- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
گلویم خشک بود و تیر میکشید. او مرا به اتاقم برد و مثل همیشه تیمار کرد. آنقدر از پیشرفت در راه رفتنم خرسند بود که گویی میخواست بال دربیاورد.
کمی بعد مشغول جمع کردن چمدانها شد. من هم طبق معمول در ماتم خود غوطهور شدم و به این میاندیشیدم چطور او را قانع کنم که در ایران بمانم. مثل مرغ سرکنده، آشفته حال در خودم کز کردم.
*****
در این چند روز هر چه فروزان را التماس میکردم حرفش همان بود و مرغش یک پا داشت. فردا برای همیشه ایران را به مقصد آمریکا ترک میگفتیم و من همچنان با سماجت اصرار داشتم تا فروزان را قانع کنم که با او نمیآیم. آخرینبار از من قهر کرد و تا چند ساعت سخنی با من نگفت. از این که در متقاعد کردن او شکست خورده بودم سراسر وجودم پر از درد و اندوه شده بود. هر بار میخواستم از این عمارت و پدرم بگریزم، نمیشد. تمام وجودم پر از درد و اندوه بود از اینکه من نمیخواستم این آب و خاک را با پدرم که از دستانش خون او میچکید ترک کنم اما فروزان به هیچ قیمتی حاضر نمیشد مرا به حال خودم رها کند و برود.
تقهای به در خورد و فروزان غرولندکنان جلو آمد و غرید:
- بگیر فروغ! کم خون به جگر من کن! قرصهایت را بخور.
با ناراحتی و اوقات تلخی کنارم آمد و بشقاب حاوی قرص و لیوان آب را مقابلم روی طاقچه پنجره گذاشت. سپس با حال قهر رفت. وقتی بیست دقیقه دیگر برگشت من به همان حالت غرق در افکار رنجآورم بودم و با دیدن نخوردن داروها با اوقات تلخی غرید:
- چرا داروهایت را نمیخوری؟
صدای ضعیفی در حلقومم بیرون جست و نالیدم:
- چه فایدهای دارد؟ فروغ دیگر مُرده است.
ویلچرم را حرکت دادم و با حالی ویران سوی تختم رفتم. بشقاب را برداشت و با عتاب غرید:
- یعنی چی که مرده است؟! بگیر اینها را بخور تا از وقتش نگذشته.
بیآنکه رویم سوی او بچرخد نالیدم:
- من اشتیاقی برای زنده ماندن ندارم. دیگر نه راه میروم و نه دارو میخورم. از این پس مرا چون تکهگوشتی بدان که روزی از غصه دق خواهد کرد. تو با لجاجتت آخرین کورسوی امید مرا خاموش کردی.
نفسش را با حرص بیرون راند و گفت:
- فروغ کفر مرا درآوردی! آخر تک و تنها در اینجا با این حال علیل بمانی زودتر میمیری! چه کسی میخواهد به تو برسد؟ غذا و دارو بدهد؟ کمکت کند که راه بروی! با این پای علیلت کی میتوانی غذا درست کنی و مایحتاج زندگیت را بخری.
اشکهایم پشت هم چکه کردند و گفتم:
- دیگر از توضیح دادن خسته شدهام. هر طور که تو میگویی بشود اما اگر عمرم زیر سالی دوام نیافت خودت را سرزنش نکن!
پفی کرد و سویم آمد و با لحنی نرم گفت:
- الهی من به قربانت شوم، خودت هم بودی دلت رضایت نمیداد پاره تنت را به احمد و بهجت بسپاری! آخر آنها هر چه باشند غریبه هستند. تو را به خدا مرا اذیت نکن! من تو را به دست آنها نمیسپارم.
کمی بعد مشغول جمع کردن چمدانها شد. من هم طبق معمول در ماتم خود غوطهور شدم و به این میاندیشیدم چطور او را قانع کنم که در ایران بمانم. مثل مرغ سرکنده، آشفته حال در خودم کز کردم.
*****
در این چند روز هر چه فروزان را التماس میکردم حرفش همان بود و مرغش یک پا داشت. فردا برای همیشه ایران را به مقصد آمریکا ترک میگفتیم و من همچنان با سماجت اصرار داشتم تا فروزان را قانع کنم که با او نمیآیم. آخرینبار از من قهر کرد و تا چند ساعت سخنی با من نگفت. از این که در متقاعد کردن او شکست خورده بودم سراسر وجودم پر از درد و اندوه شده بود. هر بار میخواستم از این عمارت و پدرم بگریزم، نمیشد. تمام وجودم پر از درد و اندوه بود از اینکه من نمیخواستم این آب و خاک را با پدرم که از دستانش خون او میچکید ترک کنم اما فروزان به هیچ قیمتی حاضر نمیشد مرا به حال خودم رها کند و برود.
تقهای به در خورد و فروزان غرولندکنان جلو آمد و غرید:
- بگیر فروغ! کم خون به جگر من کن! قرصهایت را بخور.
با ناراحتی و اوقات تلخی کنارم آمد و بشقاب حاوی قرص و لیوان آب را مقابلم روی طاقچه پنجره گذاشت. سپس با حال قهر رفت. وقتی بیست دقیقه دیگر برگشت من به همان حالت غرق در افکار رنجآورم بودم و با دیدن نخوردن داروها با اوقات تلخی غرید:
- چرا داروهایت را نمیخوری؟
صدای ضعیفی در حلقومم بیرون جست و نالیدم:
- چه فایدهای دارد؟ فروغ دیگر مُرده است.
ویلچرم را حرکت دادم و با حالی ویران سوی تختم رفتم. بشقاب را برداشت و با عتاب غرید:
- یعنی چی که مرده است؟! بگیر اینها را بخور تا از وقتش نگذشته.
بیآنکه رویم سوی او بچرخد نالیدم:
- من اشتیاقی برای زنده ماندن ندارم. دیگر نه راه میروم و نه دارو میخورم. از این پس مرا چون تکهگوشتی بدان که روزی از غصه دق خواهد کرد. تو با لجاجتت آخرین کورسوی امید مرا خاموش کردی.
نفسش را با حرص بیرون راند و گفت:
- فروغ کفر مرا درآوردی! آخر تک و تنها در اینجا با این حال علیل بمانی زودتر میمیری! چه کسی میخواهد به تو برسد؟ غذا و دارو بدهد؟ کمکت کند که راه بروی! با این پای علیلت کی میتوانی غذا درست کنی و مایحتاج زندگیت را بخری.
اشکهایم پشت هم چکه کردند و گفتم:
- دیگر از توضیح دادن خسته شدهام. هر طور که تو میگویی بشود اما اگر عمرم زیر سالی دوام نیافت خودت را سرزنش نکن!
پفی کرد و سویم آمد و با لحنی نرم گفت:
- الهی من به قربانت شوم، خودت هم بودی دلت رضایت نمیداد پاره تنت را به احمد و بهجت بسپاری! آخر آنها هر چه باشند غریبه هستند. تو را به خدا مرا اذیت نکن! من تو را به دست آنها نمیسپارم.