- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
زهرخندی به لبم نشست، نالیدم:
- چه کنم فروزان؟ تو بودی چه میکردی؟ حاضر بودی سرنوشت مادرمان را تکرار کنی؟ چارهای برایمان نمانده بود. خواستم بروم و همه از دست من راحت شوند آن هم که نشد.
با آستینش صورتش را پاک کرد و گفت:
- پدر چطور پیدایت کرد؟ از کجا فهمیده بود؟
- نمیدانم! به گمانم حین فرار کردن مرا دیده و تعقیبم کرده بود.
سری با تاسف تکان داد و گفت:
- چرا صبر نکردی فروغ! خودت را بیچاره کردی. حالا پدرت را سر دنده لج انداختی.
بغضش شکفت و آرام گریست، چشمان بیرمقم را فروبستم. آنقدر حالم خراب بود که نمیخواستم به اتفاقات بعد از آن بیاندیشم. تب و لرز داشتم. گاهی از شدت گرما دانههای درشت عرق روی پیشانیم مینشست گاهی از شدت سرما بدنم را رعشه میگرفت. روی زمین مچاله شدم و سایهی خواب روی تن بیجانم نشست. هیچ نمیدانم چقدر در اغماء بودم که کسی بدنم را تکان داد و با صدای فروزان چشم گشودم:
- فروغ... فروغ!
نالهای از پشت لبهای بستهام بیرون جست. از زیر شکاف پلکهایم تصویر محو او را میدیدم که پشتش دریایی از نور بود.
دوباره تکانم داد و گفت:
- بیدارشو فروغ! بیدارشو به اتاقت برویم تا از این بدتر نشدی.
حرف فروزان اندکی مبهم بود و به حتم من در تبی از آمیخته به هذیان میسوختم. او دوباره محکم تکانم داد و گفت:
- بلندشو.
سپس ادامه داد:
- بهجت! میشود بیای او را بلند کنیم حالش خوش نیست.
چشم بر هم زدم. آنقدر بدنم بیجان بود که توان تکان خوردن نداشتم گویی تنم به زمین چسبیده بود. طولی نکشید که زیربغلم را گرفتند و به زور مرا از روی زمین جدا کردند. بیجان و بیرمق نشستم و نالیدم:
- مرا به حال خودم بگذارید، حالم خوش نیست.
صدای گرفته و بضآلود فروزان آمد که گفت:
- بلندشو فروغ به اتاقت برویم. به بابا خبردادم حالت خوش نیست، از خر شیطان پایین آمده است زودباش تا پشیمان نشده.
به زور با کمک آنها سرپا ایستادم اما گویی از تمام بدنم وزنههای سنگین آویزان بود. آنها به زور مرا به جلو بردند. بهجت نالید:
- آخر دیگر بلا نمانده به سر خودتان نیاورید. فروغخانم از شما بعید است شما که دختر عاقلی بودید. چه به روزتان آمده است؟ از آن زمان که با ارسلانخان نامزد کرده بودید عقل و هوشتان را از دست دادید. مثل مجنونهای افسار گسیخته رفتار میکنید. به خدا که شما را سحر و جادو کردند.
فروزان نالید:
- سحر و جادو کجا بود؟ عشق عقل و هوشش را جویده. خواهر بدبخت من مجنون یک عشق بیسرانجام شده که آخر هم میترسم جانش را در این راه فدا کند.
بهجت غرید:
- من میدانم مادر ارسلانخان در کار سحر و جادو بود. مگر ندیدید چطور سرهنگ مثل برده مطیع و فرمانبردارش بود. از آن زمان که فروغخانم دست رد بر سی*ن*ه ارسلان زد حال و روزش خوش نشد. یا پدرتان بهانه میگرفت و در خانه جنگ و جدال و دعوا را میانداخت یا فروغ خانم کز میکرد گوشهی اتاقش و بیدلیل اشک میریخت.
- چه کنم فروزان؟ تو بودی چه میکردی؟ حاضر بودی سرنوشت مادرمان را تکرار کنی؟ چارهای برایمان نمانده بود. خواستم بروم و همه از دست من راحت شوند آن هم که نشد.
با آستینش صورتش را پاک کرد و گفت:
- پدر چطور پیدایت کرد؟ از کجا فهمیده بود؟
- نمیدانم! به گمانم حین فرار کردن مرا دیده و تعقیبم کرده بود.
سری با تاسف تکان داد و گفت:
- چرا صبر نکردی فروغ! خودت را بیچاره کردی. حالا پدرت را سر دنده لج انداختی.
بغضش شکفت و آرام گریست، چشمان بیرمقم را فروبستم. آنقدر حالم خراب بود که نمیخواستم به اتفاقات بعد از آن بیاندیشم. تب و لرز داشتم. گاهی از شدت گرما دانههای درشت عرق روی پیشانیم مینشست گاهی از شدت سرما بدنم را رعشه میگرفت. روی زمین مچاله شدم و سایهی خواب روی تن بیجانم نشست. هیچ نمیدانم چقدر در اغماء بودم که کسی بدنم را تکان داد و با صدای فروزان چشم گشودم:
- فروغ... فروغ!
نالهای از پشت لبهای بستهام بیرون جست. از زیر شکاف پلکهایم تصویر محو او را میدیدم که پشتش دریایی از نور بود.
دوباره تکانم داد و گفت:
- بیدارشو فروغ! بیدارشو به اتاقت برویم تا از این بدتر نشدی.
حرف فروزان اندکی مبهم بود و به حتم من در تبی از آمیخته به هذیان میسوختم. او دوباره محکم تکانم داد و گفت:
- بلندشو.
سپس ادامه داد:
- بهجت! میشود بیای او را بلند کنیم حالش خوش نیست.
چشم بر هم زدم. آنقدر بدنم بیجان بود که توان تکان خوردن نداشتم گویی تنم به زمین چسبیده بود. طولی نکشید که زیربغلم را گرفتند و به زور مرا از روی زمین جدا کردند. بیجان و بیرمق نشستم و نالیدم:
- مرا به حال خودم بگذارید، حالم خوش نیست.
صدای گرفته و بضآلود فروزان آمد که گفت:
- بلندشو فروغ به اتاقت برویم. به بابا خبردادم حالت خوش نیست، از خر شیطان پایین آمده است زودباش تا پشیمان نشده.
به زور با کمک آنها سرپا ایستادم اما گویی از تمام بدنم وزنههای سنگین آویزان بود. آنها به زور مرا به جلو بردند. بهجت نالید:
- آخر دیگر بلا نمانده به سر خودتان نیاورید. فروغخانم از شما بعید است شما که دختر عاقلی بودید. چه به روزتان آمده است؟ از آن زمان که با ارسلانخان نامزد کرده بودید عقل و هوشتان را از دست دادید. مثل مجنونهای افسار گسیخته رفتار میکنید. به خدا که شما را سحر و جادو کردند.
فروزان نالید:
- سحر و جادو کجا بود؟ عشق عقل و هوشش را جویده. خواهر بدبخت من مجنون یک عشق بیسرانجام شده که آخر هم میترسم جانش را در این راه فدا کند.
بهجت غرید:
- من میدانم مادر ارسلانخان در کار سحر و جادو بود. مگر ندیدید چطور سرهنگ مثل برده مطیع و فرمانبردارش بود. از آن زمان که فروغخانم دست رد بر سی*ن*ه ارسلان زد حال و روزش خوش نشد. یا پدرتان بهانه میگرفت و در خانه جنگ و جدال و دعوا را میانداخت یا فروغ خانم کز میکرد گوشهی اتاقش و بیدلیل اشک میریخت.