جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,874 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با صدای چرخش کلید در درب اتاقم ناگهان چشم گشودم. هنوز سر دردم به قوت خویش باقی بودند. گوش تیز کردم، در اتاق با لرزش ظریفی باز شد. مضطرب نیم‌خیز شدم و نگاهم از پاهای ظریف و زنانه‌ تا هیکل فروزان کشیده شد. آرنجم را به زمین تکیه دادم و اندکی نیم‌خیز شدم اما از شدت سردرد چشم به هم فشردم. صدای نگران فروزان قلبم را لرزاند:
-‌ فروغ.
از جا هراسان نیم‌خیز شدم اما دردی که در سرم تیر کشید مرا سر جایم خشکاند. او به سویم دوید و شانه‌ام را فشرد و نفس‌های گرمش در صورت گداخته‌ام چون نسیم مطبوعی خورد و گفت:
-‌ فروغ! بمیرم برایت! حالت خوب است؟ خدایا رنگ به رویت نیست.
دو دستش را که صورتم را در برگرفته بود، بی‌رمق فشردم و از زیر پلک‌هایی که از هیبت گریه کردن به زور باز می‌شد نگران نالیدم:
-‌ فروزان چه کار کردی! تا پدر نیامده برو! من خوبم.
او مضطرب سر به سوی در چرخاند و درحالی که صورتم را در میان دو دستش بود فریاد زد:
-‌ بهجت... بهجت!
تکانی به خود دادم و با حالی ویران گفتم:
-‌ فروزان تو را به خدا الان پدر می‌آید!
ناغافل مرا به سی*ن*ه فشرد و گفت:
-‌ پدر خودش کلید را به من داد. گفت در اتاقت را باز کنم و ببینم در چه حالی هستی.
صدای گام‌های کسی آمد. نبضی زیر پوست پیشانیم می‌خزید و درد مهیب سرم هر لحظه بدتر می‌شد. صدای بهجت آمد که گفت:
-‌ بله خانم.
فروزان با صدای مرتعشی درحالی که سرم را به سی*ن*ه‌اش می‌فشرد گفت:
-‌ زود دکتر را خبر کن فروغ حالش خوب نیست.
ناله‌ی بی‌رمقی کردم و گفتم:
-‌ خوبم، چیزی نیست.
فروزان مرا از خود جدا کرد و نگران به صورتم چشم دوخت و گفت:
-‌ رنگ و رویت پریده و صورتت انقدر تکیده شده که خیال کردم مرده از گور درآمده هستی!
سپس مرا در آغوشش فشرد و با ناله بغض‌آلودی گفت:
-‌ الهی برایت بمیرم. در این بیست‌روز در این چهاردیواری، تک و تنها چه کشیدی.
با انگشتانم فشار آرامی به بازویش دادم. حصار امن او دلم را به جوش و خروش درآورد و تار و پود بغض دیگری در گلویم تنیده شد. پیشانی به شانه‌اش فشردم دستم را دورش حلقه زدم او را فشردم. تنها کسی که در این دنیا عشق بی‌ریایش را نثارم می‌کرد خواهر کوچکم بود. تنها کسی که می‌توانستم به عشق خالصانه‌اش ایمان داشته باشم تنها او بود و بس! دیگر هر چیزی غیر از او دروغ محض بود.
اشک‌هایم از چشمان سوزناکم سرریز کرد و سردردم را بدتر از قبل می‌کرد. دوباره صدای هق‌هق‌های درمانده‌ام طنین انداخت. او با نگرانی مرا تسلی می‌داد مرا جدا کرد و اشک‌هایم را چون مادری مهربان می‌زدود و پیشانیم را دلسوزانه می‌بوسید و می‌گفت:
-‌ تمام شد. آرام باش! پدر دیگر خیال زندانی کردن تو را در اتاق ندارد. خودم کنارت هستم. الهی تصدقت شوم گریه نکن که دلم را آب کردی.
به زور برای این‌که او بیش از این به گریه نیافتد خودم را کنترل کردم. موهای سرم را نوازش کرد. و زیر بازویم را گرفت و با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد و با صدای خش‌دار از گریه گفت:
-‌ بلند شو فروغ‌جان. برویم روی تخت دراز بکش تا دکتر بالای سرت بیاید. بلند شو خواهرم!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به زور از جا برخاستم. کف یک دستم را به پیشانیم فشار می‌دادم و از هیبت سردردم چشم می‌فشردم. او مرا به کنار تختم برد. روی آن نشستم و با دو دستم سرم را فشردم. او آهسته مرا خواباند و گفت:
-‌ بگذار برایت آب‌قند بیاورم.
پتو را رویم مرتب کرد و با عجله رفت. سرم را به بالش فشردم و یک دستم را حائل صورتم کردم. دیری نگذشت که با صدای جیرینگ‌جیرنگ قندهایی که درون لیوان هم می‌زد، به گوشم رسید. روی تختم نشست و به نرمی صدایم زد.
دستش را زیر سرم برد و مرا نیم‌خیز کرد. لیوان را به دستم داد و به لبم نزدیک کرد. با چشمانی بسته به زور چند قلپ فرو دادم. دستم را فشرد و گفت:
-‌ چقدر ضعیف شدی! هربار هم به غذاهایت لب نمی‌زدی.
سپس آرام‌آرام اشک ریخت. دستش را فشردم و از شکاف پلک‌های ورم کرده به زور او را نگریستم و گفتم:
-‌ چیزی نیست. دیشب دلم گرفته بود و از خود بی‌خود شدم.
سپس فشار آرامی به دستش دادم. دستم را میان دو دستش گرفت و فشرد و با نگاهی تر به صورتم زل زد. لبخند بی‌جانی زدم و دستم را دور گردنش حلقه زدم و صورتش را بوسیدم و سر روی شانه‌اش گذاشتم. با صدایی که خش‌دار و گرفته بود و گلویم را می‌خراشید گفتم:
-‌ پدر را چطور به رحم آوردی!
دستم را فشرد و سرش را به سرم تکیه داد و گفت:
-‌ صبح جلوی در اتاقم آمد و کلید را پرت کرد و گفت این کلید در اتاق آن گیس بریده است. به او بگویید اگر پایش را از این عمارت یک قدم به بیرون بگذارد، دیگر رنگ شب و روز را نخواهد دید. نه تنها فروغ بلکه تو را هم با او می‌کشم.
زهرخندی روی لبم نشست زمزمه کردم:
-‌ می‌داند که من نمی‌گذارم خراشی به پای تو برسد.
-‌ همین‌که دلش به رحم آمده و در اتاق را به رویت باز کرده باید شکرگزار باشی. آن هم بالاخره درست می‌شود.
هیچ‌چیز نگفتم. او مرا خواباند و بالای سرم به تماشا نشست. دستش را فشردم و زمزمه کردم:
-‌ من خواهر بدی برایت بودم فروزان. تکیه‌گاه امن تو نبودم. آنقدر درگیر این عشق سیاه شدم... .
اشکم دوباره فروریخت و حرف در گلویم گیر کرد. او دلگیر گفت:
-‌ این چه حرفی است فروغ.
دوباره نالیدم:
-‌ آنقدر که به این عشق سیاه بها دادم همه چیز را از دست دادم. تو را ، آرامشم را... دلم را!
دوباره باریدم. او موهایم را نوازش کرد و گفت:
-‌ درست می‌شود آبجی! قول می‌دهم بابا بالاخره آرام می‌شود.
اشک‌هایم قطره‌قطره روی بالش ریخت، آتشی قلبم را در بر گرفت. به این‌که اگر قضیه با مرگ پدرم تمام شود، چطور به صورت فروزان نگاه کنم؟ اگر این اتفاق بیافتد چطور بار سنگین گناه این سکوت را روی شانه‌هایم تحمل کنم درحالی که از توطئه‌هایی که پشت سر او چیدند با خبر بودم. اگر هم لب باز می‌کردم مرگ حمید حتمی می‌شد.
سرم تیر کشید، ناله‌ای کردم که فروزان نگران گفت:
-‌ گریه نکن فروغ! من قول می‌دهم درست می‌شود.
همان لحظه بهجت تقه‌ای به در زد و گفت:
-‌ آقای دکتر آمدند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به زور به کمک فروزان سر جایم نشستم. دکتر آمد و مرا معاینه کرد و گفت:
-‌ فشارش بالا است. این قرص را بخورد و استراحت کند. چیز خاصی نیست. کمتر در معرض استرس باشد.
سپس وسایلش را جمع کرد و رفت. به زور قرص را خوردم و فروزان تا زمانی که بخوابم کنار تختم نشسته بود و دستم را در دستش می‌فشرد. علی‌رغم مقاومتم برای نخوابیدن و هراس از تصمیم حمید عاقبت خواب در چشمانم سایه افکند.
تکانی به خود دادم و ناگهان هراسان چشم گشودم. برای چند لحظه نگاهم روی سقف خیره ماند. هنوز سرم گیج و منگ بود و احساس کرختی می‌کردم. درد سرم هم خفیف‌تر شده بود. از جا به سختی نیم‌خیز شدم و با چشمانی که هنوز چون گلوله آتش می‌سوخت نگاهم به تراس افتاد. نسیم خنکی به درون اتاق می‌وزید. هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت. باورم نمی‌شد تا غروب خوابیده بودم.
از جا تکان خوردم و از روی تخت بیرون آمدم. گویی که یک شب کامل را در کابوسی دهشتناک دست و پا زده بودم اما ای‌کاش یک کابوس بود و با بیداری پوچ و نابود می‌شد اما حقیقت همان چیزی بود که دیروز تجربه کرده بودم. آشفته و درمانده روی تختم نشستم و مستاصل دست لای موهای بلندم فرو کردم و سر به زیر متفکر به آنچه دیشب گذشت فکر کردم. حرف تلخ حمید روی سرم مشت می‌زد:《بالاخره قرار بود روزی برسد که تو مجبور شوی بین من و پدرت یکی را انتخاب کنی فروغ! در این راه فقط یک نفر زنده می‌ماند! یا پدرت مرا می‌کشد یا من او را می‌کشم!》
لب گزیدم و آشفته و سردرگم میان دو راهی تلخ و گزنده‌ای وا ماندم. تاریکی شب داشت چادرش را بر فراز شهر غم‌زده تهران می‌گشود. هرچه به شب نزدیکتر می‌شدیم ته دلم بیش از پیش خالی می‌شد و دلشوره‌ای جانکاه قلبم را چنگ می‌زد. چندبار خواستم از جا برخیزم و به فرحزاد به دیدن عمورضا بروم و او را از حقایق مطلع کنم اما با آن کاری که پدر با عمورضا کرده بود چه رویی برای دیدنش داشتم و همچنین اگر کسی از نبود من در عمارت مطلع می‌شد، اوضاع پیچیده‌تر می‌شد و پدر با خیال دیگری به من و فروزان حمله می‌کرد. درمانده و مستاصل مانده بودم چه کنم. مدام تا تراس می‌رفتم و برگشتم. اضطراب و دلشوره قلبم را می‌شوراند. به سوی در اتاق رفتم محتاطانه آن را فشردم در را باز کردم. بعد از بیست روز به بیرون از اتاقم پا گذاشتم که صدای سرفه‌های چرکین پدر مرا سر جایم خشک کرد. برای اولین‌بار از بودنش در خانه قلبم به تب و تاب افتاد. کمی خیالم راحت شد و آرامش چون آب سردی آتش دلهره‌ام را خاموش کرد. دوباره برگشتم و گوشه تختم کز کردم و مچاله شدم. فکر و خیال دیشب رهایم نمی‌کرد. حرف‌های پریوش، تشکیلات، انقلابی بودن حمید و فریادهایش، اتفاقاتی که برای پریوش افتاده بود، مدام قلبم را می‌خلانید و مرا در درد خیالی وحشت‌آلود غوطه‌ور می‌ساخت که تا مرز دیوانگی مرا می‌برد.
با باز شدن در رشته افکارم از هم گسیخت، فروزان با دیدنم سویم پر گشود و گفت:
-‌ فروغ خوب هستی؟
لبخند کم‌جانی گوشه‌ی لبم شکفت اما نگرانی هنوز در چهره‌ام هویدا بود. او کنارم نشست و دستش را دورم حلقه زد و گفت:
-‌ امشب سر میز می‌آیی؟
دستش را فشردم و باز در سکوت تلخ خودم فرو رفتم. صورتم را بوسید و گفت:
-‌ خدا را شکر که باز تو را دیدم. آنقدر دلم تنگ شده بود که این اواخر می‌خواستم در را بشکنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
نگاه ناامیدم روی چهره‌اش نشست و آهسته نالیدم:
-‌ کاش فروغی در این دنیا نبود. زندگی من آتش به زندگی همه زد.
او اخم‌آلود غرید:
-‌ این چه حرفی است. خدا آن روز را نیاورد. من یک لحظه از تو جدا نمی‌مانم. درست می‌شود.
بغضی سهمگین باز گلویم را چنگ زد، دلم می‌خواست فریاد می‌زدم:《 چه چیزی درست می‌شود؟ کِی درست می‌شود؟ در دنیای ظلمانی و تاریک این کینه‌ها هیچ چیز درست نمی‌شود. فروغ خیال می‌کرد درست می‌شود! فروغ باور کرده بود سرنوشتش حمید است. خیال می‌کرد او با همه مردهای این جهان فرق دارد، فکر می‌کرد زورش روزی به تقدیر می‌چربد. تصور می‌کرد حمید روزی سرنوشتش خواهد شد و تمام این تلخی‌ها تمام می‌شود اما همه‌اش خیال بود. همه‌اش دلخوشی‌های احمقانه‌ای بود که با آن خودم را فریب دادم و چشم روی حقایقی که داشتند روی می‌دادند، بستند. دلم را خوش به یک عشق دروغینی کردم که با ریختن خون روزی تمام خواهد شد.》
اشک‌هایم تندتند از گوشه چشم و بینم‌ راه گرفتند. با کف دست آن را پاک کردم و با همان صدای خش‌دار نالیدم:
-‌ من امشب حال خوبی ندارم فروزان. بگذار غذایم را در اتاق بخورم.
از من جدا شد و به صورت ترم نگریست و دلگیر گفت:
-‌ از پوست و استخوان افتادی فروغ! پس من هم کنار تو امشب غذایم را می‌خورم.
بغض سهمگینم را قورت دادم و لبخند زورکی به جهت دلخوشی قلب خواهرم به لب راندم. او از جا برخاست و شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ تا خواهرت زنده است فکر هیچ‌چیز را نکن.
خنده‌ای تلخ کنج لبم نشست و نالیدم:
-‌ ببخش فروزان آنقدر درمانده شدم که به جای آن‌که خواهر بزرگت تکیه‌گاه امن دل تو باشد تو مجبوری برای من این‌گونه باشی.
پیشانیم را بوسید و گفت:
-‌ چه کسی گفته نیستی؟ عمریست که تو مرا تر و خشک کردی و مانند مادر حواست به من بوده حالا نوبت من است.
لب فشردم و سر به زیر انداختم. او رفت و مرا با دلشوره‌های وهم‌آور و هولناکم تنها گذاشت. میان زمین و آسمان معلق بودم. جان پدرم در خطر بود و من دست روی دست گذاشته بودم و حرکتی نمی‌کردم. هر قدم اشتباهم جان حمید و تشکیلاتش را هم به خطر می‌انداخت. زیر بار رنجِ عجز و ناتوانی داشتم دست و پا می‌زدم و راهی برای نجات آن‌ها نمی‌یافتم. تنها چشمانم به ساعت روی دیوار خشکیده و قلبم در آشوب دست و پا می‌زد.
دیری نپایید که فروزان با سی*ن*ه حاوی غذا آمد و سعی داشت مرا از آن کابوس‌های رنج‌آور نجات دهد اما راه گلویم بسته بود چند بار خواستم او را از این قضیه مطلع کنم اما این کار جان حمید را به خطر می‌انداخت. خدا می‌داند چه داشت بر من می‌گذشت. هر لحظه حس می‌کردم دارم از شدت استرس و دلهره تا مرز دیوانگی می‌روم. بالاخره فروزان را متقاعد کردم سوی اتاقش برود. خودم هم به بهانه استراحت و تسکین سر دردم در تاریکی اتاق کز کردم و به دنبال راهی بودم اما نمی‌یافتم. هیچ چاره‌ای نبود تا او تصمیمش را بگیرد. اگر در عشق و علاقه و احساسش دروغ نمی‌گفت هرگز این کار را نمی‌کرد. آن حمیدی که من عاشقش شده بودم آنی نبود که آن شب نقاب به چهره‌اش زده بود. من هیچ راهی برای نجات آن‌ها نداشتم. هر قدم من به سوی هرکدام از آن‌ها سبب سقوط یکی از آن‌ها می‌شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
در تاریکی شب به انتظار بودم و خواب یک لحظه رختش را بر چشمم نیانداخت. تنها منتظر شنیدن صدای جیغ کسی بودم که خبر ناگواری را به فریاد دربیاورد و مرا از پرتگاه این عشق و دلخوشی‌های پوچی که سرگرمم کرده بود، در قعر چاه ظلمانی پشیمانی‌ها فرو دهد. چه کسی به تماشای سوگ عزیزش می‌نشیند؟! من نه حاضر به مرگ حمید بودم نه پدرم! من در آتش تردیدم شب تا صبح سوختم و سوختم و تمام شدم.
یک روز دیگر در جهنم خیالم گذشت و من همچنان با استیصال منتظر بودم. چندین بار تا خانه سرایداری ته باغ رفتم تا از احمدآقا بخواهم حواسش به پدرم باشد اما می‌دانستم رنگ رخسار و حال خرابم همه‌چیز را به هم می‌ریزد. تا مرز جنون رفتم. غروب که شد طاقت از کف دادم و برای رفتن به خانه عمورضا و فرحزاد تصمیم گرفتم جانم را ریسک کنم. منتظر ماندم تا تاریکی شب رختش را برکِشد. در اتاق را قفل کردم. با استیصال تصمیم را گرفتم و عزمم را جزم کردم. چند بار در سرم سبک و سنگین کردم. درمانده روی تختم نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و یک بار دیگر به کاری که می‌خواستم فکر کردم. در تلاطم مواج خیالم سرگردان بودم که صدای کسی در تراس جانم را از تنم کشید و از جسمم بیرون راند.
با حالی ویران، ناباورانه سر بلند کردم نگاه سرگشته‌ام در سایه‌ای در تراس خشکید که با شانه‌هایی آویزان، متفکر به نرده‌های تراسم تکیه داده بود. گویی کسی به قلبم چنگ زد و آن را از سی*ن*ه کند. ضربان قلبم برای لحظه‌ای متوقف شد و ته دلم خالی و خالی‌تر شد.
او از جا کنده شد. با هر قدمش گویی قلب مرا زیر پایش له می‌کرد.
ناخودآگاه نیم‌خیز شدم و به سایه‌ای او که در تاریکی زیر نور نقره‌فام مهتاب سرگشته نزدیک می‌شد، زل زدم. هر دو از دور به هم زل زدیم. پشت حریر پرده توری ایستاد و به من زل زد. عرق سردی پشت و پیشانیم را تر کرد، لحظه‌ای در تردید کارش ماندم و خیال کردم تصمیمش بر قصد جان پدرم است. اما هیکلش در پشت پرده‌ی توری تراسم لرزید و دستش را دراز کرد و مشتش را جلو گرفت. زنجیر و انگشتر بند شده به آن از مشتش آویزان ماند. آهسته با نوای غم‌آلودی گفت:
-‌ هیچ‌گاه در عشق و دوست داشتنم فریبت ندادم.
از حرفش گویی خون به قلبم جریان یافت و جان دوباره به وجودم برگشت. حسی در قلبم به خروش در آمد و باز هم اشک‌هایم به جوشش درآمدند. از این‌که از تصمیمش به صرافت افتاده بود خدا می‌داند که گویی دنیا را به من بخشیده بودند. از جا کنده شدم و سویش پر گشودم. از پشت پرده توری به هم زل زدیم. نگاه دلگیرش سوی من ماند. با چشمانی که خیس بود به او زل زدم و نامش را بغض‌آلود خواندم و گفتم:
-‌ می‌دانستم!
به سویش شتافتم و از مرز نازک حریر پرده گذشتم و او را در آغوش گرفتم. دستانش حصار امن اطرافم شدند. دلگیر در گوشم زمزمه کرد:
-‌ امیدوارم تاوان این کارت را با پشیمانی یاد نکنی.
آهسته و با قلبی مطمئن زیر گوشش زمزمه کردم:
-‌ هرگز چنین نمی‌شود.
آرامش چون نسیم مطبوعی قلبم را نوازش داد. خدا می‌داند که چقدر از انتخاب او خوشحال بودم. از او جدا شدم و چشمان خیسم را به نگاه دلخور و دلگیرش دوختم. دستم را گرفت و زنجیر و انگشتر را درون مشتم قرار داد و به آرامی چشم فرو بست و باز کرد و گفت:
-‌ باز هم منتظر می‌مانم و صبر می‌کنم تا خدا خودش پدرت را به سزای عملش برساند.
یک قدم از من دور شد و گفت:
-‌ مدتی از هم دور می‌مانیم.
مضطرب و نگران یک قدم به جلو راندم و با صدای مرتعشی نالیدم:
-‌ چرا؟
پشت به من گفت:
-‌ چون تشکیلات به خاطر تو به هم ریخته است.
دلم آشوب شد، تا خواستم لب باز کنم رویش را سرسنگین برگرداند و سوی نرده‌ها رفت و از آن آویزان شد. خواستم لب باز کنم و از نگرانی‌ام، از بودنش در تشکیلات چیزی بگویم اما رفتارش باعث شد تا حرف در گلویم بماند. او رفت و مرا آشفته حال رها کرد. مشتم را باز کردم و به درخشش انگشتر در زیر نور ماه خیره شدم درحالی که قلبم در آشوب نگرانی‌ها غوطه‌ور بود. آه بلندی کشیدم و سر به آسمان چرخاندم و با نگاهی غم‌زده به آسمان تاریک زل زدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
ده‌ روز از آن شب گذشت و من اگرچه در اتاق به رویم گشوده شده بود و از حصر اتاقم بیرون آمده بودم اما تنگنای اسارات و حصر خانگی این‌بار گلویم را بیشتر می‌فشرد، چرا که بیرون رفتن از خانه دیگر ممکن نبود و اگر از غیابم مطلع می‌شدند پدر قیامت به پا می‌کرد. من مانده بودم با هجمه‌ی نگرانی‌هایی که ذره‌ذره آبم می‌کرد. در این یک هفته خبری از حمید نبود و ریسمان نگرانی‌ها هرلحظه گلویم را بیش از پیش می‌فشرد.
در باغ گیج و سرگردان با افکاری آشفته قدم می‌زدم. عصر بود و نسیم خنک اول پاییز لابه‌لای برگ‌های درختان می‌وزید و نوایِ خوشِ رقص برگ با سازِ بادِ ملایمی می‌آمیخت. با سری که پر از آشوب بود؛ لابه‌لای درختان قدم می‌زدم. فکر حمید و تشکیلاتِ زیرزمینی‌اش و کارهای ضدحکومتی که در خفا می‌کردند، هر لحظه ته دلم را خالی می‌کرد. هر روزم با کابوس‌های خیالم می‌گذشت و هر شبم با کابوس‌های هولناک به بیداری سپری می‌شد. گویی هر لحظه از زمان تکه‌ای از وجودم را در خودش حل می‌کرد.
خسته و دلمرده، پوست انگشتانم تنه‌ی زبر درخت گردو را لمس کرد. از دور نگاهم به فروزان افتاد که سلانه‌سلانه با شانه‌های آویزان می‌آمد. در دستش هم خبری از خریدهای پر بار افراط ‌گرایانه‌اش نبود. بر عکس همیشه که هر بار به بازار می‌‌رفت از دست و شانه‌اش ساک و پلاستیک‌های خرید آویزان بود؛ این بار انگار با دست تهی از بازار برگشته بود. سر بلند کرد و ناخودآگاه متوجه نگاه من شد که از دور او را می‌پاییدم. دستی برایم تکان داد و مسیرش را تغییر داد و شتابان سوی من قدم برداشت. هرچه نزدیکتر می‌شد چهره متفکرش بیشتر رخ نشان می‌داد.
نزدیکم شد و لبخند محوی کنج لبم نشست با این‌که حال لبخند زدن نداشتم، گفتم:
-‌ این‌ همه سال تا به حال ندیدم با دست خالی از بازار بیایی.
لبخند زورکی زد و نزدیکم شد و با چهره‌ای که سعی داشت نگرانیش را مخفی کند، آغوشش را به رویم گشود. او را در بر گرفتم و صورتش را بوسیدم و موهایش را کنار گوشش گیر دادم و گفتم:
-‌ چه شد به کجاها سر زدی!
از من جدا شد و نگاهش را از من دزدید و گفت:
-‌ بدون تو که خرید برایم مزه‌ای ندارد.
دست زیر چانه‌اش بردم و به چشمانش زل زدم. از نگاه‌های متزلزلش فهمیدم چیزی در سرش است. شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ اما من تو را بزرگ کردم. یا بازار نرفتی یا خیال خرید نداشتی!
خنده‌ی تلخی کرد و گفت:
- کرم را با پول دست به سر کردم و به خانه خاله سری زدم.
مصمم به او زل زدم و مشتاق گفتم:
-‌ آه... حالش چطور بود؟ بعد از دیدن سوسن حالش بهتر شده؟
فروزان با تاسف سری تکان داد و گفت:
-‌ از زمانی که آمدند دوباره افسردگی‌اش بیشتر شده و باز کارش به دکتر و دوا و درمان رسیده است. بهروز می‌گفت انگار از وقتی سوسن را دیده بی‌قرارتر شده!
نگران گفتم:
-‌ چرا مگر زندگی سوسن... .
حرفم را از ترس فروخوردم. او سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
-‌ امروز خاله کنارم نشست و از خوشبختی سوسن گفت. از خوبی ایرج گفت و از زندگی آن‌ها در لندن حرف زد. می‌گفت تنها غصه سوسن دوری از ما است که زندگی او را هم به هم ریخته است. خاله آنقدر گریه کرد و برای غریبی‌اش دلتنگی کرد که خدا می‌داند. ایرج هم که تا دو سال باید لندن بماند و شرایط مناسبی برای برگشتن به ایران ندارد. هم خاله دلتنگی می‌کند، هم سوسن!
فروزان ادامه داد:
-‌ برای خاله نگرانم فروغ. می‌ترسم مریض شود. او بوی مادرمان را می‌دهد. ما هم که از صدقه سر بابا از دیدنش محرومیم تا کنارش باشیم که غم دوری سوسن را کمتر حس کند.
با تاسف سری تکان دادم و آهی کشیدم. او دستش را دور بازویم حلقه زد و هر دو آرام‌آرام سوی عمارت به راه افتادیم. فروزان از حرف‌های خاله و از حال سوسن می‌گفت. اینکه با تشویق ایرج برای رهایی از تنهایی، دارد درسش را می‌خواند. آنقدر از خوبی‌های ایرج گفت که باورم نمی‌شد چنین مرد محترمی در این جهان باشد. می‌گفت سوسن را می‌پرستد و سوسن هم یک کلمه ایرج می‌گفت و صدتا ایرج‌جان از دهانش می‌ریخت. چون دوتا مرغ عشق بودند که عشق و علاقه بینشان همه را متحیر کرده بود. بهروز می‌گفت ایرج، او و فردین را ترغیب کرده تا در کالج لندن بورس بگیرند و تحصیلات عالیه‌ را ادامه دهند. بهروز هم دارد روی این قضیه فکر می‌کند و می‌گوید بدش نمی‌آید برود، آب و هوای آنجا را دوست دارد اما فردین هنوز مردد است و به خاطر حال عزیز فعلاً تصمیمی ندارد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
فروزان یکدم حرف می‌زد و از سوسن و ایرج و زندگی خوب آن‌ها می‌گفت و من قلباً از آنچه که سوسن تجربه می‌کرد خوشحال بودم، گویی این خبر خوشش رنگی بر زندگی خاکستری‌ام می‌پاشید. چقدر از اینکه او شاد و خوشحال بود، خرسند بودم. اگرچه زندگیش را با عشق آغاز نکرد اما در حقیقت عاشقانه داشت ادامه می‌یافت و این‌بار او از طعم خوب عشق بی‌نصیب نبود.
فروزان به داخل اتاقم آمد و گفت:
-‌ خاله حالت را پرسید به او گفتم بابا از زندانی کردن تو در اتاقت به صرافت افتاده اما رفت و آمدت را به بیرون منع کرده.
آه بلندی کشیدم و حرفی نزدم. شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ یک روزی همه‌ی این‌ها درست می‌شود.
تنها با تکان سر حرفش را سرسری تایید کردم. او نفسش را با ناراحتی بیرون داد و مردد گفت:
-‌ خاله می‌گفت رحیم می‌گوید شاید مجبور شویم به خاطر بچه‌ها... .
حرفش را خورد و نگاه اندوهگینش را به من دوخت. به صورتش زل زدم. چهره‌اش پکر شده بود. به زور لب گشودم و گفتم:
-‌ به خاطر بچه‌هایش چه کند؟
فروزان لب تکان داد و سرسنگین گفت:
-‌ تصمیم بگیرند به آنجا بروند.
مسخ و حیران به او زل زدم و گفتم:
-‌ کجا؟ لندن؟
او دلگیر چشم از من چرخاند و با ناراحتی گفت:
-‌ آره، اما این فقط در حد یک حرف است.
از حرفش ته قلبم خالی شد. اگر آن‌ها می‌رفتند دیگر ما به چه کسی پناه می‌آوردیم. با دو دستم کلافه صورتم را پوشاندم و پفی کردم. فروزان برای دلداریم گفت:
-‌ این‌ها فقط یک حرف است وگرنه خاله چطور می‌تواند در وطن غریب زندگی کند. آن‌ها که نه زبان خارجه بلدند و نه می‌توانند آنجا زندگی کنند.
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ خدا کند که چنین نکنند. آن‌وقت ما تنهای تنها می‌شویم.
فروزان نم اشکش را زدود و با چشمان سرخ گفت:
-‌ خدا کند! من به اتاقم می‌روم. امشب دیگر باید سر میز شام بیایی فروغ. دیگر تو هم تمام کن. با نیامدنت سر میز شام داری بیشتر میان خودت و بابا شکاف درست می‌کنی. بگذار با دیدنت در خانه کنار بیاید شاید آتش خشمش فرونشیند.
در این ده روزی که در اتاقم گشوده شده بود جلوی او آفتابی نشده بودم، حتی سر میز شام هم علی‌رغم‌های اصرار فروزان نرفتم و ترجیح دادم در اتاقم غذایم را بخورم و تا حد امکان با پدر مقابله نکنم. می‌ترسیدم مرا ببیند و بیش از پیش کینه چرکینش سر باز کند و با غرولندها و تهدیدهای مداومش آرامش خانه بر هم بریزد. با بی‌میلی گفتم:
-‌ حالا تا شام وقت زیادی است.
طلبکار دست بر کمر غرید:
-‌ بس است دیگر! شورش را درآوردی. ده روز است مدام بهانه می‌آوری و مثل موش در سوراخ خودت کز می‌کنی. انگار به این زندگی حقیرانه راضی هستی که تک و تنها در اتاقت بپوسی.
برای اینکه دل او را بدست بیاورم گفتم:
-‌ من می‌خواهم آرامش خانه به هم نریزد.
غرید:
-‌ نمی‌ریزد! با پنهان کردن خودت همه‌چی را بر خودت و بقیه سخت می‌کنی. اولش کمی سخت است اما با بودنت بر سر میز بالاخره کنار می‌آید. تا ابد که نمی‌توانی قهر کنی.
سکوت کردن را تنها راه فرار از مجادله با او دانستم. او با سگرمه‌های درهم سوی در رفت و گفت:
-‌ امیدوارم باز خودت را به خواب نزنی و الا قیامت به پا می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
او رفت و من کلافه با دلی تنگ چشم به تراس دوختم و در انتظار دیدن حمید باز به سوگ نشستم. بی‌گمان دلخوری‌های اخیر سبب شده بود به سراغم نیاید. از جا برخاستم و به سمت تراس رفتم. خیابان پشت عمارت خالی از رفت و آمد بود. تک و توک چند ماشین فولکس و فورد و پیکان آن حوالی پارک شده بود که همگی فاقد سرنشین بودند. چشمانم در پی دیدن ماشین کادیلاک آبی روشنش دودو می‌زد. مثل شخص تشنه‌ای که در جستجوی جرگه‌ای آب له‌له بزند قلبم در سی*ن*ه او را فریاد می‌زد. دلتنگی‌هایی که چون ریسمان قطوری گلویم را می‌فشرد و قلبم را می‌سوزاند آخرش به ریزش قطرات اشک از چشمانم منتهی شد. دلم می‌خواست همین الان بیاید و با همان خنده‌ی روح‌بخشش مثل همیشه سرزنشم کند و باز هم مرا زِرزِروی فرخنده خانم خطاب کند. از نرده‌های با سرشانه‌هایی آویزان و حالی شکست خورده آویزان شدم. کاش می‌توانستم از این عمارتی که چون قفس مرا احاطه کرده بود بگریزم. کاش این شب هرچه زودتر صبح می‌شد و من هرطور شده از پشت همین تراس عزم رفتن به فرحزاد می‌کردم.
با آستینم اشک‌هایم را زدودم. بینی‌ام را درمانده بالا کشیدم. هنوز ته مانده بغضی در گلویم گیر کرده بود. گویی که در قلبم چاه عمیقی حفر کرده بودند.
به اتاقم برگشتم و گوشه اتاقم کز کردم. آلبوم قدیمی‌ام را که هزاران بار در این مدت ورق زده بودم نگریستم. چشم به عکس‌های سیاه و سفید دوختم. از مادرم گرفته تا خاطرات باغ فرحزاد... .
آن زمان که من و سوسن دو دوست جدا نشدنی بودیم و مقابل حمید و بهروز و حمیرا جبهه می‌گرفتیم. آن زمان که طنین خوشِ جیغِ خنده‌های بی‌دغدغه‌مان در حین تاب بازی در باغ فرحزاد می‌پیچید. آن روزهایی که نگاه حمید همیشه فرق داشت و من از عشق کودکانه او غافل بودم و در دنیای لجاجت و بهانه‌گیری خودم سیر می‌کردم. دلم آن روزها را می‌خواست... همان روزهایی که از صمیم قلب زندگی کرده بودم و معنای غم و اندوه را نمی‌فهمیدم. دلم سوسن را می‌خواست تا در آغوشش یک دل سیر می‌گریستم و زار می‌زدم. دلم عطر خوش کباب‌های عمو رحیم و صدای جیرجیرک‌هایی را می‌خواست که اطراف باغ ساز می‌زدند. آن بازی‌های کودکانه، جرزدن‌ها و تلافی‌های کودکانه‌ام را از ته قلبم می‌خواست. کاش می‌شد برگردم به همان روزهای ظهر تابستانی فرحزاد، باز هم زیر سایه‌ی دل‌انگیز و مطبوع درختان گردو و آلو و زردآلو بنشینم و با سوسن از گلهای تابستانی تاج گل و دستبند و گردنبند بسازیم. کاش می‌شد به فروغ ده دوازده ساله آن روزها برمی‌گشتم. فروغی که نه عشق می‌دانست چیست و نه اندوه و در دنیای کودکانه خودش خوشبخت بود، نه حالا که هر لحظه دارد از غم و انده ندیدن معشوقه‌اش می‌سوزد. اما با همه‌‌ی این‌ها کاش روزی برسد که فقط او باشد و او باشد و او باشد و جای همه‌ی این دلتنگی‌هایم را پر کند.
قطرات اشک از گوشه‌ی چشمم ریزش کردند. تقه‌ای به در اتاقم خورد و فروزان در اتاقم را گشود و گفت:
-‌ فروغ! باز خوابیدی؟ اتاقت چرا تاریک است!
روشنایی برق چشمان خیس و ترم را زد. چشم فشردم و با صدایی گرفته از گریه نالیدم:
-‌ برق را خاموش کن.
جسورانه جلو آمد و دلگیر غرید:
-‌ باز که گریه کردی! بلند شو آبی به صورتت بزن. به خدا آخر خودت را می‌کشی! بیماری روح و روان گرفتی.
حرفی نزدم. آمد و کنار تختم نشست و با چهره‌ای متاثر صورت ترم را نگریست. دست‌پاچه با آستینم صورتم را پاک کردم و چهره با خجالت از او چرخاندم. آهسته گفت:
-‌ بلند شو خواهرم. به خدا درست می‌شود. بلند شو آبی به صورتت بزن و بیا سر میز شام بنشین. امیدوارم که دل بابا نرم شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دل پدرم نرم شود؟ چه امید محالی! حالا دیگر با انقلابی بودن حمید همه‌ی آن خوش‌خیالی‌هایم هم به باد رفت. دیگر محال است که روزگار روی خوش نشان دهد. فروغ در منگنه سخت عشق و عقل مانده است. نه می‌تواند دل بکند و به زندگی عادیش برگردد و نه می‌تواند عاشق بماند و با دلی جسور به اتفاقات موهوم تن بسپارد. فروغ بیچاره در این عشق سیاه سوخت و خاکستر شد.
دستم را گرفت، دلگیر دستم را از دستش کشیدم و با چانه‌ای که از بغض می‌لرزید گفتم:
- فروزان تو را به خدا مرا به حال خودم بگذار و برو!
کلافه گفت:
-‌ فروغ با این کارت هیچ چیزی حل نمی‌شود.
با لحن تلخ و گزنده‌ای توپیدم:
-‌ قرار نیست حل شود.
-‌ چه کسی گفته؟! بخدا که بابا قصد داشت تو در انباری تا ابد محبوس کند اما بعدش در اتاقت نگه داشت و حالا فقط عمارت زندان توست. روزی خواهد آمد از این حصر خانگی بیرون می‌آیی و چشمانت به روزهای خوش روشن می‌شود. او یک پدر است. بالاخره به خاطر فرزندش یک پله پایین می‌گذارد. تصدقت بشوم کمی تحمل کن و با دل پدرت راه بیا! به خدا که بالاخره دلش نرم می‌شود. خودت که بابا را می‌شناسی. اولش نق می‌زند بهانه می‌گیرد بعد دلش طاقت نمی‌آورد و کوتاه می‌آید.
حرفی نزدم. دستم را فشرد و با نرمی گفت:
-‌ بلند شو قربانت شوم. بلند شو آبی به صورتت بزن و بیا تا با هم به سر میز برویم
او به زور مرا از تخت پایین آورد و علی‌رغم میل باطنیم ناچارم کرد به خواسته‌اش تن دهم. هر قدم که به میز شام نزدیک می‌شدیم آرزوی مرگ می‌کردم. رویارویی با پدرم چون ریسمانی سخت گلویم را می‌فشرد. گویی به دست و پایم زنجیرهای گران زده بودند و مرا به سوی قتلگاه می‌بردند. فروزان هم چون زندانبانی مسر حسابی مچ دستم را در چنگ داشت و به آرامی مرا دنبال خود می‌کشید.
از پله‌ها پایین رفتیم. بعد از یک ماه نگاهم به روی پدر افتاد که پشت میز مشغول تناول غذا بود. با حضور ما سر جنباند و نگاهش روی من و فروزان ماند. کم‌کم آثار خشم در نگاهش پدیدار شد اما بی‌هیچ حرفی سگرمه درهم گره زد و رو ترش کرد تا از حضورم ابراز نارضایتش را نشان دهد. همین کارش ته دلم را خالی و مرا تا سرحد مرگ پشیمان کرد.
فروزان با چرب‌زبانی صندلی را برایم تکان داد و گفت:
-‌ دیگر وقتش رسیده باز هم سر میز دور هم باشیم.
سپس زیرچشمی پدر را پایید که عکس‌العملی نشان نداد، خونسرد با اشاره سر ناچارم کرد پشت میز بنشینم. آنقدر از بودن سر میز و کنار پدر نشستن معذب بودم که انگار گویی کسی داشت گلویم را می‌فشرد. حالم بسان یتیمی بی‌ک.س بود که ناچار بود از سر سفره پدر ناتنی بی‌رحمش لقمه نانی با هزار منت بردارد. بی‌حوصله و کلافه از سر زور و سماجت فروزان روی صندلیم کز کردم. فروزان روی صندلیش جابه‌جا شد و دیس غذا را سوی من گرفت. با اکراه آن را گرفتم و دو قاشق غذا برای خودم ریختم. بی‌توجه به چشم غره‌های فروزان بی‌آنکه لب به غذا بزنم تنها با قاشقم با آن‌ها بازی کردم. آخرش هم از پشت میز بلند شدم و سوی اتاقم فرار کردم.
هنوز بغض سهمگینی گلویم را پر کرده بود. به اتاقم پناه بردم و همچون هرشب گوشه‌ی تختم کز کردم و با چشمانی تر منتظر ماندم تا خواب چترش را روی چشمانم بگشاید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
خواب می‌دیدم در هوای تاریک و مه‌آلود سرگردان بودم، از دور چراغ روشنی را در هاله‌ای از مه دیدم. دوان‌دوان سوی آن پرگشودم بی‌آنکه بدانم کجا هستم. همین‌که به آنجا رسیدم، خودم را در کوچه‌باغ فرحزاد دیدم. باغ خاله زیر نور تیر برق مشخص بود و درش باز بود. سوی آن رفتم، با کف دستانم لرزانم در آهنی فسفری رنگ باغ را تکان دادم، باغ در سکوت شب مخوف به نظر می‌رسید با صدای لرزانی حمید را صدا زدم. اما سکوت وهمناک شب ته دلم را خالی کرده بود. حسی ته قلبم را می‌خلانید و در دلم آشوب به پا می‌کرد که شاید اتفاق بدی افتاده است. دوان‌دوان تا کلاه‌فرنگی دویدم. ده قدم دورتر سایه‌های تاریکی را می‌دیدم که در هم گره می‌خوردند و به یکباره از دور، از صدای فریاد حمید که سراسیمه نامم را فریاد زد:
-‌ فروغ!
بند دلم را از هم باز شد و تا به خود بجنبم صدای شلیک گلوله‌ای گویا روح را از تنم بیرون کشید... .
با وحشت چشم گشودم. سرم ناخودآگاه از شدت اضطراب و وحشت چند سانتی‌متری از روی بالش بلند شد. صدای شمار نفس‌هایم سکوت تاریک اتاق را می‌شکست. تمام موهایم خیس از عرق شده بودند و بدنم گویی به تخت چسبیده بود. هراسان تکانی خوردم و نیم‌خیز شدم. هنوز از حال و هوای خوابم به خودم نیامده بودم. بغض چون ریسمانی تنگ گلویم را فشرد. با حالی ویران دست روی صورتم کشیدم و به موهایم چنگ زدم. روی تختم خم شدم، هنوز نفس‌نفس می‌زدم. اطرافم را نگریستم. انتهای هوا گرگ و میش بود و آفتاب صبح هنوز تیغ نکشیده بود.خدا را شکر کردم از این‌که همه‌چیز یک کابوس بود. از روی تخت پریدم. حالم خوش نبود و هنوز زانوهایم از اضطراب می‌لرزیدند. در اتاقم را قفل کردم. سراسیمه سوی کمدم رفتم و لباس‌هایم را تندتند عوض کردم. سوز سرد صبحگاه تن خیس از عرقم را به لرز درآورد. بی‌توجه به لرزی که دندان‌هایم را به لرزش درآورده بود؛ از نرده‌ها آویزان شدم و از دیوار تراس خودم را پایین رساندم. هیچ‌ک.س در خیابان نبود و شهر در آرامش صبح خفته بود. گویی که ساکنان شهر مرده بودند. ژاکتم را به خودم نزدیک کردم و با عجله به سمت فرحزاد پر گشودم. هیچ ماشین و وسیله حمل و نقل عمومی در آن ساعت صبح کار نمی‌کرد و من در خیابان‌های خلوت، تک و تنها بی‌هیچ‌ واهمه‌ای پیش می‌رفتم. دیگر اختیار عقلم را قلبم یک جا گرفته بود. در خلوتی موهوم شهر بی‌هیچ هراسی پیش می‌رفتم. این ده روز بی‌خبری کاملاً ویرانم کرده بود و داشتم به جنون می‌رسیدم.
تا ساعت پنج و نیم صبح پیاده می‌رفتم تا بالاخره به اتوبوس سر ایستگاه رسیدم. تنها مهمان او چند تن از مردم بودند که از خواب ناز بریده بودند و ناچار بهر کاری می‌رفتند. از چهره‌های عبوس و متفکرشان می‌شد فهمید اگر ناچار نبودند قطعاً تن به خواب شیرین صبح می‌دادند و تا سپیده صبح نمی‌زد شاید رغبت نمی‌کردند از تخت بیرون بیایند. هیچ‌کدامشان مثل من قلبشان مملو از درد و نگرانی نبود.
ساعت شش و بیست دقیقه صبح بود و آفتاب کاملاً تیغ کشیده بود. فرحزاد مملو از درختان رنگارنگ پاییزی چون نقاشی دلنشینی هوش از سر می‌برد. انوارهای طلایی خورشید از لابه‌لای برگ‌های سبز و کم و بیش طلایی و نارنجی دزدانه به بیرون می‌خزیدند. نسیم سرد پاییزی آوای خوش برگ را در نوای خوش‌الحان پرندگان می‌آمیخت. به کوچه باغ رسیدم. به گام‌های خسته‌ام شتاب بیشتری دادم. به در فسفری رنگ نزدیک شدم.
مردد به آن زل زدم. به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. دستم را سمت زنگ بردم اما چه توجیهی برای آمدنم به آنجا داشتم؟ دستم را پایین آوردم.
 
بالا پایین