جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,787 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
از تصمیمم به صرافت افتادم. نکند که ساکنین خواب‌زده را آشفته کنم و مرا به خاطر کابوسی که دیده بودم به سخره بگیرند. مثل همیشه جز گریه سلاحی برای تخلیه آن همه اضطراب و نگرانیم نداشتم. پشت هم اشک‌هایم راه گرفتند، تنها و بی‌ک.س در کوچه باغ فرحزاد آواره بودم و پی‌درپی اشک‌هایم را با گوشه ژاکت کاموایی‌ام می‌زدودم. نمی‌دانم چقدر گذشت که در عاقبت روی پاشنه پا چرخید. سراسیمه سوی در باغ دویدم. از دور جثه‌ی عمورضا را دیدم که داشت دو لنگه در را باز می‌کرد که به یکباره نگاهش روی صورت از گریه سرخ شده من خشک شد. با چشمان گرد و بهت‌زده زیرلب گفت:
-‌ فروغ!
بغضم را قورت دادم و فقط به کبودی کنار لبش زل زدم. انگار بعد از ده‌ روز جای کتک‌کاری‌ها به قوت خویش باقی بود. هردو فقط یکدیگر را نگاه می‌کردیم. با تحیر پیش آمد و با چهره‌ای پر از نگرانی گفت:
-‌ فروغ؟ چه اتفاقی افتاده است؟
هنوز لبم از هم باز نشده بود که بغضم ترکید و های‌های با صدای بلند چون بچه‌ی پنج شش ساله‌ای گریستم. او هم بیش از پیش دست و پایش را گم کرده بود و مدام مضطرب و نگران تلاش می‌کرد مرا به حرف دربیاورد و علت حضور نا به‌ هنگام مرا با آن حال آشفته دریابد.
با لحن نصیحت‌گرانه و پدرانه‌ای گفت:
-‌ آخر فروغ‌جان! چه شده؟ چرا حرف نمی‌زنی دخترم! نصفه جان شدم.
در همان لحظه با صدای حمید گویی جان به وجودم بازگشت. او با تعجب و سراسیمه از خودرو آبی‌روشنش پیاده شد و گفت:
-‌ فروغ؟! بابا! اینجا چه خبر است؟
عمورضا سرگشته گفت:
-‌ والله که من هم نمی‌دانم. در را که باز کردم دیدم این دختر چون طفل معصومی جلویم ایستاده و اشک می‌ریزد.
حمید نزدیکم شد و نگران درحالی که دست و دلش به لرز آمده بود مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ فروغ! اینجا چه می‌کنی؟ چه شده؟ بلایی بر سر کسی آمده؟
به زور از پشت گریه‌هایی که دیگر بند نمی‌آمد گفتم:
-‌ نه! آخر...هِق...ده روز است...هِق... خبری...هِق... از تو نیست!
هردو مسخ و مبهوت به صورتم زل زده بودند و چون مجسمه خشکیده‌ای مرا می‌نگریستند. اول از همه پدرش به خود آمد و نگاه غیظ‌آلودش را به حمید دوخت و گفت:
-‌ لااله‌الاالله!
پفی کرد و کلافه دستی به صورتش کشید و با لحن نرمی به من گفت:
-‌ فروغ‌جان... بیا بابا... بیا داخل! بیا ببینم چه خبر شده است باز!
حمید به زور خنده‌اش را پشت لبش حبس کرد و گونه‌هایش گل انداختند و بعد با سرزنش چشم گِرد کرد و گفت:
-‌ عجب کارهایی می‌کنی فروغ! آبرویمان را بردی!
سپس با اشاره دستش گفت:
-‌ بیا برویم آبی به صورتت بزن تا بیش از این آبرویمان را نبردی.
هق‌هق‌کنان پشت سر عمورضا به راه افتادم. حمید هم پشت سرم آمد و سوی ماشینش رفت و درش را قفل کرد. از باغ فرحزاد گذشتیم. پیوسته صحنه‌های کابوسم جلوی چشمانم مجسم می‌شد و قلبم را تکان می‌داد. حمید دور از چشم پدرش آهسته دستم را فشرد و با نگاهی شیفته به چشمان ترم زل زد. تا به کلاه‌فرنگی برسیم اندکی حالم بهتر شده بود.
عمورضا پنج‌دری را باز کرد و تعارف کرد داخل شوم. با اکراه داخل شدم. نور صبحگاهی از شیشه‌های رنگی به روی فرش‌های اناری دستبافت در سالن پنج‌دری می‌تابید و فضا را شکوهمند کرده بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
روی یکی از مبل‌ها خودم را جمع و جور کردم. عمورضا روی مبل مقابلم لم داد و پا روی پا انداخت و به من زل زد و به نرمی گفت:
-‌ بگو ببینم باباجان! این حمید پدرسوخته باز چه کرده است؟!
حمید از حرف پدرش قهقهه‌ای سر داد و گفت:
-‌ ای بابا! بدبختی نیست!
عمورضا به او توپید:
-‌ آخر دختر مردم که بی‌خود سپیده صبح نزده با این حال و وضع اینجا نمی‌آید. حتماً کاری کردی که این‌طور مثل ابر بهار اشک می‌ریزد.
حمید میان خنده صورتش را حق به جانب سوی من برگرداند و گفت:
-‌ بیا فروغ! حالا درستش کن! کاسه کوزه‌هایت سر من بیچاره شکست.
عمورضا با تحکم غرید:
-‌ دِ..هه! ساکت ببینم. عوض این‌که آب بشود و زیر زمین برود با بی‌چشم و رویی هِرهِر جلوی من می‌خندد!
حمید بی‌توجه به عتاب پدرش خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ عجب گرفتاری شدیم به خدا!
سرم را تا نوک انگشتان پایم خم کرده بودم، قطعاً اگر می‌دانستند به خاطر یک کابوس شبانه سر از اینجا درآورده‌ام مسخره عام و خاص می‌شدم و کفر عمورضا را در می‌آوردم. عمورضا دوباره به نرمی گفت:
-‌ چه شد دخترم؟! این شیرپاک خورده چه کار با تو کرده؟! بگو! نترس!
سر بلند کردم و به نگاه شیطنت‌بار حمید چشم دوختم، جلوی چشمانم کابوس صبح جان گرفت و حرف آخرش که آن روز گفت بر سرم مشت کوفت:《بالاخره قرار بود روزی برسد که تو مجبور شوی بین من و پدرت یکی را انتخاب کنی فروغ! در این راه فقط یک نفر زنده می‌ماند! یا پدرت مرا می‌کشد یا من او را می‌کشم!》
لرزی بر جانم نشست و دل به دریا زدم و دلگیر نالیدم:
-‌ کارهایی کرده است که مرا هر روز آشفته و نگران می‌کند. هر شبم کابوس... .
بغضم از نو ترکید. عمورضا نگاه خیره و اخم‌آلودش را به حمید دوخت. حمید پفی کرد و کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
-‌ فروغ بس است! تمامش کن!
عمورضا غرشی کرد:
-‌ چی را تمام کند؟! باز چه آتشی داری می‌سوزانی!
حمید با چهره‌ی جدی و مصمم گفت:
-‌ چه آتشی پدرم؟! دختر نازپرورده فرخنده‌خانم است دیگر! سر این‌که ده روزی از او دلخور بودم و به دیدارش نرفتم این‌طوری حاشا به پا کرده است.
سوختم و آتش گرفتم. از جا مثل فنر بلند شدم و گفتم:
-‌ فقط همین است؟ دلخوری مرا فقط در همین دیدی؟
حق به جانب با تندی غرید:
-‌ دیگر می‌خواهی چه باشد؟
عمورضا ایستاد و خطاب به من گفت:
-‌ فروغ درست حرف بزن تا ببینم چه خبر است.
حمید با لحن تلخی گفت:
-‌ هیچ‌چیز! چه می‌خواهی باشد؟! بهانه‌های الکی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
از حرفش آتش گرفتم و گفتم:
-‌ راست می‌گویی! بهانه الکی است. تو جای من نیستی که بدانی در آن چهاردیواری چه روزگاری را می‌گذرانم. هر شبم را با کابوس دست و پنجه نرم می‌کنم. از اینکه روزی کارت به زندان قصر برسد، از این‌که دستت برای پدرم رو شود.
حمید با صدایی رسا غرید:
-‌ فروغ گفتم تمامش کن!
عمورضا با چهره‌ای عبوس فریاد زد:
-‌ حمید باز داری چه کار می‌کنی؟
او کلافه و مضطرب چند قدم به چپ و راست رفت و غرید:
-‌ هیچ‌کاری! حرف‌هایش را باور کردید؟
از حرفش سوختم و اختیار از کف دادم و گفتم:
-‌ آن تشکیلات انقلابیت هیچ کاری نیست؟! خودت می‌دانی که اگر این خبر به گوش بابای من برسد تو را بیچاره می‌کند.
سکوت سنگینی حکم‌فرما شد. حمید خصمانه لب به هم فشرد و نگاه تیزش را به من دوخت. عمورضا مات و مبهوت فقط به او زل زد. مصمم و با لجاجت به او زل زدم و ادامه دادم:
-‌ بابای من به دنبال بهانه‌ای است تا او را به چنگ بیاورد! آن‌وقت شازده شما رهبری یک تشکیلات انقلابی را دارد و زیرزمینی با چندتن از انقلابیون مشغول فعالیت علیه حکومت هستند.
عمورضا که گویی از همه‌جا بی‌خبر بود فقط به چهره‌ی حمید زل زده بود تا راست و دروغ حرف‌هایم را از حالت چهره‌ی حمید بخواند. حمید نفسش را بیرون داد و قبل از این‌که لب باز کند پدرش ناباورانه گفت:
-‌ حمید! هیچ می‌دانی داری چه بلایی بر سرمان می‌آوری؟
حق به جانب به حمید نگریستم. او به تندی مرا نگاه کرد و در جواب پدرش گفت:
-‌ کل مردم این کشور مخالف حکومت شاه هستند و من هم یکی از آن‌ها هستم. خود شما هم مخالف این مملکت‌داری و سیاستش هستید.
پدرش خشمگین غرید:
-‌ کل این مردم مخالف هستند اما تو یک مبارز هستی! می‌دانی اگر دست ساواک به تو برسد چه بلایی بر سرت می‌آورد؟
او با صدایی رسا پاسخ داد:
-‌ هیچ‌چیز نمی‌شود! من خودم سیاست خودم را دارم.
سپس با خشم نگاهم کرد و با لحن گزنده‌ای غرید:
-‌ من یک مبارز انقلابی هستم به مذاق هرکسی خوش نمی‌آید، راه باز و جاده هم دراز است. برود یک گوشه بنشیند و بگذارد ما راهمان را هموار کنیم.
او این را گفت و بی‌توجه به عمورضا که او را با عصبانیت صدا می‌کرد، پنج‌دری را ترک گفت و از کلاه‌فرنگی بیرون رفت. از حرف تند و تلخش قلبم گرفت. مثل همیشه چانه‌ام از بغض لرزید. عمورضا کلافه تا درِ پنج‌دری رفت و صدایش زد اما او با لجاجت ما را ترک گفت. چشمانم را باز اشک پوشاند، با چشمانی که اشک تا نیمه بالا آمده بود عمورضا را نگریستم که با خشم او را صدا می‌زد. او چهره برگرداند و چهره بغض‌آلود مرا نگریست. کلافه و با تاثر سر تکان داد و به من زل زد. به زور بغضم را چون تکه سنگی سخت فرو خوردم. عمورضا جلوتر آمد، به صدای لرزانی آهسته گفتم:
-‌ خودتان می‌دانید که پدرم چقدر بی‌رحم است. من در این یک ماه به اندازه چندسال پیر شدم. مرا مدتها در اتاقم زندانی کرد و من به امید این‌که روزهای خوش برسد وانمود کردم که از شما دست کشیده‌ام فقط برای این‌که آسیبی به شما نرسد. او انقدر از شما کینه دارد که هیچ یک از ما توانایی مقابله به آن را نداریم. با شناختی که از او دارم می‌دانم که تا حالا هم دست روی دست نگذاشته و قطعاً با پرونده‌ای که حمید در کمیته ضدخرابکاری دارد دنبال راه و چاره‌ای علیه او می‌گردد. حمید هم دارد بهانه به دست پدرم می‌دهد. پدرم هم از انقلابیون بیزار است و اگر بداند... اگر بداند... آن‌وقت... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بغضم ترکید، عمورضا آه بلندی کشید و چشم فرو بست. صدای‌های گریه‌های خفیفم در پنج‌دری انعکاس داد. عمورضا به من زل زد و گفت:
-‌ خودم او را مجاب می‌کنم که دست از این کارهایش بردارد.
لب فشردم و سر به زیر انداختم. به نرمی گفت:
-‌ او پسر کله‌شقی است به خدا که مرا پیر کرده! بودن او در احزاب سیاسی به صلاح نیست. بهتر بود که آن شب از تهران می‌گریختید و به جای امنی می‌رفتید این‌طوری برای هردویتان بهتر بود تا بمانید و منتظر باشید که روزگار روی خوش نشانتان دهد.
سر بلند کردم و نگاه ترم را به او دوختم و گفتم:
-‌ خودتان از دست پدرم آوارگی کشیده‌اید و بهتر می‌دانید که پدرم چقدر نفوذ و قدرت دارد. هرجای دنیا هم بودیم ما را پیدا می‌کرد و تقاص این بی‌آبرویی را از هر دوی ما می‌گرفت.
او سری با کلافگی جنباند و گفت:
-‌ نمی‌دانم.
آهی کشیدم که به نرمی گفت:
-‌ خودم درستش می‌کنم بهتر است تا از نبود تو در عمارت مطلع نشده‌اند برگردی. نگران او هم نباش.
سری تکان دادم. آهسته قدمی به جلو راندم که صدایم زد:
-‌ فروغ!
سر چرخاندم که گفت:
-‌ از این‌که مسئله را با من درمیان گذاشتی، ممنونم!
سری تکان دادم و آهسته گفتم:
-‌ مرا ببخشید عمورضا! عشق ما صدمه بزرگی به زندگی شما زد. به خاطر حتک حرمت پدرم به شما از صمیم قلب روسیاهم.
او خونسرد گفت:
-‌ آن مسئله ارتباطی به پدر تو نداشت. من خواستم میانجیگری یک دعوا را بکنم اما به خاطر ثواب کباب شدم.
می‌دانستم به خاطر دل من این حرف را می‌زند. پدر بی‌رحمم غرور این مرد بیچاره را هزاران بار خرد کرده بود و به قول حمید، او هربار به صلاح این و آن حرفی نمی‌زد و از حقش کوتاه می‌آمد. همین بیشتر از قبل مرا روسیاه و خجالت‌زده می‌کرد.
با نوایی که از ته چاه می‌آمد به زور خداحافظی کردم و راه رفتن را در پیش گرفتم درحالی که در دلم آشوب بود. حرف عمورضا قلبم را تکان داد. شاید تنها راه جدا کردن او از تشکیلات و انقلاب همین بود. هر دو باید از این شهر برویم. از باغ گذشتم تمام راه به آن فکر می‌کردم وقتی به عمارت رسیدم، پشت عمارت شلوغ و پرهیاهو بود. مانده بودم چطور میان این جمعیت خودم را به اتاقم برسانم. ناچار به سوی در عمارت به راه افتادم از پشت دیوار سرکی انداختم تا ببینم پدر گماشته‌ای برای خبرچینی نگذاشته باشد که خدا را شکر کسی در آن حوالی نبود. دوباره خودم را به پشت اتاق فروزان رساندم و به پنجره‌ی اتاقش سنگ‌ریزه پرت کردم. چندین سنگ ریزه‌ها به خطا رفت تا بالاخره یکی از آن‌ها به هدف خورد. طولی نکشید که چهره‌ی متعجب فروزان پشت پنجره ایستاد و سرکی به بیرون کشید و تا مرا دید وحشت‌زده خشکش زد. سراسیمه پنجره را گشود و آشفته گفت:
-‌ خاک بر سرم! فروغ بیرون چه می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
معطل نکردم و گفتم:
-‌ بابا خانه است؟
-‌ نه اما اگر تو را ببیند... .
به میان حرفش پریدم و گفتم:
-‌ فروزان بدون این‌که بهجت بفهمد بیا و در حیاط را باز کن تا من داخل شوم.
سرزنشگرانه لب به هم فشرد و از پشت پنجره محو شد. عمارت را دور زدم و دزدانه خودم را به در رساندم. پشت درخت چنار کمین کردم تا فروزان بیاید. همین‌که در باز شد چون قرقی گریختم و خودم را به حیاط پرت کردم و در را بستم. فروزان هم طلبکار غرید:
-‌ زده به سرت؟ چرا انقدر آشوب به پا می‌کنی؟ فروغ تو می‌خواهی ما را بکشی؟
بی‌توجه به غرولندهایش گفتم:
-‌ یک لحظه باید به بیرون می‌رفتم.
او کفری شد و گفت:
-‌ همان یک لحظه را اگر پدر می‌دید تو را می‌کشت.
بی‌حوصله گفتم:
-‌ خیلی خب! دیگر تکرار نمی‌شود.
هردو سوی عمارت رفتیم. بهجت با دیدنم گفت:
-‌ سلام فروغ‌خانم. کجا بودید؟ صبحانه‌تان را چون پایین نیامدید به اتاق آوردم اما درش قفل بود.
فروزان چشم غره‌ای به من رفت، خونسرد گفتم:
-‌ در حیاط داشتم کمی قدم می‌زدم. ممنون الان به اتاقم می‌روم.
سپس به اتاقم برگشتم. دستگیره در را فشردم یادم آمد در از پشت قفل است. دلم می‌خواست سرم را به دیوار می‌کوبیدم. فروزان از پشت من آمد و بِربِر مرا نگریست. نیشخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ باید از پشت عمارت به اتاقم برگردم چاره‌ای نیست!
چهره‌اش تماشایی بود و نزدیک بود پس بیافتد. هرطور شده به زور متقاعدش کردم مرا از پشت پنجره اتاقش فراری دهد. آنقدر عجز و لابه کردم تا راضی شد. تا زمانی که پایم به پشت عمارت برسد هزار بار به سر و صورتش زد و غرولند کرد. این‌بار بی‌توجه به نگاه‌ها و پوزخندهای عابران پیاده و گاهی سوت بلبلی ماشاءالله گفتن‌های طعنه‌آلود بعضی مردهای علاف، خودم را به تراس اتاقم رساندم.
سینی صبحانه را از جلوی در برداشتم و در اتاقم را باز کردم و فروزان را دیدم که چون پلنگ خشمگینی پشت در اتاقم کمین کرده بود. از حالت صورتش، خنده‌ای که مدت‌ها بود از روی لبم پر کشیده بود بر لبم نشست که آخرش هم به خنده‌ی او انجامید. وارد اتاقم شد و در را بست و گفت:
-‌ اِی بلا نگرفته! معلوم است که مدت‌ها این کارت بوده و پدر را در زندانی کردنت خوب شکست دادی! مرا باش که هر روز غصه‌ی اسارتت را می‌خوردم اما انگار به تو خوش می‌گذشته!
خنده‌ای به لب راندم و سینی صبحانه را روی پایم گذاشتم لقمه‌ای پر و پیمانی برایش گرفتم و گفتم:
-‌ بالاخره فروغ هم آدم است یک وقت‌هایی شیطان گولش می‌زند.
لقمه را از من گرفت و گفت:
-‌ تو خود شیطان هستی. خوب است مچت را نگرفته‌اند! هیچ نمی‌ترسیدی یکی از همین آدم‌های پشت عمارت پدر را بشناسد و پته‌ات را روی آب بریزد.
-‌ همیشه وقتی پشت عمارت خلوت بود و پرنده در آن پر نمی‌زد می‌رفتم.
-‌ این را حتماً از آن شیطان بزرگ یاد گرفتی.
خندیدم و گفتم:
-‌ بالاخره او هم تاثیر بسزایی داشت.
کنارم نشست و گفت:
-‌ فروغ تو را به جان خواهرت دیگر از این غلط‌ها نکن. مُردم از بس در این خانه استرسِ دعوا را کشیدم. می‌خواهی مرا بکشی.
سرسری برای اطمینان خاطر او گفتم:
-‌ باشد دیگر تکرار نمی‌شود.
او از من قول گرفت و من هم کمی به دروغ او را آرام کردم. او که رفت باز در آشوب خیالم گم شدم و مانده بودم چه باید بکنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
پائیز دوباره از راه رسید. بعد از اتفاقات تلخ هفدهم شهریور ماه، زلزله بزرگی که در شهر طبس اتفاق افتاده بود که بار دیگر قلب مردم ایران را داغدار کرد. این اتفاق باعث شد مردم همدلی خود را نشان دهند و اندکی از آتش اعتراضات خاموش شود که دیری نپایید در اثر فوت فرزند آیت‌اله گلپایگانی بار دیگر اتفاقات سیاسی جنب و جوش دیگری به خود گرفت و شهرهای ایران دوباره در تب و تاب اعتراضات جسته و گریخته علیه حکومت پهلوی به حرکت افتاد که به دنبال آن، با محاصره آیت‌اله خمینی در نجف اشرف زمزمه‌ها حاکی از آن بود که امام قصد هجرت به فرانسه را دارد.
چند روزی از آن روز گذشته بود و من همچنان چون مرغ بال و پر بسته و اسیری بی‌آن‌که گذر زمان را حس کنم در درد و رنج‌های خود دست و پا می‌زدم. اوضاع خانه کم و بیش آرام شده بود، گویی که خیال پدرم هم در این مدت کمی راحت شده بود و گمان می‌کرد ترس از او باعث شده من قدم به عقب نهم و به صرافت از این عشق بیافتم و خیال حمید را از سر بیرون کنم. من نیز تمام تلاشم بر این بود که به همان حصر خانگیش گردن نهم و در سکوت خیال خود بسوزم و خاکستر شوم.
عصر از لابه‌لای درختان رنگارنگ پائیزی می‌گذشتم. از دور کرم و پدرم را دیدم که با هم در حیاط مشغول صحبت بودند. کرم مشغول شمردن چیزی در دستش بود. آن را بوسید و در جیبش گذاشت و با تواضع مقابل پدرم خم شد و رفت. هیچ مردی به اندازه او پول‌دوست ندیده بودم. برای پول هرکاری از دستش برمی‌آمد، می‌کرد. نگاهم روی پدرم افتاد که با چهره‌ای مصمم و چون سروی قد کشیده راه برگشت به خانه را پیش گرفت. باد ملایمی موهای را آشفته کرد و در اطرافم پریشان ساخت. دستی به موهای آشفته‌ام کشیدم و در سکوتم باز به ناکجاآباد پرواز کردم. گشت و گشت تا عاقبت در فکر امیرحسین پیچ خورد. اتفاقات اخیر آنقدر تند و نفس‌گیر گذشتند که مرا از دیدن او محروم ساخت. حتی نتوانستم او را در مدرسه ثبت‌نام کنم و مجبور شدم از حمید بخواهم که او را در مدرسه‌‌ای در شهر ثبت نام کند. آهی از ته دل کشیدم و تصمیم گرفتم با نامه‌ای از حال او جویا شوم اما در این چند وقت نه از حمید خبری بود که از او بخواهم از امیرحسین خبری بیاورد نه راه برای رفتن من و دیدنش باز بود. محل زندگی او آنقدر دور بود که به ریسکش نمی‌ارزید. ناچار دست به دامان کرم شدم و نامه‌ای را برای امیرحسین نوشتم و او را روانه همان مدرسه‌ای کردم که امیرحسین در آن درس می‌خواند. دست در جیب شلوارم فرو بردم و نامه‌ی امیرحسین را بیرون کشیدم، تای آن را باز کردم. باد بازیگوشی گوشه‌های نامه را خم می‌کرد. نگاهم به دست‌نوشته کودکانه‌اش افتاد که مملو از گلایه‌های فراوان، برایم فرستاده بود با این‌که هزاران بار آن را خوانده بودم باز هم دلم هوای خواندن آن را کرده بود:
《 سلام آبجی. خوب هستی؟ می‌دانی چقدر دلم برایت تنگ شده است. گاهی وقت‌ها شب‌ها خواب تو را می‌دیدم. انگار از زمانی که مرا به خاله‌ام سپردی مرا فراموش کردی و کمتر به دیدنم می‌آیی. اگر خانه‌ی شما را بلد بودم خودم به دیدنت می‌آمدم. از حال خودم و درس و مشق‌هایم پرسیده بودی. مدرسه جای خوبی است. خوش می‌گذرد. دوتا دوست پیدا کردم که کنار من سر میز می‌نشینند. یکی از آن‌ها پسر یک نانوا هست و دیگری هم پدرش کاسب است. همیشه بعد از تعطیلی مدرسه از کنار مغازه پدرش می‌گذریم و پدرش گاهی با آبنبات قیچی‌هایی که در جیبش دارد به ما ابراز محبت می‌کند. مدرسه هم خوب است. آقای مدیر و آقای معلم هم آدم‌های بسیار خوبی هستند. اما گاهی وسط درس حواسم پرت می‌شود و یاد تو می‌افتم. دیروز داشتم از پنجره کلاس حیاط را نگاه می‌کردم و آرزو می‌کردم که ای کاش همین الان تو به مدرسه می‌آمدی. راستی از حال پیشانی سفید پرسیده بودی. آبجی خبر بدی برایت دارم. یک هفته پیش هنگام چرا، پیشانی‌سفید گویی از علف‌های سمی خورده بود و سخت مریض شده بود. عموجعفر می‌گفت او به زودی می‌میرد و باید حلالش کنیم؛ اما آنقدر گریه کردم و التماس کردم که عموجعفر این کار را نکرد و دو روز بعدش پیشانی‌سفید مرد. از مرگ او بسیار ناراحت بودم. برای همین آرزو می‌کنم روزی دکتر شوم و همه‌ی آدم‌ها و حیوانات را نجات دهم. روزی که نگذارم هیچ مریضی در این دنیا با درد بی‌علاج بمیرد. یک آرزوی دیگر هم دارم و آن این است که هرچه زودتر تو را ببینم.》
انتهایش برایم چند شکلک قلب و ستاره کشیده بود و در برگه دوم هم با نقاشی از یک خانه و کوه و خورشید کشیده و تصویرگری کودکانه، من و خودش را دست در دست هم کشیده بود. لبخند تلخی روی لبم نشست. چشمان ترم روی تصویر نقاشی شده خودم و او نشست که دست در دست هم صورتک‌های نقاشیمان لبخند می‌زدند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
نامه را به لبم نزدیک کردم و از سر دلتنگی بی‌حدی که قلبم را می‌فشرد بوسیدم و دوباره به سی*ن*ه چسباندم. آه جانسوزی از سی*ن*ه بیرون راندم. هوا داشت تاریک می‌شود و سوز باد بیشتر از قبل شده بود. نامه را تاک کردم و در جیب شلوارم گذاشتم و سلانه‌سلانه با فکر امیرحسین به داخل خانه بازگشتم. داخل که شدم پدرم را روی صندلی‌اش لمیده دیدم که خیره به تلویزیون سیاه و سفید مشغول تماشا بود. بی‌هیچ حرفی عزم رفتن به اتاقم را کردم. به اتاقم که رسیدم بهجت را داخل دیدم. با تعجب وارد شدم و گفتم:
-‌ بهجت؟!
بهجت سر برگرداند و گیره جالباسی که پیراهن سبزی به آن آویزان بود را روی تختم گذاشت. با تعجب نگاه با لباس کردم و گفتم:
-‌ این مال کیست؟
بهجت متواضع مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ مال شما است فروغ خانم. آقا برایتان خریده.
از حرفش چشمانم گرد شدند و با تعجب گفتم:
-‌ برای من؟ چرا؟
-‌ به گمانم به زودی قرار است مهمان داشته باشید.
گویی آب یخی بر سرم ریختند. هاج و واج به بهجت نگاه کردم. آب دهانم را به زور قورت دادم و نگاهم را به لباس دوختم و گفتم:
-‌ پدر مهمانی ترتیب داده؟
-‌ نه خانم من هم فقط می‌دانم که قرار است مهمان مهمی به خانه بیایند.
لرزی بر جانم نشست. بهجت با عذرخواهی از کنارم گذشت. معطل نکردم و به اتاق فروزان رفتم. صدای گرامافونش از پشت در به گوش می‌رسید. در را سراسیمه گشودم او با دیدنم، سوزن گرامافون را از دیسک جدا کرد و آهنگ قطع شد. متعجب به من نگریست لب باز کردم و گفتم:
-‌ خبر داری مهمان پدر کیست؟
او گیج و منگ مرا نگریست و گفت:
-‌ مگر مهمان داریم؟ سال‌هاست در این خانه را کسی نزده جز عمه‌هایمان.
قلبم به شور افتاد، گفتم:
-‌ بهجت لباسی برایم روی تخت گذاشته و گفت بابا خریده است.
او متحیر از جا نیم‌خیز شد و به من زل زد. گویی در دلم رخت می‌شستند. دلم گواهی می‌داد این بار از چاهی که پدرم برایم کنده است خلاصی ندارم.
فروزان با رنگ و رویی برگشته سویم آمد و دستم را گرفت و مضطرب گفت:
-‌ فروغ!
چشم کلافه بستم، حتم داشتم پدر برای کندن دندان لقش این کار را کرده است.
به چارچوب در تکیه دادم و نالیدم:
-‌ می‌دانم! می‌دانم خواستگار است. خودش گفت باید به اولین خواستگارت جواب مثبت دهی.
فروزان نگران به من زل زد و گفت:
-‌ فروغ، تو توان مقابله با پدر را نداری. خودت می‌دانی که اگر بگویی نه جان عمورضا و حمید را به خطر می‌اندازی.
مرا به داخل کشید و در را بست. گویی دنیا روی شانه‌هایم سنگینی می‌کردند. آشفته و ناامید موهایم را در چنگ گرفتم و روی زمین نشستم. فروزان نگران مرا نگریست و مقابلم نشست. پشت هم باز اشک‌هایم دردم را فریاد زدند. فروزان با نرمی گفت:
-‌ گریه نکن فروغ، می‌دانم که چقدر ناراحتی اما چه کار می‌توانی بکنی؟ یادت رفته سر ارسلان با تو چه کرد؟ تا چند روز سر جایت بودی و تمام بدنت از زور کتک‌های بابا خون‌مرده شده بود.
درمانده سر روی زانوهایم گذاشتم. او گفت:
-‌ مخالفت تو اوضاع را بدتر می‌کند. اگر بگویی نمی‌خواهم بابا می‌داند به خاطر حمید این را گفتی آن‌وقت آن‌ها را رها نمی‌کند. هم خودت را شکنجه می‌کند هم آن‌ها را! پس بهتر است جبهه نگیری و اطاعت کنی. بعد از آن‌هم خدا بزرگ است. فقط باید دعا کنیم آن‌ها از تو خوششان نیاید.
صدای بهجت در سالن طنین انداخت که مرا صدا می‌زد. سراسیمه از جا برخاستم و تندتند چشمان خیسم را پاک کردم. فروزان قبل از من در را گشود و گفت:
-‌ بله بهجت! در اتاق من است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
صدای بهجت آمد: به ایشان بگویید پدرشان کارشان دارد.
فروزان سر برگرداند و با نگاه معنی‌داری به من زل زد. سپس آهسته گفت:
-‌ الان می‌آید.
چشم فرو بستم و انگشتانم کلافه روی لبم بازی می‌کرد. فروزان مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ بهتر این است مه به پدر نقطه ضعف نشان ندهی! اگر گفت قرار است خواستگار بیاید بگو چشم! بعد از آن هم خدا کریم است. این با ارسلان فرق دارد فروغ! ارسلان عاشق تو بود. این مرد هنوز تو را ندیده است.
حرفش اندکی به قلبم آرامش بخشید. راست می‌گفت. هرطور جبهه‌گیری‌ام سبب می‌شد پدرم عنان پاره کند و حمید و عمورضا را به مکافات بیاندازد. خصوصاً این‌که حمید در تشکیلات بود و پدرم اگر می‌فهمید روزگار همه‌ی ما را سیاه می‌کرد. من چاره‌ای جز سکوت و تن‌دادن مقابل خواست پدرم نداشتم. چرا که به او التماس کرده بودم که دست از این عشق می‌کشم اما ضرری به بقیه نرساند.
فروزان شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ فعلاً سکوت اختیار کن و بگذار پدر خیال کند تو دست از این عشق کشیدی.
حرفی نزدم و سرسنگین سری تکان دادم و نالیدم:
-‌ دعایم کن فروزان.
روی از او برتافتم و سوی در رفتم. با گام‌هایی که برمی‌داشتم هرلحظه آرزو می‌کردم که ای کاش جان می‌دادم و اسمم برای همیشه از روی این صفحه زندگی پاک می‌شد. با چه حالی خودم را به سالن رساندم. آرزو داشتم به جای یک قدم کیلومترها از پدرم دور می‌شدم. اما پدرم در سالن نبود. صدای سرفه‌های چرکینش از اتاقش بیرون می‌آمد. نفسم را سی*ن*ه حبس کردم و با حالی منقلب و دلی پر آشوب سوی اتاقش رفتم. انگشتان بی‌رمقم را به روی در کشیدم و در را نیمه‌باز کردم و با که گویی صدایی که از ته چاه بیرون می‌جست گفتم:
-‌ با من کار داشتید؟!.
پدرم پشت میز چوبی‌اش نشسته بود و درحال ورق زدن پرونده‌ای بود، بدون این‌که سربلند کند با صدای نخراشیده و بمی گفت:
-‌ بیا تو!
آب دهانم را به زور قورت دادم. تن و بدنم به عرق نشست و دست و پایم از ترس یخ بسته بودند. با گام‌های کشیده چند قدم داخل اتاق شدم. پدر بی‌توجه به من بلند شد و پشت به من کرد و از کتابخانه چوبیش کلاسور مشکی رنگی را به روی میز کوفت و با عتاب غرید:
-‌ جلوتر!
کف دستانم عرق کرده بودند، با قلبی متلاطم از ترس و ناامیدی با گام‌های کشیده‌ای تا نزدیک میز پدرم رفتم. او چون پلنگ خشمگین آماده حمله‌ای غرید:
-‌ گفتم جلوتر!
تا نزدیک میزش رفتم. چون چوب خشکیده صاعقه‌زده‌ای به میزش خیره شدم. جرات نداشتم به چشمانش خیره شوم. با دستش کلاسور چرمی مشکی را باز کرد و وحشیانه ورق زد و آن را به سویم هل داد و گفت:
-‌ خوب ببین!
نگاهم روی عکس حمید خیره ماند و گویی بندبند قلبم از هم گسست. حتم داشتم پدر او را اهرم فشار خواسته‌اش خواهد کرد. تنها به چهره‌ی حمید در عکس سیاه و سفید او زل زدم درحالی که حال خود را نمی‌فهمیدم. گویی که دنیا دور سرم به چرخش درآمده بود. آب‌ دهانم را قورت دادم و به آنچه که لیست کرده بودند زل زدم. صدای پدرم چون سوهان روحم را می‌خراشید:
-‌ این پسره‌ی پاپتی جرات کرده جلوی من قد علم کند اما صبر کند به وقتش از گلویش می‌گیرم و در جایی می‌اندازمش که عرب نی می‌اندازد.
نفس لرزانم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ مرا برای چه خواندید؟ گفتید این عشق را فراموش کنم من هم گردن به آن گذاشتم.
پدرم از شنیدن آن حرف برای لحظه‌ای واماند. شاید خیال می‌کرد چون مادرم به دست و پایش می‌افتم و برای نجات جان آن‌ها التماس می‌کنم و راه را برای او هموار می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
خطاب به من غرید:
-‌ پس می‌گویی که تو هیچ خیالی از او به سرت نداری.
به سختی سرم را بالا آوردم و مصمم به چشمان پدرم نگریستم و گفتم:
-‌ هنوز سر حرفی که به شما زدم هستم. گفتم که دست از او می‌کشم و با اولین خواستگاری که شما بخواهید ازدواج می‌کنم.
نگاه من و پدرم به هم خیره بود، حرف من گویی آتش خشم او را خاموش کرده بود. اما هنوز اعتمادی بر آن نداشت. گویی هنوز مجاب نشده بود. آهسته گفتم:
-‌ چه کسی قرار است به اینجا بیاید؟!
پدرم با چهره‌ای عبوس به من زل زد و گفت:
-‌ خیال نکن از نقش بازی کردن‌های تو گول می‌خورم فروغ! به ارواح خاک آقایم اگر بخواهی مثل خانواده سرهنگ با آبروی من بازی کنی روزگار خودت که هیچ روزگار این پسره‌ی یک‌لاقبا و پدرش را هم سیاه می‌کنم و به هر کسی که چشم محبت داری هم رحم نمی‌کنم. طوری تقاص کارت را پس می‌گیرم که در خیالت هم نگنجد.
بی‌هیچ حرفی از او چشم چرخاندم و گفتم:
-‌ من قول دادم که این عشق و هوای این پسر را از سرم بیرون کنم اما دوست دارم بدانید که هنوز خون منوچهر جواهری در رگ‌های من جریان دارد. می‌دانید که از شما خشم و خشونت و لجبازی را به ارث بردم. اگر می‌خواهید با تهدید و آسیب به آن‌ها مرا راضی کنید بدانید که آن روی فروغ را می‌بینید و هرگز به خواسته دلتان نمی‌رسید. من قول دادم این خانواده را کنار بگذارم و در ازای آن به شما التماس کردم کاری به آن‌ها نداشته باشید اما اگر می‌خواهید با اهرم فشار کارتان را پیش ببرید من هم به شیوه خودم به مقابله با شما برمی‌خیزم. این را بدانید من مادرم نیستم و تا نخواهم شما نمی‌توانید مرا زیر بار زور خود تسلیم کنید.
از فشار روی فک پدرم می‌توانستم حد خشمش را بفهمم. کلاف مویرگ‌های قرمزش در تخم چشم از حدقه بیرون‌زده‌اش هر لحظه بیشتر از قبل نمود می‌یافت. هیچ نمی‌دانم این جسارت را از کجا یافته بودم که این‌چنین مقابل پدرم ایستاده بودم و بلبل زبانی می‌کردم. حتی خودم هم از کار خودم وامانده بودم. با دلی که در آن گویی رخت می‌شستند و زانوانی که آشکارا می‌لرزیدند منتظر عکس‌العمل او بودم. پدرم با حرص نفسش را از بینی‌اش بیرون راند و گفت:
-‌ از همان کودکی مرغت یک پا داشت. آن زمان هم که کودک بودی حاضر بودی درد این ترکه آلبالو را بکشی اما به فرحزاد بروی و تابستانت را با آن خاله زاده‌های گدا و گرسنه‌ات بگذرانی. آن زمان که ارسلان را پس زدی هم، همین‌طور نگاه می‌کردی. این نگاه و این چشم‌های مصممت تا حدی مرا مجاب کرده است. فعلاً کاری با این پسر و پدر بزدلش ندارم. اما اگر بخواهی مرا سر دنده‌ی لج بیاوری آن‌وقت ببین چه به روزگارت می‌آورم.
در سکوتم به پدرم زل زدم، خونسرد کلاسور چرمی را بست و گفت:
-‌ برای این خانواده زخم گذشته تکرار شود کافی است. حواست باشد زیر حرفت نزنی حتی اگر او را تهدید نکنم تو دلبستگی‌های زیاد دیگری داری که به خاطرش سر خم می‌کنی. طبق قرار ما تو به اولین خواستگارت جواب مثبت می‌دهی.
بغض سهمگینی گلویم را در چنگ گرفت. گوشه‌ی لپم را گزیدم تا آن را مهار کنم. به پدرم زل زدم و گفتم:
-‌ خیالتان راحت! من خیال این عشق را مدت‌هاست به گور سپرده‌ام.
پوزخند تلخی به لب راند و گفت:
-‌ امیدوارم مثل مادرت به گور نسپارده باشی و الا زندگیت از این لحظه جهنمی‌تر خواهد شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
حرفی نزدم. با اشاره‌ی دست گفت که بروم. از جا کنده شدم. گویی در و دیوار اتاق پدرم هر لحظه به من نزدیکتر می‌شدند و هرلحظه راه نفسم بند می‌آمد. خدا می‌داند که چه حالی داشتم و در حال خراب خودم غرق شده بودم که کسی دستم را چنگ زد و مرا از آن حال نفس‌گیر بیرون کشید. فروزان پشت دیوار اتاق پدر کمین کرده مرا به دنبال خودش کشید و با احتیاط از پله‌ها بالا برد، لحظه ترکیدن بغضم همزمان با اولین قدمی که در اتاقش گذاشتم، یکی شد. پشت هم اشک‌هایم سرریز می‌کردند. فروزان سراسیمه مقابلم ایستاد و با چهره‌ای رنگ و رو رفته به من زل زد و گفت:
-‌ فروغ! خدا می‌داند که از ترس داشتم می‌مردم! آن‌طور حرف زدنت مو بر تنم راست کرد. به خدا که از جسارت تو واماندم.
اشک‌هایم خوشه خوشه می‌چکیدند و با درماندگی نالیدم:
-‌ فروزان چه خاکی بر سرم کنم. خودت می‌دانی که نمی‌توانم!
او با تاثر به صورت اشکی من زل زد و دلسوزانه مرا در آغوش کشید و گفت:
-‌ چه بگویم خواهر عزیزم اما گریه نکن. من می‌دانم درست می‌شود.
با گریه نالیدم:
-‌ دیگر کِی می‌خواهد درست شود؟! کِی!
او با دستش به آرامی پشتم را نوازش کرد و گفت:
-‌ باید به فکر چاره باشیم. می‌گردم یک رمال خوب پیدا می‌کنم می‌گویم دعایی جادویی بنویسند که این خواستگارها که می‌آیند تو را نخواهند. نگران نباش باز هم خدا بزرگ است.
بی‌محابا در آغوش فروزان اشک می‌ریختم و از ته قلب می‌سوختم. چقدر دیگر باید می‌جنگیدم؟ چقدر دیگر باید برای این عشق دست و پا می‌زدم. این تقدیر چرا رام نمی‌شد. چرا هرچه تلاش می‌کردم بیشتر از قبل می‌تاخت و مرا زیر پایش خرد و له می‌کرد.
بد از این‌که از فروزان جدا شدم به اتاقم پناه بردم و در تاریکی اتاقم کنج تختم کز کردم و مثل هرشبم سر روی زانو فشردم و در آماج تازیانه‌های خیال و این درد این عشق شکنجه شدم. در حال ویران خودم غرق بودم و عکس مادرم را در دست گرفته بودم و به چشمان دلگیر او زل زده بودم. دیگر از تقلای نجات دیگران خسته شده بودم. گویی که در امواج متلاطم دریا مرا رها کرده‌اند و هیچ دست نجاتی سویم دراز نمی‌شد. من مانده بودم و رنج بی‌حد این عشقی که داشت ذره‌ذره مرا ذوب می‌کرد. یک چشمم خون شده بود و یک چشمم اشک و از آن زمان که این عشق تلخ را برگزیدم خنده‌ و آرامش از وجودم رخت کندند. عاقبت می‌خواست یک روز به اینجا منتهی و تلاش من بیهوده شود. دیگر از جدال با همه خسته شده بودم. تا زمانی که عشق او را سفت و سخت در دستم نگه داشته بودم چون آبی می‌شد و قطره‌قطره از دستانم می‌چکید و از چنگم می‌رفت. دیگر زمان آن رسیده بود که او را بگذارم و مقابل این تقدیر شوم سرسختم سر خم کنم. انگار برای من هم راهی نبود جز همان راهی که مادرم برگزیده بود. در خیال این تصمیم، دست و پا زدم و جرحه‌جرحه در آن می‌سوختم. دل کندن از او به همین راحتی بود؟ تار و پود قلب و وجودم از عشق او عجین شده بود. تجربه‌ی بودن با ارسلان جز شکست و فضاحت چیزی را برایم به ارمغان نداشت حالا چطور دوباره آن راه طاقت‌فرسا را دوباره بپیمایم؟! این عشق یک جنون بود که مرا نابود کرد.
قطره‌قطره اشک از مژه‌هایم چکیدند و فرو افتادند.
 
بالا پایین