نفس می‌کشید. نگران گفتم:
-‌ بهجت! اینجا هستی؟
اما صدایی به گوشم نخورد. نگران از کنار دیوار گذاشتم و سوی صدا رفتم. کم‌کم صدای ناله‌ی خفیفی را شنیدم. هری دلم ریخت. نگران صدا زدم:
-‌ عمواحمد؟ بهجت! شما هستید؟ چه خبر شده؟
صدای ناله‌ای آمد که به سختی گفت:
-‌ خوبم باباجان! چیزی نیست.
از صدای ناخوش احمدآقا ته دلم خالی شد. با سختی خودم را به سالن پشتی پنج دری رساندم و احمدآقا را با رنگ و رویی پریده دیدم که روی زمین نشسته و پاهایش را دراز کرده بود و با دستش قلبش را می‌فشرد. با دیدن آن حالش گویی جان از بدنم پر کشید. سراسیمه دست از دیوار جدا کردم تا سوی او بروم چند گام بلند برداشتم که زانویم لرزید و روی زمین ولو شدم. احمدآقا با دیدن من و افتادنم تکانی خورد و درحالی که با دستش قلبش را فشار می‌داد و به سختی حرف می‌زد، گفت:
-‌ فروغ! چیزی نیست! الان خوب می‌شوم. چیزی نشده! تو مواظب باش!
 
بالا پایین